1403/07/03
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: معاد در حکمت متعاليه
توفيقي است به حق توفيقي است خدا را بر اين توفيق هم شکرگزاريم و شاکر عنايات و تفضلات الهي هستيم که در جمع دوستان و فضلاي اهل حکمت و اهل فقاهت و اهل ديانت اين دوره بحثي را آغاز ميکنيم. بناست در اين دوره مباحث معاد مورد توجه قرار بگيرد و در بين آثاري که در حوزه معاد نوشته شده، آثار فراواني است اما آنکه با حيثيتهاي حِکمي و وجودشناسانه همراه باشد، آثاري است که از جناب صدر المتألهين به يادگار مانده است.
آنچه که اين بزرگمرد و مرد الهي و حکيم الهي در اين رابطه به يادگار گذاشته مثل ساير مباحثي که در حوزه هستيشناسي مبدأشناسي رسالت و نبوتشناسي و ساير مباحث، همه را با يک رويکرد هستيشناسانه و الهياتي جلو برده و برخي از مباحث را هم به جهت آميختگي با منابع وحياني بحثها را به گونهاي ديگر و هم عميقتر و هم راسختر مطرح کرده است. ديگران به هر حال مسائل حِکمي را فقط در قالبهاي عقل صرف ميديدند، ولي اين را إنشاءالله دوستان واقعاً جاي کار دارد که جناب صدرا را از اين منظر بشناسند که واقعاً ايشان نگرش حکمت را به مراتب توسعه داده و زواياي فراواني را به حکمت افزوده است. ما يک بحثي را در اين دورهاي که جناب آقاي ملکي شروع کردهاند تحت عنوان قوّت و غناي حکمت متعاليه داشتيم. فکر کنم دو يا سه جلسه در اين رابطه برگزار شد.
در اين موضوع بحث فراوان است و راجع به اينکه اين حکمت يعني حکمت متعاليه يک حکمت پيشرفته است يک حکمت توسعه يافته است بحث کرديم و اين مطلب در آن فضا آمد که جناب صدر المتألهين درست است که با زبان عقل و برهان در تمام کتابهاي حِکمياش سخن ميگويد اما همواره از منابع معرفتي ديگر بهره ميبرد. هم روشهاي معرفتي ديگر را ميپسندد و تأييد ميکند و با تصديق و تأييد آنها آنها را به ميدان ميآورد و هم اينکه در حقيقت آن منابع معرفتي را به مباحث حِکمي اضافه ميکند و اين توسعهاي است که در حکمت حاصل ميشود.
آنچه که از جايگاه عرفان به حکمت متعاليه آمده يا از جايگاه کلام به حکمت آمده يا از جايگاه احاديث يا حتي آيات الهي و منابع وحياني آمده اين حکمت را اين قدر گسترده کرده است. الآن کتابي که مثلاً مورد مطالعه است مورد مباحث است و به عنوان يک منبع درسي و متن درسي در اين رابطه دارد مورد توجه قرار ميگيرد بحث معاد است. ولي ميبينيم که کاملاً نگرشهاي وحياني در اين بينش حِکمي دخيل است و راه پيدا کرده. شما کمتر در آثار ساير حکما چنين نگاهي را ميبينيد. اين آميختگي که جناب صدر المتألهين ايجاد کرده يک تشويش نيست يک پريشاني نيست در فضاي حکمت. بلکه چون ايشان عقل را تنها معياري است که در حکمت راه دارد و ديگر روشها را از آنها استفاده ميکند ضمن تأييد آن روشها و آنها را هم به زبان عقل در ميآورد ما نبايد اشتباه بکنيم منبع معرفت يک چيز است زبان معرفت يک چيز ديگر است. منبع معرفت ميتواند وحي باشد ميتواند عرفان باشد ميتواند مباحث کلامي باشد ميتواند مباحث حکمي باشد. ولي زبان حکمت زبان عقل است و برهان است. ايشان از اين زبان فاصله نميگيرد ولي به آن منابع بسيار توجه ميکند و آن منابع معرفتي را به منابع حکمي خودش اضافه ميکند. لذا عرفان در حکمت متعاليه خيلي جايگاه دارد. منابع وحياني کتاب و سنت خيلي جايگاه دارد. مسائل کلامي بسيار جايگاه دارد. هيچ کدام از اينها حکمت صدرايي را مشوّش نميکند پريشان نميکند باعث تفرق فکري نميشود چرا؟ چون همه آنها را اولاً با يک نگاه هستيشناسي به صحنه ميآورد و ثانياً آنها را با زبان عقل و برهان دارد پيش ميبرد. اين دو تا جهت در فرمايشات و در کارهاي صدرا کاملاً محسوس است:
يک: آن بُعد هستيشناسانه و الهياتي به صحنه ميآيد.
دو: زبان برهان هم در اين رابطه کارساز است.
