1403/07/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: معاد در حکمت متعاليه
بحث در مشهد رابع از مشاهد کتاب شريف الشواهد الربوبيه است همانطوري که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد جناب صدر المتألهين آنچه که در ارتباط با معاد است به دو زبان و به دو بيان مطرح ميفرمايند يک زبان و بيان مربوط به رويکرد فلسفي است رويکرد فلسفي مراد از معاد يعني سير إلي الله و سير إلي الله يعني آنچه را که از نازلترين مرتبه هستي که هيولي است که در دروازه عدم است تا به ساحت صادر نخستين اينرا اصطلاحاً به آن ميگويند معاد. در حقيقت قوس صعود است. همانطوري که آنچه را که از صادر نخستين آغاز ميشود از جايگاه مبدأ در سير نزولي منتهي ميشود به ماده أولي يا هيولي و آخرين مرتبه ...
بحث در مشهد رابع از مشاهد کتاب شريف الشواهد الربوبيه است که در اين مشهد بحث معاد مطرح است و عرض ميشود که جناب صدر المتألهين معاد را در دو ساحت فلسفي و کلامي مطرح ميکنند. معاد فلسفي يعني سير از هيولي و ماده تا به عالم اله که حوزه صادر نخستين است که مثلاً شامل طبع و نفس و عقل و نظاير آن است که مثلاً از عناصر آغاز ميشود بعد از هيولي بعد کمکم به معدنيات و جمادات و نباتات و حيوانات و انسان و تا ميرسد براساس حرکت جوهري و اشتداد وجودي به صادر نخستين، اين حرکت را اصطلاحاً از آن به عنوان معاد ياد ميکنند معاد فلسفي که بازگشت وجود از جايگاه هستي و خود وجود به جايگاه حق سبحانه و تعالي، چون يک نگرش هستيشناسانه در آن وجود دارد.
چرا ميگوييم معاد فلسفي؟ براي اينکه با محوريت هستي از نازلترين موجود نظام هستي که هيولي هست آغاز ميشود و کمکم به سمت مراحل بالاتر حرکت ميکند طبع را پشت سر ميگذراند بعد ميرسد به عالم نفس، بعد به عالم عقل و ميرسد به ساحت ربوبي و عالم اله که در حقيقت آنجا منتهاي حرکت سير صعودي است. اين از آن جهت که با محوريت وجود نازلترين مرحله وجود يعني هيولي آغاز ميشود و در تمام مراحل هم هستي مورد بحث است هستي جماد، هستي نبات، هستي انسان، تا ميرسد به حيثيت تجردي انساني و بعد به عالم عقل و تجرد محض و امثال ذلک، همه و همه در مسير هستي است. اين را اصطلاحاً ميگويند معاد فلسفي که «عود إلي الله» است همانطوري که مبدأ در نظام فلسفي هم باز با محوريت وجود مطرح است که وجود اعلي عقل است بعد وجود نفس است بعد وجود طبع است و وجود طبع هم منتهي ميشود به هيولي که اين را هم اصطلاحاً از آن به عنوان سير نزولي ياد ميکنند.
اين بحث را در مشهد ثالث که فرمودند «المختص بالمعاد» در اين رابطه صحبت ميکنند و حيثيت مبدأ و معاد به اين صورت است.
اما در مشهد رابع که بحث از معاد است تحت عنوان «في اثبات الحشر الجسماني و ما وعده الشارع و أوعد عليه من القبر و البعث و الجنة و النار و غير ذلک» اين در حقيقت معاد کلامي است که عملاً به يک معنا ادامه حرکت فلسفي است. در حرکت فلسفي وقتي موجود از عالم جماد به نبات و حيوان و به انسان منتهي ميشود بعد ميرسد به حرکت جوهري و اشتداد وجودي و از عالم طبيعت خارج ميشود وقتي از عالم طبيعت خارج شد ميرود در عالم قبر و بعد مسئله قيامت و امثال ذلک است که يک نوع ربطي هم اين معاد کلامي با معاد فلسفي پيدا خواهد کرد.
اين في الجمله يک شمايي از بحث است که ما بتوانيم بين اين دو مشهد امتيازات و تفاوتها را به درستي ببينيم و بيان کنيم. وقتي ما مشهد ثالث را ميبينيم که رسيده به بحث معاد، آن معادي که در مشهد ثالث دارد ميرسد به ساحت اله را با اين مشهد رابع تکميل ميکنيم لذا مشهد رابع إنشاءالله حالا ملاحظه بفرماييد با آنچه را که در مشهد ثالث است يک پيوند وجودي و در عين حال کلامي و فلسفي دارد.
در شاهد اول از اين مشهد رابع عنواني که به بحث دادند تحت عنوان «في اثبات النشأة الثانية و فيه اشراقات» اتفاقاً يکي از همين افرادي که در فضاي مجازي بحث را دنبال ميکردند تماس گرفتند با همين تلفن و پيام و اينها که اين نشأه ثانيه که مطرح است در مقابل نشأه أولي مرادشان از نشأه أولي عالمي است که از عالم اله آغاز ميشود يعني آنچه را که در سير نزولي ما داشتيم اين نشأه ثانيه در مقابل نشأه أولي است يعني ما در مرحله ابتدايي «النشأة الأولي» را عالم اين سير نزولي ميدانيم به لحاظ هستي و آنچه که مثلاً در عالم ذر و عالم عقل و عالم نفس و طبع اتفاق افتاد کلاً اين را ميگوييم «النشأة الأولي» در مقابل که از هيولي شروع ميشود تا ميرسد به عقل را ميگوييم «النشأة الثانية». بله اين هم يک اصطلاحي است که بيشتر به لحاظ فلسفي مطرح است.
ولي وقتي در مباحث کلامي و اعتقادي از نشأه ثانيه ياد ميکنيم اين نشأه ثانيه در مقابل نشأه أولي است که مربوط به از اول مثلاً شکلگيري انسان است از نطفه و علقه و مضغه تا ميرسد به عالم موت و قبر تا اين را ميگويند «النشأة الأولي» از موت به بعد را که ميرسد به عالم برزخ و بعد قيامت و بعد دوزخ و بهشت و امثال ذلک اين را ميگويند عالم آخرت يا «النشأة الثانية». پس «النشأة الثانية» در اصطلاح کلامي يعني عالم بعد از مرگ، «النشأة الأولي» يعني عالم قبل از مرگ که اين هم پس يک اصطلاح ديگري شده. پس هم «النشأة الأولي» در اصطلاح فلسفي معنا پيدا ميکند، در مقابلش «النشأة الثانية» است. اما در مباحث کلامي و اعتقادي، مراد از «النشأة الأولي» از اول انعقاد نطفه انساني تا زمان موت او را ميگويند در مقابلش «النشأة الثانية» است.
