1402/02/19
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: شرح المشایر/ اصالت وجود/
«الشاهد الرابع لو لم يكن الوجود موجودا، لم يوجد شىء من الأشياء، و بطلان التالى يوجب بطلان المقدّم» یکی دیگر از براهینی که برای اثبات اصالت وجود بیان میشود که ایشان به عنوان شاهد یاد میکنند یعنی یک نوع برهانی که میتواند جلوه شهودی داشته باشد چون عرض کردیم اینگونه کتابها بیگانه از نگرشهای عرفانی نیست و لذا عناوین مثل اسفار و اینها نیست که بگوید «فصل» و یا امثال ذلک. اینگونه از اینها یک جلوه شهودی هم دارد.
میفرمایند که اگر وجود در خارج تحقق نداشته باشد و موجود نباشد، ما هیچ چیزی را در خارج نخواهیم داشت «لو لم یکن الوجود موجودا» اگر وجود موجود نباشد ما هیچ حقیقتی را در خارج نخواهیم داشت و لکن در خارج حقائق هستند شجر حجر ارض سماء انسان دیو و دد اینها هستند در بودِ اینها هیچ تردیدی نیست «و لکن التالی باطل» اینگونه نیست که چیزی در خارج وجود نداشته باشد، نه! در خارج اشیاء موجودند و چون اشیاء در خارج موجودند پس الا و لابد وجود باید اصیل باشد. وجود باید متحقق بالذات باشد.
در مقام تحلیل این مسئله و تبیین این برهان اینگونه بیان میکنند اولاً این قیاس شکلش قیاس استثنایی است که با استثناء تالی استثناء مقدم هم خواهد بود «لو لم یکن الوجود موجودا لم یتحقق» یا «لم یوجد شیء من الاشیاء»، «و لکن التالی باطل» اشیاء موجود هستند «و المقدم مثله». پس اینکه بگوییم در خارج وجود محقق نیست و تحقق بالذات ندارد سخن باطلی است.
اما تبیین مسئله به تعبیر ایشان به بیان ملازمه برمیگردد ملازمه بین مقدم و تالی چگونه است؟ اینکه لازم باطل است هیچ تردیدی نیست اینکه ما بگوییم در خارج اشیاء وجود ندارند و تحققی برای اشیاء نیست یعنی شجر حجر ارض و سماء اینها وجود ندارند این حرف باطلی است نه، اینها حتماً وجود دارند. حالا که این تالی اینگونه است که حتماً حقائق وجود دارند پس براساس این باید که گفت مقدم هم هست که وجود متحقق بالذات است.
در مقام تحلیل برهانی و تبیین مسئله میگویند که بیان ملازمه را داشته باشید بین مقدم و تالی چه تلازمی است که اگر وجود محقق نباشد پس هیچ چیزی نباید در خارج تحقق داشته باشد؟ بیان تلازم.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ماهیت که تحقق نیست. اگر ماهیت به معنای تحقق بود وجود بود درست است. مشخص است که معنای ماهیت چیست! ماهیت «ما یقال فی جواب ما هو» است. ماهیت حیوان ناطق است اما حیوان ناطق غیر از تحقق است غیر از وجود داشتن است.
پرسش: ...
پاسخ: میخواهم بگویم که آیا این مستلزم این است که تحقق ما داشته باشیم. ببینید اصالة الماهوی میگوید که ماهیت شجر. ما میرویم به سراغ ماهیت شجر که آیا ماهیت شجر بدون وجود موجود است؟ اگر ماهیت شجر بدون وجود موجود باشد حق با شماست. ما ماهیت شجر اتفاقاً برهان همین را دارد تحلیل میکند. ما ماهیت شجر را بررسی میکنیم یا ماهیت به شرط شیء است یا ماهیت به بشرط لا است یا ماهیت لا بشرط. کدام بخش از این هستند؟ اگر ماهیت به شرط لای از وجود باشد، که محرز و قطعی است که ماهیت به شرط لای از وجود تحققی ندارد. موجودیتی ندارد. ماهیت به شرط لا یعنی در باب انسان حیوان ناطق است ولی به شرط لای از وجود است. همان حیوان ناطق است و حیثیت ماهوی است، این یک.
ماهیت لا بشرط را ملاحظه بکنیم ماهیت لا بشرط عبارت است از ماهیتی که نسبت به وجود و عدم علی السوا است ماهیت لا بشرط است نسبت به وجود و عدم علی السوا است. اگر وجود به او عطا بشود موجود است اگر نشود معدوم است. ولی ذاتش با حقیقت و تحقق که همراه نیست. و الا لازمهاش این است که همه ماهیات بالذات موجود باشند همه ماهیات واجب باشند اصلاً. چرا؟ چون وجود در ذات آنها رخنه کرده است. اگر یک چیزی وجود در ذاتش رخنه کرده باشد پس ذاتاً باید محقق باشد. ولی ما ماهیت را که تحلیل میکنیم بیش از جنس و فصل نصیب ما نمیشود.
پس ماهیت سه اعتبار دارد یا بشرط شیء است یا بشرط لا است یا لابشرط است. اگر بشرط شیء باشد خیلی خوب! پس این ماهیت به شرط وجود موجود است. اما اگر ماهیت بشرط لای از وجود باشد که قطعاً هستی و تحقق با او نیست، چون بشرط لای از وجود را لحاظ کردیم و ماهیت هم که جنس و فصل چیز دیگری نیست. ماهیت لابشرط هم که همان ماهیت لا موجوده و لا معدومه است. ماهیت لا موجوده و لا معدومه که موجود نیست. ماهیت بشرط لا هم که وجود ندارد. میماند ماهیت بشرط شیء. ماهیت بشرط شیء یعنی ماهیت به شرط وجود که میشود محقق. در آن صورت، عملاً آن چیزی که به ماهیت لباس وجود داده است وجود است و الا او نخواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: وجودش را؟ بله، اتفاقاً ماهیت، وجود عارض بر او میشود. «الشجر موجود» اتفاقاً مشایین همین را میگویند که وجود عارض بر ماهیت است. اینجا پس اجمالاً این معنا روشن میشود که ما یک امر داریم که متحقق بالذات است بنام وجود که اگر این وجود، وجود نداشت هیچ شیئی و هیچ حقیقتی وجود نخواهد داشت چرا؟ چون غیر از وجود، ما دو امر بیشتر نداریم یکی مفهوم است و دیگری ماهیت. مفهوم که به اصطلاح ما معقول ثانی منطقی است و این به اصطلاح میگویند ذهنیت ذاتی مفاهیم است ما مفهومی که در خارج نداریم. پس بنابراین مفهوم در خارج تحقق ندارد. میماند تنها چیزی که ممکن است تحقق داشته باشد غیر از وجود، ماهیت است. ما ماهیت را ملاحظه بکنیم که آیا ماهیت میتواند بدون وجود موجود باشد؟
میگویند ماهیت سه نوع لحاظ و اعتبار میشود برایش داشت: ماهیت بشرط لا، لابشرط و بشرط شیء. ماهیت بشرط لا که قطعاً با وجود همراه نیست. طبعاً تحققی نخواهد داشت. ماهیت بشرط لا یعنی بشرط اینکه وجود با او نباشد. میشود همان جنس و فصل، میشود حیوان ناطق و امثال ذلک.