بحثي که در جمع دوستان مطرح است در اين تِرم تحت عنوان معاد است. معاد مستحضريد که دو تا اصطلاح است يک معاد فلسفي است و يک معاد کلامي. آنچه که در اين ماده درسي بيان شده بود بيشتر صبغه کلامي دارد تا صبغه فلسفي. الآن ميخواهيم فرق بين معاد فلسفي و معاد کلامي را عرض کنيم و بگوييم که در معاد فلسفي که مشهد ثالث است چه اتفاقي افتاده؟ و در معاد کلامي که در مشهد رابع است و ما مشهد رابع را بناست بخوانيم چه اتفاقي افتاده؟
پس حتماً آقايان ملاحظه کنيد إنشاءالله کارهاي تحقيقي فرق بين معاد فلسفي و معاد کلامي است و اينکه جناب صدر المتألهين به هر دو معاد پرداخته، هم معاد فلسفي را و هم معاد کلامي را.
معاد فلسفي که به عنوان «المشهد الثالث» چون مستحضريد که شواهد الربوبيه پنج تا مشهد دارد. مشهد اول امور عامه است الهيات بالمعني الأعم. مشهد ثاني الهيات بالمعني الأخص، اثبات صانع، احکام صانع و امثال ذلک. مشهد ثالث که الآن داريم اشاره ميکنيم تحت عنوان «في النظر المختص بعلم المعاد» است. اين علم معاد منظور کدام علم معاد است؟ آن معادي است که در فلسفه از آن بيشتر صحبت ميشود.
کتابي دارد مرحوم شيخ الرئيس بنام المبدأ و المعاد و کتابي دارد جناب صدر المتألهين بنام المبدأ و المعاد، ديگران هم همينطور. حضرت حاج آقاي ما هم خدا سلامتشان بدارد آن اوايل سالهاي شصت و اينها اين کتاب ده مقاله پيرامون مبدأ و معاد از حضرت استاد هست که اينگونه از بحثهاي معاد فلسفي است. آيا مراد از مبدأ چيست؟ و مراد از معاد چيست در فلسفه؟ مراد از مبدأ يعني آغاز هستي که از صادر نخستين شروع ميشود تا ميرسد به هيولي. سير نزولي است. اگر ما هستي را به دو قوس صعود و نزول تقسيم بکنيم قوس نزولي قوسي است که از جايگاه حق سبحانه و تعالي شروع ميشود و صادر نخستين تا مراحل حالا براساس نگرشهاي مختلف؛ نگرشهاي عرفاني اين است که اين يک فروغ رخ ساقي است. آقايان مشائين قائلاند که مثلاً عقول عشره است. ديگران حکمت متعاليه يک جور ديگر. به هر حال آنچه را که از ناحيه حق سبحانه و تعالي صادر شده از آنجا آغاز ميشود حالا ميگويند اول عقل است بعد نفس است بعد طبع است و در طبع هم منتهي ميشوند به هيولاي أولي و ماده و امثال ذلک.
اين سير نزولي است که از آن به المبدأ ياد ميشود. همه مباحثي که در تحت عنوان المبدأ است از نقطه آغاز ايجاد که حالا ميگوييم صادر نخستين تا ميرسد به هيولاي أولي که در حقيقت پايان سير هستي است و در اينجا هستي به دروازه عدم ميرسد و تمام ميشود. اما معاد عبارت است از همان نقطهاي که هستي دارد به پايان ميرسد به عنوان هيولي آغاز ميشود و برميگردد به صادر نخستين. اين مباحثي است که در معاد فلسفي بحث ميشود که از مثلاً بفرماييد از عنصريات شروع ميشود از عناصر شروع ميشود بعد کمکم به معدنيات و بعد کمکم به جمادات و بعد به نباتات، بعد به حيوانات، بعد به انسان و انسان هم کمکم در مسائل نفساني داراي نفس ميشود و نفس تجرد پيدا ميکند و نفس به مسئله سعادت و شقاوت ميرسد و شما الآن حتماً دوستان ملاحظه بفرماييد وقتي يک سير عمومي و مرور نسبت به عناويني که در مشهد ثالث هست ملاحظه بفرماييد ميبينيد که از عنصريات آغاز ميشود تا به سعادت و شقاوت انسان که در سير صعود ميرسد به آن آخر. و لذا اين المشهد الرابع ادامه مشهد ثالث ميشود که بعد از اينکه انسان را به عنوان بخش نهايي سير صعودي تعريف ميکند و اينکه انسان ميرسد به اينکه داراي نفس مجرده بشود و بعد از نفس مجرده به سعادت و شقاوت و اينگونه از مسائل ميپردازند بعد تناسخ را رد ميکنند و از بين ميبرند اين نفس ميرسد به اوج هستي و نهايت قرب به حق سبحانه و تعالي، آنجا جايگاه پيدا ميکند و از آنجا تازه مسئله معاد کلامي آغاز ميشود که المشهد الرابع ناظر به اين معاد کلامي است.
