1403/02/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: شرح المشاعر اصالت وجود
«المنهج الثالث في الإشارة إلى الصنع والإبداع وفيه مشاعر» عرض کنم که همون طور که مستحضريد در جمع دوستان کتاب شريف يا رساله شريفه مرحوم صدرالمتألهين الشاعر مورد بحث و گفتگو است عرض شد که درحقيقت در دو ميدان مباحث اين کتاب رو ميشه در بحث اول يعني نگاه اول توضيح داد ميدان اولش عبارت است از احکام وجود به تعبير ديگر الهيات بام العام و مباحثي که به امور عامه شناخته مي شود و خصوصا مباحث وجود و احکام وجود و همچنين ماهيت جايگاه وجودي هر يک از وجود ماهيت و همچنين که نسبت بين وجود و ماهيت چگونه است شايد در اين کتاب دغدغه اصلي اين بود که نسبت بين وجود و ماهيت بيان بشه و اصرار مرحوم صدرالمتألهين اين بود که وقتي ماهيتي متصف به امر وجود مي شود اين عمل از باب خانه تست از باب هديه بسيج هسته از باب هريت خب اين حرف به اصطلاح تقرير جديدي است در فضاي حکمت متعاليه اين جوري بحث کردن چون تا اون جايي که مطرح بود اين بود که وقتي مي گن از شجره موجود الحجر موجود خب اين از باب سبط شي شي اثبات مثله بالاخره وجود براي اين ها ميشه و اينا بايستي قبل وجود داشته باشن طبعا ثبوتي براي اون ها در نظر گرفت بشه يا اصالت به اون ها داده ميشه يا يک نحوه موقعيت وجودي و امثال ذلک مرحوم صدرالمتألهين در حقيقت در اين فضاي علمي با يک تقرير ديگري که اين گونه از امور از باب حليت بسيط است و از باب ثبوت و شي لشي نيست بلکه از باب ثبوت و شي هستش اگر گفته مي شود که الشجره مجون يعني موجوديت براي شجر هست و شجر مي شود موصوف و معروض و وجود مي شود صفت و عارض و امثال ذلک همين حرفا اصلا منتفي بلکه از باب حليت بسيطه هستش که اين مباحث رو الحمدالله گذروندن و خيلي مسئله اين نگاه وجود شناسي خيلي مسئله رو حل مي کنه ها وقتي ما واقعا گزارهاي وجود وجودي رو ما با اين مسئله حل بکنيم کنيم که يا حليت بسيط است يا حليت مرکب اگر حليت بسيطه شده است ديگه ما ثبوت شيء لشيء نداريم در حليت مرکب است که سقوط شي لشيء بگيم وقتي مي گوييم که زيد عادل بله زيد وجود داشته باشد تا عادل براش مرتب بشود ولي وقتي مي گيم که زيد موجود يعني که زيد بايد قبل موجود باشه گزاره ها به ظاهرش شبيه هم هستن ديگه موضوع محمول هستن عرض و معروض هستند صفت موصوف پس اين جوري فرقي بين زيد موجود و زيد عادل که از گزاره منطقي نيست اما يکي بهت بسيطه بر مي گرده و کانه تامه اگر کان روش باشه و يکم به حليت مرکب بر مي گرده اين بحث رو به صورت جدي داشتند در چند مرحله اين بحث رو جلو بردند و در نهايت موقعيت رو به اين جا برگردوندن که حلية بسيطه است و بعد وارد بعد از اينکه احکام وجود رو بيان کردند و نسبت بين وجود و ماهيت رو مخصوص تبيين فرمودند وارد مباحث هستي تقسيمات هستي شدن و وجود اما واجب و ممکن و بعد راجع به وجود واجب سخن گفت در حکمت متعالي در اسفار وقتي تقسيم هستي شد به الوجود واجب او ممکن مرحوم صدرالمتألهين براي ممکن خب يه سلسله احکام عام رو بيان کردن که تحت عنوان احکام ممکنه به ذات در جلد اول اسفار بعد از بحث مواد ثلاث به عنوان منهج ثاني اين بحث ها دچار مغز اين جا ديگه به احکام ممکن نپرداختن به احکام اصل وجود پرداختن و بعد تقسيم کردن وجود رو بکنن واجب و ممکن و رفتن سراغ احکام واجب که واجب رو به لحاظ احکامش اخلاق وجودي به مثال صرافت حقيقت هستي و نظائر آن مباحث رو در الهيات بالم در ارتباط با ذات واجب تعالي مطرح فرمود به ادامه همين منهج دوم در حقيقت مسئله کلام را که کلام و کتاب را کنار هم ذکر کردم اسرار هم همين طور جلد هفتم اسفار و شصت هفتاد صد و هفتاد و هشتاد ص در با کلام و کتاب بحث شده و اتفاقاً چون بحث هاي چالشي بين متکلمين و من وجود داشت خب جناب صدرالمتألهين آمد و واقعا اين چالش ه رو به يک گونه ديگري برگردوند و کلام رو اون گونه که بود توضيح داد اين جا هم تحت عنوان جلسه اي که قبل داشتيم «في الاشارة الي کلامه تعالي و کتابه» که اين هم تقريبا حد متوسط بين ذات واجب و فعل واجب شد الان ديگه رسيديم الحمدلله به بخش پاياني اين منهج ثاني که خود منهج ثاني سه منهج ربرايش ذکر کردند که اوصاف ذاتي بعد صفات و بعد هم رسيدن به مسئله فعل واجب نکته اي که قابل توجه است و در کتاب نيست اين است که ملاحظه وجود شناسانه يه ملاحظه ويژه ايست شما ملاحظه کنيد در عرفان وقتي موضوع علم رو قرار ميد مي گن علم عرفان عبارت است از حق و لکن در حکمت وقتي موضوع اين علم را بيان مي کنن مي گن موضوع اين حکمت وجود هستش حالا علم موجود به ماهو موجود يا وجود امثال ذلک که بر اساس تغييرات و تعابير مختلف خب چون موضوع علم شده حق در باب عرفان ديگه همه آنچه را که به عنوان مسئله عرفاني نيست با محوريت حق بايد جلو برد ديگه هرچه که مي گن حق باشه ببينيد خدا در سوره مبارکه سجده آيه پاياني مي فرمايد که «سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق» ديگه اين جا بحث الله و واجب الوجود و اين حرفا نيست خب ما آيات خودمون رو در هستي به شما داريم نشون مي ديم چه در وجود خودتون آيات انفسي چه بيرون از وجودتون آيات آفاقي چرا چرا اين کارو مي کنين «سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق» همين جا عارف از اين جا الهام مي گيره و موضوع علم خودش رو عرفان حق قرار مي ده «ا و لم يکف بربک انه علي کل شيء شهيد» هم خودش يک قرينه زنده ايست که مراد از حق هم اون به اصطلاح خداي عالم هستش در علم کلام عمدتا