1402/03/24
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/
«و التجوّز فى جزء معنى اللفظ لا ينافى كون اطلاقه بحسب الحقيقة»؛ همانطور که مستحضرید در این مشعر چهارم بحث در شکوکی است که در باب اصالت وجود وارد شده است. یکی از شکوکی که در این باب مطرح بود این بود که اگر ما در باب وجود قائل شویم به اینکه الوجود موجودٌ به این معناست که «أی الوجود بعین الوجود موجود» یا به معنای موجودیت وجود است ولی وقتی در باب اشیاء و ماهیات میگوییم «الشجر موجود، الحجر موجود» یعنی «ما ثبت له الوجود».
این اقتضا دارد که اطلاق مفهوم وجود یکسان نباشد در باب وجود اطلاق مفهوم وجود به معنایی باشد و در باب اشیاء و ماهیات به معنایی دیگر باشد. این با عنوان «سؤال و جواب» بحثش گذشت.
بعد از در امر چهل و سوم فرمودند که اگر وجود موجود باشد و موجودیت وجود عبارت است از نفس وجود و اگر اشیاء موجود هستند یعنی «شیء ثبت له الوجود» این معنایش این است که در حقیقت مفهوم وجود یکسان بر مصادیقش حمل نشود آن وقتی که بر وجود حمل میشود میگوییم «الوجود موجود» به معنای این است که «الوجود بنفس ذاته موجود». اما اگر در ماهیات حمل بشود که میگوییم «الحجر موجود، الشجر موجود» لازمهاش این است که بگوییم «شیء ثبت له الوجود» این در حقیقت مسئلهای بود که یا سؤالی بود که مطرح شد و جوابش را ملاحظه فرمودید.
در مقام جواب فرمودند که ما هیچ تغییری در اطلاق مفهوم وجود نداریم. اطلاق مفهوم وجود یا این مفهوم را ما بسیط میدانیم یا مرکّب. در هر دو حال این یکسان صدق میکند چه بر وجود اطلاق بشود میگوییم «الوجود موجود» و معنای بسیطش هم در فارسی «هست» است «الوجود موجود» یعنی وجود هست. «الشجر موجود» هم به همین معناست یعنی شجر هست. بنابراین در آن وقتی که ما موجودٌ را که مشتق است به صورت بسیط مینگریم نه مرکّ، طبعاً به یک معناست و اگر هم مرکّب اخذ کنیم یعنی «شیء ثبت له الوجود» باشد این هم در حقیقت در هم وجود و هم غیر وجود باز یکسان است.
این «شیء ثبت له الوجود» این ثبوت عبارت است از «ثبوت شیء لنفسه» ثبوت وجود برای خود وجود. یا ثبوت یک امر دیگری است برای وجود مثلاً میگوییم «الشجر موجودٌ» این تفاوتش همانطوری که بیان فرمودند از باب اطلاق مفهوم وجود نیست بلکه این مصداقها باهم متفاوتاند یک وقت مصداق به عین وجود موجود است یعنی ما وحدت داریم و نه اتحاد. یا نه، مصداق به گونه دیگری است که وجود برای او ثابت است مثل «الشجر موجود، الحجر موجود» که در این صورت معنای ثبوت «شیء ثبت له الوجود» است.
اگر کسی اشکال کند که در این بند چهل و پنجم اشکال این است که لازمهاش این است که شما در کلمه ثبوت یک نوع تجوّزی و مجازی را راه بدهید. در یک جا بگویید که «الوجود موجودٌ» یعنی «شیء ثبت له الوجود» معنای «ثبت له الوجود» معنای ترکیبی نباشد معنایی باشد که در حقیقت به عین وجود و به عین موضوع تحقق پیدا کند و وقتی در باب غیر وجود شده است این ثبوت یک معنای دیگری پیدا بکند. پس در کلمه ثبوت یک نوع تجوّز و مجازی راه پیدا کرده است.
