1402/08/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: کلام و فلسفه/مشاعر/ اتصاف ماهيت به وجود
«فالتحقيق في هذا المقام أن يقال ـ بعد ما أشرنا إليه من أنّ عارض الماهية عبارة عن شيء يكون عين الماهية في الوجود، و غيرها في التحليل العقلي ـ:»؛ همانطور که مستحضريد بحث پيرامون اتصاف ماهيت به وجود است. کيفيت اتصاف ماهيت به وجود بر مبناي حکمت متعاليه چندان دشوار نيست. حالا إنشاءالله بعداً در پايان همين مشعر، اين معنا را جناب صدر المتألهين مطرح ميکنند که کيفيت اتصاف ماهيت به وجود اصلاً براساس حکمت متعاليه مطرح نيست، زيرا اتصاف در فرضي است که ما دو تا شيء داشته باشيم. اگر در خارج ما بيش از يک شيء نداريم، از باب ثبوت شيء است نه از باب ثبوت شيء لشيء، ما اصلاً اتصافي نداريم. اتصاف در فضايي فرض ميشود که دو امر باشند. لذا در وعاء عقل و ذهن، کاملاً اتصاف مفروض است و قابل فرض و متصور است که چه؟ که اين دو امري که هستند و مثلاً در ذهن ميگوييم «العالم موجودٌ» در ذهن اين عالم متصف است به صفت وجود. در خارج وقتي که ما اين ذهن را ميتوانيم تصور کنيم يک تصوري داريم بنام ماهيت عالم، يک فرضي هم داريم بنام وجود، آن تصور ماهيت و آن تصور وجود دو تا تصور ميسازند و بعد بحث ميکنيم که چگونه اينها متصف ميشوند؟ آيا ماهيت به وجود متصف ميشود يا وجود به ماهيت متصف ميشود، از اين نوع مباحث.
ولي در فضايي که از باب ثبوت شيء است نه ثبوت شيء لشيء ما اصلاً اتصافي نداريم. حالا اين مطلب را که مطلب نهايي حکمت متعاليه است در پايان همين مشعر إنشاءالله تحت عنوان «تنبيهٌ» ملاحظه ميفرماييد. ولي تلاش فراواني را جناب صدر المتألهين دارند مطرح ميکنند تلاش فراواني را دارند انجام ميدهند که چه؟ که اين اتصافي که براساس اصالت وجود بناست فرض بشود در خارج، چگونه ممکن است؟ ما در خارج يک حقيقتي داريم بنام وجود که آن اصيل است و ماهيت يک امر انتزاعي و اعتباري است اما به هر حال اين ماهيت در خارج وجود دارد و اين وجود ماهيت و وجود در خارج چگونه باهم متصف ميشوند؟
پس عنوان فصل و مشعر ما فراموش نشود، «في کيفية اتصاف الماهية للوجود» اين عنوان مشعر خامس است که حتماً إنشاءالله ملاحظه فرموديد اين را. «المشعر الخامس في کيفية اتصاف الماهية بالوجود».
مرحوم صدر المتألهين در مشعر، چون هميشه اين نظام بحث که حفظ بشود يک استقامت علمي به آدم ميدهد که بحث را در کدام مسير طراحي بکنيم و هم باعث ميشود که ما خلطي را در اين مباحث نداشته باشيم. عمده مباحث را در مشعر ثالث به عنوان ادله وجود و عينيت وجود مطرح کردند. اين مشعر ثالث که رسالت و مأموريت مشعر ثالث عبارت است از ادله اصالت وجود. در مشعر رابع در حقيقت عملاً به ادله اصالة الماهية به عنوان اشکالات و شبهات و امثال ذلک پرداختند.
ببينيد اگر باز هم حالا نميدانم حتماً کتاب خدمتتان هست، در مشعر رابع ملاحظه بفرماييد عنوان مشعر رابع عبارت است از «في دفع شکوک اوردت علي عينية الوجود» حالا اين کتاب نسخه صفحه 18 است. «في دفع شکوک أوردت علي عينية الوجود» به شبهات و شکوکي که در فضاي اصالت وجود مطرح است که عمده حرفهاي اصالة الماهوي را اينجا بيان فرمودهاند. اين مشعر چهارم.
پس مشعر سوم مأموريتش مشخص، مشعر چهارم هم مأموريتش مشخص، وارد مأموريت مشعر پنجم ميشويم. مشعر پنجم يعني چه؟ مشعر پنجم همانطور که فرمودند «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود» است. يعني چه که «کيفية اتصاف الماهية بالوجود»؟ يعني بعد از اينکه ما بيان کرديم که وجود اصيل است و ماهيت امر اعتباري است در ذهن اينها يک جور باهم کنار ميآيند و در خارج يک جور ديگري باهم کنار ميآيند. اين را در مشعر پنجم داريم ميخوانيم که کيفيت اتصاف ماهيت به وجود است.
با يک شبهه و سؤال ورود کردند به بحث يعني مدخل بحث با يک سؤال است. سؤال اين است که «لعلّک تعود و تقول: لو کانت للوجود أفراد في الماهية سوي الحصص لکان ثبوت فرد منه للماهية فرعاً علي ثبوت الماهية بناءاً علي قاعدة المشهورة» آن وقت «فيکون لها ثبوت قبل ثبوتها کما مر» اينجا بحث قاعده فرعيت را مطرح کردند در نظامي که وجود اصيل است، يک؛ ماهيت امر اعتباري است و لکن ماهيت هم در خارج وجود دارد.
اينجا اشکال عمدهاي بود که چندين جواب مطرح شد که هيچ يک از اين جوابها جواب سازگار و شايسته نبود و جناب صدر المتألهين اينها را به عنوان يک سلسل مطالبي مطرح کردند که با يک عنوان خاصي از آن رد شدند.
اما «لکن الحق الحقيق بالتحقيق» اين است که در مورد «ما نحن فيه» يعني وجود و ماهيت از باب قاعده فرعيت مطرح نيست. ما قاعده «ثبوت شيء لشيء» نداريم. ثبوت شيء داريم. اين را تحت عنوان «و لکن الحق الحقيق بالتحقيق» اينجا فرمودند. اين را حتماً ملاحظه فرموديد.
اما همچنان به دنبال اين مسئله هستند که بالاخره شما ثبوت شيء درست ميکنيد، ولي ثبوت شيء آيا اتصاف دارد يا ندارد؟ در نهايت در اين «تنبيهٌ» که پايان مشعر خامس است مطرح ميفرمايند که ما اتصاف نداريم براي اينکه اگر دو تا شيء در خارج باشند يا در ظرف ذهن باشند اگر دو امر باشند اتصاف مطرح است اما در فرض اينکه دو امر نيستند اتصاف نيست لذا در پايان مشعر خامس ميفرمايند که ما راحت هستيم. آقايان مشائين و کساني که قائل به اصالت وجود هستند اما اتصاف را به معناي اينکه دوئيتي بين يعني دوگانه وجود و ماهيت هم در خارج هستند، داراي مشکل هستند که الآن جناب صدر المتألهين دارد تمام دفاعش را و تلاشش را ميکند تا بر فرض دوگانه وجود و ماهيت در خارج اتصاف را ما چگونه بتوانيم تحليل بکنيم. و الا در فرض يکگانه وجود اصيل است و ماهيت در خارج به وجود موجود است از باب ثبوت شيء است ما اصلاً اتصافي نداريم. اين طلب شماست تا به پايان همين مشعر که در اين جلسه بعيد است برسيم، جلسه بعد إنشاءالله اين را خواهيم خواند که مسئلهاي است.
پرسش: به سمت مجاز ميرويم.
