درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/09/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/

 

... اين براي ما جاي سؤال هم هست واقعاً اين است که ما مي‌خواهيم ببينيم ما افراد وجود را حالا يک وقت يک فردي از وجود ما داريم که يک فرد اطلاقي است داراي اطلاق سعي و امثال ذلک است اين هيچ ترديدي نيست که فقط خودش را به خودش بشناسيم و به تعبير بعضي از شارحين که اينجا گفتند همين گفتند «شهد الله أنه لا اله الا هو» ما در ارتباط با خداي عالم که نمي‌توانيم بگوييم از باب آفتاب آمد دليل آفتاب ما نمي‌توانيم اين اشراقاتي که هست اشعه‌اي که وجود دارد و روشنايي که در افق هست اينها دليل بر خورشيدند. «أ لغيرک من الظهور حتي يکون هو المظهر لک» آيا چيزي هست که مثلاً او بخواهد مظهر تو باشد و تو را معرفي بکند؟

بنابراين در باب واجب بحث خيلي نيست اينکه ايشان رفتند روي افراد وجود براي اينکه راجع به وجود واجب که البته اشاره هم مي‌کنند که وجود واجب بذات خودش متشخص است. واجب چيزي نيست که مثلاً بخواهد اگر بناست يک چيزي تشخص بخشنده به واجب باشد يلزم که واجب در واجبيتش محتاج به امر ديگري باشد. اين به جاي خودش محفوظ. ولي به افراد وجود که مي‌رسيم به وجود شجر، به وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، آيا تشخص اينها به چيست؟ تخصص اينها به چيست؟ ما از چه راهي مي‌خواهيم بفهميم که اين چگونه موجودي است؟

راهي که در جلسه قبل ما اجمالاً گذرانديم اين بود که گاهي اوقات وجود را به نفس ذاتش مي‌شناسيم مثل واجب سبحانه و تعالي. هيچ چيزي گواهي دهنده از تخصص و تشخص اين وجود نيست مگر ذات او. يک ذاتي که هويت اطلاقي دارد اطلاق سعي دارد و جهات ديگر. اين خودش دلالت بر وجود خودش مي‌کند و هيچ چيزي از مختصات او نمي‌تواند محسوب بشود. اما به لحاظ ساير افراد وجود که عرض کرديم افراد هم در آن جلسه هم عرض کرديم حتماً اين را لطفاً راجع به مبادي تصوري خيلي فکر بکنيد خيلي بحث بکنيد تا تحرير محل بحث نشود ما نمي‌توانيم حکم و داوري و قضاوتي داشته باشيم.

راجع به افراد که افراد در ماهيت به چه معنا هستند؟ در طبايع نوعيه به چه معنا هستند؟ افراد در باب حقيقت به چه معنا هستند؟ خيلي بحث بايد بکنيم إن‌شاءالله ذهنتان بايد درگير مسائل بشود ما افرادي داريم که از يک حقيقت حکايت مي‌کنند افرادي داريم که از طبيعت حکايت مي‌کنند. آن وقتي که افراد از طبيعت حکايت بکنند مي‌شوند فرد و فرد آن نوع فرد آن طبيعت. مثل فرد شجر، فرد حجر، فرد انسان. ولي در باب آنکه اگر افراد بخواهند از حقيقت حکايت بکنند حکايت به معناي اينکه مصداق او باشند اينجا باز بحث متفاوت مي‌شود و لذا واژه افراد را که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد عنوان فصل ما و مشعر ما هم همين است که «في أن تخصيص تخصيص افراد الوجود» زود ذهنتان را به افراد حقيقة الوجود برگردانيد يعني برويد به سراغ عينيت و خارجيت. ما يک حقيقتي داريم که اين حقيقت واحده است بسيطه است ولي ذو مراتب است شخصي نيست شخص نيست. وجود در نزد حکمت متعاليه حقيقة واحدة مشککة يا ذو مراتب. الآن جناب صدر المتألهين به لحاظ تخصص يا به لحاظ تشخص که توضيح داديم که مراد از تخصص چيست، تشخص چيست يعني آن چيزي که آن چيز را آن چيز مي‌کند. الآن مثلاً در باب ماهيت ما گفتيم آن چيزي که انسان را انسان مي‌کند ذاتيات اوست. حيوان ناطق است يا آن چيزي که فرس را فرس مي‌کند ذاتيات اوست حيوان ساهل است. اما اينها را بگذاريد کنار برويد در فضاي حقيقت و فضاي طبيعت نيستيم کلي نيستيم در فضاي حقيقت هستيم ما يک حقيقت عيني خارجي داريم که اين حقيقت عيني خارجي داراي افرادي است که مراد از افراد يعني مراتب او. مگر نمي‌گوييد که وجود «حقيقة واحدة مشککة» اگر قائل به وحدت شخصي وجود شديم و گفتيم که وجود «حقيقة واحدة شخصية» پس ما افرادي نداريم تا بياييم بگوييم که تخصص الافراد يا «تخصيص الافراد لماذا» ما فرد نداريم که يک حقيقت داريم بنام حقيقت وجود که آن يک واحد شخصي است و متخصص است به ذات خودش و تخصصش در خودش است.

ولي اگر ما آمديم و گفتيم اين حقيقت واحد شخصي نيست بلکه واحد مشکک است و براساس اين تشکيک داراي افرادي هست لطفاً بفرماييد اين تخصص افراد به چيست؟ بايد إن‌شاءالله در ذهنتان اين بحث‌ها خوب جا بيافتد فلسفه بايد جا بيافتد ترديد در آن راه نکنيد يعني با ترديد جلو نرويد. تمام اين سخناني که شد ما براي اين است که اين عنوان را شرح بدهيم اين عنوان را توضيح بدهيم که ما مي‌خواهيم چکار بکنيم در اين مشعر؟ ما مي‌خواهيم بگوييم حالا که همان‌طور که اول فرمودند «إعلم أنّک قد علمت ان الوجود حقيقة عينية بسيطة» يعني شما در حقيقت اصالت ماهيت را کنار گذاشتيد به اصالت وجود رسيديد و دانستيد که وجود يک حقيقت است و نه طبيعت و يک حقيقت عيني و خارجي است نه ذهني و بسيط هم هست و يک حقيقت است.

حالا ما از شما سؤال مي‌کنيم اگر سؤال از اين بود که آقا، ماهيت به چه چيزي متخصص است؟ ما مي‌گفتيم به ذاتياتش، به جنس و فصلش. حالا اگر سؤال از ماهيت نيست و حقيقت است سؤال از اين است که اين حقيقت عيني افرادش به چه چيزي تخصص پيدا مي‌کنند؟

مي‌فرمايند که افراد اين حقيقت به نقص و کمال، به تقدم و تأخر به شدّت و ضعف و نظاير اينها تخصص پيدا مي‌کنند. مثلاً وجود عقل به عنوان يک حقيقت عيني خارجي به چه چيزي قائم است؟ به وجود خودش قائم است اولاً، و اين وجود داراي يک مرتبه‌اي است که از آن ياد مي‌کنيم مثلاً مي‌گوييم که ذاتاً و فعلاً مجرد است که اين ذاتاً و فعلاً مجرد است يک مفهومي است که از آن حقيقت عيني داريم انتزاع مي‌کنيم و اين چون داراي يک رتبه برتري است و مرتبه بالاتري دارد از آن به عقل ياد مي‌کنيم. ...

بنابراين ما دنبال اين هستيم که افراد وجود را به لحاظ تشخصشان و اختصاصشان بشناسيم. در باب خود حقيقت هستي گفتند که آن حقيقت به لحاظ مرتبه‌اش آن حقيقت واحده که از او به مرتبه واجبي ياد مي‌کنند که مرتبه واجبي ذاتش به گونه‌اي است که خودش مختص به خودش است و قابل تعميم هم نيست که مثلاً ما بياييم بگوييم که با ديگران چه فرقي مي‌کند؟ ولي افراد وجود اين‌طور نيستند افراد را بايد به لحاظ تقدم و تأخر، نقص و کمال و امثال ذلک بشناسيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، فرد اعلي بر اساس حکمت متعاليه فرد اعلي شناخته مي‌شود که واجب است و آن واجب به واجبيتش شناخته مي‌شود نه به چيز ديگري و ماهيت هم که ندارد هيچ. آن هم که ماهيت دارد به ماهيتش شناخته نمي‌شود بلکه ماهيتش در پرتو وجودش باز مي‌شود.