به عبارت دیگر، همانطوری که در جلسه قبل بیان شد ما باید دقت تمامی داشته باشیم در کلمه «ثبوت» که آیا این «ثبوت شیء له» یعنی وجود برای او ثابت است آیا این لزوماً باید وجود غیر از همان موضوع باشد این محمول غیر از موضوع باشد یا میتواند محمول عین موضوع باشد؟ اگر محمول عین موضوع باشد میشود «الوجود موضود علی نحو الوحدة» و اگر موضوع غیر از محمول باشد میشود در حقیقت این ثبوت و این وجود برای امر دیگری غیر از وجود.
بنابراین تجوّزی که در کلمه ثبوت بکار رفته است این بر هم نمیزند قاعده اطلاق مفهوم وجود را «علی نحو الوحدة» و یکسان، چرا؟ چون در هر دو ما یک لحاظ داریم گرچه به لحاظ مصداق یک ثبوت به عین وجود است و دیگری به غیر وجود خواهد بود. این معنا را در بند چهل و پنجم بیان میکنند که «و التجوّز فى جزء معنى اللفظ» معنای لفظ ما چه بود؟ «شیء ثبت له الوجود» این «ثبت له الوجود» در آن جایی که خود وجود برای وجود باشد به یک معناست درآن جایی که وجود برای غیر وجود باشد به معنای دیگری است. این یک نوع مجاز بودن و تجوّز است. میگویند فرضاً اگر ما این تجوّز را بپذیریم که بنده معتقدم این مجازی نیست این معنای ثبوت همانطوری که فرمودند به معنای اعم است «و إما عبارة عما ثبت له الوجود بالمعنی الاعم» این «بالمعنی الاعم» متعلق است به آن «ثبت» یعنی «ثبت له الوجود بالمعنی الاعم» مراد از معنای اعم آن جایی است که چه محمول به عین موضوع باشد میگوییم «الوجود موجود». چه محمول به غیر موضوع باشد میگوییم «الشجر موجود».
این تفاوت در معنای ثبوت در یک جا و در جای دیگر این به معنای تجوّز نیست که در مجازگویی بشود بلکه معنای ثبوت را اعم گرفتیم چه وجود باشد چه غیر وجود باشد.
به هر حال اگر کسی قائل بشود به این تجوّز میگوییم تجوّز در جزء معنای لفظ منافاتی ندارد به اینکه اطلاق مفهوم وجود به حسب حقیقت در هر دو یکسان باشد «لا ينافى كون اطلاقه بحسب الحقيقة. و كون الأبيض مشتملا على أمر زائد على البياض انّما لزم من خصوصيّة بعض الأفراد» آن وقتی که شما ابیض را حمل بر جسم میکنیم میگویید «الجسم ابیض» طبیعی است که جسم یک امری است و ابیض هم یک امری دیگر. ولی وقتی گفتید «البیاض ابیض» این ابیض غیر از بیاض نخواهد بود. میفرمایند : «و کون الابیض مشتملاً علی أمر زائد علی البیاض» بله این درست است اما «إنّما لزم من خصوصیّة بعض الأفراد» ربطی به مفهوم ابیض ندارد ابیض چه آن وقتی که بر بیاض حمل میشود چه آن وقتی که بر غیر بیاض مثل «الجسم ابیض» حمل میشود به یک معنا حمل میشود چه در معنای بسیطش و چه در معنای مرکّبش.
