1402/08/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: کلام و فلسفه/مشاعر/
«فإذا ثبت كون وجود كلّ ممكن عين ماهيته في العين، فلا يخلو» همانطور که مستحضريد در مشعر خامس از مشاعر کتاب المشاعر جناب صدر المتألهين بحث ميکنيم. بعد از اينکه ايشان در خصوصاً مشعر ثالث بحث اصالت وجود را به صورت گسترده را مطرح کردند و ادله اصالت وجود را در مشعر ثالث بيان فرمودند در مشعر رابع شبهات و مسائلي که ناظر به قول مخالف هست آنها را مخصوصاً اصالة الماهية را کاملاً ذکر کردند و آن حجج را برشمردند و آنها را ابطال کردند و در مشعر پنجم آمدند به اين بحث پرداختند که کيفيت اتصاف ماهيت به وجود است. بعد از شناخت اينکه وجود اصيل است ماهيت چگونه با وجود همراه است و ماهيت متصف به وجود ميشود؟ وقتي ميگوييم که «الشجر موجود، الحجر موجود، السماء موجود، الارض موجود» اين اتصاف چگونه است؟ در فضاي اصالت وجود اين مشعر خامسي که ما هستيم تحت عنوان «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود» اين را دارند بيان ميکنند.
در مقام تحليل عرض کرديم که ما سه مقام داريم؛ مقام اول اين است که اين دو به لحاظ ذهني و عقلي کاملاً از يکديگر جدا هستند. ماهيت يک امري است و وجود امر ديگري است و اينها در مقام تحليل عقلي کاملاً عارض و معروضاند، موصوف و صفتاند و همينطور که جناب حکيم سبزواري فرمود «إن الوجود عارض المهية تصوراً» اين مقام اول بحث که اين را گذرانديم. مقام ثاني بحث که همچنان در آن مقام ثاني هستيم اين است که «و اتحدا هوية» که اينها در خارج عين هماند از باب جزئيت يا از باب عروض و امثال ذلک نيست. ما مثلاً ميگوييم که «الجسم أبيض»، در «الجسم أبيض» هم يک نحوه اتحادي است، يک جسمي داريم که معروض است يک بياضي داريم که عارض است و اين معروض و عارض وقتي کنار هم قرار گرفتند يک چيزي بنام ابيض شکل ميگيرد. اين هم يک نوع اتحادي است بين دو امر در خارج. يا اگر يک امري در خارج متصف به وصفي ميشود مثلاً ميگوييم «الشجر مخضرة» اين خضرويت يک وصفي است که عارض بر شجر شده و در خارج ايندو باهم متحدند يا حتي اتحاد قويتر و عميقتر مثل اتحاد جزء ذات با ذات مثل «الانسان حيوان، الانسان ناطق» اين هم يک نوع اتحادي است در خارج. در خارج که انسانيت با حيوانيت با نطق و اينها که با هم جدا نيستند بلکه اينها در خارج متحدند و بلکه ترکيب آنها ترکيب اتحادي است که از آميختگي بين حيوان و نطق يک حقيقت ديگري بنام انسان پديد ميآيد.
بنابراين اينجا هم ما اتحاد داريم اتحاد ميتواند عرض و معروض باشد ميتواند صفت و موصوف باشد ميتواند جزء ذات با ذات باشد. آيا نحوه اتحاد ماهيت با وجود از اين سه قسم يا از اين نوع از اقسام است يا به گونهاي ديگر است؟
در جلسه قبل روشن شد که نوع اتحاد ماهيت با وجود از باب جزء ذات با ذات يا از باب موصوف و صفت و عارض و معروض نيست. حالا برويم به سمت اينکه اولاً عينيت را در خارج داشته باشيم و ثانياً اينکه کيفيت اين عينيت را بررسي کنيم. نکتهاي که باز امروز بر آن تأکيد ميکنند اين است که ما مغايرت معنايي و مفهومي را تا آخر داريم حتي در خارج هم اگر يک نوع اتحادي بين وجود و ماهيت داشته باشيم که اتحاد است «و اتحدا هوية» اما در خارج هم وقتي نگاه ميکنيم همان اتحاد را به لحاظ معنايي تحليل ميکنيم ميبينيم که دو تا معناست وقتي ميگوييم «الانسان موجود» غير از «الانسان انسان» است. اينجور نيست که حالا اينکه گفتيم اينها در خارج متحد هستند معنايي که از اينها در خارج ما ميفهميم اين معنا هم متحد باشد نه. ما کاملاً بايد اين دو تا بُعد را همواره حفظ بکنيم که به لحاظ مفهوم و معنا ولو در خارج هم اگر دارند اينها ممتاز از يکديگر هستند از يکديگر جدا هستند اما در عينيت و در تحقق اينها يکي هستند.
حالا به عينيت برسيم به وحدت برسيم يا اتحاد، اين را إنشاءالله بايد در مباحث امروز و جلسات بعدي ملاحظه بفرماييد. در بند 74 براي شما نميدانم چگونه است ميفرمايد: «فإذا ثبت كون وجود كلّ ممكن عين ماهيته في العين»، وقتي اين معنا روشن شد که گرچه در مقام تصور و تعقل وجود و ماهيت غير هماند و مغايرند اما در مقام عين اينها عين هم هستند «فإذا ثبت کون وجود کلّ ممکن عين ماهيته في العين» اين محرز ماست ما تا اينجا براساس براهين جلو آمديم «فلا يخلو إمّا أن يكون بينهما مغايرة في المعنى و المفهوم» اينهايي که در خارج باهم متحدند در خارج اينها به لحاظ مفهومي مغايرت دارند «إما أن يکون بينهما» يعني وجود و ماهيت «مغايرة في المعني و المفهوم أو لا يكون، و الثاني باطل»، اينکه در خارج درست است به لحاظ هويت و تحقق اينها عينيت دارند اما حتي اين تغاير مفهومي در خارج هم به نوبه خودش وجود دارد. يعني حالا که گفتيم وجود و ماهيت متحد هستند معنايش اين نيست که وقتي ميگوييم «الانسان موجود في الخارج» يعني انسان همان «موجود» است به لحاظ معنا و «موجود» همان انسان است در خارج به لحاظ معنا، اين نيست.
سه تا دليل الآن ذکر ميکنند که اين ادله شاهدند بر اينکه به لحاظ معنايي در خارج وجود و ماهيت عين هم نيستند. «فلا يخلو إمّا أن يكون بينهما مغايرة في المعنى و المفهوم أو لا يكون، و الثاني باطل»، اينکه مغايرت نداشته باشد باطل است، چرا؟ سه دليل «و إلّا لكان الإنسان ـ مثلاً ـ و الوجود لفظين مترادفين»، اگر گفتيم که «الانسان موجود» ما تغاير معنايي نداريم. «الانسان موجود» يعني «الانسان انسان» هيچ فايدهاي اين کلمه موجود ندارد چرا اگر اينها را ما يکي بدانيم. «و إلا لکان الانسان ـ مثلاً ـ» انسان، شجر، حجر، فرقي نميکند «و إلا لکان الانسان ـ مثلاً ـ و الوجود لفظين مترادفين» در حالي که قياس اينجور تشکيل ميشود که اگر اينها مغايرت معنايي نداشتند لازم ميآمد که معنا «الانسان موجود» يک معنا باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين برهان مسئله است.
