1403/09/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الحکمة المتعالية /رحيق مختوم/
«نقاوة عرشية» در پايان بحث مهم و يا اساسيترين و اصليترين بحث در فلسفه، مسئله وجود هستيم، چون وجود موضوع فلسفه است و وجودات تعينيافته حالا يا تعينش تعين سماوي است مثل افلاک و اينها، يا تعينش ارضي است مثل جماد و نبات و حيوان و امثال ذلک اين موجوداتي که داراي تعينات خيلي بحث در آنها دشوار نيست. اما در ارتباط با اصل هستي که هيچ تعيني ندارد و نوعش هم به گونهاي است که اصلاً به ذهن نميآيد، چون آنچه که از وجود به ذهن ميآيد مفهوم وجود است و مفهوم وجود يک ظلّي بيش نيست و لذا واقعاً احکام وجود را شناختن کار آساني نيست. ما الآن يکي دو سال هست که اين مباحث را داريم دنبال ميکنيم در بخش پاياني اين مباحث هستيم.
سه دسته از موضوعات و مباحث در اين رابطه مطرح بود که جلسه قبل بيان شد باز هم عرض ميکنيم و آنها هر کدامش مسائلي دارد نظرات و آرائي دارد که به هر حال بحث آسان نيست. يک سلسله مباحثي که در ارتباط با وجود هست راجع به مفهوم وجود است. مفهوم وجود آيا مشترک لفظي است يا مشترک معنوي است؟ اگر مشترک معنوي است آيا متواطي است يا مشکک است؟ و اين دست از مسائل که بسيار هم فراوان است.
دسته دوم از مباحث مباحثي است که به مصداق وجود برميگردد حقيقت خارجي وجود که آيا حقيقت خارجي وجود، اصيل است يا اصيل نيست؟ اصلاً در خارج وجود دارد يا ندارد؟ اگر دارد «علي نحو الکثرة التباين» است يا «علي نحو الوحدة الشخصية» است؟ اگر «علي نحو الکثرة» است کثرت تبايني است يا کثرت تشکيکي است؟ اين هم باز مسائل فراواني دارد. عدهاي اصلاً منکر تحقق وجود در خارج هستند. عدهاي وجود را اصيل ميدانند يعني دو تا قول کاملاً صد درصد مخالف هم. يکي او را متحقق بالذات ميداند و ديگر اصلاً او را در خارج تحققش را محال ميداند که اگر وجود بخواهد در خارج تحقق بخواهد پيدا بکند مستلزم تکرر نوع است و هر چه که مستلزم تکرر نوع باشد تحققش در خارج محال است. ببينيد دو تا جهت کاملاً مخالف؛ يکي وجود را اصلاً در خارج راه نداده در ذهن آن هم اعتباري، و ديگري در اين حد که وجود در خارج هست.
عدهاي هم که اصلاً ميگويند وجود در خارج نه موجود است و نه معدوم است. مثل جناب سيد صدر که ديروز ملاحظه فرموديد اين اقوال را بعد از اينکه ما خوانديم حتماً آقايان به شرح مراجعه بفرمايند که طبعاً بيان گوياتري خواهد شد.
دسته سوم از مسائل که باز پيچيدهتر است در باب وجود اين است که نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج چگونه است؟ «علي نحو الاتحاد» است؟ «علي نحو الوحدة» است؟ «علي نحو المغايرة» است؟ باز هم اينجا آراء و نظراتي که ملاحظه فرموديد نُه تا نظر در اين رابطه وجود داشت. خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين در اين پايان مباحث احکام وجود، اين اختلافها و آراء و انظار گوناگون را کنار هم قرار دادند و قول حق را در اينجا روشن کردند و بحث امروز هم تحت عنوان «نقاوة عرشيه» ميروند تا شفافسازي نهايي کنند. نقاوة يعني پاکيزه کردن شفافتر کردن و روشنکردن مسائل آن هم از يک نگاه اشراقي و يک نگاه برتر که تحت عنوان «نقاوة عرشية» دارند ياد ميکنند. خيلي شريف است اين بحثها خيلي عزيز است؟ اگر اين بحثها روشن بشود مباحث بعدي در مسائل بعد روشن خواهد بود. مبناترين و مبناييترين بحث در فلسفه مسئله وجود است. بحث موضوع فلسفه به اين راحتي که به ذهن نميآيد ما هر چه که ميبينيم شجر و حجر و ارض و سماء است. حداکثر روح است و نفس است و عقل است و اينهاست. اما يک حقيقتي که هيچ چيزي نباشد مطلق باشد بسيط باشد «لا يتناهي» باشد و اينجور از احکام که اصلاً براي هيچ موجودي نيست. هيچ موجودي ما نداريم که وجودش زائد بر ذاتش نباشد. هر موجودي را شما نگاه کنيد از عرش تا فرش وجودش زائد بر ذاتش است. داراي ماهيت است و خيلي از مسائل ديگر.