بحث از الله يعني عنوان الله در حقيقت که اين عنوان مي گيم که هر آنچه که در ارتباط با ذات الله است اوصاف الله افعال الله اينا در علم کلام بحث مي شه ولي الله محور بحث هست در اون جا در علم کلام والله هم عبادت از ذات مستجمع جميع کمالات در حکمت که ما الان الحمدالله بدان مشتغل اشتغال داريم بحث وجود موضوعش هست چون وجود موضوعش هست همه مسائل حکمت بايد به نحوي به وجود برگرده هيچ مسئله اي ما نداريم اگر مسئله اي به وجود برنگرده مسئله فلسفي نيست تنها و تنها اين موضوع خاص است که مسائل فلسفي به دنبال اون بر مي گرده خب مي خواد از خدا حرف بزنيد بفرماييد واجب الوجود از عالم خوايد سخن بگيد بفرماييد ممکن الوجود ديگه همه بحث ها اين جوري ميشه در باب علت و معلول خوب نظام علت و معلول که تشريح فرمودند و ترتب وجودي معلول بر علت يادآور شدن اون جا مي فرمايند چي مي فرمايند که معلول عبارت است از اون حقيقتي که وجود مترتب است بر وجود علت و اساس عليت بر محور وجود است نه چيزهايي که ديگران گفتند و امثال ذلک عليت بر اساس وجود هستش و وجود دائر مدار علت و معلول هستش خب در همان رابطه آمدند و گفتند که خيلي خوب علت که مترتب عليه هست چندتاست گفتم که مترتب عليه که علت باشه چهار تا صوري مادي فاعلي غايي خب همه اين چهار تا چي چون در مدار وجود هست ميشه وجود فاعلي علت فاعلي علت غايي علت مادي علت صوري همه اينا وجودش هستش دقيق لذا اگر از علت فاعلي سخن مي گيم يعني چي يعني اون حقيقتي که اون وجودي که منشا هستي و ايجاد هست يا علت غايي که بگيم يعني چي يعني اون حقيقتي که اون وجودي که مقصد و مقصود هستي هست اگه گفتيم خداي عالم عله العلل يا غايت الغايات است يعني يه حقيقت وجودي حکمت اينو داره مي گه ديگه چون همه مسايل بايد وجودي باشه ديگه ما بيرون از هستي که حرفي نداريم که اگر مي گيم بالقوه و بالفعل مي گيم الجود بالقوه اگر مي گيم حادث قديم الوجود ما حادث اومديم اين وجودشو نمي گيم و همه مباحث هست ديگه آتش قديم بالقوه عرض کنم که علت معلول ممکن واجب همه و همه مدار وجود هستند فقط همه گزاره هاي فلسفي بر محوريت وجود شکل مي گرفت ما هيچ مسئله اي از خرد و کلان در فلسفه که فلسفه مراد مسئله وجود شناسي است فلسفه محض هست نداريم الا اينکه با محوريت موجود هستش به بحث امروز ما مرتبط است حالا ربطش بديم به بحث خودمون بنابراين در فلسفه وقتي از علت فاعلي بحث مي شود يعني يه حقيقت وجودي که اين حقيقت وجودي منشا موجودات اشياست عالم را اين وجود ايجاد نموده است پس علت فاعلي وجود است علت غايي وجود است علت مادي وجود از علت صوري و اگر ما غايي و فاعلي و مادي و سوري مي گيم تعينات اون وجود نه اينکه اينا نقش داشته باشند صورت و ماده و فاعل و غايت تعينات اون هستي اون هستي اگر در جايگاه ايجادي قرار گرفت مي گيم علت فاعلي اون هستي اگر در جايگاه غايت و مقصود قرار مي گرفت بگيم علت غايي وگرنه اين واژه ها حادث قديم بالقوه و بالفعل علت معلول همه اينا در حقيقت نشانگر تعينات و محدوديت هاي اين موجودات هست خب يکي از عمده ترين مسائلي که در بحث علت و معلول مطرح است بحث اقسام علت است و بحث علت فاعلي اين علت فاعلي با نگرش هستي شناسانه به ميدان آمده اين عنوان به ذهن آمده است ولي چون در علم کلام مسائل ما بر اساس وجود شناسي نيست گزاره ها مبتني بر وجود شکل نمي گيرد مطالبي که در اون رابطه گفته مي شود عنوان اون ها مي گيم خالق رازق همه اون چه را که در مقام فعل واجب است بر مي گرده به علت فاعلي هموني که تو فلسفه گفتيم که متاسفانه در علم کلام کلامي که فلسفي نشده گرچه اون کلامي که فلسفي شده و جناب صدرالمتألهين اين کارو کرده خب خيلي کار عظيمي شده ما در علم کلام مسئله هستي شناسي نداريم علم کلام مستقيم در ارتباط با اثبات الله مياد آيات رو بررسي مي کنه و مي گ ما خب اينا مخلوق خالق مي خوان مربوب رب مي خوان مرزوق رازق مي خوان و همين طور داريم بحث مي کنيم اما اون کنه و عقبه و پشتيبان اين گونه از مسائل و اين گونه از جلوه هاي خالقيت ربوبيت رازقيت و امثال ذلک همه اين ها به وجود بر مي گرده و اين جريان در حقيقت بايد نشانگر اين باشه در نزد ما که کلام بدون فلسفه هيچ چرا که چون او شما که مي گين مخلوق وجود دارد و خالق وجود دارد بله مخلوق ممکنه و ممکن رو اما خالق وجود دارد که نگفتيد خالق است اما هستي خالق چه نوع هستي هست آيا بسيط است يا مرکب است آيا تعدد بردار است يا تعدد بردار نيست صرف است يا نه خب به چه دليل خالق واحد است وحدتي که براي خالق يا احديت از کجا مي خوايم اثبات کنيم اين احديت نسبت به بساطت وجودي اگه مي گيم خالق است و رب است و لا اله الاالله خب براي خدا شريک نيست لطف فرماييد بفرماييد که براي خدا شريکي نيست به چه دليل اگر ادله هستي شناسي نباشه و موجوداتي که احکامي که براي وجود عام بيان شده است مثل صرافت به بساطت مثل عرض کنم که اطلاق وجودي احاطه وجودي اين عناوين شريفي که در حکمت و فلسفه توليد شده در حقيقت پشتيباني مي کنه از علم کلام والا شما به چه دليلي بگيد که لا شريک ممکنه يه خداي باشه يه خداي ديگه باشه اون چيزي که در حقيقت هر نوع کثرتي رو نفي مي کنه ظرافت بساطت ما اينا علم کلام نداريم که اگر يه خالقي بود که بسيط نبود ما خالق مرکب داريم شما ترکيب رو چه جوري بايد نفي بکنيد از خالق يا تعدد رو چه جوري مي تونيد نفي بکنيد تا اينا رو به وجود برنگردونيد بنابراين عمل اون چه را که از علم کلام در پشتيباني مي کنه فلسفه است فلسفه وجود