درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1403/02/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: شرح المشاعر اصالت وجود

 

خداشناسي در حکمت متعاليه استاد جوادي آملي مورخ04/02/

«في نبض من احوال صفاته تعالي و فيه مشاعر» در کتاب شريف مشاعر هستيم و مباحثي که در اين هست يعني اين کتاب شريف مطرح هست در دو فصل ممتاز بود فصل اول در الهيات بالمعني الأعم و در فصل دوم الهيات با معن الاخص است يه تعبيري رو از جناب صدرالمتألهين اينجا در جمع دوستان مطرح کرد و نقد ايشون در بحث مواد ثلاث اسفار اين است که اول نقد شريفي است مي فرمايند که الهيات خب سلسله مسائل کلي و مفاهيم کلي است علت از چيست معلوم چيست ممکن چيست و عاجب چيست بالقوه چيست بالق بافعل چيز حادث چيست قديم چيست اين جور مباحثي که همش در ارتباط با مفاهيم کليه است و مفاهيم کلي هم طبعا نسبت به يک حقيقت خاصي نيست يک امر خارجي خاصل نيست بله اين ها حاکيست و مطابق است با اصل حقيقت خارجي و غيرت خارجي هم مثلا فرض اصيل است مشکک است و اين گونه از مسائل اما در باب الهيات بالمعني الاخص ما از يک شي خارجي و حقيقت عين و خارجي سخن مي گيم و لذا بحث از الهيات با المعني الأخص يک امر ممتازي است و جداست ما مي تونيم راجع به احکام ممکنه به ذات يا ممتنع بالذات سخن بگيم و اين ها هم يه سلسله مفاهيم کلي ان و اين ها در الهيات بالمعني الأعم به کار مي روند و اما بحثي که ما در ارتباطاجب واجب سبحانه تعالي داريم ديگه حوزه ي مفاهيم کليه نيست مستقيما ميگيم که او حقيقت هستي است او حقيقت علم است او حقيقت قدرت از اين همش ديگه عملا از يک حقيقت خارجي داريم سخن بگيم و لذا اين مسئله باعث مي شود که الهيات با معني الاخص از الهيات بامم امتياز جدي داشته باشه اون مفهوم است اين حقيقت است اين تعبير شريف رو جناب صدرالمتألهين در اول بحث ممکنه به ذات احکام ممکن حساب جلد اول اسفار دارند، تقريبا يک بحث شبيه در ارتباط با اين بحث رو در باب نفس دارند چرا بحث نفس در الهيات مطرح هست و در حکمت متعاليه و خصوصا مرحوم صدرالمتألهين بحث نفس رو در الهيات ذکر کردن اون هم الهيات بالمعني الاخص آوردند تو جلد هشتم اسفار ذکر کردن و ديگر حکما حتي جناب حکيم سبزواري هم تو طبيعاب ذکر کردن چون حيث الهياتي در نفس حاکمي است يعني چي در حکمت و فلسفه قديم وقتي از الهيات سخن مي گفتن يعني اون حقائق مجرد در حقيقت امر مجرد رو الهي مي دونستن و لذا طبيعات رو جدا کرده بودن از رياضيات و از الهيات الهيات رو جدا کرده بودن و مي گفتن که ما در ارتباط با مباحث به اصطلاح کلي سخن ميگيم و از مجردرات بحث مي کنيم خب اين نوع از بحث کردن ها تو حوزه الهيات مطرح مي شد اون وقت الهيات الان آمد همونطور که در ملاحظه فرمودير به دو بخش الهيات بالمعني الأعم و الهيات بالمعني الاخص يه نکته اين است که در حکمت قديم در زمان جناب فارابي جناب بوعلي سينا و بعدها تا قبل از ملاصدرا بحث نفس رو تو طبيت مي خوندن ديگه درست چرا چون نفس از اين جهت که مدبر بدن هست يک امر طبيعي است جسماني نيست امر طبيعي است حالا تا قبل از حتي حتي زمان جناب صدرالمتألهين هم نفس رو به لحاظ حدوثش جسما نمي دوننگر نفس جسمانيه الحدوث است حالا روحانيه البقاع هست به جاي خود و لذا طرح بحث نفس در طبيعيات به صورت رسمي در الهيات گذشته بود اما در نظر جناب صدرالمتألهين اين بحث نفس آمد توي الهيات اون هم الهيات با المعني الأخص چطور تو طبيع ياد نرفت و توي الهيات رفت چون نقش دو رو داره و دو منظر ميشه بهش نگاه کرد از يک منظر نفس از اون جهت که مدبر بدن است و طبعا حيثيت هاي جسماني بدن رو داره تدبير مي کنه خب از اين جهت او رو در طبيعيات آوردن ولي جناب صدرالمتألهين اون جنبه الهياتي و تجردي او رو بيشتر غالب ديدن که گرچه حدوثش جسماني است اما بقاش روحاني است يک و مهم اين است که جنبه ها و به اصطلاح شئونات و قوا را هم تجردي کرد کردند ديگه يعني حتي ادراکات حسي رو هم تجرد کردن ادراکات حسي ادراکات خيالي ادراکات عقلي حتي جنبه هاي انگيزه او انگيزشي او رو هم تجردي کردن چون تجردي کردن اين حيثيت الهي بر او حاکم شد اينو آوردن تو بحث جلد هشت اسفارت تو الهي يات اون هم در حوزه الهيات بالمعني الأخص ازش بحث کردن يعني در جلد چهار و پنج که طبيعي ياد هست يعني بحث جواهر و اعراض هست براش بحث نکردن از نفس بلکه در الهيات بحث کرد کردند چرا چون گرچه يک حيثيت طبيعيياتي ميشه براي جناب نفس در نظر گرفت و اون هم حيثيت تدبيري براي بدن هست اما نفس از اون وقتيه که ديگه يه مقداري از حوزه ي صورت به درآمد و جسمانيت به درآمد ديگه همه شئونش مجردي ميشه و از اين جهت الهياتي ميشه و لذا با توجه به اينکه هم قواي ادراکي هم قواي تحريک از به نظر جناب صدرالمتألهين اينا حيثيت هاي تجردي داره اصلا تو الهيات بايد بحث بشه ولزي بحث نفس تو الهيات هست بنابراين الهيات يعني اون حه حوزه ي مباحثي که تجردي داره خب هم الهيات بالمعني الأعم حوزه تجردي داره چرا چون ما از يک جسم خاصي مثل شجر حجر عرض سماء جسم بحث نمي کنيم ماده و صورت بحث نمي کنيم العليه و ماهية القوة الماهية الفعل ماهيه الحدوث ماهيه القدديم ماهيه همه اينها مباحثي است که من اينا فوق مادي است ديگه حيثيت هاي الهياتي داره تجردي داره در حقيقت و چرا تجرد الهيات بالمعني الاخص از الهيات بالمعني الأعم ممتاز است براي اينکه در الهيات بالمعني الأعم ما از مفاهيم کليه بحث مي کنيم اما در الهيات بالمعني الأخص از حقيقت خاص بحث مي کنيم اين است