در قرآن در سوره مبارکه «واقعه» که ﴿لقد علمت النشأة الأولي﴾ مراد از ﴿النشأة الأولي﴾ در نگرشهاي کلامي ناظر به عالم دنياست در مقابلش «النشأة الثانية» عالم بعد از مرگ است. برخلاف آنچه که در نگرشهاي فلسفي مطرح است در نگرشهاي فلسفي چون با محوريت وجود ما بحث ميکنيم نه مسئله تعينات وجودي که نطفه باشد و علقه باشد و مضغه باشد و يا مرگ باشد و امثال ذلک. اينها تعيناتي است که در مسائل کلامي مطرح است. در مسائل فلسفي فقط و فقط با محوريت وجود داريم حرکت ميکنيم. وجود عقلاني وجود نفساني وجود طبيعي و امثال ذلک و همچنين در سير صعودي.
براي اثبات نشأه ثانيه ميفرمايند «في تمهيد اصول اسلفناها يبتني عليها ما ندعيه الآن و هي سبعة» هفت اصل را که از اصول مسائل فلسفي و کلامي و اعتقادي هست را يکي پس از ديگري دارند بيان ميکنند البته اين اصول، اصول فلسفي است و براساس اين اصول فلسفي ميخواهند اصل معاد را اثبات بکنند. اصل اولي که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد اينکه هر موجودي در حقيقت تمام حقيقت او همان فصل اخير اوست و آنچه را که از مسائل قبل از فصل اخير هست از اجناس عاليه تا به اجناس متوسطه و سافله و فصول عالي و متوسط همه و همه اينها يک سلسله الزاماتي هستند که حتماً با اين فصل اخير همراه هستند اينها در حقيقت تمام حقيقت انسان همان فصل اخير اوست وقتي گفتيم ناطق، اين ناطق با خودش همه جوهرٌ جسمٌ نامٍ حيوانٌ حساسٌ متحرکٌ بالإرادة همه را با خودش دارد و تمام حقيقت انساني را ما با عنوان ناطق از آن ياد ميکنيم و اين الزامات قبل است اين را به عنوان اصل اول بيان فرمودند.
اصل دوم اين است که تشخص هر امري هم به وجود اوست، امور ديگر به عنوان عوارض تشخص شناخته ميشوند کمّ او، کيف او، وضع او، أين او، متاع او و امثال ذلک اينها گرچه در نگرشهاي مشائي خود اينها به عنوان علل تشخص بودند اما در حکمت متعاليه اينها به عنوان عوامل يا عوارض و نشانههاي تشخص هستند. اين هم اصل دوم بود. اصل سوم در حقيقت بحث حرکت جوهري بود که جوهر وجودات اشياء تکامل پيدا ميکند از نوعي به نوع ديگر منتهي ميشود از جماد به نبات از نبات به حيوان از حيوان به انسان اين تبدل جوهري و تبدل نوعي در نظام هستي وجود دارد.
رسيديم به اصل چهارم که بحث اين جلسه ما است. در اصل چهارم ميفرمايند که در حقيقت ناظر به تجردي است که تجرد خيالي است که گرچه تا قبل از جناب صدر المتألهين تجرد خيالي موقعيت چنداني نداشت و اصلاً خيال به عنوان يک امر مجرد شناخته نميشد در نزد اين تفکر و اين مکتب خيال و قوه خيال به عنوان يک عاملي براي مسئله تجرد است. حالا اثبات اين اصل چهارم:
ميفرمايند که ما يک سلسله اموري را ميبينيم که اين امور با اينکه از ناحيه فاعل علت مؤثره دارند غير از فاعل، علت قابلي که ماده و استعداد و قوه و نظاير آن هم باشد نقشآفرين است در تحقق شيء. اين هياکلي که شما در عالم طبيعت ميبينيد اين اجسام اين مقادير اين صور اشجار و امثال ذلک، اينها دو امر در آنها دخيل است؛ يک امر از جايگاه علت فاعلي است و امر ديگر از جايگاه علت قابلي. و علت قابلي همان عبارت است از هيولي يا ماده، قوه، استعداد و نظاير اينها که اگر اينها نباشند شجري در خارج يافت نميشود اين ماده و صورت باهماند که يافت ميشود بنابراين اين يک موطني است از هستي يک نشأهاي است از هستي که هم فاعل در آن مؤثر است و هم قابل. نه بدون فاعل تحقق دارد و نه بدون قابل.
ميفرمايند که همانطوري که ما يک نشأهاي و يک عالمي داريم که در تحقق آن عالم، دو علت کارساز است و مؤثر است: يک علت فاعلي و ديگري علت قابلي که همان استعداد و ماده و قوه و اينهاست يک نشأه و عالم ديگري وجود دارد که اين عالم همان مقادير همان صور همان اشکال همان اعظام همان اجرام هستند بدون مدخليت ماده. در مقام مثال ميگويند که شما آنچه را که در اوضاع کواکب ميبينيم اين اجرام اين کواکب و اين به تعبير ايشان اعظام و اشياء عظيم، اينها از مبادي عاليه صادر ميشوند علت فاعلي دارند اما علت قابلي ندارند ماده ندارند لذا قابل خرق و التيام نيستند. ماده ندارند اصلاً وصل و فصل در آنها معنا ندارد اين هم يک نشأهاي است. نشأهاي است که فقط و فقط علت فاعلي در او نقش دارد و اين مقادير و اين صور و امثال ذلک فقط و فقط متکي است به يک علت و آن هم علت فاعلي است.