«و الا» اين برهان است «و الا لکان الانسان ـ مثلاً ـ و الوجود لفظين مترادفين» در حالي که لفظين مترادفين است موجودٌ غير از انسانٌ است انسانٌ غير از موجودٌ است پس اينها مغايرت معنايي دارد. اين يک دليل. «و إلا لکان الانسان ـ مثلاً ـ و الوجود لفظين مترادفين» اين يک. دليل دوم: «و لم يكن لقولنا: الإنسان موجود فائدة»، فايده نبايد داشته باشد. اگر عينها به لحاظ معنايي يکي باشند «الانسان موجود» يعني «الانسان انسان» هيچ مفيد فايدهاي نيست در حالي که «الانسان موجود» مفيد فايده هست پس اينها مغايرت معنايي دارند. سه: «و لكان مفاد قولنا: الإنسان موجود، و الإنسان إنسان واحدا»؛ طبعاً اين هم باز سخن درستي نيست. قياس اينجوري تنظيم ميشود که اگر مغايرت معنايي نباشد لازمهاش اين است که «الانسان انسان» مثل «الموجود وجود» باشد در حالي که اينطور نيست. «و لکان مفاد قولنا: الإنسان موجود و قولنا الإنسان انسان واحدا» و التالي باطل فالمقدم مثله. وقتي ما ميگوييم که «الانسان موجود» يک معنايي از آن فهم ميکنيم يک وقتي ميگوييم «الانسان انسان» يک معناي ديگري از آن فهم ميکنيم آن جايي که ميگوييم «الانسان انسان» اينها را ميگوييم مترادف هستند ما از اين غير از ترادف چيزي نميفهميم. ولي وقتي ميگوييم «الانسان موجود» غير از «الانسان انسان» است از «الانسان موجود» ما به هستي انسان توجه پيدا ميکنيم نه به ماهيت او.
دليل چهارم: «و لا أمكن تصوّر أحدهما بدون الآخر، إلى غير ذلك من اللوازم» اگر اينها به لحاظ معنايي يکي بودند يعني وقتي ميگوييم که «الانسان موجود» به لحاظ معنايي يکي بودند لازمهاش اين ميشد که اگر ما از يکي غافل شديم از ديگري غافل شده باشيم در حالي که نه. وقتي ما ميگوييم مثلاً «الانسان موجود» چه بسا به انسان توجه داريم اما غافل از موجوديتش هستيم. يا برعکس، از موجودٌ خبر داريم اما غافليم از معناي انسان و نميدانيم که انسان چيست. اين نشان ميدهد که اينها مغايرت دارند. اگر مغايرت مفهومي بين انسان و موجودٌ نبود يعني ما هر وقت انسان را مييافتيم موجودٌ هم بايد به معنايش ميرسيديم يا هر وقت به موجودٌ بايد معناي انسان را هم ميفهميديم. در حالي که گاهي وقتها ما انسان را متوجه هستيم اما غافل از موجوديتش هستيم. يا گاهي از اوقات از وجود خبر داريم اما غافل از انسان بودن هستيم. اين دو تا نشان از اين است که اين دو تا مغاير هم هستند اگر اينها عين هم بودند و در حقيقت جوري بود که اينها دو لفظ مترادف بودند مثل «الانسان بشر» بود طبعاً نبايد از يکي با وجود يکي غافل از ديگري باشيم. اين دليل چهارم بود.
«و لا أمکن تصوّر احدهما بدون الآخر ال غير ذلک» اين سه چهار تا دليل را براي چه ذکر کردند؟ براي اينکه بگويند اينها در خارج هم به لحاظ مفهومي باهم مغايرند. آقايان، اين را داشته باشيم اين واقعاً بحث حالا آن وقتي که نتيجه ميگيريم لذتبخش ميشود. مرتّب باز ميکنند مرتّب تحليل ميکنند و مدام به تعبير برانداز ميکنند تا ببينيم که بالاخره وضع چگونه است؟
الآن سخن اين است که ما در خارج بين ماهيت و وجود مغايرتي نميبينيم به لحاظ وجود به لحاظ تحقق. به عينيت رسيديم لذا فرمودند: «فإذا ثبت كون وجود كلّ ممكن عين ماهيته في العين»، اين خط اول ما که مبناي ما بود اينجا را ما حل کرديم تا اينجا که عينيت در خارج به عين وجود و ماهيت قطعي است. اما سخن اين است که آيا اين قطعيت در عينيت و وجود آيا مغايرت مفهومي بين وجود و ماهيت را به هم ميزند و اين دو حتي تغاير مفهومي هم ندارند در خارج يا دارند؟ ايشان ميفرمايد که با فرض اين مسئله و با قطع به اين معنا که ما در خارج عينيت بين وجود و ماهيت داريم حتماً تغاير مفهومي داريم و اين چهار شاهد دليل بر اين مطلب است. «إلى غير ذلك من اللوازم المذكورة في المتداولات من التوالي الباطلة، و بطلان كلّ من هذه التوالي مستلزم لبطلان المقدم»، خواستيم عرض کنيم همين برهاني که عرض کرديم به صورت قياس درميآوريم. همه اينها يک مقدمي دارد يک تالي دارد با بطلان تالي به بطلان مقدم ميرسيم. اگر اينها مغايرت مفهومي نداشتند پس «الانسان انسان» با «الانسان موجود» يکي است تغافل از يکي غفلت از يکي بايد غفلت از ديگري محسوب بشود و دلايل چهارگانه ديگري که در اينجا ملاحظه فرموديد.
پس به صورت قياس دارد مطرح ميکند مقدم و تالي ايشان دارد با اين جمله ميگويد که اين چهار تا مسئله برهاني شده است يعني ما چهار تا برهان ذکر کرديم. بيبنيد «و بطلان كلّ من هذه التوالي مستلزم لبطلان المقدم»، شما بدانيد که بايد قياس تشکيل بدهيد. اگر در مقام تقرير هستيد که إنشاءالله بنويسيد و حتماً بنويسيد اينها را که به صورت قياس شکل بگيرد که اگر مغايرت مفهومي نباشد يلزم مترادفين. يلزم اتحاد «الانسان موجود» با «الانسان انسان» يلزم اينکه ما نتوانيم با يکي از ديگري غفلت پيدا نکنيم و همينطور. اين چهار تا قياس را تشکيل بکنيد تقرير بکنيد ابطال بکنيد تالي را تا ابطالب بشود مقدم.
«فتعيّن الشقّ الأوّل» شق اول کدام است؟ که مغايرت مفهومي بين وجود و ماهيت در خارج است «و هو» يعني شق اول «كون كلّ منهما» هر کدام از وجود و ماهيت «غير الآخر بحسب المعنى عند التحليل الذهني مع اتحادهما ذاتا و هوية في نفس الأمر» که اين ذاتاً ماهيت نيست اين ذاتاً همين هويت است که کنارش هويت را ذکر کردند که مشخص باشد اينها به لحاظ تحقق و خارج عين هم هستند. حالا ميرسيم به تحليل بعدي «و بقي الکلام» وارد مقام ثالث بحث ميشويم که عبارت است از نحوه اتصاف ماهيت به وجود در خارج. ادامه بعد از نماز.