شناسي هستش الان ما در اين جا داريم ارتباط با واجب سبحانه تعالي داريم خالق است ر است راز است و اين هزار و يک اسم فعلي رو داريم خب شما اول اثبات کرديد که خداي عالم فاعل است يا نه ما در علم کلام جايي نداريم که اثبات کنيم که خداي عالم فاعل است فاعلم يعني کسي است که فعل ترتب وجودي دارد علت است و معلول بر او ترتب وجودي دارد اينا همه مسائلي است که فلسفه به ميدان علم آورده و آبروي کلام را واقعا خريده والا با اين کلام که نمي شه جايي حرف زد اين کلام کلام مقلدين خب شما که خدا رو قبول داريد اين خدا لا شريک له است اين خدا احد و واحد است امثال ذلک نه اينا اينا هيچ جايي جايگاهي نداره بله بعد از اين که شما ايمان و از طريق ايمان خب فهميد که خدا هست بله اين خدا را شريک الله هست خدا خالق است خدا رب از خدا رازق است ديگه علم نشد که علم نشد که لذا ما قبل از اينکه به اين گونه از اوصاف الهي در علم کلام بپردازيم بايد از زاويه فلسفه وجود شناسي بود کنيم و هستي واجب رو شما مي الان مث اينا در ارتباط با عنوان واجب الوجود حرفن خيلي خوب عنوان شما در ارتباط با اينکه خالق هست خالق هست رب هست چرا اون زمان واقعا دهر يون و طبيعي تا حد زيادي موفق بودن و اينا نمي دونستن اينا گفتن که دهر مي سازه طبيعت مي سازه اينم گفتن خدا مي سازه خب به چه دليلي ايمان به غيب علم نبود که اين ايمان به غيب مياد و اين مسائل رو با خودش ميره اما فلسفه است که در حقيقت واقعا يه کسي اومد بگه مثل ما از آيه «سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق» اين جوري شناختيم اين دلي است اين يه حق ايماني اين يه حق تقليدي بله خالق خلق هست خالق است مرغوب است بنابراين ما قبل از اينکه به اين جلوه هاي فاعليت حق بپردازيم اينا فاعليت نيست خالق بودن رازق بودن رب بودن حاکم بودن شاهد بودن قاضي بودن و اين هزار اسم همه و همه اسما فعليه ان اسما فعليه به چي متکي ان به علت فاعلي متکي اند ديگه پس ما بايد اول فاعليت حق سبحانه تعالي را اثبات کنيم از اينکه خدا فاعل هست بله به عنوان يک امر وجودي که يک حقيقت هستي هست اين به جاي خودش اينو علت به اصطلاح تو بحث علت و معلول اثبات مي کنند که خداي عالم علت فاعلي است همون طور که علت غايي است علت فاعلي هم هست خب تموم شد اما سخن در نحوه فاعليت است که خداي عالم اگر فاعل است که عرض کرديم فاعليت به وجود بر مي گرده ها به هستي بر مي گرده ولذا تو بحث شما الان بحث دنبال بکنيد تو تو نهاييه اسفار ذيل بحث عليت که اقسام عليت علت فاعلي و اين علت فاعلي بايد چگونه باشه اينا رو از امور عامه مي ديم ولي اين بحثي که مي گيم خدا فاعل است رو تو الهيات به معني الأخص مياريم ولي مسائلش در الهيات به معني الأعم مطرح مي شود خب در نوع فاعليت اومدن بررسي کردن انواع فاعل فواعل از اون ضعيف ترين فاعل به نام فاعل بالطبع تا عالي ترين فاعل به نام فاعل تجلي که هفت هشت نوع فعليت مطرح است و فعل ما داريم و خدا رحمت کنه مرحوم علامه البته به تبع بزرگان از حکمت متعاليه اينو دارن در نهايت انسان همه اين هفت هشت گونه فاعليت رو داره فايل شب هست و باقر فله تسخير هست فاعل با جبر هست فا بالقسط هست فاعل به الرضا است فاعل با انه هست فاعل به تجلي هم هست که همه انحا فايل رو در انسان گفتند که وجود دارد در اين وجيزه و مختصري که جناب صدرالمتألهين در اين جا آوردند به اين شش هفت نوع فاعل اشاره کردند و گفتند که هر کدام از افراد هر کدام از نحله ها و جريان هاي کلامي تابع يکي از انحا هستند در اين که خداي عالم چگونه فاعلي است عده اي خدا را فاعل طبيعي مي دانند بالطبع مي دانند طبي خدا را فاعل بالطبع مي دانند عده اي هم خدا را فاعل بالغ مي دانند عده اي فاعل بالن يه مي دانند عده اي فعله به رضا مي دانند عده اي فاعل به تجلي مي دانند که ما ببينيم که اون نحو فعليتي که يلي به جناب رب بله ما مي گيم خدا فاعل از خدا خالق است که عرض کرديم خالقيت و ربوبيت و راز و همه اينا برگشتش به پشتوانه فاعل بودن است خالقيت يک تعيني از فعليت است ربوبيت يک تعيني از فعليت است رازت کاشفيت شاه ديگر عضويت حاکمي همه و همه اينا تعينات فاعلن چون خدا فعله دارد اين فعل اگر به خلق برگرده خالقيت خالق است اين فعل اگر به ربوبيت و تربيت برگرده مي گيم رب است اگر به رزق برگرديم رازق است ولي همشون فعل اند يعني اون منشا ايجاد هستي ست عنوان خالق به عنوان رب و امثال ذلک حالا با اين توضيحات وارد بحث بشيم و حتما ل دقت بفرماييد که چون ممکنه که صبغه کلامي اين بحث ها از اين بد زياد بشه چند تا حديث هم و صدرالمتألهين دارن نقل مي کنن که پيش رو ما داريم و عرض کنم که ما بايد به عنوان کساني که داريم فلسفه مي خونيم بفهميم که اگر اين بحث هاي کلامي داره مطرح ميشه داره به اصطلاح مستند به حديث يا آيه يا روايت امسال ذلک هست اينا همه و همه پشتوانه فلسفي داشته باشند روشن ما فيلسوف بايد اون صبغه وجود شناسي اين گونه از بحث ها رو برجسته کنيم پررنگ کنيم و بعد اون مباحث کلامي رو متفرق يه شخصيتي مثل صدرالمتألهين اين جوري نيست که بياد حديث نقل بکنه که خب اين حديث رو ايشون بفرماييد که مرحوم ابن بابويه قمي مرحوم صدوق در اعتقاداتش داره الان روايتي بخونيم که اين روايات را مرهون صدوق و اعتقادات دارن خب آقاي ملاصدرا شما اينا رو چه جوري مي خوايد نقل بکنيد به چه دليل اين فلسفه پس براي چي آورديد کتاب مشار کتاب فلسفه که اين شما بايد اين تفکيک به اصطلاح علمي صورت بپذيره پيوند بين علم