ماهیت لابشرط ماهیتی است که نسبت به وجود و عدم علی السوا است آنکه مرتبه ذات علی السوا است و ما او را با همین مرتبه ذاتی او لحاظش میکنیم که لابشرط است وجود اگر به او محلق شد موجود میشود و اگر وجود ملحق نشد معدوم میشود و الا ذاتاً خالی و عاری از وجود است.
یک فرض میماند و آن این است که ماهیت را ما بشرط شیء لحاظ میکنیم. اگر ماهیت را به شرط شیء لحاظ کردیم یعنی بشرط وجود لحاظ کردیم البته ماهیت وجود دارد. پس این نشان میدهد آن چیزی که تحقق بالذات دارد وجود دارد و ماهیت در سایه وجود یافت میشود.
یک مسئلهای است انصافاً همچنان الآن بیش از هزار سال دو هزار سال کمتر و بیشتر واقعاً در این مسئله، ما ماندیم! به هر حال وقتی سراغ اشیاء میرویم این دو تا جهت ماهیت و وجود را به ذهن میآوریم میگوییم «الشجر موجود» نفی هم نمیتوانیم بکنیم بگوییم شجر در خارج نیست، نمیشود! وجود ندارد، نمیشود! هر دو را هم باید اثبات بکنیم. هم شجر وجود دارد هم وجود شجر وجود دارد اما پیچیدگی اینجاست که اینها چگونه با هم موجودند. اگر ما بگوییم در خارج این هر دو وجود دارد یلزم که یک شیء در خارج دو شیء باشد! اگر بگوییم که وجود عارض بر ماهیت است، اگر بگوییم که ماهیت عارض بر وجود است، اگر بگوییم که اینها یک نحوه اتحادی باهم دارند، همه این اقوال گفته شده است واقعاً. الآن سه تا قول را دارند مطرح میکنند میگویند که ضمن اینکه تثبیت میکنند اصل استدلال را و استدلال را کافی میدانند اما در اینکه این وجود در خارج چگونه موجود است و با ماهیت چگونه همراهی و مصاحبت دارد یک اقوال مختلفی مطرح است.
ایشان جناب صدر المتألهین فعلاً سه تا قول را دارند بکار میبرند استفاده میکنند و میگویند که ما نمیگوییم ماهیت در خارج وجود ندارد ولی نحوه وجود ماهیت در خارج این است که با وجود متحد است. وجود و ماهیت در خارج باهم به اتحاد وجود دارند. البته اتحاد را هم در نهایت همانطور که مستحضرید در حکمت متعالیه به جایی میرسانند که اتحاد بین حقیقت و مجاز میگویند. اتحاد حد و محدود میگویند. اتحاد وجود و ماهیت در خارج مثل اتحاد نقطه و خط است. مثل اتحاد خط و سطح است. مثل اتحاد سطح و حجم است. اینجور نیست که دو امر باشند هر دو واقعیت داشته باشند و این هر دو که واقعیت دارند براساس اختلاط یا امتزاج اتحاد پیدا کرده باشند.
مثلاً ماده و صورت یا جنس و فصل همانطور که مستحضرید اینها اتحاد دارند ولی واقعاً اتحاد دارند یعنی دو شیء است که این دو شیئی که از یکی به ماده یاد میکنیم از دیگری به صورت. یا از یکی به جنس یاد میکنیم از دیگری به فصل. اینها به گونهای باهم متحدند که نوع سوم را میسازند. ماده خودش یک چیزی است صورت یک چیزی است و جسم که به عنوان یک امر سوم هست از ترکیب اتحادی بین ماده و صورت یافت میشود. ما وقتی جواهر را تقسیم میکنند میگویند که ماده، صورت، جسم، نفس، عقل. جسم یک نوعی است که براساس اتحاد ماده و صورت یافت میشود یعنی هم ماده وجود دارد حقیقتاً هم صورت وجود دارد حقیقتاً، این دو وقتی ترکیب اتحادی مییابند امر سومی بنام جسم حاصل میشود.
آیا نسبت وجود و ماهیت از این نوع است که ترکیب اتحادی دارند؟ ماهیت یک حقیقتی است وجود هم یک حقیقتی است این دو حقیقت وقتی به هم میپیوندند حقیقت سومی بنام وجودات اشیاء شکل میگیرد؟ یا نه، اینجور نیست که اگر وجود و ماهیت دارای یک نوع اتحادی هستند یعنی دو حقیقتاند که باهم ترکیب میشوند و نوع سوم را میسازند مثل جنس و فصل یا مثل ماده و صورت؛ بلکه ترکیب اینها ترکیب از حقیقت و مجاز است. ما میگوییم که نقطه در خارج تحقق بالذات ندارد وجود ندارد. نقطه پایان خط است خط وقتی پایان پذیرفت ما از آن نقطه را استفاده میکنیم. نقطه در این حد در خارج وجود دارد. خط نسبت به سطح یک اتحاد وجودی دارند اگر سطح نباشد خطی وجود ندارد. اگر حجمی نباشد سطحی وجود ندارد. اگر وجود سطح نه یعنی یک حقیقتی وراء حجم که این حجم با سطح متحد میشوند و یک حقیقتی را میسازند. براساس نگرش حکمت متعالیه همانطوری که الآن میفرمایند در نزد ما «عندنا» در نزد ما یعنی در نزد حکمت متعالیه ترکیب بین وجود و ماهیت یک ترکیب حقیقت و مجاز است و این یک اتحادی را درست میکند.
مشایین به این مرحله از باریکی ذهن فلسفی نرسیدند و واقعاً بین اینکه وجود با ماهیت در خارج وجود دارند به این بیان حرف میزنند که وجود عارض بر ماهیت است میگوییم «الشجر موجود، الحجر موجود» این وجود عارض بر ماهیت میشود و این نحوه یک نحوه اتحادی است ه بین ماهیت و وجود در نزد مشایین هست.
یک نوع دیگری هم هست این را هم عرض بکنیم بعد این مطلب کلی را که بر این هر سه قسم وارد میشود عرض کنیم. نگرش عرفانی حالا میگویند صوفیه. میگویند برخی از اهل تصوف معتقدند که این وجود نیست که عارض بر وجود است. ببخشید! این وجود نیست که عارض بر ماهیت است. بلکه این ماهیت است که عارض وجود است و این عارض هم یک نوع جلوهای است و صورتی است و ظاهری است از آن. این ماهیت است که عارض بر وجود میشود. من و تو عارض وجود هستیم که ما یعنی ماهیات عارض بر وجود هستند. این هم نوع دیگری از نگاه به مسئله است که رابطه بین وجود و ماهیت را اهل تصوف اینگونه لحاظ کردهاند.
