درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: معاد در حکمت متعالیه

 

در کتاب شريف الشواهد الربوبيه پنج تا مشهد ما داريم و هر مشهدي هم شاهدهايي دارند و هر شاهدهايي هم اشراقاتي دارند در اين مشهد چهارم در شاهد اول ما بحث از اثبات نشأه ثانيه را داريم که مراد از اثبات نشأه ثانيه، مراد از نشأه ثانيه عبارت است از عالم آخرت در مقام عالم دنيا که عالم دنيا را نشأه أولي مي‌خوانند و نشأه آخرت را نشأه ثانيه. البته ممکن است که اين عنوان نشأه ثانيه اصطلاحي هم باشد براي مراتب ديگر از وجود وقتي در مقابل أولي قرار گرفت. وقتي ما گفتيم مثلاً سير نزولي را يا قوس نزول را النشأة الأولي گرفتيم قوس صعود مي‌شود النشأة الثانيه. اين ثانيه در مقابل آن أولي است که ما أولي را هر چه فرض کنيم ثانيه در مقابل اوست. اگر نشأه أولي را دنيا فرض کرديم النشأة الثانيه آخرت مي‌شود. اگر النشأة الأولي را قوس نزول فرض کرديم قوس صعود مي‌شود النشأة الثانيه.

در مسائل فلسفي ما قوس نزول داريم و قوس صعود. قوس نزول را النشأة الأولي مي‌خوانيم و قوس صعود را النشأة الثانيه. ولي در مباحث کلامي و بحث قيامت و امثال ذلک، النشأة الأولي را دنيا مي‌خوانيم و النشأة الثانيه را آخرت. اکنون که در باب اثبات نشأه ثانيه هستيم يعني اثبات عالم آخرت، نه اثبات قوس صعود که از هيولي آغاز مي‌شود و به صادر نخستين ختم مي‌شود که المبدأ و المعاد در مبدأ و معاد فلسفي به سير نزولي و سير صعودي يا قوس نزول و قوس صعود اطلاق مي‌شود. ايشان براي اثبات نشأه ثانيه که مراد قيامت است و لذا تصريح مي‌کنند «في اثبات الحشر الجسماني و ما وعده الشارع و أوعد عليه من القبر و البعث و الجنة و النار و غير ذلک» اينها تماماً شاهدند بر اينکه مراد از النشأة الثانيه يعني آخرت و مراد از آخرت هم از بعد از مرگ آغاز مي‌شود «من مات قامت قيامته» که از اول معاد سير صعودي در کلام يا معاد در کلام از اول مرگ آغاز مي‌شود. مرگ نقطه آغاز معاد کلامي است.

براي اثبات اين نشأه يعني يک عالمي ما داريم يک نشأه‌اي ما داريم که در آن نشأه دوباره افراد زنده مي‌شوند و براساس حشر و بعث جديد زندگي مي‌کنند. براي اثبات اصل اين نشأه و بعد شؤونات اين نشأه که مثلاً مثوبت است و عقوبت است، جنت است و نار است و امثال ذلک، اين نياز داريم که اصل اين نشأه را اثبات کنيم.

براي اثبات اين، جناب صدر المتألهين هفت اصل را پايه‌ريزي مي‌کنند و در پايان اين هفت اصل مي‌فرمايند «و في تفريع ما اسلناه» ما مي‌خواهيم حالا براساس اين اصول هفت‌گانه‌اي که قبلاً گفته شد و الآن مروري کرده‌ايم مي‌خواهيم امري را متفرع کنيم ولي اکنون ما هم‌چنان در مراحل گذراندن اين اصول هفت‌گانه‌ايم که اين اصول هفت‌گانه کنار هم قرار مي‌گيرد و در نهايت ما را به يک مرحله‌اي از هستي و نشأه ثانيه هدايت مي‌کند. ما تاکنون الحمدلله پنج فصل را خوانديم و اکنون تتمه‌اي از فصل پنجم مانده و بعد به فصل ششم و ببخشيد شش فصل را خوانديم و تتمه‌اي از فصل ششم مانده و بعد فصل هفتم را إن‌شاءالله خواهيم خواند و مستحضريد که براي اين مسئله، يک سلسله اصولي است که در خارج از نفس انساني و يک سلسله اصولي است که در ارتباط با نفس انساني است. تجردهايي که مطرح است تجرد ادراکي حسي و خيالي و عقلي، اينها خيلي کمک مي‌کند.

ما براي اثبات نشأه ثانيه کاملاً نياز داريم که از حوزه نفس و همچنين ادراکات نفس و انشائات نفس استفاده کنيم. نفس هم مي‌تواند حقائقي را قبول و ادراک کند و هم مي‌تواند حقائقي را انشاء و ايجاد کند. در اصل ششم اين‌گونه سخن گفتند که «أن الله تعالى قد خلق النفس الإنسانية بحيث لها اقتدار على إبداع الصور الغائبة عن الحواس بلا مشاركة المواد» اين را در ابتداي فصل ششم بيان فرمودند که نفس انساني اين قدرت را دارد که ايجاد کند انشاء کند در صحنه نفس اموري را بيافريند. اين قدر نفس در صحنه نفس ايجاد اين‌گونه از امور است کأن اين نفس قدرت بيشتر و قوت و غناي بيشتري پيدا بکند مي‌تواند در خارج از نفس خودش هم حقائقي را ايجاد کند و آنچه که بعضي از اهل معرفت مثل جناب ابن عربي گفتند که «العارف يخلق بهمّته» اين خلق براي نفس ضعيف و متوسط در حوزه خود نفس است که ايجاد مي‌کند و براي نفوس قويه اين انشاء و ايجاد در خارج از محل نفس است. فرمودند که «العارف يخلق بهمته ما يکون له وجود في خارج محل الهمه» که محل الهمه همان نفس است و در خارج محل همت اين مطلب را ايجاد مي‌کند.

فرمودند که اين قدرت براي اصحاب کرامت قابل فهم است اينها مي‌توانند چنين امري را ايجاد بکنند. در جلسه قبل فرمودند که «و أقول إن هذه القدرة التي يكون لأصحاب الكرامات في الدنيا يكون لعامة أهل الآخرة في العقبى إلا أن السعداء لصفاء طويتهم و حسن أخلاقهم يكون قرناؤهم في الآخرة الصور الجنانية من الحور و القصور و الحوض و الشراب الطهور. و أما الأشقياء» به اينجا رسيديم. نفس وقتي قوي شد چه در حوزه کرامات و جلوه‌هاي کمالي و چه در حوزه امور خبيثه و آلوده اين نفس شقي مي‌تواند يک سلسله اموري را در حوزه نفس اولاً و خارج از نفس ثانياً ايجاد کند. اشقيا اين هستند اشقيا جهنم توليد مي‌کنند. همان‌طوري که سعداء بهشت توليد مي‌کنند اينها جهنم توليد مي‌کنند انشاء مي‌کنند اين امور خبيثه را. از بيرون جهنمي نمي‌آورند بلکه از درون نفسشان اينها طالع مي‌شود. اين به جهت خُبث عقايد است. وقتي يک عقيده‌اي معاذالله آلوده شد خبيث شد مثل عقيده کفر، نفاق، شرک، اين مسئله ﴿إنّ الشرک لظلم عظيم﴾ نشان از اين است که اين يک آلودگي بسيار بزرگي است خداي عالم در قرآن مي‌فرمايد که همه گناهان را خدا مي‌بخشد مگر شرک. چون اين خباثت و آلودگي‌اش ذاتي است.

ساير گناهان و معاصي اينها مشوب به شرک‌اند اما خود شرک محض است. امر مشوب قابليت اين را دارد که مورد غفران و مغفور واقع بشود ولي امري که محض آلودگي است نمي‌شود. دستي که خون آمد مي‌شود اين دست را شست، ولي خون که قابل شستشو نيست. اگر خداي عالم فرمود شرک قابل غفران نيست و مغفور نمي‌شود ﴿ان الله يغفر الذنوب جميعا﴾ و لکن «لا يغفر الشرک» خدا شرک را نمي‌آمرزد. اين نه براي اين است که معاذالله خداي عالم قدرت غفرانش محدود است، دايره و شمول غفرانش محدود است؛ بلکه اين چيزي نيست يعني شرک امري نيست که غفران الهي را بخواهد قبول بکند. مثل محال بودن يک شيئي. قدرت الهي «إن الله علي کل شيء قدير» ولي دو دو تا پنج تا شيء نيست شيئيت ندارد اجتماع نقيضين شيئيت ندارد اجتماع مثلين اجتماع ضدين اينها شيئيت ندارند تا قدرت حل شاملش بشود. اين هم همين است غفران الهي بي‌حد و حصر است ولي اين دون آن است که غفران شاملش بشود يعني شرک. شرک از بس آلوده است که آلودگي‌اش ذاتي است و امري که آلودگي‌اش ذاتي است مورد غفران واقع نمي‌شود.

انسان‌هايي که معاذالله خبث طينت پيدا کردند و به تعبير ايشان شقي شدند واقعاً شقي‌اند اينها قابليت اين را ندارند که مورد غفران قرار بگيرند ولي به هر حال از جايگاه نفس شقي جز شقاوت نمي‌جوشد جز هجران جز دوري جز لعن چيزي نمي‌جوشد اين نفس شقي است. ما از حنظل که نمي‌توانيم انتظار يک امر شيرين داشته باشيم. به تعبير جناب حالا سعدي است يا کسي که اين نيش عقرب نه از راه کين است اقتضاي طبيعتش اين است. انسان شقي به اقتضاي طبيعت اين امر انشائي او جز شرور بودن جز بدي و جز شرارت چيز ديگري نيست معاذالله «اعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا».