خب در واقع الهيات بالمعني الأخص هم باز مسائلش ممتاز است يعني مسائلي که به حق سبحانه و تعالي و اوصاف ذاتي و افعال ذاتي به آثار او برمي گردد همه اين ها در حوزه ي الهيات از مثلا بحث نبوات حتي در همين الهيات به معني الأخص مطرح هست يعني اگر ما واجب الوجودي داريم اين واجب الوجود اسم صله خ اوصافي دارد يه سلسله افعالي دارد از جمله ي انصراف او اون است که اين حاوي هستي است حالا هدايت تکويني هدايت تشريريک نه جز شئونات واجب مي شود ديگه چون جز شئوناته واجب مي شود پس نبواتم در همون فضا در الهيات بالمعني الأخص مطرح هست لذا در شواهد ربوبي هم حتما ملاحظه فرموديد که در مشعر خامس از بحث نبوات و منامات اين ها بحث مي شود اما ا آنچه که در مشاعر آمده و اين در حقيقته خلاصه اي از مجموعه مباحث که در اسفار و ساير آثار مفصل تر جناب س متمدد اين هست خب اين خيلي مهندسيه بحث خيلي مهمه آقاي اون که ما هر کدام از اين مباحث و در کجا کجاي جايگاه فلسفي قرار بديم و در اون حوزه بتونيم وقتي ما اين رو برديم در حوزه ي الهياتي و اون هم الهيات بالمعني الأخص و الهيات بالمعني الأخص رو هم باز طبقه بندي کرديم و ذات و اوصاف و افعال رو برشمرديم من راحت تر راجع به اون حرف مي زنيم و حوزه ي ادله خودمون و براهين خودمون انتظارات خودمون رو در اون حوزه درحقيقت، ديگه بحث ماده و صورت و بحث حدوث قدمم و بحث علت و معقول اين حرف ها ديگه مطرح نيست در الهيات بالمعني الأخص ديگه اينا مطرح نيست با اينکه در الهيات بالمعني الأعم في الجمله از اين ها مطرح هست اما در الهيات بالمعني الأخص ما ذات واجب احکام ذات واجب مثل توحيد و وساطت و ا وقوع آده و اين گونه از صرافت و حقيقت و اينو بحث مي کنيم بعد وقتي وارد حوزه سفات شديم که از امروز انشالله اين بحث رو خواهيم داشت در حقيقت در ارتباط با شئونات حق سبحانه و تعالي است و بعدا مي رويم ان شاءالله به افعال و آثار خواهيم پردخت پس ذهنمون رو مهندسي بکنيم و براي هر کدام از اين ها جايگاهي قرار بدين و به همون طور که جناب حالا طردين الان آوردن جدان المنهج الثاني منهج اول ببينيد اين ها خيلي مهمه از نظر به اصطلاح نکات بله المنهج الاول که همين اول بحث امسالمون بود ديگه اينکه خدمت آقاييون بوديم ديگه درسته از اينجا خونديم ديگه «في وجوده تعالي و بهجتة و فيه معاشر» که در اينجا چند مشعر بود يعني هشت مشعر بود که الحمدلله در جلسات قبل ملاحظه فرموديد المنهج الأول في وجوده تعالي و وحدته» و بعد وارد انشاالله بحث امروز ميشيم که «المنهج الثاني في نبذ من احوال صفاته» اين يک اما گذشته اين بحث رو هم باز ما به عنوان الهيات بالمعني الأعم گذرونديم که دهه بعد مثلا آغاز اين بحث با اين شروع مي شد «في تحقيق مفهوم وجود و احکامه و اثبات الحقيقت الوجود و احواليه مشاعر» که اين هم در حقيقت مباحث عمده اي بود که الحمدالله ملاحظه قبلا ملاحظه شد براي چندين مشعر الحمدلله اين دسته بندي رو لطفا از طريق فهرست هاي اين کتاب ها دنبال بفرماييد و نوع نگاهتون به مطالب کاملا از عوض يعني اصلاح خواهد شد تصحيح خواهد شد و آدم بهتر مي تونه راجع بهش صحبته « المنهج الثاني في نبذ من أحوال صفاته تعالى» مختصري في نبذ مختصر و کوتاه از صفات الهي

 

سوال: ...........

جواب: به آنجا رسيديم؟ خدا را شکر؛ « المشعر الثاني في كيفية علمه تعالى بكل شيء على قاعدة مشرقية » اين قاعده مشرقي را آقايان دقيقا در ذهنتون ضبط بفرماييد خيلي اين قاعده قاعده شريفيه و مثل اينکه يه نورافکني براي ما روشن شده يه وقتي براي يک حکيم يه برهان روشن ميشه برهان باز ميشه خب خيلي از مسائل يعني دفعه مثل اينکه انفجاري حاصل ميشه و مثلا اگه نظام علي و معلولي نظام علي و معلولي براي ما به عنوان يک قاعده خيلي روشن شد خب ما نظام هستي رو بر اساس عت معلوليت نگاه مي کنيم ترتب وجودي نگاه مي کنيم و مباحثي که مترتب بر بحث عليت هست براي ما اين است اين قاعده مشرقيه رو در حقيقت حالا اينجور نيست که بتونيم مثلا بگيم شون موسس اين قاعده مشرقيه است بلکه از گذشته پيشين از اين هست اما در بيان جناب صدرالمتألهين و تقرير ايشون اين مسئله کاملا به عنوان قاعده مشريقه يه مي تونه باز بشه ميتونه معنا بشه در گذشته ما از اين مسئله به عنوان صرف برهان صرف ياد مي کرديم و اون رو هم فقط در ارتباط با حقيقت وجود مي گفتيم گفتيم که وجود صرف هستي است ولي اين صرف رو تصور کردن براي ما خيلي آسان نبود چون ما همه آنچه را که در باب هستي داريم مخلوط مشوب صرف نيست آسمان زمين اشک کرس عرش قلم فلان همه همه اين ها وجود دارن ما از وجود از اونا استفاده ولي وجود مشوب است وجود مع مشوب است يعني چي يعني يکه تعيني از هستيس ما يه چيزي داشته باشيم که از او به عنوان صرف هستي ياد بکنيم اين خب به ذهن نمياد که مثل اينکه ما مي گيم صرف الحلاوه صرف الحموزه خب شيريني از خرما بگير عسل هم قند کنم که اين همه شيريني ها که در عالم وجود دارد تمام انحاع و انواع شيريني ها خيلي خوب همه اين ها شيريني اند ولي هيچ کدوم صرف نيست ما يه چيزي داشته باشيم در عالم که صرف الحلاوه باشه هم چيز داريم مفهومش رو مي تونيم تصور کنيم صرف الحلاوت اما آيا ما يه حقيقتي داريم در خارج به نام صرف الحلاوت که اگر اون صرف الحلاوه نباشه هيچ کدام از اين مشوب ها يافت نمي شود براي اينکه اين مشوب ها تعيني از تعين اون تعينات اون صرف الحلاوه هستن خب در باع صرف الوجود ظاهرا برهانه که جناب فارابي ما اين شب ها خدمت حضرت آقا گه براي اينکه اين ماه رمضان ما خدمتتشون