حالا یا این نحوه یا متفاوتتر از این اقسام دیگر که ممکن است بحث ذوق تأله را هم بیان بکنند که یک نوع دیگری از رابطه بین وجود و ماهیت است بیان بکنند که براساس انتساب و نسبت شکل میگیرد بالاخره آن چیزی که به اشیاء تحقق میدهد به ماهیات تحقق میدهد چیزی جز وجود نیست و گر وجود در خارج نباشد ماهیت به هیچ وجه در خارج پیدا نمیشود چه ما قائل بشویم به ترکیب اتحادی آنگونه که در حکمت صدرایی آمده، یعنی اتحاد حقیقت و مجاز. چه قائل شویم به آن چیزی که مشایین میگویند و آن ترکیب بین وجود و ماهیت ترکیب بین عرض و معروض است که این وجود است که عارض بر معروض میشود یعنی ماهیت میشود. یا برعکس، آنگونه که برخی از اهل تصوف میاندیشند که این ماهیت است که عارض بر وجود میشود. هر سه شکل مسئله و هر سه صورت مسئله چه نگرش صدرایی داشته باشیم چه نگرش مشایی داشته باشیم و چه نگرش اهل تصوف را داشته باشیم بدون وجود هرگز اشیاء در خارج یافت نمیشوند. چه نگاه صدرایی چه نگاه مشایی چه نگاه اهل تصوف.
البته نظر چهارم را با یک عنوان دیگری دوباره در تتمیم مطرح میکنند ولی تا اینجا مربوط به این شاهد رابع به اصطلاح ایشان است. یک بار دیگر مرور کنیم این برهان را و بعد در تبیین این برهان هم از این مواردی که عرض کردیم یاد کنیم.
برهان براساس قیاس استثنایی شکل میگیرد و این این است که اگر وجود در خارج تحقق نداشته باشد ما هیچ چیزی در خارج نخواهیم داشت «و التالی باطل» ما در خارج اشیاء فراوانی داریم، شجر حجر ارض و سماء. پس حتماً در خارج وجود تحقق دارد و با تحقق وجود است که اشیاء در خارج محقق هستند.
پرسش: ...
پاسخ: اگر حقیقت وجود ... اگر نباشد این میتوانیم ما استدلال بکنیم یعنی این منافاتی ندارد اما این در اصل اصالت وجود هم کاربرد دارد یعنی با قطع نظر از آن که حالا آن را باید ما تأمل بیشتری بکنیم که آیا برای اثبات اصالت وجود کافی است یا نه؟ اما این الآن برای اثبات اصالت وجود کافی است.
چون این شواهدی که دارند یکی پس از دیگری ذکر میکنند برای اصالت وجود است.
«الشاهد الرابع لو لم يكن الوجود موجودا»، این مقدم. «لم يوجد شىء من الأشياء» و التالی باطل «و بطلان التالى يوجب بطلان المقدّم» وقتی اشیاء در خارج وجود دارند پس این سخن که بگوییم اگر وجود اصیل نباشد هیچ چیزی در خارج نیست این نشان میدهد که سخن مقدم ما درست نیست، چون ما مقدم را چگونه تنظیم کردیم؟ گفتیم که اگر وجود در خارج نباشد یا اگر وجود اصیل نباشد ما هیچ شیئی در خارج نداریم. در حالی که اشیاء در خارج موجودند و این نشان میدهد که مقدم ما باطل است که ما بگوییم وجود در خارج محقق نیست. «لو لم یکن الوجود موجودا لم یوجد شیء من الأشیاء و بطلان التالی یوجب بطلان المقدم».
اینجا بیان ملازمه است بین مقدم و تالی یک ملازمهای هست چون در اینگونه از قضایا یا ما نفی به اصطلاح یعنی بطلان تالی را منع میکنیم یا منع میکنیم تلازم را. بطلان تالی واضح البطلان است ما نمیتوانیم منع بکنیم بگوییم در خارج اشیاء وجود ندارند. این برگشتش به سفسطه است. بطلان تالی واضح است. اما آیا بین مقدم و تالی تلازم برقرار است که اگر وجود تحقق نداشته باشد هیچ چیزی تحقق ندارد؟ این بیان تلازم روی این است.
«بيان الملازمة» این است که ما ماهیت را در حقیقت با اعتبارات مختلفش لحاظ میکنم اعتبار بشرط شیء، لابشرط و بشرط لا. با هر سه اعتبار میسنجیم ماهیت بشرط لا یعنی چه؟ ماهیت لا بشرط یعنی چه؟ و ماهیت بشرط شیء یعنی چه؟
ماهیت بشرط لا محرز است که حتماً تحقق نخواهد داشت؛ یعنی ماهیت «من حیث هی» به شرط اینکه وجود به او ضمیمه نشود، همین جنس و فصل چیز دیگری نخواهد بود. ماهیت «ما یقال فی جواب ما هو» است و اگر او را لابشرط لحاظ کردیم ماهیت لابشرط که نسبت به وجود و عدم علی السوا است اینجا هم باز ماهیت با وجود همراه نیست. اگر ماهیت را که در حقیقت در مقابل سخن جناب سهروردی که یکی از مشکلاتی که آن نظریه دارد این است که شما پس باید بپذیرید که در متن ماهیت، وجود تحقق دارد در متن ماهیت. همانطوری که جنس وجود دارد فصل وجود دارد باید تحقق هم جزء ماهیت باشد شما اگر وجود را یک امر انتزاعی و ذهنی بدانید تحقق ماهیات در خارج به چیست؟ اگر به ذات خودشان باشد که قائلاند به ذات که ماهیت به ذات خود در خارج موجود است. به ذات خود پس باید «عند التحلیل» ماهیت مرکّب باشد از جنس و فصل و وجود که ماهیات بخواهند در خارج وجود داشته باشند و اینکه باطل است. بحثی در بطلانش نیست.
میماند یک صورت و آن این است که ما ماهیت را به شرط شیء لحاظ بکنیم یعنی به شرط وجود لحاظ بکنیم که در این صورت ماهیت موجود میشود ولی ادعای ما اثبات میشود که اگر وجود تحقق نداشته باشد هیچ چیزی تحقق نخواهد داشت.
بیان ملازمه این است که «انّ الماهيّة اذا اعتبرت بذاتها مجرّدة عن الوجود»؛ ما تجرد را قید بیاوریم و بگوییم بشرط لا. ماهیت را لحاظ بکنیم و اعتبار بکنیم بشرط اینکه چیزی با او همراه نباشد. این یک اعتبار است. «فهى» این ماهیت قطعاً معدوم است. محرز است که معدوم است. چرا؟ چون ما او را مجرد از وجود لحاظ کردیم این یک.