٭٭٭
بخش دوم
«بقي الكلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة في ظرف التحليل العقلي الذي هو أيضا نحو من أنحاء وجود الشيء في نفس الأمر بلا تعمّل و اختراع»، همچنان همانطوري که در عنوان اين مشعر خامس ملاحظه فرموديد بحث در کيفيت اتصاف ماهيت به وجود است. برخي از مباحث روشن هست که ما مغايرت مفهومي را داريم در وعاء ذهن «إن الوجود عارض المهية تصورا» و الآن هم بحث امروز فتوا و حکم به اين شد که اين مغايرت مفهومي همچنان در خارج هم هست. درست است که در خارج اينها به عين يکديگر موجود هستند البته عينيت را هم معنا کردند نه جزئيت نه ذاتيت و امثال ذلک که حالا إنشاءالله بعدها اين روشنتر خواهد شد که اين عينيت و اتحادي که ماهيت با وجود در خارج دارند چگونه خواهد شد، اما ما همچنان در فضاي ذهن هستيم. در فضاي ذهن يعني چه؟ يعني ما بالاخره اين تغاير مفهومي را نميتوانيم از آن دست بکشيم به هيچ مغايرت مفهومي حتي اگر اينها در خارج هم باشند باز ما مغايرت مفهومي داريم. وقتي ميگوييم که «الانسان موجودٌ» در خارج وقتي ميگوييم «الانسان موجودٌ» درست است که يک عينيت هويتي و وجودي در خارج داريم ولي به لحاظ مفهومي ما مغايرت داريم.
الآن در اين بخش ميفرمايند که خيلي خوب، اين مغايرت مفهومي را ولو در وعاء عقل چگونه ميخواهيد با اتحاد هويتي کنار هم بگذاريد؟ اول اين را روشن بکنيد تا به خارج برسيم ما. بالاخره ما دو مفهوم داريم يک مفهوم وجود يک مفهوم ماهيت و هيچ ترديدي نيست که اينها مغايرت مفهومي دارند وجود و ماهيت هرگز وجود ماهيت نيست و هرگز ماهيت وجود نيست و امثال ذلک. مگر نه آن است که ذهن و عقل يک مرتبهاي از مراتب نفس الامر است؟ براي ما روشن بکنيد که اين با فرض تغاير مفهومي اتحاد وجودي چگونه امکان دارد؟ اين جاي بحث دارد اين «بقي الکلام» يعني درست است که شما آمديد و تغاير مفهومي را درست کرديد ولي ما همچنان حتي در خارج کاري نداريم به لحاظ عقلي در وعاء عقل اين تغاير مفهومي چگونه با اتحاد وجودي سازگار در ميآيد؟ آيا ميتوانيد اينجا به ما يک نوع نحوهاي از عينيت را نشان بدهيد که وجود و ماهيت در وعاء عقل دارند؟
ما اين معنا را فهم کرديم و به آن قطع و نظر قطعي داريم که مغايرت بين وجود و ماهيت قطعي است ولو هم اين دو شيء در خارج وجوداً متحد باشند ولي مفهوماً باهم مغايرند ولي حالا با قطع نظر از خارج در وعاء عقل و ذهن «بلا تأمل عقلي» براي ما روشن کنيد که اين اتحاد چگونه ممکن است.
بنابراين اين آغاز سخن را ملاحظه بفرماييد که ما در چه فضايي ميخواهيم بحث بکنيم؟ «بقي الکلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة في ظرف التحليل العقلي» بله ما در ظرف تحليل عقلي به چه چيزي رسيديم؟ به مغاييرت مفهومي رسيديم ولي نميتوانيم بفهميم که اينها چگونه به هم متصف هستند؟ «بقي الكلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب» اين بحسب يعني اين جهت را ما توجه داشته باشيم به اين اعتبار «بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة في ظرف التحليل العقلي» مرادتان چيست؟ ميگويد مراد ما اين است که بالاخره خود وجود و ماهيت در وعاء ذهن يک نحوي از وجودند حالا ما با خارج کاري نداريم. اينکه در وعاء ذهن يک نحوه از وجود بين ماهيت و وجود دارد شکل ميگيرد اين را براي ما تشريح کنيد «الذي هو أيضا» يعني در ظرف عقل «هو أيضا نحو من أنحاء وجود الشيء في نفس الأمر» در نفس الامر اعم است از خارج و ذهن. هم ذهن را شامل است و هم خارج را شامل ميشود و هم فراتر از ذهن و خارج است. اعتبار است. در فضاي نفس الامر به لحاظ تحليل عقلي گرچه ما به مغايرت فتوا ميدهيم و نظر به مغايرت وجود و ماهيت داريم اما نحوه وجود اينها در وعاء عقل چگونه است؟ «الذي هو أيضا نحو من أنحاء وجود الشيء في نفس الامر بلا تعمّل و اختراع».
چرا سؤال ميکنيم؟ براي اينکه اين واقعاً براي ما مشکل پيش ميآيد. تصور اينکه وجود و ماهيت عين هم باشند در عين حال مغايرت مفهوميشان حفظ بشود اين براي ما يک مقدار دشوار است فهمش. چطور؟ ميگويند که ما رابطه بين موجود و ماهيت را مثل رابطه صفت و موصوف ميدانيم يا مثل رابطه عرض و معروض ميدانيم؟ درست است. به هر حال يکي وقتي که متصف است يعني يکي موصوف است و يکي صفت. بگوييم معروض است يعني يک عارضي بر او ميآيد. اين مفاهيم براي ما معنا دارد اين الفاظ فقط يک سلسله مفاهيم ذهني نيست يک نوع تحققي هم براي آنها در ذهن داريم.
ما ميگوييم که در ذهن، ماهيت به وجود متصف است و ماهيت معروض وجود است. روح اتصاف به چه چيزي برميگردد؟ روح اتصاف به اين برميگردد که موصوف بايد قبلاً وجود داشته باشد بعد صفت عارض بشود معروض بايد قبلاً وجود داشته باشد بعد عارض بر آن بيايد. اينجا ما اين مشکل را پيدا ميکنيم حتي در وعاء عقل. خارج را هنوز کاري نداريم. حتي در وعاء عقل ما اين اتحاد را چگونه سامان بدهيم؟ در حقيقت ما دو گونه مفهوم داريم که هر کدام اقتضائاتي دارند. يک وقت ما حکم ميکنيم به مغايرت يک وقت حکم ميکنيم به اتحاد. جمع مغايرت و اتحاد براي ما ولو در وعاء عقل کار آساني نيست. مگر شما در وعاء عقل گزاره درست نميکنيد که «الانسان موجود»؟ مگر انسان را متصف به صفت موجود نميدانيد؟ مگر انسان را معروض به عارض وجود نميدانيد؟ مگر نه آن است که معروض بايد قبل از عارض و موصوف قبل از صفت باشد؟ در فرض اين تقدمي که بين ماهيت نسبت به وجود به عنوان موصوف و معروض نسبت به عارض است اين تقدم را شما چکار ميکنيد؟ يعني چه؟
يعني ميخواهيم ببينيم که اين ماهيت که ميخواهد مقدم باشد معروض باشد موصوف باشد بايد موجود باشد يا نه؟ اگر به همين وجود باشد که دور ميشود. چون به اين وجود موجود است و اين هم خودش موجود است که بخواهد معروض آن باشد. اگر به وجودي ديگر باشد که تسلسل ميشود و اگر نه به وجود باشد و نه به عدم که ارتفاع نقيضين ميشود. شما اينجا چکار ميخواهيد بکنيد؟ براي ما تشريح بکنيد اين عينيت با اين مغايرت چگونه باهم سرشان جمع ميشود؟ ما نميدانيم با موصوف و صفت و معروض و عارض به مغايرت و تعدد ميرسيم در عين حالي که به عينيت وجود هم داريم فتوا ميدهيم يعني عينيت وجود با ماهيت را پذيرفتيم از آن طرف هم به مغايرت به مفهوم ماهيت و وجود هم فتوا داديم شما براي ما تشريح کنيد که اين چگونه امکان دارد که هم بين وجود و ماهيت ولو در وعاء ذهن عينيت باشد ولي در عين حال تغاير مفهومي هم وجود داشته باشد؟ اين کلام در اينجا جاي بحث دارد.