بوديم اين کتاب آرا اهل مدينية فاضله جناب فارابي رو داريم مي خونيم اتفاقا رسيديم به بحث نفس طبيعيات رو گذرونديم و به بحث نفس ايشون در اين فضا فضاي استرافت و خيلي مبتکر اين حرف لااقل حالاب قبلش ديگر اگر حکمت يوناني يا حکمت باستاني ايران بود باي ديد پيشينه سازي کرد پيشينه بررسي کرديد که آيا اين اين از کي وارد فلسفه شده و چه کساني اين واژه رو آوردند، چون صرف الحقيقه «الذي ما کسرت من دون ملظماته العقل يري»جناب حکيم سبزوري همچين بياني «صرف الحقيقت الذي ما کسري» صرف حقيقت يک حسرت نداره که لا يتثني و لا يتکرر « من دون ملزمات العقل يري» اين صرف الحقيقت اون چيزي بود که جناب فارابي اين بزرگ مرد که ديگه در هزار و دويست سال قبل ديگه در عصر ظاهرا ديگه اوايل غيبت نه تو خبت صغري حضرت مثلا بودن دار خب فلسفه ما چقدر قوي بود واقعا اون زمان که ايشون تونسته خب فصوص الحکمش از يه جايگاهي اين همه مد مسائلي الآن «آراء اهل المدينة الفاضلة» اين کتاب يک کتابي است که در حوزه ي مباحث تمدني نوشته شده حاج آقا که اين کتاب براي من تدريس شد فرمودند که اين کتاب به انگيزه مسائل فلسفي نيست بلکه براي بيان يک ايده ايست که اهل مدينه ي فاضله دارند خب اين اهل مدينه ي فاضله هم حکمت نظري دارند و هم حکمت عملي در حوزه حکمت نظري در باب واجب يه بحث هايي داره که حاج آقا فرمودن ما از احدي تا حالا نه ديدم نه شنيدم يه مطلبيشون دارم ميگم که هر عشقي تو همين مدينة الفاضله هر عشق و محبتي که براي هر کسي نسبت به ديگري است اول براي خدا اين عشق هست بعد با العرض براي ديگري است يعني از هر کسي که به هر چيزي عشق و محبت دارد اول خدا را عاشق است به تبع او خدا بر ديگران، چرا چون که به لحاظ وجودش هست نگاه کرده گفته چون هستي همه ي موجودات است اين ممکن خودش رو مرتبط با وجود بذات مي بينه و از اون وجود به ذات براي اون ها حيثيت قائله ديگه همين حيثيت وجودي رو به لحاظ عشق هم برده گفته اين فصل اولا و بذات حتي عاشق خودشم نيست اولا و به ذات عشق به خدا داره و از جايگاه عشق به خدا به خودش عشق ميه داره چرا چون وجودش از اونجا اومده ديگه نميشه که اين وجود بدون يعني انقطاع از او مورد لحاظ قرار بگيره و محبوب باشه که خود عشق به خود و محبت به خود اولاً و بالذات براي خداست آفرين به اين فکرها مال هزار و دويست سال قبل پيچيده اي واقعا داشت اين مطلبي است که حتي حاج آقا وقتي اين بخش رو براي ما تدريس مي فرمودند گفتن که من خيلي هم تعجب مي کردم آدم مي تونه وجود رو بگه مثلا خب گفتن اما اين در ارتباط با اين التفاط به اين معنا که نه تنها اصل هستي بلکه هر چي که ما نسبت به خودمون و به ديگران داريم تعلقي که هست عشقي که هست ارتباطي که وجود داره اولا و بذات اين ارتباط به اون حرف حرکت هستي است و بعد به اينجاست خب اينا بسيار قدر و ارزشمند است قابل تقدير خب از قائده مشرقيه من دارن الهام مي گيرم و نکات به خدمت دوستان عرض مي کنم هستش که وقتي ميگن غائده مشرقيه به گونه اي اين قاعده اشراق داره که اگر ما در بالا و بلندي اين قاعده قرار بگيريم کاملا به مسئله مسلط مي شيم ديگه ما اون در ارتباط با مسئله ابهامي اجمالي مثلا چيزي براي ما ندارد خب ايشون ميفرمايند که شما در بحث قبلي در ارتباط با مشعر اول «في ان صفاته تعالي» اين مطلب رو داشتيد که «علي نحو يعلمه الراسخون في العلم من ان وجوده تعالي الذي هو عين حقيقته» اين کلمه آقايون تمام جوهر بحث تو همين کلمه اين هستش حق سبحانه تعالي عين حقيقت هستيست حقيقت هستي چيه شما اون صرف الوجود که مي گفتين اين صرف الوجود تبديل شده به حقيقت الوجود خيلي خو حقيقت الوجود يعني چي يعني هر چيزي که شما براي او هستي و وجود قائليد اصلش اينجاست اصلش اينجاست از اينجا در اومده خب حالا ما بريم برگرديم با همون بحثي که در باب صرافت در ذهن دوستان هست همون رو احيا بکنيم خب ما ما يه مثالي که زديم گفتيم که صرف مفهومي مي فهميم يعني چي اما ما يه حقيقتي داشتيم داشته باشيم که بگيم مثلا حلاوت صرفه يا مثلا حموزت صرفه و امثال زاب اين که در خارج باشه يک حقيقت عيني باشه اينا آمدن استدلال کردن گفتن چي گفتن اگر ما صرف حقيقت نداشته باشيم حقيقت وجود نداشته باشيم وجودات مشوب هم نخواهيم داشت تعينات هم نخواهيم داشت براي اينکه مقيد بدون مطلق که يافت نميشه که مقيد اصلي خودش رو از اون مطلق دارد به علاوه قيدي به علاوه تعبيري و امثال ذلک خب در باب هستي واجب چنين بحثي رو داشتيم و گفتيم که حقيقت واجب يا واجب سبحانه تعالي حقيقت الجود است و حقيقت الوجوده به نسبه به همه ي وجودات آکد است اشد است، آره ديگه اگر وجود آسمان و زمين وجوداتشون وجود هست و وجود دارد و هستي براي اون ها هست خب هستي براي حقيقت الوجود که اولويت بيشتري دارد اشد دست آکد است اين مطلب رو شما بيشتر در باب حقيقت وجود دانستيد الان جناب صدرالمتألهين اين بحث رو آوردن و منتقلش کردن همين رو با همين قدرت اشراقي اين قاعده به مسئله علم گفتن واجب سبحان و تعالي حقيقت العلم است صرف العلم است که تو بحث بعدي هم که در بحث به قدرت و ساير اوضا ها صر ف سمع هست صرف الإراده در يعني حقيقت السمع حقييت البصر حقيقت الاراده خب وقت شما يه همچين وصفي رو در حقيقت براي واج سبحانه و تعالي در ما به علم قدرت يا هر بحث ديگري که داريد وقتي آورديد و گفتيد که او صرف العلم است خب وقتي چيزي سرو شد ديگه هيچي از اون بيرون نيست که هر علمي که باشه بايد در اون زنده بشه اگر ما استدلاشون اينه تو خود کتاب مي خونيم اگر يه علمي باشه