«و کون الأبیض مشتملاً علی أمر زائد علی البیاض انّما لزم من خصوصیّة بعض الأفراد» بله بعضی از افراد محمول و موضوع واحدند وحدت دارند و در بعضی از افراد و مصادیق محمول و موضوع اتحاد دارند و نه وحدت که غیر هم هستند. «لا من نفس المفهوم» ما این تفاوت را از جایگاه مفهوم «موجودٌ» نمیدانیم. «فكذلك» حالا همانطور که در مثال ما مسئله روشن است در مفهوم مصدر هم همینطور است «فکذلک كون الموجود مشتملا على أمر زائد على الوجود - كالماهيّة - انّما ينشأ من خصوصيّات الأفراد الممكنة، لا من نفس المفهوم المشترك» یک وقت میگوییم که «الوجود موجود» یک وقتی میگوییم «الانسان موجود» در این هر دو قضیه و گزاره این «موجود» به یک نحوه بر موضوعاتشان حمل میشوند. یک وقت موضوعش غیر وجود است مثل «الانسان موجود» یک وقت موضوعش خود وجود است مثل «الوجود موجود» این دلیل نمیشود که اطلاق مفهوم وجود در یکی به یک معنا باشد و در دیگری به معنای دیگر.
این بند چهل و پنجم بود. در اینجا دو تا بیان را و شاهد را از جناب شیخ الرئیس نقل میکنند که این دو شاهد بسیار صریح و روشن این تفاوت را بیان میکند و بیانگر این مطلباند که جناب شیخ(رضوان الله تعالی علیه) کاملاً متوجه بود و وقتی میگفت «الوجود موجود» یعنی «الوجود بعین الوجود موجود» نه به امر دیگر. برخلاف آن جایی که «الشجر موجودٌ» که «الشجر بالوجود موجود».
بنابراین آن اشکال اصلی که در بند قبل گفته بودند که لازم میآید که در حقیقت وجود برای تحققش به وجود دیگری محتاج باشد نخیر! بلکه «الوجود موجود بذاته اما الانسان موجود بغیره». «نظير ذلك ما قال الشيخ الرئيس فى الهيّات الشفاء» ایشان چه فرمودند؟ که «انّ واجب الوجود قد يعقل نفس واجب الوجود» آن وقتی که میگوییم «واجب الوجود موجود» ما خود واجب الوجود را یعنی وجود مطلق و صرف را موضوع قرار میدهیم و محمول به عین او میدانیم. بعد مثالی که جناب شیخ میزنند مثال خیلی روشنی است یک وقت میفرمایند که یک وقت میگوییم «الواحد واحد» یک وقتی میگوییم «الانسان واحد» یا «الماء واحد» این واحدی که بر واحد حمل میشود میگوییم «الواحد واحد» میگوییم «الواحد واحد بذاته» اما وقتی میگوییم «الانسان» یا «الماء واحد واحد بغیره».
«كما انّ الواحد قد يعقل نفس الواحد»؛ یعنی این گزاره اینجوری است که «الواحد واحد»، «و قد يعقل من ذلك أنّ ماهيّة مّا - انسان أو جوهر آخر -» مثل حیوان «هو واجب الوجود» یعنی در حقیقت این واجب الوجود مربوط به گزاره اول است که «ان واجب الوجود قد یعقل نفس الواحد، هو واجب الوجود» است و مثل واحد که گاهی اوقات همین واحد «قد یعقل نفس الواحد» که در اینجا وقتی میگویم «الواحد واحد» دیگر «لا بغیره بل بذاته» و وقتی هم میگوییم «ماهیة ما» مثل انسان یا ماء موجودٌ و واحدٌ به معنای این است که انسان «واحدٌ بالوحدة» و «الماء واحدٌ بالوحدة». «و قد یعقل من ذلک أنّ ماهیّة مّا ـ انسان أو جوهر آخر ـ هو واجب الوجود كما انّه يعقل من الواحد أنّه ماء أو انسان، و هو واحد.» پس ما دو گونه کلمه واحد را در حقیقت بر واحد و بر غیر واحد حمل میکنیم. میگوییم «الواحد واحدٌ» این یک صورت. یک وقت میگوییم «الانسان واحد» در این هر دو کلمه واحد به یک معنا اطلاق میشود اما به لحاظ خصیصه مورد و مصداق یک وقت مصداق «الواحد» عبارت است از خود واحد. «الواحد واحد» اینجا بین موضوع و محمول وحدت است یک وقت میگوییم که «الانسان واحد» که اینجا بین موضوع و محمول اتحاد است و واحد گرچه به یک معنا در هر دو قضیه حمل میشود اما به لحاظ موضوع و مورد یکی موردش به گونهای است که وحدت برای اوست مثل انسان که امری است عارض بر انسان. یک وقت به عین موضوع است مثل الواحد واحد.