اينکه خدا در قرآن مي‌فرمايد که ﴿لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم ثم رددناه اسفل سالفين﴾ وقتي به اين مرحله رسيد معاذالله نفس شقي شد نفس تمام جلوه‌هاي زيبايي و خوبي را از دست داد اين نفس شقي چيزي جز شقاوت انشاء نمي‌کنند چيزي جز حنظل نمي‌روياند. پس بنابراين اينها هم در حقيقت آنچه را که به عنوان آلام موزيه و عذاب‌هايي که در جهنم يکي پس از ديگري گفته مي‌شود جحيم است زقوم است و امثال ذلک سعير است و ساير ويژگي‌ها همه و هم مال نفس هستند. لذا اين قضيه‌اي که در باب جهنم گفته مي‌شود «هل امتلأت تقول هل من مزيد» بخاطر نفس انساني است اين نفس است که «هل من مزيد» مي‌گويد کمش نيست مثلاً يک جا بگويد من سير شدم نيست. اين نفس چه در جانب اثباتي و چه در جانب منفي اين «تقول هل من مزيد» اگر کمالات را خيرات را زيبايي‌ها را بگيرد همچنان به دنبال کمالات افزون‌تر و بيشتر است و اگر معاذالله به سمت سفل حرکت کند چيزي جز شقاوت و قساوت از خود باقي نمي‌گذارد.

بنابراين چه آنچه را که از حور و قصور گفته مي‌شود چه آنچه از زقوم و جحيم گفته مي‌شود اينها شؤون نفس هستند اگر نفس طيب و طاهر شد آنچه که از او مي‌جوشد جز کمالات انساني و خيرات و جز حور و قصور جز جنت جز فلان چيز ديگري نيست اما اگر معاذالله به سمت انحراف غلطيد آنها هم از آن طرف.

در بخش قبلي گفتيم که نفس انساني «إن هذه القدرة التي لاصحاب الکرامات في الدنيا» همين ويژگي‌ها «يکون لعامة أهل الآخرة في العقبي» اينکه مي‌بينيد در روايات آمده است که انسان‌ها مي‌گويند «اقرأ و ارق» يعني شما در دنيا چقدر طهارت کسب کرديد؟ چقدر کرامت و حسن خلق و احسان و امثال ذلک کسب کرديد؟ برو در همان رتبه باشد و در همان رتبه معيشت و معاش تو تأمين است هر چه که برتر بودي تلاش بيشتر کردي علما و عملاً عقيدتاً اخلاقاً و عملاً طبعاً مرتبه بالاتري را داري. «اقرأ و ارق»، «رزقنا الله و اياکم إن‌شاءالله».

پرسش: بعضي از روايات داريم که ...

پاسخ: ببينيد نفس هر دو را در زمينه خودش دارد چه شقاوت را و چه سعادت را. ولي سخن اين است که به کدام طرف ميل بکند؟ اگر نفس جانب سعادت را بگيرد، ما مي‌گوييم «السعيد سعيد في بطن امه» آن بالقوه بود آن بالقوه جهت فعليتش سعادت است. همان‌طور که در جهت شقاوت هم بالقوه بوده ولي آن چيزي که در رحم مادر براي او بود اين بود که اين حيثيت بالقوه‌اي را در جنبه معاذالله شقاوت گرفته و همان را به فعليت مي‌رساند و ما اين‌جور نيست که اين سعادت و شقاوت از برون بخواهد بيايد. نه، از درون است. ولي فعليت بخشيدن به هر کدام از اينها در بيرون انجام مي‌شود ولي بالقوه‌اش اينجا است.

در باب طينت هم طينت انسان‌ها واقعاً اين است اگر کسي خودش را به سمت چون فرمود: «نحن صنايع ربنا و الخلق بعد صنائع لنا» اگر کسي واقعاً خودش را در صنعت عترت طراحي کرد و آنجا خودش را با تلاش و کوشش فرض کرد پيدا بکند ديگه مي‌شود مصنوع اينها مصنوع عترت طاهره يعني ساخته مي‌شود سعادتمند مي‌شود و امثال ذلک. بنابراين ما چيزي از بيرون نداريم از بيرون به ما استعداد و قوه داده نمي‌شود آنچه که داده مي‌شده است از اول عبارت است از «فألهمها فجورها و تقواها» آن از اول است ولي اينکه به کدام سمت گرايش پيدا بکنيم اين مسئله‌اي است که در نشأه دنيا انجام مي‌شود.

پس سعداء را ملاحظه فرموديد اما بحث امروز ما «و أما الأشقياء فلخبث عقائدهم و رداءة أخلاقهم» ردئ بودن و پست بودن «و اعوجاج عاداتهم» اين اشقيا «يكون جليسهم في القيامة الجحيم و الزقوم و العقارب و الحيات» که اينها آن چيزهايي است که از درون اين مي‌جوشد. عقرب را کسي از بيرون وارد قبر نمي‌کند. حيات را که از بيرون وارد نمي‌کنند. اين عقرب و مار را اين زقوم و اين جحيم را معاذالله همين نفس شقي توليد مي‌کند. اعمالي که انجام داده است براي او ظاهر مي‌شود. «إذ كما أن الأعمال» شما عبارتتان همين است «إذ کما أن الأعمال مستتبعة للأعمال في الآخرة بوجه» زيرا همان‌طوري که در دنيا انسان يک سلسله اعمالي را انجام مي‌دهد و به تبع يک سلسله اعمال ديگري را دارد اينجا هم همين‌طور است اگر معاذالله حيثيت ملکي انسان حيثيت ملکي انسان که در ملکوت انسان راه پيدا مي‌کند مي‌شود ملکه وجودي، طبعاً آنچه را که از آن ملکه مي‌جوشد اگر خير باشد خير، و اگر شر باشد شر.

پرسش: ...

پاسخ: بله تبيينش اين است که آن چيزي که اين غذا را ببخشيد اين طعام را تبديل به غذا مي‌کند نفس است. اين نفس مدبر بدن است و هر آنچه را که به اين بدن دارد مي‌آيد چه از درون چه از بيرون او تدبير مي‌کند. اين غذا در حقيقت اين طعام در ابتدا مي‌آيد در بدن. اين نفس است که اين را بايد توزيع بکند و در تمام مجاري وجودي انسان قرار بدهد. يک سلسله اينها را در مسائل اعضا «بدل ما يتحلل» مي‌کند يک سلسله آن چيزهايي است که انسان بايد فکر بکند بايد بيانديشد عقل و مغز هم ببينيد مغز يک زمينه‌اي است براي تعقل. اين مغز بايد «بدل ما يتحلل» داشته باشد سلول‌هاي مغزي هم ضعيف مي‌شوند غذا مي‌خواهند نفس اين غذا را يا اين طعام را تبديل به غذا مي‌کند و تبديل مي‌شود به خون و به سلول‌هاي مغزي. اين سلول چون از آن غذا آمده است از آن غذاي حرام آمده است آنچه را که ايجاد مي‌کند اين نفس اين را گرفته تبديلش مي‌کند به اين سلول. اين سلول براي آن مغز آن مسائل را ايجاد مي‌کند که مي‌شوند شبهه.

«و ما يحصل في المعاد من الصور تأثيرها للعباد إيلاما و إلذاذا أشد بكثير من هذه المحسوسات المؤذية الملذة» ما در خارج يک سلسله ايذاء‌هايي داريم يک سلسله الذاذاتي داريم ايلام يعني الم ودرد ايجاد مي‌کند يا لذت ايجاد مي‌کند. لذت همان چيزي است که نفس از آن انتفاع مي‌برد و براي او بهجت است «في بهجة و السعادة» لذت است يا اگر خداي ناکرده موجب آزاري براي نفس باشد نفس انساني به لحاظ فطري باشد اين ايلام ايجاد مي‌کند الم و لذت در مقابل هم‌اند. اگر نفس آمد و در جهت مثبت انديشيد و کار کرد و عقيده‌مند شد و اخلاق و عمل را آورد اين در حقيقت لذت‌هاي متعددي را مي‌برد و اگر در جانب شقاوت کرد آنچه که محصول کار او هست ايلام است و درد است و نگراني است.

«و ما يحصل في المعاد من الصور تأثيرها للعباد إيلاما» يک، در جنبه منفي. «و إلذاذا» در جنبه مثبت «أشد بكثير» بسيار بسيار متفاوت است زيرا آنچه را که ما الآن از ايلام و الذاذ داريم از الم و لذت داريم مثلاً غذا مي‌خوريم اين غذا ماده است شما نگاه بکنيد يک بخشي از اين لذت است بقيه‌اش اذيت است. اينکه لذت نشد. آن چيزي که در غاي بهشتي است صرفاً لذت است ماده ندارد. چون ماده ندارد مثل غذاي بهشتي است. غذاي بهشتي که ماده ندارد ببخشيد غذا بهشتي که تبعات اينکه از بدن خارج بشود ندارد. همه‌اش لذت است «اشد بکثير» و اگر درد هم شد معاذالله اين درد هم همه‌اش درد است نه اينکه مثلاً بگويد ذغالي بياورند يا چيزي باشد نفتي باشد فلان باشد نه! نار خالص است نور خالص است اين نار خالص ايلامش به مراتب بيشتر است. نور خالص الذاذش به مراتب بيشتر است.