که در علم واجب سبحانه تعالي جا نداشته باشه پس او صرف نيست استدلال اينه اگر واجب سبحانه و تعالي صرف العلم ببخشيد اگر يک مطلبي از واجب سبحانه و تعالي جدا باشه علما يعني واجب به او علم نداشته باشه يلزم که واجب صرف العلم نباشد وتالي باطل و المقدم مثله همين استدلال رو در اصل وجودم مي آورديم که اگر وجود شيئي از واجب سبحانه تعالي نباشه اصلش نباشه ولي اين مهاجرت گفت حالا صرف الوجود نيست والتالي باطل و المقدم مثله اين همين استدلال اينکه مي گويند قاعده مشرقيه در همين هستش که ما به يه امري رسيديم که اون امر حقيقت العلم است وقتي حقيقت العلم بود هيچ علمي بيرون از اون علم نخواهد بود اين شايد به اين استدلال ديگران استدلال نکردند بله ميگن که يکي از جهات وجودي واجب عبارت است از علم و واجب هم که من حيث الحيثاتش واجب هست پس من حيث جهت علم هم واجب است و اين ها خب اين استدلالي بود که متوسطين انجام مي دادند و اين ها اما اين علي غاية المشرقيه بر اساس صرافت علم است که واجب سبحانه و تعالي صرف العلم و به تعبير کامل تر و آنچه که در منظر صدرالمتألهين است حقيقة العلم است چون او حقيقت العلم است پس بنابراين « المشعر الثاني في كيفية علمه تعالى بكل شيء على قاعدة مشرقية« خب ما آيا بالاتر از اين هم داريم از اين عنوان « في كيفية علمه تعالى بكل شيء» از اين بالاتر مي بريم بده و اون تعبير علمه علي شي نه بشي ان الله تعالي بکل شيء، علي کل شيء شهيد «ثنوريهم آياتنا في الآفاق و في انفسهم حتي ﴿حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ أَوَلَمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ شَهِيدٌ﴾» نه بکل شيء شهيد اين هم هست اما اين الان اين الا يعني چي يعني قبل از اينکه اين شي باشد حق سبحانه و تعالي به او عالم است گرچه به او هم عالم است اين بکل شيء اين شهيد يعني اينکه علم تعلق گرفته به او اما علي کل شيء شهيد يعني علم حق سبحانه و تعالي قبل از معلوم بوده برخلاف علم هايي که ماها داريم که علم هاي ما بعد از معلوم است اما علم حق از قبل آمده و از جايگاه علم حقايق يافت شدند و ايجاد شدند و اين ها خب « في كيفية علمه تعالى بكل شيء على قاعدة مشرقية» اين کيفيت يا اين قاعده اين هستش که « أن للعلم حقيقة كما أن للوجود حقيقة» اينکه عرض کردريم از اونجا ما اينو گرفتيم اومديم گفتيم که حقيقت وجود که داريم اگر حقيقت وجود داريم حقيقت العلم هم داريم « ن للعلم حقيقة كما أن للوجود حقيقة. وكما أن حقيقة الوجود حقيقة واحدة ومع وحدتها يتعلق بكل شيء ويجب أن يكون وجودا يطرد العدم عن كل شيء وهو وجود كل شيء وتمامه وتمام الشيء أولى به من نفسه و کذا علمه تعالي» خب دوستان الحمدالله با اين تقرير و اين تبييني که جناب صدرالمتألهين در ارتباط با اصل هستي واجب کرده اند ما از اونجا منتقل ميشيم به فضاي علم اجازه بديد اول راجع به اصل هست واجب يه مروري داشته باشيم که وقتي منتقل مي شيم به حوزه ي علم راحت منتقل بشيم اين احکام اصلي واجب است احکام اصلي واجب چيه اينکه واجب سبحانه و تعالي تمام الوجود است و همه وجودات از او هستند و امکان ندارد يک شيء وجود داشته باشد که وجودشو از غير او گرفته باش خب اين خود تمام الشي احرا و ابين لشيء ديگه خب الان مثلا ميگيم آسمان زمين عرش کرسي لوح قلم خب اينا وجود دارن ديگه خب وجود داره خب وجود اين ها اولي يا وجود اون موجودي که به اين ها وجود بخشيده است پس او احرا و ابين بالجود است لذا مي گن وجود هر چي وجود حق سبحانه و تعالي احرا و ابين نسبت به وجود شي براي خودش شي هستش « أن للعلم حقيقة كما أن للوجود حقيقة. وكما أن حقيقة الوجود حقيقة واحدة» وجود ديگه صرف است ديگه تعدد ما نداريم و حقيقت وجودها چون شما هر موجودي رو که اسم مي ببريد حقيقت وجود نيست که شجره الحجر ارض سما که حقيقت وجود نيستند که اين ها تعين هستندن اينا وجود مشوبن «ومع وحدتها يتعلق بكل شيء ويجب أن يكون وجودا يطرد العدم عن كل شيء » يعني حقيقت وجود حقيقتي است که از هر چيزي قدمش رو طرد مي کند چون ا حقيقت آقا عدم السماء او رد مي کنه عدم ا الارض او رد مي کنه چون حقيقت هستي است هستي اينا که از اونجا گرفته ديگه اين حدي هستيش بزرگه که عدم هر شئي به وسيله اين وجود برطرف ميشه « يطرد العدم عن كل شيء وهو وجود كل شيء وتمامه» خيلي خب از طرف ديگر هم « وتمام الشيء أولى به من نفسه» وقتي ما ميخوايم ببينيم که آيا وجودي که براي زيد هست آيا اين نسبت تام تره تا نسبتي که به اين اينکه اين وجود را به واجبش بديم ما يه وجود داريم مال زيد خب آيا وقتي ميگيم وجود ذيد کامل تره يا ميگيم وجودي که از ريشه و اصلش گرفته شده است خب طبيعي است که اون وجوده که از اصل و ريشه گرفته شده ابين و ا احرا است « وتمام الشيء أولى به من نفسه لأن الشيء يكون مع نفسه بالإمكان ومع تمامه وموجبه بالوجوب» ما نسبت وجود زيد رو با زيد که ميسنجيم اين امکان است، ولي وقتي نسبت وجود زيد را با واجب مي سنجيم از جايگاه واجب اين وجوب را مي بينيم مي گوييم شيء بالوجود، « لأن الشيء يكون مع نفسه بالإمكان ومع تمامه وموجبه بالوجوب والوجوب آكد من الإمكان» خب تا اينجا مثال ما، حالا مي آييم راجع به موثق که علم واجب هست « فكذا علمه تعالى يجب أن يكون حقيقة العلم» همونطوري که واجب حقيقت الوجود است حقيقت العلم هم هست « يجب أن يكون حقيقة العلم» خيلي خوب همون حرف هايي که در ارتباط با حقيقت الوجود زدند اينجا هم مي زنند، فرمود که « وحقيقة العلم حقيقة واحدة» اين صرف اين يکي هست ديگر تصويه