 

ما اين فراز اول را خوانديم در جلسه قبل، وارد فراز دوم مي‌شويم که به تعبير اينجا در حقيقت همان عنوان 82 است. عده‌اي آمدند و گفتند که تخصص وجود به يک امر ديگري است. جناب صدرا اجمالاً مطلب خودشان را گفتند تفصيل بايد بدهند تشريح بايد بکنند اما اقوال در مسئله را هم به آن مي‌پردازند. يک قول ديگري که در مسئله وجود دارد اين است که تخصص اين افراد اين وجود پس برويم روي افراد لذا خود عنوان هم راجع به افراد. تخصص افراد وجود به موضوعاتشان است اين سخن همچنان در ذهنيت مشائين و متکلمين و قائلين به ماهيت در خارج در حقيقت دارد مي‌گردد. وگرنه اگر کسي قائل به اصالت وجود باشد نمي‌تواند اين حرف را بزند که بگويد به لحاظ اينکه اين افراد وجود چون با ماهياتشان هستند و ماهيات آنها موضوعات آنها هست مثل عرض که در موضوعش قرار مي‌گيرد بنابراين شناخت اينها و اختصاص آنها هم از راه موضوعاتشان تأمين مي‌شود.

بببينيد مثلاً مي‌گوييم وجود شجر وجود حجر وجود ارض وجود سماء، اين وجودات را از کجا ما امتياز بدهيم؟ مي‌گويند به امتياز مضاف‌اليه‌هايش آن چيزي که اينها در او هستند. مثل بياض را، سواد را، خضرويت را و ساير اوصاف را ما با چه چيزي مي‌شناسيم؟ به موضوعاتشان مي‌شناسيم مي‌گوييم که «وجودها في انفسها عين وجودها في غيرها في موضوعاتها» چون در حقيقت وجود را ملاحظه بفرماييد وجود را اين بزرگوارها مي‌روند روي مفهوم وجود در حالي که ما براساس اصالت وجود مفهوم را گذاشتيم کنار ماهيات را هم گذاشتيم کنار با يک حقيقت عيني در خارج روبرو هستيم که از آن به وجود عيني ياد مي‌کنيم و اينجا بحث اينکه وجود در موضوعي قرار ندارد معنا ندارد. وجود اصلاً در موضوعي قرار ندارد مخصوصاً براساس بحثي که ما در مشعر قبلي داشتيم گفتيم که وجود اشياء به خودشان است به نفس وجودشان است نه اينکه در چيز ديگري باشند.

بنابراين اين سخن که برخي‌ها گفتند که تخصص اشياء يا ببخشيد تخصص افراد وجود به موضوعاتشان است، يک؛ يا به اسباب و عللشان است، دو؛ اين سخن اصلاً سخن نامقبولي است و فاسد است و اين را هم نمي‌پذيرند. سخنشان اين است که مي‌گويد با تحليل که ما از وجود ارائه داديم اولاً وجود عرض نيست که مثل ساير اعراض «في غيره» باشد يعني «لغيره» باشد و ثانياً اينکه ما ماهيتي در خارج نداريم موضوعي در خارج نداريم ما هر چه داريم يک حقيقت بيشتر نيست و آن حقيقت وجود است.

بنابراين اين سخن رأساً مي‌شود باطل. «و قيل: تخصّص كلّ وجود بإضافته» اين وجود «إلى موضوعه و إلى سببه» به دو راه بسته‌اند. گفتند که تخصيص افراد يا تخصص افراد وجود از دو راه تأمين مي‌شود يک: از راه موضوعشان دو: از راه علتشان. در حالي که اين هر دو قابل طرح در اينجا نيست. موضوع که اصلاً به هيچ وجه قابل طرح نيست، براي اينکه موضوع ندارند. اگر ما عرض داشتيم يعني وجود را نه مفهوم وجود را. مفهوم وجود بله، عرض هست آن هم در ذهن «إن الوجود عارض المهية» ولي به لحاظ حقيقت و به لحاظ عينيت اين وجود عرض نيست. نه عرض است نه جوهر بلکه بذاته موجود است.

«و قيل: تخصّص كلّ وجود بإضافته إلى موضوعه» يک؛ «و إلى سببه» دو. آنهايي که به سبب وصل کردند نگرش به تعبير رخي از شارحين گفتند که نگرش متصوفانه داشتند که معمولاً متصوفه چون قائل به وحدت شخصي‌اند وجودات را منسوب الي الوجود الحق مي‌دانند با چنين نگاهي را مسئله را مطرح مي‌کردند لذا به سبب در حقيقت وصل کردند و گفتند تخصيص و تشخص افراد وجود از راه سبب تأمين مي‌شود. ديگراني که تفکر مشائي داشتند يا متکلم بودند مي‌گفتند اين تخصص از راه موضوعاتشان تأمين مي‌شود و ايشان هر دو را دارند ابطال مي‌کنند.

«و قيل: تخصّص كلّ وجود بإضافته إلى موضوعه» يک؛ « إلى سببه» دو. بعد مي‌گويند اين اضافه را هم توجه داشته باشيد چه ما متوجه هستيم که اين اضافه از نوع اضافات عرضي نيست که عارض بشود بر وجود، نه! مراد ما از اين اضافه يعني «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره است مرادمان اين است مثل بياض که براي جسم مي‌آيد و مي‌شود ابيض نه اينکه بگوييم مثلاً از علائم تشخيص چه بود؟ زمان بود مکان بود کمّ بود کيف بود و ساير امور. مي‌گويند اين اضافه‌اي که ما داريم اينجا مطرح مي‌کنيم آن اضافه از مقولات عرض نيست که ملحق به افراد مي‌شود. مثلاً فرض کنيد که اين شيء اينجا هست مي‌گوييم اين شيء در اين مکان است چون در اين مکان است اختصاص پيدا کرده است. اين شيء در اين زمان است چون در اين زمان پيدا کرده که اين مکان و زمان يک اضافاتي است عارض بر شيء هستند. نه، ما به امر عارضي کار نداريم بلکه وجودش را نگاه مي‌کنيم مي‌گوييم اين وجود در چيز ديگري است همين‌قدر چون در چيز ديگري است موضوعش مي‌تواند مخصص آن باشد و تخصص آن به موضوعش باشد.

«لا أنّ الإضافة لحقته من خارج؛ فإنّ الوجود عرض» ملاحظه بفرماييد که الآن هم ايشان ريشه اين سخن را مي‌زنند که مي‌گويند چه کسي گفته که وجود عرض است؟ براساس اصالت وجود، وجود که عرض نيست. آنکه در ذهنتان هست که «إن الوجود عارض المهية» آنکه به جاي خودش محفوظ است. در خارج ما يک چيزي داريم بنام وجود عرض است و در يک معروضي و در يک جوهري قرار مي‌گيرد؟ اينکه نيست. «لا أنّ الإضافة لحقته» وجود «من خارج» براي اينکه «فإنّ الوجود عرض» همان آقاي «قيل» دارد مي‌گويد «فإنّ الوجود عرض» و بعد «و كلّ عرض متقوّم بوجوده في موضوعه» کبراي کلي درست است اما مشکل در صغري است که ما وجود را بخواهيم عرض بدانيم. بله اين آقا استدلالش اين است که وجود عرض است، يک؛ هر چه که عرض است در موضوعش هست، دو؛ وجود هم در موضوعش هست، نتيجه. و تخصص اين افراد وجود به موضوعاتشان مي‌شود اين هم نتيجه.

ما مي‌گوييم کبراي کلي درست است که عرض در موضوعش يافت مي‌شود «وجوده في نفسه عي وجود لغيره» و لکن آيا در صغري بحث است که آيا موجود عرض است؟ در حالي که بيان وجود نه عرض است نه جوهر بلکه حقيقتي است فوق مقوله و وجود دارد «و کل عرض» پس بينيد «إن الوجود عرض» اين صغري «و کل عرض متقوم بوجوده في موضوعه» کبري و نتيجه اين است که پس عرض هم متقوم است به موجود خودش و از آنجا تخصص پيدا مي‌کند.

«و كذلك حال وجود كلّ ماهية بإضافته إلى تلك الماهية» حال هر وجود را شما بررسي کنيد وقتي اضافه مي‌شود به ماهيت خودش الآن مثلاً مي‌گويم وجود شجر، وجود حجر، اين شجر و حجر اين وجود را مختص مي‌کند. «و کذلک حال وجود کلّ ماهية بإضافته» وجود «إلي تلک الماهية» بعد از باب دفع دخل يا دفع يک اشکال يا ذهنيت دفع يک ذهنيت که اين اضافه‌اي که ما اينجا الآن تعبير کرديم که «حال وجود کلّ ماهية بإضافته» منظور ما از اين اضافه، اضافه لاحق نيست. مثل اينکه يک شيئي را به مکانش اضافه مي‌کنيم به زمانش اضافه مي‌کنيم اين نيست بلکه نحوه تحقق اعراض چيست؟ «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» است اين را مي‌گوييم نه آن عرض اضافه. «لا كما يكون الشي‌ء في المكان و الزمان؛ فإنّ كونه في نفسه» اين منظور ما اين است «فإنّ کونه في نفسه» عرض اين است «غير كونه في المكان أو في الزمان» ما وقتي به بياض نگاه مي‌کنيم بياض به زمان و مکان کاري نداريم. نحوه تحقق بياض در خارج چيست؟ نحوه تحقق بياض در خارج اين است که در موضوعش يافت مي‌شود در جسم يافت مي‌شود همين؟ نه اينکه ما اضافه بکنيم يک چيزي را به بياض که مثلاً مکان يا زمان يا ساير اعراض کمّ و کيف و أين و جده أن يفعل و أن ينفعل و امثال ذلک.