لذا شناخت مسئله وجود کار آساني نيست. اينجا هم تحت عنوان «نقاوة عرشية» تلاش ميکنند تا فضاي آماده شدهاي که از نظر انظار بيان شده است را کمکم کنار بزنند و يک امر روشني را به لحاظ احکام ما بيان ميکنيم. احکام وجود را در حقيقت بايد کاملاً براساس همين دو سه دسته از احکامي که بيان شد را کاملاً در ذهن جدا کنيم. يعني آن دسته از مسائل و احکامي که مربوط به مفهوم وجود است يک دست و جانب قرار بدهيم آن دسته از احکامي که مربوط به مصداق وجود است يک جاي ديگر قرار بدهيم آن دسته از مسائلي که مربوط به نحوه چيدمان وجود و ماهيت در خارج يا ذهن هست هم دسته ديگر و اين سه تا دسته را و اين احکام را نبايد باهم خلط بکنيم.
ايشان در اين جلسه تحت عنوان «نقاوة عرشية» ميفرمايند که يک سلسله احکامي هست که عدهاي ناآگاهانه بعضاً شايد آن را به مصداق وجود ارتباط بدهند. در حالي که مصداق وجود از اينگونه احکام مبرّا است مثل کليت و جزئيت. عموم و خصوص. اطلاق و تقييد. وحدت و کثرت. اينها همه و همه مال مفهوم وجود است. آن مسائلي که به اصل وجود برگردد اينها نيست. اينها يک سلسله مفاهيم اعتباري در ذهن است حالا يا معقول ثاني منطقي است يا معقول ثاني فلسفي است و اينها فقط در ذهن هستند. اما آنکه مال خود هستي است مال خود حقيقت خارجي است حکم ديگري دارد که دارند بيان ميکنند. حالا إنشاءالله همراه باشيم به اميد خدا، هر چه که به ذهن آقايان هم ميرسيد بفرماييد که توضيح داده بشود.
«نقاوة عرشية[1] :» حضرت استاد در اينجا فرمودند که «علي وزان الفصل الأول من فصول مقدمة القيصري» مقدمه قيصري دوازده فصل دارد که بسيار فصوص قوي و متقني است و انصافاً. اين ميفرمايد که وزان فصل اول از فصول مقدمه قيصري است صفحه 5 تا 7 که براساس آن است. چون اهل معرفت و عرفا موضوع عرفان را هست و وجود قرار دادند. اينها براي اينکه اين موضوع را شفاف بکنند احکام روشني را دارند برايش بيان ميکنند و اين احکامي که براي وجود دارند بيان ميکنند احکامي است که به مصداق وجود برميگردد. مثلاً يک اطلاق برايش قائلاند اما اين اطلاق اطلاق مفهومي نيست اطلاق ذهني و اعتباري نيست اطلاق سعي است. يک بساطتي قائلاند نه بساطت در مقابل جنس و فصل. نه، همه اينها متفاوت است به جهت اينکه ما با مصداق در عرفان کار داريم.
پرسش: ...
