1402/03/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/
«سؤال: فيكون كلّ وجود واجبا بالذات، اذ لا معنى لواجب الوجود الا ما يكون وجوده ضروريّا، و ثبوت الشىء لنفسه ضرورىّ».
همانطور که مستحضرید بحث در مشعر رابع است که مشعر رابع در باب شکوک و سؤالات و شبهاتی است که در مقابل بحث اصالت وجود مطرح شده است. عنوانی که جناب صدر المتألهین برای مشعر رابع تعیین کردند عبارت است از اینکه فرمودند «فی دفع شکوک اوردت علی عینیة الوجود». ما عناوین شماره 38 و 39 و 40 را در جلسه قبل خواندیم و ملاحظه شد.
عنوان چهل و یکم مطرح است که به صورت سؤال اینگونه طرح شده است که اگر شما قائلید که وجود یک امری است که با وجوب همراه است و تحقق وجود نیاز به چیز دیگری ندارد بنابراین هر وجودی باید واجب الوجود بالذات تعریف بشود، زیرا معنا ندارد که یک امری وجود برای او ضروری باشد و همچنین تحقق او به چیزی نیازی نداشته باشد و در عین حال وابسته باشد! ما چیزی جز همین معنا که «ثبوت الشیء لنفسه ضروری» یا امری که وجودش ضروری باشد از واجب نمیفهمیم. مراد از واجب همین است. واجب الوجود یعنی چه؟ یعنی وجودی که هستی برای او ضرورت داشته باشد و ثبوتش برای خودش ضروری باشد. اگر شما قائلید به اینکه وجود در تحقق نیازی به امر دیگر ندارد، لازمهاش این اس تکه هر وجودی واجب باشد در حالی که این نیست اینکه هر وجودی واجب باشد باطل است پس اینکه ما قائل باشیم به اینکه وجود در تحققش به امری محتاج نیست این هم سخن باطلی خواهد بود.
به صورت دیگر ما اگر بخواهیم قیاس استثنایی مطرح کنیم اینطور میشود که اگر وجود برای تحققش به امر دیگری نیاز ندارد لازمهاش این است که هر وجودی واجب باشد «و التالی باطل فالمقدم مثله» بیان تلازم هم به این است که ما چیزی جز وجود ضروری در معنای واجب اراده نمیکنیم. «لا معنی لواجب الوجود» الا اینکه شیء برای خودش ضروری باشد یا «ثبوت الشیء لنفسه» ضروری باشد.
این اصل سؤال است که ملاحظه فرمودید. یک بار دیگر این سؤال را میخوانیم بعد راجع به جوابش بحثی را از خارج عرض کردیم و در مقام تطبیق. سؤال این است: «سؤال: فيكون كلّ وجود واجبا بالذات»؛ یعنی براساس گفته شما که وجود در تحققش به امر دیگری نیاز ندارد، برخلاف ماهیت که برای تحقق به یک امر دیگری نیازمند است اگر چنین معنایی از تحقق وجود را شما اراده کرده باشید، لازمهاش این است که هر وجودی واجب باشد. چراکه ما چیزی جز همین معنا از واجب تلقی نمیکنیم. واجب الوجود یعنی موجودی برای تحققش نیازی به چیزی نباشد و وجود برای او ضروری باشد. «فیکون کلّ وجود واجبا بالذات»؛ یعنی اگر آنگونه که شما گفتید مراد از تحقق و وجود موجودیت وجود یعنی اینکه در مقام تحقق نیاز به امر دیگری ندارد، چون تعبیر این بود که «و إن أرید به المعنی البسیط المعبر عنه بالفارسیه بـ «هست» و مرادفاته فهو موجود و موجودیته هو کونه فی الأعیان بنفسه و کونه موجودا هو بعینه کونه وجودا لا أن له امرا زائداً علی ذاته» از این عبارت چنین سؤالی برمیآید که اگر اینگونه باشد که موجودیت وجود این است که وجود برای خودش ثابت باشد لازمهاش این ست که هر وجودی واجب باشد چراکه جز معنای واجب جز این نیست «إذ لا معنی لواجب الوجود الا ما یكون وجوده ضروريّا، و ثبوت الشىء لنفسه ضرورىّ» دو تا عبارت در مقام بیان معنای واجب الوجود ذکر میکنند:
عبارت اول این است که واجب الوجود یعنی چیزی که وجودش ضروری باشد یا چیزی که ثبوتش لنفسه ضروری باشد که این هر دو به یک معناست اما تغییری در عبارات دارد.