«و هذا الکلام» خوب «قيل» اين مطلب. «و هذا كلام لا يخلو عن مساهلة».

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين «کذلک» اين است که ما مي‌خواهيم نتيجه بگيريم. اول گفتيم وجود عرض است، يک؛ هر عرضي در جوهر خودش است «فکذلک» وجود هم در عرض خودش است. نگاه کنيد «فإن الوجود عرض» اين صغري. کبري چيست؟ «و کل عرض متقوّم بوجوده في موضوعه» پس «کذلک» حال وجود هم همين‌طور است. يعني وجود در حقيقت در

 

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم! «فإن کونه في نفسه غير کونه في المکان أو في الزمان» تمام شد. اين «قيل»، «و هذا کلام لا يخلو عن مساهلة» بل فساد داخلش است چرا؟ «إذ قياس نسبة الوجود إلى الماهية بنسبة العرض إلى الموضوع فاسد»، شما آمديد گفتيد که «إن الوجود عرض» بعد گفتيد مثل اينکه بياض در جسم است وجود هم در جسم است اين قياس قياس فاسدي است اين چه ربطي دارد؟ آن ماهيت است آن ماهيت عرضي است که به ماهيت جوهري سنجيده مي‌شود اين نه جوهر است و نه عرض. «إذ قياس نسبة الوجود إلي الماهية بنسبظ العرض إلي الموضوع فاسد، كما مرّ» چرا؟ «أن لا قوام للماهية مجرّدة عن الوجود»، شما که مي‌خواهيد ماهيت را موضوع قرار بدهيد. مي‌خواهيد اين وجود را که موضوع است ماهيت قرار بدهيد ماهيت کجاست؟ ماهيتي ما نداريم. «كما مرّ أن لا قوام للماهية مجرّدة عن الوجود، و أنّ الوجود ليس إلّا كون الشي‌ء» اصلاً وجود چه شد؟ وجود نه يعني عرض نه يعني جوهر نه يعني «في نفسه عين وجوده لغيره» همه اينها را بگذاريد کنار. ساختارشکني شد و يک واقعيتي ديگر آمد وجود «في نفسه لنفسه» در خارج است.

«و أنّ الوجود ليس إلّا كون الشي‌ء» وجود چيزي جز هستي بودي براي شيء نيست. نه اينکه شيئي باشد عرضي در شيئي ديگر که موضوعش باشد اين‌جور قرار بگيرد. «و أنّ الوجود ليس إلّا كون الشي‌ء لا كون الشي‌ء لشي‌ء كالعرض لموضوعه» يک؛ مثال دوم: «أو كالصورة لمادّتها، و وجود العرض في نفسه و إن كان عين وجوده لموضوعه لكن ليس بعينه» يک نفر بگويد چه اشکال دارد که ما عرض را داريم اين‌جور تلقي مي‌کنيم مي‌گوييم: «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» وجود هم همين‌جوري تلقي بکنيم مي‌گوييم اين چه مقايسه‌اس شما مي‌خواهيد بکنيد. اصلاً ربطي به اين پيدا نمي‌کند اين نتيجه را بگوييم عرض بکنيم بعد نمي‌خوانيم تا بعد برويم تا براي بعد.

«و وجود العرض في نفسه و إن كان عين وجوده لموضوعه» اين را قبول داريم اما «لكن ليس بعينه وجود موضوعه» وجود عرض مثل بياض در جوهرش هست ولي وجودي که ما از آن داريم سخن مي‌گوييم که حقيقت عيني است اينکه عرض نيست لکن «ليس» اين وجود «بعينه وجود موضوعه بخلاف الوجود»، وجود به عين خودش وجود دارد. ولي بياض تحققش به عينش در موضوعي که جوهر باشد است. «بخلاف الجود، فإنّه نفس وجود الماهية فيما له ماهية». براي اينکه ذهن آقايان هم مشغول نماز است ما إن‌شاءالله بگذاريم بعد از نماز.

 

بخش دوم

 

بعد از اينکه اصالت وجود بيان شد و اينکه آنکه عينيت دارد و تحقق بالذات دارد وجود است اولين خصيصه و حکم يکه براي وجود هست تشخص اوست «تشخص الوجود بماذا» اين سؤال است مثل اينکه وقتي گفتند ماهيت اصيل است ماهيت را ما به چه چيزي بشناسيم؟ گفته مي‌شود که ماهيات را به ذاتياتش مي‌شناسيم به جنس و فصل مي‌شناسيم به حد تام و امثال ذلک مي‌شناسيم. لذا بعد از اينکه بحث اصالت وجود را مطرح کردند و شبهاتي که در ارتباط با اين مسئله بود و دفع توهماتي که در ارتباط با ماهيت را مطرح کردند به اولين خصيصه و اولين ويژگي اين خصيصه توجه کردند که «تخصص الوجود بماذا»؟

بيان داشتند که تخصص عملاً مي‌شود اين‌جوري که تخصص و تشخص هر وجودي به وجود اوست ولي برخي از وجودات مرتبه واجبي دارند برخي مرتبه امکاني را دارند در مرتبه امکاني برخي شديدند برخي ضعيف‌اند برخي ناقص‌اند برخي کامل‌اند و اين درجات وجود و مراتب وجود تخصص افراد را در حقيقت مي‌رساند. اين سخني بود که بيان داشتند چون فرمودند که ما غير از وجود چيز ديگري که نداريم ولي وجودي داريم که اين وجود داراي مراتب است و اين مرتبه هر وجودي تخصص و تشخص او را مي‌رساند. همين.

اگر يک چيز ديگري داشتيم يا مثلاً وجود امري بود که مرکب بود از جزاء مختلف آنها را برمي‌شمرديم وقتي گفتيم وجود عينيت دارد و بساطت دارد ما هيچ چيزي نداريم که بخواهيم عامل تشخص و تخصص بدانيم. جز اينکه به مرتبه‌اش مرتبه واجبي که مرتبه اطلاق سعي است آن موجب تخصص خودش است مرتبه امکاني هم موجب تخصص ممکنات است افراد ممکنه‌اند و البته افراد ممکنه هم به جهت مراتبي که دارند طولاً و عرضاً متمايز هستند.

ديگراني که در حقيقت راجع به تخصص وجود سخن گفته بودند سخنشان اين بود که تخصص وجود به موضوعاتشان است همانطوري که اگر يک وجودي به ماهيتش اضافه بشود در سايه اين ماهيت تخصص پيدا مي‌کند مثلاً مي‌گوييم وجود شجر از وجود حجر به چه چيزي تمايز دارند؟ به شجر و حجر تمايز دارند. اين‌جوري حساب مي‌کردند. اين را چون گذرانديم بحثي نداريم.

ايشان فرمودند که قياس کردن وجود ب عرض يک قياس فاسدي است. وجود نه ماهيت جوهري است و نه ماهيت عرضي. بذاته موجود است امري که بذاته موجود است مثل عرض نيست که لغيره موجود باشد. وجود «في نفسه» او وجود لغيره باشد. اين هم تا جلسه قبل گذرانديم. داريم وارد فضاي ديگري مي‌شويم.

مي‌فرمايد که «و وجود العرض في نفسه و إن كان» اين وجود عرض «عين وجوده لموضوعه» درست است که وجود عرض اين‌گونه است اما «لكن ليس بعينه وجود موضوعه بخلاف الوجود»، ببينيد عرض اگر بخواهد تحقق پيدا بکند بايد لزوماً موضوعش تحقق پيدا بکند ولي عرض بذاته که تحقق پيدا نمي‌کند اما وجود بذاته تحقق پيدا مي‌کند و لذا متفاوت از عرض است. «و جود العرض في نفسه و إن کان عين وجوده لموضوعه لکن ليس» عرض «بعينه وجود موضوعه بخلاف الوجود» که وجود وجود موضوعش است يعني خودش است و چيزي براي وجود به عنوان موضوع يافت نمي‌شود «فإنّه» وجود «نفس وجود الماهية فيما له ماهية» در آن مواردي که ما برايش ماهيت فرض مي‌کنيم البته عين ماهيت است همان بحث جلسه قبل که ثبوت الشيء است کون الشيء است نه از باب «کون الشيء لنفسه» به اصطلاح «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» باشد.