«قال» جناب شیخ الرئیس در جای دیگر فرموده است که «ففرق اذا بين ماهيّة يعرض لها الواحد» وقتی میگوییم «الانسان واحدٌ» یا میگوییم «أو الموجود» «الانسان موجود». «و بين الواحد و الموجود من حيث هو واحد و موجود.» که این فرق را باید ملاحظه بفرمایید این فرق به لحاظ خصیصه مورد است نه به لحاظ اطلاق مفهوم وجود. در هر دو چه واحد چه موجود، در هر دو به یک معنا اطلاق میشود اما در یک مورد موضوع به عین محمول است و وحدت دارد یک وقت موضوع به غیر محمول است اتحاد دارند.
این را که به صراحت جناب شیخ فرمودند که باید توجه کرد که «ففرق» نه یعنی فرق است در اطلاق مفهوم وجود بلکه فرق است در این مصادیق و مواردی که محمول بر آنها صادق است.
در مورد دیگر جناب شیخ در کتاب شریف تعلیقاتشان نه الهیات شفا میفرمایند که «و قال أيضا فى التعليقات «اذا سئل: هل الوجود موجود؟» جواب این است که «فالجواب انّه موجود بمعنى انّ الوجود حقيقته انّه موجود» نه اینکه «للوجود بل الوجود وجود» ای کاش امثال حکیم سهروردی این دقتها را در کلمات جناب شیخ چه در الهیات و چه در تعلیقات داشتند که اینجور مسئلهآفرینی نمیشد و ذهنیت برای اصالة الماهیة فراهم نمیگشت. «فقال أیضا فی التعلیقات «اذا سئل: هل الوجود موجود؟ فالجواب أنّه موجود بمعنی انّ الوجود حقیقته أنّه موجود» البته در غیر وجود مسئله به لحاظ مورد و به لحاظ موضوع متفاوت است گرچه به لحاظ اطلاق مفهوم یکسان است. «فانّ الوجود هو الموجوديّة.». این تمام شد.
نکتهای که الآن قابل توجه است کلماتی است که از جناب میر سید شریف در حواشی مطالع کتاب منطق ایشان و همچنین محقق دوانی در حاشیه ایشان که بر شرح تجرید دارند در حاشیه قدیمی که بر شرح تجرید دارند دو تا عبارت دارند که این دو عبارت در حقیقت در عین حالی که به هم قریب هستند تفاوتهایی هم دارند و لکن هر دو دلالت بر این معنا دارند که تأیید فرمایش جناب شیخ که اطلاق مفهوم وجود بر مصادیقش و مواردی که بر آنها حمل میشود به یک معناست و تفاوتی ندارد و اگر ما بخواهیم از باب مرکّب نگاه کنیم نه از باب بسیط. چون اگر از باب بسیط باشد خیلی مسئله روشن است بسیط یعنی هست وقتی میگوییم الوجود موجود یعنی وجود هست وقتی میگوییم «الشجر موجود» شجر هست در هر دو به یک معناست و هیچ اختلافی نیست.
اما در آن جایی که مرکب باشد یک نوع اختلافی میبینیم که «شیء ثبت له الوجود» یا «شیء ثبت له البیاض» در مورد خود بیاض اطلاق نمیشود در مورد خود وجود اطلاق نمیشود. لذا درآنجا باید این «ثبت له الوجود» را هم إعمال کنیم و وقتی میگوییم «الوجود موجود» باید بگوییم که «الوجود ثبت له الوجود» برای وجود وجودی است و هکذا فیتسلسل» و برای بیاض هم بیاض دیگری است که وقتی میگوییم «البیاض ابیض» ابیض یعنی «شیء ثبت له البیاض» پس برای بیاض هم یک بیاض دیگری است و هکذا فیتسلسل و اینها براساس تسلسل نباید در خارج راه داشته باشند.