از همين جا ميآيند به حوزه نفس انساني. ميگويند شما ملاحظه بفرماييد در حوزه نفس انساني ما يک سلسله اشکالي را توليد ميکنيم صوري را توليد ميکنيم مقاديري را توليد ميکنيم که اينها هيچ کدام ماده ندارند. هيچ کدام استعداد و قوه و حرکت مادي در آنها نيست چون در حوزه نفس است به رغم اينکه در حوزه نفس ما ماده نداريم استعداد نداريم قوه نداريم فعليت صور عظيمه را داريم اشکال و مقادير و اجرام بزرگ و اعظام و اينها را نداريم. اين يعني چه؟
ببينيد ميخواهند که از حوزه نفس کمک بگيرند و بيايند به خارج. اولاً خارج را مثال زدند گفتند شما الآن براساس البته طبيعيات قديم است اين طبيعت بطلميوسي که ميگفتند اين اجرام سماوي و اين اوضاع سماوي و کواکب و امثال ذلک اينها ماده ندارند. اينها بدون ماده هستند فقط يک سلسله أشکال و صور و مقاديري هستند که مبادي عاليه با انشائشان اينها را ايجاد ميکنند بدون اينکه استعداد و قوهاي در آنها بکار رفته باشد.
پرسش: ...
پاسخ: اينها مال عرفا نبوده اينها در هيئت بطلميوسي اينطور بوده.
پرسش: دليلش را عرض ميکنم هنوز ...
پاسخ: معلوم نيست که آنها همچنين اين در حقيقت هيئت بطلميوسي است اينطور نيست که عارف براساس مشاهده باشد. مضافاً به اينکه ببينيد عارف در مقام شهود، حقيقت را مشاهده ميکند اما در مقام اظهار لزوماً آن حقيقت آشکار نيست. اين تفاوت بين مقام ثبوت و مقام اثبات در فضاي عرفان کاملاً بايد محرز باشد.
پرسش: ...
پاسخ: بله احسنتم که اين را حتي در خصوص برخي از برداشتهايي که احياناً اهل معرفت در ارتباط با مسائل اعتقادي دارند ميگويند، همانطوري که فرموديد چون مثلاً به لحاظ مذهبي بعضي مثل شافعي بودند وقتي بخواهد تنزل بکند از آن مقامي که رؤيت کرده ميآيد در قالب تعينات شکليافته مذهب شافعي يا اعتقادات اهل تسنن مثلاً آنها ولي الله را ميبينند اما در مقام تنزل در مقام اثبات نه در مقام ثبوت، اين ولي الله را آنجا ممکن است چيز ديگري ببينند اينجا چيز ديگري آشکار کنند اين هم همين است تفاوت بين مقام ثبوت و اثبات قطعاً هست. اگر معصوم باشند دقيقاً همان چيزي را که مشاهده کردهاند همان را بيان ميکنند. اما غير معصوم ممکن است که آنچه را که دريافت کرده معصومانه دريافت کرده باشد ولي آنکه تنزل پيدا ميکند و ميآيد در حوزه عالم اثبات، ممکن است يک امر متفاوتي باشد.
پس ميفرمايند همانطوري که ما در مسائل سماوي و عالم افلاک و کواکب ميبينيم که مقادير وجود دارند صور وجود دارند و اين صور بدون ماده و استعداد و قوه و بدون علت قابلي هستند، همين اتفاق در حوزه نفس هم ميافتد نفس از جايگاه قوّتي که پيدا ميکند انشاء ميکند وقتي انشاء کرد ميتواند صور عظيمهاي را اجرام بزرگي را انشاء بکند بدون اينکه مادهاي باشد بدون اينکه صورتي باشد و ببخشيد، بدون اينکه قوهاي و استعدادي باشد و امثال ذلک.
دارند ميروند چکار بکنند؟ دارند با اين بيان از جايگاه تجرد نفس دارند سخن ميگويند. يک وقت ما مسائل تجرد را فقط و فقط در وعاء تجرد عقلي ملاحظه ميکنيم گاهي اوقات در مقام تجرد نفسي هم هست يک تجرد مياني است که ماده ندارد اما صورت دارد شکل دارد مقدار دارد نفس ميتواند در هم در وعاء عقل انشاء بکند که اگر چيزي را در وعاء عقل انشاء کرد نه صورت دارد و نه ماده و ميتواند در حوزه نفس انشاء بکند که اگر در حوزه نفس انشاء کرد گرچه ماده ندارد صورت دارد مقدار و أشکال دارد. اين هم يک بحثي که ايشان به عنوان يکي از اصول و مقدمات و تمهيداتي که براي اثبات «النشأة الثانية» دارند استفاده ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: بله عالم خيال است. ميفرمايند که ما يک خيال منفس داريم و يک خيال متصل. در هر دو خيال قضيه همينطور است. هم در خيال متصل که در نفس هست ما صورت داريم بلاماده، هم در عالم خيال منفصل صورت داريم بلاماده که اين را اصطلاحاً ميگويند تجرد مياني در مقابل تجرد محض که صورت هم وجود ندارد.
«الأصل الرابع: أن الصور و المقادير كما يحصل من الفاعل» البته «بحسب استعداد المادة» همانطوري که صورتها و مقادير حاصل ميشوند از فاعلي که اين فاعل به حسب استعداد ماده ميتواند يک کاري بکند هر مقداري که ظرفيت دارد صورت و مقدار و شکل و نظاير آن اتفاق ميافتد. صورت انشاء ميشود و لکن اين انشاء را زماني ميتواند تحقق يافته و فعليت يافته ببيند که با ماده و استعداد و قوه همراه باشد. «ان الصور و المقادير کما يحصل من الفاعل بحسب الستعداد المادظ كذلك قد يحصل» همين «الصور و المقادير»، «منه من غير مشاركتها» ماده. بدون ماده و استعداد و قوه و امثال ذلک اين مقادير حاصل ميشود. چهجوري؟ «كوجود الأفلاك و الكواكب» که حضرت آقا هم اينجا را تدريس ميفرمودند والد بزرگوار ما ميفرمودند که اين مطلب حق است گرچه مثال باطل است. اين براساس نگرش هيئت بطلميوسي اينطور بوده اين مطلب حق است مثال ناتمام است. مثالي که زدند فرمودند «کوجود الأفلاک و الکواکب» براساس اين بود که معتقد بودند اين افلاک و کواکب ماده ندارند. بلکه يک صورتي هستند بلاماده لذا بحث خرق و التيام در آنجا، خرق و التيام در ماده طبيعي است ولي در ماده سماوي نيست يا اينکه اصلاً ماده سماوي وجود ندارد تا خرق و التيام باشد.