پاسخ: بله، به سمت مجاز ميرويم نهايي است. البته اينجا اين تعبير مجاز را ندارند ولي در حکمت متعاليه در اسفار و اينها اين را دارند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ثبوت که حقيقي هست ما دوگانهاي داريم الآن. دوگانه وجود و ماهيت. ثبوت که حقيقي است ثبوت شيء است تمام شد. ولي اين ماهيتي که همراه او هست و شما وجود ماهيت را از باب ثبوت شيء دانستيد اين دوگانه ماهيت و وجود را چکار ميکنيد؟ ميگويد اگر شما دوگانه داشتيد از ما سؤال بفرماييد که ما دوگانه را چه ميکنيم و متصف بکن. اصلاً اينجا اتصاف، اتصاف حقيقي نيست اتصاف حقيقت و مجاز و اعتبار است که حالا إنشاءالله اين طلب شما در پايان بحث.
تحقيقي که در اين مقام دارند انجام ميدهند خدا غريق رحمت کند اين انصافاً مرحوم صدر المتألهين که حکيم بود يعني به تعبير حاج آقاي ما به حمل شايع حکيم بود و اقتضاي حکمتي که ايشان دارد اين است که همه جهات را تا آخر مورد بحث و بررسي وجودشناسانه قرار ميدهد. فرض بفرماييد که نگرش نهايي نبود و حکمت متعاليه در آن انديشه متعالي خودش که از باب ثبوت الشيء مسئله را دارد حل ميکند نبود، بالاخره ميگويد ماهيت در خارج وجود دارد. شما آمديد و شماي حکيم متعالي گفتيد که از باب ثبوت شيء هست و اصلاً صورت مسئله پاک شد و اتصاف اصلاً معنا ندارد اتصاف در جايي است که ما دوئيتي داشته باشيم دوگانه وجود و ماهيت داشته باشيم. اما بر فرض اينکه ما به چنين نظري نرسيديم و همچنان در فضاي نگرشهاي متوسط حکمت هستيم از مشاء و امثال ذلک، اينجا چه کنيم؟
در آنجا کلمهاي که داشتند «و لکن الحق الحقيق بالتحقيق» يعني آخرين حدي که در اين رابطه ميشود گفت همين بود که بيان فرمودند که قضيه از باب «ثبوت شيء لشيء» نيست. اما اتصاف را چهجوري حل کنيم؟ بسيار خوب، «ثبوت شيء لشيء» نيست بلکه ثبوت شيء است. آيا اين ثبوت شيء وجود و ماهيت را باهم شامل ميشود يا نه؟ ميگويند چرا، شامل ميشود. حالا اين شمول را که وجود و ماهيت هست و هر دو را شامل ميشود اينها در حقيقت در چه وضعيتي باهم هستند؟ اتصافشان را چگونه ميتوانيم توجيه بکنيم؟ اين کلمه تحقيق که بحث امروز ما هست دارد اين مسئله را مطرح ميکند که ما دوگانه را ميپذيريم هنوز به نظر نهايي که در حقيقت دوگانه يعني دو تا حقيقت باشند اين را نميپذيريم. اين نظر ما هست نظر نهايي حکمت متعاليه است ولي فعلاً براساس آنچه که در نظر مشائين هست اين را ما براي چه گفتيم که مرحوم صدر المتألهين يک حکيم علي الاطلاقي است و به حمل شايع حکيم است براي اينکه تمام ظرفيت حکمت را ميخواهد به ميدان بياورد و بر مبناي آنچه را که ديگران هم انديشيدهاند سخن بگويد که بالاخره اين حرف چگونه در ميآيد. اتصاف را در ظرف حکمت مشاء و امثال ذلک بيان کنيد اتصاف را در ظرف حکمت متعاليه بيان کنيد.
در ظرف حکمت متعاليه طلب ما إنشاءالله بعداً ميرسيم. اما در ظرف اينکه ما دوگانه را في الجمله بپذيريم نه بالجمله، که در خارج يک ماهيتي داريم يک وجودي همانطوري که در ذهن هستند. در ذهن اين دو از هم جدا و تفکيک هستند «إن الوجود عارض المهية» اما در خارج «و اتحدا هوية» اين اتحادي که هست را داريم تحليل ميکنيم بر مبناي آنچه را که مشهور فکر ميکنند.
ميفرمايند که ما پذيرفتيم که وجود اصيل است، يک؛ و عارض بر ماهيت است، دو. در چنين فرضي اگر ما بخواهيم اين اتصاف را معنا بکنيم به لحاظ خارج به گونهاي است و به لحاظ ذهن به گونه ديگري است. حالا اجازه بدهيد اگر توضيحاتي داريم چون اذان دارد نزديک ميشود ما اين توضيحات را در مقام متن بدهيم.
77 «فالتحقيق في هذا المقام» اين «في هذا المقام» را متوجه باشيد که يعني نظر حکمت متعاليه نيست هنوز نظر حکمت متعاليه نيست در اين مقام است کدام مقام؟ ما يک دوگانهاي را في الجمله در خارج پذيرفتهايم. «فالتحقيق في هذا المقام أن يقال- بعد ما أشرنا إليه» اين را در حقيقت دارند «هذا المقام» را مطرح ميکنند. اين «هذا المقام» چيست؟ اين است که «بعد ما أشرنا إليه من أنّ عارض الماهية عبارة عن شيء يكون عين الماهية في الوجود»، عارض ماهيت که وجود است عين ماهيت است در وجود «و غيرها في التحليل العقلي ـ» همين يعني «ان الوجود عارض المهية و التحدا هوية».
تحقيق چه ميگويد؟ تحقيق ميگويد که عقل در اينجا چند نوع حکم دارد «إنّ للعقل أن يحلّل الموجود إلى ماهية و وجود»، عقل ميآيد و آن موجود خارجي را تقسيم ميکند به دو امر تحليل ميکند به دو امر «أن يحلّل الموجود إلي ماهية و وجود»، اين تحليل چه بدست ميدهد؟ سه تا چيز را ما از اين تحليل در ميآوريم: «و في هذا التحليل تجرّد كلّ منهما عن صاحبه»، يک: حکم اوّلي که عقل ميکند تجريد ميکند ميگويد ماهيت غير از وجود است و وجود غير از ماهيت است، اين يک؛ دو: «و يحكم بتقدم أحدهما على الآخر» حکم ميکند به اينکه حتماً بايد يکي مقدم باشد و ديگري بايد مؤخر باشد. «يحکم بتقدم أحدهما علي الآخر و اتصافه به»، اگر دو تا شدند و باهم هم هستند پس يکي متصف به ديگري خواهد بود که تمام بحث ما در ارتباط با همين اتصاف است. «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود» ما دو تا امر داريم در خارج، يک؛ اين دو باهم متحدند، دو؛ يکي به ديگري متصف است اين اتصاف را براي ما معنا بکنيد.
اين حکم سوم ميشود. اول تجريد است بعد تقدم يکي از آندو بر ديگري است. حکم سوم: «و يحکم باتصافه به» يعني به اتصاف احدهما بالآخر. اين اتصاف هم دو گونه است «امّا بحسب الخارج فالأصل و الموصوف هو الوجود؛ لأنّه الصادر عن الجاعل بالذات» اين يک.
پرسش: ...
پاسخ: «لأنّه» اين تعليل مطلب است چرا اين مقدم باشد؟ براي اينکه طبق بحث جعل که در پيش داريم «لأنّه الصادر عن الجاعل بالذات. و الماهية متّحدة به»، وجود «محمولة عليه»، وجود «لا كحمل العرضيات اللاحقة، بل حملها عليه و اتحادها به بحسب نفس هويت و ذاته»؛ يک وقت ميگوييم که «الجسم ابيض» اينجا بياض عارض است و محمول است بر جسم. اين امر واضح و روشني است دو تا امر هستند دو تا امر بالفعل هستند البته يکي لنفسه و يکي لغيره. اين مشخص است. اما در «ما نحن فيه» از اين قسم نيست که دو تا امر وجودي باشند حالا يکي جوهر يکي عرض، مثل «الجسم ابيض» که بياض براي جسم باشد. بلکه دو تا امري هستند که يکي به ديگري ارتباط وجودي پيدا کرده و با آن متحد شده است.