جناب میر سید شریف جرجانی در حواشی مطالع که کتاب منطق است یک عبارتی دارد که در حقیقت این عبارت میفرماید که این کلمهای که در معنای مشتق میگوییم «شیء ثبت له الوجود» در معنای موجودٌ میگوییم «شیء ثبت له الوجود» یا در معنای ناطقٌ میگوییم «شیء ثبت له النطق» یا در معنای ضاحکٌ میگوییم «شیء ثبت له الضحک». میفرماید اینجور سخن گفتن حمل بر مجاز خواهد شد وگرنه ما نمیتوانیم کلمه شیء را یا کلمه «ذات ثبت له الوجود، ذات ثبت له النطق، ذات ثبت له الضحک» را نمیتوانیم کلمه شیء یا ذات را در معنای مشتق دخیل بدانیم، زیرا دخالت معنای شیء یا ذات در مشتق اختلال اصلی و جوهری ایجاد میکند.
اختلال اول این است که اگر ما عرض عام تلقی بکنیم این شیءٌ را ذاتٌ را، لازمهاش این است که این عرض در معنای فصل داخل بشو و امر ذاتی متقوم به یک امر عرضی بشود. یعنی چه؟ یعنی وقتی ما در معنای ناطق بگوییم «الناطق» یعنی «ذات ثبت له النطق» این «ذات ثبت له النطق» یا «شیء ثبت له النطق» هیچ تردید نیست این «ذاتٌ یا شیءٌ» در حقیقت عرض است. وقتی عرض شد اگر بخوناهد این در معنای ناطق دخیل باشد یعنی ما عرض را در معنای ناطق که یک معنای فصلی است دخیل دانستیم «و التالی باطل فالمقدم مثله». این به این صورت قیاس تشکیل میشود که اگر در مشتق، ما ذات را یا شیء را دخیل بدانیم مستلزم آن است که امر عرضی در مقوّم امر ذاتی بشود و التالی باطل فالمقدم مثله. بنابراین کلمه شیء یا کلمه ذات در معنای مشتق دخیل نیست.
«و لقد أعجبنى كلام السيّد الشريف فى حواشى المطالع و هو «انّ مفهوم الشىء لا يعتبر فى مفهوم المشتقّ كالناطق» چرا؟ چون اگر بخواهد کلمه شیء در مفهوم مشتقی مثل ناطق مثل ضاحک دخیل باشد مستلزم این است که «و الا لكان العرض العامّ» که شیء یا ذات معنای عرض عام است و در حقیقت عامّی است که شامل همه چیز میشود. مثلاً ناطق «شیء ثبت له النطق»، ضاحک «شیء ثبت له الضحک»، «موجودٌ شیء ثبت له الوجود» که این شیء یا آن ذات در حقیقت یک معنای عامّی است که داخل در فصل خواهد بود. این یک قضیه و یک قیاس که موجب بطلان دخالت شیء یا ذات در معنای مشتق است.
یک اشکال دیگری هم مطرح است که باز یک قیاس دیگری تشکیل میدهند. قیاس این است که اگر کلمه شیء یا ذات در معنای مشتق دخیل باشد، یلزم که ماده امکان به ماده ضرورت منقلب بشود و التالی باطل فالمقدم مثله.