در مقام جواب از این سؤال یا این شبههای که از ناحیه اصالة الماهویها یا دیگران مطرح شده است میفرمایند که «جواب: هذا[1] مندفع بثلاثة امور:» ما سه تا امر را ذکر میکنیم که این سه تا امر میتواند ذهن مناسبتری را برای این جواب فراهم کند. یک مسئله تقدم و تأخر است. دیگری مسئله تمام و نقص است. سومی هم مسئله غنی و حاجب است و این موردی که در باب وجود است که میگوییم «الوجود موجود» در حقیقت هم از این باب خواهد بود که حالا در مقام تبیین این نکته را هم توضیح میدهند.
میفرمایند که لازم است به عنوان مبادی تصدیقی بحث ما بین ضرورت ذاتیه و ضرورت ازلیه یک تفاوت جوهری قائل شویم. در باب واجب چه اصل وجود واجب چه اوصاف واجب، ضرورتها در قالب ضرورتهای ازلی مطرح هستند. یعنی میگوییم «الواجب موجود بالضرورة الأزلیة، الواجب عالم بالضرورة الأزلیة، الواجب قادر بالضرورة الأزلیة» ذات برای ذات. اوصاف برای ذات باری با ویژگی ضرورت ازلیه است و لکن برای ممکنات ضرورت ذاتیه است و تفاوت بین ضرورت ذاتیه و ضرورت ازلیه را هم الآن بیان میکنند. وقتی میگوییم که «الممکن موجودٌ» یا وجود الممکن موجودٌ، وجود الشجر موجودٌ، وجود الحجر موجودٌ، این جهت قضیه عبارت است از ضرورت ذاتیه. یعنی مادامی که وجود موضوع موجود است، چه وجود شجر، چه وجود حجر، چه وجود انسان در چنین مثالهایی که بیان شده است اگر مادامی که انسان وجودش موجود هست این وجود برای او ثابت است. اگر وجود شجر بود وجود حجر بود وجود سماء بود این «موجودٌ» ثابت است مادام الذات یعنی مادام ذات الانسان یا مادام وجود الانسان موجوداً الانسان موجودٌ، الشجر موجودٌ فکذا.
لذا میفرماید که این سائل محترم بین ضرورت ذاتیه و ضرورت ازلیه فرقی نگذاشتند. واجب الوجود دارای ضرورت ازلیه است چه اصل وجود او چه اوصاف وجود او. اما همه وجودات دیگر همه وجودات ممکنات دارای ضرورت ذاتیه هستند و تفاوت در این است که ضرورت ذاتیه به مادام الذات متکی است ولی ضرورت أزلیه مادام الذات برنمیدارد. وقتی میگوییم الواجب موجودٌ نه اینکه «الوجود مادام موجوداً موجودٌ»، نه! بلکه «الواجب موجودٌ». بر خلاف وجودات امکانی، وجود الشجر مادام موجوداً موجودٌ. وجود الانسان مادام موجوداً موجودٌ این مادام الذات خصیصهای است که لزوماً باید در ضرورت ذاتیه باشد اما در ضرورت ازلیه منزه از این حیثیت است به تعبیری دارای حیثیت اطلاقیه مطلقه است، نه اینکه دارای حیثیت ذاتیه باشد.
این تفاوت ما را راهنمایی میکند به اینکه بتوانیم نسبت به این سؤال و شبهه پاسخ مناسبی را ارائه کنیم. در آن سه موردی که بیان شد یعنی «التقدّم و التأخّر، و التمام و النقص، و الغنى و الحاجة» واجب در همه این موارد بالضرورة الأزلیه ین تقدم برای او هست تمامیت برای او هست غنا برای او هست. این ضرورت ازلیه دارد نه اینکه ضرورت ذاتیه داشته باشد و لکن نسبت به موجودات وجودات امکانی این تقدم و تأخر این تمام و نقص این غنا و حاجت در قالب و حیثیت مادام الذات قابل اثبات خواهد بود.