«بقي الكلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة» اين مغايرت اتصافيه را ما در بند 74 خوانديم همين بندي که جلسه قبل ملاحظه فرموديد. ما مغايرت اينها را گفتيم قطعاً مغايرت دارند سه چهار تا دليل ذکر کرديم که حتماً اينها مغايرت دارند همان مقدم و تالي که قياس تشکيل داديم.
پرسش: ...
پاسخ: بله مفهومي بود. حالا اين مفهومي را ميخواهيم ببينيم که با اتحاد وجودي چگونه ولو در ذهن سازگار است. چون ميفرمايد ذهن هم يکي از مراتب نفس الأمر است آنجا هم بايد اين را حفظ بکنيم. هم آن تغاير را حفظ بکنيم هم اين عينيت را حفظ بکنيم. «بقي الكلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة في ظرف التحليل العقلي الذي هو أيضا» يعني در ظرف تحليل عقلي «نحو من أنحاء وجود الشيء في نفس الأمر بلا تعمّل و اختراع»، ما نميخواهيم با نگرشهاي عقلي کار را جلو ببريم و اختراع و ابداعات عقلي داشته باشيم. نه، ما يک امر روشني داريم يک تغاير مفهومي داريم يک عارض و معروض داريم يک صفت و موصوف داريم و اينها قطعي است. از آن طرف هم يک عينيت داريم. براي ما اين معنا روشن است.
«و ذلك» چرا اين کلام دارد مطرح ميشود؟ اين شبهه و اين اشکال دارد مطرح ميشود؟ «و ذلک لأنّ كلّ موصوف بصفة» حالا اگر رابطه وجود و ماهيت را موصوف و صفت دانستيم «أو معروض لعارض» يا معروض و عارض دانستيم «فلا بدّ له» اين اتصاف و عروض «من مرتبة من الوجود، و يكون متقدّما بحسبه على تلك الصفة و ذلك العارض غير موصوف به»، شما وقتي اتصاف داريد عروض داريد ترديدي نيست که يک تقدم و تأخري هم بايد داشته باشيد. يک امري بايد متقدم باشد يک امري متأخر. آن متقدم نحوه تقدمش بايد براي ما روشن بشود.
«فلابد له من مرتبة من الوجود» اين مرتبه «و يکون» اين وجود «متقدّما بحسبه علي تلک الصفة» به حسب خودش به حسب وجود خودش. ما به لحاظ وجودي ميخواهيم چرا؟ چون موصوف بايد قبل از صفت موجود باشد لذا فرمود «بحسب الوجود علي تلک الصفة» اگر ما رابطه را موصوف و صفت ديديم. «أو متقدماً بحسبه علي ذلک العارض» که اين به هر دو برميگردد. «فلابد له من مرتبة من الوجود» که «يکون» اين وجود «متقدما بحسب الوجود علي تلک الصفة أو متقدما بحسب الوجود علي ذلک العارض غير موصوف به» که اين صفت غير موصوف به است «و لا معروض له» و آن عارض غير معروض له است. اينها دو تا شدند صفت و موصوف هستند عارض و معروض هستند اينها دو تا هستند. پس وجوداً بايد موصوف ما و معروض ما متقدم باشند.
شما بالاخره چگونه تحليل ميکنيد؟ يا ميگوييد که اين صفت بر يک موصوفي عارض شده است که اين موصوف موجود است، يک؛ يا ميگوييد اين صفت بر موصوفي عارض شده است که اين موصوف معدوم است، دو؛ يا ميگويد اين صفت بر موصوفي عارض شده است که نه موجود است نه معدوم، سه؛ از اين سه حال خارج نيست. به هر حال اول اثنينيت را تأکيد کرد انثينيت را درست کردند صفت و موصوف و عارض و معروض را تقويت کردند هر دو را هم به لحاظ وجودي برجسته کردند الآن ميگويند شما لطفاً بگوييد که اين عارض روي کدام معروض مينشيند؟ آيا معروض موجود يا معروض معدوم يا معروضي که خالي از وجود و عدم است؟ «فلابد له من مرتبة من لوجود يکون» آن وجود «متقدما بحسب الوجود علي تلک الصفة أو ذلک العارض غير موصوف به» اين برجسته کردن اين دو جهت صفت و موصوف و عارض و معروض است.
«فعروض الوجود» اينکه وجود عارض ميشود بر ماهيت «إمّا للماهية الموجودة»، يک صورت؛ «أو غير الموجودة»، دو؛ «أو لا الموجودة و لا المعدومة جميعا»، سه؛ از اين سه حال خارج نيست. شما اين تقدم و تأخر را براي ما روشن کنيد. اگر اين ماهيت موجود است و متقدم است آيا آن ماهيت موجوده است يا ماهيت معدوم است يا ماهيتي است که خالي است از وجود و عدم. «فالأوّل يستلزم الدور أو التسلسل»، يک؛ «و الثاني يوجب التناقض»، دو؛ «و الثالث يقتضي ارتفاع النقيضين»، سه؛ «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله». قياس تشکيل بدهيد حتماً. لطفاً اينها را تقرير کنيد اينها بنويسيد با قلمتان بنويسيد بنويسيد بنويسيد حتماً. اين تا به ذهن نيايد روي کاغذ، تصوري قوي پيدا نميشود نسبت به اين برهان.
برهان خيلي روشن است ميگوييم ما دوئيت را فرض کرديم ما عارض و معروض و صفت و موصوف را فرض کرديم و در اين فرض دوئيت را قطعي ميدانيم مغايرت را قطعي ميدانيم فرض ما در فرض مغايرت است ولي در وعاء ذهن که مرتبهاي از مرتبه واقع است اينها چگونه اتفاق ميافتد؟ حتي ماهيت ذهني هم بايد وجود داشته باشد شما وقتي ميگوييد در ذهنتان «الانسان موجود» اين انسان را مگر به آن وجود نداديد به عنوان موضوع و معروضتان بعد موجودٌ را بر آن حمل کرديد؟ همين انساني که نه موجود است نه معدوم يا انسان معدوم يا انسان موجود. اگر انسان موجود است، وجودش از کجا آمده؟ اگر وجودش از همين وجودي است که دارد عارض ميشود، اين دور است. روشن است دور مصرّح است. وجود اين ماهيت بر اين وجود، وجود اين بر اين، که دور ميشود.