پاسخ: بله. همين بحث «نقاوة عرشية» است و لذا آنچه را که در اين فضاي بحث امروز ما هست ضمن تبيين مباحث گذشته شفافسازي احکام وجود است لذا اسمش را گذاشتند «نقاوة». نقي يعني پاک و پاکيزه. آن هم نقاوت عرشي يعني پاکيزگي است که از فضاي فلسفه بيرون است. عرش علم است که از عرفان گرفته شده است. حاج آقا در مقام توضيح کلمه عرش که فرمودند «نقاوة عرشية» ميفرمايد که دو اصطلاح در عرش وجود دارد؛ يک اصطلاح اين است که از باب «قلب المؤمن عرش الرحمن» آنچه را که در اين رابطه در باب احکام وجود دارند ميشناسند اين يک سلسله واردات قلبيه است که از آن منظر ما ميخواهيم اين را بشناسيم. واقعاً هم همينطور است عرض ميکنيم ما در ارتباط با شنخت جماد و نبات و حيوان و ارض و سماء عرش و فرش مشکلي نداريم اينها موجودات امکانياند جنس و فصل دارند يا ماهيتهاي بسيطي دارند قابل شناخت است احکام و عوارضشان قابل شناخت است. اما يک حقيقت مطلقي که از همه اينها مبرّا است و هيچ گونه مخصوصاً اوصاف سلبياش فوق العاده است. ما ميخواهيم يک حقيقتي را در اين سطح بشناسيم، لازم است که نوع نگاهمان را به مسئله متفاوت کنيم و لذا به عنوان «نقاوة عرشية» فرمودند از جايگاه واردات قلبيه است و اين را دارند. اين راحتماً شما در اين شرحشان در اين تعليقهشان ملاحظه ميفرماييد.
«قد تبيّن ممّا قرع سمعك» از آنچه به گوش تو خورده است اين معنا روشن ميشود در باب وجود که «أنّ حقيقة[2] الوجود، من حيث هو» پنج تا امر را دارند جدا ميکنند «غير مقيّد بالإطلاق و التقييد»، يک؛ «والكلّية والجزئية»، دو؛ «والعموم والخصوص»، سه؛ «ولا هو واحد بوحدة زائدة عليه»، چهار؛ «ولا كثير ولا متشخّص بتشخّص زائد علي ذاته كما سنزيدك انكشافاً، ولا مبهم»، پنجم؛ نه تشخص دارد و نه مبهم. يعني تشخص زائد بر ذات ندارد امر مبهم هم نيست. اين پنج امر را به عنوان اوصاف سلبيه حقيقت هستي ميدانند. پس شما ميگوييد «الوجود إما کلي أو جزئي» ميگوييم اين مربوط به مفهومش است. اما آنکه در خارج هست وجود عين تشخص است وجود عين وحدت است. وحدت زائد ندارد همانطوري که کثرت زائد ندارد. جزئيت و کليت، عموم و خصوص، ابهام تحصل، اينها همه و همه مال امر مفهومي است. ولي امر وجودي در ارتباط با حقيقت هستي کاملاً متفاوت است.
وجود متشخص است بالذات نه تشخصش زائد بر ذات باشد. وجود وحدتش عين ذات اوست نه وحدتي زائدي بر ذات دارند. اينکه ميگويند الموجود إما واحد أو کثير، به لحاظ اين است که اين وحدت و کثرت زائد است. «الموجود إما کلي أو جزئي» به لحاظ زيادتي است و وجود از اينها مبري و منقّح است. يک بار ديگر: «قد تبيّن ممّا قرع سمعك» از آنچه که تاکنون به گوش تو رسيده است اين معنا روشن ميشود که يک: «أنّ حقيقة الوجود» حقيقت وجود نه مصداق خارجي به معناي وجود شجر و وجود حجر، نه! الوجود. حقيقة الوجود اينگونه است.
پرسش: مصداق خارجي ...
پاسخ: وجود در ذهن «انّ الوجود عارض المهية تصورا».
پرسش: اينجوري فرموديد عارض بر ماهيت نيست بر چه اساس است؟
پاسخ: وجود براي اينکه در خارج عين ماهيت است. «أنّ حقيقة الوجود من حيث هو»، يک: «غير مقيّد بالإطلاق، والتقييد»، يک؛ حتماً آقايان شرح حضرت استاد را ملاحظه ميفرماييد که تفکيک کردند و اين باعث روشني بيشتر بحث است. ما داريم از بحث وجود خارج ميشويم. از اين بحث به بعد ميرويم وارد اقسام وجود و مسائل ديگر ميشويم. اينها خيلي مهم است که ما دستآورد زيبايي را از اين بحثهاي دو سه سالهمان داشته باشيم که ما راجع به وجود اينجوري ميفهميم هستي را اينگونه مييابيم. يک، دو: «و غير مقيد بالكلّية والجزئية»، سه: «و غير مقيي بالعموم والخصوص»، چهار: «ولا هو واحد بوحدة زائدة عليه، ولا كثير» يعني چه؟ يعني وجود نه واحد است نه کثير، چرا؟ چون وحدت و کثرت زائد بر ذات هستند و وحدتي که براي وجود است وحدتش عين ذات است.