«کوجود الأفلاک و الکواکب» که اينها علت فاعلي دارند «من المبادىء الفعالة حيث وجدت منها على سبيل الإبداع» که اينها يعني همين کواکب و افلاک يافت ميشود «علي سبيل الإبداع» ابداع يعني اينکه مبدعاتاند نه مکونات. در مقابل مبدعات، مکونات هستند که مکونات همان داشتن ماده و کون مادي نقش دارد و در مبدعات فقط همان ابداعاتي است که از ناحيه علت فاعلي ميآيد که «حيث وجودت» همين افلاک و کواکب «منها» يعني از مبادي فعاله «علي سبيل الابداع توجب» چه کسي اينها را ايجاب ميکند؟ چه کسي اينها را ايجاد يعني موجَب و موجودند؟ «ما [توجبها] تصورات تلك المبادىء بلا شركة الهيولى» تصورات. اين تصور هم تصور ذهني و علم حصولي نيست. اين تصورات وجودي است که از جايگاه مبادي فعاله انشاء ميشود.
يک عبارتي است که الآن إنشاءالله ذيلاً بيان ميفرمايند البته اين عبارت از جناب ابن عربي است که «العارف يخلق بهمته» اين «العارف يخلق بهمته» در حقيقت آن چيزي که عارف تصور ميکند اين همت عارف وقتي پشت اين تصور قرار ميگيرد اين ايجاد ميشود اين تحقق پيدا ميکند و ديگه نيازي به ماده ندارد. يا بله، ماده که در خارج وجود دارد ميتواند عارف يک حقيقتي را چه در عالم مثال چه در عالم طبع ايجاد بکند آن از جايگاه مبادي عاليه و فعاله اين کار انجام ميشود.
آنچه را که در باب حضرت مريم(سلام الله عليها) اتفاق افتاد را در همين قالب تصور ميکنند. در باب حضرت مريم(سلام الله عليها) فرمود که «فأرسل إليها روحنا فتمثل لها بشرا سويا» و از آنجا اين جريان مثال منفصل است که از جايگاه مثال منفصل مريم(سلام الله عليها) به عيسي مادر ميشود يعني او آن «فأرسل اليها رسولنا» که مثلاً روح القدس بوده يا هر فرشته وحي بوده يا فرشت تمثل يافته بوده از جايگاه آن فرشته در عالم مثال منفصل چون «فتمثل لها بشرا سويا» اجازه بدهيد عين همان آيه را ما يک مرور بکنيم
پرسش: ...
پاسخ: «بشرا سويا» درست است ... در سوره مبارکه «مريم» ﴿فَاتَّخَذَتْ مِنْ دُونِهِمْ حِجاباً فَأَرْسَلْنا إِلَيْها رُوحَنا فَتَمَثَّلَ لَها بَشَراً سَوِيًّا﴾، ملاحظه بفرماييد آن کسي که حق سبحانه و تعالي او را ارسال کرده او به صورت بشر تمثل پيدا کرده که مريم(سلام الله عليها) گفت ﴿قالت إني أعوذ بالرحمن منک إن کنت تقيا﴾ ﴿قال إنّما أنا رسول ربک لأهب لک غلاما زکيا، قالت أنّا يکون لي غلام و لم يمسسني بشر و لک أک بقيا قال کذلک﴾ اين «کذلک» همان جريان عالم مثال منفصل است که در حقيقت ميتوان نسبت به همين که جناب ابن عربي از آن تعبيري ميکند که «العارف يخلق بهمته» اين به هر حال قدرت براي موجودات مجرد هست.
«توجبها» يعني ايجاب ميکند اين کواکب و افلاک را چه چيزي؟ فاعل توجبها «تصورات تلك المبادىء بلا شركة الهيولى بالاستعداد» بدون اينکه علت قابلي در اينجا نقش داشته باشد اين ايجاد ميکند «إذ لا مادة قبل وجودها» اين افلاک و کواکب.
پس ما در عالم خيال منفصل اين را داريم. اين مطلب در حقيقت يک باور فلسفي است که ايشان تذکر دادند. «و من هذا القبيل» همانطوري که شما در باب افلاک و کواکب معتقديد که مبادي فعاله بدون تأثير علتهاي و قابلي قوه و استعداد ميتوانند افلاکي را کواکبي را سوري را مقاديري را انشاء کنند ايجاد کنند در خارج آنها را محقق کنند «و من هذا القبيل الصور الخيالية الصادرة عن النفوس» اين براساس همان تجرد مياني تجرد خيالي است که جناب صدر المتألهين به آن توجه دارند الآن هم ميفرمايند که ما اينرا قبلاً داشتيم «و من هذا القبيل الصور الخيالية» که اين صور خياليه صادرند «عن النفوس» البته «بقوتها الخيالية» همه نفوس نميتوانند اين را انجام بدهند آن دسته از نفوسي که داراي قوتاند.
ملاحظه بفرماييد نفوس در دو سطح قوت دارند؛ يک سطح سطح مفهومي و حصولي است. ما ميتوانيم در ذهن خودمان يک کوکبي را يک صورت بزرگي را يک اجرام و اعظامي را تصور کنيم مفهوماً. ولي برخيها چون داراي قوه قوي خيالي هستند ميتوانند اينها را در حوزه نفس ايجاد بکنند نه به صورت يک مفهوم يا يک صورت ذهني، بلکه ميتوانند اينها را در بيرون از حوزه نفس اينها را هم ايجاد بکنند. «و من هذا القبيل الصور الخيالية الصادرة عن النفوس بقوته الخيالية من الأشكال» اين صور خيالي چه چيزهايي هستند؟ «من الأشکال و الأعظام و الأجرام التي هي كالأفلاك بأعداد كثيرة من الجسميات» چون که «فإنها ليست قائمة بالجرم الدماغي و لا في العالم المثال الكلي كما بيناه بل في عالم النفس و صقع منها خارج عن جرميات هذا العالم الهيولائي».
اين در حقيقت يک نفس قدرتمند و قوياي نياز است که وسعت وجودي داشته باشد و براساس آن سعه وجودي يک سلسله از اين صور و مقادير را به انشاء نفس در صحنه نفس ايجاد کند.
پرسش: ...