تسلسل کجاست؟ آن وقتي که اين وجود بر اين ماهيت موجوده تکيه بکند و ما وقتي به وجود اين ماهيت موجوده سؤال ميکنيم ميگوييم اين وجودش را از جاي ديگر آورده است. نقل کلام به آن وجود ديگر ميکنيم باز وجودي ديگر تا فيتسلسل. اگر شما قائل بشويد که وجود به عنوان عارض و صفت دارد عارض ميشود بر ماهيت موجوده، قطعاً به دور يا تسلسل منتهي خواهد شد. اين فرض اول است که اگر اين ماهيت ما بخواهد قبل از وجود متقدم بر وجود موجود باشد حتماً بايد که وجودش يا از اين وجود باشد که مستلزم دور است يا از وجود قبلي باشد که مستلزم تسلسل است.
پرسش: ...
پاسخ: در آنجا بحث استفاده از مقدمه «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» است.
پرسش: ...
پاسخ: اين در حقيقت آن روش را استفاده کرده است. اين از نظر معنايي همان است استدلال روحش به همان برميگردد. ايشان اول تأکيد کرد تأکيد کرد بر مغايرت و تغاير مفهومي تأکيد کرد و حالا ميگويد که بسيار خوب اگر تغير مفهومي هست با اتحاد وجودي بياييد سازگاري را به ما نشان بدهيد. اگر در فضاي ذهن حتي خارج را کاري نداريم در فضاي ذهن اين تغاير مفهوم بخواهد تحقق پيدا بکند با عينيت وجودي چگونه جور در ميآيد؟ اگر ما بخواهيم بگوييم ماهيت موجوده به دور و تسلسل ميانجامد، به ماهيت معدومه ميفرمايد که «أو غير المعدومة فالأوّل يستلزم الدور أو التسلسل، و الثاني يوجب التناقض، و الثالث يقتضي ارتفاع النقيضين».
فرض دوم اين است که بگوييم اين وجودي که ميخواهد عارض بشود اين وجودي که به عنوان صفت ميخواهد عارض بر اين ماهيت بشود اين ماهيت موجود نيست. اگر ماهيت موجود نباشد يعني شما ميخواهيد به تعبير ايشان «يوجب التنقاض» برميگردد به تناقض. چرا؟ چون هم بايد او را موجود بدانيد از آن جهت که معروض است. هم ميخواهيد او را موجود ندانيد از اينکه اين وجود ميخواهد بيايد براي او تحقق پيدا بکند اين ميشود تناقض.
لذا ميفرمايد يک بار ديگر برهان را ملاحظه کنيد از اينجا شروع ميشود: «فعروض الوجود إمّا للماهية الموجودة» اين يک صورت «أو غير الموجودة» اين دو صورت «أو لا الموجودة و لا المعدومة جميعا»، اين سه صورت. اگر بگوييد عارض بر ماهيت موجوده ميشود «فالأوّل يستلزم الدور أو التسلسل». «و الثاني» که عارض بر ماهيت غير موجوده بشود «يوجب التناقض»، چرا؟ تناقض همانطور که مستحضريد وجود و عدم است هم وجود باشد هم عدم باشد! بايد وجود داشته باشد براي اينکه ميخواهد معروض باشد و چيزي بر او عارض بشود. هم وجود نبايد داشته باشد چون اصلاً وجود ندارد و دارد از ناحيه اين غير به وجود ميآيد، پس تناقض ميشود. «يوجب التناقض، و الثالث يقتضي ارتفاع النقيضين» يعني ما بگوييم اين عارض ميخواهد بر معروضي عروض داشته باشد که آن معروض نه موجود است و نه معدوم و اين ارتفاع نقيضين است.
در ارتفاع نقيضين شروع ميکنيم که آيا ارتفاع نقيضين جا دارد يا ندارد؟ پس اصل برهان را رها کنيد و کاملاً از آن از نظر فکري رهايي پيدا بکنيم. برهان اين است که اگر براساس تغاير مفهومي، لذا اول مبنا را بيان کردند و فرمودند «بقي الكلام في كيفيّة اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافيّة في ظرف التحليل العقلي» مبنايمان اين است. ما به مغايرت مفهومي در ظرف تحليل عقلي رسيديم. براساس اين مبنا که مغايرت هست، آيا نحوه وجود ماهيت با وجود در ذهن چگونه است؟ اگر اين وجود به عنوان عارض بخواهد بر ماهيت عروض پيدا بکند يا اين ماهيت بايد موجود باشد يا اين ماهيت بايد معدوم باشد يا خالي از وجود و عدم باشد «و التالي بأسره باطل فالمقدم مثله». «فالمقدم مثله» يعني چه؟ يعني اينکه ما عينيت نداريم. ما فقط تغاير مفهومي داريم. شما نتوانستيد عينيت درست بکنيد. چرا؟ براي اينکه ما براساس اين تغاير اين اثنينيت بين عارض و معروض و صفت و موصوف را داريم. اين را که نميتوانيم از آن دست برداريم. لذا ايشان برجسته کرده اين مسئله را که ما تغاير مفهومي داريم و تغاير مفهومي براي ما عارض و معروض درست ميکند صفت و موصوف درست ميکند و ما وقتي صفت و موصوف و عارض و معروض را تحليل ميکنيم تقدم و تأخر مييابيم. چون تقدم و تأخر مييابيم عينيت نميتوانيم پيدا کنيم که کجاست!
پس شما از يک طرف ميخواهيد براي ما عينيت بتراشيد ولو در وعاء ذهن. ببينيد الآن بالاخره ما دو تا مفهوم داريم ماهيت و وجود، اينها «و اتحدا هوية» ولو در وعاء ذهن اينها بايد يکي باشند، چون هويتاً درست است که مفهوماً مغايرند اما هويتاً يکي هستند. هويتاً يکي هستند چگونه امکانپذير است؟ ما با دوئيت نميتوانيم هويت واحده را تصور کنيم.
پرسش: ...
پاسخ: همين حملها را لذا ميگويند در هر حملي «وحدة علي کثرة» است. در مورد اين عنوان 76 ميفرمايند که از اين سه فرضي که داشتيد ما يک فرض را ميگيريم و آن چيست؟ فرض رفع نقيضين. يعني ميگوييد که اين وجود بر ماهيتي مينشيند و عارض ميشود که اين ماهيت نه موجوده است و نه معدومه لذا ارتفاع نقيضين هم محذوري ندارد. پس ملاحظه بفرماييد ميگويد شما آمديد براي ما شکل برهان درست کرديد و گفتيد که اگر اينها بخواهند اين وجود بخواهد عارض بر ماهيت باشد اين ماهيت يا بايد موجوده باشد دور و تسلسل است، يا معدومه باشد تناقض، يا بايد نه موجوده و نه معدومه باشد ارتفاع نقيضين. ميگوييم ما اين سوم را ميگيريم و ميگوييم که اين وجود عارض ميشود بر ماهيتي که اين ماهيت نه موجوده است و نه معدومه و ارتفاع نقيضين هم محذوري ندارد.
اين راز ورود به مرحله 76 و عنواني است که اينجاست. ايشان از باب دفع دخل ميفرمايند که اين اعتذار نفعي ندارد. ميفرمايند، براي اينکه شما درست تصور نکرديد که ارتفاع نقيضين کجا محذوري ندارد. به تعبير حکيم سبزواري «مرتبة نقائض منتفية» در مرتبه ذات ما ميتوانيم تصور کنيم که نه وجود است و نه عدم. اجازه بدهيد براي اينکه ذهن دوستان جمع بشود خود اين بحث را اول داشته باشيم بعد تطبيق بکنيم به «ما نحن فيه».