پرسش: ...
پاسخ: «علي الوجود». «و لا هو واحد بوحدة زائدة علي الوجود» يعني ما در خارج يک وجودي داشته باشيم يک وحدتي که زائد بر وجود باشد. پنجم: «ولا متشخّص بتشخّص زائد علي ذاته كما سنزيدك انكشافاً، ولا مبهم» يعني نه مبهم است نه تشخص دارد، چون اينها ابهام و تشخص اوصاف زائد بر ذاتاند مثلاً ميگوييم اين وجود يک وجود مبهمي است مبهم وصف اوست زائد است. اين وجود يک وجود متشخصي است متشخص است به عوارض. ميگوييم زيد وجود دارد، ولي قدّش يک متر و هشتاد است ايراني است سفيد است فلان است اين اوصاف است. اينها عوارض تشخصي است که زائد بر ذات است. اينها نه. اين تشخصها به درد حقيقت هستي نميخورد. حقيقت هستي اگر بناست اينگونه از امور زائد را داشته باشد که معاذالله ميشود ممکن. وحدت کمال هست يا نيست؟ کمال است. اين کمال اگر بنا باشد زائد بر ذات حقيقت هستي باشد يعني حقيقت هستي در ذات خودش اين کمال را ندارد، اين چه حقيقت هستي است!؟ در حالي که خود وحدت از هستي است.
ملاحظه بفرماييد پس هر چيزي که هر کمالي که بخواهد زائد بر ذات باشد اين در ارتباط با حقيقت هستي معنا ندارد. «بل ليس له في ذاته إلّا التحصل والفعليّة والظهور، وإنّما تلحقه» شما يک سلسله اوصاف را از واجب سلب کرديد.
پرسش: پس تشخص مربوط به ماهيت ميشود؟
پاسخ: هم مال ماهيت ميشود هم مال وجود. اما آن تشخصي که به ماهيت برميگردد مال عوارض است زائد است. آن تشخصي که به اصل وجود برميگردد به عين وجود است.
پرسش: يعني تشخصپذير است ...
پاسخ: تشخص زائد نميپذيرد. الآن مثلاً صفت، خداي عالم صفت نميپذيرد. صفت نميپذيرد؟ «و هو السميع البصير» ميگوييم اين صفات منظور صفات زائد را نميپذيرد. هر صفتي که کمالي باشد و زائد باشد از محدوده حقيقت هستي بيرون است چون زائد است و زائد نميتواند باشد. تاکنون ما پنج تا از اوصاف را که مقابل هم هستند از واجب سلب کرديم نه عام است نه خاص است و نه کلي است نه جزئي است نه متشخص است نه فلان. اما الآن دارند دو سه تا وصف اثباتي ميگويند بحث ثبوتي ميگويند. تحصل محض است فعليت محض است ظهور محض است اينها ميگويند اين اوصاف به اين راحتي به دست نميآيد اينها «نقاوة عرشية» است اينها واردات است. ما هستي را بايد به گونهاي بشناسيم که محض ظهور است. «الله نور السموات و الارض» نه اينکه يک نوري باشد که زائد بر ذات باشد معاذالله. نه، نور محض است تحصل محض است فعليت محض است ما اين اصطلاحات تحصل فعليت و ظهور را بايد خوب خوب بيابيم تا اينها را احکام ثبوتي واجب بدانيم.
«بل ليس له في ذاته» يعني شما بخواهيد حقيقت هستي را، ذاتي يعني ذات حقيقت وجود را بيابيد هيچ چيزي نيست مگر تحصل. تحصل در مقابل اين است که قوه ندارد يعني ابهامي ندارد هيچ شکنندگي در هستي او نيست و همچنين فعليت و ظهور.