این یک مقدمهای است و به تعبیری از مبادی تصدیقی است که ما وارد سؤال مطرحه و جوابی که باید به پیرو آن سؤال بدهیم. پس اجازه بدهید اول ما آن مبادی تصدیقی را کاملاً باز کنیم بعد بیان متنی را هم داشته باشیم بعد وارد پاسخ میشویم. جواب این است که «هذا مندفع» یعنی این سؤال و این شبهه مندفع است «بثلاثة امور التقدم و التأخر و التمام و النقص و الغنی و الحاجة. و هذا المورد» که سائل سؤال کرده که وجود واجب هم بالذات است وجود ممکنات هم بالذات است «لم يفرّق» این آقای سائل «بين الضرورة الذاتيّة و الضرورة الأزليّة». مثلاً «فواجب الوجود يكون مقدّما على الكلّ»، یک؛ «غير معلول لشىء»، دو؛ «و تامّا لا أشدّ منه فى قوّة الوجود، و لا نقصان فيه» در واجب «بوجه من الوجود»، و همچنین «و غنيّا لا تعلّق له بشىء من الموجودات» چرا اینگونه اوصاف برای واجب هست؟ «اذ وجوده واجب» اما به این حیثیت «بالضرورة الأزليّة من غير تقييده» این محمول برای این موضوع که وجود واجب باشد «بما دام الذات، و لا اشتراطه[2] بما دام الوصف» که مشروطه عامه یا ضرورت وصفیه لازم دارد یا ضرورت ذاتیه لازم دارد، نه! ثبوت این محمول برای موضوع قطعی است ضروری است «بالضرورة الأزلیة» که «لا یحتاج إلی لاضرورة الذاتیة یعنی مادام الذات «من غیر تقییده بما دام الذات و لا اشتراطه» واجب «بما دام الوصف».
اما «و الوجودات الامكانيّة مفتقرات الذوات[3] متعلّقات الهويّات» اینها برخلاف واجباند. واجب در وجود خودش محتاج به امری نیست. اما ممکنات در وجود خودشان چون امکان فقری دارند و متعلق الهویه به واجب هستند بنابراین واجب سبحانه و تعالی تأمین کننده این وجودات است «و الوجودات الامکانیّة مفتقرات الذوات متعلّقات الهویّات» واجب مفتقر الذات نیست متعلق الهویّه نیست چرا؟ «اذ قطع النظر عن جاعلها»؛ یعنی اگر این موجودات امکانی از جاعشان قطع نظر بشود «فهى» یعنی این موجودات امکانی «بذلك الاعتبار» یعنی به قطع نظر «باطلة مستحيلة، اذ الفعل يتقوّم بالفاعل» فعل در سایه تقوم به فاعل است که تحقق پیدا میکند و منقطع از فاعل یافت نمیشود. «كما انّ ماهيّة النوع المركّب يتقوّم بفصله» ماهیت مرکّبه در مقابل ماهیات بسیطه مثل اجناس عالیه که ماهیات نوع مرکّب که دارای جنس و فصل هستند بدون فصل تقوّمی ندارند. همانطوری که تقوّم یک نوع مرکّب به فصل است و به فصل متقوّم هستند وجودات امکانی هم از طریق فاعلشان و جاعلشان تقوّم وجودی پیدا میکنند ما از اینجا وارد میشویم به اینکه بخواهیم آن سؤال را جواب بدهیم.
سؤال: براساس گفته شما هر وجودی واجب بالذات است میگوییم بله، وجودات واجب بالذات هستند مادام الذات. وقتی که ذات آنها از ناحیه جاعل تأمین شده باشد اینها موجود هستند و نیازی به امر دیگری ندارند. برخلاف ماهیات. ماهیات اگر هم تقرر ماهوی داشته باشند بدون اینکه وجود به آنها ضمیمه بشود تحقق نخواهند داشت. وجودات امکانی برای تحققشان نیازمند به وجود دیگری نیستند. اما ماهیات امکانی برای تحققشان نیازمند به امر دیگری بنام وجود هستند. یعنی ماهیت انسان زمانی موجود است که وجود به او ضمیمه بشود و حیثیت تعلیلیه برای اینها که برای وجودات هست گذشته از حیثیت تعلیلیه حیثیثت تقییدیه هم لازم است.