«و ما يحصل في المعاد من الصور» تأثير اين محصولات نفساني «للعباد» چه ايلام باشد از جايگاه شقاوت، چه الذاذ باشد از جايگاه کرامت و سعادت «أشد بکثير من هذه المحسوسات المؤذية الملذة» که لف و نشر مرتب است. ايلام موذي است و اذيت مي‌کند و ملذه از همان لذات است. «هاهنا» يعني آنچه که شما در لذت و الم دنيايي مي‌بينيد اين نسبت به آنچه که در آخرت است اصلاً هيچ چيزي نيست آن اشد است بکثير. «كيف و ربما يكون المحكوم به في المنام أقوى تأثيرا مما في اليقظة» يک غذايي مي‌گويد من در عالم خواب و منام و رؤيا که من هنوز آن حلاوت و شيريني آن غذا در کام جانم در خواب ديده ولي چون آن ماده نداشته آن غذايي که در خواب مي‌خورد انسان که چيزي ندارد ماده ندارد نفس لذت است يا خداي ناکرده اگر مثلاً در خواب يک امر خوفناکي را و هراسناکي را خواب ببيند چون نفس آن عذاب است نفس آتش است از ياد انسان نمي‌رود. اينکه آقا رسول مکرم اسلام يک بار اين چهره مالک خازن جهنم را ديد ديگه خنده به لبش نيامد اين چنين کسي است. چنين چهره‌اي است آن چهره که آن مالک در حقيقت همه خباثت‌هاي جهنم در او جمع است او مالک اينجاست. همه کساني که در هر نحوه از سبعيت و بهيميت و شيطنت و هر جور که هستند همه و همه در آن صورت تجلي مي‌کنند.

«و ربما يكون المحكوم به في المنام أقوى تأثيرا مما في اليقظة فما ظنك في الصور الأخرويات مع صفاء المحل‌» ماده ندارد فقط صورت است «و قوة الفاعل» چون فاعل آنجا فاعل الهي مي‌شود نه فاعل طبيعي که حرکت داشته باشد و يک چيزي را بخواهد حرکت بدهد ايجاد مي‌کند فاعلش فاعل الهي است نه فاعل طبيعي. محل هم ندارد صفاء صورت است.«مع صفاء المحل و قوة الفاعل و عدم الشاغل و ذكاء المدرك» اين مدرکي که اينها را ادراک کرده اين لذت را يامعاذالله آن الم را آن چيزي که دارد انشاء مي‌کند يک صورتي از جهنم است نه ماده. صورت است صورت از زقوميت است و تلخ بودن است اين زقوم آن قدر تلخ است اصلاً قابل بيان نيست حالا اينجا نمي‌توانيم ما به ريشه مادي زقوم را ما مي‌گوييم يا مثلاً حنظل يک چيزي هست باز هم حنظل خيلي خوب است حنظل چون يک موجود مادي است ماده تنش آن تلخي را مي‌گيرد شما آن تلخي صرف را نگاه کنيد.

پرسش: خود تلخي را.

پاسخ: خود تلخي را مثل خود حلاوت. شما خرما را عسل را اينها را که مي‌خوريد ماده دارد اين خرما و عسل ماده ندارد نمي‌گذارد صرف حلاوت نصيب شما بشود در آنجا إن‌شاءالله صرف حلاوت است چون نفس انساني آنجا ماده طبيعي ندارد حالا ماده مثالي و اينها بحثش جداست چون او ندارد طبعاً آن لذت بخاطر به تعبير ايشان «مع ذکاء المدرک» مدرک وقتي دارد ادراک مي‌کند ذکاء دارد پاک است منقح است.

پرسش: ...

پاسخ: آن اشد مي‌شود فاعل الهي اشد است از فاعل طبيعي. نفس است نفس فاعل است نفس فاعل است و اين را انشاء مي‌کند مثل نفس شقي و نفس سعيد. اين نفس انشاء مي‌کند وقتي انشاء مي‌کند يک چيزي انشاء مي‌کند که در دنيا فاعل طبيعي است انشاء نمي‌تواند بکند. حرکت فقط مي‌تواند بدهد اما در آنجا انشاء مي‌کند. چه چيزي انشاء مي‌کند؟آن چيزي که صرف صورت است صرف الفعليه است به نوبه خودش.

پرسش: ... اينجا نفس اداره مي‌کند در جهنم جهنمي چطور اراده مي‌کند که برخلاف ميل خودش عذاب براي خودش انشاء مي‌کند؟

پاسخ: حالا ببينيم که آيا اين عذاب مي‌شود براي کسي که شقي است؟ آنکه شقي است غير از اين کاري نمي‌تواند انجام بدهد. شقي به اقتضاي شقاوتش اين کارها انجام مي‌دهد اگر انجام ندهد اصلاً هيچ چيزي ندارد.

پرسش: يعني جز اين اراده‌اي نمي‌تواند بکند.

پاسخ: نمي‌تواند بکند. هر اراده‌اي بيايد از اين جايگاه دارد مي‌آيد. آنجا اصلاً خوب را نمي‌فهمد لذا مي‌گويند که «رب لم حشرتني اعملي و قد کنت بصيرا کذلک أتتک آياتنا فنسيتها» مرا فراموش کردي. اينجا همه بصير است همه چيز را مي‌بيند بد و خوب را مي‌بيند ولي به خوب پشت پا زده رفته هر چه هست بد را مي‌بيند. چون بد را مي‌بيند طبعاً خوب را نمي‌بيند «و لا تکونوا کالذين نسوا الله فأنساهم انفسهم» اين‌جوري مي‌شود. وقتي اين‌جور شد آن نفس فطري رفته و نفس شقي مي‌آيد. معاذالله.

«و اعلم أن هذه النار التي تراها في الدنيا» همين همين بحث اشد را دارند توضيح مي‌دهند. يعني چه که فرمودند «اشد بکثير»؟ اين ايلام يعني درد و الم و الذاذ اشد است چرا؟ اين توضيحي است نسبت به اشدّيت آنچه که در قيامت نسبت به دنيا مي‌گذرد «و اعلم أن هذه النار التي تراها في الدنيا» اين آتشي که شما در دار دنيا مي‌بينيد مي‌گويند از هزار تادريا گذشته. بله. اصلاً آتش سياه است الآن شما آتش را روشن مي‌بينيد بخاطر اين است که قاطي دارد اين آتش چون قاطي دارد نار و نور باهم‌اند و الا نار فقط و فقط سياه است و به قول اين آقايان جهنم که روشن نيست جهنم با اين همه آتش تاريک محض است. معاذالله!

«و اعلم أن هذه النار التي تراها في الدنيا ليس هذا الصفاء و الإشراق و اللمعان داخلا في حقيقتها» اين آتشي که در آخرت هست اين ويژگي‌هايي که شما در دنيا مي‌بينيد لمعان دارد اشراق و صفا دارد اين‌جور نيست در آنجا «ليس هذا الصفاء و الإشراق و اللمعان داخلا في حقيقة النار، فإن هذه كلها مسلوبة» کلها يعني چه؟ نه صفايي دارد نه اشراقي دارد نه لمعاني دارد «کلها مسلوبة من نار الآخرة و إنما تثبت لهذه لأنها ليست نيرانا» اينکه آتش نيست. اين آتشي که شما الآن اينجا ملاحظه مي‌فرماييد اينکه آتش نيست «إنما تثبت لهذه» يعني اين صفا و اشراق و لمعان براي اين نار دنياي ثابت است چرا؟ براي اينکه «ليست نيرانا محضة» حقيقت آتش که نيست نيران محض که نيست «بل فيها نار و نور» لمعان دارد نور دارد اشراق دارد «و أما النار المحضة فتمامها أنها مؤذية قطاعة نزاعة و هذا المحسوس من النار ليس محرقا حقيقة» ياالله! ياالله! مي‌فرمايد که «و اما النار المحضه» تمام اين نار «انها موذية قطاعة» اذيت کننده است قطع مي‌کند «نزاعة» نزاعة يعني پوست مي‌کَند نزع مي‌کند. «و هذا المحسوس من النار» آن ناري که ما در دنيا الآن داريم مي‌بينيم «ليس محرقا حقيقة و الذي يباشر الإحراق و التفريق حقا و حقيقة هي نار إلهية مستورة و لها ارتباط بهذا المحسوس و قس عليها سائر الصور المؤلمة و الملذة».

پس اين مطلب إن‌شاءالله روشن است که «أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئتات اعمالنا». پس ما يک نار طبيعي داريم يک نار مثالي داريم يک نار عقلي داريم يک نار الهي. آن نارالهي حقيقت نار است که آن هجران است که جنت وصل است و نار هجران است دور بودن از رحمت الهي است. نار حقيقي آن است که انسان از او، او رحمت مطلقه است هر چه به او نزديک‌تر باشد انسان، بهره بيشتري مي‌برد بهشتش. هر چه از او دورتر باشد معاذالله اين آسيب را دارد.

اين اصل ششم بود اما اصل هفتم: «الأصل السابع: أن المادة التي أثبتوها لأجل وجود الحوادث و الحركات و تجدد الصور و الطبائع الجسمانيات ليست حقيقتها إلا القوة و الاستعداد و أصلها و منبعها الإمكان الذاتي و منشأ الإمكان ذاتيا كان أو استعداديا هو نقص الوجود أو فقره» يکي ديگر از اصولي که در فهم مسئله معاد و بحث اثبات نشأه آخرت کمکمان مي‌کند اين است که اين ماده چه نقشي در نظم هستيد دارد؟ در نظام طبيعت ما صورت محضه نداريم. عالم ماده مرکب است از ماده و صورت. ما صورت محضه نداريم. همان‌طور که در فلسفه است که ماده استعداد محض است محض القوه است. محض القوه بدون صورت و بدون فعليت يافت نمي‌شود از آن طرف صورت هم بدون ماده يافت نمي‌شود، چون اين صورت مثل نفس بدن مي‌خواهد محل مي‌خواهد محلش ماده است. پس ماده در نظام طبيعت يک الزام حتمي است و غير قابل اجتناب. اين مطلب اول.

