درس کلام استاد مرتضی جوادی آملی

1402/08/09

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: کلام و فلسفه/مشاعر/

 

«اشراق حکمي وجود كلّ ممكن عين ماهيته خارجا، و يتّحد بها نحوا من الاتحاد، و ذلك» عرض کرديم که در اين مشعر خامس در سه مقام در اين مرحله أولي بحث مي‌کنيم مقام اول اين است که وجود و ماهيت تغاير مفهومي دارند. وجود و ماهيت مفهوماً عين هم نيستند «إن الوجود عارض المهية تصورا» در مقام تصور وجود و ماهيت غير هم هستند. اين مقام اول که بازش کردند روشن کردند که تغاير مفهومي بين وجود و ماهيت هست.

مقام ثاني بحث که الآن ما در مقام ثاني بحث هستيم همين است که اينها گرچه در مقام مفهوم باهم تغاير دارند ولي در مقام مصداق باهم اتحاد دارند «إن الوجود عارض المهية تصورا و اتحدا هوية» الآن بحث اين است که اين اتحاد ووجود و ماهيت در خارج چگونه است؟ اصل اين اتحاد بحثي در آن نيست اما آنچه مهم است و به مقام ثالث ما برمي‌گردد اين است که نحوه اين اتحاد که بين وجود و ماهيت است چگونه است؟ يک وقت است که دو تا شيء هر دو اصيل‌اند نه اينکه اصل وجود و اينها را داشته باشد، نه! دو تا رکن هستند مثل انسان هم حيوانيت مي‌خواهد هم نطق که اين دو تا مثل ماده و صورت است. ماده و صورت در خارج باهم متحدند و اين اتحاد نحوي از اتحاد است که باعث مي‌شود که اين ترکيب اتحادي شکل بگيرد. ترکيب اتحادي غير از ترکيب امتزاجي و اختلاطي و نظاير آن است ماده و صورت در خارج، جنس و فصل در ذهن باهم متحدند آن جنس و فصل در ذهن انسان مي‌سازد با اتحادش. آن ماده و صورت خارجي در خارج انسان مي‌سازد، آن انسان خارجي و اين انسان ذهني است.

پس نحوي از اتحاد بين اين ارکان بين ذاتيات حضور دارد.

مقام ثالث بحث اين است که حالا که وجود و ماهيت در خارج باهم متحدند نحوه اتحاد چگونه است؟ آيا دو امر حقيقي‌اند که باهم متحد مي‌شوند يا يک امر حقيقي با يک امر اعتباري دارند متحد مي‌شوند؟ که آن تعبيري که عرض کرديم «و بقي الکلام في» بند هفتاد و پنجم هستي که يعني به آنجا مي‌رسيم «بقي الکلام في کيفية اتصاف الماهية بالوجود بحسب اعتبار المغايرة الاتصافية في ظرف التحليل العقلي» ما در عين حالي که در مقام مفهوم بين وجود و ماهيت تغاير و اختلاف داريم و در مقام ثاني اثبات کرديم که وجود و ماهيت در خارج عينيت و اتحادي باهم دارند. در اينجا بايد روشن کنيم در مقام ثالث بحث که اين اتصاف چگونه است و اين اتحاد چگونه است؟ و اصلاً هم مستحضريد مشعر خامس راجع به همين دارد بحث مي‌کند «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود». ما در حقيقت اين مقام سوم که بند هفتاد و پنجم هست بحث جدي داريم.

الآن در مقام ثاني بحث هستيم که اتحاد ماهيت و وجود يک اتحاد عيني و خارجي است.

ايشان دارند تحليل مي‌کنند که چگونه در خارج، ماهيت با وجود متحدند؟ مي‌فرمايند که يک نوع از اتحاد اتحاد جزء و کل است که ما بگوييم مثلاً وجود جزء ماهيت است. اين يک نوع از اتحاد است.

يک نوع ديگر از اتحاد اتحاد عرض و معروض است. عارض و معروض است. صفت و موصوف است. وقتي مي‌گوييم «الجسم ابيض» اين بياض با جسم اتحادي پيدا کرده و ابيض را ساخته است. اين هم يک نوع.