مشکلي که اينجاست اين است که ما اگر از حقيقت هستي سخن بگوييم همين است. همين است که بيان شد. ولي اين حقيقت هستي حصصي دارد شؤوني دارد اين شؤون و اين حصص که وجود سماء وجود ارض وجود عرش وجود فرش اينها داراي اين معاني هستند کليت جزئيت ابهام تشخص امثال ذلک اينها معاني کليه و مفاهيم کليهاي هستند که مال تعينات شؤونات هستي است. چرا؟ «رفيع الدرجات ذو العرش» حاج آقا اين را دارد. اينجا «ذو العرش» نيامده ولي حاج آقا اضافه فرمودند و معنا کردند.
آنکه «ذو العرش» است نه کلي است نه جزئي است نه مبهم است نه متشخص است نه مطلق است نه عام است هيچ آنکه «ذو العرش» است «رفيع الدرجات ذو العرش». به لحاظ رفيع الدجرات که مراتب فعلي حق است اين مسائل است. وجود امکاني داريم وجودي است که وحدتش زائد است کثرتش زائد است و امثال ذلک. دقت بفرماييد «و إنما تلحق الوجود هذه المعاني الإمكانيّة» همين معاني امکاني که گفتيم کلي و جزئيت، عموم و خصوص، ابهام و تشخص. «و إنما تلحق الوجود هذه المعاني الامکانية والمفهومات الكلية، والأوصاف الاعتبارية، والنعوت الذهنية» چطور تحلق؟ «بحسب مراتبه ومقاماته المنبّه عليها بقوله تعالي: ﴿رفيع الدرجات﴾» چه ملاصدرايي است؟ چقدر انس با قرآن و اينها داست؟
اين کتاب فلسفه است تمام مباحثش را ملاحظه فرموديد از اول تا اينجا مباحث فلسفي است اما بهرهمندي از يک آيه و يک کليد دارد روشن ميکند که دارد کجا را هدف گرفته ايشان و نگاه ميکند. ما يک رفيع الدرجات داريم يعني حقيقت هستي رفيع الدرجات هم هست شأن اوست. رفيع الدرجات شأن اوست يعني چه؟ يعني ذو مراتب است شؤون او و افعال او ذو مراتباند. وقتي ذو مراتب شدند اين معاني و مفاهيم کلي ميآيد «علة أو معلول، حادث أو قديم، بالقوة بالفعل» اينهايي که دارد ميآيد همه بخاطر آن رفيع الدرجاتش است و الا آن ذو العرش اين حرفها را ندارد علت و معلول کجاست؟ علت و معلول چيست؟ ابهام و تشخص چيست؟ اطلاق و تقييد چيست؟ اينها مال اين مراحل مادون است. پس «إنما تلحقه هذه المعاني و المفاهيم العامة باعتبار» اين درجات.
پرسش: ... فرمودند که کليت و جزئيت و ابهام ... حقيقت موجود که اينها را ندارد يعني وجود واجب؟
پاسخ: بله حالا وجود واجب نفرماييد، چون هنوز وجود واجب را اثبات نکرديم. ما در ارتباط با اصل وجود. وجود واجب را در جلد ششم اثبات ميکنيم.
پرسش: آن مال اصل وجود است که هيچ کدام داخلش نيست؟
پاسخ: بله.
پرسش: اينها يعني مراتب پايين است؟
پاسخ: بله مراتب پايين است لذا فرمود نگاه کنيد «و إنما تلحقه» إنّما حصر است «تلحق» يعني ملحق ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: چرا، اصل وجود ندارند ولي حصه هستند. حصهاند شأناند فعلاند. چون شأن و فعل هستند حصه هستند، اين معاني را ميپذيرند. اما آنکه ذو العرش است اين حرفها را ندارد. نگاه کنيد «و إنّما تلحقه» ملحق ميشود آن وجود را، چه چيزي ملحق ميشود؟ فاعلش: «هذه المعاني الامکانية» يعني جزئيت کليت عام خاص اطلاق تقييد «و المفهوم الکلية و الاوصاف الاعتبارية و النعوت الذهنية بحسب مراتب الوجود و مقاماته» که خداي عالم با اين کلمه بر آنها تنبيه کرده «المبّه عليها بقوله تعالي رفيع الدرجات» اينها «فيصير» يعني کدامها؟ يعني به حسب مراتب «فيصير» به حسب مراتب «مطلقاً ومقيّداً وكليّاً وجزئياً وواحداً وكثيراً من غير حصول التغير في ذاته وحقيقته» اينها در حقيقت هستي تغييري ايجاد نميکنند اينها مربوط به امور زائدي هستند که مال افعال و شؤونات اينها هستند.