«أن المادة التي أثبتوها» حکما اين ماده را اثبات کردند «لأجل وجود الحوادث و الحركات و تجدد الصور و الطبائع الجسمانيات» اين «ليست حقيقتها» اين ماده «إلا القوة و الاستعداد» اينها از نظر فلسفي خدا غريق رحمت کند فيلسوفان ما خيلي زحمت کشيدند تا اين‌گونه مسائل را براي ما برهاني کنند. به هر حال ماعالم طبيعيت داريم زندگي مي‌کنيم دراين عالم طبيعت بدون ماده عالم معنايي ندارد تحققي ندارد چراکه صورت در جايگاه ماده اگر نباشد در محل و موطن ماده نباشد در نشأه طبيعت وجود ندارد. الآن شماهزار تاساختمان را مي‌توانيد در ذهنتان صورت‌بندي کنيد. ساختمان‌هاي مثلاً حالا درمانگاه است کتابخانه است منزل است هر چه که هست اين هزار تا همه هم صورت دارد مهندس مي‌تواند همه اينها را صورت‌بندي کند شکل دارد قيافه دارد رنگ دارد فلان دارد اما شما اگر ماده نداشته باشيم سنگ و گل نداشته باشيد يکي‌اش در خارج تحقق پيدا نمي‌کند. اين ماده است که آن صورت‌ها را در خارج محقق مي‌کند ولي موطن پيدا مي‌کند.اين آقاي مهندس صورت بِناء را دارد ولي چون ماده‌اش را ندارد نمي‌تواند ايجاد بکند. چه وقتي مي‌تواند ايجاد کند؟ آن وقتي که اين صورت را در ماده همان مصالحش سنگ و گلش، گچ و خاکش، کاه‌گلش. قبلاً کاه‌گل بود اما الآن که کاه‌گل نيست. ما که الآن شصت سال است عمر کرديم الآن شصت سال که کاه‌گل پا نزديم.

«أن المادة التي أثبتوها لأجل وجود الحوادث» حادثه مي‌خواهد اتفاق بيافتد «و الحركات» يا حرکتي بخواهد باشد «و تجدد الصور» يا تجدد صوري بخواهد باشد «و الطبائع الجسمانيات» يا طبيعت جسماني بخواهد باشد اين «ليست حقيقتها» اين ماده «إلا القوة و الاستعداد» سنگ و گل‌اند که مي‌توانند فعليت بناء را حاصل کنند. قوه و استعداد چيست؟ «و أصلها» قوه «و منبعها» قوه «الإمكان الذاتي» امکان ذاتي همان چيزي است که ما در فلسفه در بحث مواد ثلاث است وجوب بالذات امتناع بالذات امکان بالذات. امکان بالذات يعني آن چيزي که کمال وجودي را ذاتاً دارا نيست مثلاً مي‌گوييم که شجر به لحاظ ماهيت وجود برايش ضرورت ندارد همان‌طور که عدم هم برايش ضرورت ندارد وقتي وجود برايش ضرورت نداشت يک محض نقص است ماهيت محض النقص است هيچ حيثيتي را براي وجود ندارد مي‌فرمايند که اين امکان ذاتي که نشان از نقص وجودات است اين منشأ قوه است الآن امکان ذاتي شجر اين امکان ذاتي تنها و تنها هنرش اين است که اگر صورت شجري به او اضافه بشود اين از امکان در مي‌آيد واجب بالغير مي‌شود حق سبحانه و تعالي اين صورت شجري را به اين ماهيت شجري عطا کرده است اين ماهيت شجري که نقص محض بود نقص تمام بود تبديل مي‌شود به فعليت. اين وجودي که از ناحيه فاعل الهي بر اين ماهيت دميده مي‌شود اين موجود محض الفقر راتبديل مي‌کند به موجودي که داراي فعليتي است.

و منبع اين قوه امکان ذاتي است «و منشأ الإمكان ذاتيا كان أو استعداديا» منشأ اين امکان چيست؟ نقص وجود است «هو نقص الوجود» ماهيت نقص وجود دارد. ماهيت شجر همه چيز شجر را دارد مي‌گويد شجر «جسم نام حساس» است حالا اگر حيوان هم باشد «حساس متحرک» همه اينها در حد ماهيت هستند اما هيچ وجودي ندارند. مي‌فرمايد هک «من منشأ الإمکان» حالا اين امکان ذاتي باشد که در ذهن است يا استعدادي باشد که در خارج است الآن اين هسته خرما محض الاستعداد است براي نخل بازغ. اين خودش که چيزي نيست هسته خرما است. اين نقص دارد کما اينکه امکان ذاتي‌اش هم با نقص همراه است. هر جا که نقص باشد مسئله قوه و استعداد مطرح است. اگر در ذهن باشد مي‌گوييم امکان ذاتي است اگر در خارج باشد مي‌گوييم امکان استعدادي است.

«و منشأ الإمکان ذاتيا أو استعداديا هو نقص الوجود أو فقره» وجود «فما دام للشي‌ء نقص في الوجود يطلب الاستكمال» مادامي که اين نقص وجودي در آن باشد دنبال استکمال است. «يطلب الاستکمال بعد النقص و الفعلية بعد القوة» اين‌جوري متوجه باشيد که اين فعليت عطف به نقص نيست «يطلب الاستکمال بعد النقص و يطلب الفعلية بعد القوة. فكما أن سلسلة العقول عند الرواقيين منقسمة إلى طائفتين‌ طائفة» همان‌طوري که در نزد رواقيين و حکماي مشاء سلسله عقول به دو دسته تقسيم مي‌شوند «طائفة منهم لا يلتفتون إلى ما سوى الله و لا تقع نظرهم إلى أنفسهم فضلا عما تحتهم فلا يصدر عنهم الأجرام و طائفة أخرى» ببينيد در ارتباط با فرشته‌ها اين مسئله را قرآني کرده خداي عالم که يک عده از فرشته‌ها عالي‌اند. عالي چه کساني‌اند؟ «أم کنت من العالين» يعني يک دسته از فرشتگان و طوايف هستند که تمام توجهشان به جانب اله است از اينکه خداي عالم انساني بيافريند خليفه‌اي باشد و اين کارها باشد نه، اصلاً حواسشان اينجا نيست. در زمره عالين‌اند در زمره موجوداتي هستند که تمام توجهشان «الي جناب الحق» هستند.

يک سلسله موجوداتي هستند که نه، توجه به خودشان و توجه به مادون دارند. آنهايي که اين‌گونه هستند فعليت‌بخش هستند نفس انساني اين است. اگر نفس به عقل رسيد و به عقل تام رسيد و جزء عالين شدند، اين دسته از انسان‌ها تمام توجهشان به جانب حق است. «فكما أن سلسلة العقول عند الرواقيين منقسمة إلى طائفتين» ما دو جور عقل داريم يک عقلي که تمام توجهش «الي جناب الحق» است يک عقل‌هايي داريم طوايفي داريم از عقل که هم توجه به عالم اله دارند هم توجه به عالم خلق دارند همان‌طوري که جناب شيخ الرئيس بوعلي سينا در اشارات افراد را سه قسم کرد يک دسته از افراد فقط و فقط مشغول به حق‌اند يک دسته مشغول به خلق‌اند يک دسته مثل انبياء هم مشغول به حق‌اند هم مشغول به خلق که « طائفة منهم لا يلتفتون إلى ما سوى الله و لا تقع نظرهم إلى أنفسهم» نظر اينها به خودشان نيست «فضلا عما تحتهم».

بنابراين چون توجهي به خودشان و مادون خودشان ندارند «فلا يصدر عنهم الأجرام» ببينيد الآن مي‌گويند که رواقيين معتقدند که مثلاً عقل اول يک عقل توليد مي‌کند يک فلک توليد مي‌کند همين‌جور است هيچ چيزي توليد نمي‌کند اين. اين عقولي که متوجه هستند منشأ صدور چيزي نيستند. «و لا يصدر عنهم الأجرام و طائفة أخرى» يعني دسته ديگري از عقول هستند که «يشعرون بذواتهم» نه، متوجه ذات خودشان هم هستند. به جهت اينکه توجهي به ذات خودشان دارند «فيصدر عنهم الأجرام و النفوس لأجل التفاتهم إلى ذواتهم الإمكانية» چون به ذوات امکاني خودشان توجه دارند طبعاً مي‌توانند به جهت اين توجه به ذات هم خالق عقل باشند و هم خالق فلک باشند و هم خالق نفس باشند و امثال ذلک.

«فكذلك سلسلة النفوس» همان‌طوري که عقول دو دسته‌اند نفوس هم اين‌گونه هستند «على ضربين منها» دسته‌اي از نفوس هستند که «ما يتعلق بالأبدان المستحيلة الكائنة» توجهشان به بدن‌هايي است که اين بدن‌ها همواره در حال کون و فساد هستند. در حال استحاله‌اند در حال تحول‌اند و کونيت و وجود پيدا مي‌کنند. وقتي اين شد «و ينفعل عن هيئاتها المادية لكونها بالقوة بعد و منها ما لا يتعلق» چون اين‌گونه از نفوس متوجه اينها هستند بنابراين «ينفعل عن هيئاتها المادية» يعني از اين هيئت مادي اين نفوس «لکونها بالقوة بعد» هنوز هم اينها بالقوه‌اند به عقل کامل نرسيده‌اند اين نفوس اگر به عقل برسند فعليت تامه مي‌شوند وقتي فعليت تامه شدند از قوه به در مي‌آيند اگر کسي مثلاً به عقل فعال يا عقل مستفاد رسيد و عقل شد حيثيت قوه او براي او قوه‌اي نمي‌ماند ولي تا قبل از اين «بعد» هنوز به عقل نرسيده‌اند که از آنها تراوش امور مادي هست. «و ينفعل عن هيئتها المادية» چرا؟ «لکونها» براي اينکه اين نفوس بالقوه هستند «بعد» هنوز هم بالقوه‌اند.