پس حتماً آقايان سير بحث را ملاحظه بفرماييد از امور عامه، الهيات بالمعني الأعم مشهد اول، بعد الهيات بالمعني الأخص مشهد ثاني. وارد بحث المبدأ و المعاد ميشوند تحت عنوان في النظر المختص بعلم المعاد در سير صعودي که حالا از بالا نميگويند. چون نميگويند المبدأ و المعاد، فقط معاد است. چون معاد است، ديگه سير نزولي را به آن نميپردازند. سير صعودي را به آن ميپردازند که از هيولي و عنصريات آغاز ميشود و ميرسد تا آخرين مرحله. اين بحث که تمام شد وارد مسئله معاد کلامي ميشوند که بحث ما در اينجا شروع ميشود اگر خدا بخواهد. براساس اين نسخهاي که حالا ما داريم تحت عنوان «المشهد الرابع» عنوانش هست «في اثبات الحشر الجسماني و ما وعده الشارع و أوعد عليه» چه وعده داده چه وعيد داده عقاب و ثواب «من القبر و البعث و الجنة و النار و غير ذلک» که اين را اصطلاحاً معاد کلامي ميگويند. ولي جناب صدر المتألهين همانطور که عرض کرديم با يک رويکرد الهياتي و هستيشناسانه وارد ميشود و ملاحظه بفرماييد همين اشراق اول شروع ميکند «في اثبات النشأة الثانيه» اين يک عالم ديگري را ميخواهد اثبات بکند به لحاظ هستيشناسي ميشود يعني يک بحث الهياتي است. «في اثبات النشأة الثانية و في إشراقات».
پرسش: ...
پاسخ: چرا! اتفاقاً ميخواهيم اين را بگوييم فرق بين آن مباحثي که در باب معاد هست از ناحيه مباحث کلامي فقط يک سلسله امور نقلي و سمعي است. اما ايشان دارند مسئله معاد را به عنوان يک نشأه دوم به عنوان «في النشأة الثانية» بحث الهياتي ميکنند يعني بحث وجودشناسي ميکنند. ميگويند که اين نشأه وجود دارد. ما در بحث معاد اينها را نداريم که بياييم معاد را اثبات بکنيم. معاد هست، چه گفته؟ «إذا وقعت الواقعة». چه کسي گفته؟ «الحاقة ما الحاقة»، «القارعة ما القارعة» اينها بحثهاي کلامي است که به وحي و به سمع تکيه ميکند. اما الآن ملاحظه بفرماييد اصالت وجود را بکار ميگيرند تشکيک را بکار ميگيرند حرکت جوهري را بکار ميگيرند همه اين اصول هفت اصل را الآن پايهگزاري ميکنند تا اثبات کنند يک عالمي ما داريم بنام عالم ثانيه يا نشأه ثانيه که عالم معاد است.
پرسش: ...
پاسخ: کلام براي اينکه در مباحث کلامي ما از اصل قبر و بعث و حشر و صراط و تطاير کتب و اينها بحث ميکنيم و اينها همان چيزي است که منبع نقلي دارد منبع سمعي دارد روايات است. ايشان همين مباحث را با يک رويکرد وجودشناسانه و با زبان برهاني دارند مطرح ميکنند. همين مسائل است معقولات همين است ولي شيوه و زبان زبان حکمت است.
پرسش: ...
پاسخ: در المبدأ و المعاد فلسفي است. اما در اسفار
پرسش: ...
پاسخ: نه، به آن معنا نيست يعني الآن اينجا هم هست الآن مشهد ثالث را ملاحظه بفرماييد دارند يک عناويني دارند ولي در جهت اصلي خودشان يعني در سير صعودي ميخواهد بحث بکند. ميخواهد بگويد که عناصر تبديل ميشود به معدنيات، معدنيات تبديل ميشود به جمادات، جمادات تبديل ميشود به نبات. نبات تبديل ميشود به اينها. بعد ميرسد به انسان، انسان هم ميرود بالا و اين مسير در حقيقت دارد طي ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بيشتر بحثهاي همين کلامي مطرح است ولي چون آنجا مباحث ريز معاد را مثل بعث و حشر و تطاير کتب و صراط و گذر از صراط و بعد عقوبت و ثواب و بعد مخصولاً مسئله خلود يکي از مسائل جدي در بحث معاد اسفار است. اما اينجا اين بحث خلود را اصلاً ندارند. اينجور ميشود.
در شاهد اول ميفرمايند که «في إثبات النشأة الثانية و فيه إشراقات» نگاهي که الآن دارند اين است که نشأه ثانيه را ميخواهند اثبات بکنند. نشأه ثانيه يعني چه؟ ما يک نشأه أولي داريم که نشأه أولي ناظر به دنياست. به عالم طبيعت به آن چيزي است که ما الآن او را احساس ميکنيم و اصطلاحاً هم اسمش را ميگذاريم عالم شهادت. به آن طرف هم ميگوييم عالم غيب يا عالم آخرت. يا عقبي در مقابل أولي يا دنيا. آيا ما چه دليلي داريم که چنين نشأهاي و چنين عالمي وجود دارد؟ آيا دليل فلسفي ميتوانيم اقامه بکنيم براي اينکه اثبات بکنيم که چنين عالمي داريم که در آن عالم انسانها محشور ميشوند و به اعمالشان رسيدگي ميشود و عدل و حق الهي ظهور پيدا ميکند و نظاير آن. آيا ما دليلي بر اين کار داريم يا نه؟
براي اين مسئله ميفرمايند که تمهيداتي را ما بايد بيان کنيم اصولي را بايد ذکر کنيم که اين اصول هفت اصل است که اين اصل را ما قبلاً در الهيات بالمعني الأعم اثبات کرديم و گفتيم. ولي آن اصول را داريم کنار هم قرار ميدهيم تا مبتني بر آن اصول از قبل بيان شده بخواهيم چنين مطلبي را اثبات بکنيم. ملاحظه بفرماييد «الأول في تمهيد أصول أسلفناها يبتني عليها ما ندعيه الآن و هي سبعة الأصل» «ما ندعيه الآن» چيست؟ يعني اثبات نشأه ثانيه. بر چه استوار است؟ بر اصول هفتگانه. اين اصول هفتگانه کجاست؟ «أسلفناها» ما اين را قبلاً در الهيات بالمعني الأعم بيان کرديم.