يکي از مسائل بسيار پيچيدهاي که مطرح است در عرفان هم باز مطرح است مسئله همين در اوايل تمهيد حالا اگر دوستان ملاحظه کرده باشند، اين بحث را بسيار مستوفي مطرح کردند حاج آقا هم در تحرير تمهيد القواعد اين بحث را آوردند. يعني چه که «مرتبة نقائض منتفية»؟ مگر ميشود در يک موطني از مواطن در يک مرحلهاي از مراحل واقع ما امري داشته باشيم که نه وجود در آن باشد و نه عدم؟ آن قدر اين مسئله مستحضريد که اين مسئله بديهي نيست اين مسئله اوّلي است که ارتفاع نقيضين و اجتماع نقيضين محال است. اوّلي است يعني اصلاً برهانبردار نيست چون خود برهان وجود و عدمش به همين بستگي دارد اگر برهان وجودش با عدمش بخواهد جمع بشود يعني اجتماع نقيضين.
اما اجازه بدهيد ببينيم که اين موطن رفع نقيضين که ميگوييم «مرتبة نقائض منتفيه» يعني چه؟ اين موطن کجاست و چيست؟
ما يک تصوري داريم يک تعقلي داريم در خصوص خود ماهيت و ذات ماهيت، ميگوييم که ما وقتي ماهيت اشياء را به لحاظ ذاتي تحليل ميکنيم جز ذاتيات چيزي پيدا نميکنيم. ماهيت انسان چيزي جز حيوان ناطق نيست. ماهيت شجر چيزي جز جسم نامي نيست يک حد مشترک دارد يک حد مختص دارد حد مشترکش را ميگوييم جنس، حد مختصش را ميگوييم فصل. ميشود حيوان ميشود ناطق. اين يعني در مرتبه ذات ماهيات غير از اين چيز ديگري نيست. آيا وجود هست؟ نه، وجود نيست. آيا عدم هست؟ نه. اگر وجود در مرتبه ذات ماهيت باشد، لازمهاش اين است که همه ماهيات واجب باشند، چون ذاتي شد. الآن ناطق مگر ذاتي انسان نيست؟ ميشود انسان را از ناطق جدا کرد؟ ما ميتوانيم انسان را تصور کنيم انسان را بدون نطق، انسان را بدون حيوانيت؟ نميشود.
اگر وجود جزء ذات باشد يلزم که همه ماهيات واجبه باشند. اگر عدم جزء ذات باشد باز هم همين محذور پيش ميآيد. اگر عدم را شما کنار حيوانٌ و ناطقٌ بگذاريد بگوييد «الانسان حيوان ناطق عدم» يعني ممتنع است. عدم جزء ذات انسان اگر بناست قرار بگيرد اينجوري است.
بنابراين اينکه ميگويد «مرتبة نقائض منتفية» يعني وقتي مرتبه ذات را ما بررسي کرديم ـ باز هم دقت کنيد! ـ در مرتبه و تحليل ذات، اينجا نه وجود است و نه عدم. نه کليت است و نه جزئيت. نه جنسيت است نه فصليت. هيچ مفهومي در اينجا نيست. نه واحده است نه کثرت. مگر نميگوييم که «الوجود إما واحد أو کثير»؟ «الموجود إما خارجي أو ذهني»؟ «الوجود إما حادث أو قديم»؟ اينها را مگر نميگوييم. هيچ کدام از اينها در متن ذات ماهيات راه ندارد. ذات ماهيت قدم است يا حادث؟ هيچ کدام. با اينکه ميدانيم موجود از اين دو حال خارج نيست. ذات ماهيت خارجي است يا ذهني؟ هيچ! نه خارجي است نه ذهني. نه کلي است نه جزئي. نه واحد است نه کثير. نه علت است نه معلول. مگر ميشود؟ ميگوييم بله. اگر به لحاظ تحقق ماهيت ميخواهيد نگاه کنيد بله تحقق ماهيت يا موجود است يا معدوم. ولي به لحاظ ذات ماهيت ميخواهيد نگاه بکنيد اين ذات خالي و تهي از همه امور غير از ذوات است.
خدا رحمت کند بعضي از اشعار چقدر قوي و مناسباند به تعبير حکيم سبزواري «و قدماً سلبا علي الحيثية حتي يعمّ عارض المهية» اين شعر را در چند جا در اسفار و غير اسفار بايد در مقام شرح ملاحظه خواهيد فرمود. «و قدما سلبا علي الحيثية حتي يعم عارض المهية» يعني شما سلب را بر حيثيت مقدم بداريد تا همه آنچه را که عوارضاند چه عوارض ذات باب عيساقوجي، يا ذاتي باب برهان از آن سلب بشود.
يعني چه؟ وقتي ميگوييم «الماهية ليست من حيث هي الا هي» يعني مقدم داشتيد سلب را بر حيثيت و گفتيد که «الماهية ليست من حيث هي الا هي»، سلب کرديد به صورت سلب کلي، هر چه که غير از ذات است سلب ميشود. وجود و عدم سلب ميشود، کليت و جزئيت سلب ميشود، وحدت و کثرت سلب ميشود، خارجيت و ذهنيت سلب ميشود. هم عوارض ماهيت مثل ضحک و تعجب و اينها سلب ميشود هم عوارض برهاني ذاتي باب برهان حذف ميشود. نه خارجي است نه ذهني، نه قديم است نه حادث، نه علت است نه معلول، نه واحد است نه کثير. با اينکه ميگوييم «الوجود إما واحد أو کثير» ما موجودي نداريم که نه واحد باشد نه کثير، نه قديم باشد نه حادث، نه خارجي باشد نه ذهني. موجود بالاخره بايد يکي از اين دو تا باشد. اما وقتي مرتبه ماهيت را تحليل ميکنيد و سلب را مقدم ميداريد همه اين عوارض اعم از عوارض ذاتي باب عيساقوجي و عوارض ذاتي باب برهان همه و همه از ماهيت سلب ميشود و ماهيت عارضي و تهي و ليسيده از ماسوا قرار ميگيرد.
اينجا را ميگويند «مرتبة نقائض منتفية» مگر واحد و کثير نقيض هم نيستند يا در حکم نقيض نيستند؟ حادث و قديم در حکم نقيض نيستند؟ علت و معلول در حکم نقيض نيست؟ ماهيت از همه اينها خالي است. چرا؟ چون «مرتبة نقائض منتفية».
پرسش: ...
پاسخ: بله لذا ميگويند امکان خارج از ماهيت است. لازم ماهيت است. حالا در بحث امکان فقري که افتقار و اينها است. ماهيت در آنجا نداريم بحث هويت پيش ميآيد.
اينجا پس ذهنمان يک مقدار رفت خصوص اينکه اين را خوب تصور کنيم که ميگويند «مرتبة نقائض منتفية» يعني چه؟ اين آقاي بزرگوار مستشکل که اعتذار کرده و فرموده است که «و الاعتذار بأنّ ارتفاع النقيضين» اين اعتذار جا ندارد، چه گفته است؟ گفته شما تصويرتان چه بود؟ اين بود که اين وجود يا بر ماهيت موجوده مينشيند يا بر ماهيت معدومه يا بر ماهيتي که لا موجوده و لا معدومه است. ما ميگوييم اين وجود بر ماهيتي که لا موجوده و لا معدومه است مينشيند. نه بر ماهيت موجوده که مستلزم دور و تسلسل باشد نه بر ماهيت معدومه که مسلتزم تناقض باشد بلکه بر ماهيتي که لا موجوده و لا معدومه باشد.