بعد مي‌فرمايد که شما آمديد يک فرقي گذاشتيد گفتيد که ما يک اضافه عارضي داريم يک اضافه ذاتي. اضافه عارضي را مثل اضافه مکان و زمان به شيء دانستيم و اضافه ذاتي را اضافه عرض به جوهر دانستيد مي‌فرمايد که همان‌گونه که شما تفاوت قائل شديد بين يک اضافه عارضي با يک اضافه ذاتي، ما الآن همان تفاوت را بين وجود عرض و اصل وجود قرار مي‌دهيم. ماهيت عرضي با اصل الوجود قرار مي‌دهيم.

اين «فکما» مي‌خواهد اين را بفهماند. «فكما أنّ الفرق» که شما گفتيد که چه؟ که «أنّ الفرق بين كون الشي‌ء في المكان و في الزمان» اين يک «و بين كون العرض في الموضوع» شما اين دو تا فرق را گذاشتيد گفتيد که اضافه‌اي که عرض به موضوعش دارد اين از نوع اضافه‌اي که از راه زمان يا مکان براي شيء حاصل مي‌شود از آن نوع نيست. احسنتم، اين خوب است. اين فرقي که گذاشتيد ما همين فرق را بين عرض با حقيقت هستي داريم مي‌گذاريم. «فكما أنّ الفرق بين كون الشي‌ء في المكان و في الزمان و بين كون العرض في الموضوع- كما ظهر من كلامه-» از همين آقايي که استدلال کرده اين‌جوري استدلال کرده چه گفته؟ گفته «بأنّ كون الشي‌ء في أحدهما غير كونه في نفسه و كون العرض في الموضوع عين كونه في نفسه، فكذا الفرق حاصل» شما فرق گذاشتيد گفتيد که آنجايي که زمان و مکان هست يک اضافه لاحقي است و ملحق است ولي آن جايي که وجود عرض براي وجود موضوعش هست اين يک چيز ديگري خواهد بود. «فكما أنّ الفرق بين كون الشي‌ء في المكان و في الزمان» يک «و بين كون العرض في الموضوع» دو که شما فرق گذاشتيد «- كما ظهر من كلامه-» اين قيل «بأنّ كون الشي‌ء في أحدهما غير كونه في نفسه» شما گفتيد که اگر يک شيئي براي ديگري باشد غير از آن شيئي است که براي خودش باشد ما همان حرف را اينجا داريم مي‌زنيم «و كون العرض في الموضوع عين كونه في نفسه، فكذا الفرق حاصل بين وجود العرض في الموضوع و بين وجود الموضوع»، وجود عرض اگر بخواهد در موضوع قرار بگيرد يعني چه؟ يعني يک نوع اضافه‌اي است که شما معتقديد. درست است که يک اضافه‌اي است که بين وجود و ماهيت شده است شما مي‌گوييد وجود شجر وجود حجر مثل بياض جسم، سواد جسم، اين دارد اضافه مي‌شود و اين اضافه‌اي که مي‌شود غير از آن اضافهاي است که از راه مکان و زمان دارد حاصل مي‌شود.

ما همين سخن را در حقيقت اين فرقي که شما قائل شديد را ما داريم فرق قائل مي‌شويم بين آن جايي که عرض براي موضوعش است و بين آن جايي که وجود خودش تحقق دارد بدون اينکه موضوع بخواهد. «فكما أنّ الفرق حاصل، فكذا الفرق حاصل بين وجود العرض في الموضوع» وجود عرض در موضوع است بيان در جسم است سواد در جسم است ولي وجود شيء حقيقت شيء اصلاً در چيزي نمي‌خواهد خودش وجود دارد. «فکذا الفرق حاصل بين وجود العرض في الموضوع، و بين وجود الموضوع، فإنّ الوجود في الأوّل غير وجود الموضوع و في الثاني عينه» در آن جايي که شما وجود را عرض حساب مي‌کنيد وجود عرض غير از وجود معروضش هست يا دو تا وجود هستند اما در آن جايي که ما داريم فرض مي‌کنيم ما مي‌گوييم ديگر عرض و معروض نيست وصف و موصوف نيست کون الشيء است. چون در اين صورت کون الشيء است بنابراين ما در آنجا دو تا وجود داريم در اينجا يک وجود بيشتر نداريم. در آن جايي که شما فرض مي‌کنيد دو تا وجود داريم چرا؟ چون وجود را عرض دانستيم که اضافه شده است به موضوعش که ماهيت است. ولي ما اين‌جوري فرض نمي‌کنيم، ما وجود را عرض نمي‌دانيم بلکه وجود را نه ماهيت عرضي و نه ماهيت جوهري، نفس الشيء مي‌دانيم.

«فكذا الفرق حاصل بين وجود العرض في الموضوع» که شما تصور کرديد «و بين وجود الموضوع» که ما تصور مي‌کنيم «فإنّ الوجود في الأوّل» که اگر ما مفهوم را يعني وجود را عرض بدانيم طبيعي است که «غير وجود الموضوع» است اما «و في الثاني عينه» است ديگر در اينجا عرض و معروض نداريم، موصوف و صفت نداريم بلکه يک حقيقت داريم بنام وجود در خارج.

 

پرسش: ...

پاسخ: يا بالعکس. اين مطلق خودش را در اين مقيدات نشان مي‌دهد.

 

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد، اينها دو نحوه وجود دارند يک نحوه وجود در آن وجود اطلاقي دارند که «بسيط الحقيقة کل الاشياء» يک وجودي دارند که از آن وجود جدا شده‌اند آن وجود شأني دارند که شأن هستند فعل هستند در فضاي شأني و فعلي ما مي‌توانيم مراتب را بياوريم. ولي در فضاي اول که بسيط الحقيقه «کان الله و لم يکن معه شيء». بنابراين شما هر کدام از اينها را بگوييد حکم خودش را دارد. اگر منظور شريف جناب عالي اين است که اينها در آن مطلق هستند همه مقيدات در مطلق هستند تعيناتشان نيست فعل نيستند فيض نيستند همه اينها «بسيط الحقيقة کل الأشياء و ليس شيء منه» ولي اگر اينها را در مرتبه ديديد اينها از او صادر مي‌شوند.

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر وجود مطلقه باشد اينها اصلاً نيستند. در حيثيت وجود مطلقه اينها اگر در مطلق لحاظ بشوند تعيني ندارند پس اينها اصلاً نيستند. اين همان مي‌شود «بسيط الحقيقة کل الاشياء و ليس بشيء منها» پس اگر شما براي اينها فرض وجودي داريد که تعيناتي دارند اينها مي‌شوند شأنيت براي او و لذا هر کدام در مرتبه خودشان از جايگاه خودشان برخوردار هستند.

اينجا اينکه مي‌گوييم بحث گوارا مي‌شود اين است که هزار سال مسئول شيخ الرئيس چگونه حرف زده؟ چه‌جور حرف زده؟ خدا غريق رحمتش کند! خيلي حرف بلند است! بعد از چند صد سال شخصيتي مثل صدر المتألهين مي‌آيد و اين کدها را مي‌دهد و مي‌خواهد بگويد که شمايي که مثلاً مي‌گوييد که جناب شيخ الرئيس، رئيس المشائين هست بدانيد که بله رئيس المشائين هم هست و اين همه شأنش رئيس المشائين نيست بلکه او خودش در حقيقت داراي شأن برتري است که داراي حالا اسمش را بگذاريم حکمت متعاليه يا هر چيزي ديگر بجاي خود.

مي‌فرمايند که همين سخني را که الآن ما در باب وجود گفتيم که تشخص وجود به خودش است به نفس ذاتش است نه اينکه به موضوعاتش باشد را ما اين را در کلمات جناب شيخ الرئيس در تعليقاتشان مي‌بينيم. متأسفانه کتاب تعليقات و مباحثات کتاب درسي نيست و لذا در فضاي مثلاً فقط عده خاصي به عنوان تحقيق از آن استفاده مي‌کنند. حيف است اگر إن‌شاءالله اسفار خوانديد به اميد خدا، بعد از اسفار حتماً به اين کتاب‌ها به عنوان نگرش‌هاي برتر البته هنري که جناب صدر المتألهين داشت هم در تعليقاتش بر الهيات شفا و هم در تعليقاتش بر حکمت الاشراق حرف‌هاي خودش را آنجا زد يعني واقعاً آن برخوردها و هماوردي که بايد بين مشاء و اشراق صورت بگيرد در اسفار نيست يا با مشائين باشد در مشاء، چرا؟ چون چه‌جوري است؟ به قول آقايان رويکردها متفاوت است. رويکردي که در اسفار است اين است که همه را با خودش بياورد مشاء را بياورد اشراق را بياورد البته خوب ولي واقعاً وقتي تعليقات ايشان بر حکمت اشراق يا تعليقاتشان بر الهيات شفا هست نه. بنا نيست که آنها را بياورد. مي‌گويد تو اين را مي‌گوييد اين حرف ناتمام است. شما اين‌جور سخن مي‌گوييد اين سخن ناصواب است.