آيا اينجا الان سؤال جدي است؛ آيا اتحاد وجود نسبت به ماهيت اتحاد جزء و کل است؟ آيا وجود جزء ماهيت است؟ يک؛ دو: آيا وجود عارض ماهيت است که ماهيت معروض باشد؟ مي‌فرمايد که هيچ کدام از اين دو تا نيست. دو تا دليل ذکر مي‌کنند که وجود و ماهيت گرچه «و اتحدا» در خارج هستند اما نه به معناي اتحادشان از باب جزء و کل باشد يا عرض و معروض باشد و امثال ذلک. اين را بايد در مقام بحث، بحث بکنيم که نحوه اتحاد چگونه است؟

دو تا دليل بر ابطال اين سخن آورده مي‌شود که وجود نه جزء ماهيت است که آن اتحاد، اتحاد جزء و کل در بيايد و نه وجود عارض بر ماهيت است که اتحاد، اتحاد صفت و موصوف در بيايد. عارض و معروض در بيايد. حالا ما داريم اين بيان را استدلال مي‌کنيم. چرا رابطه بين وجود و ماهيت رابطه جزء و کل نيست؟ اگر دليل اول اين است که اگر بنا باشد رابطه جزء و کل باشد جزء هميشه مقدم بر کل است پس بايد اول وجود، وجود داشته باشد تا بعد ماهيت به تبع وجود تحقق پيدا بکند. جزء و کل معنايش اين است. در حالي که ما مي‌خواهيم بگوييم که اين وجود، وجود ماهيت است هنوز ماهيتي تحقق پيدا نکرده است. اگر وجود قبلاً يافت شده باشد که به عنوان جزء ماهيت باشد لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که وجود قبل از ماهيت تحقق پيدا بکند. اين محال است و محذور دارد.

 

پرسش: يعني وجود بدون ماهيت است ... چه اشکالي دارد؟ اين ماهيت است که ...

پاسخ: اين را شما بر اساس اصالت مي‌فرماييد. اصالت وجود مي‌گوييد. نه، اينها نيستند. اينها براساس نگرش مشايي است داريم بحث مي‌کنيم. آنهايي که نسبت به اين مسئله چنين واکنشي دارند براي اينکه نسبت بين وجود و ماهيت را اگر ما اين‌جوري که فرض مي‌فرماييد داشته باشيم وجود اصل است ماهيت جلوه اوست مظهر اوست باهم اتحاد داريم مي‌رويم مقام سوم. ولي الآن ما در مقام ثاني هستيم که اينها باهم اتحاد دارند. آيا اتحاد اينها براساس اصالت وجود جلو ببريم؟ اينکه ما پيش‌دستي کرديم و زودتر رسيديم. نه، ما ماهيت موجوده داريم که وجود ما به سبب ماهيت در خارج تحقق پيدا مي‌کند يا «مع» ماهيت يا فلان.

 

اگر جزء باشد لازمه‌اش اين است که جزء قبل از کل باشد و وجود قبل از ماهيت تحقق پيدا بکند. اين يک محذور است. اما اگر از باب جزء و کل نباشد از باب عرض و معروض باشد ماهيت معروض است و وجود عارض است. لازمه‌اش اين است که از باب «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» قبلاً ماهيت موجود باشد تا اين صفت وجود بر او عارض بشود در حالي که ما بحثمان اين است که وجود ماهيت الآن دارد با سبب همين وجود مي‌آيد، نه اينکه قبلاً موجود است و اين وجود عارض بر او باشد.

بنابراين وجود نه مي‌تواند جزء ماهيت باشد و نه مي‌تواند عارض و وصف او باشد. اين را اجازه بدهيد در ابتدا بخوانيم تا برسيم که مقام دوم را کامل بکنيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: از بساط مي‌افتد حالا ما ممکن است بگوييم که اين ماهيت را از بساطت مي‌اندازد خود وجود که مرکّب نيست. اين امر بسيط جزء يک امر مرکبي شده است. آن را شايد نتوانيم اينجا بکار ببريم. اگر نظر شريف جناب عالي اين است که وجود را بخواهيم مرکّب بکنيم يعني محذور در ترکيب وجود باشد اين بيان کافي نيست.

 

پرسش: ...

پاسخ: مي‌گويند که به اصطلاح تعدد برهان به تعدد حد وسط است اگر ما خواستيم بحث بساطت و ترکيب را مطرح بکنيم اين يک برهان ديگري است اما الآن ما کاري به آن نداريم. ما داريم مي‌گوييم که مي‌خواهيم بگوييم وجود و ماهيت در خارج به عين هم موجودند اين عينيت آيا از راه جزء و کل تأمين مي‌شود يا از راه صفت و موصوف تأمين مي‌شود. يا نه اين است و نه آن بلکه راه ديگري است؟

 

«إشراق حكميّ‌ وجود كلّ ممكن عين ماهيته خارجا، و يتّحد بها نحوا من الاتحاد»، حالا اين «نحوا من الاتحاد» بحثي است است که در مقام ثالث داريم که نحوه اتحاد وجود با ماهيت چگونه خواهد بود؟ که اصطلاحاً إن‌شاءالله بيان خواهيم کرد اگر ما بتوانيم اين را در جمع دوستان به فهم برسانيم و دوستان اين را خوب بفهم بکنند ذوق بکنند بچشند که نسبت بين وجود و ماهيت چگونه است اين خيلي کار است و حرف نهايي حکمت متعاليه است. خيلي مهم است و به اين راحتي هم به دست نمي‌آيد.