توضیح مسئله این است که ما میگوییم که «الانسان موجود بالامکان» این امکان همان امکان خاصی است که سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم دارد. پس «الانسان موجودٌ» یعنی جهت قضیه یا ماده عبارت است از امکان. «الانسان موجود بالامکان». اگر ما موجودٌ را بگیریم «شیءٌ و ذاتٌ ثبت له الوجود» وقتی میگوییم: «الانسان موجودٌ» یعنی «الانسان انسان ثبت له الوجود» چطور؟ برای اینکه این را ما الآن عرض خاص گرفتیم نه عرض عام. اگر گفتیم که عرض عام است آن اشکال اول پیش میآید. اما اگر عرض خاص گرفتیم عرض خاص یعنی چه؟ یعنی وقتی گفتیم که «الانسان موجود» این موجودٌ یعنی «ذاتٌ أو شیءٌ» که این ذات و شیء همان انسان باشد «له الوجود». پس «الانسان موجودٌ» میشود «الانسان انسان موجودٌ» انسان موجود وقتی بر انسان حمل بشود دیگر جهت قضیه ضرورت خواهد بود و نه امکان.
اگر ما گفتیم «الانسان موجودٌ» جهت قضیه امکان است. ولی وقتی گفتیم «الانسان انسان موجودٌ» جهت قضیه ضرورت خواهد شد. چرا ما این حرف را میزنیم؟ برای اینکه وقتی شما مشتق در معنای مشتق ذات را و شیء را که اینجا مراد ذات خاص یعنی انسان یا شیء خاص هست یعنی انسان هست دخیل میدانید لازمهاش این است که انقلاب جهت بشود و امکان به ضرورت منتقلب بشود. این قیاس دوم است که مقدم ما این است که اگر کلمه شیء یا ذات در معنای مشتق معتبر باشد یلزم انقلاب ماده امکان خاص به ضرورت. و التالی باطل فالمقدم مثله. این شکل قیاس است.
«و لو اعتبر فى المشتقّ ما صدق عليه الشىء» اگر معتبر باشد در مشتق، چیزی که بر او شیء صدق کند مثل انسان. «الانسان شیء ثبت له النطق» یا «الانسان موجودٌ شیء ثبت له الوجود» در آن جایی که ناطق باشد چون ذاتی است دیگر ضرورت است. وقتی میگوییم «الانسان ناطق بالضرورة» است. ولی در آن جایی که جهت قضیه ما امکان است مثل «الانسان موجود بالامکان» اگر ما ذات را و شیء را دخیل بدانیم موجب انقلاب جهت قضیه که امکان هست به ضرورت میشود. «و لو اعتبر فی المشتقّ ما صدق علیه الشیء، انقلبت مادّة الامكان الخاصّ ضروريّة» مثلاً «فان الشىء الذى له الضحك هو الانسان» شیئی که برای او ضحک است چیست؟ انسان است. پس در «الانسان ضاحکٌ» در حقیقت این «الانسان ضاحکٌ» اگر مراد از ضاحک، انسانی باشد که برای او ضحک است یعنی «الانسان ضاحکٌ» یعنی «الانسان انسان ضاحکٌ» و این لازمهاش این است که جهت قضیه از امکان به ضرورت برسد.
در «الانسان ضاحکٌ» ما میگوییم بالامکان. ولی اگر گفتیم «الانسان انسان ثبت له الضحک» و این «انسان ثبت له الضحک» را محمول گرفتیم چون محمول به عین موضوع است به ضرورت بدل میشود و جهت قضیه میشود ضرورت. «فإنّ الشیء الذی له الضحک هو الانسان و ثبوت الشىء لنفسه ضرورىّ».
