1402/03/22
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/
«المشعر الرابع فى دفع شكوك اوردت على عينيّة الوجود» مستحضرید که در مشاعر گذشته در ارتباط با مفهوم وجود و برخی از احکام وجود و همچنین اطلاق وجود و مهمتر از همه بحث اصالت وجود بود که مطرح فرمودند.
در بخشی که مربوط به اصالت وجود بود یعنی مشعر ثالث تحت عنوان «فی تحقیق الوجد عینا» هشت شاهد ذکر کردند که هر کدام دلایل خاصی بود که بر اصالت وجود بود. اما به هر حال در این شعر چهارم سؤالات و شبهات و اشکالاتی که در مباحث اصالت وجود بود و ادله وجود داشت را دارند با یک بیان دیگری تحت عنوان «فی دفع شکوک اوردت علی عینیّة الوجود» مطرح میکنند. در مقام دفع شبهات و شکوکی است که بر اصالت وجود وارد شده است که اگر ما قائل شویم بر اصالت وجود چنین اشکالاتی یا چنین شکوکی وارد میشود.
در این بخش که کلاً مربوط به همین موضوع است جناب صدر المتألهین مباحث را به عنوان سؤال و جواب پیش بردهاند و البته در ضمن سؤالها و ضمن جوابها هم توضیحاتی میدهند که میتواند در شفافسازی و بهینهکردن مباحث اصالت وجود بسیار نقشآفرین باشد.
به هر حال یک حکیم برای اینکه یک مطلبی را تثبیت کند، دو حیث را باید مورد ملاحظه قرار بدهد؛ هم حیث اثباتی و هم حیث سلبی. تاکنون حیث اثباتی بیشتر مورد تأکید بود که ادله اصالت وجود را ذکر میکنند و لکن در این مشعر حیث سلبی مطرح است و آن اشکالات و شبهات و شکوکی است که طرح میشود و آنها هم پاسخ داده میشود تا تثبیت یک حقیقت به درستی انجام بشود. حکیم باید تمام جوانب یک مسئله را کاملاً رصد کند ارزیابی کند و بعداً در ارتباط با آن یک نظری را ارائه کند. اصالت وجود یک نظریهای است بسیار اصیل، مبنایی و نیازمند به تبیین بیشتر که هشت دلیل برای این امر ذکر کردند و همچنین مشعری را مستقلاً برای رفع شکوک و شبهات ذکر میکنند.
ایشان میفرماید که «انّ للمحجوبين عن مشاهدة نور الوجود الفائض على كلّ ممكن موجود، و الجاحدين لأضواء شمس الحقيقة المنبسطة على كلّ ماهيّة امكانيّة حجبا و هميّة و حججا قويّة كشفناها، و أزحنا ظلمتها، و فككنا عقدتها، و حللنا اشكالها، بأذن اللّه الحكيم؛ و هى هذه:»؛ آنهایی که در ضل و سایه ماهیت و اصالة الماهیة ماندند در حقیقت محجوباند از دیدگاه یک حکیمی که دارد این موضوع بحث میشود نگرش به ماهیت و اصیل دانستن آن را ضل و ضلال و سایه میداند و آن کسی که در سایه است قدر نور و ارزش نور را نخواهد دانست و محجوب از نور است و وجود در حقیقت آن نوری است و شمس وجودی است که آن کسی که در سایه است و در سایه نشسته قدر نور را نمیداند؛ لذا او محجوب از نور است.