کلام چرون صدرالمتألهين احکام وجودي رو اين ها را بيان کرد احکام مجردات رو بيان کرد به اين احاديث هم استناد مي کنه خب «المنهج الثالث في الإشارة إلى الصنع والإبداع» فرق بين سون و ابداع هم مشخصه ديگه اگر امري مسبوق به يک امر زماني باشد مي شود مصنوع خداوند عالم اگر صانع است همونطوري که مبدع است خدا صانع است ديگه يه وقت به اصطلاح سخن مي گيم يه وقت به کلام و لفظ سخن مي گيم خيلي خوب مي گيم صانع در حقيقت همون ايجاد کننده هستش يه وقت نه اينا در مقابل هم هستن في صن وابداع صنع يه معنايي داره اصطلاحي داره ابداع بحث اصطلاح دار اوني که مسبوق به عدم زماني باشه مي گن چي مي گويند صنع مصنوع است و اوني که مسبوق به عدم زماني نباشه مي گن مبدع هست ابداع شده شايد اين يک اصطلاحي باشه اصطلاح ديگه اي هم ممکنه ما براش داشته باشيم اگر يه موجودي از چيزي گرفته نشده باشد ميش م اگر از چيزي گرفته شده باشد ميشه مصنوع لذا ما عنوان خلق و امر را داريم که الان بايد بخونيم خلق چيه اوني که از شي هستش من شي هستش امرش چيه همش که لا من شي هستش اينا هم خداي عالم مبدع دارد مبدع دارد هم مکوناتي دارد وقتي مي خواد راجع به سون سخن بگه بفرمايد که و هي دخان اين دود بوده ما از دود اينا رو آفريديم اين آسمان و زمين رو ما از دود خلق کرديم ولي وقتي از موجودات مجرد و مفارق سخن مي مي گ «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» خب ما فرق بگذاريم اون آيه و اين آيه اون جايي که مي گن و هي دخان مصنوعات انما امر مبدع هستش اون جا مکونات است اين جا اين جا سون اين جا ابداع لذا بايد فرق بين سون دار و دوستان کلا از نظر وجود شناسي بازم وجود ها مصنوع يعني چي يعني موجودي که سابقه عدم زماني دارد مبدا يعني چي به لحاظ وجودي ها اون موجودي که سابقه عدم زماني ندارد پس اينا همشون به وجود بر مي گرده اين جوري که عناوين اون في صنع و الابداع هستش ولي کاملا شما بايد اون شم هستي شناسانه تون اون قدر قوي باشه که هر گزاره اي رو که مي بينيد ببينيد که آيا اين گزاره فلسفي هست يا نيست مثل يه گزاره فقهي فقيه هر گزاره فقهي که کام استفاده مي کنه بله از باب يا احکام تکليفي يا احکام وضعي است بالاخره يا به صحت و فساد بر مي گرده يا به حلال و حرام بر مي گرده يا به نجاست و طهارت بر مي گرده اين گونه از مسائل که همش در حقيقت تو اين فضاها هست خب «المنهج الثالث في الإشارة إلى الصنع والإبداع وفيه مشاعر، المشعر الأول (في فاعلية الفاعل)» خب اگر مطالب بعدي به حديث و اينا بر مي گرده آيا مستحضر باشيد که همه داره نحوه فاعليت خدا رو مي گ ها هيچ نگران نباشيد که حديث احاديث که نور احاديث که ولي اگر کسي اين موضوع رو اين جوري گذرونده باشه وجود شناسي کرده باشه فاعليت رو در نظام فلسفي دانسته باشه جايگاه و موقعيت اين بحث رو در نظام وجود شناسي دانسته باشه هيچ دغدغه و نگراني که ما بخوايم اين احاديث نوراني رو بخوايم معنا بکنيم نداريم «إن فاعلية كل فاعل إما بالطبع أو بالقسر أو بالتسخير أو بالقصد أو بالرضا أو بالعناية أو بالتجلي» همه اينا انواع فاعلي هستند که فاعل شون به هستي و وجود بر مي گرده خيلي خب اينم حالا ما يه توضيحاتي رو بايستي در ارتباط بايد تک تک اين ها بديم که الحمد الله در نهايه بحثا آمده ديگه خيلي نيازه دوستان هم ولي خب بالطبع اگر باشه يعني علم و اراده درش نيست ولي مقتضاي طبعش هست مثل اينکه يک سنگ بالا سنگ از بالا آدم رها بکنه اين هم فاعل بالطبع هستش طبعش اقتضاي به صفر دارد ميل به صفر دارد و لذا اين فاعل طب هستش دقيق در مقابل اين فاعل بالاقصر است که اين فاعل بالقصر هم علم و اراده ندارد ولي خلاف مقتضي طبع کار مي کند؛ خب اين فاعل بالطبع فاعل بالقصر اينم معناش روشن شد دقيق فاعل بالقصر در مقابل فاعل بالطبع هست که هر دوي اينا علم و اراده ندارند اما يکي مطابق با طبع و ديگري مخالف با اين دو سه «أو بالتسخير» فاعله به تسخير آقايون خيلي فاعله البته اگه مسخرش خداي عالم باشه مي گن از فرشتگان کلا طالب تسخير هستن يعني چي ملائکه و هم و امري عمل علم دارن اراده دارن اما همه اينا در اختيار اون مسخر است و لذا اينا فاعل به تسخير هستن «لا يعصون الله ما أمرهم ويفعلون ما يؤمرون» درحقيقت خب اينم فاعل تسخير فاعل بالقسر هم اين است که در حقيقت با يک دايي و انگيزه زائدي اين کارو انجام بده که نوع متکلمين با اين فاعل ها آشنا معاذالله مي گن همون طوري که انسان فاعل بالقسر است خداي عالم معاذ الله خب اينا متوجه نيستن که دارن چي مي گن و چون متوجه نيستن کفر ناشناخته است کفر خفي است و الا اگر ما معاذالله بگيم فاعل بالقصد چند تا اشکال پيش مياد همون طور که در جلسه قبل هم اجتماع قابل فاعل مياد يلزم هستم که واجب موطن امور نفساني بشود عرض بسياري از مشکلات اين خب بررسي شده و همه لذا فاعل بالغ فاعلي است که با قصد و انگيزه زائد بر ذات کار مي کند فاعل به رضا اين هستش که نه انگيزه اي زائده بر ذات ندارد علمي است اراده ايست و اين اراده در حقيقت حالا بعضي مي گن اين اراده يا علم زائد بر ذات است علم اجمالي هست علم تفسيري به ذات واجب به جاي خود علم اجمالي در مرتبه ذات به فعل خود اينم به جاي خودش اما نسبت به امور زائده مي خواد فعل داشته باشه اون در مقام تفسير اين امور زائد هستند زائد بر ذات هستند اين فرمايش جناب صدرالمتألهين که علم اجمالي در عين کشف تفصيلي حالا ما اگر تعبيري ازش داشته باشيم يه معمايي رو حل کردن چون علم اجمالي رو در اين جا علم اجمالي