ما اتفاقاً امروز در بحث اسفار در بحث امکان که آيا امکان در خارج وجود دارد يا ندارد؟ هم مثبتين هم منکرين ادله‌اي را اقامه مي‌کنند. يکي از ادله‌اي که مطرح است مي‌گويند که مفاهيمي مثل امکان مثل وجوب مثل وجود مثل وحدت مثل شيئيت اين مفاهيم اگر بخواهند در خارج يافت بشوند مستلزم محذوراتي هستند جناب صدر المتألهين جواب مي‌دهد ولي در خصوص وجود يک بياني دارد اين خيلي کم است. مي‌گويد در خصوص وجود که ما آن را به توفيق الهي و رفيق سماوي خيلي با تأکيدات زيبايي مطرح مي‌کنند.

ببينيد فرمايشات حاج آقا مخصوصاً در بحث علوم قرآني به اصطلاح خودشان اين است که ما دو گونه تعليم داريم يک تعليمي است که ﴿فعلمکم ما لا تعلمون﴾ اين حرف‌هاي متوسط است که ﴿يعلمکم الکتاب و الحکمة﴾ به هر حال مطالبي است که از راه کتاب و حکمت به انسان مي‌رسد ولي مطالبي نيست که انسان نتواند آنها را بيابد. با تأملات عقلي و استاد و امثال ذلک مي‌تواند بفهمد. ولي يک سلسله مسائلي است که از باب تعليم کتاب و حکمت نيست. از باب ﴿و علّمکم ما لم تکونوا تعلمون﴾ است که حتي اين خطاب را هم به پيغمبر مي‌فرمايد که ﴿و علّمک ما لم تکن تعلم﴾ که مي‌گويند اين کان منفي نفي زمينه مي‌کند اصلاً شما کسي نبوديد که بدانيد چيست حالا حاج آقا در بحث علوم قرآني که روزهاي چهارشنبه دارند اين مباحث را دارند مطرح مي‌کنند آن مباحثي که بشر «بما أنه بشر» به آن نمي‌رسد.

جناب صدر المتألهين ساير مباحث بحث حرکت جوهري بحث اتحاد عاقل و معقول و اينها را با لطف و عنايت الهي دارد ولي از باب ﴿علمکم ما لا تعلمون﴾ مي‌داند اما قضيه اصالت وجود را از باب ﴿و علّمک ما لم تکن تعلم﴾ مي‌داند البته اين تعبير را بنده دارم عرض مي‌کنم در کتاب نبود. ولي وقتي به جايي برسند که با اين تعابير که توفيق سماوي و رفيق الهي يار شد و من اين مسئله را فهميدم، چون بالاخره بحث وجود بله در خارج هست ولي ماهيت را نمي‌شود نفي کرد. نفي ماهيت در خارج رأساً به گونه‌اي که هيچ زمينه‌اي از او نباشد در حد «ما شمّت رائحة الوجود» اين يک کار خيلي قوي و غني‌اي نياز دارد.

به هر حال جناب صدر المتألهين در اسفار همين بحثي که ما داريم مي‌خوانيم اسفار همان جلد يکم در بحث مواد ثلاث در بحث فصل سوم موادّ ثلاث حتماً دوستان مراجعه بفرماييد در بحث عنوانش هست «اشکالات و تفصيات» در آنجا جناب صدر المتألهين مي‌فرمايد که مسئله اصالت وجود اين‌جور نبود که ما مثلاً بتوانيم با تأملات و با تحقيقات به آن برسيم. اين از باب عرض مي‌کنم تعبير از بنده است لذا وقتي فرمودند که توفيق سماوي مي‌خواهد اين مسئله، چند تا بحث را مي‌آورند خيلي جالب است که اين به اين راحتي بدست نيامده است اصالت وجود.

به هر حال چالش‌هايي که ملاحظه مي‌فرماييد که چالش‌هاي جدي است بالاخره شما چکار مي‌خواهيد بکنيد با اين ماهيت؟ اصلاً يک مشعري قرار دادند تحت عنوان «في کيفية اتصاف الماهية بالوجود» نظرات را مطرح مي‌کنند ما نمي‌توانيم ماهيت را اين‌جوري برخورد بکنيم که رأساً از صحنه هستي خارجش بکنيم و بياوريم در ذهن. کار سنگيني است. الآن در حقيقت إن‌شاءالله اگر برسيم و دوستان با ذوق جلو بيايند اين است که هم ايشان و هم مسائلي که با ذوق حِکمي لازم است اينکه مي‌گويند حکمت متعاليه هم بحثي است هم ذوقي، اين است. نياز دارد به اينکه ما از جايگاه بحث وارد بشويم ولي از جايگاه ذوق خارج بشويم. تا آن ذوق همراه ما نباشد ما نمي‌توانيم چنين درکي را از نسبت بين ماهيت و وجود داشته باشيم و بياييم بگوييم که نسبت بين وجود و ماهيت در خارج يک اتحاد حقيقت و اعتبار است که اين آخرين سخني است که إن‌شاءالله به اميد خدا مي‌شنويد.