«انّ للمحجوبين عن مشاهدة نور الوجود»؛ آن کسانی که محجوباند از مشاهده نور وجود و اصالت وجود، این نور وجودی که «الفائض على كلّ ممكن موجود» بر هر ممکن موجودی این نور وجودی اشراف دارد و سایهافکن است و هر موجودی در سایه نور وجود دارد و روشن است. «انّ للمحجوبين عن مشاهدة نور الوجود» آن نور وجودی که «الفائض على كلّ ممكن موجود»، این یک؛ «و الجاحدين» یعنی «إن للجاحدین لأضواء شمس الحقيقة»؛ آنهایی که منکرند نسبت به پرتو و شعاع شمس حقیقتی است که منسبط است بر کل ماهیت که مراد از شمس حقیقت یعنی همان حقیقت هستی و حقیقت وجود که این بر هر ماهیت امکانی سایهافکن است و ماهیت امکانی را او روشن میکند. آن کسانی که منکر اضواء شمس حقیقت منبسط بر کل ماهیات ممکنه هستند برای این دو دسته، هم محجوبین از مشاهده نور وجود و آنهایی که نور وجود را اعتباری میدانند و ماهیت را اصیل میدانند و آن کسانی که منکر هستند از اینکه اصلاً وجود بخواهد در خارج وجود داشته باشد حجبی هست موانع فکری و حجب وهمی است.
اینها براساس پندارها و گمانها یخود دارند اینجور انکار میکنند و طرد میکنند وجود را در خارج «انّ للمحجوبین حجباً وهميّة و حججا قويّة» که البته در فضای وهم بسیار حجتهای قویای هم هست. در فضای وهم اینها واقعاً بله، وهم سلطانی است که تا قبل از طلوع عقل، او میتواند بر همه قوای انسانی سایهافکن باشد. این ظن و گمان و وهم و خیال که موجود مختال براساس اینها دارد زندگی میکند، طبیعی است که قدرت یافتن حقیقت را ندارد. «حجبا وهمیة و حجبا قویة كشفناها» که ما این حجب را فهمیدیم کنار زدیم «کشفناها» کشف کردیم این حجب وهمی را «و أزحنا ظلمتها» و واضح کردیم و روشن کردیم ظلمت این حجب را «و فككنا عقدتها» و آن عقدهها و آن قضایای وهمی که شکل گرفتند را ما باز کردیم و روشن کردیم «و حللنا اشكالها» و اشکالات آن را حل کردیم البته «بأذن اللّه الحكيم»؛ به عنایت الهی و اذن خدای عالم «و هى هذه:».
وارد اولین سؤال در این رابطه میشوند که همان مباحثی است که در ضمن اصالت وجود هم ما به آن توجه داشتیم و این مسئله مطرح بود اما الآن به صورت یک سؤال و جواب مستقل مطرح شده است و این سؤال سؤالی است که از جانب جناب حکیم سهروردی مطرح است. سؤال معروفی است که اگر وجود بخواهد در خارج موجود باشد برای آن وجود یک وجود دیگری است، چون میگوییم وجود موجود است و موجود هم یعنی «ما ثبت له الوجود» بنابراین اگر وجود بخواهد موجود باشد برگشت آن یا به دور است یا به تسلسل. چراکه اگر اینکه میگوییم وجود موجود است اگر این وجود اول که موضوع است قائم باشد به محمولش و باز محمولش هم قائم باشد به موضوعش، این میشود دور. اما اگر وجود به یک وجودی دیگری وابسته باشد آن وجود دیگر که محمول است به وجود دیگری وابسته باشد و این ادامه پیدا بکند میشود تسلسل و چون دور و تسلسل محال است پس بنابراین وجود وجود در خارج چون منتهی به دور و یا تسلسل و یک امر محال میشود وجود خودش و تحقق خودش هم باطل است.
«سؤال: انّ الوجود لو كان حاصلا فى الأعيان، لكان موجودا»؛ اگر بخواهد در خارج باشد پس باید تحقق داشته باشد و باید موجود باشد. اگر بخواهد موجود باشد «فله أيضا وجود» یعنی برای این محمول هم، چون این محمول باید وجود داشته باشد. محمولی که الآن «موجود» است و حمل بر موضوع میشود که میگوییم «الوجود موجود» این محمول هم باید وجود داشته باشد. پس «فللوجود وجود و هکذا». «و لوجوده وجود آخر الى غير النهاية» که البته در تقریری که ما داشتیم هم مسئله دور مطرح شد هم مسئله تسلسل. مسئله دور به این صورت بود که اگر وجود بخواهد به یک وجودی موجود باشد یا آن وجود، وجود خودش است که «تقدم الشیء علی نفسه» است و هم دور خواهد بود که محمول به موضوع و موضوع به محمول وابسته میشود و اگر نه، این محمول به موضوع وابسته نباشد بلکه به یک امر دیگری از وجود وابسته باشد این منتهی به تسلسل میشود. چون این مسئله را در ضمن مطالب بیان خواهیم کرد در ضمن جوابی که مطرح است لذا این مطرح شده است.