«و منها» از جمله ديگر اين نفوس، طايفه‌اي ديگر «ما لا يتعلق بهذه الأبدان المستحيلة» اصلاً توجهي به ابدان مستحيله يعني اين بدن‌هايي که در حال تحول‌اند در حال تسرم‌اند در حال تجددند اصلاً توجه ندارند «ما لا يتعلق بهذه الأبدان المستحيله، بل الأبدان يفتقر إليها و ينشأ منها من غير مشاركة مادة و إنما شأنها الصدور التدبيري على جهة الفاعلية و اللزوم مع حيثية إمكان» يعني چه؟ اين حرف‌ها را آدم به اين راحتي نمي‌تواند. ببينيد نفس مادي نه، ببخشيد نفسي که هنوز فعليت تامه پيدا نکرده اين براي اينکه موجود بشود تحقق پيدا کند بدن مي‌خواهد لذا تمام تلاشش اين است که بدن بسازد نفس بدن مي‌سازد. همين صورت نوعيه نطفه صورت نوعيه علقه را مي‌سازد صورت نوعيه علقه مضغه را مي‌سازد و همين‌طور وقتي نفس شد «ثم أنشاناه خلقا آخر» اين مي‌آيد بدن مادي مي‌سازد. اين بخاطر اينکه براي اينکه بماند براي اينکه بماند نياز به موطن دارد و موطنش هم بدنش است بايد بماند لذا بزرگ‌ترين دغدغه نفس همين بدن است. تا يک کوچک‌ترين زخمي به اين بدن وارد بشود اين نفس خودش را به آب و آتش مي‌زند تا اين زخم را ترميم بکند.

اين مال کدام است؟ اين مال آن موجودي است که در حقيقت آن نفسي است که مادي است و کامل نشده و به عقل نرسيده است. اما اگر يک نفسي رسيده به عقل. اين بدن نمي‌خواهد کامل شده است اين بدن براي کمالش مي‌خواست رسيده به کمال محض. فعليت محض است بدن نمي‌خواهد. اينجاست که بدن که بدن نفساني و بدن مثالي هست به عقل متمسک مي‌شود متوسل مي‌شود تا برايش عنايت بيايد.

پرسش: ... اينجا حاصل مي‌شود يا آن زماني که اين قوه به استعداد خودش رسيد مرگ حاصل مي‌شود يعني من ديگه نيازي به اين بدن ندارم ...

پاسخ: بله لذا مي‌گويد در معاد اسفار مي‌گويند عده‌اي مي‌گويند چرا مي‌ميريم؟ مي‌گويد که خانه خراب است چون خانه خراب است يعني بدن پير شده من دارم مي‌روم. ولي ملاصدرا مي‌گويد نه اينکه بدن پير است چون آن يک بدن ديگري ساخته است چون بدن ديگري ساخته است به هواي آن بدن دارد مي‌رود تعلقش به اين بدن کم مي‌شود اين مي‌ميرد. اين مي‌ميرد نه بخاطر اينکه نفس بخواهد برود جاي ديگر. ببخشيد نه اينکه اين کهنه شده و پير شده. هر چه که شما الآن نگاه کنيد يک عارف بدن ضعيفي دارد چرا؟ چون تمام توجهش به آن سمت است. ديگه غذايي بخورد و اينکه جناب شيخ الرئيس مي‌گويد اگر عارف چهل روز غذا نخورد شما تعجب نکنيد، درست است، چون دارد در آنجا بدن مي‌سازد. يک بدني دارد انشاء مي‌کند. آن بدن بدن چيست؟ بدن مثالي است بدني است که مي‌تواند با آن بدن به هر نشأه‌اي حضور پيدا بکند الآن اين بدن ما دو قدم راه نمي‌توانيم برويم. آن بدن حواله‌اش مي‌کند برو آن طرف دنيا، مي‌رود. اين بدن در حقيقت دارد ساخته مي‌شود. آن بدني که مي‌خواهد ساخته بشود آن از عقل کمک مي‌گيرد.

«و منها» يعني از اين نفوس «ما لا يتعلق بهذه الأبدان المستحيله بل يتلعق بالأبدان» که «يفتقر إليها» ابداني که اينها به آن نياز دارند. در اينجا نفس به بدن نياز دارد. در آنجا بدن به نفس نياز دارد. «و ينشأ» يعني اين بدن و ابدان «منها» از آن نفوس «من غير مشارکة مادة و إنّما شأن» نفس در آن عالم «الصدور التدبيري» نفس در آنجا صدور تدبيري دارد يعني دارد اين بدن خودش را تدبير مي‌کند اما «علي جهة الفاعلية و اللزوم مع حيثية امکانه و قصور عن درجة الكمال» اين نفس‌هاي که در حتي در اين مرحله هم رسيدندهمچنان به عالم عقل محتاج‌اند.

نگاه کنيد آقايان! عقل مستقيماً نمي‌تواند به بدن رسيدگي و تدبير بکند لذا عقل را عقل مي‌دانند نفس را اُم مي‌داند بدن را طفل مي‌دانند. عقل أب است نفس اُم است که اُم از أب مي‌گيرد و به بدن منتقل مي‌کند. عقل أب است نفس اُم است در اصطلاحات اهل معرفت و بدن هم طفل است اين پدر بدون واسطه مادر نمي‌تواند بدن را تدبير بکند. لذا عقل به نفس عطا مي‌کند نفس آن را حيث تدبيري پيدا مي‌کند و به بدن مي‌دهد. «مع حيثية امکان عن قصور عن درجة الکمال العقلي و إلا لما يصحبها تجسم و تكدر فهذا القسم من النفوس» اين طايفه از نفوس «تجردت عن الحس» تجرد حسي دارند اما تجرد خيالي ندارند مجردند تجرد خيالي دارند «دون الخيال و لو تجردت عنهما» اگر از خيال و حس هردو بخواهد تجرد پيدا کند مي‌شود عقل «لكانت من المقربين» مقريبن يعني عقل. اينها جزء عقول مي‌شوند.

حالا إن‌شاءالله نماز بخوانيم بعد از نماز هم يک مقدار بخوانيم.

«الإشراق الثاني في تفريع ما أصلناه» همان‌طور که در ابتداي بحث جلسه امروز عرض کرديم در مشهد رابع بحث در معاد کلامي است و در ابتدا هم در اشراق اول بحث راجع به اثبات معاد يا اثبات النشأة الآخرة يا النشأة الثانيه است. ايشان فرمودند که براي اثبات النشأة الثانيه ما بايد اصولي را که از قبل بيان کرده‌ايم کنار هم قرار بدهيم تا از مجموعه اين اصول بتوانيم نشأه ثانيه را اثبات کنيم. الآن مبتني بر آن اصول در حقيقت دارند از باب «في تفريع ما اسلناه» دارند راجع به اصل نشأه ثانيه و قيامت سخن مي‌گويند.

سخن اين است که آيا اين انسان چون مباحث موجودات ديگر چنين نشأه‌اي ندارند يا اگر چنين نشأه‌اي دارند نشأه آنها ضعيف است جماد محشور بشود نبات محشور بشود چون مي‌فرمايد که «يوم تبدل السموات و الأرض غير الأرض» اين آسمان و زمين تبديل مي‌شوند پس بنابراين ما حتماً يک آسمان و زمين ديگري داريم حالا حقيقتشان بايد محفوظ باشد چون مثلاً بحث شکايت و شفاعت مثلاً مي‌گويد اين زمين شکايت مي‌کند يا شفاعت مي‌کند اين مسجد شکايت مي‌کند «هذه طرعة من طرع الجنة» مال کنار قبر پيغمبر است روضه پيغمبر را مي‌گويند «طرعة» يا جريان کربلا اين زمين بايد بيايد وقتي شما مي‌گوييد حقيقتش پس محشور مي‌شود گرچه تبديل مي‌شود «يوم تبدل السموات و الارض» و لکن حقيقتش بايد باشد چون ما خطاب مي‌کنيم به همين زمين، اين زمين شفاعت مي‌کند اين زمين شکايت مي‌کند اين دار است اين مسجد است اين محراب است.

چه نشأه‌اي است آدم واقعاً نمي‌داند! ما «علي کتاب الله» و بنا بر آنچه که پيغمبر و آلش نازل شده است ما آنها را اعتقاد داريم ولي داريم بررسي مي‌کنيم که آيا اينها چه حالتي پيدا مي‌کنند؟ چه نظامي پيدا مي‌کنند؟ و چه جرأتي داشته جناب صدر المتألهين خيلي واقعاً آدم عجيبي بوده که اين‌جور در صحنه مباحث معاد حضور پيدا کرده حرف زده و بسيار بحث‌ها را پيش برده و بسياري از آيات و روايت تبيين شده روشن شده تفسير شده.