«و كذا اذا اعتبرت بذاتها مع قطع النظر عن الوجود و العدم»؛ ما ماهیت را به آن حالت استواییاش بنگریم ماهیت «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة» این را اعتبار کنیم که ماهیت لابشرط باشد اینجا باز هم میگویند که «فهى بذلك الاعتبار لا موجودة و لا معدومة»؛ در فرض اول فرمودند که «فهی معدومة» قطعاً معدوم است. اما اگر او را لابشرط لحاظ کنیم لحاظ لابشرطی یعنی نه موجود است نه معدوم، حالا استوا دارد. اما فرض سوم که به خود ما برمیگردد و آن این است که ما ماهیت را به شرط شیء لحاظ بکنیم. اگر ماهیت را به شرط شیء لحاظ کردیم یعنی به شرط وجود دیدیم. ماهیت به شرط وجود موجود است و این نشان از این است که استدلال تام است. گفتیم اگر وجود در خارج موجود نباشد هیچ چیزی یافت نمیشود. اکنون که ماهیت را بشرط شیء دیدیم، یعنی این ماهیت به شرط وجود موجود است و این اثبات ادعای ماست.
پرسش: ...
پاسخ: نیشقلی نیست به اعتبار معتبِر به معنای این نیست که ما نه، ما همین شیء خارج ماهیت را میخواهیم بالنسبه به وجود لحاظ بکنیم. این ماهیتی که در خارج به عنوان شجر و حجر میشناسیم ما ماهیت را یعنی «من حیث هی را» همین شیء را به لحاظ خارجش با وجود میبینیم یعنی بشرط شیء میبینیم یا آن ماهیت را لابشرط میبینیم یا آن ماهیت را بشرط لا میبینیم یعنی فرمایش جناب عالی برگشتش به این است که اعتبارات ما به لحاظ خارج است نه به لحاظ ذهنی و بدون اینکه ما او را بخواهیم لحاظ بکنیم.
«فلو لم يكن الوجود موجودا فى ذاته» همین برمیگردد به اصل برهان ما. با این تحلیل اگر وجود در خارج متحقق بالذات نباشد «لم يمكن ثبوت أحدهما للآخر» هیچ وقت دیگر یکی برای دیگری حالا فرمودن «ثبوت احدهما للآخر» یعنی ثبوت ماهیت برای وجود یا وجود برای ماهیت فعلاً تقدم و تأخر را لحاظ نمیکنند. میگویند اگر وجود در خارج نباشد نه وجودی داریم و نه ماهیتی و نه این نوع ارتباطی که میتوانیم به اعتبار عارض و معروض لحاظ بکنیم ضمیمه و منضم لحاظ بکنیم و یا هر نوع اعتبار دیگری. ما بخواهیم اینها را داشته باشیم زمانی میتوانیم که در حقیقت یک نوع تحققی وجود داشته باشد. میخواهیم ضمیمه بکنیم ضمیمه کنیم چه چیزی را با چه چیزی ضمیمه بکنیم؟ وجود را با ماهیت میخواهیم ضمیمه بکنیم. اگر هر دو یک امر عدمی باشند نه وجود تحقق داشته باشد و نه ماهیت، چگونه میشود ضمیمه کرد؟ میگوییم ما میخواهیم ماهیت را به اعتبار وجود ببینیم اگر وجود هم موجود نباشد ماهیت که به اعتبار ذات خودش که موجود نیست پس چگونه ما این را با او اعتبار بکنیم؟
اعتبار کردن لحاظ کردن ضمیمه کردن عرض و معروض ساختن همه و همه اینها فرض بر ثبوت یک شیئی بر دیگری است ثبوت یک شیئی هست. اصلاً یک قاعده فرعیت به ما چه میگوید؟ «ثبوت شیء لشیء فرع ثبوت مثبت له أو مستلزم لثبوت مثبت له» خیلی خوب، حالا این اختلافی است که فیلسوفان دارند. چه بگوییم فرع ثبوت مثبت له، چه بگوییم مستلزم که همزمان با مستلزم را میخواهند اینجور بگویند لازم نیست که قبلاً فرع ثبوت مثبت له که قبلاً مثبت له باشد. نه! همین که با همراهی ثابت مثبت له باشد کافی است. خیلی خوب! چه فرع بر ثبوت مثبت له باشد چه مستلزم بر ثبوت مثبت له باشد باید بالاخره یک چیزی وجود داشته باشد. اگر وجود در خارج تحقق نداشت، آیا ماهیت بحث فرعیت را ما میتوانیم مطرح بکنیم؟ بحث استلزام را میتوانیم مطرح کنیم؟ بحث عروض را میتوانیم مطرح بکنیم؟ چه عروض وجود بر ماهیت و چه عروض ماهیت بر وجود را میتوانیم مطرح بکنیم؟ بحث انضمام و ضمیمه را میتوانیم مطرح بکنیم؟ اگر یکی وجود نداشت اصلاً حالا ولو انضمام و ضمیمه ما در حد حقیقت و مجاز باشد در حد عارض و معروض باشد آیا میتوانیم بدون وجود یکی از این دو تا لذا فرمودند «إذا لم یکن ثبوت احدهما» حالا چه وجود یا ماهیت، اگر ما تحققی نداشته باشیم فرعیتی نخواهیم داشت.
«فلو لم یکن الوجود موجودا فی ذاته، لم یمکن ثبوت أحدهما للآخر» نگفتند وجود یا ماهیت. به صورت قاعده کلی «فانّ ثبوت شىء لشىء»، یک؛ که عدهای اینگونه میپندارند «أو انضمامه اليه»، دو؛ «أو اعتباره معه» که برخی در حد معیّت میانگارند این «متفرّع على وجود المثبت له»، یک؛ «أو مستلزم لوجوده» وجود مثبت له، دو. بالاخره ما در این تعابیر اتحاد انضمام اعتبار و اینگونه از مسائل الا و لابد باید که یک حقیقتی داشته باشیم تا این عناوین شکل بگیرند. و الا میشود ضمیمه یک معدوم با معدوم! ضمیمه یک مفهوم با مفهوم! اینها هیچ کدام فایده ندارد.
«فإنّ ثبوت شیء لشیء»، یک؛ «أو انضمام شیء إلی شیء»، دو؛ «أو اعتبار شیء مع شیء»، سه؛ این «متفرّع» این عربی واقعاً چقدر ظرفیت دارد لام، إلی، مع، اینها توانسته این معانی را به همراه بیاورد. قطعاً اعتبار «مع» با انضمام «إلیه» با ثبوت «لشیء» اینها همه فرق میکنند. این ثبوت شیء لشیء خیلی هر دوی اینها را یک نوع مثل وجود جوهر و عرض دیده، در این حد است.
پرسش: ...
پاسخ: ما تحلیل وجودشناسی از آن میخواهیم. این ماهیتی که شما میفرمایید تحلیل کنید و لطفاً به ما بگویید که ماهیت یعنی چه؟ آیا ماهیت غیر از جنس و فصل چیز دیگری هم هست؟
پرسش: ...