«اشراق حکمي» اشراق هست اما حِکمي است نگرش اشراقي دارد اما با استدلال و حکمت و برهان همراه است «وجود كلّ ممكن عين ماهيته خارجا، و يتّحد بها نحوا من الاتحاد و ذلك» استدلالش از اينجا شروع مي‌شود. «لأنّه لمّا ثبت و تحقق ممّا بيّنّا أنّ الوجود الحقيقي- الذي مبدأ الآثار و منشأ الأحكام» بعد از اينکه ما اصالت وجود را صبحت کرديم در مشعر چهارم و سوم و اينها و استدلال کرديم که منشأ احکام مال وجود است اگر وجود نباشد هيچ حکمي براي ماهيت نداريم «ماهيت من حيث هي حتي لا موجودة و لا معدومة» اگر ماهيت نار حارّ است اگر ماهيت آب بارد است اگر و اگر و اگر همه و همه به برکت وجود اين احکام براي ماهيت مي‌آيد. و الا کي ماهيت مي‌تواند يک حکمي داشته باشد؟

«و يتّحد بها نحوا من الاتحاد و ذلک لأنّه لمّا ثبت و تحقق» نه تنها ثَبَت يعني با برهان ثابت شد بلکه «تحقّق» يعني ما به حق رسيديم آن تعبيرشان اين است که «و لکنّ الحق الحقيق» به آن دارد اشاره مي‌کند «ممّا بيّنّا» ثبت که چه؟ «أنّ الوجود الحقيقي- الذي مبدأ الآثار و منشأ الأحكام و به يكون الماهية موجودة و به يطرد العدم عنها-» همه اينها احکامي است که به تبع وجود براي ماهيت مي‌آيد. ماهيت کي مي‌تواند از خودش نفي عدم بکند؟ طرد بکند عدم را از خودش؟ آن وقتي که به لباس وجود در بيايد. ماهيت «لا موجودة و لا معدومة» مي‌تواند حتي عدم را هم نمي‌تواند از خودش نفي بکند يا طرد بکند. «لا موجودة و لا معدومة».

«الذي هو مبدأ الآثار»، يک؛ «و منشأ الأحکام»، دو؛ «و به» يعني به وجود «تکون الماهية موجودة»، سه؛ «و به يطرد لعدم عن الماهية»، چهار؛ همه اينها را که بيان کرديم اين روشن شد که وجود «أمر عينى»؛ يک امر اصيل است خارجي است در خارج محقق است.

«فلو لم يكن وجود كلّ ماهية عينها و متّحدا بها»، اگر وجود هر ماهيتي به او متحد نباشد عين او نباشد «فلا يخلو» خالي از اين نيست که «إمّا أن يكون جزءا منها» ماهيت، يک؛ «أو زائدا عليها، عارضا لها»، دو. اتحاد ما يا به نحو وجود جزء و کل است يا اتحاد ما به نحو وصف و موصوف، صفت و موصوف، عارض و معروض و امثال ذلک است. بعضي از دوستان تشريف نداشتند گفتند که لطفاً با ما همراهي بفرماييد ما نماز را يک کمي ديرتر بخوانيم. من دو تا محذور دارم يکي اينکه وضع من خوب نيست و يکي اينکه جلسه‌اي که براي همسر آيت الله محفوظي گرفتند بعد از نماز مغرب و عشاء در مسجد رفعت است که بايد شرکت بکنيم خدا غريق رحمت کند.

«فلا يخلوا إما أن يکون» اين وجود «جزءا من الماهية أو زائداً علي الماهية، عارضا لها و كلاهما باطلان»؛ اين دو نحوه اتحاد باطل است. يعني وجود و ماهيت بخواهند از باب جزء و کل باهم متحد بشوند يا از باب عارض و معروض بخواهند متحد بشوند اين باطل است. «و کلاهما باطل» چرا؟ «لأنّ وجود الجزء قبل وجود الكلّ» اين يک محذور در جايي که بخواهد جزء باشد. «و وجود الصفة بعد وجود الموصوف»، آن جايي که عارض و معروض باشد صفت و موصوف باشد. هر کدام از اينها دليل است. نمي‌تواند از باب جزء و کل باشد براي اينکه «لأنّ وجود الجزء قبل وجود الکل» پس بايد قبل از اينکه ماهيت تحقق داشته باشد وجود باشد، اين يک.