بفرماييد که حقيقت هستي اين اوصاف را به صورت ذاتي ندارد اينها چه؟ ميگوييم اينها اوصاف را به لحاظ امر عرضي دارند. هستي که هستي است؟ اما وقتي به هرحال تعين پيدا ميکند احکامي بر آن عارض ميشود «إما علة أو معلول، إما بالقوه أو بالفعل، إما واجب أو ممکن» اينها مال هستي است. لذا ما حقيقت هستي که لابشرط مقسمي هست آن را تقسيم ميکنيم به الواجب و الممکن. حقيقت هستي اين را واجب است يا ممکن، البته کمکم بحث منتهي ميشود ميگويند واجب همان حقيقت هستي است که اين را در عرفان مشخص ميکنند.
اين يک سري از احکام سلبي حقيقت وجود. آقايان! ما راجع به واجب بحث نميکنيم فعلاً. فعلاً راجع به حقيقت وجود بحث ميکنيم بعد ميگوييم اين حقيقت هستي يا واجب است يا ممکن. يا بالفعل است يا بالقوه و امثال ذلک. «و ليس» اسم ليس چيست؟ حقيقت وجود «وليس بجوهر كالماهيات الجوهريّة» ماهيت جوهري چيست؟ «المحتاجة إلي الوجود الزائد ولوازمه» جوهر چيست؟ جوهر ماهيت است. ماهيت چيست؟ «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة» اين جوهر اگر بخواهد تحقق پيدا بکند وجود ميخواهد پس محتاجر است به وجود. جوهر که وجود نيست جوهر ماهيت است. «وليس» اين وجود «بجوهر كالماهيات الجوهريّة» که اين ماهيات جوهريه چياند؟ «المحتاجة إلي الوجود الزائد ولوازمه، وليس بعرض» همانطوري که حقيقت وجود ماهيت جوهري نيست ماهيت عرضي هم نيست چرا؟ «لأنّه ليس موجوداً بمعني أنّ له وجوداً زائداً فضلاً عن أن يكون في موضوع» مگر عرض وجود دارد؟ عرض و جوهر دو تا ماهيتاند که «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة» وجود زائد بر آنهاست.
پس بنابراين چطور ما بخواهيم بگوييم که حقيقت وجود عرض است؟ عرض اصلاً وجود ندارد همانطوري که جوهر وجود ندارد. عرض و جوهر دو تا ماهيتاند «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة» وجود بايد بر آنها اضافه بشود. ما چطور بگوييم حقيقت وجود يعني عرض؟ يعني جوهر؟ «لأنّه» عرض «ليس موجودا بمعني أنّ له وجودا زائدا فضلا أن يکون في موضوع» عرض دو تا نقص دارد جوهر يک نقص دارد. دو تا نقص عرض اين است که اولاً عرض وجود ندارد ذاتاً، نقص دوم اين است که «في موضوع» وجود دارد. ولي جوهر يک نقص دارد جوهر ماهيت است وجود زائد بر ذات اوست و لذا حقيقت وجود نه جوهر است و نه عرض. «فضلا أن يکون في موضوع المستلزم» لازم دارد چه چيزي را؟ «لتقدّم الشيء علي نفسه» اول بايد موضوعش باشد بعد عرض بايد باشد، چون «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له».