جوابی که برای این سؤال است این است که منظور شما از اینکه شما میگویید وجود موجود است منظورتان چیست؟ چون فهم درست از موجودیت الآن در حقیقت میتواند راهگشا و حل مشکل باشد ما اینکه میگوییم وجود موجود است این مرادمان باید کاملاً روشن باشد که آیا مراد از اینکه یک امری موجود است چیست؟ آیا ضرورت دارد که برای هر وجودی یک وجود دیگری باشد؟ یا نه، میشود که وقتی گفت وجود موجود است یک وقت یک امری است که در حقیقت به وجود موجود است یک وقت یک امری است که خودش وجود است. هم ماهیت موجود است هم وجود موجود است معنای موجودیت در هر دو یکی است یعنی چیزی که تحقق دارد. حالا آن چیزی که تحقق دارد یا غیر وجود است که وجود موجب تحقق اوست یا خود وجود است که به نفس وجود موجود است بنابراین معنای موجودیت یکی است و اشتراک لفظی ندارد و در همه جا هم این معنی وجود یکی خواهد بود ولی به لحاظ مورد و موضوع مسئله ممکن است تقسیم بشود. اگر آن موضوع ماهیت باشد میتونیم بگوییم که «الانسان موجود» و مراد از این موجودیت یعنی اینکه چیزی که وجود برای او هست. آن چیزی که وجود برای او هست مثل انسان وجود برای او هست میشود موجود.
اما وقتی میگوییم «الوجود موجود» یک امر بیگانهای نیست گرچه همان موجودٌ با همان معنا بر وجود صادق است که وجود تحقق دارد و هست، اما این نیست که در حقیقت برای وجود یک وجود دیگری باشد. بلکه همان وجود بنفسه موجود است.
بنابراین ما در معنای موجودیت و موجود بودن هیچ تصرفی نمیکنیم. در همه جا این موجود بودن معنای مشترک معنوی دارد یک معناست و در همه جا به یک معنا اطلاق میشود چه بر ماهیت اطلاق بشود چه بر وجود اطلاق بشود الا اینکه وقتی بر ماهیت اطلاق میشود به لحاظ خصیصه مورد ماهیت امری است که برای تحققش به وجود محتاج است اما وجود وقتی موجود است به وجود دیگری محتاج نیست بلکه موجودیت خودش سبب وجود بودن و موجود بودن میشود.
«جواب: انّه ان اريد بالموجود ما يقوم به الوجود، فهو ممتنع»؛ اگر شما مرادتان از اینکه میگویید موجودٌ یعنی «ما یقوم به الوجود» آن چیزی که وجود به وسیله آن موجود است و قائم است. این سخن را بگوییم ما این را قبول نداریم. این معنای از وجود را ما نمیپذیریم. موجودٌ یعنی «ما یقوم به الوجود» چیزی که وجود به آن قائم است، این نیست. «اذ لا شىء فى العالم موجود بهذا المعنى» هیچ چیزی در عالم وجود ندارد که به این معنا بخواهد موجود باشد، چون موجودٌ را شما میخواهید بگویید که «ما یقوم به الوجود» موجود چیزی است که وجود به آن قائم است. نه ماهیت چنین موجودیتی دارد و نه وجود. «لا الماهيّة و لا الوجود. أمّا الماهيّة» ماهیت به این معنا موجود نیست «فلما اشرنا اليه» قبلاً بیان کردیم «من أنّه لا قيام للوجود بها» اینجور نیست که وجود قائم به ماهیت باشد و در سایه ماهیت بخواهد تحقق پیدا کند. اصلاً ماهیت چیزی نیست و بلکه بدون وجود اصلاً قیامی ندارد تا سبب قیام وجود بخواهد باشد، این یک؛ «و أمّا الوجود» به این معنا موجود نیست «و أمّا الوجود فلامتناع أن يقوم الشىء بنفسه» ممتنع است که یک چیزی به خودش قائم باشد. «فلامتناع أن یقوم الشیء بنفسه».