محذور دوم در ارتباط با آن بخش دوم که صفت و موصوف فرق بکنيم «و وجود الصفة بعد وجود الموصوف. فيكون الماهية حاصلة الوجود قبل نفسها»، ماهيت قبل از اينکه بخواهد وجود داشته باشد بايد وجود داشته باشد. چرا؟ چون اين وجود ميخواهد از باب صفت و موصوف بر او عارض بشود پس اول بايد ماهيت موجود باشد تا وجود بر آن عارض شود. «فتکون الماهية حاصلة الوجود قبل نفس الماهية» اين يک محذور که ناظر به اتحاد بين صفت و موصوف است.

نوع دوم «و يكون الوجود متقدما على نفسه»، اگر بنا باشد که وجود جزء ماهيت باشد پس قبل از اينکه بخواهد ماهيت تحقق پيدا بکند قبلش بايد وجود، وجود داشته باشد. در حالي که ما وجود با ماهيت را مي‌خواهيم همراه ماهيت را مي‌خواهيم اين بايد قبلش باشد. «فتکون الماهية حاصلة الوجود قبل نفسها»، يک؛ «و يکون الوجود متقدما علي نفسه»، دو؛ «و كلاهما ممتنعان». اين يک استدلال بود.

 

پرسش: ...

پاسخ: اينجا هست «فتکون الماهية».

 

پرسش: ...

پاسخ: اين هم يک محذور ديگري است بله مي‌توانيم آن هم محذور ديگري است. يعني قبل از اينکه وجود بخواهد تحقق پيدا کند بايد تحقق پيدا کند، اين هم مي‌تواند باشد. آن هم مي‌تواند باشد؛ يعني هم مي‌تواند قبل از نفس الماهية باشد و قبل از خودش هم باشد هم اگر وجود بخواهد جزء باشد پس بايد قبل از اينکه خودش مي‌گويد آنجايي که «قبل نفسه» باشد. قبل از اينکه خودش بخواهد تحقق پيدا بکند، بايد خودش تحقق پيدا کند. از آنجا هم اگر «قبل نفسها» باشد آن‌طور که در نسخه ما هست، در حقيقت يعني قبل از اينکه ماهيت تحقق پيدا کند اول بايد وجود تحقق پيدا کند تا ماهيت به تبعش باشد چون از باب جزء و کل است. اين‌جور مي‌شود. «و کلاهما ممتنعان و يلزم أيضا» محذور ديگري که در اينجا پيش مي‌آيد «تكرّر نحو وجود شي‌ء واحد من جهة واحدة، و التسلسل في المرتّبات المجتمعة من أفراد الوجود، و هذا التسلسل- مع استحالته بالبراهين و استلزامه لانحصار ما لا يتناهى بين حاصرين أي الوجود و الماهية- يستلزم المدّعى‌ بالخلف» مدعاي ما چيست؟ مدعاي ما اين است که اگر وجود با ماهيت عينيت داشته باشد ما داريم قياس تشکيل مي‌دهيم يلزم که يا وجود جزء باشد يا وجود وصف باشد «و التالي بکلي قسميه باطل فالمقدم مثله».

 

اين آن چيزي که قياس ماست و داريم براساس اين قياس جلو مي‌رويم و استدلال ما اين است. اما محذور ديگري که هست از باب تسلسل و تکرر نوع است. اين قاعده جناب حکيم سهروردي که هر چيزي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش باشد مستلزم تسلسل است و محال است اينجا هم دارد پيش مي‌آيد. «و يلزم أيضا تكرّر نحو وجود شي‌ء واحد من جهة واحدة»، آن محذور اول را ملاحظه فرموديد در برهان «و کلاهما ممتنعان» محذور اول بود. نه وجود مي‌تواند جزء باشد لازمه‌اش اين است که «قبل نفسه» يا «قبل نفسها» يافت بشود، نه مي‌تواند عارض باشد و الا يلزم که در حقيقت «ثبوت شيء لشيء» پيش بيايد و ماهيت قبل از وجود، وجود داشته باشد. اينها محاذيري است که در مورد اول است.

اما محذور دومي که به عنوان برهان دوم دارد مطرح مي‌کند لذا فرمود «و يلزم ايضا» دوباره يک امر ديگر اينجا پيش مي‌آيد و آن چيست؟ يلزم تکرير نحو وجود شيء واحد «من جهة واحدة» اگر يک شيء از يک جهت بخواهد تکرار بشود يک محذوري دارد البته اگر بخواهد از جهات مختلف باشد علت مختلف دارد و محذوري ندارد. اينجا موقعيتي که پيش مي‌آيد اين است که يک شيء از يک جهت بخواهد تکرار بشود «و يلزم تكرّر نحو وجود شي‌ء واحد من جهة واحدة»، توضيح مي‌دهند، اين يک؛ «و التسلسل في المرتّبات المجتمعة» چون تسلسل دو گونه است: يک تسلسل محال داريم که مرتّبات‌اند مجتمع‌اند و هم کثرت وجود دارد هم ترتّب وجود دارد و هم اجتماع در وجود است. اگر ما کثرت داشته باشيم ترتّب هم داشته باشيم اما اجتماع در وجود نداشته باشيم مثل تسلسل لايقفي است اين محذوري ندارد اما اگر اجتماع در وجود باشد کثرت باشد ترتّب هم باشد و اجتماع در وجود بخواهد باشد اين تسلسل محال است اين مترتّبات المجتمعة ناظر به آن است. «أو التسلسل في المترتبات المجتمعة من أفراد الوجود»، اينجا تسلسلي پيش مي‌آيد که آن تسلسل، تسلسل محال است. هم کثرت داريم هم ترتب داريم هم اجتماع در وجود.