«فمعنى كون الوجود واجبا» اگر ما میگوییم وجودات ممکنات واجباند یعنی «انّ ذاته بذاته موجود من غير حاجة الى جاعل[4] يجعله، و لا قابل يقبله» اگر در باب واجب سخن گفتیم و گفتیم واجب الوجود موجودٌ، «و معنی کون الوجود واجبا» اگر گفتیم واجب الوجود واجب است یعنی ذات واجب بذاته بدون اتکای به امر دیگر و نیاز به امر دیگر موجود است «من غیر حاجة الی جاعل یجعله و لا قابل یقبله». اما در خصوص وجودات امکانی و موجودات ممکنه به لحاظ وجودشان، «و معنى كون الوجود موجودا» یعنی «انّه اذا حصل» اگر تحقق پیدا کرد حالا یا بذاته تحقق پیدا کرد مثل واجب یا در سایه فاعل تحقق پیدا کرد مثل وجودات امکانی، در چنین فرضی این وجود واجب خواهد بود در تحققش نیازی به امری دیگر نیست «امّا بذاته أو بفاعل[5] ، لم يفتقر فى كونه متحقّقا الى وجود آخر يحصل له، بخلاف غير الوجود» که ماهیت باشد. ماهیت بعد از احراز تقرر ماهوی مثلاً در باب انسان وقتی حیوان ناطق به عنوان تقرر ماهوی انسانی شکل گرفت اگر بخواهد متحقق بشود حتماً باید یک وجودی به او ضمیمه بشود تا در سایه آن وجود موجود بشود. اما وجود انسان نه ماهیت انسان، وجود انسان وقتی از ناحیه جاعل جعل شد نیازی به امر دیگری نیست.
«و معنی کون الوجود موجودا» یعنی «أنه إذا حصل» اگر این وجود حاصل شد و در سایه علت وجود پیدا کرد حالا «إما بذاته» اگر در سایه علت شد ببخشید اگر بذاته موجود شد. «أو بفاعل» اگر در سایه علت یافت شد «لم یفتقر فی کونه متحققا در اینکه بخواهد تحقق پیدا بکند احتیاجی به وجود دیگری ندارد. بنابراین اگر شما بفرمایید که «فللوجود وجود» این سخن باطل است چرا؟ چون وجود در تحقق خودش به وجود دیگری نیاز ندارد. وجود در اصل تحققش که از ناحیه جاعل آمده است برای اینکه تحقق پیدا کند نیازی به امر دیگری ندارد. فرق بین وجود و ماهیت در این است که تقرر ماهوی کفایت در وجود او نخواهد کرد بلکه باید به ضمیمه وجودی موجود بشود. اما اگر از ناحیه فاعل و جاعل وجود موجودی تحقق پیدا کرد برای تحقق خارجی او نیازی به امر دیگری نیست.
«بخلاف غیر الوجود» مثل ماهیت «لافتقاره» غیر الوجود «فى كونه موجودا الى اعتبار الوجود و انضمامه» باید که حتماً وجود را کنار آن لحاظ کرد و وجود را با او منضم کرد تا بتواند تحقق پیدا بکند.
از این سؤال و جواب یک سؤال و جواب دیگری هم زاده میشود و این سؤال که سؤال چهل و سوم هست متوجه به جواب 42 است. بسیار خوب، اگر ما این فرمایش شما را بپذیریم باز هم در قالب قیاس استثنایی است. اگر ما این فرمایش شما را بپذیریم که وقتی میگوییم وجود موجود است یک معنایی را لحاظ میکنیم وقتی میگوییم ماهیت موجود است یک معنای دیگری را لحاظ میکنیم این لازمهاش این است که اطلاق وجود بر مصادیقش «علی نحو الاشتراک اللفظی» باشد یا «علی نحو الاختلاف» بخواهد تطبیق بشود.
«سؤال: اذا اخذ كون الوجود موجودا» وقتی ما چنین عبارتی داریم «الوجود موجودٌ» معنایش چیست؟ «انّه عبارة عن نفس الوجود» وقتی میگوییم وجود موجود است «أی الوجود عین الموجودیة» همین! همانطوری که در جواب چهل ملاحظه فرمودید که «و کونه موجودا هو بعینه کونه وجودا» اگر گفتیم «الوجود موجود» نه یعنی «ثبت له الوجود» بلکه مراد از اینکه میگوییم «الوجود موجود» یعنی «الوجود هو عین الموجودیة» پس بنابراین در آن جایی که این «موجودٌ» را اطلاق میکنیم بر وجود، یک معنایی را اراده میکنیم و آن معنا عبارت است از نفس الوجود. ولی وقتی بر غیر وجود حمل میکنیم معنای دیگری میشود یعنی «ثبت له الوجود». عین الوجود با ثبت له الوجود دو تا عبارت است که اینها باهم فرق میکنند و لازمهاش یا اشتراک لفظی وجود خواهد بود یا اینکه لفظ وجود دو گونه «علی نحو الاختلاف بر مصادیقش حمل میشود.