«فالأصل و الموصوف هو الوجود؛ لأنّه الصادر عن الجاعل بالذات و الماهية متّحدة به، محمولة عليه، لا كحمل العرضيات اللاحقة، بل حملها» ماهيت «عليه» وجود «و اتحادها به بحسب نفس هويت و ذاته». اين اتصاف را ما به حسب خارج اينجوري تحليل ميکنيم يعني «العقل يحلّل» و بيان ميکند که اتصاف در خارج اينجوري است. اتصاف در ذهن چيست؟ «و أما بحسب الذهن فالمتقدم هي الماهية»؛ در ذهن ماهيت مقدم است چون امر کلي هميشه مقدماند «لأنّها مفهوم كلّي ذهني يحصل بكنهها في الذهن» که اين معناي ماهيت به کنهش در ذهن حصول و معنا پيدا تحقيق پيدا ميکند و ذهن ميتواند ماهيت را بيابد. اما «و لا يحصل من الوجود إلّا مفهومه العام الاعتباري»، اين «يحصل» را دقت کنيد که در اين قرينه تقابل به ما نشان ميدهد که ما چطور از حقيقت وجود جز مفهومش را بدست نميآوريم ولي از ماهيت حقّش و کنهش را بدست ميآوريم. آنچه در مقام تصور و ادراک است ماهيت کنهش هست، ولي وجود مفهومش هست.
«و أما بحسب الذهن فالمتقدم هي الماهية لأنها مفهوم کلّي ذهني يحصل بکنهها في الذهن» اما «و لا يحصل من الوجود إلا مفهومه العام الاعتباري» در اينجا نتيجه ميگيرند از اين اتصاف ميخواهند بگويند اين اتصاف چگونه است. نتيجه ميگيرند يعني يبان اين اتصاف است «فالماهية هي الأصل في القضايا الذهنيّة لا الخارجيّة»، به لحاظ ذهن ماهيت اصل است مقدم ميشود وجود به آن ملحق ميشود ميگوييم «الشجر موجود، الحجر موجود، العالم موجود» و امثال ذلک. اما به لحاظ خارج چيست؟ به لحاظ خارج امر برعکس است آنکه مورد اعتماد و تکيه است وجود است «الوجود شجر، الوجود حجر، الوجود ارض» به لحاظ خارج وجود اصل است و ماهيت بر او عارض ميشود.
«فالماهية هي الأصل في القضايا الذهنية لا الخارجية و التقدم هاهنا تقدّم بالمعنى و الماهية لا بالوجود»، تقدمي که اينجا هست براي ماهيت است يعني ماهيت ذهنيه اين «لا بالوجود» را اجازه بدهيد چون اذان شد بايد برويم، يک توضيحي بايد راجع به آن بدهيم بعد از نماز إنشاءالله.
٭٭٭
بخش دوم
از فقره 77 يک تتمهاي مانده که آن را اول بخوانيم بعد وارد فقره 78 بشويم. فرمودند که براساس تحليل عقلي اين دوگانه وجود و ماهيت به حسب خارج به گونهاي اتصاف پيدا ميکنند و به حسب ذهن به گونهاي ديگر. به حسب خارج وجود چون اصيل است اصل قرار ميگيرد و ماهيت بر او عارض ميشود. ما ميگوييم وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض که بعد يک استدلالي هم ضمناً ميآورند چرا وجود اول واقع ميشود و متقدم است؟ براي اينکه آن مجعول بالذات است. چون وجود مجعول بالذات است پس بنابراين جا دارد که او مقدم بشود و ماهيت مؤخر باشد.
اما به حسب ذهن امر برعکس است به چه دليلي در ذهن اينجوري است؟ براي اينکه در ذهن مفاهيم کليه به ذهن ميآيند و حقيقت که به ذهن نميآيد. پس بنابراين اول ما ماهيت را مقدم ميداريم که «يحصل بکنهها في الذهن» کنه ماهيت هم در ذهن ميآيد اما به لحاظ حقيقت وجود ما هيچ چيزي نميتوانيم از حقيقت وجود را به ذهن بياوريم. آن چيزي که خارجيت عين ذات اوست اينکه به ذهن نميآيد آنچه که از اين حقيقت به ذهن ميآيد چيزي جز مفهوم اعتباري نيست. بنابراين اين تقديم و تأخير در خارج تقديم به وجود است و تأخير و تأخر به ماهيت و در ذهن امر بعکس است.
تا اينجا را ما
پرسش: ...
پاسخ: عقل تحليل ميکند که خارج چگونه وجود و ماهيت هستند، ذهن چگونه هستند. عقل دارد تحليل ميکند که اين وجود و ماهيت در خارج چگونه متصفاند در ذهن چگونه متصفاند؟ در خارج که تحليل ميکند وجود را مقدم ميدارد ماهيت را مؤخر. در ذهن که تحليل ميکند ماهيت را مقدم ميدارد وجود را مؤخر.
پرسش: پس همين تحليل عقلياي هم که ميگويند ناظر به همان ...
پاسخ: البته تحليل عقلي مال ذهن است ولي ذهن هم خارج را تحليل ميکند و هم ذهن را تحليل ميکند. اول فرمودند «و العقل يجرّد کلا منهما عن الآخر» عقل تجريد ميکند. اين تجريد و اين تحليل چگونه اتفاق ميافتد؟ ميگويد به حسب خارج به گونهاي است به حسب ذهن به گونه ديگري است.
«فالماهية هي الأصل في القضايا الذهنية لا الخارجية» در قضاياي ذهني ماهيت اصل و وجود فرع است. برعکس در قضاياي خارجي وجود اصل است و ماهيت فرع است. اما اينجا يک جملهاي است که قابل توجه است: «و التقدم هاهنا تقدّم بالمعني و الماهية لا بالوجود» اينکه ما گفتيم ماهيت در ذهن مقدم است اين يعني چه؟ خود تقدم يک نوع ثبوتي ميخواهد براي ماهيت بياورد. اين چگونه ميشود؟
در اين فرض ميفرمايند که شما کاملاً خودتان ماهيت را تقشير کنيد تجريد کنيد از وجود. نه اينکه ماهيت بالوجود چون يک سلسله احکامي است مال خود ماهيت است با قطع نظر از وجودش. مثلاً ماهيت لازمهاش امکان است امکان لازم ماهيت است يک حکمي از احکام ماهيت است کاري به وجودش ندارد. «الماهية من حيث هي ليست الا هي» هم «لا موجودة و لا معدومة» يعني امکان. اين امکان هم براي ماهيت يک حکمي است اما باعتبار خود ماهيت اما اينجور نيست که به اعتبار ذهن بياييم بگوييم حالا که در ذهن هست اين تقديم مال وجود است نه، اصلاً ما لحاظ قضيه ذهنيه داريم و در قضاياي ذهنيه امري که در ذهن است آن ماهيت کليه است و مقدم است لذا اينکه قيد لا بالوجود دارد ميزند ميگويد اين صفت ماهيت است اين وصف ماهيت است نه ماهيت بالوجود باشد. «و التقدم هاهنا» که ما گفتيم اما به حسب الذهن ماهيت مقدم است «تقدّم المعني و الماهية لا بالوجود».
پرسش: ...
پاسخ: نه، حالا آن هم پيش نميآيد که هيچ اصلاً شما اين حکم را حکم تقدم را بالوجود براي ماهيت ثابت نکنيد. نه اينکه چون همه احکام بالاخره براي يک شيئي که ميآيد اگر آن شيء وجود باشد که بالوجود هست مثل تشخص مثل خارجيت مثل فعليت، اينها احکام وجود هستند بالذات براي وجود ثابتاند. برخي از احکام مال ماهيتاند و براي ماهيت بالذات ثابت هستند مثل امکان براي ماهيت، ولي برخي از احکام مال ماهيتاند اما به تبع وجود براي ماهيت اثبات ميشود وقتي ميگوييم که شجر مخضر است اين شجر خارجي که موجود است مخضر است يعني به وجود اين خضرويت برايش حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: اين «إن قلت» که ميخواهد بگويد ناظر به اين اشکال است البته دقيقتر از اين اشکالي است که شما مطرح ميکنيد.