«و هذا التسلسل- مع استحالته بالبراهين و استلزامه لانحصار ما لا يتناهى بين حاصرين أي الوجود و الماهية- يستلزم المدّعى‌ بالخلف و هو كون الوجود عين الماهية في الخارج»؛ مدعاي ما چيست؟ از طريق قياس خُلف به اين مدعايمان مي‌رسيم که وجود عين ماهيت است در خارج. «لأنّ» حالا برمي‌گرديم بايد توضيح بدهيم. «لأنّ قيام جميع الوجودات- بحيث لا يشذّ عنها وجود- عارض يستلزم وجودا لها غير عارض و إلّا لم يكن المفروض جميعا بل بعضا من الجميع».

يک مسئله محذور، محذور تسلسل است تسلسل محال است که مترتّبات مجتمعه و اجتماع در وجود اين پيش مي‌آيد. اين پيش مي‌آيد چطور پيش مي‌آيد؟ اين «و هذا التسلسل- مع استحالته بالبراهين» اين «و استلزامه» دليل دوم است. دليل اول اين است که اگر وجود بخواهد در خارج به عنوان جزء موجود باشد لازمه‌اش چيست؟ اين است که اين وجود در خارج بايد موجود باشد. اگر بخواهد موجود باشد پس موجوديت اين وجود که الآن در آنجا شده جزء ماهيت. در فرضي که ما داريم مطرح مي‌کنيم اين است که وجود بخواهد جزء ماهيت باشد اگر وجود بخواهد جزء ماهيت باشد يستلزم التسلسل! چرا؟ چون اين وجودي که الآن مي‌خواهد جزء باشد بايد موجود باشد بايد تحقق داشته باشد پس خود وجود يک موجوديتي بايد داشته باشد اين نقل کلام در آن وجود مي‌کنيم آيا آن وجود موجود است يا نه؟ همان وجودي که مي‌خواهد جزء بشود اين بايد موجود باشد «و کذلک» آن موجود هم بايد وجود داشته باشد و همين‌طور و همين‌طور. اين بحث تسلسل. محذور تسلسل اينجاست.

«و هذا التسلسل- مع استحالته بالبراهين»، يک؛ لذا آنجا فرمود «أو التسلسل في المترتبات المجتمعة من افراد الوجود» افراد وجود يعني چه؟ يعني مرتّب اين وجود يک وجود ديگري را مي‌خواهد، يک وجود ديگري را مي‌خواهد وجود ديگري را مي‌خواهد و اين از افراد وجود تسلسل و بي‌نهايت مي‌شود. محال ديگري که پيش مي‌آيد اين است که ما به تعبير ايشان امر لايتناهي را بين حاصرين داريم. ما بين دو تا امر بحث داريم يکي وجود يکي هم ماهيت. اگر بناست که وجود اين‌جوري تحقق پيدا بکند و به عنوان جزء باشد و نقل کلام در اين جزء بشود و در آن جزئي که بعد هست همين‌طور همين‌طور، لازمه‌اش چيست؟ لازمه‌اش اين است که غير متناهي محصور بين الحاصرين باشد. حاصرين ما چيست؟ ما فقط يک وجود و يک ماهيت داريم تمام شد و رفت! ما مي‌خواهيم ببينيم که آيا اين وجود مي‌تواند جزء ماهيت باشد؟ مي‌گويند اين وجود اگر بخواهد جزء ماهيت باشد «يستلزم ما لا يتناهي بين الحاصرين» باشد بين وجود و ماهيت ما بي‌نهايت وجود بخواهيم داشته باشيم و افراد وجود بخواهيم داشته باشيم بدون اينکه اين شکل بگيرد. اين هم محذور دوم.

اين «لا» بر سر اين هم در مي‌آيد. «و يلزم أيضا تکرير نحو وجود شيء واحد من جهة واحدة»، يک؛ «أو التسلسل في المترتبات المجتمعة» اين همان تسلسل است در اين سلسله موجوداتي که افراد وجودشان بي‌نهايت‌ند. «مع استحالة البراهين»، يک؛ أو التسلسل في المترتّبات المجتمعة من افراد الوجود، دو؛ «و هذا التسلسل مع استحالته بالبراهين» اينکه تسلسل داريم و تسلسل لايقفي نيست تسلسل حقيقي است «و استلزامه لانحصار ما لا يتناهى بين حاصرين» حاصرين کدام‌اند «أي الوجود و الماهية».