در باب واجب سبحانه و تعالی اینجور نیست که واجب به نفس خودش قائم باشد. معاذلله یک چیزی داشته باشیم بنام وجود واجب و آن وجود واجب به یک وجودی بنام مثلاً هستی و بنام وجود قائم باشد بلکه او ذات قیام است ذات وجود است نه اینکه به امر دیگری قائم باشد.
بنابراین نه وجود ممکن و نه وجود واجب چنین معنایی برایشان ثابت نیست که بگوییم موجودٌ یعنی «ما یقوم به الوجود» چیزی که وجود به وسیله آن قائم است و تحقق دارد. «و أما الوجود فلامتناع أن یقوم الشیء نفسه. و اللازم باطل، فكذا الملزوم» یعنی اگر ما بخواهیم بگوییم که معنای وجود این است لازمهاش این است که ما در باب ماهیت و در باب وجود اینگونه تصور داشته باشیم در حالی که این باطل است پس بنابراین وجود به این معنا نیست. اگر ما بخواهیم به صورت قیاس مطرح بکنیم اینطور میشود که اگر م مرادمان از کلمه «موجودٌ»، «ما یقوم به الوجود» باشد «یلزم» که ماهیت و وجود به وجود میخواهند قائم باشند «و التالی بکلی قسمیه باطل فالمقدم مثله».
«و أمّا الماهیة فلما أشرنا إلیه انه لا قیام للوجود بها و أمّا الوجود فلامتناع أن یقوم الشیء بنفسه و اللازم باطل فکذا الملزوم» پس بنابراین موجود به چنین معنایی نخواهد بود که بگوییم موجود یعنی «ما یقوم به الوجود».
بلکه در مقابل این معنا که نه تنها این معنا را ما قبول نداریم، «بل نقول: ان اريد بالموجود هذا المعنى» اگر ما بخواهیم بگوییم موجود یعنی «اى ما يقوم به الوجود، يلزم أن يكون الوجود معدوما بهذا المعنى» اصلاً وجود وجود نداشته باشد و معدوم باشد، چرا؟ چون شما میگویید که «الوجود موجود» و مراد از وجودٌ «ما یقوم به الوجود» است چیزی که وجود به او بخواهد موجود باشد این اصلاً ممتنع است چرا؟ برای اینکه اگر بخواهد وجود به خودش موجود باشد یعنی «تقدم الشیء علی نفسه» یا اینکه شیء بخواهد از جایگاه خودش تحقق داشته باشد.
عرض کردیم در باب واجب سبحانه و تعالی مسئله متفاوت است نه یعنی اینکه واجب یعنی این وجود واجب قائم است به وجود خودش که قیام اصلاً در باب واجب به ذات اوست نه به چیزی دیگر. «بل نقول: ان ارید بالموجود هذا المعنی أی ما یقوم به الوجود» اگر شما بفرمایید مراد از «الوجود موجود» یعنی «ما یقوم به الوجود» اصلاً ما باید بگوییم که «یلزم أن یکون الوجود معدوما بهذا المعنی» چرا؟ برای اینکه «فانّ الشىء لا يقوم بنفسه» اگر بگوییم که وجود موجود است یعنی به وجود قائم است یعنی شیء به خودش بخواهد قائم باشد. اینکه معنا ندارد «فإنّ الشیء لا یقوم بنفسه» مثلاً «كما انّ البياض ليس بذى بياض. انّما الذى هو ذو بياض شىء آخر، كالجسم أو المادّة»؛ یک وقت شما میگویید که جسم یا یک مادهای سفید است این جور درمیآید چرا؟ چون جسم به آن وصف بیاض قائم است و میشود أبیض یا آن ماده به یک وصفی بنام وصف بیاض متصف میشود و قائم میشود به آن میگوییم ابیض.