اصولي که نيست که علم اجماع بسيط اون بسيط به حدي بسيط است که خب ما قدرت وجودي واجب رو نشناختيم اگر ما بخوايم بگيم که صمد صمد چه واژه فلسفي در مقابلش هست واژه فلسفي در مقابل صمد هست واجب الوجود است يعني اون هستي که موکل است مشدد است صمد لاجوف له ديگه بله لاجوف غني است در مقام ذات غني هستش اين واجب الوجود است که واجب وجود من جميع الجهات است اگه ما بخوايم صمد رو به لحاظ اصطلاحي تفسير بکنيم ازش به عنوان واجب الوجود ياد مي کنيم در حقيقت خب اما بالعناية که نوع کما مشا معتقدند اين است که علم فعلي حق سبحانه و تعالي که نه در مقام ذات باشه ها اون علم نسبت به ايجاد اشيا همون که اون علم تحقق پيدا کرد اين علم همانا و عمل و فعل همان حالا مي گن جز عالي که شاخه درختي مثل اينکه کسي تصور مي کنه که سقوط بکنه اين تصور همان و سقوط هم من جز انحال که در کتاب ها آمده همان اين تصور همان و سقوط همان اين علم فعلي همان و خيلي فاعل به تجلي که جناب صدرالمتألهين از به هر حال بدون نمي شه گفت که اين جا مي گن از صوفيه از عرفا وام گرفته اند اين هستش که همه اين ها در مرحله ذات است علم ذاتي فعل ببخشيد اراده ذاتي قدرتم که خب ذاتيه در تمام مرتبه ذات لذا اونو به عنوان فاعل به ذات مي شناسن که هيچ چيزي هيچ چيزي غير از ذات در فاعليت نقشي ندارد اين فاعل تجلي البته ممکنه که در کتاب هاي مختلف شما منابع مختلفي هم خب حالا يه اجمال بفهمه که «وما سوى الثلاث الأول إرادي» اون سه تاي اول اراده نيستند چه فاعلي بالطبع باشه چه فاعله بال قصر باشه چه فاعل به تسخير ارادي نيست خب اينه که مي گيم ليث ارادي به ارادي و ما سواي اون سه تاي اول اراده و بقيه اراده نيستن خب الان شما بفرماييد که يه سوالي مطرح است که آيا ملائکه اراده دارن يا نه ميان اراده دارن اما اراده اين ها مسخرست اينا قالب تسخير همون طور که علم دارن اراده هم دارند لکن اراده اون ها مسخر اراده مسخر الهي است «وهم بامره يعملون» اراده نه اينکه جبر باشه يا قصر باشه يا خلاف نه اينا مطابق با طبع شون هست اراده شون تحت اراده ديگريست اختيارشون در اختيار اختيار ديگريست «وما سوى الثلاث الأول إرادي البتة والثالث يحتمل الوجهين» يعني ممکنه که اراده داشته باشه ممکنه اراده نداشته باشه مثل ملائکه که اراده دارن ولي چون فاعل بتسخير هستن اومدن يه وقتي هم هست که انسانيست که اراده شو سلب کردن اينم اراده نداره و اين کارو انجام بده به تسخير «والثالث يحتمل الوجهين. وصانع العالم» يعني پروردگار عالم حالا که صانع مي گن اين صنع در مقابل ابداع نيستا اين صانع يعني فاعل فاعل عالم «فاعل بالطبع عند الدهرية والطباعية وبالقصد مع الداعي عند المعتزلة» فاعل بالقسط هست و در حقيقت انگيزه مي خواد دايي زائد مي خواد مع الداعي يعني او فاعل بالقسط است و اين داعي زائد بر ذات است و به غير داعي که انگيزه زائدي نمي خواد اما اون حق سبحانه و تعالي اراده کرد کافيه ديگه داعي زائدي نمي خواد «عند اکثر متکلمين» و فاعل به رضا استند الاشراق که فاعل به رضا اين هستش که علم ذاتي است اما در حقيقت اراده اراده فعليه است و زائد بر ذات هست بحث زيادتي مطرح است چون تفاوت اين بحث به تجلي برضا در همين که اينا بيرونن علم و اراده بعض اما در فاعل تجلي به ذات هستند اين تفاوت است حاصل شده است «وبالعناية عند جمهور الحكماء» که توضيح داده شد «وبالتجلي عند الصوفية» خب نگاه کنيد خداي عالم رو نحله هاي مختلف خب ما مي گيم که معاذ الله خداي عالم عالم را آفريده به اقتضاي طبع آفريده علم و اراده نداشته معاذلله اين جوري مي گن ديگه دهر يون مي گن اين جوري نيست که خداي عالم علمي داشته اراده اي داشته يه موجودي هست در عالم که اين موجود به اقتضاي وجودي مثل خورشيد مطابق طبعش نور منتشر مي کند او مطابق با طبعش عالم رو مي آفريند خب که اين جهان بيني طبيعي و دهري و مادي اين جوري اقتضا مي کنه «وبالتجلي عند الصوفية. ولكل وجهة هو موليها فاستبقوا الخيرات» دوستان دوستان فاضلي هستند و هستيد و ما ديگه بيش از اين توضيح نديم معطل بشيم خب اين هم مطلب اول
بخش دوم کلاس:
خب در کتاب شريف المشاعر به منهج ثاني رسيديم که خود اين منهج باز مشاعري داشت و در مقام فاعليت حق سبحانه تعالي سخن تمام شد و در الان مقام فعل حق تعالي هستيم خب فعل حق رو حکيم به گونه ديگري تفسير مي کند و به انحا وجودات برمي گردد مي گ بازشون عرض کردم در جلسه قبل که نگرش بايست نگرش فلسفي و وجود شناسانه باشه ما بايد ببينيم که حق سبحانه و تعالي به عنوان واجب الوجود يا به عنوان علت فاعلي و فاعل هستي خب چه انحا از فعل رو دارد حکيم آمده در مقام فعل ما سه نوع فعل داريم فعلي که از او بالطبع ياد مي کنند که فعل ناقص است فعلي که از او به نفس ياد مي کنند که فعل مستکفي است و فعلي که از او به عقل ياد مي کنند و در حقيقت فعل تام است يه وقت خداي عالم يه موجودي را مي آفريند که نقص دارد و اين نقص رو بايد از بيرون تامين بکند فعل ناقص عالم خلق يه وقت يه موجودي دارد که اين نقص دارد اما نقضش رو خودش ترميم مي کند عالم نفس يه وقت يه موجودي دارد که اصلا نقصي ندارد از ابتدا کامل يافت شده است اين جور ميشه گفت يا ناقص يا کامل بر اساس منفصله حقيقي «الوجود اما ناقص او لا» اگر ناقص شد «اما مستکفي او خلقا» اگر يعني به اصطلاح ناقص مستکفي نبود ميشه موجود عقلي که کافي هست و اصل وجود خودش براي خودش هست و نيازي به رفع نقص نه از درون داره نه از بيرون چرا که ناقص نيست
سوال..............