«المشهد الرابع في إثبات الحشر الجسماني و ما وعده الشارع و أوعد عليه من القبر و البعث و الجنة و النار و غير ذلك. و فيه شواهد: الشاهد الأول في إثبات النشأة الثانية و فيه إشراقات. الأول في تمهيد أصول أسلفناها يبتني عليها ما ندعيه الآن و هي سبعة الأصل الأول: أن تقوم» اصل اول اين است که از خارج يک اشاره اجمالي داشته باشيم
اينها که در مسائل هستيشناسي قبلاً مطرح شد که موجودات طبيعي مرکباند از ماده و صورت. ماده چيست؟ صورت چيست؟ يک بحثهاي مفصلي هم داشتند براي اثبات اين. يک موجود طبيعي بدون ماده ممکن نيست. بدون صورت ممکن نيست. اين هر دو بايد وجود داشته باشد تا يک موجود طبيعي بخواهد وجود پيدا بکند و اين هر دو هم بايد يک ترکيب اتحادي و نه انضمامي يا اعتباري يا امتزاجي يا اختلاطي و امثال ذلک، يک ترکيب اتحادي تشکيل بدهند و با ترکيب ماده و صورت يک حقيقتي بنام مثلاً جسم شکل بگيرد و بعد انواع بر آنها وارد بشود.
يک بحثهاي مفصلي بود مستحضريد در بحثهاي مقولات عشر ما بحث اثبات ماده داشتيم اثبات صورت داشتيم و ترکيب اتحادي بين ماده و صورت و مباحث فراوان ديگر. يکي از مسائلي که در آن فضا مطرح شد اين بود که قوام هر امر طبيعي به صورت اوست گرچه با ماده امر طبيعي همراه است ممکن نيست يک امر مادي و طبيعي بدون ماده باشد، و لکن نقش ماده نقش حامل است نقش قوامبخشنده نيست که اگر اين صورت خواست در يک عالم ديگري حاضر بشود نيازي به ماده نيست. قوام شيء به صورت است و لکن در نشأه طبيعت اين صورت اگر بخواهد تحقق پيدا بکند چون محملي ميخواهد حاملي ميخواهد ماده به عنوان حامل صورت به عنوان امر جزء مرکب از اين حقيقت خواهد بود.
پس بنابراين اصل اول اين است که آن چيزي که مقوم شيء است صورت اوست. صورت تمام حقيقت شيء را تأمين ميکند. خاطر شريف آقايان هست به لحاظ الهيات بالمعني الأعم که فصل اخير تمام حقيقت شيء است. وقتي ميگوييم مثلاً ناطق، يعني «جوهر جسم نام حساس متحرک بالإراده» همه اينها در ناطق وجود دارد. ناطق فصل اخير است و فصل اخير تمام حقيقت شيء است. اگر ناطق بود همه اينها هستند به عنوان لوازم و همراهان اين حقيقت. ناطق چيست؟ فصل است. فصل چيست؟ مبدأ صورت. ماده مبدأ جنس است فصل مبدأ صورت است.
بنابراين صورت مقوم حقيقت يک شيء است و ماده يک همراه است نه اينکه مقوم بخواهد باشد لذا اگر صورت رشد کرد رشد کرد به مرحله تجرد رسيد مثل نفس انساني ميتواند بدون ماده حضور داشته باشد. اين اصل اول که صورت قبلاً وجود داشت. «أول في تمهيد أصول أسلفناها يبتني عليها» بر اين اصول «ما ندعيه الآن» آنکه ما الآن ادعا کرديم. چه ادعا کرديم؟ ادعا کرديم که اثبات کنيم نشأه ثانيه را. «و هي» اين اصولي که أسلفناها اين اصول «سبعة» هفت تا هستند.
«الأصل الأول: أن تقوم كل شيء طبيعي بصورته» هر چيزي قوام وجودي او به صورت اوست. صورت چيست؟ صورت همان حقيقتي است که از او به فصل ياد ميکنيم و مبدأ فصل است. «بصورته» صورت چيست؟ «و مبدإ فصله الأخير» صورت همان مبدأ فصل اخير است. ماده بشرط لا است. ماده بشرط لا اگر بخواهد لابشرط ملاحظه بشود ميشود جنس. پس مبدأ جنس، ماده است. مبدأ فصل، صورت است. صورت بشرط لا در خارج است. صورت لا بشرط ميشود فصل. ماده بشرط لا در خارج است حمل نميشود. ماده لا بشرط ميشود جنس و در ذهن ميماند.
«أن تقوم كل شيء طبيعي بصورته» صورت چيست؟ «و مبدإ فصله الأخير» که صورت همان مبدأ فصل اخير است. «لا بأجناسه» يعني اشياء طبيعي به جنسشان يا فصول عاليشان يا فصول متوسطشان اگر داشته باشند اينها مقوم نيستند شما فقط آن فصل اخير را که داشته باشيد تمامش را داريد آنها در حقيقت لوازم اين فصل اخير هستند. «فإنها بمنزلة اللوازم» يعني فصول عاليه متوسطه اجناس عاليه متوسطه، اجناس اخير همه و همه به عنوان لازماند وقتي گفتيم ناطق، تمام اينها دارد به همراهش ميآيد. ولي ناطق فصل اخير است و تمام حقيقت يک شيء است «و فصوله العالية و المتوسطة إن كانت فإنها بمنزلة اللوازم».