ولی وقتی بیاض را میخواهیم بگوییم «البیاض ابیض» این بیاض به یک بیاض دیگری که قائم نمیشود و الا یلزم که شیء بنفسه بخواهد قائم بشود یعنی «فإنّ الشیء لا یقوم بنفسه کما ان البیاض ليس بذى بياض» پس چیزی بیاض است؟ جسم ذی بیاض است ماده ذی بیاض است. «انّما الذى هو ذو بياض شىء آخر» آن چیزی که دارای بیاض است و وصف بیاض برای او ثابت است یک چیز دیگری است «كالجسم أو المادّة» اما خود بیاض که به چیزی دیگر بنام بیاض که متصف نیست که آن امر دیگر بیاض را بخواهد بیاض بکند.
«و كونه معدوما بهذا المعنى» وقتی میگوییم که «الوجود موجود» اگر بخواهیم به این معنایی که گفته شده است بگیریم یعنی «ما یقوم به الوجود»، این لازمهاش این است که ما بگوییم وجود معدوم است چرا؟ چون وجودی که بخواهد به وجود قائم باشد این اصلاً چنین وجودی ما نداریم چون «لا یقوم الشیء بنفسه» بنابراین میتوانیم بگوییم که الوجود معدوم «و کون الوجود معدوما بهذا المعنی لا يوجب انّصاف الشىء بنقيضه».
پس ما در حقیقت نپذیرفتیم که «الوجود موجود» به این معنا باشد که «ما یقوم به الوجود» چرا؟ بازگشت این به این است که شیء قائم به نفس خودش باشد و این محال است. بنابراین براساس این معنا میگوییم که «الوجود اصلاً معدوم» اگر میخواهیم به این معنایی که «ما یقوم به الوجود» بخواهیم بگیریم.
آیا اینجور بگوییم که «الوجود معدوم» این نقیض نیست؟ این نقیضین نیست که جمع بین وجود و عدم شده باشد؟ میفرمایند نه، معدوم نقیض وجود نیست نقیض وجود یا لاوجود است یا عدم است. معدوم نقیض وجود نیست. «و کون الوجود معدوما بهذا المعنی» یعنی به کدام معنا؟ به اینکه «ما یقوم به الوجود»، موجودٌ یعنی «ما یقوم به الوجود» اگر این باشد میگوییم نه، معدوم است. «و کون الوجود معدوما بهذا المعنی، لا یوجب اتصاف الشیء بنقیضه» چرا؟ ««لأنّ نقيض الوجود هو العدم أو اللاوجود، لا المعدوم أو اللاموجود» بگوییم اگر گفتیم وجود معدوم است این نقیضی نیست «لأن نقیض الوجود هو العدم أو اللاوجود، لا المعدوم أو اللاموجود» چرا؟ چرا وجود و معدومٌ یا وجود و لاموجودٌ باهم نقیض نیستند؟ برای اینکه «و قد اعتبرت فى التناقض وحدة الحمل مواطأة أو اشتقاقا».
یکی از شروطی که در تناقض است در تناقض هشت وحدت شرط دان یا وحدت دیگری که اضافه کرده است جناب ملاصدرا همین وحدت حمل است مثلاً میگوییم که «الجزئی جزئی، الجزئی کلی» آن وقتی که میگوییم «الجزئی جزئی» این حمل اولی ذاتی است اما وقتی گفتیم الجزئی کلیّ یعنی به حمل شایع صناعی. پس اینها باهم تناقضی ندارند، چون وحدت حمل نیست در حمل اوّلی حمل اوّلی ذاتی است در حمل دومی حمل شایع صناعی است. بنابراین اینجا هم میفرمایند که ما دو جور حمل داریم حمل مواطات حمل «هو هو» است حمل اشتقاق «حمل هو ذو هو» است. در مورد «ما نحن فیه» اگر گفتیم وجود و عدم، یک جور باید تفسیر بشود وقتی گفتیم وجود و معدو، یک جور دیگری باید تفسیر بشود. «و قد اعتبرت فى التناقض وحدة الحمل» حمل مواطأة داریم و «أو اشتقاقا» داریم.