«سؤال: إذا أخذ کون الوجود موجودا» اینجوری ما فرض کنیم که مراد این است که «أن الوجود عبارة عن نفس الوجود» و اما وقتی میگوییم که «و كون غيره» وجود «من الأشياء» مثل الانسان الشجر الحجر «موجودا انّه» یعنی آن غیر وجود «شىء له الوجود»؛ یعنی این موجودیت برای آن غیر وجود ثابت میشود. «أنّه» یعنی آن غیر وجود «شیء» که «له الوجود». بنابراین «فلم يكن حمل الوجود على الجميع بمعنى واحد» ما وقتی موجودٌ را حمل بر وجود میکنیم یک معنایی فهمیده میشود و این موجودٌ را حمل بر غیر وجود میکنیم یک معنای دیگر. «فلم یکن حمل الوجود علی الجمیع بمعنی الواحد» در حالی که اینجا نقطه لازم نیست واو حالیه است در حالی که «و قد ثبت انّ اطلاق الوجود على جميع الموجودات بمعنى مشترك» این یک مشترک معنوی است نه اینکه وقتی ما وجود را بر وجود حمل میکنیم بگوییم الوجود موجود، یک معنایی را از الموجود ادراک بکنیم و اراده بکنیم وقتی بر غیر وجود حمل میکنیم میگوییم الانسان موجودٌ یک معنای دیگر. در حالی که «قد ثبت» که «إنّ اطلاق الوجود علی جمیع الموجودات بمعنی مشترک».
بناباین «فلابدّ» حالا که ما میگوییم وجود مشترک معنوی است پس در همه باید به یک معنا باشد آنجایی که میگوییم الوجود موجود یعنی «ثبت له الوجود آنجایی که میگوییم الانسان موجودٌ» یعنی «ثبت له الوجود». «فلابدّ من أخذ الوجود موجودا بالمعنى الذى اخذ فى غيره من الموجودات» آن معنا چیست؟ آن معنایی که حمل بر وجود و غیر وجود و یکسان میشود چیست؟ «و هو أنّه» وجود «شىء له الوجود». بنابراین «فلم يكن الوجود موجودا» این را برمیگردند به آن اصل مطلب خودشان. چون اگر ما قائل شویم به اینکه وجود مشترک معنوی است و در همه حالات به یک معناست و آن عبارت از «شیء ثبت له الوجود» بنابراین «فلم یکن الوجود موجودا» دیگر وجود موجود نخواهد بود چرا؟ چون اگر «للوجود وجود» این تسلسل پیش میآورد. شما میگویید «الانسان موجود» این تسلسلی ندارد یک وجود است که برای انسان میآید ولی وقتی میگویید «الوجود موجود» و معنایش هم این است که «ما ثبت له الوجود» یعنی یک وجودی برای وجود میآید. ما نقل کلام در آن محمول میکنیم که موجود است و برای آن هم همینطور فهکذا فیتسلسل. «فلم یکن الوجود موجودا» چرا؟ «لاستلزامه التسلسل عند عود الكلام الى وجود الوجود جذعا» قطعاً بدون تردید حتماً تسلسل پیش خواهد آمد «عند عود الکلام الی وجود الوجود جذعا» وقتی ما کلام را به وجود وجود برگردانیم یعنی بگوییم که این محمولی که میخواهد بر این موضوع حمل بشود آیا خودش هم وجود دارد یا ندارد؟ اگر شما میگوییم «الوجود موجودٌ» ما نقل میکنیم به آن موجودی که به عنوان محمول است آیا این خودش هم نیازمند به وجود هست یا نیست؟ و این قطعاً به تسلسل میانجامد.
این سؤال بود. اما جواب که به عنون چهل و چهارم است. جواب این است که شما در اینجا باید یک دقتی داشته باشید و آن این است که این اختلاف بین موجودیت اشیاء یا ماهیات با موجودیت وجود در چیست؟ این اگر برای شما روشن بشود که فرق است به اینکه وجود موجود است و یا اینکه اشیاء و ماهیات موجود هستند اگر این فرق روشن بشود و مشخص بشود که این تفاوت از ناحیه موضوع است و نه از ناحیه محمول، این سؤال جواب خودش را در خواهد یافت. میفرماید که ما به دو اعتبار میتوانیم این معنای وجود را لحاظ کنیم. یا این معنای وجود را بسیط میگیریم که همان به معنای هست. وقتی میگوییم که وجود الشجر موجود یا میگوییم الشجر موجودٌ هر دویش به معنای هست است. وجود شجر هست! خود شجر هست! در اینجا همانطور که ملاحظه میفرمایید یک معنا اخذ شده و همان اطلاق هستی است که بر هر دو است چه وجود باشد موضوع ما چه غیر وجود باشد یکی است.