پاسخ: يعني همانطور که الآن توضيح داديم در دو نشأه است. برخيها در حد علم حصولي و مفهومي اين صور را ايجاد ميکنند اين سطحي است اين خيلي قوت نميخواهد ولي برخي نفس وسيعي دارند سعه وجودي دارند و اين سعه وجودي همه اينها را در نفس دارد ولي جا نميگيرد مکاني نميگيرد چون تجرد دارد. ماده ندارد چون ماده ندارد و جا نميگيرد همه اينها در صحنه نفس حضور دارند. مثل اينکه الآن ملکه عدالت، ملکه شجاعت، ملکه عفاف، همه اينها اين ملکه عدالت کجاست؟ چقدر وسيع است؟ همه در نفس انسان وجود دارد. اينها مجردند چون تجرد دارند اينجوري است لذا فرمودند «ليست قائمة بالجرم الدماغي و لا في العالم المثال الكلي كما بيناه» همانطور که عرض کرديم فرمودند ما اين را گفتيم در بحث تجرد مثالي خيال «بل في عالم النفس و صقع منها خارج عن جرميات هذا العالم الهيولائي» يعني صحنه نفس يک انسان آن قدر وسيع است که ميتواند به اندازه همه اين کواکب همه اينها را به لحاظ مجردند اينها ماده که نيستند جا بخواهد مکان بخواهند فلان بخواهند داشته باشد.
اين سعه وجودي نفس انساني آن قدر ميتواند اينگونه از صور و مقادير را انشاء بکند، يک؛ و در حوزه نفس با خودش نگه بدارد. پاراگراف بعدي ميخواهد بگويد که نفس اينها را با خودش نگاه ميدارد يعني همراه دارد اينجور نيست که فقط به اصطلاح چون بيرون از حوزه نفس که نيست عالم مثال منفصل هم نيست نه نه! در حوزه نفس انساني است ولي نفس آن قدر وسعت دارد وسعت مادي نه، چون جِرم نميخواهد. علل قابلي و ماده و استعداد و قوه نميخواهد. نفس سعه وجودي دارد اين سعه وجودي ميتواند به اندازهاي که «کعرضها السموات و الارض» اين را داشته باشد.
«و لا شبهة في أن ما يتصورها النفس» ترديدي نيست آنچه را که نفس آن چيز را تصور ميکند «بقوتها المصورة و يشاهدها بباصرتها الخيالية لها وجود لا في هذا العالم» آنچه را که نفس در اين صورت يعني انشاء کرده ايجاد کرده، همانطوري که الآن ما شما حساب بفرماييد ما تصور ميکنيم ماه را در ذهن خودمان، اين يک تصور ذهني است جا نميخواهد مکان نميخواهد به يک امر جرماني متکي نيست اما در عين حال ما تصورش ميکنيم تصور ميکنيم صد تا ماه را هزار تا خورشيد را تصور ميکنيم ولي آن نفس ميگويد تصور نه، ايجاد ميکند. ايجاد ميکند همه را در صحنه نفس.
«و لا شبهة في أن ما يتصورها النفس بقوتها المصورة و يشاهدها» نفس آن صور را «بباصرتها الخيالية لها» يعني براي آنچه که آن قوه مصوره تصور کرده «وجود» تحقق دارد عينيت دارد فعليت دارد اما چون مجرد است «لا في هذا العالم» در اين عالم نيست «و إلا لرآها كل سليم الحس» اگر ايجاد کرده بود با ماده بود که هر کسي ميديد. «بل في عالم غائب عن هذه الحواس الظاهرة لأنها مادية لا تدرك إلا ما يقارن المادة» آنچه که افراد ميخواهند ببينند مادي است درک نميشود مگر اينکه مقارن با ماده باشد. «و إنما ضعف وجودها و عدم ثباتها لنا ما دمنا في هذا العالم و قل أثرها لاشتغال النفس بما تورده الحواس عليها من آثار هذا العالم و لضعف الهمة حتى لو فرض ارتفاع هذه الشواغل و قوة العزيمة و اجتماع الهمة و انحصار القوى في المتخيلة يكون تلك الصور حينئذ أقوى من هذه المحسوسات».
از جهات متعددي دارند بررسي ميکنند تا موقعيت وجودي اين صور را در صحنه نفس بيان بکنند. تا زماني که ضعف وجودي داشته باشد انسان، تا زماني که اشتغالات و شواغل مادي او را مشغول داشته باشد نميتواند چنين کاري انجام بدهد. اگر کسي منصرف از نظام طبيعت و ماده باشد بالکليه و شواغل مادي او را مشغول نکرده باشد او ميتواند چنين تصوراتي را در صحنه نفس داشته باشد و اين صورت و مقادير را ملاحظه و مشاهده بکند.
«و إلا لرآها» يعني اين صور را «كل سليم الحس» پس اينها کجا هستند؟ «لها وجود لا في هذا العالم» کجا هستند؟ «بل في عالم غائب عن هذه الحواس الظاهرة» شما اگر بخواهيد ببينيد از باب «اين دهان بستي دهاني باز شد» يا «اين چشم بستي چشمي باز شد» از آن حواس باصره ميتواني استفاده بکني. «بل في عالم غائب عن هذه الحواس الظاهرة لأنها مادية» براي اينکه آن چيزي که سليم الحسها ميخواهند ببينند مادي است «لا تدرك إلا ما يقارن المادة» امر مادي اگر بخواهد ادراک بشود اين بايد مادي باشد يعني چرا اين چشم نميتواند ببيند؟ چون اينها مادي نيستند اگر بخواهند ديده بشوند با اين چشم بايد مقارن ماده باشند تا ديده بشوند.