جواب: نه اون نقص هستش که بتونه رفع نقص بکنه حالا يا ماده يا ماده داشته باشه يا به تعبير جسم باشه يا جسماني باشه که نفس باشه خب از زاويه ديگر هم مي شود فعل واجب تعالي را بر اساس آنچه را که در منابع وحياني آمده مورد بررسي قرار داد که ايشون اين نوع دوم رو دارن در اينجا دارن به کار مي گيرن پس بنابراين ما گزاره فلسفه مون درست باشه که خداي عالم فاعل است يعني هستي را مي بخشد ايتام مي کند اين هستي يا ناقص هست يا نه اگر نه که کامل است و تمام شد اگر ناقص است يا نقصش رو از طرف خودش تحميل مي کند يا از طرف ميشه مستکفي يا از طرف بيرون که ميشه نابود شد و ناقص به صورت منفصل حقيقيه که مي گيم الوجود إم ناقص او مستکفي اين مي شود اينا همين جور به تعبير حاج آقا قطاري نيست اين بر اساس منفصل حقيقي است موجود يا ناقص است يا نه اگر نه موجود تام است که بد و ختمش يکي است و کام آفريده شده است ولي در حال کامل آفريده شده است اگر ناقص است يا نقصش از درون تامين مي شود نفوس يا نقشش از بيرون تامين مي شود طبايع پس ما اين جوري تقسيم داريم از منظر ديگري که نگرش وحياني هست و جناب صدرالمتألهين اين روش رو الان فعل انتخاب کرده اند در مقام فعل مي فرمايد که البته استناد نکردن به آيه قرآن که «علي له الخلق و الامر» که خداي عالم دو نوع فعل دارد يک فعل خلقي يک فعل امري فعل خلقي او بر دو قسم حکمتي که الان بيان کرديم ناقصي است که يا مستکفي يا ناقص هست فعل خلقش اينه ولي امرش يه موجودي که ديگه نقصي ندارد کام يافت مي شود پس «علي له الخلق و الامر» خلق به اون دو بخش بر مي گرده ام به اون بخش عقل و موجود مجرد خب در روايات و منابع وحياني مون که خدا غريق رحمت کنه بزرگان از محدثين مون خدا مرحوم کليني رو مرحوم صدوق روان بزرگواراني که به هر حال اين احاديث نوراني براي ما نگه داشتن اين خب «أول ما خلق الله العقل» اول ما خلق الله الروح اول ما خلق الله القلم اول ما خلق الله نوري و امثال ذلک خب ايشون مي فرمايند که اين اول و اول چند تا اول گفتن ها مفهوما از هم جدا هستن ولي مصداق يک حقيقت که ما از اون حقيقت از يک جهتي که به اصطلاح مجرد است از او به عقل ياد مي کنيم و از اون جهت که به ذات روشن است و امور ديگر را روشن مي کند نور ياد مي کنيم و از اون جهت که روح است و حيثيت هاي تجردي روحاني دارد از او روح و امثال زاده اين اسامي و عناويني که اين جا مطرح شده است اول خلق الله خلق الله اينا امور متعدد نيستن مي گن اگه ما گفتيم خالق و رب و رازق اينا سه تا حقيقت نيستن که يک حقيقت و تعينات که انسان ها از اون تعينات خوان استفاده کنن گاهي خالقيت خالق ياد مي کنند رازق ياد مي کنند ر ب ياد مي کنند و امثال ذلک خب «المشعر الثاني من المنه الثالث» منهج ثالث چيه «في الإشارة الي الصنع و الإبداء» درست، مشعر اولش في فاعلي الفاعل که خداي عالم باشد اين رو خونديم الان في فعله تعالي فعله تعالي امر و خلق دو تا حقيقت است يا امر است يا خلق است «وأمره مع الله» و امر مع الله يعني چي؟ يعني «موجود به وجود الله باق به بقا الل»ه نه به ايجاده و به ابقائه اينا از خدا دور نيستن اينا با خدا آيند اما اين معيت شون نه اينکه به اصطلاح معيت بيگانه باشه بلکه گرچه خداي عالم معيت معيت قيومي است با هر چيزي که هست اما يک عده حقايق رو با ذاتش نگه مي دارن يک عده حقايق رو با فعلش نگه مي دارن اينا موجوداتي هستن که حقش به ذات اونا رو حفظ مي کنن ديگه براي ايجاد اون ها نيازي به علت قابلي و مادي و صوري نيست و امر مع الله که معيت و قيومي بدانيد و ملاحظه بفرماييد که گرچه معيت حق سبحانه تعالي با هر چيزي معيت قيومي است «هُوَ مَعکُم أينَما کُنتُم» اين معيت معيد قومي است اما معيت قيومي مراتبي دارد يه وقت خود ذات قيوم است يه وقت افعال او و شئونات قوم اين راجع به حق که «و امر مع الله» ديگه قديمه قديم است اما قديم ذلي است نه قديم ذاتي ولي «وخلقه حادث زماني» خلق حق سبحانه و تعاغلي حادث زماني است «وفي الحديث. أنه قال رسول الله ص أول ما خلق الله العقل. وفي رواية القلم. وفي رواية نوري والمعنى في الكل واحد» در حالي که معنا در هر کدام عزي در هر سه واحد است يه مصداق داريم که از اين مصداق تعينات مخت طرف رو ما انتزاع مي کنيم ما هستيم که انتزاع مي کنيم خدا خالق نيست خدا رازق نيست خدا در حقيقت يک حقيقت عيني خارجي است که اين همه کمالات از او مي جوشد ذات به ذات حالا ما اگر اون کمال خالقي رو گرفتيم کمال ربوبي رو گرفتيم کمال رازم گرفت مال ماست و الا اون يک حقيقت ذاتي جاريست که حالا الان يه مثالي مي زنن در ارتباط با شمس و شعاع او «وفي كتاب بصائر الدرجات لبعض أصحابنا الإمامية» بصائر کيه مرحوم چيه اسم ايشون هم يکي از محدثين بسيار به نامي است که يه مقدار هم نسبت به ايشون قمي بوده ظاهرا صاحب حساب و زائر و يه مقدار هم نسبت به ايشون بي توجهي شده بود افراطي و همه جا بودن يک فقره بيرونشون کردن از قم «لبعض أصحابنا الإمامية» بصائر که معروف بدون دست «لبعض أصحابنا الإمامية رضي الله عنهم»خب ايشون در درجه در مسائل چي مي گ مي گ « حدثنا يعقوب بن يزيد عن محمد بن أبي عمير عن هشام بن سالم قال: سمعت أبا عبد الله (الإمام جعفر الصادق) ع» که حضرت فرمود در ذيل اين کريمه «يسألونك عن الروح قل الروح من أمر ربي.» خب اين چند تا تفسير پيدا کرده ديگه يه وقت مي گن سوال از روح هست به عنوان يک موجود خاص عيني خارجي که وأيد به روح القدس يا تنزل ملائکه و الروح که اين روح ملک برتر است و يک موجود عيني خارجي است از پيامبر ص علي سوال کردن که اين روح چيه که ايده به روح منه و امثال ذلک اين روح کيه «يقول: يسألونك عن الروح قل الروح من أمر ربي» روح از موجودات عالم امر يعني به وجود الهي موجود است باقي به بقاي الهي خدا اين رو ايجادش نکرده بلکه به تبع حق سبحانه تعالي اينا موجودند اينا موجوداتي هستن که به عين زود مثل حالا شعاع خورشيد مثال بزنيد که الان مثال مي زن به حق سبحانه تعالي عالمي دارد به