پاسخ: ببرد، اینکه میبینید امثال این موارد اضافه میشود این گنگ میکند کار را. ببینید آیا ذو آثار بودن مال جنسش است جنسش تحقق دارد؟ فصلش تحقق دارد؟ بله، شما میتوانید بگویید که این آثار مال این ماهیتی است که دارای جنس و فصل است بدون تحقق. اگر این بدون تحقق باشد باید در ظرف ذهن هم این کار را بکند. سخن این است که ما از ایشان تحلیل وجودشناسی میخواهیم. شمایی که قائل هستید به اینکه این ماهیت در خارج اصیل است یعنی تحقق بالذات دارد بفرمایید تحلیل کنید که آن ماهیتی که شما از او یاد میکنید چیست؟ اگر غیر از جنس و فصل باشد، جنس و فصل که تحققی ندارند وقتی ما تحلیل میکنیم جنس را، جنس عبارت است از آن ماهیت مبهمه عامی که در حقیقت انواع فراوانی را زیر نظر خودش دارد. اما آیا این به معنای تحقق است؟ این به معنای وجود است؟ یا اگر فصل را ما بررسی میکنیم فصل به لحاظ وجودشناسی به لحاظ حقیقتشناسی فصل تحقق دارد؟
پرسش: ...
پاسخ: وجود در آن هست؟
پرسش: نه وجود داخلش نیست ولی ....
پاسخ: نه، ذو آثار هم حالا این را نمیگذاریم فعلاً همان تحقق را میخواهیم بگوییم. شما بفرمایید آیا ماهیتی که با این تحلیل وجودشناسانه میخواهد انجام بشود شما در این ماهیت که عبارت است از «ما یقال فی جواب ما هو» که جنس و فصل است و خودتان هم میگویید «ماهیت من حیث هی لا موجودة و لا معدومة» در چنین وضعیتی که ما ماهیت را اینگونه تحلیل میکنیم، تحقق آن را به چه چیزی میدانیم؟ بسیار خوب، وجود در ذهن است.
پرسش: ...
پاسخ: به ذات خودش هم آخه حرف باید تحلیل بشود. بسیار خوب، به ذات خودش است. لطفاً بفرمایید اگر به ذات خودش بفرمایید ما میگوییم عیب ندارد ما ماهیت را اینجوری میبینیم عبارت است از جنس است و فصل است و وجود. به ذات خودش یعنی این. اشکال ندارد، اگر شما چنین تصوری از ماهیت داشته باشید عیب ندارد ماهیت موجود است یعنی وجود در ذات ماهیات اشیاء است. اگر اینجور باشد لازمهاش این است که ماهیت بدون اتّکاء به علت بخواهد تحقق پیدا بکند. هر ماهیتی چون وجود با آن هست و نیازی به علت ندارد. تحقق او به خودش است چون ذاتش اینجوری است. در حالی که همه ماهیات من حیث هی لا موجودة و لا معدومة هستند. «من حیث ذاتها لیسا و من حیث علتها ایسا» خیلی خوب این را که مورد اتفاق است.
اگر شما به لحاظ تحلیل وجودشناسانه بتوانید تحقق را در متن ماهیت به گونهای لحاظ بکنید که ما بگوییم ماهیات نیازی به چیزی دیگر ندارند بسیار خوب، بُرد با شماست. ولی شما خودتان در مقام تحلیل ماهیت هرگز چنین سخنی نمیگویید این سخن اصلا باطل الذات است برای اینکه وجود اصلاً جزء ماهیت نیست اگر بخواهیم جزء ذات بخواهیم تلقی بکنیم. وجود عارض بر ماهیت است.
«فلو لم یکن الوجود موجودا فی ذاته لم یکن ثبوت احدهما للآخر، فإنّ ثبوت» این هم در پرانتز در حقیقت تبیین ثبوت است ثبوت چند جور میتواند معنا داشته باشد «فإن ثبوت شیء لشیء»، یک؛ «أو إنضمام شیء إلی شیء»، دو؛ «أو اعتبار شیء مع شیء»، سه؛ در این هر سه فرض «متفرّع علی وجود مثبت له»، یک؛ «أو مستلزم لوجود المثبت له»، دو. حالا یا شما قاعده فرعیت را میپذیرید یا قاعده استلزام را میپذیرید به هر حال باید که مثبت له وجود داشته باشد.
«فاذا لم يكن الوجود فى ذاته موجودا» این جواب فرمایش آقایان است «و لا الماهيّة فى ذاتها موجودة»؛ وقتی ما وجود هم نداشتیم ماهیت هم در ذات خودش تحقق ندارد، «و لا الماهیّة فی ذاتها موجودة فكيف يتحقّق هيهنا موجود؟» چگونه میشود یک حقیقتی در خارج وجود داشته باشد؟ وجود که نیست. خیلی خوب، نیست. اعتباری است و انتزاعی است و تحققش در خارج مستلزم تکرر نوع است و وجود ندارد خیلی خوب! ماهیت را هم آنطور که شما تحلیل کردید چه گفتید؟ گفتید که ماهیت حقیقتی است که وجود با آن در ذاتش نیست. «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة». وجود را از کجا دارید پس شیء در خارج تحقق پیدا نمیکند. «فکیف یتحقّق هیهنا موجود؟ فلا تكون الماهيّة موجودة» پس بنابراین هیچ ماهیتی در خارج وجود نخواهد داشت.
پرسش: ...
پاسخ: این را تمام بکنیم بعد خدا خیرتان بدهد ... «و كلّ من راجع» اینکه گفتیم عنوان شاهد، مشعر و امثال ذلک کردند برای اینکه الآن میگویند که شما یک رجوع به وجدان خودتان بکنید این را به علم حضوری و علم یقینی وجدان میکنید. «کل من راجع وجدانه يعلم يقينا انّه اذا لم تكن الماهيّة متّحدة بالوجود ـ كما هو عندنا ـ»، یک قول؛ «و لا معروضة له ـ كما اشتهر بين المشّائين ـ»، دو؛ «و لا عارضة له ـ كما عليه طائفة من الصوفيّة ـ»، سه؛ «فلم يصحّ كونها موجودة بوجه» این دارد در حقیقت با همه انظار، چه نظرات مشایین چه عرفا که قائل به اصالت وجود هستند و چه قائل به حکمت متعالیه و چه قائل به اتحاد بشویم چه قائل به انضمام بشویم چه قائل به عروض شویم، هر چه بگوییم بالاخره باید وجود تحقق داشته باشد.
«و کلّ من راجع وجدانه یعلم یقینا انّه إذا لم تکن الماهیّة متّحدة بالوجود» در پرانتز اینجا گذاشتند درست هم هست «کما هو عندنا» یعنی حکمت متعالیه. ولی آقایان مستحضر هستید که این اتحاد، اتحاد دو تا امر نیست ما تحلیل کردیم که اتحاد جنس و فصل نیست ماده و صورت نیست و دو امر نیست حقیقت و مجاز هستند. «و لا معروضة له» اینجور نیست که ماهیت عارض بر وجود باشد ببخشید ماهیت معروض باشد و وجود عارض باشد بگوییم «الشجر موجود، الحجر موجود»، این دو «کما اشتهر بین المشّائین» و سه: «و لا عارضة» ماهیت عارض بر وجود هم نیست که من و تو عارض وجودیم براساس آنچه که در نزد اهل معرفت است «کما علیه طائفة من الصوفیّة، فلم یصحّ» پس صحیح نیست که ماهیت موجود باشد به هیچ وجه.