پس رويکرد فرق مي‌کند. اسفار يک کاروان حکمت است ولي تعليقاتشان بر حکمت الاشراق و تعليقاتشان بر الهيات شفا نه، دارد مرز بين شفا و مشائين يا شفا را با خودش مشخص مي‌کند.

«قال الشيخ في التعليقاتخيلي بزرگ است واقعاً بزرگ است حاج آقاي ما يک تعبير لطيفي از ايشان دارند که نه استاد داشت و نه شاگرد و اين را به او مي‌گويند نابغه. آن کسي که نه استاد داشته باشد نه شاگرد اين را مي‌گويند نابغه. و الا کسي که استاد هم داشته باشد شاگرد هم داشته باشد، کتابخانه‌هاي متعدد داشته باشد و زمينه‌هاي حوزوي فراوان داشته باشد و اين‌جور هم التهاب‌هاي سياسي و اجتماعي نداشته باشد، آن خيلي هنري نيست. کسي در حوزه رشد بکند به يک جايي برسد اين مثلاً مرحوم صدر المتألهين را نابغه نمي‌دانند ولي شيخ الرئيس نابغه بوده که يک موقعيت اين‌چناني و استثنايي خودش را به اينجا رسانده است.

حالا حج آقا تعبيرش اين است که ايشان شاگرد نماز است که هر وقت مشکلي براي من پيش مي‌آمد وضو مي‌ساختم به جامع شهر مي‌رفتم دو رکعت نماز مي‌خواندم مسئله براي من حل مي‌شد.

ببينيد حل مسئله براي يک نفري که دغدغه‌هاي اجتماعي دارد و مثلاً اينها يک ‌جوري است براي آن کسي که دغدغه‌هاي نظري و علمي دارد يک چيزي ديگر است در حقيقت.

«قال الشيخ في التعليقاتايشان چه گفته؟ عبارت‌ها را ملاحظه کنيد دقيق است کلمه به کلمه بايد جلو برويم. «وجود الأعراض في أنفسها وجودها لموضوعاتها» اين روشن است. «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره». غير از «سوى أنّ العرض الذي هو الوجود» همه اعراض وجوداتشان لموضوعاتشان است غير از آن وقتي که ما وجود را بخواهيم عرض بدانيم. اين را هم مستحضر باشيد آقايان، آن وقتي که ما وجود را عرض مي‌دانيم اين مفهوم وجود است ولي ما هميشه الآن که داريم از تشخص حرف مي‌زنيم به حقيقتش کار داريم. ما آن بحث اولي که به عنوان مبادي تصوري بحث عرض کرديم که بايد بين طبيعت و حقيقت فرق گذاشت اينجاست. «وجود الاعراض في انفسها وجوداتها لموضوعاتها» اين درست است تمام شد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اينجا وجودات الاعراض بايد وجودات باشد. «وجود الاعراض في انفسها وجودات الاعراض لموضوعاتها» اگر ما گفتيم که «وجود العرض في نفسه عين وجوده لغيره» اينجا بايد وجود مي‌گفتيم اما چون آنجا «وجود الاعراض» داريم اين است.

 

پرسش: ...

پاسخ: به تبع همان اعراض است در حقيقت. اگر گفتيم «وجود الاعراض في انفسها وجوده لموضوعاتها»

 

پرسش: وجودها

پاسخ: «وجودها لموضوعاتها» آن ديگر به اعراض کاري نداشتيم فقط به وجود کار داشتيم اما اينجا چون به وجود اعراض کار دارند چنين تعبيري دارند. «سوى أنّ العرض الذي هو الوجود» آن جايي که ما عرض را وجود قرار داديم اين لموضوعش نيست. همين تمام شد. «سوي أنّ العرض الذي هو الوجود» تمام شد. «لمّا كان مخالفا لها لحاجتها إلى الموضوع حتّى يصير موجودا و استغناء الوجود عن الوجود حتّى يكون موجودا، لم يصحّ أن يقال: إنّ وجوده في موضوعه هو وجوده في نفسه» اين عبارت‌هاي شيخ است بايد با يک دقتي بخوانيم.

«سوى أنّ العرض الذي هو الوجود لمّا كان مخالفا لها لحاجتها إلى الموضوع حتّى يصير موجودا» براي اينکه آن اعراض به موضوعشان نياز دارند براي اينکه يافت بشوند ولي وجود اين‌جور نيست وجود مخالف با ساير اعراض است. ساير اعراض براي اينکه يافت بشوند بايد در موضوعاتشان يافت بشوند ولي وجود مخالف با ساير اعراض در موضوع يافت نمي‌شود. «لمّا کان» اين وجود «مخالفا لها» اعراض «لحاجتها» اين اعراض «إلي الموضوع حتّي يصير موجودا و استغناء الوجود» اما در عين حال «و استغناء الوجود عن الوجود حتّى يكون موجودا»، وجود براي اينکه موجود بشود لازم نيست که وجود داشته باشد يعني وجود ديگري داشته باشد. به نفس وجود موجود است. عبارت‌ها را دقت مي‌فرماييد.

«لمّا كان مخالفا لها» يعني اين عرض با ساير اعراض فرق مي‌کند «لمّا کان» اين وجود «مخالفا لها» ساير اعراض. براي اينکه چرا مخالف است؟ براي اينکه «لحاجتها» اين اعراض «إلى الموضوع حتّى يصير موجودا» اما در حالي که «و استغناء الوجود عن الوجود حتّى يكون موجودا»، با اين فرض ديگر «لم يصحّ أن يقال: إنّ وجوده في موضوعه هو وجوده في نفسه» در ارتباط با وجود اين حرف را نزنيد. در ارتباط يا ساير اعراض اين حرف را زديد اشکال ندارد. درست هم هست. «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» اما اين سخن را در ارتباط با وجود بکار نبريد. «لم يصحّ أن يقال» که «إنّ وجوده» وجود «في موضوعه هو وجوده في نفسه» اين‌جوري حرف نزنيد «بمعنى أنّ للوجود وجودا كما يكون للبياض وجود»، پس چه بگوييم؟ «بل بمعنى أنّ وجوده في موضوعه نفس وجود موضوعه»، آقايان دقت مي‌فرماييد.

پس عيناً همين حرف‌هاي جناب صدر المتألهين است که ما در وقتي که عرضمان وجود شد مثل ساير اعراض نگاه نمي‌کنيم. ساير اعراض براي اينکه موجود بشوند از باب «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» بايد يک وجود ديگري وجود داشته باشد که براساس آن وجود اينها يافت بشوند اما وجود چه؟ وجود که «في نفسه لغيره» نيست بلکه «في نفسه» است يعني در تحققش به ذات خودش است. «لم يصح أن يقال» که «إنّ وجوده في موضوعه» وجود موجود در موضوعش «هو وجوده في نفسه بمعني أنّ للوجود وجودا کما يکون للبياض وجود» پس به چه معنايي است «بل بمعني أنّ وجوده» وجود «في موضوعه نفس وجود موضوعه، و غيره من الأعراض» اين با ساير اعراض فرق مي‌کند.

 

مرحوم صدر المتألهين

پرسش: مال ما «غيره» است و جمله هم ادامه دارد.

پاسخ: بله «و غيره من الأعراض وجوده في موضوعه وجود ذلك الغير» اينجا ما «غير» داريم «غيره» نداريم. ولي معلوم است که «غيره» يعني غير وجود «من الأعراض وجوده في موضوعه وجود ذلک الغير».