پس اين بند 77 را رد شديم ميرويم بند 78. بند 78 چه ميگويد؟ ميفرمايد که شما يک حرفي ميزنيد و اين حرف ملتزم به لوازمش نيستيد چرا؟ چون شما که ميگوييد عقل تجريد ميکند ماهيت را از وجود جدا ميکند آيا فرض دارد که ماهيت از وجود جدا بشود؟ در فضاي ذهن حتي اين فرض امکان دارد يا نه؟ اين ترديد ايجاد ميشود و سؤال و اشکال ايجاد ميشود.
بعد ميفرمايد که شما ميفرماييد تجريد ماهيت از وجود را ما ميتوانيم در وعاء عقل و ذهن، ماهيت را از وجود جدا بکنيم بگوييم مفهوم ماهيت شجر يک چيزي است وجود يک چيز ديگري است همانطوري که در ذهن ميگوييم «ان الوجود عارض المهية تصورا» عارض است يکي هم معروض است جدا کرديم. اين عارض و معروض که جدا شدند نسبت به يکديگر از يکديگر جدايند به اين معنا که يکي موصوف است و ديگري صفت، يکي متقدم است و ديگري متأخر. اما از سويي ديگر ما ميبينيم که خود همين ماهيت تجريد شده از وجود، خودش به وجود موجود است همين ماهيتي که ما تصور ميکنيم. اينجا شما قاعده فرعيت را چکار ميکنيد؟ چون قاعده فرعيت ميگويد «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» يعني اول مثبت له بايد باشد اولاً بعد اين صفت که متأخر است بر آن امر متقدم عارض ميشود. اما اگر شما آمديد گفتيد که در فضاي تجريد حتي فرمايش ايشان در فضاي تجريد حتي ماهيت با وجود همراه است نميتواند از مطلق وجود آزاد باشد اين قاعده فرعيت را چکار ميکنيد؟ باز اينجا تقديم و تأخر درست نشد. در ذهنتان درست کرديد اما در خارج يا در حتي همان ذهن هم باز ما اتحاد و وحدت داريم يگانگي داريم تقديم و تأخر نداريم، براي اينکه اينجا ماهيت در فضاي تجريد هم نحوي از وجود را دارد.
اين نحوي از وجود يعني با وجود متحد است. وقتي با وجود متحد بود قاعده فرعيت منسلم ميشود. منسلم ميشود يعني چه؟ يعني نقض ميشود. قاعده فرعيت ميگويد صفت مؤخر است موصوف مقدم است. اما اگر آمديد و گفتيد که در وعاء ذهن هم اينها يک نحوه وجوديتي باهم دارند موجوديتي باهم دارند، اين قاعده منسلم ميشود. يکي بايد اصل باشد يکي فرع، يکي مقدم و يکي مؤخر نخواهد شد.
اين «إن قلت» تا به جوابش برسيم. اين قسمت را هم نخوانديم: «فهذا التقدّم خارج عن الأقسام الخمسة المعروفة».
پرسش: ...
پاسخ: بله درست است. ما پنج تا معروفاند البته بيش از اين حرفها است بحث تقدم و تأخر. خدا رحمت کند مرحوم صدر المتألهين يکي از کارهاي قوياي که انجام ميدهد همين مبادي تصوري بحث است مثلاً در بحث قوّه خاطر شريفتان در نهايه هست اول آمدند چند معنا براي قوه ذکر کردند اينها معاني و مفهومشناسي است که برخيها نقش کليدي در بحث مبادي تصوري است که يکي از معانياي که قوه است در مقابل فعل است و بالقوه مطرح ميشود. همچنين بحث تقدم و تأخر که ما چند نوع تقدم و تأخر داريم. تقدم و تأخر به لحاظ معنايي واضح و بديهي است ولي به لحاظ مصداقي چند نوع داريم. يک تقدم و تأخر بالعلية داريم علت مقدم بر معلوم است. يک تقدم و تأخر بالطبع داريم که جزء بر کل مقدم است. يک تقدم و تأخر رتبي داريم که مثلاً امام جامعت رتبةً از مأموم مقدم است. يک تقدم و تأخر بالشرف داريم که آن چيزي که داراي شرف است اين شرف انگيزشي نيست شرف ارزشي نيست، شرف وجودي است. آنکه وجودش مقدم است مثلاً عالم عقل تقدم بالشرف دارند نسبت به عالم نفس. عالم نفس تقدم بالشرف دارد به عالم ماده. اين را ميگويند تقدم بالشرف.
اينها چهار پنج تا از تقدم و تأخر است اين نوع تقدم و تأخري که الآن ما براي وجود نسبت به ماهيت در خارج يا براي ماهيت نسبت به وجود در ذهن داريم بيان ميکنيم. از اين چهار پنج نوع معروف از همديگر جدا هستند. پس تقدم و تأخر بالعلية بالطبع بالرتبة بالشرف و بالحقيقة است که حالا البته من اين را ذکر نکردم، چون آنها معروفاند اين بالحقيقة از چيزهايي است که جناب صدر المتألهين آورد است آنکه معروف هستند و در ذائقه اهل حکمت در آن عصر و روزگار معروف بود اينها هستند.
اين نوع از تقدم و تأخر از آنها جداست و غير از آنهاست «فهذا التقدّم خارج عن الأقسام الخمسة المعروفة». فکر ميکنم که اينجا يک چيزي هست. تقدم بالعلية حالا مثل اينکه گفتند مثل حرکت يد بر مفتاح. تقدم بالطبع تقدم بالزمان. تقدم بالزمان هم يکي از انحاء تقدم به شمار ميرود. مثلاً ديروز نسبت به امروز مقدم است.
وارد اين ايراد ميشويم: «فإن قلت: تجريد الماهية عن الوجود عند التحليل أيضا ضرب من الوجود» شما که آمديد گفتيد عقل تجريد ميکند ماهيت را از وجود و وجود را از ماهيت، خود اين هم يک نحوه از وجود است. درست است که عقل جدا ميکند ولي تا ماهيت را تصور نکند وجوداً و وجود را تصور نکند وجوداً براي اينها فرض وجودي قائل نشود نه ماهيت در ذهن است نه وجود در ذهن است. «فإن قلت: تجريد الماهية عن الوجود عند التحليل أيضا ضرب من الوجود لها في نفس الأمر» در واقع و در نفس الامر مرتبهاي از مراتب واقع است و اين هم خودش يک نوع اتحادي ميکند. حالا که اتحاد ايجاد کرد «فكيف يتحفّظ القاعدة الفرعيّة في اتصافها بمطلق الوجود» قاعده فرعيت چيست؟ مستحضريد که «ثبوت شيء لشيء» است اقتضاي اين قاعده چيست؟ که يکي مقدم باشد يکي مؤخر. موصوف مقدم صفت مؤخر. يعني چه؟ يعني صفت در مرتبه موصوف نيست. موصوف مقدم است و صفت مؤخر است. اين قاعده فرعيت منسلم ميشود چرا؟ چون شما ميگوييد که خود همين تجريد ماهيت از وجود و وجود از ماهيت، خودش نحوهاي از وجود است. اگر نحوهاي از وجود است اينها که باهم هستند، پس اگر باهم هستند قاعده فرعيت منسلم ميشود.
«فكيف يتحفّظ القاعدة الفرعيّة في اتصافها بمطلق الوجود مع أنّ هذا التجريد من أنحاء مطلق الوجود!؟» درست است که تجريد کرديد اما يکي از انحاء مطلق وجود تجريد است. منهاي تجريد يک نحوه از وجود است «مع التجريد» يک نحوه ديگري از وجود است. يک نحو ديگر از وجود شد معيت را باهم دارند يعني وجود و ماهيت باهم هستند. اين اشکال بود که در فرض تجريد باز ما اتحاد داريم و قاعده فرعيت منسلم ميشود.
«قلنا: هذا التجريد» اينجا يک مقدار نياز به تأمل دوستان دارد که ملاحظه ميکنيد باهم حرکت ميکنيم. «مع أن هذا التجريد من أنحاء مطلق الوجود؟» بله «قلنا:» جواب از اين «إن قلت»، «هذا التجري و إن کان نحوا من مطلق الوجود» جواب از خارج عرض کنيم.