اين فقط در ارتباط با شيء طبيعي نيست آن اوّلي راجع به «کل شيء طبيعي» اين فراتر هر موجود مرکبي «و كذا وجود كل مركب طبيعي بصورته الكمالية» يعني قوام او قوام يک شيء به صورت کماليه است. ممکن است سؤال بفرماييد که مگر ميشود صورت بدون ماده باشد صورت بدون ماده نميتواند تحقق پيدا بکند محمل ميخواهد مثل اينکه عرض بدون جوهر نميتواند. جوهر موضوع عرض است. عرض اگر بخواهد تحقق پيدا بکند چه ميخواهد؟ موضوع ميخواهد صورت هم اگر بخواهد تحقق پيدا بکند ماده ميخواهد. ميفرمايد که اين ماده براي اينکه صورت اگر تحقق بخواهد پيدا بکند در عالم طبيعت نيازمند به يک حاملي است. اين در حقيقت و قوام شيء نقشي ندارد لذا اين ماده مدام عوض ميشود. اين ماده عوض بشود اين اجزاء ماده يکي پس از ديگري ميرود «بدل ما يتحلل، بدل ما يتحلل» حاصل ميشود. ماده نقشي در قوام و مقوّميت هستي يک شيء ندارد.
«و إنما الحاجة» اين جواب يک سؤال است «و إنما الحاجة إلى المادة لأجل قصور وجوده» اين صورت «عن التفرد بذاته» يعني اگر اين صورت بخواهد تحقق پيدا بکند قاصر است. اين نيازمند به يک حاملي است که بتواند ان را حمل بکند. «دون الافتقار إلى حامل طبيعي» نه اينکه ذاتاً و حقيقتاً مثل نفس انساني. الآن نفس انساني اگر بخواهد در نشأه طبيعت باشد يک بدن ميخواهد بله. ولي اگر بخواهد در نشأه ارواح باشد نيازي به بدن ندارد. «دون الافتقار الي حامل طبيعي فإن مادة الشيء» اين را ملاحظه بفرماييد استدلال مطلب است «فإن مادة الشيء هي القوة الحاملة لحقيقة ذاته» براي يک جوهر و يک امر مرکّب اين حامل آن حقيقت است. حقيقت ذات همان صورت است که مقوم شيء است.
«و نسبتها» ماده «إلى الصور نسبة النقص إلى التمام و إن المادة»، يک؛ «و ما يجري مجراها» ماده، مثل موضوع که موضوع مثل جوهر براي عرض، ماده براي صورت. «و إن مادة و ما يجري مجراها، انما هي معتبرة في الشيء المادي» آن هم «على وجه الإبهام» کدام ماده؟ آقا، ماده زيد. ماده زيد در طفوليت؟ در نوجواني؟ در جواني؟ در ميانسالي؟ اينها «علي وجه الإبهام» اصل بدن و نفس باقي است صورت باقي است گرچه ماده همواره در حال تغيير است در حال ذوب شدن است در حال سيلان است. اگر اين نقش داشت نبايد از بين ميرفت. اينکه دارد از بين ميرود نشان اين است که ماده «علي وجه الإبهام» حامل است. نه «علي وه التعين». «علي وجه التعين» يعني همان مادهاي که از اول طفوليت بود تا هشتاد سالگي هم همان ماده باشد. نه، اينجور نيست. ماده «علي وجه الإبهام» که اين ماده در حال تغيير است، چون ما يک حامل ميخواهيم في الجمله، نه يک حامل مشخص.
«و إن المادة و ما يجري مجراها» ماده، که گفتيم موضوع نسبت به عرض «انما هي معتبرة في الشيء المادي» اما اگر اين شيء از فضاي عالم ماده و طبيعت بيرون آمد ديگه آن شيء شيء هست شيئيت دارد بدون اينکه مادهاي آن را همراهي بکند آن هم «على وجه الإبهام فإن أعضاء الشخص و بدنه» شخص «أبدا في التحول و الذوبان و السيلان بحرارته الغريزية المستولية عليها من نار الطبيعة و الشخص هو هو نفسا و بدنا» اينها از نظر هستيشناسي خيلي قابل توجه است که چه اتفاقي دارد در حوزه هستيشناسي ميافتد؟ ما فکر ميکنيم که انسان که مرکب است از بدن و نفس، اين بدن به لحاظ اجزاء طبيعي و مادياش ثابت است. در حالي که نه، «علي وجه الابهام» اين ماده نقش دارد و حيثيت حامليت دارد. دارد حقيقت انسان را که در صورت او نهفته است حمل ميکند.