همچنین اگر ما عبارت بسیط نگیریم بلکه مرادمان از موجودٌ همان که شما گفتید باشد «اما ثبت له الوجود» باشد، این «ثبت له الوجود» خواه از باب این چون «ثبت له الوجود» یک معنای اعمی است هم شامل «ثبوت الشیء لنفسه» میشود هم شامل «ثبوت الشیء لغیره» میشود یعنی چه؟ یعنی اینکه چه ما بگوییم که «وجود الانسان موجودٌ» یا «الوجود موجودٌ» چه بگوییم «الانسان موجودٌ» در هر دو حال «ما ثبت له الوجود» است اما این «ما ثبت له الوجود» آن چیزی که وجود برای او ثبات است یک وقت به این معناست که در حقیقت این لحاظ را داریم که وقتی میگوییم وجود موجود است یعنی عین وجود است این موجودیت عین وجود است چرا؟ چون تحقق او برای خودش نیازمند به امر دیگری نیست و همین «ما ثبت للشیء» در باب ماهیت هم همینطور است وقتی میگوییم «الانسان موجودٌ» یعنی «ما ثبت له الوجود».
پس بنابراین چه ما موضوع را وجود بگیریم چه ما موضوع را ماهیت بگیریم و اشیاء بگیریم همان ارادهای که شما گفتید در ارتباط با معنای وجود، همان معنا را لحاظ میکنیم «ما ثبت له الوجود». این «ما ثبت له الوجود» یک وقت است که آن شیئی که وجود برای او ثابت است او خود عین وجود است یک وقت است که آنچه که وجود برای او ثابت است غیر وجود است پس این تفاوت از ناحیه این محمول نشد که محمول دو گونه معنا بشود در یک جا «ما ثبت له الوجود» باشد در جای دیگر «ما ثبت له الوجود» نباشد! نه، در هر دو جا «ما ثبت له الوجود» است. اما در آن جایی که «ما ثبت له الوجود» برای آن است که وجود عین موجودیت است «ثبت له» اما این «ثبت» نه یعنی یک امر زائدی برای او شده است. نه! همان وجودی که تحقق دارد این وجود برای او به عین وجود او موجود است. اما برای ماهیت اینگونه نیست بلکه امر دیگری است و غیر از ماهیت بر ماهیت حمل میشود.
این عبارتی است البته ایشان دو تا مثال هم ذکر میکنند مثلاً در باب مفهوم ابیض، ما میگوییم «الجسم ابیض»، یک؛ دو: «البیاض ابیض» این دو تا هستند. در هر دو هم «ما ثبت له البیاض» است چه در ارتباط با جسم میگوییم «ما ثبت له البیاض» وقتی بگوییم ابیض یعنی «ما ثبت له البیاض» راجع به بیاض هم میگوییم «ما ثبت له البیاض». این «ما ثبت له البیاض» هم برای خود بیاض است هم برای جسمی است که جسم غیر از بیاض است به یک معنا صادق است.
یا در باب اضافه هم همینطور است وقتی در باب اضافه، یک وقت میگوییم که «المضاف مضاف» یک وقت میگوییم «الأب مضاف» آن جایی که میگوییم «المضاف مضاف» این مضاف محمول به عین مضاف موضوع است و امر زائدی نیست. یک چیزی غیر از مضاف نیست که زائد باشد و عارض باشد تا ما بگوییم «المضاف» به وسیله آن امر دیگر مضاف است نه! مضاف مضاف است بذاته. ولی أب مضاف است بذاته نه، به غیر دیگر. به اضافه مضاف میشود نه بذاته. این هم مثال و نمونه روشنی است در باب مورد ما.