«لأنها مادية لا تدرک الا» امور مادي «ما يقارن المادة» اما چطور افراد داراي حس سليم هستند نميتوانثند ببينند؟ «و إنما ضعف وجودها» نفس، يک؛ «و عدم ثباتها لنا» ثابت نبودن و قرار نداشتن «عدم ثابتها لنا ما دمنا في هذا العالم» تا زماني که ما در اين عالم هستيم در عالم قرار، قرار نگرفتيم در عالم فراريم و همواره در حرکتيم «و قل أثرها» اين نفس. اين نفس داراي اثرات محدودي است نميتواند چنين کاري انجام بدهد «لاشتغال النفس بما» به آنچه که «تورده الحواس» ما وقتي چشممان را باز ميکنيم گوشمان را باز ميکنيم زبان را باز ميکنيم هر کدام از اينها دارد منتقل ميکند به نفس. ملموسات خودمان را، مبصراتمان را مذوقاتمان را مشوماتمان را مدام اينها اصطلاحاً ميگويند بنداسيا. به حس مشترک ميگويند بنداسيا. يکي از اين آقايان يک مقالهاي حاج آقا نقل ميکرد يک کسي در باب فقه ميخواست يک مقالهاي بنويسد قاطي کرده بود از اين طرف و آن طرف و اينها، در زمان مرحوم نائيني بود گفتند ايشان را به مرحوم آقاي نائيني دادند که ببينند ايشان چه مقاله فقهي يا اصولي نوشتند؟ مرحوم آقاي نائيني وقتي ديدند گفتند ايشان برود بنداسيايش را معالجه بکند! بنداسيا يعني همان حس مشترک که مدام ميريزد به ... و اينها را نميتواند تفکيک بکند. بنداسيايش را معالجه بکند بعداً بيايد راجع به اين مقاله حرف بزند.
الآن هم ميگويد که «و قل اثرها» چرا؟ «لاشتغال النفس لما تورده الحواس عليها» بخاطر اينکه حواس هر چه وارد ميکند اين همهاش فکرش به همين بنداسيايش و حس مشترکش است. «من آثار هذا العالم» از يک طرف اشتغالات فراوان، از طرف ديگر چيست؟ همت ضعيف «و لضعف الهمة» همت در اينجا چيست؟ آن قوه مصوره است. آن قوه مصوره که الآن ما در مرحله ضعيفه نفس قوه مصوره خيلي فعال است اين صورت را ميدهد آن صورت را ميگيرد تحليل ميکند تجزيه ميکند کم ميکند اضافه ميکند جمع ميکند تفريق ميکند ضرب ميکند تقسيم ميکند اين کارها را اين قوه مصوره انجام ميدهد. اينها در حوزه سطح نفس است عالم حصولي است و مفهومي.
اما برتر از اين عالم، يک عالم ديگري است که اگر قوه واهمه، اين قوه واهمه است نه قوه عاقله، چون قوه واهمه اگر قوي شد همتي که الآن در عالم مثال منفصل يا مثال متصل داريم از جايگاه قوه مصوره يا قوه واهمه است. اگر عقل قوي بشود موجود تجردي محض ايجاد ميکند. عقل تجردي محض ايجاد ميکند واهمه تجرد مياني ايجاد ميکند. اين همتي که اينجا هست همان عالم قوه مصوره است. «و لضعف الهمة حتى لو فرض ارتفاع هذه الشواغل و قوة العزيمة و اجتماع الهمة و انحصار القوى في المتخيلة يكون تلك الصور حينئذ أقوى من هذه المحسوسات» اگر شواغل به حداقل برسد و در اصطلاح بنداسيا و حس مشترک نتواند او را مشغول بکند از آن طرف هم قوه همتي که ايشان ميگويند قوه مصوره و واهمه قوي بشود هم فارغ از نظام طبيعت بشود که اين شواغل برايش ايجاد نکند، يک؛ هم قوت در عالم عقل يا عالم خيال را پيدا بکند، دو؛ اين دو تا بايد باشد. هم اشتغالات بيروني نبايد او را مشغول بکند، شواغل بيروني نبايد او را مشغول بکند هم قوه همت او قوي بشود آن وقت است که ايجاد ميکند اموري را که «و انحصار القوي في المتخيلة» يعني قوه در متخيله جمع بشود «يکون تلک الصور حينئذ أقوي من هذه المحسوسات» آنچه که الآن در اين رابطه ايجاد ميشود از اين محسوساتي که در عالم طبيعت است بالاتر است. «التي يدركها هاهنا» يعني در اين موقعيت وجودي. «هاهنا» يعني در اين موقعيت وجودي که از شواغل منصرف است از حواس ظاهري منصرف است و تقريت قوه وهم و مصوره و همت هم قوي شده است، باعث ميشود که اين صور ايجاد بکند.
«يکون تلک الصور حينئذ أقوي من هذه المحسوسات التي يدرکها هاهنا» چه ميخواهند بگويند؟ کمکم ميخواهند نتيجه بگيرند. ميگويند: «و يكون تلك القوة عينا باصرة للنفس و قدرة فعالة فيصير القوة فعلا و ينقلب العلم مشاهدة و الخيال بصرا» اينها يک قدرت وجودي دارد پيدا ميکند. اينکه در علم جناب حکيم سهروردي ميگويند که در واجب سبحانه و تعالي علم را ايشان تبديل کردند به اينکه شاهد است علم را به شهود در واجب بردند. مستحضريد يکي از کارهاي عظيمي که جناب حکيم سهروردي انجام داده اينکه ميگويند خدا را عالم ميدانند «عالم بالمبصرات أي شاهد» که علم را در واجب علم شهودي داشتند.
اينجا هم همينطور است ميفرمايند که وقتي قوي شد ديگه علم حصولي و مفهومي به شهودي تبديل ميشود. اين قدرت اين قوه به فعليت ميرسد. اگر قواي دروني انسان به اين حد از قوا و قدرت رسيد آنگاه است که ميتواند اموري را ايجاد و انشاء بکند. يک بار ديگر: «يكون تلك الصور حينئذ» يعني وقتي که اين دو تا جهت شد هم اشتغالات به حداقل رسيد هم قوه و همت به حداکثر «يکون تلک الصور» صوري که اينجا ايجاد ميشود توسط نفس «أقوى من هذه المحسوسات التي يدركها هاهنا» آن وقت «و يكون تلك القوة عينا باصرة للنفس» اينکه در قبل به عنوان قوه بود الآن شده فعل. فعليت يافته است. «باصرة للنفس». «و يکون تلک القوة عينا باصرة للنفس و قدرة فعالة فيصير القوة فعلا و ينقلب العلم مشاهدة و الخيال بصرا» ببينيد علم تبديل ميشود به شهود و خيال تبديل ميشود به فعليت و بصر.
اين هم يک اصل که نفس انساني وقتي قوي شد ميتواند در حوزه نفس حقائقي را انشاء بکند و ايجاد بکند. حالا ميخواهند بعداً در خصوص النشأة الثانية اين را به انشاء الهي يا مبادي عاليه فعاله برگردانند. اين اصل رابع.