چرا؟ چطور اینطور نتیجه میگیرید؟ برای اینکه ماهیت را ما یک امر مفهومی و ذهنی میدانیم بدون وجود موجود نیست و امر ذهنی با ذهنی دیگر هم بخواهد متحد بشود این مفهوم با مفهوم که نمیتواند یک حقیقت بسازد. «فانّ انضمام معدوم» که وجود معدوم است «بمعدوم» که ماهیت هم معدوم است «غير معقول»، یک؛ «و أيضا انضمام مفهوم» یعنی مفهوم وجود «بمفهوم» به مفهوم ماهیت «من غير وجود أحدهها»، دو؛ این هم معنا ندارد. «أو عروضه للآخر، أو وجودهما، أو عروضهما لثالث، غير صحيح أصلا، فانّ العقل يحكم بامتناع ذلک» این دو سه تا را باید اجازه بدهید که برگردیم و یک توضیحی بدهیم إنشاءالله.
٭٭٭
بخش دوم
در این تتمهای که در حقیقت جمعبندی این بحث هم هست میفرمایند که اگر وجود در خارج موجود نباشد طبعاً ما هیچ نوعی اتحادی نخواهیم داشت نه اتحاد حقیقی نه عروضی نه ضمیمهای نه هیچ نوع دیگری از ترابطی که انشان از ثبوت شیء لشیء داشته باشد. اگر ماهیت که وضعش این شد ماهیت لابشرط یا ماهیت بشرطلا که موقعیتی ندارند تنها ماهیت بشرطشیء است که میتواند موقعیت وجودی داشته باشد و اگر وجود را هم ما محقق ندانیم و امر متحقق بالذاتی ندانیم وجود اگر وجود نداشته باشد و تحقق نداشته باشند پس به هیچ وجه ما هیچ چیزی در خارج نخواهیم داشت. با همه نظرات یعنی چه نظر انضمامی چه نظر اعتباری چه نظر اتحادی، هیچ کدام از اینها را نخواهیم داشت.
الآن در پایان این بخش دارند جمعبندی میکنند و اینکه با عدم وجود وجود در خارج ما به هیچ وجه هیچ شیئی را نداریم این را دارند بیان میکنند. «فلم یصح کونها موجودة بوجه» بنابراین صحیح نیست که ما ماهیت را به هیچ وجهی موجود بدانیم. «فانّ انضمام معدوم بمعدوم» آن وقتی که ما ماهیت را بشرطلا دیدیم انضمام معدوم است یعنی وجود که معدوم است وجود که وجود ندارد. ماهیت هم که بشرط لا دیده شده است این هم که وجود ندارد. انضمام معدوم به معدوم که تحققی را به همراه ندارد و اصلا معقول نیست. «فإن انضمام معدوم بمعدوم غير معقول»، این یک؛ «و أيضا انضمام مفهوم بمفهوم من غير وجود أحدهها» اگر ما آمدیم ماهیت را لابشرط دیدیم و در حد یک مفهوم دیدیم وجود هم که تحقق ندارد او هم یک مفهوم است. مگر میشود یک مفهومی دیگر بدون اینکه یکی از آنها وجود داشته باشد ما برای آنها تحققی ببینیم انضمامی ببینیم. پس فرق بین اولی و دومی این است که فرمودند: «انضمام معدوم بمعدوم» یعنی وجود که معدوم است ماهیت بشرط لا هم معدوم است میشود انضمام معدوم به معدوم. اینکه غیر معقول است. یک انضمام مفهوم به مفهوم هم هست که ما مفهوم وجود داریم و مفهوم ماهیت. چون ماهیت لابشرط که تحقق ندارد در حد مفهوم است. این هم باز جای انضمام ندارد. «و أیضا انضمام مفهوم بمفهوم من غیر وجود أحدهما باز هم این غیر معقول است حالا این دو سه مسئلهای است که «أو عروضه للآخر» عروض یکی از اینها برای دیگری حالا ماهیت برای وجود آنگونه که مشایین میپندارند یا وجود برای ماهیت آنگونه که اهل تصوف میگویند که من و تو عارض ذات وجودیم در حقیقت که اینها میگویند حالا این عروض هم در حقیقت همان جلوهای است که از آن تجلی وجود است. یعنی وجود تحقق دارد و تحقق وجود به تبع خودش جلوهای را میسازد که از آن به ماهیت میگویند لذا میگویند من و تو عارض ذات وجودیم یعنی آن چیزی که در حقیقت به عنوان ماهیت است عارض است بر وجود. برخلاف آن چیزی که مشایین معتقدند که قائلاند به اینکه وجود عارض بر ماهیت است.
پرسش: ...
پاسخ: همین، لذا داریم این را عرض میکنیم که اهل تصوف به عنوان یک امر ذاتی به عنوان یک امر حقیقتی قائل نیستند و لذا مثل خط و سطح دارند نگاه میکنند. لذا میگویند من و تو عارض ذات وجودیم. نه، واقعاً اهل معرفت ماهیت را به وجود قائل نیستند. «أو عروضه للآخر» یعنی عروض احدهما للآخر که این دو تا شکل پیدا میکنند هم شکل تصوفی هم شکل مشایی.
دو تا نوع دیگر است که اینها میگویند «غیر صحیح أصلا» و میگویند که قائلی ندارد محض فقط وجه است و نه قول. «أو وجودهما» یعنی بگوییم وجود ماهیت با وجود وجود اینها باهم متحد و منضم بشوند، این هم تصوری ندارد. کسی نگفته که هم وجود وجود دارد هم ماهیت وجود دارد! بالاخره اگر وجود وجود داشت و ماهیت هم وجود داشت پس ما در خارج دو تا حقیقت داریم! این را کسی به آن قائل نیست. «أو وجودهما أو عروضهما لثالث»؛ یا بگوییم که وجود و ماهیت چون بحث انضمام است و ضمیمه است بگوییم وجود و ماهیت با یک امر سومی دارند که عرض کردیم اینها «غير صحيح أصلا، فانّ العقل يحكم بامتناع ذلک».
اما این عنوان بیست و پنجم متمّم و مکمّل این بحث است و آن این است که خیلی خوب، وجود در خارج تحقق ندارد. ماهیت هم در خارج تحقق ندارد، بسیار خوب! این ماهیات و اشیائی که در خارج هستند چه جوریاند؟ میگویند که اینها صرفاً انتساب به وجود حق دارند که همان نظریه ذوق تأله است یعنی نه ماهیت تحقق بالذات دارد و نه اشیاء به لحاظ وجودان تحقق دارند. وجود هیچ شیئی در خارج وجود ندارد. ماهیت هیچ شیئی هم در خارج تحقق ندارد صرفاً ماهیات اشیاء در سایه انتسابی که پیدا میکنند نسبتی که پیدا میکنند اینها دارای تحقق میشوند.