اینجا دارند جواب سؤال مقدر را میدهد میگویند که این علمای نحو همه اینها آمدند در معنای مشتق گفتند که مشتق عبارت است از «ذات ثبت له النطق» مثلاً در ناطق. یا در ضاحک «ذاتٌ ثبت له الضحک» اگر اینگونه باشد لازمهاش چیست؟ لازمهاش این است که آقایان نحات یک امر اشتباهی را بیان کردهاند! ایشان در جواب این ایراد و این اشکال میگویند که نه، آقایان نحات به جهت آن ضمیری که در آن مشتق وجود دارد آن کلمه ذات یا شیء را لحاظ کردند. ما وقتی میگوییم موجودٌ، این موجودٌ یک ضمیری دارد که به آن موضوع برمیگردد وقتی میگوییم «الوجود موجودٌ» یا «الانسان ناطقٌ» این ناطقٌ ضمیری در آن وجود دارد که در حقیقت به آن ذات برمیگردد به آن موضوع برمیگردد. ایشان میفرماید که نه! اینکه این آقایان نحویها گفتند که در حقیقت مشتق، ذات یا شیء دخیل است برای آن مرجع ضمیری است که در مشتقات لحاظ میشود.
«فذكر الشىء فى تفسير المشتقّات بيان لما رجع اليه الضمير الذى فيها.» آن ضمیری که در مشتقات هست مرجع باید داشته باشد مرجع آن ضمیر ذات است یا شیء است و الا در معنای مشتق شیء و ذات دخیل نیست.
این معنا که تحلیل لغوی یا نحوی نسبت به کلمه مشتق است مؤید بود و شاهد بسیار زندهای است بر اینکه در کلمه مشتق کلمه «ثبوتٌ» یا «ذاتٌ» دخیل نیست. جناب محقق دوانی هم چنین ایرادی را میگیرند و میگویند که اگر، قیاس جناب دوانی اینجوری است که اگر در کلمه مشتق ما ذات یا شیء را دخیل بدانیم مثلاً در ناطق بگوییم که «الناطق هو شیء له النطق» یا «ذات له النطق» لازمهاش این است که بین عرض و عرضی فرقی نباشد «و التالی باطل فالمقدم مثله» این را بیانش را اجازه بفرمایید یک توضیحی بدهیم.
ملاحظه کنید پس اصل قیاس را ملاحظه فرمودید که قیاس به این صورت دارد تنظیم میشود که اگر در کلمه مشتق، ما لفظ ذات را یا کلمه شیء را دخیل دانستیم مستلزم آن میشود که بین عرض و عرضی هیچ تفاوتی نباشد. در حالی که تفاوت هست و التالی باطل فالمقدم مثله.
عرض مثل بیاض، عرضی مثل ابیض. ابیض در اطلاقش بر موضوع نیازی به هیچ چیزی ندارد میگوییم «الجسم ابیض». اما نمیتوانیم بگوییم «الجسم بیاض»! پس فرق بین عرض و عرضی کاملاً واضح است که عرض حمل نمیشود بشرط لا است. اما عرضی لابشرط است و حمل میشود. چطور این بیان تلازم را بگوییم: چطور اگر کلمه ذات یا کلمه شیء دخیل در معنای مشتق باشد لازمهاش این است که بین عرض و عرضی فرقی نباشد چون شما در هر دو قائل هستید به اینکه مشتق یعنی «ذات ثبت له النطق» مشتق ناطق یعنی «ذات ثبت له النطق» اگر «ذات ثبت له النطق» باشد آن جایی که میگوییم «الجسم بیاض» یعنی بیاض یعنی «شیء ثبت له البیاض» هیچگونه محذوری ندارد بیاض هم حمل میشود چرا؟ چون بیاض در حقیقت در معنای ببخشید در «البیاض ابیض» در معنای «البیاض ابیض» اینجا ما میتوانیم حمل کنیم ابیض را و «شیءٌ ثبت له البیاض» در حقیقت در اینجا وجود دارد و اگر خواستیم که عرضی را حمل بکنیم عرضی هم باز «شیءٌ ثبت له البیاض» خواهد بود. در این حالت هم باز ما حمل بیاض که عرض است که به شرط لا است و حمل شدنی نیست را با عرضی که ابیض است و لا بشرط است و حمل شدنی است را ما یکسان میدانیم. چطور یکسان میدانیم؟ به همین جهتی که عرض کردیم اگر کلمه ذات یا کلمه شیء معتبر در معنای مشتق باشد یعنی چه عرض بخواهد حمل بشود مثل بیاض چه ابیض بخواهد حمل بشود که دارای «شیء ثبت له البیاض» است به یک معنا خواهد بود و هر دو بر موضوع حمل میشوند. هم میتوانیم بگوییم «الجسم بیاض» هم میتوانیم «الجسم ابیض» چطور میتوانیم بگوییم «الجسم بیاض» برای اینکه «الجسم بیاض» از این جهت که «ثبت له البیاض» میتوانیم حملش کنیم.