اما «الأصل الخامس: أنك قد علمت أن القوة الخيالية و الجزء الحيواني من الإنسان جوهر مجرد عن هذا البدن الحسي و الهيكل المحسوس فهي عند تلاشي هذا القالب المركب من العناصر و اضمحلال أعضائه و آلاته باقية غير داثرة و لا يتطرق إليها فساد و لا اختلال أصلا».
اين «انک قد علمت» يعني تجرد خيالي که جناب صدر المتألهين اثبات کردند. مشائين تا اين حد قائل به تجرد براي قوه خيال نبودند. قوه خيال را هم منطبع در ماده و بدن و امثال ذلک ميدانستند و به گونهاي مادي ميدانستند نه مجرد. ولي جناب صدر المتألهين تجرد خيالي را اثبات کردند و ميگويند که اين قوه يک قوه مجرده است. بله، ما الآن صور خيالي داريم اين صور خيالي بدون ماده تصور ميشود ميماند زنده است از بين نميرود مثلاً شما اگر يک خط يک متري را تصور بفرماييد اين خط يک متري را ميخواهيد به يک متر يعني صد سانتيمتر صد تا سانتيمتر جدا بکنيد عيب ندارد. ميتوانيد صد تا سانتيمتر بياوريد اما آن يک متري همچنان در ذهنتان هست. چون اين همچنان در ذهنتان هست يعني چه؟ يعني قوه خيال مجرد است تصور کرده. «أنك قد علمت أن القوة الخيالية و الجزء الحيواني من الإنسان» چرا ميگويند جزء حيواني؟ چون صورت دارد. حيثيتهاي شکل و مقدار دارد. اين «جوهر مجرد عن هذا البدن الحسي و الهيكل المحسوس» اين بدن حسي از بين ميرود عناصر از بين ميروند بدل ما يتحلل توليد ميشود اضافه ميشود اما در عين حال همچنان آن صورت خيالي محفوظ است «جوهر مجرد عن هذا البدن الحسي و الهيکل المحسوس فهي» يعني اين قوه خيال و آنچه را که تصوير کرده است «عند تلاشي هذا القالَب» يعني آن بدن اگر متلاشي بشود. «عند تلاشي هذا القالَب المركب من العناصر و اضمحلال أعضائه و آلاته باقية غير داثرة» يعني اين قوه خيال به رغم اينکه اين قالَب مرکب از عناصر از بين ميروند متلاشي ميشوند و اعضاء و آلات مضمحل ميشود در عين حال اين «باقية» يعني اين قوه خيال باقي است «غير داثرة» تغيير پيدا نميکند.
شما سي سال قبل يک تصوري داشتيد از درختي که در مثلاً منزل غرس کردهايد الآن همچنان آن صورت وجود دارد «غير داثرة» تغيير نکرده است «و لا يتطرق إليها فساد» آمد و شد حوادث، تغييراتي که در انسان ايجاد ميشود، اين همه عناصر و اجزاء و اينها دارد تغيير پيدا ميکند آن تغييري پيدا نميکند «و لا يتطرق إليها فساد و لا اختلال أصلا» هيچ گونه اختلالي در آن نميآيد کم و زياد نميشود. اختلال يعني خللي در آن وارد نميشود که زياد بشود کم بشود و کاهش و افزايش پيدا بکند و امثال ذلک.
اين اصل پنجم. اما اصل ششم «الأصل السادس: أن الله تعالى قد خلق النفس الإنسانية بحيث لها اقتدار على إبداع الصور الغائبة عن الحواس» مدام دارند ببينيد ما ميخواهيم يک کار عظيمي را يعني اتفاق فلسفي بزرگي ميخواهد بيافتد ميخواهد يک نشأهاي ديگر و عالم ديگري که آن عالم از ماده هيچ خبري در آن نيست. از تغييرات مادي از اضافه شدنها کم شدنها آنچه را که ما در نشأه طبيعت ميبينيم ماده صورت حرکت تغيير هيچ کدام از اينها در آن نيست. يک عالم ديگر است.
ميفرمايند که يک اصل ديگري را بيان بکنيم و آن اين است که همانطوري که خداي عالم، عالم طبيعت را ايجاد کرده و در عالم طبيعت، شما اين تطورات را ميبينيد حرکت از قوه به فعل را و تغيير را ماده را استعداد را اينها را ميبينيد همين خدايي که چنين عالمي را ايجاد کرده يک عالم ديگري را بنام نفس ايجاد کرده است که اين عالم بدون ماده است بدون تغييرات نطفه و علقه و مضغه و اينهاست اين نفس انساني اينها را ندارد. «أن الله تعالى قد خلق النفس الإنسانية بحيث لها» براي اين نفس «اقتدار على إبداع الصور الغائبة» اين نفس ميتواند يک سلسله صوري را که غائب هستند و در جهان ماده ديده نميشوند را ابداع بکند. «لها اقتدار علي ابداع الصور الغائبة عن الحواس بلا مشاركة المواد» بدون اينکه کمترين مادهاي را بخواهد استفاده بکند به عنوان علت قابلي يا علت اعدادي و امثال ذلک ميتواند ايجاد بکند.
«و كل صورة تصدر» اين صورت «عن الفاعل لا بواسطة المادة فحصولها في نفسها عين حصولها لفاعلها» يک بحث ديگر اين است که اين صورتها دارند ايجاد ميشوند. اينکه دارند ايجاد ميشود رابطه بين اين موجِد و موجَد چيست؟ اين را نفس ايجاد ميکند بسيار خوب نفس ايجاد کرده است. آيا اينها در نفساند يعني حلول در نفس ميکنند؟ نفس به مثابه ماده است براي اينها؟ يا نفس به مثابه موضوع است و اينها عرضاند؟ چهجوري است واقعاً؟ رابطه نفس با اين صور چيست؟ آيا اينها در صور، اين صور در نفس حالّاند و نفس محل اينهاست؟ يا نه، اينها عارضاند و نفس جوهر است براي اينها؟ ميگويند هيچ کدام. نه حالّ در نفساند نه نفس به مثابه موضوع و جوهر براي اينها باشد.