مثل اینکه فرق کنید از باب تشبیه معقول به محسوس و اینها این نورها صرفاً از اینکه به انبار نور و نیروگاه اتصال دارند روشناند و الا اگر این اتصال قطع بشود هیچ نوری از خودشان ندارند. این انتساب است که برای آنها تحقق میآورد. همه اشیاء ذوق تأله اینجوری است همه اشیاء شجر حجر ارض سماء اینها به حق سبحانه و تعالی یک نوع انتسابی دارند و این انتساب باعث تحقق اینها در خارج است. بنابراین ما وجود خارجی را انکار نمیکنیم ما میگوییم که اشیاء در خارج موجودند اما موجودیت اینها نه به ذات اینهاست، یک؛ نه به اصالت وجود است، دو. فقط و فقط یک حقیقت بنام الله سبحانه و تعالی تحقق دارد و اینها چون منسوب به آن حقیقت هستند اینها هم در حقیقت تحقق دارند.
این سخن یک سخن سرپایی است و خیلی بیروح است مبانیاش اصلاً طی نشده است. بله ممکن است این حرف را چون بعضی خواستند به تعبیری که ایشان بعضاً گفته شده از باب ذوق تأله ببینند ولی هیچ مایهای از ذوق تأله ندارد، چرا؟ ذوق تأله در حقیقت میتواند دو تا جلوه داشته باشد یک جلوه اضافه اشراقیه میتواند داشته باشد یک جلوه تجلی. اگر چنین مبنایی در کار حِکمی ما وجود داشته باشد ما میتوانیم به این قول یک شرافتی بدهیم و یک اعتباری به آن بدهیم و بگوییم که بسیار خوب.
اینها که قائل به اضافه اشراقی اصلاً در نزد اینها نبود و اینها اصلاً در فضای نوعی از کلام و حکمت باهم هستند لذا اضافه اشراقی نداشتند. این انتساب هم که میگویند انتساب همان مقولی است. در ظرف انتساب مقولی ما باید بگوییم شجر و حجر هست الله باری سبحانه و تعالی هم هست این دو تا باهم نسبت دارند چون اگر اضافه اشراقی نباشد اضافه مقولی است. اضافه اشراقی که مورد پذیرش آنها نبود یعنی اصلاً طرحش نبود. در مبانی آنها نیست. وقتی این نباشد، لازمهاش چیست؟ لازمهاش انتساب مصطلح است و اضافه مقولی. اضافه مقولی میگوید که شجر باید باشد الله سبحانه و تعالی باشد باید نسبت بدهیم.
اینکه شما میبینید خیلی بیاعتنا از کنار این ذوق تأله گذشته و امثال ذلک که این یک شمای عرفانی دارد ولی هیچ مایهای از عرفان را ندارد یا حتی حکمت متعالیه را هم ندارد لذا این را زود کنار زدند. قول باید قولی باشد که مبانیاش درست و استوار باشد بدون این مبنا که نمیشود گفت. شما بگویید که اشیاء وجود ندارند تحققی برای آنها ذاتاً نیست. تحقق اینها پس به چیست؟ از راه وجود که نیست. از راه ماهیت که نیست ماهیت که «من حیث هی لا موجودة و لا معدومة». از راه وجود هم که نیست چون وجود هم در نزد آنها امر اعتباری و انتزاعی است و اصیل نیست. پس چه میماند؟ تنها یک چیزی میماند و آن این است که اینها نسبت به واجب پیدا میکنند و چون نسبت به واجب پیدا میکنند موجود هستند.
ما سؤال میکنیم که منظور شما از این نسبت چیست؟ آیا این نسبت نسبتی است که تجلی کرده و اینها حق سبحانه و تعالی براساس تجلی الهی اینها را ایجاد کرده «الحمد الله المتجلی لخلقه بخلقه» اینجوری است؟ یا نه، اصلاً تجلی هم نیست و وجودی است ولی حق سبحانه و تعالی براساس اضافه اشراقی اینها را هستی داده است کدام یک از اینهاست؟ چون هیچ کدام از اینها در نزد آنها مبنا ندارد و پذیرفته شده نیست بنابراین یک سخن واهی است.
پس این سخن اول که میگفتیم اگر وجود تحقق نداشته باشد هیچ چیزی در خارج نیست، این آقا در مقابلش میگوید که وجود در مقابلش نیست وجود اصیل نیست و همه اشیاء هم در خارج هستند. چگونه هستند؟ در سایه انتساب به حق هستند. انتساب را لطفاً معنا بفرمایید که انتساب یعنی چه؟ انتساب انتساب مقولی است از نظر شما. اگر مقولی است یعنی اول باید شجر باشد الله سبحانه و تعالی باشد بعداً ما نسبت بخواهیم ایجاد بکنیم.
پرسش: ...
پاسخ: الله سبحانه و تعالی است.
پرسش: ...
پاسخ: وجود حق را اصیل میدانند ولی آن وجود حق دارد به اینها چه میدهد؟ میگویند انتساب است. میگویم انتساب را تعریف کنید لطفاً. انتساب انتساب مقولی است. مبنا ندارند. اگر میآمدند میگفتند این نسبت یک نسبت اضافه اشراقی است یا یک نسبت وجودی است، احسنتم وجود رابطش میکردیم یا این اگر نه، جلوه عرفانی میبخشیدند این تجلی حضرت حق سبحانه و تعالی است، باز هم آدم میتوانست اینها را بپذیرد. آن وقت تجلی ظهور میشود و وجود نمیشود.
«و ما قيل» آنچه که گفته شده است یعنی قول، قول معتبری نیست! «من انّ موجوديّة الأشياء بانتسابها» اشیاء «الى واجب الوجود، فكلام لا تحصيل فيه»؛ این حرف، حرف اعتبارداری نیست حرف مغزداری نیست حرف پختهای نیست. چرا؟ «لأنّ الوجود للماهيّة ليس كالبنوّة للأولاد» فرزندان به جهت انتسابشان به أب، ما میتوانیم نسبت بنوّت را بدهیم. نسبت بنوّت و ابوّت اقتضاء میکند که این فرزندان را به این پدر اسناد بدهیم. پس این پسر باید باشد، آن پدر باید باشد این اسناد شکل بگیرد بگوییم اینها بنوّت دارند و او ابوّت دارد. بحث تضایف است و طرفین باید باشند.
«لأنّ الوجود للماهیّة لیس کالبنوّة للأولاد حيث يتّصفوا بها» به بنوّت «لأجل انتسابهم الى شخص واحد» از این قسم که نیست. «و ذلك لأنّ حصول النسبة بعد وجود المنتسبين» اصل انتساب چون ببینید این وجود نسبت بعد از وجود «لأنّ حصول النسبة بعد وجود المنتسبین» برای این است که ما داریم اضافه را اضافه مقولی میبینیم که در ان اضافه مقولی طرفین باید وجود داشته باشند و بعد از وجود طرفین، نسبت اتفاق میافتد. اگر یک نفر بیاید بگوید که این ... از اضافه اشراقی است و نه اضافه مقولی است. این یک نوع ذوق تألهی میتواند در آن ایجاد بکند ولی این اضافه اشراقی کی حاصل شده؟ و از ناحیه حق سبحانه و تعالی اضافه اشراقی همانطور که مستحضرید یک امر وجودی است اضافه اشراقی یک امر وجودی است یعنی از ناحیه حق سبحانه و تعالی وجود اشراق میشود این وجودی که اشراق میشود مستشرق میسازد. فیضی است که مستفیض میسازد. این لازم نیست که مستفیض قبلاً باشد که مباحث اگر قبلاً بخواهد باشد، لازمهاش این است که ماهیت قبل از وجود موجود باشد. این اشکالاتی که در اینجا هست و لذا این اضافه اشراقی براساس این نگاه پدید آمده است.