«فإن أعضاء الشخص و بدنه» شخص «أبدا» يعني از آن لحظهاي که آغاز شد تا هر وقتي که زنده است «في التحول و الذوبان» دارد ذوب ميشود «و السيلان» در حال حرکت و سيلان است. اين بدن چهجوري ذوب ميشود؟ يا از راه حرارت غريزي که مثلاً همين درجه حرارتي که دارد مخصوصاً اگر انسان فعاليتي بکند تلاشي بکند اين حرارت غريزي اين مادهها را يکي پس از ديگري کمکم از بين ميبرد ذوب ميکند و اينها را مستهلک ميکند. گاهي اوقات هم يک سلسله علائم و مواردي از بيرون ممکن است بيايد که عامل ذوبان و سيلان اين ماده بشود. اينها در حال ذوب هستند در حالي که «بحرارته الغريزية المستولية عليها من نار الطبيعة و الشخص هو هو» واو حاليه است «نفسا و بدنا» ما به بدن شصت سال قبل زيد ميگوييم اين بدن همان بدن است و نفس زيد همان نفس است. «من أول العمر إلى منتهاه» از اول عمر تا منتها اين بدن به رغم اينکه مادهاش در حال ذوب شدن و سيلان هست بدن بدن است محفوظ است نفس نفس است محفوظ است.
اين چهجوري ميشود؟ با اينکه اين بدن دارد لحظه به لحظه آن مادهاش دارد ذوب ميشود چه چيزي بعث ميشود که ما بگوييم اين همان بدن است؟ اين«انحفاظ» و محفوظ بودنش منشأش چيست؟ «لانحفاظ هوية بدنه»، يک؛ «و نفسه»، دو؛ که بعداً ميگويند. «بنفسه التي صورته التمامية» آن حقيقش ثابت است، آن ناطقيت و آن نفس ناطقيت آن ثابت است چون آن ثابت است آن ثابت اين امر متغير را با خودش همراه ميکند. «لانحفاظ هوية بدنه» به چه چيزي وحدتش محفوظ است؟ وحدتش از طريق نفس محفوظ است. «بنفسه» که اين نفس همان صورت اوست صورت تماميه.
بنابراين «فهذية البدن» هذية يعني اينکه بگوييم اين بدن همان بدن است، اين بدن شصت سال پيش است اين بدن شصت سال بعد است «فهذية البدن من حيث هو بدن لهذه النفس بهذه النفس» چون اين نفس واحد و باقي و ثابت است به بقاء و ثبات اين نفس اين بدن هم ثابت است محکوم به حکم وحدت نفس است. چون نفس ثابت است نفس باقي است اين بدن هم باقي است گرچه اجزاء مادياش از بين رفته باشد. «فهذية البدن من حيث هو بدن لهذا النفس بهذه النفس». «فهذية البدن من حيث هو بدن لهذا النفس» اين هذية از کجا ميآيد؟ «بهذه النفس» چون نفسش واحد است نفسش هذا است نفسش از اول تا آخر ثابت و باقي بوده اين بدن هم به عنوان يک متغير به آن وصل است. «و إن تبدل تركيبه» اگرچه ترکيبش قبلاً پوستش خيلي جوان بود بدون چون و چروک بود بدون افسردگي بود الآن ما بدني را ميبينيم که اين است بدن مثلاً پنجاه سال قبل بسيار بدن شاداب و با نشاطي بود. ميگوييم اين همان بدن است که اينجوري شده است.
«و كذا هذية الأعضاء كهذه اليد و هذا الإصبع إذ كلها» همه اين اعضا «منحفظة الهوية تبعا لهوية النفس» چون نفس حقيقتاً واحد است اين حقيقت واحده اين امر متغير را با خودش کشانده و آورده. اين بدن را با خودش همراه کرده است. لذا آن عناصري که از او رفتهاند آنها نقشي در وجود ندارند.
آقايان، از دست ندهيم آن اصلي که دنبال ميکنيم اين است که تمام حقيقت يک شيء، صورت اوست و آنچه که از او از دست ميرود هيچ نقشي در هويت او ندارد. نقشي در مقوّميت او ندارد. يک امر بيروني است به تعبير ايشان لوازم و عوارضي است که مفارقاند يک وقت هستند يک وقت نيستند از اول هم بنا نبود باشند. «علي وجه الإبهام» بناست باشند نه «علي وجه التعين». «علي وجه الإبهام» يعني چه؟ يعني ما ميگوييم ماده ميخواهيم في الجمله. بالاخره اين نفس يک مرکَبي ميخواهد بنام بدن، حالا اين بدن شد يا آن بدن شد. مثال که ميزدند اساتيد ميگفتند مثلاً آدم بايد بنشيند حالا يک صندلي بخواهد طلايي باشد نقرهاي باشد پلاستيکي باشد سنگي باشد بالاخره آدم ميخواهد بنشيند يک صندلي ميخواهد. اين نفس اگر بخواهد در عالم طبيعت سوار باشد و در عالم طبيعت باشد يک بدن ميخواهد. حالا کدام بدن؟ هر بدني که اين نفس بتواند او را تدبير بکند. اين اصل اول.