بردار حقيقت علم شد ديگه شما هر علمي رو که کنارش بخوايد بزنيد حقيقت او رو خالي کردي و اين اينکه او يک حقيقتي است که شامل اينم مي شه «لا يتثني و لا يتکرر» صرف و شه ديگه حقيقت شيه ديگه حقيقتش نسبت به يک موجود تعين يافته قابل مقايسه نيست « وحقيقة العلم حقيقة واحدة ومع وحدتها علم بكل شيء» با اينکه حقيقت علمش ديگه وقتي حقيقت علم شد پس به همه يش اگه حقيقت علم باشه و به چيزي علم نداشته باشه حقيقت علم نخواهد بود حقيقت علم يعني صرف العلم اگر به چيزي علم نداشته باشده پس معلوم مثل علم صرف نيست مشوبه ديگه « وحقيقة العلم حقيقة واحدة ومع وحدتها علم بكل شيء» اين حالا استفاده کردن از کلمه « لا يغادر صغيرة ولا كبيرة إلا أحصاها» اما اينجا از اينجا وارد استدلال ميشن چرا حقيقت العلم علم بر همه اشيا چرا اين استدلال اينجاست « إذ لو بقي شيء من الأشياء ولم يكن ذلك العلم علما به» اگر يه شيئي باشه مثلا شجر حجر ارض سماء « لم يكن صرف حقيقة العلم» يعني حقيقت علم حقيقت علم علم به اون نداشته باشه « لم يكن صرف حقيقة العلم» پس اون حقيقت علم صرف است يکي هست که از واژه صرف استفاده کرد اينجاست اين وايه استرف رو اينجا آورده که صرف حقيقت علم، اگر خداي عالم به يک شي در کل هستي علم نداشته باشه نداشته باشه پس او صرف حقيقت علم نيست چون صرف حقيقت علم نميشه که صرف علم باشه و چيزي از او خالي باشه و ا نسبت به اون علم نداشته استدلال اينه ا « إذ لو بقي شيء من الأشياء ولم يكن ذلك العلم» کدوم علم حقيقت العلم « علما به لم يكن صرف حقيقة العلم بل علما بوجه» ميشه علم به وصف يعني علم مشوب علم مثل علم تعين يافته علم محدود « وجهلا بوجه آخر» از يک جهت علم از جهت جهله اين هزار هزار هزار شي رو مي دونه اين يکي رو ن نمي دونه اين پس علم نشد کسي حقيقت العلم نشد که بله نسبت به همه اينا علم داره اما نسبت به يک مورد علم نداره ديگه حقيقت و علم نشد اينجا تبيين مسئله است « وصرف حقيقة الشيء لا يمتزج بغيره» حقيقت وجود ديگه با عدم سازگار نيست نميشه که يه چيزي صرف حقيقت وجود باشه اما يک وجود رو شامل نشه « وصرف حقيقة الشيء» حالا همه حقيقت حقيقت وجود باشه حقيقت علم باشه حقيقت قدرت باشه حقيقت اراده باشه حقيقة الشيء اين واژه ما اصطلاحا لطفا روش تمرکز کنيم تا قاعده مشرقيه برامون حاصل بشه ما که و وقتي مي گيم حقيقت هميشه حقيقت هاي مشوب رو مي بينيم آقا آسمان حقيقت زمين حقيقت ارض حقيقت حذ انسان حقيقت همه حقيقتا و اما نه اصطلاح حقيقت در اينجا اون همون صرف است اون حقيقتي است که ديگه هيچ چيزي از ا بيرون نيست ماها حقيقت نداريم ماها تعيناتي از حقيقتيم اما حقيقت اون معنايي که جامع باشه که همه هستي رو داشته باشه صرف الشيء حالا صرف شيء ميشه صرف وجود صرف العلم صرف القدرت صرف الحيات صرف الاراده امثال ذلک « وصرف حقيقة الشيء لا يمتزج بغيره» و الا اگر امتزاج باشه مشوب باشه ديگه صرف نخواهد بود « فلم يخرج جميعه من القوة إلى الفعل.» همه هستي از حوه به فعل خارج نمي شن چرا چون اون صرف که نيست که وقتي صرف الوجود نشد ممکنه يه شيئ به فعليت برسه به وجود برسه منهاي او و بدون استفاده از او، اينا همه استدلال ها « وصرف حقيقة الشيء لا يمتزج بغيره وإلا» يعني اگر ممتزج به غير باشه امکان داره که فليخرج يک شي از قوه بيرون برود، « وإلا فلم يخرج جميعه من القوة إلى الفعل. وقد مر أن علمه سبحانه راجع إلى وجوده» خب ما مي خوايم اين نکته رو هم اضافه بکنيم که چي که علم واجب همونطوري در جلسه بعد مثل که بحثش گذشت به خدمت شما صوتش رسيد اين است که وجود واجب به گونه ايست که همه ي اوصاف واجبي هم به وجود برمي گردد اين عنوان اين بود که «کأن صفاته تعالي عين ذات» ديگه اينجا گفتم بعد مرا اينجاست علمشم عين ذاتش هست، به وجود برمي گرده « وقد مر أن علمه سبحانه راجع إلى وجوده فكما أن وجوده لا يشوب بعدم ونقص فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته» علم يعني چي علم عبارت است از که حضور ذات لذات همه زباس همه حقائق اين ذات به معناي ماهيت نيست اونجا اصلا ظاهر بود و نه ماهيت راه نداره همه ي حقائق در نزد او حاضرن به علم ديگه علم من حضور شيء لشيء است ديگه همه حقائق در نزد او حاضرند به وجود او حاضرند چون علم به وجود برمي گردد همه حقايقم وجودا در نزد او حاضرند پس همه حقائق معلوم و مشهود هست « وقد مر أن علمه سبحانه راجع إلى وجوده فكما أن وجوده لا يشوب بعدم ونقص فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته» پس همون طوري که در باب وجود واجب ما به راحت اين فتوا را ميديم اين نظر رو اعلام مي کنيم که هيچ وجودي از وجود حق خالي نيست بلکه وجود حق ريشه و اساس هر وجود ديگري است در همين ميزان شما بحث علم واجب رو هم مطرح بفرماييد « فكما أن وجوده لا يشوب بعدم ونقص فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشوب بغيبة شيء من الأشياء» آيا به لحاظ وجودي ما داريم يه وجودي که قائل باشه از وجود حق اگر بخواد يه وجودي از وجود حق غائب باشه يعني حق سبحانه و تعالي صرف دقيقا نيست حقيقت وجود نيست بله همين استدلال رو بياي در باب علم اگر علم به چيزي از علم حق سبحانه و تعلي جدا باشه به گونه اي که خداي عالم به شري از اشيا علم نداشته باشه يلزم که چي؟ يلزم که او صرف العلم نباشه اگر صرف العلم نباشه چه اشکالي پيش مياد مياد دو تا جهت «به جهت علم و به جهت جهل» و ميشه مرکب همشه ممکن همه استدلال ها آقا اينا خيلي تلاش شد به تو به دست ما رسيد.

 

سوال: ..............