اصطلاحاً ميگويند که ذهن فوق ذهن اينجا بايد کار بکند تا اين تصوير از قضيه براي ذهن روشن بشود. ميفرمايد که ما وقتي تجريد ميکنيم در فرض تجريد دو اعتبار داريم يک اعتبار تجريد داريم يک اعتبار تخلية. يک اعتبار تخليه و تجريد و تعريه داريم يک اعتبار تعرفه يعني با وجود بودن را داريم. در برخي از اين شروح حتماً ملاحظه ميفرماييد بعضي تخليه در مقابلش تحليه را ذکر ميکنند. اين محلّي است بالوجود.
عقل که چنين تجريد و تقشيري را ايجاد ميکند و ماهيت را از وجود جدا ميکند خود اين تجريد داراي دو اعتبار است يک اعتباري است که به حمل اوّلي ما نگاه ميکنيم يکي به اعتبار حمل شايع است يا يک اعتبار تخليط است يک اعتبار تعريه است يا يک اعتبار تحليه است يک اعتباري تجريد است. اين الفاظ شما را سرگردان نکند الحمدلله دقت که داريد خدا را شکر. اين يک مفاهيم کنار هم و مترادفي است که دارد کمک ذهني ميدهد به ما که بتوانيم تصاوير بهتري داشته باشيم. به هر حال اين يک قضيه است که با بيانات مختلف إنشاءالله شما هم برسيد به لطف الهي اينها را تدريس کنيد و تقرير کنيد اينها در حقيقت با آن زمان که ه هر حال البته کتابهاي ديگري که من ميديدم من مشاعر را در حقيقت به صورت خاص که تدريس نميشد. کتابهاي متنيتري مثل اسفار و اينها را خدمت حاج آقا و ديگر اساتيد داشتيم و آن زمان نميدانستيم که بايد به اينجا برسيم و اينگونه از بحثها را بايد با يک زبان آموزشي و تحقيقي داشته باشيم.
زبان تحقيق تحقيقاً يک بحثي است ولي وقتي ميرسيم به اين جريان و کلاس و درس و بحث و امثال ذلک، بايد زبان تعليمي داشته باشيم. اگر زبان تعليمي نداشته باشيم زبان تحقيقي نميتواند کارساز باشد و براي دوستان مؤثر باشد. زبان تعليمي الآن کارساز است. الآن آنچه را که مخصوصاً در شواهد الربوبيه يا در المشاعر وجود دارد اينها ضمن تحقيق خودشان بجاي خود ولي لسان، لسان تعليمي و آموزشي است که بايد حفظ بکنيم إنشاءالله. ميفرمايند که اين تجريد داراي دو اعتبار است «و له اعتباران» يک اعتبار تخليط است که همان تجريد باشد. يک اعتباري تحليه است.
به يک اعتباري ما ميگوييم که اگر ما گفتيم که ماهيت را از وجود تجريد کرديم ماهيت به حمل اوّلي ميشود ماهيت به حمل اولي فقط مفهوم ماهيت است چيز ديگري نيست. اما در فرض دوم که با مطلق وجود بايد نحوي از مطلق وجود باشد، به حمل شارع ميشود. يک وقتي ماهيت را ما به حمل اوّلي مينگريم تخليه است تعريه است تجريد است. يک وقت ماهيت را به حمل شايع اعتبار ميکنيم آن جايي است که اينها باهم هستند. فرضي که جناب عالي اشاره فرموديد فرض ماهيت به حمل شايع است يعني چه؟ يعني هيچ وقت نميتوانيم ماهيت را بدون وجود لحاظ بکنيم. پس ماهيت را در خارج ميتوانيم ميبينيم. حالا خارج اعم از ذهن يا خارج است.
«قلنا: هذا التجريد و إن كان نحوا من مطلق الوجود» درست است اما «فللعقل أن يلاحظ عند التجريد هذا التجريد»؛ عقل ميتواند به جايي برسد که «عند التجريد» اين تجريد را در حقيقت ملاحظه نکند. يعني به حمل اوّلي نگاه بکند و کاملاً مسئله را به گونه ديگري ببيند. «فللقل أن يلاحظ عند التجريد هذا التجريد» را که اين تجريد «لأنّه نحو من الوجود» که «مع انحاء هذا التجريد» که در دو سطر بالاتر خوانديم. «من أن هذا التجريد من انحاء مطلق الوجود» است اين تجريد را نگاه نکند يک تجريد ديگري را نگاه بکند که آن تجريد همان تخليه و تعريه است.
«فللعقل ان لا يلاحظ عند التجريد هذا التجريد» را و اينکه «أنّه» اين تجريد «نحو من الوجود» است. «فيتّصف الماهية بالوجود المطلق الذي جرّدناها عنه»، اين تجريدي که ما ميخواهيم از اين تجريد خودمان را آزاد بکنيم کدام تجريد است؟ آن تجريدي است که نحوهاي از وجود با ماهيت است همواره با ماهيت يک وجودي وجود دارد. «فللعقل ان لا يلاحظه عند التجريد هذا التجريد» را. «هذا التجريد» کدام است؟ دو خط بالاتر «مع أن هذا التجريد من أنحاء مطلق الوجود» است.
پرسش: ...
پاسخ: بله نکنيم که اين ميشود همان ماهيت به حمل اوّلي که مفهوم صرف ميشود. «فيتّصف الماهية بالوجود المطلق الذي جرّدناها عنه»، اين هذا التجريدي است که ما داريم از آن جدا ميشويم.
پرسش: ...
پاسخ: ولي عقل ميآيد همان ماهيت ديگري که ميفرماييد نميگويد بالوجود موجود است تخليهاش ميکند تقشير ميکند. «فهذه الملاحظة» حالا اين «فهذه الملاحظة لها اعتباران» اين ملاحظهاي که ما الآن داريم تجريد ميکنيم دو تا اعتبار دارد «فهذه الملاحظه» اين ملاحظه چيست؟ «التي هي عبارة عن تخلية الماهية عن جميع الوجودات حتى عن هذه الملاحظة و عن هذه التخلية التي هي أيضا نحو من الوجود في الواقع من غير تعمّل ـ لها اعتباران»: يعني چه؟ دقت کنيد که اين عبارت همانطوري که عرض کردم بخوانيد.
يک بار ديگر ميخوانم که ملاحظه بفرماييد: «فهذه الملاحظة» که عقل دارد تجريد ميکند «ـ التي هي عبارة عن تخلية» اين ملاحظه چيست عبارت از تخليه ماهيت «عن جميع الوجودات حتى عن هذه الملاحظة و عن هذه التخلية» که حتي با اين تخليه يک نحوه وجودي در موردش اثبات ميکنيم که اين «حتي هذه التخلية» منظورتان چيست؟ «التي هي أيضا نحو من الوجود في الواقع من غير تعمّل ـ لها اعتباران»: پس بنابراين اين ملاحظه که ما الآن داريم دو اعتبار دارد، يک اعتبار تخليه دارد يک اعتبار تحليه. يک اعتبار به حمل اوّلي ملاحظه کردن دارد يک اعتبار به حمل شايع. «من غير تعمل لها اعتباران».
پرسش: ...
پاسخ: تعمل عقلي نميخواهد يعني عقل نميخواهد کاري بکند و تلاش ديگري بخواهد انجام بدهد وقتي تجريد کرد در حال تجريد يک وقت است که آن از آن تجريدي که «من انحاء مطلق الوجود» است او را ما از آن هم خودمان را آزاد ميکنيم يک وقت نه، با آن کاري نداريم. اگر ما خواستيم از آن خودمان را آزاد بکنيم ميشود نوع اول که فقط و فقط به حمل اولي لحاظ ميشود يعني ماهيت لحاظ ميشود و در آن لحاظ وجود اصلاً ديده نميشود «من انحاء مطلق الوجود» هم ديده نميشود. در اين فرض هم «من انحاء» است چون اگر «من انحاء مطلق الوجود» لحاظ بشود ميشود تحليه. ميشود به حمل شايع. نميخواهيم باشد.