«و ليس» وجود «أمراً اعتباريّاً كما يقوله الظالمون» اين آقايان جهله صوفيه که از ايشان به جاهلون ياد ميکنند. ميگويد اين جهله صوفيه چون حرف را نفهميدند اينها واقعاً مزاحماند واقعاً مزاحماند اينکه ميگويند شبه علم درست کردند همينها هستند. گفتند که هستي که در خارج وجود ندارد آنکه در ذهن هست بنام الوجود المطلق آن واجب است. بعد ايشان عصباني ميشود ميگويد اينها ظاملاند اينها از دست اين از افراد خودشان را هم عارف ميدانند! يعني چه که مفهوم واجب ميشود؟ مفهوم مطلق ميشود به معناي اينکه واجب باشد؟ آنکه اهل معرفت ميگويند او واجب است به لحاظ حقيقت خارجياش است. شما که اصلً حقيقت خارجياش را نفهميدي در خارج وجود دارد يا ندارد. و لذا فرمودند «و ليس» الوجود يعني حقيقت وجود نه مفهوم وجود «ليس امرا اعتباريا کما يقوله الظالمون» چرا؟ براي اينکه «لتحقّقه في ذاته» وجود در حد ذات خودش تحقق دارد «مع عدم المعتبرين إيّاه فضلاً عن اعتبارهم» قبل از اينکه توي بنده خداي معتبِر و توي اعتبارت، يعني دو تا شيء، اينها هم تازه فرع بر تحقق هستي است. قبل از اينکه تو باشي و اعتبار تو باشد حقيقت هستي هست. چه ميگويي تو؟ تو ميخواهي اعتبار کني بگويي که اين چيزي که به عنوان امر ذهني است «الوجود المطلق» ميگوييم ما که اين الوجود المطلق مگر اعتبار تو نيست؟ مگر خودت وابسته نيستي به هستي؟ پس آن کجاست که تو وابسته به او هستي و اعتبار تو؟ اين عصبانيت به اين صورت است که ميگويد تو کجا بودي؟ تو کجا بودي و اعتبار تو کجا بود؟ آن حقيقت هستي وجود داشت.
«مع عدم المعتبرين إياه» مع عدم آن کساني که اعتبار ميکنند اين حقيقت وجود را. «فضلاً عن اعتبارهم».
پرسش: ...
پاسخ: بله، همينطور است. اينجوري بخوانيم بعد توجيه بکنيم «وكون الحقيقة بشرط الشركة أمراً عقليّاً، وكون ما ينتزع عنها من الموجوديّة والكون المصدري شيئاً اعتبارياً، لا يوجب أن تكون الحقيقة الوجوديّة بحسب ذاتها وعينها كذلك» خلط مفهوم و مصداق نکنيد اين محصول است. «وكون الحقيقة بشرط الشركة أمراً عقليّاً» حقيقت هستي به شرط شرکت يک امر عقلي است شرکت يعني چه؟ يعني بخواهد شامل همه بشود و همه تحت او مندرج بشوند اين بايد امر اعتباري باشد اين بايد در ذهن باشد. «وكون الحقيقة بشرط الشركة أمراً عقليّاً، وكون ما ينتزع عنها من الموجوديّة والكون المصدري شيئاً اعتبارياً، لا يوجب أن تكون الحقيقة الوجوديّة بحسب ذاتها وعينها كذلك» خلط بين مفهوم و مصداق نکنيد. بله مفهوم وجود عام است بجاي خود. مفهوم وجود قابليت اين را دارد که بر همه اطلاق بشود و شرط شرکت داشته باشد ميتوانيم داشته باشيم همه اينها درست است. ولي اينها يک سلسله امور اعتبارياند در ذهن هستند. اگر ما آمديم و اين امور اعتباري را در ذهن براي مفهوم وجود درست کرديم اين معنايش اين نيست که در خارج هم وجود به اين صورت است. مشترک است! «وكون الحقيقة بشرط الشركة أمراً عقليّاً» بگوييم که حقيقت به شرط شرکت، يعني چه؟ يعني به شرط اينکه جامع همه باشد و همه در آن مشترک باشند اين يک امر اعتباري ميشود. «وكون ما ينتزع عنها من الموجوديّة والكون المصدري شيئاً اعتبارياً» آن چيزي که انتزاع ميشود از آن که ميگوييم موجوديت. موجوديتي که براي وجود است يا اينکه کون مصدري يعني بودن. کون مصدري يعني بودن، هستي، وجود، اينها يک سلسله امور اعتباري است.
«وكون الحقيقة بشرط الشركة أمراً عقليّاً» يک؛ «وكون ما ينتزع عنها من الموجوديّة» دو؛ «والكون المصدري شيئاً اعتبارياً» که همه اينها حق و درست است «لا يوجب أن تكون الحقيقة الوجوديّة» که مصداق است «بحسب ذاتها وعينها كذلك» اينها هم امري جامع باشند مشترک باشند مصدري باشند انتزاعي باشند اعتباري باشند اين حرفها نيست. حالا