الآن مي‌فرمايند آن چيزي که در روز قيامت برمي‌گردد «انّ المعاد في يوم المعاد» عبادت است از خود همين انسان. همين انسان «بنفسه و بدنه» در حقيقت محشور مي‌شود. به گونه‌اي محشور مي‌شود که اگر کسي او را ببيند مي‌گويد اين همين آقاي زيد است اين آقاي عمرو است اين فلان است اين فلان است. چطور با اينکه اين همه تحول حاصل مي‌شود «يوم تبدل السموات غير السموات و الارض» مي‌گويند آنچه که مسئله است آنچه که باعث ثبات و بقاء است و امثال ذلک آن نفس است. نفس که نمي‌ميرد. نفس همواره باقي است لذا مسئله معاد را اين‌جور نيست که بگويند که اين انسان اين المعدوم لا يعاد که مي‌گويند اين است که چرا الآن فلسفه مي‌گويد که «المعدوم لا يعاد» اگر چيزي معدوم شد برنمي‌گردد آنکه برمي‌گردد حتماً يک چيز ديگري است.

آقايان متکلمين بعضاً اهل تسنن اشکال مي‌کنند يا حتي بعضي از اماميه چطور شما مي‌گوييد «المعدوم لا يعاد»؟ انسان مي‌ميرد و دوباره طبق بيان وحي محشور مي‌شود. يعني چه که شما مي‌گوييد «المعدوم لا يعاد»؟ مي‌فرمايند که انسان اصلاً در فضاي مرگ و امثال ذلک که مي‌گوييم اين مال بدن انسان است آنکه هست و حقيقت انسان است نفس است و او باقي مي‌ماند و اين بدن هم به نوع ديگري ظاهر مي‌شود بعد ايشان اين‌جور مي‌فرمايند. مي‌فرمايند که اين ابدان در روز قيامت به طبع نفسشان حاضرند همان‌طور که در دنيا هم همين‌طور هستند الآن آن دنيا اين بچه که تازه به دنيا آمده با آن هشتاد ساله يکسان است؟ نفسش نفس زيد است. اين بدن قبلاً مثلاً يک بچه سه کيلويي و چهار کيلويي بوده، بعد شده بيست کيلويي بعد شده پنجاه کيلو، بعد صد کيلو دوباره هشتاد کيلو، دوباره چهل کيلو. اين تغييرات عظيمي که دارد انجام مي‌دهد اين سلول‌ها حالا براساس آنچه که مي‌گويند هر چند سال تمام اين سلول‌ها عوض مي‌شود و تغيير پيدا مي‌کند و الا انسان همان انسان است. آنچه که بقاء و ثبات را تضمين مي‌کند عبارت است از نفس انساني. بنابراين آن چيزي که در روز قيامت حاصل مي‌شود و مُعاد در معاد است همين انسان بههمه حقيقتش نفسش و بدنش. بدنش به تبع نفسش شناخته مي‌شود وگرنه اين بدني که ما مي‌گوييم مثل در عالم طبيعت تغيير پيدا مي‌کند.

«فإذا تمهدت هذه الأصول» اين اصولي که هفت‌گانه بود تمهيد شد و بيان شد «انكشف» اين معنا روشن مي‌شود که چه؟ که «أن المعاد في يوم المعاد هذا الشخص بعينه» عين اين شخص در روز قيامت که معاد است مُعاد پيدا مي‌کند و عود پيدا مي‌کند و برمي‌گردد. «نفسا و بدنا» نفسش که بحثي نيست. نفس همان نفس است. بدن چطور؟ مي‌فرمايند «و إن تبدل خصوصيات البدن من المقدار و الوضع و غيرهما».

«نفسا و بدنا» اين «و إن» جواب سؤال مقدّر است؟ چه‌جوري اين بدن مي‌ماند؟ مي‌فرمايند «و إن تبدل خصوصيات البدن من المقدار و الوضع و غيرهما» اين تبدل «لا يقدح في بقاء شخصية البدن» اين در بقاء شخصيت بدن هيچ آسيبي و قدحي وارد نمي‌کند. چطور؟ براي اينکه اين بدن به تبع نفس باقي است نفس که تغيير پيدا نمي‌کند نفس ثابت است نفس يک موجود مجرد است و تغييري در نفس نيست. و نفس عامل ثبات و بقاي بدن است کما اينکه در دنيا اين‌طور بوده. در دنيا اين همه تحول حاصل شده کودکي و نوجواني و جواني و ميانسالي و آخر سال و پيري و کهنسالي و اين‌جور ضعف پاياني اين در عين حال همان نفس اين بدن را حفظ کرده است. تغييرات و تبدلاتي که در بدن ايجاد مي‌کند اين خصوصياتي که کما و کيفا و وضعا و أينا و ووو اينها هيچ قدحي و آسيبي به حوزه اين بدن نمي‌زند براي اينکه عامل ثباتش وجود دارد.«و ان تبدل خصوصيات البدن من المقدار و الوضع و غيرهما» اين «لا يقدح في بقاء شخصية البدن» براي اينکه «فإن تشخص كل بدن أنما هو ببقاء نفسه» تشخص بدن به بقاء نفسش است «مع مادة ما» بله يک ماده‌اي بايد با بدن باشد. حالا اين «مادة ما» تحول صد درصد پيدا مي‌کند مي‌شود از نوجواني ده کيلويي پانزده کيلويي به جواني هشتاد کيلويي به پيري دوباره سي کيلويي و چهل کيلويي. «مع مادة ما و إن تبدلت خصوصيات المادة» اگر چه خصوصيات ماده متبدل مي‌شود و لکن شما به گونه‌اي اين شخص را مي‌بيني که گويا، نه تنها گويا بلکه نه «کأنّ» بلکه «أنّ» همان حقيقت است. ما ترديد داريم در زيد پنج ساله و ده ساله و پنجاه ساله و هفتاد ساله. زيد است اين همين در بچگي بوده.

«و إن تبدلت خصوصيات المادة حتى» به گونه‌اي باقي است «حتي إنك إذا رأيت إنسانا في وقت سابق» سي سال قبل چهل سال قبل شما يک انساني را ديدي الآن مي‌گوييد «ثم تراه بعد مدة كثيرة و قد تبدلت أحوال جسمه جميعا بخصوصياتها أمكنك أن تحكم عليه بأنه ذاك الإنسان» اين انساني که اين‌جور تغيير پيدا مي‌کند تو مي‌تواني حکم کني که اين همان انسان است بدون کمترين تغييري. اين تغييرات در هويت او هيچ اثري نمي‌گذارد أين و وضع و مقدار و حجم و امثال ذلک اينها امور عرضي هستند. «حتى إنك إذا رأيت إنسانا في وقت سابق ثم تراه بعد مدة كثيرة» در حالي که «و قد تبدلت أحوال جسمه جميعا بخصوصياتها أمكنك أن تحكم عليه بأنه ذاك الإنسان» بنابراين اين تغييرات اين تجديدهاي عوارضي از وضع و کيف و کمّ و قدّ و ميزان و وزن و اينها «فلا عبرة بتبدل المادة البدنية بعد انحفاظ الصورة النفسانية» اين تبدلات اين تغييرات که مي‌گوييم «يوم تبدل السموات و الارض غير السموات و الارض» يعني اين تبدلات هيچ تغييري در ماهيت يا حقيقت آن شيء نمي‌کند.

پرسش: استاد اين بدن همان که نيست بدن بدن مادي نيست ... همين ارض تبديل مي‌شود. پس .. اين باشد ولي خودش نباشد.

پاسخ: مثل اينکه در دنيا عظم تبديل نمي‌شود؟ الآن استخوان‌هاي ما دارد تبديل مي‌شود.

پرسش: زماني که مرديم ...

پاسخ: نه، قبل از مردن. اين استخوان‌ها دارد تمام سلول‌هاي بدن همه دارد عوض مي‌شوند. الآن استخوان پنجاه سالگي با سي سالگي با بيست سالگي يکي است؟ آن استخواني بود که هر کاري مي‌کردي خم نمي‌شد الآن مي‌تواني جمعش کني. پس اينها ضعيف شد اين «بدل ما يتحلل» که مي‌گويند از گوشت و پوست بگيريد تا استخوان و موي سر در برويد. تا فکر در برويد. همه چيز دارد تبديل مي‌شود.

پرسش: اين بدن مادي است آن عالم مثال است

پاسخ: ما هنوز نگفتيم مثالي است. اين بدن همان بدن است فعلاً.

پرسش: ...

پاسخ: الآن اين تصريح قرآني که «يوم تبدل السموات و الارض» اين چيست؟ شما همين زمين مگر نبايد شکايت بکند؟ اين الآن تبديل شده به تعبير قرآن. مي‌گويند حقيقتش محفوظ است اينها تغييرات بيروني است عرضي است حقيقت اين بدن محفوظ است چرا؟ چون حفظ بدن بقاء بدن ثابت بدن به نفس است. چون اينها نفس دارند به تبع نفس اين بدن ثابت است هر چه تغيير بخواهد بکند. يک مادة مّا مي‌خواهيم ما. فرمودند «ببقاء نفسه مع مادة مّا» ما يک ماده مي‌خواهيم. اين ماده هر جور تحول پيدا بکند باز چون به تبع نفسش موجود و باقي و ثابت است اين هم باقي و ثابت است اين بدن همان بدن است.

پرسش: ...

پاسخ: چرا نفس دارند. اينها معتقدند که سماوات نفس دارند مخصوصاً ملاصدرا و اينها مي‌گويند نفس دارند. اتفاقاً مي‌گويند اين سماوات تشبه به عالم اله کارشان است. اگر نفس نداشته باشند که مي‌گويند مثلاً اين کوکب يک ستاره يک ميليارد سال مگر مي‌گردد؟ بدون وقفه؟ چه‌جوري مي‌شود؟ يک نفس اگر نداشته باشند، نفس دارند اتفاقاً نفوس آنها همين امروز بحث معاد را در سوره مبارکه «واقعه» مي‌خوانديم همين مسئله را مطرح مي‌کنند. اينها حتماً إن‌شاءالله ملاحظه بفرماييد، چون وقتي رسيديد به تفسير جناب صدر المتألهين مي‌بينيد که بحث‌ها از همين جا ريشه مي‌گيرد.