از سويي ديگر هم اينها قضيه مدعاي ما درست در مي‌آيد «و يستلزم المدّعى‌ بالخلف» يعني چه؟ يعني ما از طريق قياس خلف به مدعاي خودمان مي‌رسيم. مدعاي ما چيست؟ مدعاي ما اين است که وجود عين ماهيت است در خارج. اگر بخواهد جزء باشد يا بخواهد به عنوان وصف و صفت باشد اين محاذير را دارد. حالا که اين محاذير مستلزم محال خواهد بود «يستلزم المدعي بالقياس الخلف» مدعاي ما چيست؟ اين است که اينها باهم عينيت دارند وجود و ماهيت عينيت دارند.

خيلي اين کتاب متني است «و يستلزم المدعي بالخلف» مدعاي ما چيست؟ «و هو» برمي‌گردد به اين مدعا. «و هو كون الوجود عين الماهية في الخارج»؛ پس بنابراين نه جزء مي‌شود و نه وصف مي‌شود هر دو را ما ابطال کرديم از چند راه ابطال کرديم. راه اول هم که بيان شد که راه اول اين بود که اگر وجود بخواهد جزء باشد «يستلزم» اينکه محذور اين بود که وجود جزء قبل از وجود کل باشد اين بايد باشد و قبل از اينکه بخواهد يافت بشود «قبل نفسه» يا «قبل نفسها» بايد وجود داشته باشد. محذور دوم را هم در باب وصف و موصوف ملاحظه فرموديد. اينها هيچ.

گذشته از اين، اين محاذير هم هست «يلزم تکرير نحو وجود شيء واحد من جهة واحدة»، يک؛ دو: «أو التسلسل في المترتبات المجتمعة من أفراد الوجود» و اين تسلسل هم که تسلسل لا يقفي نيست. اين تسلسل محال است «و هذا التسلسل مع استحالته بالبراهين و استلزامه لانحصار ما لا يتناهي بين حاصرين» يعني اگر اين تسلسل باشد مستلزم چيست؟ مستلزم امر نامتناهي بين حاصرين جمع بشود يعني اين تسلسل به اينجا مي‌کشد و نهايتاً «و يستلزم المدعي بالخلف» لازمه‌اش اين است که مدعاي خلف باشد. مدعاي ما چيست؟ «و هو کون الوجود عين الماهية في الخارج، لأنّ قيام جميع الوجودات- بحيث لا يشذّ عنها وجود- عارض يستلزم وجودا لها غير عارض» اين هم نکته‌اي است.

مي‌فرمايند که قيام همه وجودات وقتي که شما مسئله را از باب تسلسل وجود از خارج ارزيابي کرديد اين چه مي‌شود؟ اين مي‌شود که همه موجودات بايد در خارج وجود داشته باشد «لأنّ قيام جميع الموجودات» اين وجود وجود ديگر را، آن وجود وجود ديگر را، آن وجود وجود ديگر را «بحيث لا يشذّ عنها وجود عارض يستلزم وجودا لها» ماهيت «غير عارض»، مي‌گويد شما همه وجودات را آمديد پر کرديد. همه وجودات را گرفتيد يک وجودي داشته باشيد که بخواهيد عارض بر ماهيت باشد نداريد. چرا؟ چون سلسله وجودات و همه افراد وجود را شما در اينجا در استخدام گرفتيد.

«لأنّ قيام جميع الوجودات- بحيث لا يشذّ عنها وجود- عارض يستلزم وجودا لها غير عارض» که حتي يک وجود عارضي هم نماند براي اينکه وجود عارض هم بايد در قبل ديده بشود. ما مگر لحاظ نکرديم که اين وجود را به عنوان جزء؟ اين جزء است. ما مي‌گوييم اين وجود اگر بخواهد تحقق پيدا بکند به عنوان جزء بايد موجود باشد. اين وجود اگر بخواهد باشد براي آن هم يک وجودي است و وجودي است و همه وجودات را شما اينجا داريد وجود بعدي که نخواهيد داشت. «لأنّ قيام جميع الوجودات بحيث لا يشذّ عنها وجود عارض يستلزم وجودا لها غير عارض و إلّا لم يكن المفروض جميعا بل بعضا من الجميع» اگر شما بگوييد که ما برخي از وجودات را به عنوان وجود قبلي لحاظ مي‌کنيم نه همه وجودات را. در اختيار شما نيست. تخصيص و استثنا و اين حرف‌ها را ندارد. اگر يک وجودي در خارج تحقق پيدا کرد اين مستلزم تکرر نوعش است اين مستلزم تسلسل است. اين مستلزم وجود نامتناهي بين حاصرين است و امثال ذلک.