«الأصل الثاني:» اصل اولي پس اين شد که «صورة کل شيء مقوّمه» مقوم هر شيئي صورت اوست و ماده يک نقش بيروني و حامل دارد. اين اصل اول. اصل دوم: «أن تشخص كل شيء عبارة عن وجوده الخاص به مجردا كان أو ماديا» يکي از مسائلي که در فلسفه مورد بحث بود چه در فلسفه مشاء و اشراق و چه در فلسفه حکمت متعاليه، بحث تشخص است که تشخص يک شيء به چيست؟ در نزد مشائين اين تشخص را به عوارض ميدانستند به کمّ و کيف و وضع و أين و متي و اينها را عوارض تشخص ميدانستند. اما در حکمت متعاليه روشن شد که همه اين امور عرضي بلکه حتي جوهري مبتني بر وجود است اگر وجود تحقق داشت جوهر و عرض خواهند بود و جوهر عرض هم در حقيقت به تبع وجود موجود هستند. پس آنکه علت تشخص نه عامل و علامت، علت شخص است عبارت است از وجود. اين را در حکمت متعاليه ما به عنوان يکي از مباحث و گزارههاي حکمي و نهايي پذيرفتيم مخصوصاً براساس مسئله اصالت وجود و اعتباريت ماهيت ديگه همه اين ماهيات اعم از جوهر و عرض همه و همه «الأعراض کلا تابعه و جوهرية لدنيا واقعة إذ کانت الأعراض کلا تابعة» همه تابعاند.
بنابراين اين امور تابع نميتوانند علت تشخص باشند. بله، علامت ميتوانند باشند اما علت تشخص نيستند علت تشخص چيست؟ جز وجود چيز ديگري نيست. خواه آن موجود يا آن وجود، وجود مجرد باشد يا مادي. «إنّ تشخص کل شيء عبارة عن وجوده الخاص» به آن شيء. نه ماهيت جوهري و نه ماهيت عرضي. آن شيء و آن موجود خواه مجرد باشد «مجردة کانت أو ماديا».
پس آن چيزي که در نزد مشائين شناخته شده بود که عوارض علل تشخصاند ميفرمايند که «و أما الأعراض فهي من لوازم الشخصية» اينها از لوازم تشخصاند نه از علت تشخص «لا من مقوماتها» تشخص و شخصيت. لذا «و يجوز أن يتبدل كمياته و كيفياته و أوضاعه تبدلا من صنف إلى صنف و من نوع إلى نوع و الشخص هو هو بعينه» آقا، اين زيد از قدّش از وزنش از کمّش از کيفش از مکانش از أينش از متي همه آن چيزي که به عنوان عوارض هست دارد تغيير پيدا ميکند. ولي خودش خودش است. به شخصش به وجودش موجود است. اينها پس چه ميشوند؟ اينها ميشوند عوارض و لوازم مفارق.
پس اصل دوم اين است که «تشخص کل شيء بوجوده الخاص به و يجوز أن يتبدل» چون اعراض از لوازم تشخصاند و نه علت تشخص، «و يجوز أن يتبدل كمياته» شيء «و كيفياته و أوضاعه تبدلا» تبدل نوعي هم پيدا بکند. آقا، اين خاک شده شجر. اين شجر شده حيوان. اين حيوان شده انسان. اينجور نوعش تغيير پيدا کرده اما در عين حال ميگوييم همان هسته خرماست. اين همان هسته خرماست که شده نخل باسق که شده غذاي آن که شده اين حيوان که شده آن انسان و امثال ذلک. «و هو هو».
«و يجوز أن يتدبل کمياته» اين شيء «و کيفياته و أوضاعه تبدلا» تبدلي پيدا بکند مفعول مطلق نوعي است «تبدلا من صنف إلى صنف» نه، بالاتر: «و من نوع إلى نوع» در حالي که، واو حاليه است «و الشخص هو هو بعينه» اين هم اصل دوم.
اما «الأصل الثالث:» اصل ثالث «أن الشخص الواحد الجوهري» در اين اصل سوم، ما هم بحث حرکت جوهري را به عنوان يک اصل داريم دنبال ميکنيم و هم بحث تشکيک را. اينها همه اصولي است که «أسلفناها» ما اين اصول را قبلاً گذرانديم. «أن الشخص الواحد الجوهري مما يجوز فيه الاشتداد الاتصالي من حد نوعي إلى حد آخر» اين جماد ميشود نبات. نبات ميشود حيوان. اين براساس حرکت جوهري ميشود تغيير جوهري ميدهد. همان است. همان هسته خرماست که از نبات تبديل ميشود حيوان و حيوان ميشود انسان.
«أن الشخص الواحد الجوهري مما يجوز فيه الاشتداد الاتصالي من حد نوعي إلى حد آخر و كلّ ما» يا «کلَّما بلغ إلى درجة أعلى من الكون يكون هي أصل حقيقته و ما دونها من الآثار و اللوازم بل الوجود كلما كان أقوى كان أكثر حيطة بالمراتب و أوفر جمعية للدرجات» و هر چه که به درجه بالاتري برود اين جور «يکون هي أصل حقيقته و مادونها» اين ميشود اصل حقيقتش. يعني چه؟ يعني وقتي يک جماد شد نبات، اين نبات ميشود اصل حقيقتش. اگر اين نبات شد حيوان، اين حيوان ميشود اصل حقيقتش. اگر اين حيوان شد انسان، اين انسان ميشود اصل حقيقتش.
پرسش: ...
پاسخ: لذا فرمودند اشتداد جوهري اتصالي پيدا کرده. حرکت جوهري همين است.
پرسش: تغيير صورت ميگيرد ثابت نيست.