پرسش: ...
پاسخ: اعتبار دوم چيست؟ ميگويد اصل اين ملاحظه دو تا اعتبار دارد. اصل اين تحليل عقلي دو تا اعتبار دارد «فهذا الملاحظة» يعني شما که ميگوييم عقل دارد عقل تحليل ميکند تجريد ميکند اين تجريد دو تا اعتبار دارد. در حالي که آن را ميبينيد آن را نحوي از وجود ميدانيد اين تحليه است اين به حمل شايع است. در آن حالي که تجريد ميکنيد اين کون با مطلق کون وجود را نميبينيد با مطلق وجود بودن را نميبينيد ميشود تجريدي که همان تخليه است.
پرسش: ...
پاسخ: هر دو را توضيح دادند. نگاه کنيد دو تا «التي» داريم. «فهذه الملاحظة- التي هي عبارة عن تخلية الماهية عن جميع الوجودات حتى عن هذه الملاحظة و عن هذه التخلية» ببينيد اين تخليه دومي کدام است؟ «التي هي أيضا نحو من الوجود في الواقع»
پرسش: يعني حتي اين را هم نديديم حمل اولي را ديديم.
پاسخ: اين را هم نديديم. آن هم در اعتبارمان هست يعني ميتوانيم اعتبار بکنيم. وقتي ميگوييم تجريد کرديم اين تجريد را براي ما تحليل کنيد که چکار کرديد؟ ميگويد در اين تجريد يک وقت به حمل اوّلي ديديم، يک وقت به حمل شايع ديديم. اگر به حمل اوّلي ديديم مفهوم را از وجود تخليه کرديم کاملاً منهض است و از باب «مطلق الوجود» و کوني با مطلق وجود است با آنها نيست.
«فهذه الملاحظة- التي هي عبارة عن تخلية الماهية عن جميع الوجودات حتى عن هذه الملاحظة» حتي از اين تخليه هم ملاحظه کرديم «و عن هذه التخلية» که «التي هي أيضا نحو من الوجود في الواقع» اين تا «التي» است اين دوم به حمل شايع را ميگويد اولي به حمل اوّلي را ميگويد. «فهذه الملاحظة- التي هي عبارة عن تخلية الماهية عن جميع الوجودات حتى عن هذه الملاحظة و عن هذه التخلية» اين تخليه چيست؟ اين اعتبار دوم است «التي هي أيضا نحو من الوجود في الواقع» خود همين تخليه هم باز يک نحوي از وجود واقع را دارد «من غير تعمّل- لها اعتباران:» هذه الملاحظه لها اعتباران. «اعتبار كونها تجريدا و تعرية»، يک که حمل اوّلي باشد. «و اعتبار كونها نحوا من الوجود»، دو که اين حمل شايع ميشود و تحليه ميشود.
اين را دارند باز ميکنند در بند بعدي. بند 79 «فالماهية» اين مطلب الحمدلله روحش بيان شد در اين بند 79 ما داريم مسئله را به گونه ديگري لحاظ ميکنيم. «فالماهية بالاعتبار الأوّل موصوفة بالوجود، و بالاعتبار الآخر مخلوطة غير موصوفة» اين «موصوفة الوجود» که ميگوييم يعني اينکه صفت را نميبينيم مخلوط نيست صفت ندارد فقط موصوف را داريم نگاه ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: نيست. اعتبار دوم مخلوط است. اعتبار اول را موصوف اسم ميبرند اعتبار دوم را مخلوط ميدانند.
پرسش: ...
پاسخ: هر دو کيف نفسانياند. هر دو عرضاند و کيف نفسانياند. ولي لحاظ ما در عقل به تعبير ايشان با دو اعتبار دارد لحاظ ميکند. يک وقت لحاظ ميکند که موصوف است و صفت با آن نيست. يک وقت لحاظ ميکند که موصوف است و صفت با آن هست ميشود مخلوط.
پرسش: ...
پاسخ: حتي از وجود ذهني هم تجريد بفرماييد.
پرسش: ...
پاسخ: کيف نفساني کدام است؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، کيف نفساني بالنسبه مدرِک است. بالنسبه به خودش چيست؟ بالنسبه به مدرک کيف نفساني است. بالنسبه به خودش داريم لحاظ ميکنيم چيست؟ شما اين لحاظ را از دست ندهيد خلط نکنيد آن را حيف است. اين باعث ميشود که اين فهم درست پيش نيايد. بالنسبه به مدرک شأن ديگري دارد کيف نفساني است. بالنسبه به خودش دو تا اعتبار دارد يک وقت او را موصوف ميبينيد بدون صفت، يک وقت موصوف ميبينيد با صفت. موصوف با صفت ميشود مخلوطه و موصوف بدون صفت ميشود تخليه.
پرسش: ...
پاسخ: ولي ذهن دارد تحليل ميکند. فرض ايشان هم در ذهن است کيف نفساني هم مال ذهن است ولي ما الآن رابطه بين اين متصوَّر با متصوِّر را کاري نداريم. اين متصوَّر را داريم تحليل ميکنيم که اين متصوَّر گاهي با وجود لحاظ ميشود و موصوف و صفت لحاظ ميشود و گاهي وقتها موصوف تنهاست.
پرسش: ...
پاسخ: دو جور ملاحظه ميگنيم. ببينيد حمل اوّلي را هم من شما را خداي ناکرده در اشکال قرار ندهم. به حمل اوّلي که ميگوييم کاملاً از وجود جداست. در حمل اولي از وجود کاملاً جداست به هيچ وجه در آن نقش ندارد لذا حالا بعداً هم ميرسيم «الانسان انسان» فقط ماهيت در مقام مفهوم باهم يکي هستند. ولي دومي همانطور که فرمودند از مطلق کون خارج نيست اعتبار دوم ماست. اعتبار دوم چيست؟ يعني بالاخره همين مفهومي که ما به لحاظ اوّلي داريم لحاظش ميکنيم اين موجود است، همين مفهوم هم وجود دارد، «فالماهية بالاعتبار الأوّل موصوفة بالوجود، و بالاعتبار الآخَر مخلوطة غير موصوفة»، موصوف و صفتي ما اينجا نداريم مخلوطه است و موصوف و صفت عينيت دارند «فالتعرية باعتبار و الخلط باعتبار آخر» به يک اعتباري تعريه است که ميشود به حمل اولي ذاتي. اعتبار ديگر به اصطلاح خلط است که ميشود حمل شايع صناعي که با وجود همراه است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اجازه بفرماييد اين به ذهن نيايد. ما همچنان در فضاي وجود ذهني هستيم. علم اصلاً نيستيم.
پرسش: ... مثل علامه که وجود ذهني را حيثيتي از وجود علم، نميتواند اينجور باشد.
پاسخ: نه، اصلاً من ميگويم که ببينيد خود وجود ذهني ناظر به اين است که آن حقيقتي که به تعبيري علم محسوب ميشود عکسش و ظلّش ميآيد به ذهن. اين وجود ذهني است.
پرسش: ظلّ است.
پاسخ: لذا وجود ذهني وجود ظلّي است آن هم ظلّ علم است نه ظلّ خارج. اينها مسائلي است که بگذاريد در بحثهاي ديگر.
پرسش: به نظرم بايد الآن اينجوري يعني ظل ببينيم تا بتوانيم مثل صدرا حرف بزنيم حيثيت حمل اوّلي را هم يک ظلّي برايش ببينيم.
پاسخ: اگر چنين ذهنيتي را بياوريم در ذهن الآن، خودمان را از اين بحث دور کرديم. بگذاريد اين بحث خودش را شکل بدهد اين بحث اين است که ما نسبت وجود و ماهيت را در مقام عقل تحليل ميکنيم و عقل دارد ميگويد که ماهيت ميتواند بدون وجود هم لحاظ بشود و اعتبار بشود. اين اعتبار تخليه است و اين اعتبار تعريه است. اين اعتبار هست. البته ما از آن اعتبار ديگر غافل نيستيم که حتي در حال تحليه هم ما خلط داريم و باهم بودن را داريم.