«و ان ارید به المعنی البسیط» این تمام شد. اما اگر شما از این کلمه موجودٌ «ما یقوم به الوجود» نفهمیدید بلکه آنچه را که از این کلمه موجودٌ فهمیدهای یک معنای بسیطی است که از آن به فارسی به «هست» تعبیر میشود در مقابل «است». وقتی میگوییم «وجود موجود هست» در حقیقت یک معنای بسیطی است نه معنای مرکّب باشد که «ما یقوم به الوجود» یا «ما ثبت له الوجود»، چون «ما یقوم به الوجود» یا «ما ثبت له الوجود» هر دوی اینها در حقیقت حالت ترکیبی دارند و نه حالت بسیط.
اگر ما بسیط معنا کردیم و گفتیم وجود موجود است یعنی وجود هست، نه یعنی «ما یقوم به الوجود»، یک؛ یا «ما ثبت له الوجود»، دو؛ «و ان ارید به» به این «موجودٌ» «المعنی البسیط المعبّر عنه بالفارسيّة ب «هست» و مرادفاته، فهو موجود» بله در ین صورت میگوییم وجود موجود هست، یعنی «الوجود موجودٌ» به راحتی میگوییم. اگر بخواهیم بگوییم معنای موجودٌ عبارت از این است که «ما یقوم به الوجود» یا «ما ثبت له الوجود» نه! میگوییم وجود به این معنا موجود نیست بلکه «الوجود معدوم». اما اگر خواستید به معنای بسیط بگیرید نه معنای مرکب، ما میگوییم «الوجود موجودٌ» درست است.
«و ان ارید به» یعنی موجودٌ «المعنی البسیط المعبر عنه بالفارسیّة بـ «هست» و مرادفاته» مرادفات هست که حیثیت بسیطی را با همدیگر حفظ بکند، «فهو موجود» یعنی «الوجود موجودٌ»، «و موجوديّته» معنای موجودیت وجود چیست؟ «هو كونه فى الأعيان بنفسه» در خارج است بذات خودش نه به یک وجود دیگر و به یک امر دیگری قائم باشد «و كونه موجودا» و ینکه وجود موجود است «و کونه موجودا» یعنی چه؟ «هو بعينه كونه وجودا» یعنی بدون اینکه وجود دیگری برای او باشد مرادش این است که این وجود، وجود هست. در مقابل اینکه این وجود ماهیت نیست یا مفهوم نیست. «لا أنّ له أمرا زائدا على ذاته» که «ما یقوم به الوجود» یا «ما ثبت له الوجود» باشد. «و الذى يكون لغيره منه، يكون له فى ذاته» و آن چیزی که برای غیر وجود هست از وجود است مثلاً ماهیت امری است که از ناحیه وجود، وجود برای او حاصل میشود «و الذی یکون لغیره منه» آن چیزی که میباشد برای غیر وجود از وجود. «یکون له فی ذاته» یعنی میباشد برای او در ذات تحقق ماهیتش؛ یعنی اگر بخواهد ماهیت تحقق پیدا بکند به سبب وجود تحقق پیدا میکند ولی اگر وجود بخواهد تحقق پیدا بکند سببی لازم ندارد.
البته یک شبههای اینجا مطرح است که إنشاءالله در سؤال و جواب بعدی ملاحظه خواهید فرمود.
«كما انّ الكون فى المكان و فى الزمان» حالا شواهدی را ذکر میکنند که یک مقداری به ذهن نزدیکتر است مثلاً م میگوییم که بودن در مکان یا بودن در زمان. بله، اگر یک چیزی در مکان باشد مکان چیزی است آن شیء در مکان چیز دیگری است. یا اگر چیزی در زمان باشد زمان شیئی است و وجود شیئی در زمان چیز دیگری خواهد بود. اما اگر خواستیم بگوییم که خود مکان یا زمان، مکان در مکانی نیست یا زمان در زمانی نیست. «کما انّ الکون فی المکان»، یک؛ « و ان الکون فی الزمان»، دو؛ «لهما» یعنی برای مکان و زمان «بالذات» است اما «و لغيرهما» مکان و زمان «بواسطتهما» به واسطه مکان و زمان است. مکانیات و زمانیات. الآن حوادث در زماناند اما زمان در زمان نیست. یا حوادث در مکاناند ولی مکان در مکان نیست. وجود مکان و وجود زمان بالذات است اما زمانیات و مکانیات به واسطه زمان و مکان زمانی و مکانی هستند. «کما ان الکون فی المکان و فی الزمان لهما» یعنی برای زمان و مکان بالذات است ولی برای غیر مکان و زمان به واسطه مکان و زمان خواهد بود. این یک نمونه بود.