 

آن چيزي که يک مقدار ما را الآن دارد به اصطلاح به چالش مي‌برد اين واژه عرض است اين واژه عرض آيا اصلاً وجود عرض است که شما اين‌جوري نگاهش مي‌کنيد؟ شما ملاحظه مي‌فرماييد اصلاً عرض داريم ما؟ در ذهن بله، «ان الوجود عارض المهية تصورا» اما در خارج مگر ما عرض داريم؟ ما تحقق خارجي داريم که از آن به عنوان وجود ياد مي‌کنيم. آن چيزي که باعث شد اين فيلسوفان به زحمت بيافتند اين است که از وجود از حقيقت عيني خارجي وجود آمدند به عنوان عرض ياد کردند. مرحوم جناب شيخ الرئيس همين را عرض مي‌گويد ولي مي‌گويد اين عرض با آن عرض‌ها فرق مي‌کند. اين عرض «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» نيست بلکه «وجوده في نفسه» يعني نيازي به وجود ديگري نداريم ما. پس بنابراين مستحضر باشيد به اين چالش‌هاي لفظي شما را گرفتار نکند. مطلب مشخص است.

ما در آن جايي که عرض حقيقي داريم مثل بياض مثل سواد «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» ما دو تا وجود داريم وجود عرض و وجود جوهري که موضوعش است ولي اينها به يک وجود موجودند دو وجودند به يک وجود اتحاد. اما در فضاي اصل حقيقت هستي ما عروضي نداريم ماهيت اصلاً آنجا وجود ندارد که بخواهد وجود داشته باشد.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين نظر نه، «الموجود إما مستقل أو في غيره» واجب مستقل است و ماسوي الله في غيره است اينها مثل نگرش‌هاي قبلي لحاظ نمي‌شود. اين مثل «الوجود اما مستقل أو رابط مي‌رسد به حقيقت وجود اين وصف است اينکه شما داريد مي‌گوييد از مفهوم وجود حرف نمي‌زنيد اگر مي‌فرماييد وجود يا «في نفسه» است يا «في غيره»، اين از حقيقت وجود حرف مي‌زنيد. حقيقت وجود که عرض نيست. ما دو تا وجود که نداريم.جوهر هم نيست يک حقيقتي است عيني در خارج وجود دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: وجود عرض غير از وجود موضوع است؟ دو تا وجود مي‌خواهيم در آن جايي که مي‌خواهيم عرض را براي جوهر بگذاريم. اما آن جايي که

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، اين‌جور فکر نکنيد اين تصور درست نيست. اين «لغير» را همان موضوع بدانيد. ببينيد «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» اين غير چيست؟ همان موضوع است. اين غير، غير از موضوع نيست. پس ما در آنجايي که عرض حقيقتاً عرض تصور مي‌کنيم دو تا وجود بايد داشته باشيم که به يک وجود موجودند. وجود عرض که تحققش در وجود «وجوده في نفسه عين وجوده لغيره» اين در ارتباط با آنجايي است که حقيقتاً عرض داشته باشيم. اما در باب وجود ما اصلاً عرض نداريم نفس الشيء داريم. لذا فرمودند که اينجا يک وجود است آنجا دو تا وجود است. عين همين فرمايش را جناب شيخ الرئيس دارند تفاوت فقط در اين است که ايشان تصريح کرده يک جايي گفته اينکه شما بخواهيد عرض تلقي بکنيد اين باطل است.

 

پرسش: ...

پاسخ: «وجود العرض في نفسه و إن کان عين وجوده لموضوعه لکن ليس بعينه وجود موضوعه»

 

پرسش: ...

پاسخ: يعني چه؟ يعني وقتي که ما عرض داريم يک وجود غير هم داريم که اين وجود عرض به آن غير تکيه مي‌کند.

 

پرسش: بله حالا اين‌جوري نيست عرض يک وجود «في نفسه» داشته باشد و يک وجود «لغيره» داشته باشد.

پاسخ: عرض يعني چه؟

 

پرسش: عرض يعني همين بياض.

پاسخ: اين دارد. اين وجود «في نفسه» دارد يک وجود «لغيره» دارد.

 

پرسش: آخه دارد مي‌گويد عين آن است.

پاسخ: نه، ما همين را مي‌گوييم اين قاعده کلي است «وجود الاعراض وجودها في نفسها عين وجودها لغيرها» يعني ما دو تا وجود نداريم يک وجود بياض مستقلاً و منهاضاً و يک وجود جسم منهاضاً. اصلاً عرض که بدون جوهر يافت نمي‌شود. عرض اگر بخواهد تحقق پيدا بکند بايد لموضوعش باشد.

 

پرسش: مي‌گويد «ليس بعينه موجودا»

پاسخ: بله ببينيد الآن ما يک وجود بياض داريم يک وجود جسم. لذا مي‌گوييم «الجسم ابيض» لذا وجود محمولي دارد وجود رابطي دارد. وجود رابط که ندارد وجود محمولي دارد. يعني چه؟ يعني ما يک حقيقتي داريم که «إذا وجد في الخارج وجد في موضوعه» ولي حقيقت خارجي هست بنام عرض. ولي اگر شما از وجود سخن گفتيد ديگر «لموضوع» نداريم عين موضوع است. حالا عين موضوع است يعني چه؟ يعني ما يک چيزي داشته باشيم مثل بياض براي جسم نداريم.

 

اين سخن در ارتباط با سخن جناب شيخ الرئيس بود که فقط آن جايي که مي‌خواستم عرض کنم دوستان در مقام مطالعه و مباحثه ملاحظه بفرماييد که آن جايي که يک مقدار چالش ايجاد مي‌کند خود واژه عرض است. جناب صدر المتألهين فرمودند که اصلاً ما وجود را به عنوان عرض در خارج نداريم. برخلاف بياض و سواد و اينها که عرض هستند و در خارج وجود دارند. اينجا آن عبارتي که آوردند فرمودند که «إذ قياس نسبة الوجود إلي المهية بنسبة العرض الي الموضوع» اين «فاسد» اصلاً اين‌جوري نبايد نگاه بکنيد که وجود و ماهيت مثل وجود بياض و جسم بدانيم. اين فاسد است اين قياس مع الفارق است.

«و قال أيضا في التعليقات:» همين سخن را جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند پس ببينيد آن پاراگرافي که صريحاً از تعليقات به عنوان استشهاد اول خوانديم عين فرمايش جناب صدر المتألهين بود ولي تفاوت فقط در اين بود که ايشان عنوان عرض را در ارتباط با وجود پذرفتند و فرمودند که همه اعراض وجودشان «في نفسه عين وجوده لغيره» است «سوي أن العرض الذي هو الوجود» آن عرضي که وجود باشد اين کلمه‌اي که ما وجود را عرض بدانيم اين را آقايان خودتان مستحضر باشيد که در حقيقت از اين باب نيست اصلاً عرض نيست جوهر نيست مفهوم نيست و حقيقت است و عنوان عرض بر او گفتن از باب ذهنيت است و خلط بين ذهن و عين است.

و اما «و قال أيضا في التعليقات:» جناب شيخ الرئيس باز در همان کتاب تعليقاتشان فرمودند که چه؟ که همين معنا را دارند با يک بيان ديگر «فالوجود الذي في الجسم هو موجوديّة الجسم»، اگر بفرماييد «وجود البياض في الجسم» يعني عرضي داريم و جوهري داريم. جسم جوهر است بياض عرض است. ولي وقتي گفتيم «فالوجود الذي في الجسم هو موجودية» همين يک جمله کافي بود براي ما تا شيخ الرئيس را همتراز با حکمت متعاليه واقعاً بدانيم. همين يک جمله بس به عنوان اصالة الوجود «فالوجود الذي في الجسم هو موجوديّة الجسم»، يعني همان «ثبوت الشيء» نه «ثبوت شيء لشيء» اين همان کان تامه است. «لا کحال البياض و الجسم في کونه» جسم «أبيض، اذ لا يکفي فيه البياض و الجسم» زيرا اين در آن کفايت نمي‌کند بياض به تنهايي يا جسم به تنهايي. ابيض بايد هر دو را باهم داشته باشد دو تا وجود را باهم داشته باشد و لکن وجود جسم نيازي به اين دوئيت ندارد.

يک بار ديگر: «فالوجود الذي في الجسم هو موجوديّة الجسم، لا کحال البياض و الجسم في کونه أبيض»، مقايسه نکنيد. درست است که به ظاهر هر دو حالت عرض، ببينيد مي‌گوييم که «الجسم ابيض» يا «له بياض»، «الجسم له وجود» اينها شبيه هم‌اند. اينها شبيه هم هستند مي‌گويد اين شباهت شما را گول نزند. غافل نکند. آنکه مي‌گوييم «البياض للجسم» غير از آن چيزي است که مي‌گوييم «الوجود للجسم» آن جايي که مي‌گوييم «الوجود للجسم أي وجود الجسم» اما آن جايي که مي‌گوييم «البياض للجسم» يعني يک وجودي داريم بنام عرض. يک وجودي هم بنام جوهر که دو تا وجود مي‌شوند. «لا کحال البياض و الجسم في کونه أبيض، اذ لا يکفي فيه البياض و الجسم» يعني کافي نيست در آن فقط بياض يا فقط جسم. بايد هر دو باشد.