میفرمایند که «جواب: هذا الاختلاف بين موجوديّة الأشياء و بين موجوديّة الوجود» اگر شما میبینید که این اطلاق متفاوت است از ناحیه این وجود نیست بلکه از ناحیه آن موضوعی است که وجود بر آن صادق است «ليس يوجب الاختلاف فى اطلاق مفهوم الوجود[6] المشتقّ المشترك بين الجميع» بله ما هم معتقدیم که وجود مشترک معنوی است نه مشترک لفظی و در بین همه موجودات چه وجود باشد چه ماهیات باشند به یک معنا صادق است وجود همان تحقق است. گاهی اوقات این تحقق بذاته است گاهی اوقات این تحقق بغیره است. بنابراین در اطلاق مفهوم وجود ما هیچ اختلافی نداریم. میفرمایند که این «لیس یوجب الاختلاف فی مفهوم الوجود» میفرمایند که «هذا الاختلاف» اگر شما چنین اختلافی میبینید این اختلاف بین موجودیت اشیاء، یک؛ و بین موجودیت وجود نیست. «هذا اختلاف بین موجودیّة الأشیاء و بین موجودیّة الوجود لیس یوجب الاختلاف فی اطلاق مفهوم الوجود المشتقّ المشترک بین الجمیع» شما این دو تا را دو تا اطلاق و دو معنا از معنای وجود تصور نفرمایید. بلکه در حقیقت اینها به لحاظ معنا یکی هستند به لحاظ مورد و مصداق باهم فرق میکنند.
بعد در مقام تعلیل میفرمایند که «لانّه» شما این معنای وجود را یا یک معنای بسیط اراده میکنید مثل همان معنای «هست». وقتی میگویید وجود هست، یا انسان هست، به یک معناست. وجود هست یک معنایی دارد به همین معنا در باب انسان هم هست میگوییم انسان هست. هیچ تفاوتی که در اطلاق ندارد. «لأن الوجود امّا معنى بسيط كما مرّت الاشارة» یا نه معنای بسیط نیست بلکه وجود یعنی «ما ثبت له الوجود». موجودٌ یعنی «ما ثبت له الوجود». «و امّا» این معنای وجود «عبارة عمّا ثبت له الوجود» این «ثبت له الوجود»، «بالمعنى الأعمّ» است. اینجا یک مقدار دقت میخواهد. یعنی وجود بر یک امری ثابت است این امری که وجود برای او ثابت است یک وقت خودش عین وجود است یک وقت غیر وجود است. یک وقتی میگوییم الوجود موجودٌ یک وقتی میگوییم که الشجر موجودٌ.
این «عبارة عما ثبت له الوجود بالمعنی الأعمّ» این باشد اگر باز بشود جواب سؤال در میآید. «سواء كان من باب ثبوت الشىء لنفسه الذى مرجعه عدم انفكاكه عن نفسه» وقتی ما میگویم الوجود موجودٌ انفکاکی بین موضوع و محمول نیست و اینها در حقیقت به عین هم موجودند همان عبارتی که قبلاً ملاحظه فرمودید. «سواأ کان من باب ثبوت لاشیء لنفسه الذی مرجعه عدم انفکاکه عن نفسه» که وقتی میگوییم الوجود موجود. یا اینکه «أو من باب ثبوت الغير له» یعنی برای غیر وجود ثابت بشود «كمفهوم الأبيض و المضاف و غيرهما» وقتی میگوییم البیاض ابیض نه یعنی یک بیاض دیگری بر بیاض اضافه شده و آن شده است ابیض. نه! این ابیض که محمول است با آن بیاض که موضوع است عین هماند وحدت دارند و نه اتحاد. در دومی اتحاد است در اوی وحدت است. وقتی گفتیم الوجود موجود این وحدت است و این به جهت موضوع است نه به جهت اطلاق که اطلاق فرق بکند. اطلاق هر دو یکسان است یعنی «ما ثبت له الوجود» اما آنکه وجود برای او ثابت است گاهی بالذات موجود است و گاهی بالغیر موجود است مثل «کمفهوم الابیض و المضاف و غیرهما فانّ مفهوم الأبيض» یک مفهوم است چه وقتی میگوییم «البیاض ابیض» چه وقتی میگوییم «الجسم ابیض». یا وقتی میگویم «المضاف مضاف» یا وقتی میگوییم «الأب مضاف» آن وقت که میگوییم «المضاف مضاف بذاته» وقتی میگوییم «الأب مضاف بغیره». «فإن مفهوم الأبیض ما له البياض سواء كان عينه أو غيره» یا مضاف عینه أو غیره، یا وجود عینه أو غیره.