هیچ تردیدی نیست که حق سبحانه و تعالی آفریدگار اینهاست جاعل اینهاست علت اینهاست اما این علت چگونه اینها را ایجاد کرده؟ یا باید قائل به ثبوت بشویم که ثبوت امری است بین وجود و عدم، یک ثبوتی قائل شویم و بگوییم که ماهیات قبل از وجوداتشان ثبوت داشتند. ثبوت کجا هست؟ ثبوت در چه منطقهای است؟ میگویند ثبوت در یک جایی است که نه ثبوت است نه عدم. امری است متوسط بین وجود و عدم. این حرف هم حرف باطلی است که قبلاً ملاحظه فرمودید. به کجا میانجامد این سخن. این سخن میانجامد به یک نوع اضافهای که از او به عنوان اضافه اشراقی یاد میکنیم که حق سبحانه و تعالی براساس اضافه اشراقی، وجود عطا میکند که این وجود همراه خودش موجود را پدید میآورد مثل فیضی است که مستفیض ایجاد میشود.
بر این مبنا میتوانیم حرفی داشته باشیم ولی همانطور که فرمودند آن حرف «لا تحصیل له» هیچ حرف «لا تحصیل فیه» است «لأن الوجود للماهیّة لیس کالبنوّة للأولاد حیث یتّصف» اولاد به بنوّت «لأجل انتسباهم إلی شخص واحد و ذلک لأن حصول النسبة بعد وجود المنتسبین» ما این را داریم نفی میکنیم این ذوق تأله را داریم نفی میکنیم برای اینکه اینها میگویند موجودات به واجب سبحانه و تعالی منتسب هستند و منتسب هم لازم است یعنی انتساب لازم است که منتسبین باشد.
«و اتّصافها بالوجود ليس الا نفس وجودها» و اتصاف موجودات به وجود یا اتصاف ماهیت به وجود این نیست مگر نفس وجودش نه اینکه از قبل ماهیت وجود داشته و بعد از ناحیه علت و مشرِق یک وجودی بر او اضافه شده است «و اتّصافها بالوجود ليس الا نفس وجودها» نه اینکه اول ماهیت وجود داشته و واجب هم وجود داشته بعد نسبت را ایجاد بکنیم.
همین سخن را جناب بهمنیار به گونهای دارد مطرح میکند که ما همین را تکمیلاً میخوانیم «و قال بهمنيار فى «التحصيل» انّا اذا قلنا كذا موجود، فانّا نعنى أمرين:» یک وقتی میگوییم شجر موجود است یعنی وجود شجر موجود است اینها باهم فرق میکند؟ میگوید بله فرق میکند. یک وقت میگوییم که شجر موجود است یعنی شجر ذو وجود است یعنی همراه و مصاحب با وجود است وقتی میگوییم شجر موجود است. یک وقت میگوییم وجود شجر موجود است «أی» کان تامه یعنی «وجوده عین الموجود و عین الوجودیة» باهم فرق میکند لذا فرمودند وقتی میگوییم یک شیئی وجود دارد دو امر را قصد میکنیم. «إنّا إذا قلنا کذا موجود، فانّا نعنی أمرین» دو معنا را داریم قصد میکنیم «أحدهما» یک معنا این است که «انّه ذو وجود» وقتی میگوییم «الشجر موجود» یعنی «الشجر» صاحب وجود است این صاحب یعنی مصاحب است همراه است و با وجود همراه است این یک. «كما يقال «انّ زيدا مضاف».
همان فرق بین مضاف مشهوری و مضاف حقیقی. زید مضاف مشهوری است ولی اضافه مضاف حقیقی است. آن چیزی که حقیقت است همان اضافه است والا زید که اضافهای ندارد. «کما یقال «إنّ زیدا مضاف» و هذا كلام مجازىّ»؛ زید که مضاف نیست ما داریم لحاظ میکنیم اینکه زید مثلاً اضافه شده است به خانه «خانه زید، فرس زید، کتاب زید» اینها در حقیقت امری است که مجازی زید را مضاف میدانیم. بله، وقتی که مضاف و مضافالیه وقتی میگویید «دارُ زیدٍ» این دار اضافه شده به زید. زید شده مضافهالیه و آن دار مضاف است. دار که مضاف نیست. آن نسبتی که واقعاً هست بین خانه و زید، آن اضافه حقیقی است. آن را میگویند اضافه مشهوری. «و الثانى انّه بالحقيقة» آن اضافه حقیقی و آن مضاف حقیقی آن اضافه است. اینجا هم همینطور است.
یک وقت میگوییم که «الشجر موجود أی ذو وجود» یک وقت میگوییم «الوجود وجود» یعنی هستی او عین تحقق است. «انّ الموجود هو الوجود كما انّ المضاف بالحقيقة هو الاضافة» مضاف حقیقی همان اضافه است و الا آن را میگویند اضافه مشهوری یا مضاف مشهوری.
پرسش: ...
پاسخ: جناب دوانی مبانیشان مشخص است لذا اینها گفتند ذوق تأله، نه اینکه حیثیت تألهی واقعاً در آن داشته باشد. اینها ماندهاند که برای ماهیت چه موقعیتی قائل شوند؟ ماهیت را واقعاً در تحلیل وجودشناسی هر چه بررسی میکنند وجود در آن نیست. از آن طرف هم وجود را نمیتوانند اصیل بدانند. واقعاً اصالت وجود یک کار آسانی نیست. حتی خود جناب صدر المتألهین شدید الذب از اصالة الماهیه بود. وجود اصیل نیست این محرز شده برایشان. ماهیت هم که در آن وجود نیست و تحققی ندارد. تنها یک راه میماند بگوییم که اینها منسوب به حق سبحانه و تعالی هستند.
ببینید، اصلاً هیچ دارند پناه میبرند در حقیقت به یک قولی، نه اینکه مبنا داشته باشند. عرفا واقعاً همانطور که فرمودید قائلاند که یک حقیقت بیشتر وجود ندارد آن حقیقت است مطلق است و آن حقیقت اشراق دارد و یا فیض دارد یا تجلی دارد و موجودات تجلی اویند اشراقات اویند و همچنین. این میتوانیم اگر آن مبنا را بپذیریم اینها که قائل به وحدت شخصی نیستند. چون قائل به وحدت شخصی نیستند و مبنایشان هم به اضافه اشراقی نمیانجامد، الا و لابد این است. اینها از بیچارگی پناه بردند به این قول لذا مرحوم ملاصدرا هم خیلی اعتنا نمیکنند.
محقق دوانی برای جناب المتألهین محترم است و از ایشان یاد میکند نام میبرد و شیرازی بود.