پاسخ: نه، ثابت بودنش اين است که يک حقيقت است که در جوهر تغيير پيدا ميکند. حرکت جوهري يعني جوهر نباتي ميشود جوهر نباتي. ولي اتصال الآن همين نخل اين هسته خرما يک امر جماد است. اين ميشود نبات. همين ميشود حيوان اگر خوراک يک حيوان بشود و همينطور. اين براساس اشتداد وجودي يا حرکت جوهري اين جوهر به جوهر ديگر تبديل ميشود. يک وقت است که يک جوهر است تغيير جوهري داده نميشود خيلي خوب، آن يک مسئله فرض انسان است در مسير خودش دارد کامل ميشود. البته در آن هم ميگويند که سبوعيت است بهيميت است شيطنت است ملکيت است ميگويند انسان نوع متوسط است. حالا آن را نگاه نکنيم آنچه که الآن ملاک است اين است که اگر يک جوهري از جماديت به نباتيت رفت همان جوهر رفته لذا اشتداد جوهري اتصالي پيدا کرده است و اين ميشود تمام حقيقتش وقتي به آن رسيد و مادون هر چه که باشد ميشود از لوازم و عوارض ملحقه.
«و كلما بلغ إلى درجة أعلى من الكون» هر کدام از اين جواهر وقتي اشتداد پيدا کردند به جوهر ديگر رسيدند «يكون» ميباشد «هي» آن حقيقت جوهري «يکون هي» يعني اين درجه اعلي «يکون هي أصل حقيقته و ما دونها» مادونش چه ميشود؟ «من الآثار و اللوازم» هر چه که قبل از او بوده ميشود از آثار و لوازمش. تا اينجا در ارتباط با حرکت جوهري است. الآن اينجا تشکيک را هم مطرح ميکنند. «بل الوجود» اين «بل» بخاطر اينکه از اشتداد جوهري به تشکيک وجودي ميخواهند بپردازند. «بل الوجود كلما كان أقوى» اگر يک وجودي قويتر شد حالا همين مثالي که خودمان گفتيم، مثال انسان از عقل هيولاني آمده عقل بالملکه، عقل بافعل، متحد با عقل مستفاد شده با عقل فعال شده. «بل الوجود کلما کان اقوي كان» اين وجود «أكثر حيطة بالمراتب و أوفر جمعية للدرجات» اقتضاي تشکيک اين است. اقتضاي تشکيک اين است که أوفر باشد اشد باشد و اين الآن اتفاق افتاده است. اين وجودي که رسيده به مرحله صد، مراحل مادون را دارد.
«أ و لا ترى كيف يفعل الحيوان أفاعيل الجماد» اين ميخواهد بفرمايد که اينکه قبلي مثلاً جماد شده نبات، نبات شده حيوان، ميگويد ببين ما ميگوييم که آن بخش اخيرش تمام حقيقتش است اما گذشتهاش چيست؟ ميشود لوازم وجودي. بعد شاهد ذکر ميکند. بيبنيد آقا، ميگويد اين موجودي که قبلاً جماد بود الآن شده انسان. ولي همين انسان هم کار انساني ميکند هم کار حيواني ميکند هم کار نباتي ميکند هم کار جمادي ميکند پس اينها وجود دارند. اينها با آن هستند به عنوان لوازم. اگر اينها نبودند کار نباتي نميکرد. الآن رشد دارد يا ندارد؟ الآن شهوت و غضب دارد يا ندارد؟ پس نشان اين است که آن شهوت و غضبي که قبلاً به عنوان تمام حقيقت بود الآن شده از لوازم. آن امري که به عنوان نماء و به عنوان تمام حقيقت بود در حد نامي بود الآن شده جزء لوازم.
«أ و لا ترى كيف يفعل الحيوان» چگونه يک حيوان انجام ميدهد «أفاعيل الجماد و النبات مع الإحساس و الإرادة» اين حيوان در عين حالي که حساس و متحرک بالاراده است چکار ميکند؟ حيثيتهاي گذشته را هم با خودش دارد. افعال جماد و نبات را انجام ميدهد. «و يفعل الإنسان أفاعيلها» انسان هم کار حيوانات را انجام ميدهد. بلکه کار نباتات را هم انجام ميدهد «كلها مع النطق» با اينکه انسان حيثيت نطق تمام حقيقت او هست موارد ديگر را به عنوان لوازم با خودش دارد. «و يفعل الإنسان افاعليها کلها» اعم از جماد و نبات و حيوان همه را با خودش دارد «مع النطق و العقل يفعل الكل بالإنشاء» بهبه! وقتي انسان به عقل رسيد با ايجاد «کن فيکون» ميکند و ايجاد ميکند. جماد ايجاد ميکند نبات ايجاد ميکند حيوان ايجاد ميکند. «و البارىء يفيض على الكل ما يشاء» باري سبحانه و تعالي افاضهاش بر همه آنچه را که مادون هست اوست که افاضه ميکند و اينها مجاري فيض حق سبحانه و تعالي هستند.
اين سه چهار تا اصل بود که خوانديم «الأصل الرابع: أن الصور و المقادير كما يحصل من الفاعل بحسب استعداد المادة كذلك قد يحصل منه من غير مشاركتها كوجود الأفلاك و الكواكب» صور و مقادير «کمال يحصل من الفاعل بحسب استعداد المادة».