ايشان در جواب ميفرمايند که اين حرف را شما نزنيد چرا؟ چون درست است که اين سخن درست است که «مرتبة نقائض منتفية» ولي در «ما نحن فيه» نيست بحث تحقق ماهيت است. آنجايي که ميگويند «مرتبه نقائض منتفية» جايش درست است و بسيار حرف درست و صحيحي است تحليل کرديم و بيان داشتيم که يعني چه «مرتبة نقائض منتفية» اما «ما نحن فيه» از اين قضيه نيست ما در مقام مرتبه ماهيت که بررسي ذاتيات هست نيستيم. ما در مقامي هستيم که ميخواهيم عارض و معروض درست کنيم. ميخواهيم صفت و موصوف درست کنيم. به تحقق نياز داريم. يعني که «مرتبة نقائض منتفية»؟ در مقام ارتفاع نقيضين اينجا جايش نيست.
بنابراين در مقام اين اعتذار ميفرمايد که اصل حرف درست است، ولي «ما نحن فيه» از اين باب نيست. «و الاعتذار بأنّ ارتفاع النقيضين عن المرتبة جائز، بل واقع، غير نافع هاهنا»؛ اين اعتذار اينجا فايده ندارد چرا؟ چون ما در مرتبه ذات ماهيت نيستيم که ذاتياتش را بخواهيم تحليل بکنيم و بعد بگوييم که «لا موجودة و لا معدومة» ما در مقام تحقق ماهيت هستيم ميخواهيم بگوييم معروض درست کنيم موصوف درست بکنيم اين تحقيق نيازمند به وجود است. ««و الاعتذار بأنّ ارتفاع النقيضين عن المرتبة جائز، بل واقع- غير نافع هاهنا»؛ چرا؟ «لأنّ المرتبة التي يجوز خلوّ النقيضين عنها هي» آن مرتبه «ما يكون من مراتب نفس الأمر»، بله نفس الامر اعم از خارج و ذهن و اعتبار است. در آن مرحلهاي که ما اعتبار ميکنيم ذات ماهيت را ميتوانيم ارتفاع نقيضين را تصور کنيم. ولي ما الآن در موقع اعتبار نيستيم ما در موقع خارج هستيم. «لأنّ المرتبة التي يجوز خلوّ النقيضين عنها هي ما يكون من مراتب نفس الأمر، و لا بدّ من أن يكون لها تحقّق ما في الجملة سابقا على النقيضين» ما براي اينکه اصلاً اتفاقاً ميفرمايند که خيلي خوب! ما وقتي ميخواهيم بگوييم که ذات ماهيت خالي از وجود و عدم است بايد آن ماهيت را تصور بکنيم يا نه؟ وقتي ميخواهيم آن را تصور کنيم يعني به آن وجود بخشيديم. اين اعتباري فوق اعتبار است. اول ما تصور ميکنيم يک ماهيتي را. وقتي تصور کرديم به آن وجود بخشيديم. بعد ميگوييم که خالي از اين وجود اين را تقشير ميکنيم تجريد ميکنيم ميگوييم اين ماهيت به لحاظ ذات خودش آيا وجود و عدم را دارد يا ندارد؟
بنابراين جدا کنيد «و لا بدّ من أن يكون لها» ماهيت «تحقّق ما في الجملة سابقا على النقيضين كمرتبة الماهية بالقياس إلى العوارض» قبل از اينکه بخواهد عوارض را بر ماهيت حمل بکنيد، يک نوع تحققي براي ماهيت مگر فرض نميکنيد؟ اين ذهن فوق ذهن است. اين ذهن فلسفي است که دارد کار ميکند. اين ذهن فلسفي ميآيد اول به ماهيت لباس وجود ميدهد ميگويد اين ماهيت وقتي تحليل وجودشناسي ميشود ميبينيم که نه وجود داخلش هست و نه عدم. جز ذاتيات چيزي بر آن ندارد. «و لابد من أن يکون للماهية تحقق ما في الجملة سابقاً علي النقيضين» يعني قبل از اينکه بگوييم «لا موجودة و لا معدومة» يک ماهيتي داريم که تصورش کرديم و موجودش کرديم به ذهن خودمان. گفتيم ماهيت متصوره في الذهن لا موجوده و لا معدومه است پس اين ماهيت قبل از اينکه نقيضين بر او عارض بشود و بگوييم که لا موجوده و لا معدومه خودش يک وجودي پيدا کرده است تحقق مّايي دارد. «کمرتبة الماهية بالقياس الي العوارض، لأنّ للماهية وجودا مع قطع النظر عن العارض و مقابله كالجسم بالقياس إلى البياض و نقيضه»، شما ملاحظه بفرماييد الآن جسم را تصور ميکنيد بعد ميگوييد که من جسم را با صفت بياض و صفت لابياض ميخواهم تصور بکنم. اينجا شما اول جسم را داريد بعد داريد عوارض را به او ميسنجيد بعد حکم ميکنيد به اينکه مثلاً اين جسم در مقام جسميت لا بياض و لالابياض است. جسم را تصور ميکنيد، تصور جسم يک تحققي برايش ايجاد ميکند، در آن مقطع شما بياييد نقيضين بياض و لابياض را از آن برداريد عيب دارد ولي اول تصور کرديد و به آن وجود بخشيديد و بعداً اين کار را کرديد.
«لأنّ للماهية وجودا مع قطع النظر عن العارض و مقابله» که مثال ميزنند «كالجسم بالقياس إلى البياض و نقيضه»، وقتي ميگوييد بياض يک وصف وجودي است. ميگوييد جسم با قطع نظر از عوارض نه بياض دارد و نه لابياض. نه ابيض است و نه لاابيض. ميتوانيد بگوييد؟ ميگوييم بله، ما اول ماهيت جسم را تصور ميکنيم به آن لباس وجود ميدهيم بعد ميگوييم اين وجود جسم در مقام ذات مثلاً لا ابيض است و لا اسود است.
«و ليس لها مرتبة وجوديّة مع قطع النظر عن وجودها»، نميشود برايش يک مرتبهاي با قطع نظر از وجود جسم لحاظ بکنيم بگوييم اصلاً ما جسم را تصور نکنيم. براي اين ماهيت جسم اصلاً تصور عقلي نداشته باشيم. تصور عقلي نداشته باشيم بعد بگوييم اين جسم نه بياض دارد و نه لا بياض. اينکه نميشود. شما اگر ميخواهيد نقيضين را ارتفاع بدهيد بايد اول يک ذاتي را تصور بکنيد بعد بگوييد اين ذات «لا موجودة و لا معدومة» پس آن وجود قبلاً بايد باشد. حتي همين که شما حکم ميکنيد که «الماهية من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» مگر ماهيت را تصور نکرديد به عنوان موضوع؟ شما يک چيزي تصور کرديد به عنوان موضوع داريد حکم روي آن جاري ميکنيد. حکم ارتفاع نقيضين را داريد جاري ميکنيد. ميگوييد «الماهية ليست من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» اين يعني چه؟ اين خود حکم است. اين حکم سلبي است. يک حکم سلبي براي ماهيت ايجاد کرديد. حکم سلبي کي ايجاد ميشود؟ تا زماني که شما تصوري از موضوعش نداشته باشيد و براي موضوعش تحققي ولو در وعاء ذهن و اعتبار نداشته باشيد اين حکم را نميتوانيد بکنيد.