«و کل صورة تصدر عن الفاعل لا بواسطة المادة فحصولها في نفسها» اين را دقت کنيد اين عبارتها عبارات سنگيني است «فحصولها» اين صورت در نفس اين انساني «عين حصولها لفاعلها» اينجور نيست که يک چيزي باشد که مثل حالّ در محل يا مثل عرض براي جوهر باشد. نه، اين براي نفس حاصل است حصول اين صور براي نفس يعني اينکه نفس بر اينها اشراف دارد و اينها در نزد نفس حاصلاند. «فحصولها» اين صورت در نفس اين صورت «عين حصولها» اين صورت است «لفاعلها و ليس من شرط الحصول الحلول» يک؛ «و الاتصاف» دو. اتصاف مستحضريد که از باب زيادتي وصف بر موصوف اينها عارضاند يا از باب حالّ و محل نفس محل ميشود. ميفرمايد نه، نفس محل است و نه نفس موضوع است. «و ليس من شرط الحصول الحلول» يک «و الاتصاف» دو «كما علمت» که چه؟ که «أن صور الموجودات حاصلة للبارىء قائمة به من غير حلول و أن حصولها للفاعل أوكد من حصولها للقابل» نحوه وجود اينها را دارند ارزيابي ميکنند. چه موقعيت وجودي دارند؟
ما وقتي که يک صورتي را در ماده ميبينيم، طبيعي است که ماده گرچه مقوّم نيست اما حامل هست. همانطور که در آن اصل اول ملاحظه فرموديد ماده حامل است، وقتي حامل بود اين ميشود صورت در او قرار ميگيرد حالا يا به صورت محل يا به صورت موضوع است. ولي آيا وقتي حق سبحانه و تعالي اينها را ايجاد ميکند از باب اين است که خداي عالم معاذالله محل اينهاست يا موضوع براي اينهاست مثل عرض و جوهرند يا مثل حالّ و محلاند يا نه، اينها به ذات الهي قائماند و اين قيام به مراتب اوکد و اشد است از وجودش در ماده؟ «کما علمت ان صور الموجودات حاصلة للبارئ قائمة بالبارئ من غير حلول و ان حصولها» يعني حصول اين صور موجودات «للفاعل» که باري تعالي باشد اوکد است «من حصولها للقابل».
ببينيد وقتي که يک صورتي درماده است به اقتضاي اينکه ماده در حرکت است در تغيير هست اين صورت هم در تغيير است. ولي اگر يک صورتي داشته باشيم که نيازمند به ماده نباشد ماده نخواهد، طبعاً اين تغيير در اين هم اثر نخواهد گذاشت و اين اوکد و اشد است «فإذن للنفس في ذاتها عالم خاص بها من الجواهر و الأعراض و الأجسام الفلكية و العنصرية» مثالي که زدند يک مقدار اين مقال خيلي قوي است مثل اينکه خداي عالم صور موجودات را در نزد خودش دارد اينها در صقع ربوبي هست حالا ما مرتبه ذات را کاري نداريم که ذات اشياء از باب بسيط الحقيقة کل الأشياء و ليس بشيء منها را کاري نداريم اما در صقع ربوبي و در علم حق سبحانه و تعالي، علم فعلي حق موجودند. اينها که در صقع ربوبي موجودند چون موجود ذهني که نيستند آنجا که ذهن معاذالله نيست صورت هم صورت ذهنيه که نيست، آن صورت عينه است در صقع ربوبي. آيا در آنجا که هستند از تغيير و حرکت و استعداد و قوه و قابل نه! هيچ کدام از اين امور در آنجا نقش ندارند.
ما در باب فاعل چنين اعتقادي داريم چنين معرفتي داريم خداي عالم که به عالم علم دارد يک علم در مقام ذات يک علم در مقام فعل که هر دوي اينها عيني هستند از ماده و نظاير آن منزه است چون آن علم مجرد است. نفس هم وقتي ميخواهد ايجاد بکند از اين قبيل نوع ايجاد است که همانطور که در باب علم باري سبحانه و تعالي منزهاند از اينگونه مسائل اينها هم منزه هستند. «و ليس من شرط الحصول الحلول و الإتصاف کما علمت» که «ان الصور الموجودات حاصلة للبارىء قائمة به من غير حلول و أن حصولها للفاعل أوكد من حصولها للقابل فإذن للنفس» آنجا يک نمونه استفاده کردند حالا ميآيند به حکم اصلي نفس «فإن للنفس في ذاتها عالم خاص بها من الجواهر و الأعراض و الأجسام الفلكية و العنصرية و الأنواع الجسمانية و الأشخاص المجردة» همه آن چيزي را که ما در عالم طبيعت داريم از جوهر و عرض، از اجسام فلکي و عنصري، از انواع جسماني و اشخاص همه اينها در حالي که مجرد هستند در حوزه نفس انساني وجود دارند و نفس همه اينها را دارد بدون اينکه بخواهداز ماده استفاده کند.
اينجاست که فرمود: «قال بعض أكابر العرفاء» حالا در ذيل هم اين را آورده که از جناب ابن عربي است «قال بعض أکابر العرفاء و كل إنسان يخلق بالوهم في قوة خياله ما لا وجود له إلا فيها و العارف يخلق بالهمة» هر انساني ميتواند يعني به لحاظ قوه وجودي اين امکان براي او هست که «يخلق بالوهم» همان قوه مخيله است «في قوة خياله» يچزي که «لا وجود له الا فيها» يعني در عالم ماده وجود ندارد فقط در همان قوه خيال وجود دارد. «و العارف يخلق بالهمة ما يكون له وجود في خارج محل الهمة» ميتواند عارف همانطوري که در نفس خودش ايجاد بکند در خارج از نفس خودش هم ميتواند که اين ميشود مثال منفصل ايجاد بکند همينها را. «و لكن لا يزال الهمة يحفظه» يعني عامل حفظ او ديگه ماده نيست که ماده به عنوان حامل قوه حامل صورت او را حفظ بکند «و لا يئوده حفظ ما خلقته» هيچ وقت هم خسته نميشود چون به اراده انجام ميگيرد. اين «و لا يؤوده حفظهما» براي اين است که حق سبحانه و تعالي با اراده ازلي و ابدي ميکند همه آنچه را که موجودند هستند و حفظ ميشوند. «فمتى طرأ على العارف غفلة عن حفظ ما خلق عدم ذلك المخلوق انتهى» اگر يک دفعه عارف خوابش بگيرد و از اينها غافل بشود اينها همهاش از بين خواهند رفت.