 

پرسش: ...

پاسخ: يک بار ديگر به تعبير شما مي‌خوانيم «لأنّ قيام جميع الوجودات عارض» شما اين‌جور گرفتيد؟

 

پرسش: بله.

پاسخ: مي‌توانيم تلقي بکنيم «لأنّ قيام جميع الوجودات» حالا ببينيم با آن قرائتي که شما کرديد آيا درست است يا نه؟ «لأن قيام جميع الوجودات ـ بحيث لا يشذّ عنها» وجودات «وجود ـ عارض يستلزم وجودا لها غير عارض» اين‌جوري گرفتيد؟

 

پرسش: بله.

پاسخ: همين‌طور هم مي‌توانيم بخوانيم. براي اينکه «لأنّ قيام جميع الوجودات» تصورتان را معطوف بداريد به خود بحث ببينيد، ما الآن فضايمان چيست؟ اين است که گفتيم وجود و ماهيت در خارج متحدند. متحدند به نحو جزء و کل. حالا صفت و موصوف را بگذاريد کنار. به نحو جزء و کل را تحليل بفرماييد. اين وجود در خارج موجود است چون اين وجود بايد جزئي باشد براي ماهيت که اين ماهيت و وجود باهم بخواهند يک حقيقت را تشکيل بدهند. مثل ماده و صورت. ايشان مي‌فرمايد اگر اين وجود بخواهد در خارج موجود باشد بايد يک وجود ديگري هم داشته باشد. للوجود وجود، للوجود وجود و للوجود وجود و ديگر از حوزه بحث شما خارج شد و شما نمي‌توانيم تخصيص بزنيد و استثنا بکنيد بگوييد اين مقدار از اينها را داريم. نه، همه را شامل مي‌شود. «لأنّ قيام جميع الوجودات» داخل پرانتز (بحيث لا يشذّ عنها وجود عارض يستلزم وجودا لها) اين «غير عارض» اين اصلاً نمي‌تواند عارض باشد چرا؟ چون همه وجودات را شما آورديد قبل گذاشتيد به عنوان جزء لحاظ کرديد و آورديد قبل گذاشتيد و وجود عارض ما نخواهيم داشت. بنابراين آن صفت و موصوف هم کنار مي‌رود.

«و الا» اگر شما بياييد اين وجودات را استثنا کنيد و بگوييد برخي از اينها هست و برخي از اينها نيست «و الا لم يکن المفروض جميعا جميعا» آنکه شما فرض کرديد که همه وجودات در کنار مي‌آيند تا آن تسلسل و سلسله شکل بگيرد همه‌اش نخواهد بود «بل بعضاً» اگر مي‌خواهيد يک وجود عارض درست بکنيد پس بايد يک بخشي از وجودات را بگيريد بخشي را نه. بخشي را در فضاي جزء ببينيد بخشي را نه. وقتي در فضاي جزء آن بخش را ديديد لازمه‌اش چه مي‌شود؟ لازمه‌اش اين است که يک بخشي از وجود جزء باشد يک بخشي از وجود وصف باشد صفت عارض باشد در حالي که اين در اختيار شخص نيست که بخواهد از بين همه وجودات بعضي را جدا بکند و بعضي را جدا نکند.

«و الا لم يکن المفروض جميعا جميعا بل بعضا» شايد دوستان ابهامي هم داشته باشيد ولي جا دارد که باهم باز صحبت بکنيم مباحثه مي‌فرماييد باهم إن‌شاءالله در خدمت شما هستيم.

 

پرسش: ...

پاسخ: نه، الآن دارد جواب مي‌گويد، چون بحث نحوه اتحاد از نظر مشائين را بايد تحليل بکنيم بعد نظر خودمان را بگوييم که نحوه اتحاد چگونه خواهد بود؟ الآن مشائين واقعاً چه مي‌گويند؟ اشراقيون اصلاً قائل نيستند که وجود در خارج موجود است. همه‌اش مي‌گويند در ذهن است. اگر وجود بخواهد در خارج وجود داشته باشد بايد با جزء ماهيت باشد يا وصف ماهيت باشد از اين دو حال خارج نيست بعد مي‌رويم به سمت ديگري که نوع خودشان است که همان عينيت و اتحاد بين حقيقي و اعتباري است.

 

عرض مي‌کنم من متأسفانه حالم هم خيلي خوب نيست إن‌شاءالله که در جلسه بعد ابهاماتي اگر وجود داشته باشد را برطرف بکنيد. خدا به شما خير بدهد همراهي کرديد دست شما ديد نکند إن‌شاءالله که مأجور باشيد خيلي ممنون.