پرسش: اعتبار است؟
پاسخ: بله، اعتبار است.
پرسش: براي ما حل نشد که ...
پاسخ: اعتبار هم ظرفي از وجود است.
پرسش: ... ظاهراً يک تکلّفي است حتماً ما بايد ماهيت را تجريد بکنيم ... با اينکه اينجا هم ميخواهيم وجود را نبينيم ولي ميبينيم ...
پاسخ: چرا اين کار را نکنيم؟
پرسش: چون نياز داريم.
پاسخ: نياز داريم براي اينکه ذهن ماهيت را به عنوان امر کلي مقدم ميدارد طبيعت ذهن ...
پرسش: ...
پاسخ: چگونه وجود مقدم است؟ يعني وقتي ميگوييم شجر موجود است زماني که «انّ الوجود عارض المهية» درست است ذهن فوق الذهن براي او وجود قائل است ولي آنکه در آنجا برجسته است و به چشم ميآيد آيا وجود است يا ماهيت است يا مفهوم است؟
پرسش: همان جا که ماهيت يک نوع رابطه وجود است که خودش را دارد در ذهن ...
پاسخ: درست است، ولي اولويت مفهومي کدام است. ببينيد درست است که شما تحليل عقلي داريد ميکنيد شما به لحاظ وجودشناسي داريد حرف ميزنيد، فيلسوفانه حرف ميزنيد ولي ميخواهيد منطقي حرف بزنيد ميبينيد که اين سخن، سخن تامي نيست براي اينکه اولاً و بالذات مفاهيم به ذهن ميآيند. لذا ميگويند که فرق بين خارج و ذهن در اين است. با اينکه ايشان قائل به اصالت وجود است بايد اين فرمايش را بگويد. ولي ميگويد ذهن اين را مقدم ميدارد چرا؟ چون با مفاهيم کلي آشناتر است. درست است که همين مفهوم کلي هم در سايه وجود موجود است. ولي وقتي که ميخواهد در ذهن تصور کند مفهوم کلي را زودتر ميگيرد.
پرسش: ... يعني ايشان ميخواهد بگويد که ذهن انسان را صرف نظر از وجود ملاحظه ميکند موضوع قرار ميدهد بعد وجود را ملاحظه ميکند و بر آن حمل ميکند.
پاسخ: اين تحليل عقلي است فراتر از اين، اين است که ذهن با مفاهيم کليه نزديکتر است مفهوم کلي را لذا فرمودند «يحصل بکنهها في الذهن» يعني ماهيت به کنهش در ذهن ميآيد. ولي در ارتباط با وجود فرمودند «لا يحصل مفهومها الاعتباري» همين.
پرسش: ...
پاسخ: نه، فرمايش آقا درست است واقعاً ماهيت ولو امر کلي باشد اما بالوجود بايد باشد در حقيقت. ما اگر بخواهيم براساس اصالت وجود حرکت بکنيم آنجا هم ماهيت کلي اينجوري است. ولي سبقت ذهن به مفاهيم کليه است. چون سبقت ذهن به مفاهيم کليه است آن را مقدم ميدارد و آن را مؤخر ميدارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين درست نيست. براي اينکه ذهن را ببينيد ما پذيرفتيم که وجود در حقيقت اصيل است هيچ ترديدي نيست. ولي در مقام مفهوم، ذهن کدام مفهوم را با آن آشناتر است؟ چرا مقدم ميدارد؟ هيچ وقت شما در ذهن نميتوانيد بگوييد که وجود شجر است وجود حجر است. در خارج ميتوانيد بگوييد که اينکه در خارج وجود است اين وجود، شجر است.
پرسش: ...
پاسخ: در ماهيت، در ذهن چيستي ميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اينها را معقول اولي ميگويند.
«و ليست حيثيّة أحد الاعتبارين غير حيثيّة الاعتبار الآخر، ليعود الإشكال جذعا من أنّ الاعتبار الذي بها» اين «ليست» دفع دخل مقدر است بالاخره شما ميخواهيد چکار بکنيد؟ ببينيد اين ذهن فوق ذهن است که بايد کار کبند اينجا تا ما خوب بتوانيم مطلب را دريافت بکنيم. ذهن فوق ذهن بايد کار بکند. اينجا ذهن فوق ذهن چون براي اين مستشکل نيست ميگويد اگر شما اين دو تا اعتبار را از يکديگر از يکديگر جدا بکنيد و غير بدانيد دوباره اشکال برميگردد «و ليست حيثيّة أحد الاعتبارين غير حيثيّة الاعتبار الآخر، ليعود الإشكال» ببينيد دو تا اعتبار داريم ولي حيثيتهاي اين اعتبار را ما نبايد غير همديگر بدانيم.
ما يک ملاحظه داريم و آن ملاحظه، ملاحظه تجريدي است و اين ملاحظه تجريدي دو تا اعتبار ميسازد. اما اين معنايش اين نيست که در حقيقت ما بگوييم که اين حيثيت غير از آن حيثيت است. نه، ما يک ملاحظهاي در اينجا داريم که اين ملاحظه دارد دو تا اعتبار را با خودش ميسازد.
«و ليست حيثيّة أحد الاعتبارين غير حيثيّة الاعتبار الآخر، ليعود الإشكال جذعا» اشکال چيست؟ اين «من» بيان آن اشکال است: «من أنّ الاعتبار الذي بها يتصف الماهية بالوجود لا بدّ فيه أيضا من مقارنة الوجود، فتنفسخ ضابطة الفرعيّة، و ذلك لأنّ هذا التجريد عن كافة الوجود هو بعينه نحو من الوجود»، عرض کرديم که اين پاراگرافي که اينجا هست يک تبيين بيشتري است نسبت به آنچه که ملاحظه فرموديد.
اشکال چيست؟ ميگويد: «من أنّ الاعتبار الذي بها يتصف الماهية بالوجود لا بدّ فيه أيضا من مقارنة الوجود»، يعني اگر شما گفتيد که ماهيت از وجود جدا هست تجريد کرديد تقشير کرديد اين را بدانيد که يک نوع مقارنتي با وجود برايش ايجاد ميکنيد چرا؟ چون لحاظش ميکنيد جدايش ميکنيد. اينکه لحاظش ميکنيد يعني او را با وجود همراه ميکنيد.
«من أنّ الاعتبار الذي بها» به اين اعتبار «يتصف الماهية بالوجود لا بدّ فيه أيضا من مقارنة الوجود»، حالا که اينطور شد «فتنفسخ ضابطة الفرعيّة»، ملاک فرعيت ما منفسخ ميشود. ملاک فرعيت، فرعيت است يعني صفت و موصوف، تقدم و تأخر و امثال ذلک است. در حالي که شما اين نحوه از وجود را داريد. «لا بدّ فيه أيضا من مقارنة الوجود، فتنفسخ ضابطة الفرعيّة، و ذلك».
پرسش: ...
پاسخ: بله دوم است. ميگويد که اين اعتبار تجريد شما با اعتبار خلط شما يکي ميشود براي اينکه قاعده فرعيت را ميخواهيد چکار بکنيد؟ ميخواهد بگويد که آيا از مطلق کون خارج ميشويد با اين کارتان؟ از مطلق کون که خارج نميشود؟ چون مطلق کون خارج نميشود قاعده فرعيت منفسخ ميشود. از مطلق کون خارج نميشود يعني چه؟ يعني شما بالاخره اين ماهيت را با مقارنت با وجود بايد داشته باشيد.