جواب: از جايگاه ذاتش البته اين علم ذاتيست و نه علم فعلي اين علم ذاتي حق است که اين در عين کشف اجمالي در عين کشف تفسيري اينجا هستش؛ « فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشوب بغيبة شيء من الأشياء. كيف» چطور چون اگر يک شي علمش در علم هم حاضر نباشد مثل اين که وجودش در وجود حق حاضر نباشد اگر وجودش در وجود حق حاضر نباشد شما مي گيد که او صرف وجود نيست اينجا هم اگر علمش در علم واجب نباشد صرف العلم نخواهد بود « فكذلك علمه الذي هو حضور ذاته لا يشوب بغيبة شيء من الأشياء. كيف وهو محقق الحقائق ومشيئ الأشياء» اين آقاي ويراستا اينجا علامت سوال گذاشته اين سوال نيست که اين درحقيقت دارد اثبات مي کنه که استدلال مي کنه به اين معنا کيفر در حالي که و عالي است و هو يعني واجب تعالي « محقق الحقائق ومشيئ الأشياء» حالا مي تونيم به اعتباري هم سوال بکنيم که اون محقق الحقائق و مشيع الاشيا و مذوت الذوات ميشه که يک شيئي علم نداشته باشن وجود شيء وجودشه که براش نباشد ميشيم بنابراين « فذاته أحق بالأشياء من الأشياء بأنفسها» اگر به لحاظ وجودي اينجوريه به لحاظ علم، خب الان مثلا ملاحظه فرماييد ما به خودمون علم داريم ديگه درست هيم به خودمون داريم بعد ما هستيم مال اون فيلسوف قبلي من حتما علم به خود علم دارم خب به خودمون علم داريم خب اين علمي که ما به خودمون داريم آيا اين علم اولي است به اصل العلم يا اون علمي که ما از جايگاه فعال مان يا به جاي عالممون به خودمون داريم همونطور که ما به وجود گفته شد وجود زيد براي زيد بالامکان است اما وجوه زيد از ناحيه ي واجب سبحانه تعالي بالوجوب است علم ما به ذات ما بالامکان است اما علم ما بالذات ما از جايگاه واجب بالوجود است و لذا اين ابين واحرا هستش اين تعبير « فذاته أحق بالأشياء من الأشياء بأنفسها» همين قاعده رو در باب علمم پياده کنيد « فحضور ذاته تعالى حضور كل شيء. فما عند الله هي الحقائق المتأصلة التي تنزل هذه الأشياء منزلة الأشباح والأظلال» خب علم در نزد اين فيلسوفان عبارت است از حضور علم حالا ما در بحث هاي به اصطلاح تحصيلي و بحثي ميگيم که العلمه هو صورة حاصلة من الأشياء لدي النفس» اين صورت اشياء است خب اين در نزد به اصطلاح ما که علم و کيفر نفساني داريم شايد بين تعبير درست عم در ارتباط با واجب سبحان و تعالي که بحث ماهيت و مفهوم مطرح نيست به علم حصولي مطرح نيست ما چيکار بکنيم تعبير همينه که فرمودند «فما عند الله» اين به لحاظ حضور « فما عند الله هي الحقائق المتأصلة التي تنزل هذه الأشياء منزلة الأشباح والأظلال» اين سماوات و ارضي که ما الان اينجا داريم اينا من به منزله اشباح و اضلالن اصلشون عندالله محفوظه خب خداي عالم به اصلشون علم دارد يعني اين ها در به لحاظ حقيقتشون در حق سبحانه و تعالي حاضرن اونجا حاضرن خب اون علم قوي تره ديگه علمي که سماوات و ارض به خودش دارد يه علم محترم بسيار خوب اين موضوع را شنيده است اما حق سبحانه تعالي که به اينا اينجوري علم ندارد چجوري علم دارن ميگه اين هايي که الان شما مي بينيد اينا اشباح و اظلال اند حقيقتشون کجاست حقيقتشون عندالله است چون اينا عندالله محفوظ و مزوج هستندن پس همون طوري که عند الله بودن يک شي براي يک شيب اعلي و احرا است به شي بودن اينجا هم مسئله اش همينطوره ما اين سماوات ارض اي که داريم اينا اضلال ان اينا اشباحند حالا سماوات و عرض اخروي به جاي خود برزخي به جاي خود اخروي به جاي خود جبروتي به جاي خود الهي به جاي خود اون اشيا که نه اشباحشون نه ا اذلادشون که عند الله حاضرن خب اون حضور قوي تر و برتر خواهد بود « فما عند الله هي الحقائق المتأصلة» اينا حقايق اصيلي هستن که « التي تنزل هذه الأشياء» يعني اين اشيايي که ما از اون مي بينيم مثل سماء و ارض « منزلة الأشباح والأظلال».

بخش دوم کلاس:

« المشعر الثالث في الإشارة إلى سائر صفاته الكمالية» همونطور که مستحضريد منهج اول در باب اصل وجود واجب سبحانه تعالي بود و احکام واجب از وساتط و وحدت و احديت و امثال ذلک اما منهج اسلامي در باب اوصاف واجب است صفات واجب است که خودش چند مشعر دارد مشعر اول در باب اصل صفات بود که صفاته تعالي عين ذاته مشعرثاني در باب علم واجب سبحانه و تعالي بود و در اين مشعر هم به ساير صفات کمالي مي پردازند و در مشعل رابع که حالا ان شاءالله در جلسه ي بعد خواهد بود خواهيم خوند بالشارة الي کلامه تعالي و کتابه که اينا همچنان در ارتباط با شئونات حق هست، به علم کلام هم که ميگن علم کلام آنطور که حضرت استاد توضيح ميد مي فرمايند که علمي که متعلق به ذات واجب اوصاف و واجب افعال واجب آثار واجب باشد اينو ميگن علم کلام علم کلام موضوعش چيه علمي است که به ذات واجب به اوصاف واجب احکام واجب و افعالو آثار واجب باشد حالا اينجا به عنوان الهيات بالامعني الاخص است در آن جا به عنوان علم کلام معروف هست که ببين اينجا هم الان در مشعر ساني در باب اوصاف واجب است خب اولا راجع به اصل اوصاف به صورت کلي فرمودم که اوصاف واجب عين ذات واجب است از بحث هاي بسيار بسيار مهمي است که چالش هاي بسيار فراواني رو ايجاد مي کرد مثل بحث هاي اشائره اي که قالب تعدد علما بودن و معتزله که واجب سبحانه و تعالي را صاحب صفات نمي دونستن و نائب مناب اين اوصاف رو اين ها مي تونستن مباحث بسيار پر چالشي که در گذشته گذشت و متکمنين هم نتونستن از پسش بر بيان حکما و کمک آمدن و بحث هاي الهيياتي شديد مطرح شد و خدا غريق رحمت کنيد که در زمان مرحوم صدرالمتألهين اين بحث ها به صورت حکمي جمع شد الان ديگه بحث هاي کلامي در اين رابطه جاني نداره ما يه مقالاتي قبلا مي نوشتيم تحت عنوان کلام عالي در پرتو حکمت متعالي که در حقيقت اين مباحثي که مثلا در ارتباط با اوصاف واجب علم واژه ها توحيد واجبي که متکلمين اثبات مي کنن که حداکثر توحيد علني توش در مياد چه تواني ندارن مباني ندارن امکانات فلسفي ندارن که بتونن به اصطلاح از توحيد واجب توحيد سر صرف بسازن صرف علم کلام مطرح نبود حالا کلام اماميه شايد از حکمت وام مي گرفت ولي در اين حال صرف نبود ديگه وحدت که اين ها داشتن وحدت ادبي بود دا اکثر معاذالله الان امروزم يه اشاره اي هم خواهم داشت اما وحدتي که در حکمت متعاله در حکمت کلا و در حکمت متعاليه آمد يه وحدت کمي مثل بحث امروز صرافت و حقيقت وحدت و اين ها مطرح شد و ديگه جايي براي علم کلام به اون زاويه ديد نيست براي اينکه مباني فلسفي اون ها کسي که حسررات ماهيه معتقد