«الجسم ابیض» هم روشن است میتوانیم حملش بکنیم. پس بنابراین دخیل دانستن کلمه ذات یا کلمه شیء در معنای مشتق مستلزم اتحاد عرض و عرضی است «و التالی باطل فالمقدم مثله». این هم بیان جناب محقق دوانی.
فرمودند: «و هو قريب بما ذكره» چرا فرمودند «قریبٌ»؟ چون مدعای هر دو یکی است که چه؟ که در مشتق کلمه ذات یا شیء معتبر نیست. این مدعای هر دو است اما دلیل جناب میر سید شریف جرجانی یک مورد بود که بیان شد دلیل جناب محقق دوانی همان اتحاد عرض و عرضی است که دلیل دیگری است و لذا فرمودند «و هو قریب بما ذکره بعض أجلّة المتأخّرين فى الحاشية القديمة لاثبات اتّحاد العرض و العرضىّ».
در بند پنجاهم میفرماید که «فعلم انّ مصداق المشتقّ و ما يطابقه أمر بسيط» مشتق و آنچه که مطابق با مشتق است و آنچه که در حقیقت کلمه مشتق بر او صدق میکند یک امر است وقتی میگوییم ناطق یعنی امری که نطق دارد اما به معنای «ذات ثبت له النطق» نیست بسیط است و مرکّب نیست. «ليس يجب فيه تركيب بين الموصوف و الصفة، و لا الشىء معتبر فى الصفة لا عامّا و لا خاصّا» هیچ چیزی در کلمه مشتق معتبر نیست. در آن صفت، نه صفت عامّی مثل «ذاتٌ» یا «شیءٌ» نه صفت خاصی مثل «انسانٌ» «ماءٌ» و امثال ذلک. همان تفاوتی که در کلام جناب میر سید شریف بود. میر سید شریف فرموده بودند که «إن مفهوم الشیء لا یعتبر فی مفهوم المشتق» این یک مسئله بود مسئله دوم هم این بود که «و لو اعتبر فی المشتق ما صدق علیه الشیء» که عرض خاص است. یک عرض خاص داریم یک عرض عام. عرض عام همان «الشیء» و «ذات» و امثال ذلک است. عرض خاص همان انسان است میگوییم «الانسان ناطقٌ» ناطق یعنی چه؟ یعنی «انسان ثبت له النطق» که در حقیقت یعنی عرض عام «شیءٌ» و «ذاتٌ» دخیل نیست بلکه صفت خاص دخیل است. ایشان میفرماید که هیچ کدام از اینها در معنای مشتق دخیل نیست.
«الحمد رب العالمین» امیدواریم که مسائل به رغم پیچیدگیها و دقتهایی که به هر حال در مباحث متنی وجود دارد باعث بشود که این متن إنشاءالله باز بشود و روشن بشود و ابهامی نداشته باشد و دوستان و عزیزان بزرگوار اگر ابهامی هست سؤالی هست حتماً یا مکتوباً یا ملفوظاً برای ما فرستاده بشود که در تحقیقی که إنشاءالله به عهده خود آقایان خواهد بود و ما میخواهیم به تدوین برسیم این اشکالات یا شبهات یا سؤالات مطرح بشود و پاسخ گرفته بشود إنشاءالله.