نام عالم اله عالم اله تشکيلات حق سبحانه تعالي که يه موجودي نيست که فقط خودش باشه اون موجود بي نهايت مطلق محيط بسيط صرف اينا اين موجود خب شعاع وجودي دارد ديگه اشعه هاي او و شعاع هايي که از اين وجود مي تراود رو در حقيقت اسمشو گذاشتن عالم اله که اين عالم موجود است به وجود الهي حالا اگر اسمش بگذارند عالم عقل فلاسفه مي گن عقل تو سنت وحياني ما عالم جبروت مي گن و امثال ذلک اينا به ايجاد الهي ايجاد نشدن به وجود الهي موجودند دائمي هم هستن باقي هم هستن ازلي هم هستن ابد ازلي بالطبع عسلي به تبع اشکال نداره که لذا الان يه تعبيري رو مرحوم نوري داره که مي گ اينا هم ممکن اين موجودات عالم امر حالا که اون قدر در ذيل وجوب رفتن که حيثيت امکان اينا ديگه محجوبه اين تعبير تعبير لطيف آوردم کتاب رو بخونم که چقدر قشنگيه مي فرمايند که بالاخره يه ذاتي داريم که اون ذات خودشه کان الله لکم معه شيء هيچي اما اون حقيقتي که در اون مرتبه هست اين اگر بخواد داشته باشه يک حاکميتي مي خواد يک عالمي مي خواد بگه آقا اين سلطان خب سلطان ميشه حکومت و قصر و پادشاهي و تخت و عرش و اينا نداشته باشه سلطان چه سلطانيه که عرش تخت نداشته باشه خب اون جهاتي که با حق تعالي هست معيت دارد و امر مع الله اما اين به معناي اين نيست که اينا خدا هستن معاذ الله اينا در مرتبه خدا اينا معلول اينا تابع اند اما تابعي که او رتبه رو حفظ بکنيم ذات و زياد رو جدا بکنيم شأن و ذي شأن رو جدا بکنيم و بعد بيايم اين حکم اينو بگيم خب اين چيه اين چه ويژگي داره اين تعبير تعبير خوبي بود من داشتم مطالعه مي کردم اگر بهش برسيم، ما متاسفانه واقعا اين لطائف عرفاني خودمون رو رها کرديم و اين قدر معرکه هست همين قدر معرکه است مي گن اينم خدمت شما «فالعالم ثلاثه عالم العقول عالم ابداع و عالم الامر» يک «و عالم کن فيکون» اسم اين عالم «و هو اول باب الفتح من الحق و هو في غاية العظمة و جلالة و الإشراق فلا يمکن في الممکنات اشرف منه بالممکنه و اعظم بل لا امکان له في نفس الأمر» چرا؟ «لأنه تجب ظلمة امکانه تحت سطوح النور ازل»« ذل ماهيته تحت ضياء الکبريا» يعني ماهيتش تحت ظل کبريا مند ما اصطلاح مي گفتيم مندمج يا موند و امثال ذلک اينا اين تعبير ايشون اينه مي گ چون اينا عرفاني نگه مي کنن مي گن که به ظهور و خفا بر مي گرده محجوب تعبير مزه فرماييد «و باب الفتح من الحق» خب «و هو في غاية العظيمة و الجلال و الاشراق فلا يمکن في الممکنات اشرف منه و اعظم» بلکه «لا امکان له في نفس الامر» چرا «لانه اعتعجب ظلمه امکانه تحت سطور نور الازل واختفي ذل و ماهيته تحت ضيا الکبريا و هو اول الصادر و ثاني الممصادر» مصدر اول خدا مصدر دوم اينا هستن اينا دومين مصدرند اما صوادر جز جز صوادر اين اولين صادر اول صادر و ثاني الممصادر چون مصر اول خداست مصدر ثاني اينا هستن ديگه ولي خود اين ها هم اول خب اين مسئله قابل توجهيه همون گونه که ما ما يه چيز ممکني داريم که از بس اين امکانش قوي قوي قوي در حد هيولا در حد موجود بالقوه محض است اين امکانش اون قدر قوي شده امکانش قوي شد اينا امکانش اون قدر ضعيف شدن چون تحت ظل کبريايي او قرار گرفتن ديگه اون قدر نور براشون تابيده که ديگه بعد اين شعر جالب در جامي مي گه بودم آن روز من از دايره دردکشان که نه از تاک نشان بود و نه از تاکنشان، ما از اول مست بوديم ما از اول مستغرق در درياي درکشان بوديم اما اون وقتي که ما بوديم درکش گفتيد نه از تاک نشان بود نساخته ما در ما موجود به وجود الهي بوديم ما باقي به بقاي الهي هستيم و امثال ذلک برخي از ممکنات در اين حد زن که اينا رو مي گن موجودات عالم کن فيکون آدم امر و امثال ذلک « يسألونك عن الروح قل الروح من أمر ربي» بعد امام صادق ع داره تفسير مي کنه که اين منظور چيه « قال: خلق أعظم من جبرئيل وميكائيل لم يكن مع أحد ممن مضى غير محمد ص» که روح اون قدر بزرگ اين روحه که هست اون قدر بزرگ هست که با احدي همراه نيست فقط با وجود نازنين رسول مکرم اسلام که تاييد مي کرده است « لم يكن مع أحد ممن مضى غير محمد ص وهو مع الأئمة ع» همون کسي است که «تنزل ملائکه و الروح» اين يک حديث نوراني که از بصائر الدرجات نقل کردند
سوال..........
جواب: عقل اول يعني شما عقل اول رو مثل عقل چيز مشايي و ارسطويي ندونيد ها که عقل اول اين ثانيه ديگه نداره اين الثانيه ديگه نداره در حقيقت چرا چون عالم عقل است عالم عقل است که همه موجود هست آقايون مشايي اين آمدن و گفتن که براي تکثير عالم که خداي عالم واحد است قصه عرض کنم که الواحد لايصدروا الا الواحد گفتن که خب پس اين همه کثرات چيه گفتند که پس عقل اول و عقل اولم که يک موجود امکاني نيست از او هم يک عقل دوم صادر مي شه و فلک و عقل سوم فلک دوم عقل چهارم فلک سوم همين طور تا ده تا فلک بردند و بعد تا نه فلک و بعد هم عقل عاشق که ديگه ازش عقل توليد نمي شه و عرض کنم که فلک توليد مي شود. آقايون مي فرمايند که حکمت متعالي و حتي حکمت مشا اينا که عالم عقل تعدد بردار نيست يک و دو بردار نيست که اين يک و دو کم و کم که در اون عالم وجود نداره عالم اعداد و کميت و اينا وجود نداره که لذا اين عقول عشره رو چطوري درست کرديد اون عالم عالمي است که چون کميت فرع بر جسميت است از احکام از عوارض ديگه عوارض و جوهر اون عوارض جسم ديگه حالا يا خط هست يک بعدي يا دو بعدي يا سه بعدي خط و سطح و حجم اينا کم متصل بر مي دارن و امثال ذات کم منفصل هم عدد عدد ديگه در حقيقت کميته ديگه کميت عرض هستند و بنابراين براي اينکه شما بخوايد عقول عشره درست بکنيد معنا نداره اون لذا اين اوليست که ثاني نداره حاج آقا بارها شايد از آقايون از حاج آقا شنيده باشن فرمايش بسيار که عرفان در اين رابطه آبروي حکمت رو خريد همين حرف ديگه که ديگه اون چه که از حق سبحانه تعالي صادر شده است عقل اول است و اين عقل اول همون فيض منبسط است فيض مقدس است تا هيولا مياد ولي ادامه اون عقل به لحاظ سواد رساني و ثالث و اينا حقيقت ميشه
سوال...........