باشه و به اعتبارت وجود فتوا بده و و بعد مسائل وجودي رو که اصلا بهش اعتنايي نداشت باشه خب اين طبعاً چيزي نمي مونه ديگه اين رو حداکثر لا اله الا الله رو چي مي ديدن چون براي اينها لا اله الله الا الله بود ديگه شهيد الله انه، شما به علم کلام مراجعه بديد چه تفسيري از شهيد الله دارم خب واقعا حکمت آبروي کلام رو خريد همونطور که عرفان در برخي از موارد تعبير حضرت استاد آبروي حکمت رو مخصوصا در بحث حکمت کثرت اينا خريده است خب اين المشعر الثالث هم ملحم از المشعرثاني بر اساس يه قاعده مشرقيه در حقيقت داره شکل مي گيره همون قاعده اي که الان در باب علم واجب ملاحظه فرموديد که علم واجب هم از حقيقت وجود در حقيقت ما استفاده کرديم اون قاعده رو اينجا مي خوايم به کار ببريم خب اوصاف کمالي واجب چگونه است اوصاف کمالي مثل چي مثل قدرت مثل حيات مثل اراده اينا اوصاف کمالي اند ديگه سميع بودن بصير بودن اينا اوصاف کمال ان خب اوصاف کمالي واجب چجوري مي تونه باشه اوصافش نگرش اشاعره که اينا تعدد قدما بود، نگرش معتزله که اين ها اين صفات از واجب نفي مي شد و او نائب مناب اين صفات بود معاذالله خب اينا ببينيد محذورات گاهي وقتا به حدي جدي ميشه که از چاله به چاه مي افتد شما براي اينکه اون محزور تعدد رو بتونيد حل بکنيد آمديد گفتيد اصلا اوصاف نداره و ما اين صفات رو ازش نفي بکنيد چرا چون «لأن کل صفة غير موصوف و أن موصوف غير صفة» تعدد ميشه خب «بشهادة أن کل صفت غير موصوف» خب اين محذورها خيلي جدي بود ديگه در ارتباط با توحيد واجب و نظام به يک محظورهاي بزرگ تر در حقيقت مي رسيدن بدون که توجه بکنن که اين محزورها خيلي بزرگ بهتر است مثل تعدد قدما مثل نائب منابي حق از اين اوصاف و بسيار اوصاف خب اين محصول انديشه متکلمين بوده است اينجا جناب صدرالمتألهين مي فرماند که اين اوصاف کمالي براي حق سبحانه و تعالي حقيقتش ثابت مي شود يعني چي يعني همونطوري که در باب علم گفتيم اين جور نيست که يک ذاتي داشته باشيم به نام حقيقت واجب يک صفتي داشته باشيم به نام حيات قدرت ارادت سميع بودن نه اينجور نيست اولا شما دو تا کار بکنيد يک اين صفات را در حد حقيقت اون صفات استفاده بدون حقيقت القدرة حقيقة الحيات حقيقت الاراده حقيقت السمع اين يک و اين اوصاف کمالي که به حقيقت برگشتن صرف الحيات صرف القدرت صرف الاراده بودن مطلب دوم بوده که در اين کار اينجام انجام داديم ملاک ما همين علمه چون علم بارزترين صفت حق سبحانه تعالي هست، بعدش قدرت است قدرت و اراده و حيات اولا اين ها صرف اند حقيقة القدرة حقيقة ال علم، حقيقة الحيات بعد اين ها هم طبق بيان اول عين واجب اند «في کونه صفاته تعالي عين ذاته» اين پس عين واجب است نه يک امر زائد بر ذات و به عنوان يک رسمي که به شهادت کل صفات غير المصوف اين جور نيستش يه دو تا مطلب رو ادعا مي کنند مي گويند براساس همان قائده مشرقيه يک در باب علم ملاحظه فرموديد ما همون رو داريم اينجوري بياريم خب يعني چي يعني ميگيم که اولا حق سبحانه و تعالي ذات ثبت له الحيات نيست ذات هي عين الحيات خب الحيات چيه حيات حقيقت الحيات است نه حياتي که براي واجب سبحانه تعالي باشه خب همينجا اون توهمي که براي ديگران وجود داشت ميگن ديگران ميگن که ما بگيم بيايم بگيم که حقح تعالي صرف الحيات است حقيقت الحيات است اين يعني ساير موجودات حيات ندارن مثلا همون گونه که اگر گفتيم هر کدوم حق سبحانه تعالي صرف الموجود هست اين صرف الوجود بودن معناش اين نيست که ديگر موجودات وجود نداشته باشن بلکه معناش اين است که موجوداتشون رو از اون سرف گرفتن اينجا همين است که موجودات ديگر حيات خودشون رو قدرت خودشون رو اراده خودشون رو از اين ذات مي گيرن اين نکته را رو هم اضافه مي کنيم که چي که اونچه را که از حقيقت گفتيم مثلا حقيقت الحيات حقيقت القدرة همونطوري که در باب علم گفتيم که هيچ علمي از علم اشيا نيست مگر که اصلش اونجاست هيچ قدرتي از قدرت ها هم نيست مگن که اصلش اونجاست هيچ حياتي از حيات اشيا نيست مگن که اصلشون اونجاست خب اين در ذائقه ي خيلي ها که متکلمين هستن نگاه اينچي دارن يه مقدار امره خيلي سهمي مياد به ذهنده نمياد اين معنا يعني چي يعني چي که اينا خب ما مي گيم خدا هم حيات دارد شجر وهجر هم حيات دارن ميگن اگر شما اينجوري حرف بزني براي خداي عالم يک حيات بالعدد قائل شدي نه صرف الحيات خدا هم حيات دارد درخت هم حياط دارد خب اين حياط ميشه حيات بالاعدد نه صرف الحيات خب حيات بالاعدد يعني چي يعني حق سبحانه و تعالي در بحض حيات مشوب است حقيقت الحيات نيست وقتي حيات حقيقت الحيات نبود مي شود امکان بعد واجب سبحانه و تعالي در اين جهت مي شود جهت امکاني در جهت حياتش در جهت قدرتش در جهت حق کمالاتش همش مي شود امکاني پس همون گونه که در باب علم ما گفتيم هيچ معلومي نيست مگر اينکه علمش اولا و بالذات در نزد حق و از ثانيا و بالعرض در نزد خود حاضر است هيچ مقدوري نيست مگر اينکه قدرتش اولا در نزد حق چون اون حقيقة الحيات هست اين اين يه استدلال هم دقت بکنيد اگر ما گفتيم خداي عالم معاذ الله موجود است بالعدد واحد است بالعدد عالم است بالعدد حي است بالعدد بالعدد يعني چي يعني يه عدد خداست يه عدد هم سائل اگه شد اگر واجب شد با موجود بري بالعدد يعني که خدا يه عدد است شجر وحجر يک عددا همون ملاک وجود ملاحظه بفرماييد اگر خداي عالم را ما واحد دانستيم ولي واحد بالعدد معاذ الله خب اين واحد بالعدد معناش چيه معنايش اين هست که ما يه نوعي داريم که يک عددش بشه خدا يک عددش ميشه شجر و هجر يک عددش ارض و سما اينجوري ميشه ديگه اگه واحده بود عدد فرض کرديم به لحاظ قدرتم همين اگر ما گفتيم خداي عالم قادر بالعدد حي بالعدد مريد بالعدد خب بالاعدد يعني چي يعني اعداد ديگري هم از قدرت و حيات و اراده وجود دارد خب اگر وجود داشت پس او حقيقة الحيات نيست اگر حقيقت الحيات نبود به لحاظ حيات مي شود مشوب اگر به لحاظ حيات مشوب شد پس يک جهت امکاني در واجب معاذ الله پيش مياد ديگه واجب الوجود واجب الوجود من جميع الجهات نخواهد بود و از اين دست مسائلي که کم کم کم کم اين ها قدرت فلسفي ما رو در اين رابطه زياد مي کنه. « المشعر الثالث في الإشارة إلى سائر صفاته الكمالية: القاعدة المذكورة في عموم تعلق علمه تعالى بالأشياء» همين قاعده اي که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد اين مطردة اين شايعه است منتشر است « مطردة في سائر صفاته» در باب ساير صفات کمالي البته اينها صفات کمالي است در مقابل صفات افعالي اين ما مي گيم استفاده ذات يعني اينم يه استفاده کمالي صفات کمالي يعني که به عين کمال حق موجود است خب پس يه بار ديگه ما برهانمون از همين جا داريم مي گيريم « القاعدة المذكورة» که قاعده صرافت باشه يا حقيقت باشه « في عموم تعلق علمه تعالى بالأشياء مطردة في سائر صفاته» بنابراين اين اصل ما مبناي ما بر اساس اين بنا مي سازيم « فقدرته مع وحدتها» با اين اينکه اينجا «قارد وحدة» يعني چي؟ يعني قادريت او به رغم اينکه وحدت دارد جميع الوحدة است صرف القدرة است اما اين واجب وحدت رو جميع رو ما مي خوايم اين صرف رو وقتي ما ميگيم شمولش نسبت به افراد بوم به او وضوح نيست ولي وقتي ما مي گيم که با اينکه واحد است همه قدرت هاست با اينکه واحد از همه قدرت هاست بايد اينطور بگوييم که اين واحد واحده به عدد نيست چرا که اگر واحد بالعدد بود ديگه قدرت زيد که قدرت عمرو نيست قدرت عمرو ديگه قدرت وجه نيست با اين که يک قدرت هست جميع القدرت چرا چون همون که فرمودند صرف القدرت و حقيقت و القدرة الواحده واجب سبحانه تعالي « مع وحدتها يجب أن يكون قدرة على كل شيء» چرا « لأن قدرته حقيقة القدرة» قدرت واجب سبحانه و تعالي حقيقت وقتي حقيقت شد ديگه اول و الثاني برنمي دارد ديگه واحد د ادد نيست واحد بالعدد اونجايي است که ديگه وحدت نوعي باشه جنسي باشه آقا وحدت بالجنس بله بقر و بقره وحدت به نوع بله زيد و عمرو وحدت بالامثال بله مثلا دو تا سياهي داريم دوتا سفيدي داري امثال ذلک ديگه درسته اينا انحا وحدتن که با اينکه در عين حالي که وحدت اند کثرتند اما اون که ديگه کثرت نمي پذيرد حقيقة القدرة است که ديگه تعدد ندارد خب بنابراين « فلو لم تكن متعلقة بجميع الأشياء» اين قدرت متعلقتا به جميع الاشيا اين قدرت اگر قدرت اگر حقيقت قدرت نباشد به همه اشيا تعلق نمي گيررد « فقدرته مع وحدتها يجب أن يكون قدرة على كل شيء لأن قدرته حقيقة القدرة. فلو لم تكن» اين قياس استثنايي دارد مطرح مي کنند برهان مسئله هست اگر اگر حقيقت اگر قدرت حق حقيقت القدرة نباشد پس به همه اشيا اين قدرت تعلق نمي گيرد وقتي به همه ا اشيا قدرت تعلق نگرفت ميشود قدرت محدود والتالي باطل و المقدم مثله « فلو لم تكن متعلقة بجميع الأشياء لكانت قدرة على إيجاد شيء دون شيء آخر» منظورش اين است که اين قدرت قدرد محدود بشه مثل اون جايي گفتن که «من جهت العلم و من جهت الجهل» « لكانت قدرة على إيجاد شيء دون شيء آخر فلم تكن قدرته صرف حقيقة القدرة» اين مسئله اي که ما در باب قدرت گفتيم در باب ساير اوصاف کمالي هم همينطور هستش چون عنواني که داريم اسش « الإشارة إلى سائر صفاته الكمالية» اوليش قدرت بود که به مذاق و مذاق علم و اون جلو بوديم حياتم همين طور هستش « وكذا الكلام في إرادته» البته اين اراده اراده ذاتي هستش اين اراده اراده ذاتي است نه فعلي « وحياته وسمعه وبصره وسائر صفاته الكمالية» همه ي اوصاف کمالي حق رو ما از اين طريق با يه برهان صرافت مي گيمم قائده مشرقيه يعني اين يعني قائده اي که با اشراق مياد يعني وقتي مياد روشن مي کنه و همه ي فضا رو از ابهام و تاريک در مي آورد.

 

سوال: ..........

جواب: اولا اين مسئله در مقام ذات هست فعلا اوني که در ارتباط و معالين مي خوايم نگاه بکنيم ميشه در فعل مثلا خب اين يکي معلول حق سبحانه و تعالي اين در مقام واحد بالعدد معلول هستش بله اما اگر علت ذاتيه رو لحاظ فرماييد بر اين دارين ديگه طرح داره به عدد بر نمي دارد « فجميع الأشياء من مراتب قدرته وإرادته ومحبته وحياته وغير ذلك» بنابراين همه کمالاتي که در نظام هستي هستن همه اونچه که در چي هستن از مراتب قدرت او محسوب مي شوند هيچ چيزي در عالم وجود ندارد که قدرتي در عرض قدرت اد اگر در عرض باشد مي شود قدرت الهي قدرت بالاعدد درحقيقت يعني محدود « ومن استصعب عليه» خب اينا اين آقايون کلامي ها هستند « ومن استصعب عليه أن علمه مثلا مع وحدته علم بكل شيء» مگه ميشه علم يک نفر يک ذات خب خيلي هم علم بي نهايت بسيار خوب بين نهايت فرض بسيار خوب علم خدا با همه يک کثرتش ما مي پذيريم اين علم ميشه همه علم ها « ومن استصعب» کسي براش دشوار باش نتواند تصور بکنه که چي « أن علمه مثلا مع وحدته علم بكل شيء» ما نمي تونيم بپذيريم که علم يک شيء با اينکه يک علم واحد است علم خدا علم خداست ديگه علم زيد و عمرو و بکر که نيست که خب اين علم با اينکه در حقيقت واحد است علم همه اشيا باشد « ومن استصعب عليه أن علمه مثلا مع وحدته علم بكل شيء وكذا قدرته مع وحدتها متعلقة بكل شيء فذلك لظنه أن وحدته تعالى ووحدة صفاته الذاتية وحدة عددية» اون کسي که براي او سخت است و دشوار است که بگويد در عين حالي که علم خدا علم واحد است جميع علم است در عين حالي که قدرت او قدرت واحد است جميع قدرت است در عين حالي که حيات او حيات واحد است جميع حيات است اگه کسي برايش سخت باشه در حقيقت او براي اين است که علم و قدرت و حيات را بالعدد ديده است، بالعدد يعني چي يعني خداي عالم هم يک قادر است يک عالم است و ديگران هم عالم و قدرت « ومن استصعب عليه أن علمه مثلا مع وحدته علم بكل شيء وكذا قدرته مع وحدتها متعلقة بكل شيء فذلك» اگه کسي برايش سخت باشه « فذلك لظنه أن وحدته تعالى ووحدة صفاته الذاتية وحدة عددية» فکر کرده که وحدت الهي و وحدت صفاتش يعني وحدت علمش وحدت قدرتش وحدت حياتش عددي است، « وأنه تعالى واحد بالعدد. وليس الأمر كذلك» مسئله اين گونه نيست « بل هذه ضرب آخر من الوحدة» که اين وحدت صرف است وحدت حقيقت است حقيقة العلم يک وحدتي دارد که جامعه جميع همه علوم خواهد بود « بل هذه ضرب آخر من الوحدة» که اين غير العدديه است و غير آن نوعي است و غير جنسي است وحدت عددي مثل وحدت زيد و عمرو که در حقيقت اين ها در مقام فرد يک فر يک عدد است مثل وحدت نوعي در وحدت نوعي يعني در نوع مشترک وحدت داره مثل زيد و عمرو زيد و عمرو و وحدت به نوع دارند يا بقر و غنم وحدت بالجنس دارند يا مثلا از رنگ ها به رغم تعددشون وحدت به نوع دارن و اعراض همينطور « وأنه تعالى واحد بالعدد. وليس الأمر كذلك» يعني اين جوري نيست که وحدت الهي وحدت عددي باشد يا «وحد لا بالعدد» که از تسليحات نهج البلاغه است « بل هذه ضرب آخر من الوحدة غير العددية» غير از وحدت عددي غير از وحدت نوعي غير از وحدت جنسي غير از وحدت اکتسابي اين نيم متر با اون نيم متر در حقيقت متصل اند و وحدت دارند « لا يعرفها» که نمي شناسند اين نوع وحدت را « إلا الراسخون في العلم».