پس بنابراين تبدل از مسائل عرضي حرف مي‌زند ولي به لحاظ ذاتي به جهت اينکه نفس باقي است آن هم باقي است. «فلا عبرة» دقت کنيد اينجا جواب سؤال شماست «فلا عبرة بتبدل المادة البدنية بعد انحفاظ الصورت النفسانية» بعد از اينکه صورت نفسانيه محفوظ مانده اين تغييرات هيچ اذيتي نمي‌کند. «بل الحال كذلك في تشخص كل عضو منه» بدن «و لو كان إصبعا واحدا» حتي همين سرانگشت‌ها اگر خدا در قرآن مي‌فرمايد که «بلي قادرين علي أن نسوي بنانه» همين سرانگشت را اين را ما آشکار مي‌کنيم. الآن خود همين سرانگشت طبق قواعد علمي اين سرانگشت مثلاً براي يک انساني که هفتاد سال عمر کرده هفت دفعه عوض شده است کدام را مي‌خواهد بياورد. خدا که مي‌فرمايد ما قادريم که بياوريم کدام‌هايش را مي‌خواهم بياورد اين هفت دفعه عوض شده در دنيا، آنکه در حقيقت هست اين است که اين عيناً مي‌آيد ولي عينش را ما از چه راهي مي‌فهميم؟ از جهت بقاء نفسش مي‌فهميم از جايگاه بقاء نفس و ثبات نفس مي‌گوييم عين همان است.

«بل الحال كذلك في تشخص كل عضو منه و لو كان إصبعا واحدا فإن له اعتبارين» براي همين اصبع دو تا اعتبار است «اعتبار كونه آلة مخصوصة لزيد مثلا» اين يک «و اعتبار كونه في ذاته جسما متعينا من الأجسام» پس ما دو تا اعتبار داريم يک وقتي مي‌گوييم اين انگشت انگشت زيد است. يک وقت مي‌گوييم اين يک امر مادي جسماني است و امثال ذلک. ما اين دو تا را بايد حفظ کنيم کدام يک مهم است؟ «فإن له اعتبارين اعتبار کونه آلة مخصوصة لزيد مثلا و اعتبار کونه في ذاته» يعني کون اين اصبع «في ذاته جسما متعينا من الأجسام و اسم الإصبع واقع عليه بذلك الاعتبار» از آن جهت که متعلق به زيد است نمي‌گوييم اصبع. از آنجهت که يک موجود جسماني متعيني است از اين جهت به آن مي‌گوييم اصبع. «و اسم الإصبع واقع عليه بذلک الاعتبار» به آن اعتباري که مال زيد است اما «لا بهذه» به اين اعتبار دوم که جسمي است از اجسام. اين اجسامي از اجسام هست به اين اعتبار نمي‌گوييم اصبع زيد. «لا بهذه فتعيّنه بالاعتبار الأول باق» چطور باقي است؟ «ما دامت النفس تتصرف فيه» اين اصبع زيد است؟ بله. چطور شما مي‌گوييد که اين اصبع زيد است؟ مي‌گوييم براي اينکه نفس زيد با آن هست. الآن نفس زيد اين را دارد اداره مي‌کند. اين اصبع را دارد اداره مي‌کند. چون نفس زيد همان اصبع سابق را الآن دارد اداره مي‌کند پس ما مي‌گويم اين اصبع زيد است.

از آن جهت ديگر جسم و امر جسماني است چه؟ مي‌گويد آن يک امر جسماني است از آن جهت ما نمي‌گوييم که اصبع زيد است. مي‌فرمايد «لا بهذه فتعينه بالاعتبار الأول» که اصبع زيد است اين «عينه باق ما دامت النفس تتصرف فيه و تستعمله و تحفظ مزاجه و تقلبه كيف تشاء و تعينه بالاعتبار الثاني زائل لأجل الاستحالات الواقعة فيه» خيلي زيبا. ببينيد آقايان! مي‌گويند اين اصبع دو تا اعتبار دارد يک اعتبارش اين است که اين انگشت زيد است. چطور انگشت زيد است؟ چون نفس زيد دارد اين را اداره مي‌کند. به اين اعتبار قيمت هم همين‌ها محصور مي‌شود اما از يک جهت ديگري که ما نگاه مي‌کنيم يک امري است که به زيد کاري نداشته باشيم به عنوان اصبع هم نگاهش نکنيم يک امر جسماني است. اين به امر جسماني تغيير و تحول پيدا مي‌کند بگذار هر چه مي‌خواهد بشود. اين تغيير و تحولي که دارد اتفاق مي‌افتد اين به اعتبار بدن زيد نيست. چرا؟ چون از اين جهت که شما جسم و جسماني مي‌بينيد اين متعلق به کسي نيست. اما از آن جهتي که او را متعلق نفس زيد مي‌دانيد و زيد به او تعلق دارد نفس زيد به او تعلق دارد مي‌شود اصبع زيد.

پس ما دو تا اعتبار داريم. «فإن له» اصبع «اعتبارين اعتبار كونه آلة مخصوصة لزيد مثلا» اين يک «و اعتبار كونه» اين اصبع «في ذاته» اين اصبع «جسما متعينا من الأجسام» تمام شد. «و اسم الإصبع واقع عليه بذلك الاعتبار» يعني بذلک، نه هذه. «بذلک الاعتبار» يعني اعتبار اول که نفس زيد با آن هست «لا بهذه» که جسم باشد. بنابراين «فتعينه» اين اصبع «بالاعتبار الأول باق» چطور؟ «ما دامت النفس تتصرف فيه و تستعمله و تحفظ مزاجه» حفظ مي‌کند اين نفس مزاج اين اصبع را «و تقلبه كيف تشاء» هر کاري بکند اين نفس دارد انجام مي‌دهد بالاخره اين اصبع تحولاتي دارد تقلباتي دارد اين توسط چه چيزي دارد انجام مي‌شود؟ اين توسط نفس زيد دارد انجام مي‌شود. چون نفس زيد به اين تعلق دارد مي‌شود اصبع زيد. «کيف تشاء» اما «و تعينه بالاعتبار الثاني زائل» به اعتبار دوم که جسمي از جسمانيات هست اين ماده دارد و حرکت مي‌کند و تغيير پيدا مي‌کند و امثال ذلک. «لأجل الاستحالات الواقعة فيه» اين اصبع.

«فبعد حشر النفوس و تعلقها» اين نفوس « بأجساد أخرى غير هذه الأجساد ليس لأحد أن يقول إن هذا البدن المحشور غير البدن الذي مات» حالا تحکّم است زور است هر چه هست شما بپذيريد. مي‌فرمايد که اينها نگرش‌هاي واقعاً تجردي مي‌خواهد اينها همان ذوق حِکمي حکمت متعاليه است. ببينيد ايشان کاملاً مشرف است که دارد چه مي‌گويد. مي‌گويد اين نفس است که هويت انسان را دارد درست مي‌کند. يک بدن ديگري هم به اين بدهيد الآن ببخشيد طرف دستش قطع شده خداي ناکرده زير ماشين رفته دستش ببخشيد چشمش گوشش قلبش کبدش همه اينها عوض شده است. هيچ کدامش مال اين آقا نيست. اما مي‌گوييم وقتي اين نفس به او تعلق گرفت اين نفس مي‌گويد که اينها مال من است من دارم اداره‌اش مي‌کنم. شما هم مي‌فرماييد چون اين دارد به وسيله همين نفس اداره مي‌شود اين چشم اين گوش اين دست اين پا همه مال زيد و عمرو و بکر و خالد و فلان است. شايد مال مؤنث باشد يک دست مؤنث باشد يک دست مذکر باشد همه اينها هست يکي مال جوان است يکي مال بچه است يکي مال پير است کليه است و فلان است همه اينها عوض مي‌شود اما در عين حال شما مي‌فرماييد که اين بدن زيد است. چرا؟ چون اين نفس دارد کار مي‌کند.

حالا اگر اين بدن شد بدن برزخي يعني سالک که شما مي‌فرماييد اين نفس اين را گرفته اين نفس مشرف است تمام حيثيت‌هاي اين بدن را نفس مشرف دارد انجام مي‌دهد بنابراين بدن خودش است شما چرا ناراحتي؟ خودش است. «فبعد حشر النفوس و تعلقها بأجساد أخرى غير هذه الأجساد ليس لأحد» اصلاً شايسته نيست لا ينبغي «ليس لأحد» بگويد که «أن يقول إن هذا البدن المحشور غير البدن الذي مات» شما نبايد اين حرف را بزنيد. با قاطعيت تمام دارد اين را مي‌گويد. شما در بدن مادي در طبيعت مگر نمي‌گوييد که همه اين اعضا و همه اين جوارح تغيير پيدا کرده؟ چشمش گوشش پايش همه‌اش لِه شده بود خداي ناکرده در تصادف، همه را از بيرون به او ملحق کردند اين نفس جذب کرده اينها را، مگر بالاتر از اين بگوييم مگر قبل از اينکه اينها بخواهند شکل پيدا بکنند آن وقتي که ببخشيد در رحم مادر بود دارند سونوگرافي‌اش مي‌کنند مثلاً يک سوراخ آنجاست مي‌گويند چشمش است يک سوراخ اين طرف است مي‌گويند اين گوشش است، اين بدن را نفس ساخته است. نفس اينها را ساخته است. الآن هم آن را مي‌سازد. اينکه جاي نگراني نيست. «ليس لأحد أن يقول» که «ان هذا البدن المحشور غير البدن الذي مات».