نمونه دیگر: «و كما فى التقدّم و التأخّر الزمانيّين و المكانيّين» یک چیزی متقدم است زمانا یا مکانا، یک چیزی متأخر است زمانا و مکانا. اما خود تقدم و تأخر با تقدم و تأخر دیگری تقدم و تأخر ندارند بلکه متقدم بالذات است و تأخر متأخر بالذات است. «و کما فی التقدم و التأخر الزمانیّین و المکانیّین، فانّهما» تقدم و تأخر «لأجزائهما بالذات» اما «و لغيرهما» تقدم و تأخر زمانی میشود «بواسطتهما».
پس ما یک تقدم و تأخر بالذات داریم و یک تقدم و تأخر به واسطه تقدم و تأخر. زمانیات و مکانیات به واسطه تقدم و تأخر متقدماند و متأخر. اما خود تقدم و تأخر به واسطه چیزی تقدم و تأخر ندارند.
و مثال دیگر: «و كما فى معنى الاتّصال» معنای اتصال چیست؟ «فانّه ثابت للمقدار التعليمىّ» مثل خط و سطح و حجم و امثال ذلک. اینها ذاتاً متصلاند. ذاتاً خط متصل است سطح متصل است حجم متصل است این معنای اتصال برای اینها بالذات ثابت است اما اجسامی که از طریق سطح و خط و حجم ملاحظه میشوند به واسطه خط و سطح و حجم اتصال پیدا میکنند. «فانّه» یعنی این معنای اتصال «ثابت للمقدار التعلیمیّ بالذات» یعنی اتصال برای خط و سطح و حجم که ما یک جسم تعلیمی داریم و جسم طبیعی. جسم تعلیمی همین است که با خط و سطح و حجم ما بیان میکنیم. جسم طبیعی همان است که معروض جسم تعلیمی است و در حقیقت جسم تعلیمی روی جسم طبیعی میآید. «فان الاتصال ثابت للمقدار التعلیمیّ بالذات» اما «و لغيره» یعنی لغیر مقدار تعلیمی «سببه» یعنی به سبب مقدار تعلیمی است.
یا مثال دیگر: «و كالمعلوميّة للصورة العلميّة بالذات و للأمر الخارجىّ بالعرض» معلومیت که یک صورتی در نزد ما است چون معلوم یعنی صورت حاصله اشیاء لدی الذهن. اگر این صورت حاصل است بالذات او حاصل است و ما این صورت را با صورت دیگر برای خود که معلوم نمیکنیم صورت علمی بالذات معلوم است. اما صورت و امر خارجی به توسط صورت ذاتیه معلومیه در نزد ذهن معلوم است یعنی به واسطه این صورت معلوم است. «و كالمعلوميّة للصورة العلميّة بالذات» اما «و للأمر الخارجىّ بالعرض» مثلاً شجر در خارج معلوم بالعرض است صورت حاصله از شجر در ذهن بالذات معلوم است یعنی ما اگر بخواهیم به شجر خارجی علم پیدا بکنیم باید حتماً یک واسطهای باشد بنام صورت علمیه که این صورت علمیه بالذات در نزد ما حاضر است و ما آن صورت علمیه را بدون واسطه درک میکنیم. اولاً و بالذات صورت علمیه برای ما درک میشود لذا این معلوم بالذات است. در مقابلش آن امر خارجی معلوم بالعرض که در سایه معلوم بالذات مشخص میشود. «و كالمعلوميّة للصورة العلميّة بالذات و للأمر الخارجىّ بالعرض».