جواب: اگر ما اينا رو موجودات عالم جبروتي بدونيم در عالم عقل که عالم جبروت هست خود اين ها داراي نشئاتي اند و بعد هم نوعشون منحصر به فرد اين جوري در حقيقت ديگه « خلق أعظم من جبرئيل وميكائيل لم يكن مع أحد ممن مضى غير محمد ص وهو مع الأئمة ع يسددهم انتهى. وقال محمد بن علي بن بابويه القمي قدس الله روحه في كتاب الإعتقادات اعتقادنا في النفوس أنها هي الأرواح» خب واقعا اين روايات نمي دونم اهل تسنن يا حتي شيعيان بعضيا از متکلمين ماها هستن ديگه مي گن که آقا اينا حقيقت مجرد نداريم غير از خدا مي گن ديگه مي گن که قائل به اينکه غير از خدا ما موجود مجرد نداريم خب اونا با وجود مادي و امثال ذلک اين تعابير رو چه جوري ميشه مي گن روح ديگه روح يعني مجرد از ماده و ماده ديگه « في النفوس أنها هي الأرواح التي تقوم بها حياة النفوس» الان در حقيقت اون چيزي که نفوذ رو پشتيباني مي کنه عقولند يعني ملائکه عالم امر که مدبرات هستن اينا فاعل به تسخير مسخرش چيه عالم عقل جبروت جبروت ملکوت رو مديريت مي کنه ملکوت فاعليتش علي نحو تسخير که علم دارن اراده دارن اما علم و اراده در اختيار اون مسخري است که برتر و والا هست اينا رو مي گن همان نفوس مستکفيه که کامل شده « أنها هي الأرواح التي تقوم بها حياة النفوس وأنها الخلق الأول» اين ارواح همون آفريدگار و آفريده شده اول هستن « لقول النبي ص: إن أول ما أبدع الله تعالى» که مبدع هستن موجوداتي هستن که تو فلسفه مي گ مبدع ريشه اش در همين منابع وحياني ما هستش ديگه « إن أول ما أبدع الله تعالى هي النفوس المقدسة المطهرة فأنطقها بتوحيده» که حق سبحانه و تعالي اين ها را در مرتبه ذات به توحيد حق ناطق گردانيد « ثم خلق بعد ذلك سائر خلقه» يعني اول عالم عقول را آفريد که حالا نحوه آفرينش باز بر اساس همون که بيان شد مه هستش و بعد از اون عالم خلق را آفريد اين اعتقادات ما است در کتاب اعتقاداتشون مقام صدق دارن مي گن که ما اين گونه معتقديم ما اماميه ما اماميه معتقديم که موجودات عالم امر که « إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَيْئًا أَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ» اين گونه هستن که با اين ويژگي ها آفريده شدن « واعتقادنا فيها أنها خلقت للبقاء ولم تخلق للفناء» ما يه فَنا داريم يه فِنا فنا نابودي است فنا يعني آستان اين کتاب ادب فنا مقربان يعني ما در آستان مقربان که ائمه عليهم السلام هست مي خوايم وارد بشيم ادب حضور در آستان مقربان درگاه الهي چگونه است ادب فنا مقربان نه فنا فنا نابودي در حقيقت حالا نابودي يعني موند شدن از در عرفان فنا نابودي که به قول حاج آقا که نقص ديگه کمال نيست يعني وجودي قطره اي به دريا متصل مي شود و در دريا تعين مي شکند و هرچه هست درياست موجي است که در دريا آرام مي گيرد در حقيقت خب «واعتقادنا فيها أنها خلقت للبقاء ولم تخلق للفناء» خب اينکه حاج آقا بفرمايند بسياري از اين احاديث ما داره توي اين منابع وحياني و کتاب هاي خاک مي خوره هم ديگه براي حوزه بالاتر از اينا داريم ما حوزه هاي علميه اگر اين ها رو خب آقاي حوزوي عزيز و بزرگوار که علي بن ابيطالب اسلام فرمود که « خلقتم للبقاء لا للفناء» شما براي بقا خلق شده ايد نه براي فنا خب بياد بفرماييد که منظور از بقا چيه ديگه اگر ما جسم و جسماني هستيم اگر ما روح بخاري هستيم اگر همين مغز و اينا هستيم خب اينکه ديگه بقا نداره که يکي از بين ميره ديگه هر چه مادي باشه از بين خواهد رفت پس يه چيزي داريم غير مادي که از بينم ره ديگه دقيق پس اعتقاد ما اين است که اين نفوس باقي مي مانند که « أنها خلقت للبقاء ولم تخلق للفناء لقوله ص: ما خلقتم للفناء» خلق نشده شما براي فناه « بل خلقتم للبقاء وإنما تنقلون من دار إلى دار. وأن الأرواح في الدنيا غريبة وفي الأبدان مسجونة.» ارواح در دنيا که آمدن آقايون فوق العاد است تا اين کاري که خداي عالم داره انجام ميده در خصوص اينکه اين روح رو تو اين بدن دفن کرده و شصت هفتاد سال بايد باشه خيلي کار سختيه مرغ باغ ملکوت نيم از عالم خاک چند روزي قفسي ساختن از بدنم همينه ديگه اين روح اگر بدون بدن باشه بايد در عالم عقل باشه يا در عالم نفس باشه ولي خداي عالم مي خواد که اين تنزل پيدا بکنه بياد در عالم جسم اين تن مي خواد اين بدن مياد اين بدون بدن نمي تونه تو عالم جسم باشه ميشه عالم نفس و عالم روح و امثال زده خب اگه بخواد بياد تو عالم جسم جسمش فاني نيست اما بعد از اينکه جسم فاني شد روح که فنا نداره که روح حقيقت باقي هستش و لذا فرمود « وإنما تنقلون من دار إلى دار. وأن الأرواح في الدنيا غريبة وفي الأبدان مسجونة. واعتقادنا فيها أنها إذا فارقت الأبدان» اعتقاد ما اين است که وقتي اين نفوس از ابدان فارغ شدند يعني جدا شدن فهي باقية اينا باقي « منها منعمة» از اون ها موجوداتي هستند از اين نفوس برخي از نفوس نعمت هاي الهي دارند « ومنها معذبة إلى أن يردها عز وجل إلى أبدانها» تا اينکه خداي عالم اون ها رو در به اصطلاح عالم قيامت در بدن هاشون قرار مي ده البته بدن هايي که جناب صدرالمتألهين معتقدن که بدن ها که سازگار اون فضا و اون نشئه باشن بدن همين انسان ها هستن اما همين بدن مصادف با اون نشئه بدن پيدا مي کنه و با اون روح زندگي مي کنه در حقيقت.