«و ليس له أن يقول إن هذا بعينه ذاك فإن هذا من الذهب و ذاك من النحاس» باشد. اين يک طلاست اين نقره است باشد. آقا! طلا و نقره را ما کاري نداريم اين نفس اين را گرفته يا نه؟ دارد تدبير مي‌کند يا نه؟ مال بدنش است. «بل له أيضا أن يقول» بلکه شأن او اين است که بگويد «إن هذا ذاك بعينه» ولو آن نحاس باشد اين ذهب باشد چرا؟ چون نحاس و ذهب به لحاظ امور خارجي و به اعتبار جسميت‌اند و الا به اعتبار تعلق همان بدن هستند. «بل له أيضا أن يقول إن هذا ذاک بعينه، فإن ذلك النحاس صار بالإكسير في كورة جهنم هذا فجوهرية هذا العبد» يک شوخي يا جوکي تعريف مي‌کنند مي‌گويند که پيغمبر به يک خانم پيري رسيد و گفت که شما بهشت نمي‌رويد! او خيلي ناراحت شد و نگران شد و گفت که پيغمبر اين را فرمود! پيغمبر فرمود که بله، شما جوان مي‌شويد و مي‌روي بهشت. جوان همه جُردن مُردن. در بهشت همه جُردن مُردن. پيرمرد عصا بدست که نمي‌رود. پيرمرد عصا بدست که حور و قصور به دردش نمي‌خورد. همه اينها جوان مي‌شوند مگر نيست؟

پرسش: ... دود از کُنده بلند مي‌شود.

پاسخ: حالا اگر يک پيرمردي بتواند چنين کاري بکند بفرماييد اين هم حور و اين هم قصور. «فجوهرية هذا العبد» آن جوهرش «واحدة في الدنيا و الآخرة» چون نفسش بوده «و روحه باق مع تبدل الصور عليه من غير تناسخ» اين‌جور نيست که اين بدن اين روح در يک بدن ديگري برود حتي اين اصطلاحاً مي‌گويند تناسخ ملکوتي در مقابل تناسح دنيايي آن درست است. تناسخ ملکوتي چيست؟ اين روح در يک بدن ديگري مي‌رود.

پرسش: انشاء مي‌کند.

پاسخ: بدن را انشاء مي‌کند بله. حالا چگونه است؟ «فجوهرية هذا العبد واحدة في الدنيا و الآخرة و روحه باق مع تبدل الصور عليه من غير تناسخ» که عرض کرديم اين تناسخ تناسخ مُلکي است نه تناسخ ملکوتي. «و كل ما ينشأ من العمل الذي كان يعمله في الدنيا من خير أو شر يعطى لقالبه جزاء ذلك في الآخرة» هر چيزي که اين نفس در دنيا از خير و شر توليد مي‌کرد و بدن را براساس آن مي‌ساخت الآن هم همان‌طور خواهد بود. «و كل ما ينشأ من العمل الذي كان يعمله في الدنيا من خير أو شر يعطى لقالبه جزاء ذلك في الآخرة إِنَّ فِي هذا لَبَلاغاً لِقَوْمٍ عابِدِينَ» آنچه را که در اين کريمه مي‌بينيم همين است که جناب صدر المتألهين دارد اين‌جوري بيان مي‌کند که آن کساني که اهل اعتقاد و تقليد و تعبدند «إن هذا لبلاغا لقوم» اگر کسي جريان قيامت را براساس تعبد قبول دارد اين‌جوري اتفاق مي‌افتد «إن في هذا لبلاغا لقوم عابدين».

«فحاصل البرهان على حشر الأبدان» اين است که «أن النفوس الإنسانية» اين «باقية بعد موت البدن الطبيعي كما مر» قبلاً هم گفتيم نفس مجرد است اين نمي‌ميرد تا اينکه دوباره بخواهد زنده بشود بلکه اين کاملاً زنده است و ادامه حيات مي‌دهد «کما مر. و ليس للمتوسطين و الناقصين درجة الارتقاء إلى عالم المفارقات و لا التعلق بأبدان عنصرية بالتناسخ و لا بالأجرام الفلكية على أي من الوجهين اللذين أبطلناهما و لا التعطل المحض فلا محالة لها وجود لا في هذا العالم» يک «و لا في عالم التجرد المحض» دو «فهي موجودة في عالم متوسط بين التجسم المادي و التجرد العقلي».

پس آقايان ملاحظه بفرماييد! ما يک نفسي داريم اين نفس مجرد شد. اين نفس مجرد نمير است چکارش بکنيم؟ اين بدن از آن جدا شد هيچ. اين نفس هم هست به عقل نمي‌رسد، يک؛ پس ما چند تا راه داريم يکي اينکه اين نفسي که باقي مي‌ماند کجا مي‌رود؟ اتفاقاً در اسفار هم همين بحث هست اين نفسي که الآن بعد از موت باقي مي‌ماند اين بدن مُرد، اين نفس کجا مي‌رود؟ يک فرض اين است که معاذالله بگوييم دوباره برمي‌گردد به دنيا؟ اين به کجا و با کدام بدن؟ يک فرض است که بگوييم تناسخ. اين تناسخ مُلکي است و باطل است. يک فرض هم بگوييم به عالم عقل مي‌رسد اينکه نفس است نفس تا به عالم عقل بخواهد برسد که تجرد تام مي‌خواهد اين يک تجرد مياني دارد. پس هيچ چاره‌اي نيست که در عالم متوسط بين ماده و عقل بماند. اين نفس هم که بدون بدن نيست نفس مدبر است و بدن مي‌خواهد اين بدن هم بدني است که نفس دارد مي‌سازد.

برگرديم به برهان مي‌خواهيم نتيجه‌گيري کنيم: «فحاصل البرهان على حشر الأبدان» اين است که اين بدن‌ها محشور مي‌شوند. نفس بدون بدن که ما نداريم. نفس هم که عقل نمي‌شود. نفس هم که در دنيا نمي‌ماند. نفس هم که تناسخ مُلکي نمي‌گيرد. همه اين راه‌ها براي محدود است تنها راهي که مي‌ماند اين است که نفس بيايد بدني براي خودش ايجاد بکند و با آن بدن نگه داشته باشد. «فحاصل البرهان علي حشر الأبدان» اين است که «أن النفوس الإنسانية باقية بعد موت البدن الطبيعي كما مر» حالا «و ليس للمتوسطين و الناقصين درجة الارتقاء إلى عالم المفارقات» اينها که نمي‌توانند اينها متوسط‌اند اينها تجرد مياني دارند اينها نمي‌توانند ارتقا پيدا بکنند بروند به عالم عقل و مفارقات که مجرد از ماده باشند. اينها جسماني‌اند. روحاني نيستند. «و ليس للمتوسطين و الناقصين درجة الإرتقاء إلي عالم المارقات» اين يک. «و لا التعلق بأبدان عنصرية بالتناسخ» تناسخ است نمي‌توانند اين نفس حالا که باقي مانده برود در يک بدني براساس تناسخ يک بدن عنصري پيدا بکند و مادي باشد. سه: آيا مي‌تواند چون بعضي‌ها اين‌جوري معتقدند که مي‌گويند اين نفوس مي‌رود در اجرام فلکي. چکارش بکنيم؟ اين نفس ما روي دست ما مانده! «و لا بالأجرام الفلكية على أي من الوجهين اللذين أبطلناهما» برهر وجهي که ما آن دو وجه را که چه‌جوري تعلق مي‌گيرند به افلاک به عنوان نفس فلکي واقع مي‌شوند چون بعضي‌ها معتقدند که اين نفس نفس است مي‌رود در افلاک. افلاک چه چيزهايي هستند؟ چون اين افلاک يکي پس از ديگري توسعه پيدا مي‌کنند «إنّا لموسعون» اين افلاک نفس مي‌خواهند. اينها مي‌شوند نفس يک فلک، نفس يک ستاره. در حالي که نفس مستحضريد که نفس بدن خودش را مثل همين که در رحم مادر است کم‌کم مي‌سازد. اين بدن ساخته شده را يک نفس ديگري بايد بسازد. همان‌طوري که در تناسخ ما محال مي‌دانستيم به جهت اينکه تناسخ يعني بخواهد برود در يک بدن ديگري، آن بدن ديگر نفس دارد. مي‌خواهد برود در بدن ببخشيد گربه. در يک بدن کلب، حمار يا شير يا هر چيز ديگري که در اندونزي رفته بوديم يک راننده‌اي مي‌گفت مدام ببخشي اين گربه‌ها را که نگاه مي‌کرد گفت من دنبال پدرم هستم که ... اينها چون به تناسخ معتقدند اين‌جوري بودند.

پرسش: ...

پاسخ: از اين حرکات گربه بفهمد که اين پدرش هست يا نه! يا الله، اگر نبود اين معارف، ما هم همين‌طور بوديم. اگر نبود اين معارف ما هم دنبال تناسخ بوديم. «و لا بالأجرام الفلکية علي أي من الوجهين الذين ابطلناهما و لا التعطل» اين نفس هم که نمي‌تواند معطل بماند بنابراين «المحض فلا محالة لها وجود لا في هذا العالم» عالم ماده «و لا في عالم التجرد المحض» عالم عقل. بنابراين «فهي» اين نفس «موجودة في عالم متوسط بين التجسم المادي و التجرد العقلي» يعني بدن مثالي پيدا مي‌کند و عالم برزخ اين جايي است که اين نفس حضور پيدا مي‌کند.