«أقول: إنّ أكثر المتأخّرين» حالا اينجا درد دل‌هاي صدر المتألهين هست در اينکه چگونه فهمي براي ديگران در اين رابطه حاصل شده؟ فهم درست وقتي حاصل بشود آدم لذت مي‌برد. «إن أکثر المأخّرين لم يقدروا على تحصيل المراد من هذه العبارة و أمثالها»؛ اکثر متأخرين نتوانستند مراد از فرمايشات جناب شيخ از اين عبارت و امثال اين عبارت را در ساير کتاب‌ها مثل شفا و اشارات و اينها بيابند. «لم يقدروا» قدرت نداشتند «علي تحصيل المراد» که بفهمند واقعاً آنچه را که جناب شيخ الرئيس اراده کرده چه بوده؟ «من هذه العبارة» عبارتي که الآن ما خوانديم همين در تعليقات هم استشهاد اولي هم استشهاد ثانوي «و أمثالها؛ حيث حملوها على اعتباريّة الوجود، و أنّه ليس أمرا عينيّا»، آمدند گفتند که جناب شيخ الرئيس وجود را اينجا به عنوان امر اعتباري تلقي کرده و گفته امر عيني و خارجي نيست از اين‌جور عبارت‌ها.

اينکه البته ببينيد واقعاً اين هم يک مسئله است مي‌گويند هر کسي مطابق با مرام خودش و مذهب خودش سخن ديگران را تفسير مي‌کند اينجاست اين از آن جاهاست. نوع اينها وجود را اعتباري مي‌دانستند آنکه در خارج وجود دارد را ماهيت مي‌دانستند. براساس اين آمدند حرف جناب شيخ را هم اين‌جوري توجيه کردند چون «لم يقدروا علي تحصيل المراد» چون بر مراد قادر نبودند که تحصيل کنند مراد را، آمدند و براساس اعتباريت وجود تفسير کردند «حيث حملوها» حمل کردند اين عبارات و امثال اين عبارات را «علي اعتبارية الوجود» و اينکه «أنّه» وجود «ليس أمرا عينيا و حرّفوا الكلم عن مواضعها»، و تحريف کردند سخن جناب شيخ الرئيس را از آن جايگاه اصلي‌اش.

اين سخني که الآن اينجا مي‌خوانيم در اسفار هم هست ولي اينجا هم چرا اين‌جور مي‌فرمايند؟ براي اينکه فهم اين مسئله مخصوصاً قاعده فرعيت خيلي‌ها را به چالش کشيده است. قاعده فرعيت که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» وقتي ما مي‌گوييم که «الشجر موجود» پس شجر بايد قبلاً موجود باشد تا وجود بر او حمل بشود. واقعاً اين سخن يک سخن خيلي بديهي و روشني است اين قاعده فرعيت که خيلي به اصطلاح بحث ندارد. قاعده فرعيت «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» شما بياييد بگوييد که يک انقلابي مي‌خواهد بياييد بگوييد که آقا، در قضيه «الشجر موجود» از باب «ثبوت شيء لشيء» نيست بلکه از باب «ثبوت الشيء» است اين خودش خيلي کار مي‌خواهد. آن اوايل چه کسي باور مي‌کند؟ اگر کسي اصالت وجود را نداند براهين بر اصالت وجود را نداند و اينکه در خارج ما ماهيتي نداريم، ثبوتي براي ماهيت اگر باشد بايد قبلش وجود داشته باشد «فهکذا و يتسلسل»، شما مي‌گوييد «ثبوت شيء فرع لثبوت المثبت له» الآن «الشجر موجود» بايد «الشجر» موجود باشد ما نقل کلام در وجود شجر مي‌کنيم «الشجر» کجاست؟ محذورات فراواني که در مشعر رابع خوانده شده است.

بنابراين جاي بسيار دشواري بود. ايشان مي‌فرمايد که من در گذشته واقعاً شديد الذّب از اصالة الماهية بودم «و إنّي قد كنت في سالف الزمان شديد الذبّ عن تأصّل الماهيات و اعتباريّة الوجود، حتى هداني ربّي و أراني برهانه»، برخي از چيزهاست آقايان که به اصطلاح همان‌طوري که حاج آقا اخيراً خيلي روي آن تأکيد مي‌کنند که «علّمکم ما لم تکونوا تعلمون» اينها واقعاً از آن مواردي است که مرحوم صدر المتألهين خيلي حرف دارد خيلي حرف دارد اما در يک مواردي در اين سطح مي‌گويد «هداني ربّي و آراني برهانه» چون واقعاً اين مسئله اصلاً نگاه کنيد چه ساختاري را شکسته؟ اصالت وجود آقا، اصلاً حکمت را زير و رو کرده است خيلي کار کرده است و اين‌جور کارها در اين سطح، جز به هدايت الهي ممکن نيست.

«و إنّي قد كنت في سالف الزمان شديد الذبّ عن تأصّل الماهيات و اعتباريّة الوجود، حتى هداني ربّي و أراني برهانه، فانكشف لي غاية الانكشاف» که چه؟ «أنّ الأمر فيهما على عكس ما تصوّروه و قرّروه» اينکه وجود را اعتباري بدانيم و ماهيت را اصيل بدانيم. اين براي ما روشن شد که امر کاملاً برعکس آنچه که بيان مي‌کردند و آنچه که تقرير مي‌کردند است. يعني وجود اصيل است و ماهيت امر اعتباري است

«فانكشف لي غاية الانكشاف أنّ الأمر فيهما» يعني در تحصل ماهيت لاعتبارية «على عكس ما تصوّروه و قرّروه فالحمد للّه الذي» اين انصافاً گاهي وقت‌ها آقايان، مسائل براي يک شخصيت‌هايي مثل حکيم صدر المتألهين با اين جايگاه اين‌جور متنعّم شده و اين‌جور شاکر است واقعاً اين شکر، يک شکر زباني و حالي نيست معلوم است که باهمه وجود دارد در پيشگاه تشکر مي‌کنيم «فالحمد لله الذي أخرجني عن ظلمات الوهم بنور الفهم» که همان دعاي مطالعه است که «اللهم اخرجني من ظلمات الوهم و اکرمني بنور الفهم اللهم افتح علينا ابواب رحمتک و انشر علينا خزائن علومک برحمتک يا ارحم الراحمين» دعاي مطالعه است.

«و أزاح عن قلبي سحب تلك الشكوك» ابرهاي اين شکوک «بطلوع شمس الحقيقة و ثبّتني على القول الثابت في الحياة الدنيا و في الآخرة» که همه اينها در حقيقت برگرفته از آيات قرآني است که تثبيت مي‌کند خداي عالم «و ثبّتني علي القول الثابت في الحياة الدنيا و الآخرة». نتيجه: «فالوجودات حقائق متأصّلة، و الماهيات هي الأعيان الثابتة التي ما شمّت رائحة الوجود أصلا، و ليست الوجودات إلّا أشعّة و أضواء للنور الحقيقي و الوجود القيومي ـ جلّت كبرياؤه ـ إلّا أنّ لكلّ منها نعوتا ذاتيّة و معاني عقليّة هي‌ المسمّاة بالماهيات».

داريم يک نظري را در حقيقت به عنوان اجمال از آنچه که ايشان در باب اصالت وجود بيان مي‌کنند مي‌آوريم. يک سخني دارند جناب صدر المتألهين و آن اين است که ماهيات ظهورات الاشياء في الأذهان، اين حرف قشنگي است حرف درستي است. اشيائ يک سلسله ظهوراتي دارند. ببينيد شما الآن از اين وجود يک ظهوري داريد که از آن ظهور در ذهنتان به کتاب ياد مي‌کنيد. آنچه که در خارج وجود دارد جز وجود کتاب چيز ديگري نيست. اما اين وجود يک ظهوري در ذهن دارد که اين ظهورات متفاوت‌اند مثلاً شما الآن اين را مي‌گوييد ليوان و اين را مي‌گوييد کتاب. ليوان و کتاب چيست؟ ليوان ظهور اين وجود در خارج در ذهن است. کتاب ظهور اين وجود در خارج در ذهن است لذا اينها اين ظهورات باهم متفاوت هستند و الا در خارج به لحاظ وجود تفاوتي نيست.

يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد در نهايت چه مي‌شود؟ «فالوجودات حقائق متأصّلة»، اينها اصيل‌اند. يک سلسله حقيقت‌اند نه طبيعت، نه ماهيت، نه مفهوم؛ بلکه حقائقي هستند که اصيل هم هستند. اصيل يعني چه؟ يعني متحقق بالذات. يعني داراي عينيت، يعني داراي اثر خارجي. «و الماهيات هي الأعيان الثابتة التي ما شمّت رائحة الوجود أصلا»، اينها يک سلسله امور ثابته‌اي هستند که از حقيقت و وجود به هيچ وجه برخوردار نيست. حتي بويي از هستي و وجود ندارند. آنچه که آنها هستند به تعبيري که الآن بيان شده است اين ظهورات الاشياء في الأذهان است. «و ليست الوجودات إلّا أشعّة و أضواء للنور الحقيقي و الوجود القيومي ـ جلّت كبرياؤه ـ إلّا أنّ لكلّ منها نعوتا ذاتيّة و معاني عقليّة هي‌ المسمّاة بالماهيات».

هر کدام از اين حقائق به هر حال ما آمديم گفتيم که آنچه که در خارج وجود دارد عينيت دارد عين است در خارج حقيقت است. اما اينها يک سلسله اوصافي دارند نعوتي دارند ظهوراتي دارند که اين ظهورات در ذهن منعکس مي‌شود همين. اما اينکه ما چيزي داشته باشيم غير از وجود کتاب بنام کتاب در خارج، يا چيزي داشته باشيم بنام ليوان غير از وجود ليوان در خارج، اين‌جور نيست اينها نعوتي‌اند اوصافي‌اند که در ذهن تجلي مي‌کنند و لاغير.

«و ليست الوجودات إلّا أشعّة و أضواء للنور الحقيقي» از آن نور حقيقي از حقيقت متجلي مي‌شود اما حقيقت مقيده، حقيقت محدوده که ما از آن حقيقت مقيده و محدوده به وجودات اشياء ياد مي‌کنيم. اين وجودات هر کدام به لحاظ مراتب شدت و ضعف، قوت و کمال، مراتب طولي و عرضي که دارند يک سلسله اموري را به ذهن مي‌آورند «و ليست الوجودات إلّا أشعّة و أضواء للنور الحقيقي» که اينها در حقيقت نور حقيقي همان ذات بارئ سبحانه و تعالي است «و الوجود القيومي ـ جلّت كبرياؤه ـ إلّا أنّ لكلّ منها نعوتا ذاتيّة و معاني عقليّة هي‌ المسمّاة بالماهيات» در حقيقت باز هم دقت بفرماييد که مي‌خواهند تأکيد کنند که اينها در خارج وجود ندارند اينها يک سلسله معاني عقلي هستند که از آنها به ماهيات ياد مي‌کنند تأکيدشان بر اين است که ما براي ماهيات در خارج به هيچ وجه بعضي‌ها تعابيري دارند امروز، دوستان و آقايان دارند حتماً ملاحظه بفرماييد خودتان را در گرداب اين‌گونه مفاهيم غرق نکنيد. اندماجي و انقماري و امثال ذلک به هيچ وجه، به هيچ وجه اگر

 

پرسش: ...

پاسخ: اگر در حد اسناد «الي غير ما هو له» تلقي بکنيم بله مانعي ندارد که مجازي باشد. اسناد الي غير ما هو له يعني اينها اگر گفتيم که ماهيات در خارج هستند مجازي داريم اسناد مي‌دهيم مي‌گوييم که نه بالتبع وجود دارند. اگر عرض مصطلح هم باشد که حتماً نيستند فقط بالعرض و المجاز اگر باشد که چرا «إلّا أنّ لكلّ منها نعوتا ذاتيّة و معاني عقليّة هي‌ المسمّاة بالماهيات» هر کسي بخواهد براي ماهيت يک حدي از ثبوت و واقعيت در خارج بياورد بايد برايش برهان اقامه کند. در کنار اصالت وجود بايد برايش برهان اقامه بکند براي اينکه چنين چيزي.

 

ما اگر بخواهيم يک چيزي را در خارج محقق بدانيم بايد مبرهنش بکنيم دليل بياوريم براي اينکه اين وجود دارد در حقيقت. بنابراين اينها هم همه دلايلشان را بررسي کردند و در مشعر چهارم إن‌شاءالله حتماً آقايان اين کتاب را يک کتاب دم دستي نيست که يک کتابي است که به تعبير حاج آقا باليني است. ما اگر بخواهيم وجودشناسي بکنيم اين کتاب از آن جهت تخصصي نوشته شده اختصاصي است اين مي‌تواند کمک بکند إن‌شاءالله «إلّا أنّ لكلّ منها نعوتا ذاتيّة و معاني عقليّة هي‌ المسمّاة بالماهيات».

 

بخش بعدی

 

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد اندماجي تعبيرش اين است که يکي در ديگري هست اما مندمج است يعني وجود دارد حقيقت دارد اصالت دارد اما در ديگري هست مندمج است منقمر است مدغم است اين تعابيري که اين‌جوري بعضاً مي‌خواهند داشته باشند. اينها لازمه‌اش اين است که يعني سهمي از حقيقت و واقعيت را براي آن چيزي که دارد مندمج مي‌شود قائل بشويم. اندماجي نداريم. ما مي‌توانيم بگوييم که به اصطلاح همين که الآن فرمودند آن چيزي که در خارج هست يک حقيقت بيشتر نيست اما اين حقيقت ظهوراتي دارد نعوتي دارد که ما آن نعوت را مي‌فهميم و يک سلسله معاني عقلي ما از آن مي‌توانيم انتزاع بکنيم اما اينکه در مقابل اين معاني عقليه يک سلسله مفاهيم.

الآن مثلاً ملاحظه بفرماييد حدوث، قدَم، وجوب، امکان همه اينها يک سهمي از هستي در خارج دارند و لذا اينها را مي‌گوييم نحوه وجودند. ولي ماهيت نحوه وجود هم نيست. لذا ما همه اينها معقول ثاني فلسفي مي‌دانيم حدوث را حدوث معقول فلسفي يعني چه؟ يعني عروض در ذهن اما اتصاف در خارج است. اتصاف دارد ولي در خارج اين است که ما اتصافي نداريم بحث قبلي ما اين بود که ما در خارج بين وجود و ماهيت اتصاف نداريم اتصاف فرع بر دوئيت است. در خارج فقط و فقط وجود شيء را داريم و آن نحوه شيء باز هم به هستي برمي‌گردد اگر گفتيم حدوث، حدوث نحوه‌اي از هستي است. وجوب نحوه‌اي از هستي است. امکان نحوه‌اي از هستي است اينها معقول ثاني فلسفي‌اند. اينها را ما مي‌توانيم بگوييم اندماج به اين معنا که به اصطلاح باز هم تصريح مي‌کنيم که دو امر نيستند يک حقيقت‌اند در قالب وجود ديده بشود به آن واجب مي‌گوييم. همان حقيقت است وجوبش يک چيزي جداي از او نيست. لذا امکان نمي‌گوييم «ذات ثبت له الامکان» يا «ذات ثبت له الوجوب» از اين جهت که نيست «ذات هي عين الوجوب»، «ذات هي عين المکان» و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: نيست نحوه‌اي از وجود نيست. براي اينکه نحوه‌اي از وجود اين است که از حقيقت برخوردار است. نحوه کون برمي‌گردد. الآن حدوث حقيقت ندارد؟ حدوث حقيقت دارد.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، نحوه وجود نيست. نحوه وجود از متن هستي گرفته مي‌شود. اين ماهيات از حدود اشياء هستند.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، ببينيد فهم اين‌جوري نيست. بايد با برهان باشد. ببينيد شما حالا در باب وجوب صحبت کنيم وجوب در آنجا آيا وجوب را از حد وجود واجبي مي‌فهميد؟ از متن وجود. از متن وجود مي‌فهميد، ديگر اين تعيني برايش نمي‌شود گذاشت. تعين ماهوي نمي‌شود برايش گذاشت چرا؟ چون تعين ماهوي برگشتش به حدود است و آن حدي ندارد. آيا واجب حدي دارد؟ حدي ندارد. چون حدي ندارد پس بنابراين ماهيتي ندارد. اگر يک وجودي حدي داشت بنام حد شجر، حد وجود شجر، حد اينها، از اين حد ما اين را مي‌گيريم و چون حد در خارج وجود ندارد مثل نقطه در خارج. نقطه که در خارج وجود ندارد نقطه پايان خط است. حدود اشياء هم پايان اشياء هستند يک وقت شما از اشياء سخن مي‌گوييد وجوب و امکان اينجاست. حدوث و قدَم اينجاست علت و معلول اينجاست وحدت و کثرت اينجاست بالفعل و بالقوه اينجاست. همه اينها به خود متن شيء برمي‌گردد.

 

اما وقتي که از حد شيء سخن مي‌گوييد حد شيء که در خارج وجود ندارد. حد به ذهن مي‌آيد.