«و ذلك» اين دليل انفساخ است چرا؟ «لأنّ هذا التجريد عن كافة الوجود هو بعينه نحو من الوجود»، و اين باعث منفسخ شدن قاعده فرعيت است «لا أنّه شيء آخر غيره»، شما که تجريد کرديد از وجود تجريد کرديد، به يک اعتباري تخليه کرديد، اما به يک اعتبار ديگري همواره تحليه وجود دارد. «فهو وجود و تجريد عن الوجود»، اين باعث شد که يک تجريدي باشد ولي در عين حالي تجريدي از وجود است. «فهو وجود» يعني خودش نحوهاي از وجود است. شما داريد در حقيقت اينجوري اين ماهيت را ملاحظه کرديد. يعني اين خودش يک وجود است. همين ملاحظه کردن شما وجود است. اين ملاحظه با آن تجريد از وجود باهم جدا نيست.
«لأنّ هذا التجريد عن كافة الوجود هو بعينه نحو من الوجود، لا أنّه شيء آخر غيره»، نه اينکه اين غير از وجود چيز ديگري باشد «فهو وجود»، يک؛ «و تجريد عن الوجود»، دو. «كما أنّ الهيولى الأولى قوّة الجواهر الصوريّة و غيرها و نفس هذه القوة حاصلة لها بالفعل، و لا حاجة لها إلى قوة أخرى لفعليّة هذه القوة»، دارند کمک ذهني ميگيرند از يک مثالي براي ممثل ما. در اين مثال لحاظي که دارد انجام ميشود لحاظ بين قوه و فعل است. آيا اين قوهاي که در حقيقت ميرود تا با يک فعليتي آميخته بشود اينها در همان حالي که اين قوه قوه است آيا از فعليت تهي و آري است؟ نيست. در همان حالي که اين قوه ميرود که فعليتي پيدا بکند با فعليتي هست. حالا ببينيم که آيا «كما أنّ الهيولى الأولى» هيولاي اولي چه دارد؟ ويژگياش اين است که بله «کما أن الهيولي الأولي».
پرسش: براي ما «کما أنّ الهيولي الأولي» دارد.
پاسخ: «کما أنّ للهيولي الأولي» است.
پرسش: ...
پاسخ: «کما أنّ الهيولي الأولي قوّة الجواهر الصوريّة و غيرها» يعني غير از جواهر، اعراض را هم شامل ميشود مثلاً اين هسته خرما هم شامل نخل خرما ميشود هم شامل عوارضي که هست مثل رنگ و شيريني و طعم و امثال ذلک هم اينها امري است که عارض بر قوه ميشود «کما أن الهيولي الأولي قوّة الجواهر الصورية و غيرها و نفس هذه القوة حاصلة لها بالفعل، و لا حاجة لها إلى قوة أخرى لفعليّة هذه القوة، ففعليّتها قوتها للأشياء الكثيرة، و كما أنّ ثبات الحركة عين تجدّدها و وحدة العدد عين كثرته؛ فانظر إلى سريان نور الوجود و نفوذ حكمه في جميع المعاني بجميع الاعتبارات و الحيثيّات حتّى أن تجريد الماهية عن الوجود أيضا متفرّع على وجودها».
ببينيد يک اصلي را ما فراموش نکنيم قائلين به اصالت وجود و اين اصالت وجود اقتضاء ميکند که هر جا هر چيزي که باشد به تبع وجود باشد در هر موطني بخواهد باشد ولي اين ناظر به مقام ثبوت است. شما ميخواهيد حرف خودتان را بزنيد. نه، ناظر به مقام اثبات نيست. احسنتم اين ناظر به مقام ثبوت است. آنکه ميگويند اولاً به ذهن ميآيد ناظر به مقام اثبات است. فرمايش شما و تأکيدي که شما داريد من از اظهارات شما ميبينم شما ميخواهيد خلط نبايد بکنيد مقام ثبوت و مقام اثبات. اينها همهاش ناظر به مقام ثبوت است. ولي وقتي در مقام اثبات آمد بايد ببينيم کدامها اولاً و بالذات به ذهن ميآيد؟ آنکه اولاً و بالذات ميآيد در ذهن ماهيت است به لحاظ خارج وجود است.
درست است ما نميخواهيم ببينيم که حالا که به ذهن ميآيد در مقام ثبوت هم او ثبوت دارد نه! در مقام ثبوت وجود ثبوت دارد و ماهيت به تبع او ثبوت دارد. ولي در مقام اثبات مسئله تفاوت ميکند. دو سه تا مثال دارند ذکر ميکنند که اين مثالها رهزن نيست رهگشاست براي ما تا مسئله را بتوانيم فهم درستي داشته باشيم يکي مسئله قوه و فعل است يکي مسئله حرکت و تجدد است و ديگري هم مسئله وحدت و کثرت است که اين سه تا مثال را إنشاءالله اگر اجازه بدهيد براي يک وقت ديگري باشد. من يک مقداري خسته شدم.
اما اين جمله پاياني را بخوانيم وعده ما إنشاءالله اين دو سه تا مثال باشد اما اين جمله پاياني
پرسش: ...
پاسخ: اين «فانظر» را دقت کنيد پس سه تا مثال زدند «كما أنّ الهيولى الأولى قوّة الجواهر الصوريّة و غيرها و نفس هذه القوة حاصلة لها بالفعل»، خود همين کافي است «و لا حاجة لها إلى قوة أخرى لفعليّة هذه القوة، ففعليّتها قوتها للأشياء الكثيرة»، اين را دارند ميگويند يکي از مسائلي که إنشاءالله بعدها، حتماً ملاحظه فرموديد در نهايه و اينها که آيا فعليت مقدم است يا قوه؟ آيا قوه مقدم است يا فعل؟ به ظاهر اين قوه است که بايد به فعل برسد اما قوه بدون فعليت که قوه نيست وجود ندارد اصلاً. بنابراين فعليت همواره مقدم است بر قوه. «ففعليتها قوتها» قوه اين قوه است «للأشياء الکثيرة و كما أنّ ثبات الحركة عين تجدّدها» نياز به توضيح دارد «و وحدة العدد عين كثرته»؛ نياز به توضيح دارد. اما اين جمله را ميتوانيم بخوانيم خدا رحمت کند جناب صدر المتألهين که «فانظر إلى سريان نور الوجود و نفوذ حكمه في جميع المعاني بجميع الاعتبارات و الحيثيّات حتّى أن تجريد الماهية عن الوجود أيضا متفرّع على وجودها» بدون وجود ما نميتوانيم ماهيتي را تصور بکنيم. اول بايد وجود ماهيت را داشته باشيم به تبع وجود ماهيت ماهيت را داشته باشيم و بعد بخواهيم احکامي را داشته باشيم.
شما ميفرماييد که مثلاً امکان لازم ماهيت است، يعني ماهيت «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» همين ماهيت متصف است به صفت امکان. حالا اين اتصاف آيا به معناي سلبي است يا ايجابي است، بحث مفصلي است که اتفاقاً در اين روزها که اسفار ميخوانيم بحث ما اين است که اتصاف ماهيت به وجود چگونه است و همين بحث را که آيا ببخشيد، اتصاف ماهيت به امکان چگونه است آيا امکان معناي سلبي دارد يا معناي ايجابي دارد؟ يک اختلافي بين جناب صدر المتألهين و علامه است.
همين سخن که ميگوييم که «الماهية من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» خود همين حکمي که براي ماهيت ميخواهيم بکنيم بدون وجود ميتوانيم چنين حکمي بکنيم؟ نميشود. اين ماهيت را بايد تصور بکنيم در ذهن و بعد بگوييم اين ماهيت متصوره در ذهن منقطع از وجود و عدم لحاظ ميشود و لا موجودة و لا معدومه است. بنابراين ميفرمايد سريان وجود حتي براي احکام ماهيت بالوجود است حالا بالوجود است اينجا فرق ميکند آيا قضيه حينيه است يا قضيه وصفيه؟ در حين وجود يا به وصف وجود؟ گاهي اوقات اين قضيه حينيه است يعني ماهيت در حين وجود لا موجوده و لا معدومة. يک وقت هم ماهيت به اصطلاح موجوده است يعني قضيه وصفيه است يعني ماهيت متصف به وجود مثلاً ماهيت متصف به وجود شجر خضرويت دارد ميوه دارد که وجود شجر باشد.
اين دو تا مثال إنشاءالله وعده ما باشد.