پرسش: ...
پاسخ: ميگوييم ما دو تا اعتبار پيدا کرديم يک اعتبار پيدا کرديم که آن را تصور کرديم. چون تصور کرديم، به آن لباس وجود بخشيديم. ولي ميخواهيم بگوييم همين ماهيتي که ما به او لباس وجود بخشيديم و گفتيم اين ماهيت است، داريم يک حکمي بر او ميکنيم که ميگوييم در مرتبه ذاتش نه وجود هست و نه عدم. همانطور که در کتب هم آمده ميگويند ماهيت بدون شک يا موجود است يا معدومه، از اين دو حال خارج نيست در وعاء تحقق و واقع. ولي وقتي که شما آن را تصور کرديد و آن را تجريد کرديد از اين وجود از اين اعتبار، آن وقت ميتوانيد بگوييد يا موجوده و لا معدومه و منظورتان از «لا موجودة و لا معدومة» اين است که در مقام ذات هيچ کدام از اينها را ندارد. «لا وحدة و لا کثيرة».
«و ليس لها مرتبة وجوديّة مع قطع النظر عن وجودها» بنابراين «فقياس عروض الوجود للماهية كقياس عروض البياض للجسم و قياس خلوّها عن الوجود و العدم بخلوّ الجسم في مرتبة وجوده عن البياض و اللابياض قياس بلا جامع»؛ شما ميخواهيد بگوييد که ما ميتوانيم حکم بياض و يا لابياض را بر جسم داشته باشيد. جسم در مرتبه ذات نه بياض دارد و نه لابياض. ولي قياس کردن اين مسئله با «ما نحن فيه» قياس مع الفارق است چرا؟ چون در «ما نحن فيه» ما داريم حکم ميکنيم به چه چيزي؟ به اينکه ماهيت متصف به وجود است. ما حکم ميکنيم که ماهيت معروض وجود است. اگر اين ماهيت متصف به وجود بخواهد بود و معروض وجود بشود، حتماً بايد موجود باشد. آنجا شما بخواهيد تصور بکنيد که ما جسمي داريم حتي آنجا هم کار، کار آساني نيست که اين جسم نه بياض دارد نه لا بياض و ما بتوانيم بياض را و لابياض را از جسم سلب بکنيم. ما سؤال ميکنيم از کدام جسم شما ميخواهيد بياض و لا بياض را سلب بکنيد؟ جسم در هر وعائي که بخواهد باشد حالا تقشير و تجريد ما به جاي خودش محفوظ است. اين بزرگوار اينجور فرض کرده و گفته ما همانطوري که ميتوانيم از جسم بياض و لابياض را سلب بکنيم، ميتوانيم از ماهيت هم وجود و عدم را سلب بکنيم.
در جواب به ايشان ميگويند در «ما نحن فيه» نميتوانيم اين کار را بکنيم قياس جسم به بياض و لابياض با قياس به «ما نحن فيه» متفاوت است و قياس مع الفارق است. چرا؟ چون ما در اينجا به تحقق ماهيت نياز داريم از آن جهت که ماهيت ميخواهد معروض باشد ميخواهد متصف بشود و بدون وجود که نميتواند متصف بشود.
ملاحظه بفرماييد: «و ليس لها مرتبة وجوديّة مع قطع النظر عن وجودها»، و نيست براي ماهيت مرتبهاي از «مع قطع النظر عن وجودها» يعني اگر ما اصلاً براي ماهيت هيچ تصوري نداشته باشيم ماهيتي نداريم تا بگوييم ماهيت من حيث هي ليست الا هي! زماني ميتوانيم بگوييم «الماهية ليست من حيث هي الا هي» که يک ماهيتي را تصور کرده باشيم تعقل کرده باشيم. «و ليس لها مرتبة وجودية مع قطع النظر عن وجودها» نتيجه اينکه «فقياس عروض الوجود للماهية كقياس عروض البياض للجسم و قياس خلوّها» ماهيت «عن الوجود و العدم بخلوّ الجسم في مرتبة وجوده عن البياض و اللابياض قياس بلا جامع»؛ اين قياس، قياس مع الفارق است. م ممکن است در فضاي ذهن از جسم بياض را لابياض را سلب بکنيم ولي در «ما نحن فيه» ما نميتوانيم از ماهيت وجود و عدم را سب بکنيم. چرا؟ چون ما ميخواهيم در اينجا وجود را بر او عارض کنيم و او متصف به عروض بشود.
يک بار ديگر عبارت را نگاه کنيد «فقياس عروض الوجود للماهية» يعني بحثي که در «ما نحن فيه» داريم «كقياس عروض البياض للجسم» تحليل مسئله «و قياس خلوّها عن الوجود و العدم بخلوّ الجسم في مرتبة وجوده عن البياض و اللابياض» اينجا جسم هست آنجا ماهيت. آنجا وجود و عدم است اينجا بياض و لابياض. مقايسه اينجوري است. «فقياس عروض الوجود للماهية بعروض البياض للجسم و قياس خلوّ الماهية عن الوجود و العدم بخلوّ الجسم في مرتبة وجوده عن البياض و اللابياض قياس بلا جامع؛ إذ قيام البياض و مقابله» که لابياض باشد «بالجسم فرع على وجوده و ليس قيام الوجود بالماهية فرعا على وجودها؛ إذ لا وجود لها إلّا بالوجود».
در آنجايي که بياض و لابياض را بخواهيم تصور کنيم ما اول يک جسمي داريم بعد ميگوييم اين جسم نه بياض دارد نه لابياض. اما آيا در «ما نحن فيه» ما ماهيتي داريم بعد ميگوييم که اين ماهيت نه وجود دارد نه عدم. ماهيتي نداريم، چون الآن اين ماهيت به کدام وجود است؟ ما ماهيتي نداريم، در آن مثال شما که گفتيد جسم را تصور ميکنيم اين نه بياض دارد و نه لا بياض. بسيار خوب جسم وجود دارد و اين جسم نه متصف است به بياض و نه لا بياض اينجا ارتفاع نقيضين است فرضاً.
اما در «ما نحن فيه» ما ماهيتي نداريم! ما ميخواهيم وجود اين ماهيت را ايجاد کنيم. اين براي ما مشکل است. ميفرمايد: «إذ قيام البياض و مقابله بالجسم فرع على وجوده و ليس قيام الوجود بالماهية فرعا على وجودها» چرا؟ چون «إذ لا وجود لها إلّا بالوجود» ما از ناحيه غير از اين وجودي که دارد برايش ميآيد وجودي براي ماهيت نداريم تا بخواهيم اول ماهيت را تصور بکنيم يا تعقل بکنيم و بگوييم وجود است و بعد براي او وجود عدم را از آن سلب بکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: اين يک پندار است. ما ميدانيم که ماهيت اصيل نيست. اگر ماهيت بود تحقق داشت، بعد از تحقق ماهيت آن وقت ميگوييم اين تحققش را از کجا آورده است؟ چون ماهيت «من حيث هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» اينکه شما ميگوييد لذا حتي آنهايي که ماهيت را هم اصيل ميدانند ماهيت موجوده را اصيل ميدانند نه «ماهيت من حيث هي» را.