درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/09/04

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: رحیق مختوم

 

همچنان در باب احکام وجد هستيم فرمودند که در باب وجود از سه منظر اختلاف و آراء متعدد وجود دارد؛ از منظر مفهوم وجود که آيا مفهوم وجود مشترک لفظي است يا معنوي؟ و اگر معنوي است يا متواطي است يا مشکک؟ و اين‌گونه از مسائل آرائي است که در باب مفهوم وجود داده شده است. يک سلسله مسائل و اختلافات و آراء متعدد در باب مصداق وجود است که آيا مصداق وجود اصيل است يا اعتباري است و اگر اصيل هست آيا «علي نحو التعدد» و تباين است يا «علي نحو التشکيک» است و اين‌گونه از مسائل.

پرسش: ...

پاسخ: مفهوم وجود است بله. مفهوم وجود اگر مشترک معنوي شد حالا اين مشترک معنوي يا «علي نحو التواطي» بر مصاديقش صدق مي‌کند يا «علي نحو التشکيک» صدق مي‌کند که البته اين تشکيک هم تشکيک عامي است نه تشکيک خاصي که به مصداق برگردد. نوع سوم از اختلافات و آراء متعدد پيرامون اين امر است که آيا نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج به چگونه است؟ اين هم دسته سوم.

بنابراين در سه حوزه آراء و انظار مختلف وجود دارد. برخي‌ها را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد خوانديم. يکي از اختلافاتي که در مصداق وجود است اين است که آيا وجود مصداقاً جوهر است يا عرض؟ بر مبناي حکمت متعاليه مشخص است که وجود اصلاً چون ماهيت نيست نه جوهر است و نه عرض. وجود يک حقيقتي است عيني و خارجي و نه جنس دارد نه فصل دارد نه ماهيت دارد و هيچ چيز. بلکه يک عين خارجي است. البته آن عين خارجي اگر مستقلاً يافت بشود جوهر از او انتزاع مي‌کنيم اگر عين خارجي عرضاً متقوّم در غير يافت بشود عرض ناميده مي‌شود ولي خود هستي در حقيقت نه جوهر است و نه عرض. بالعرض احکام جوهر و عرض بر او بار مي‌شود.

اين هم مسئله ديگر. در جلسه ديروز اين صحبت بود که «و منها: اختلافهم في أنّه عرض أو جوهر» اختلاف کردند حکما که آيا وجود جوهر است يا عرض؟ بعد از تحليل هستي‌شناسي که جناب صدر المتألهين ارائه فرموده‌اند روشن شد که وجود چون از حوزه ماهيت بيرون است فوق مقوله هست، بنابراين نه جوهر است و نه عرض. البته جوهر و عرض بالعرض به او متصل‌اند مثلاً ما يک وجودي در خارج داريم بنام وجود شجر. اين وجود شجر، ماهيت شجر با او همراه است. در اينجا مي‌گوييم وجود جوهري که اين عنوان جوهر بر او بالعرض صادق است. يا يک وقتي رنگي است که وجود سفيدي. وجود سفيدي وجودش نه جوهر است نه عرض، ولي اگر ما به عنوان وجود عرض به او نگاه کرديم طبعاً بالعرض عرض بر او صادق است و از آن جهت مي‌توانيم او را عرض بخوانيم.

بعد هم يک عبارتي از جناب شيخ الرئيس نقل کردند که فرمودند «و في كلام الشيخ الرئيس و أتباعه ما يشعر في الظاهر بأنّه عرض» در حالي که اين عرض نه اينکه از باب ماهيت باشد بلکه از باب مفهوم است يعني اينکه وجود مفهوماً عارض است بر ماهيت مثلاً مي‌گوييم «الشجر موجودٌ» اين فرمايش جناب شيخ الرئيس که فرمودند وجود عرض است نه يعني آن عرضي که در مقابل جوهر هست بلکه يک مفهومي است که عارض مي‌شود مثل خود مفهوم عرض که مفهوم عرض عارض است بر نُه مقوله. اينها را ملاحظه فرموديد يک عبارت ديگر مانده که بحث امروز ماست و آن اين است که:

«و الحقُّ عندي كما مرّ أنّ وجود الجوهر جوهر بنفس جوهريّة ذلك الشي‌ء، ووجود العرض عرض كذلك، لاتّحاده معها في الواقع» يک بحث کلي فرمودند که وجود نه جوهر است نه عرض، چه حقيقت وجود باشد چه مصاديق باشد. وجود اصلاً جزء ماهيت نيست چيستي ندارد هستي محض است تمام شد و رفت. اگر گفتيم «شجر ما هي؟» اين ناظر به ماهيت شجر است و الا وجود شجر که ماهيت ندارد. اين به صورت کلي است.

پس وجود نه حقيقت وجود نه مصاديق و حصص وجود هيچ کدام ماهيت ندارند و هستي محض هستند. اين يک. دو: اين هستي محض اگر مطلق باشد هيچ ماهيتي با او نيست واجب الوجود «ماهيته إنّيته» هيچ ماهيتي با او نيست. اما اگر حصص وجود بودند افراد و مصاديق وجود بودند اينجا مسئله ماهيت بالعرض خواهد بود يعني مي‌گوييم که شجر اين ماهيت شجر بالعرض بر وجود شجر هست. ما در خارج وجود شجر را داريم از وجود شجر ماهيت شجر را انتزاع مي‌کنيم همين.

بنابراين مي‌فرمايند که اگر ما گفتيم که وجود نه جوهر است نه عرض، اين کلمه حق است حق اين است؛ اما معنايش اين نيست که اين موجود ممکنه جوهر و يا عرض بالعرض اينها بر اين صادق نباشند. بالذات صادق نيستند. وجود بالذات نه جوهر است نه عرض تمام شد و رفت. اما بالعرض بالاخره وجودش محدود است. وجود محدود است و حد دارد و از آن ماهيت جوهري يا عرضي را ما انتزاع مي‌کنيم. اين بالعرض بر او صادق است.

بنابراين مي‌فرمايند که حالا اينجا هم قابل توجه است اگر ما ماهيت جوهري انتزاع کرديم وجود شجر بود جسم بود ماهيت جوهري را ما انتزاع کرديم، اين وجود و اين ماهيت جوهري عين هم‌اند ما دو تا چيز نداريم يک وجود داشته باشيم يک ماهيت داشته باشيم. جوهريت وجود شجر عين وجود شجر است. وجود شجر عين جوهريتش است جدا از هم نيست. ببينيد غير از «الشجر موجودٌ» است. «الشجر موجودٌ» يک ماهيتي داريم بنام شجر. يک حکمي هم داريم بنام «موجودٌ». بعد مي‌گوييم اين شجر جوهر است. يا مي‌گوييم سفيدي موجود است «البياض موجودٌ» اين بياض عرض است و موجود است. ولي وقتي گفتيم «وجود الشجر موجودٌ» وجود الشجر که امري ثابت نيست، مثل عدم و معلوم فرقش چيست؟ عدم يعني نبود، هيچ! ولي معدوم يعني «ذاتٌ ثبت له العدم». فرق بين وجود و موجود هم در همين است. وجود يعني هستي، هيچ! اما موجود يعني «ذاتٌ ثبت له الوجود». وجود شجر و وجود حجر اين هيچ، يعني از اين نظر نه ماهيت جوهري دارد نه ماهيت عرضي. اما اگر گفتيم که «الشجر موجود، الحجر موجودٌ» يعني ذاتي که وجود بر او عارض مي‌شود.

دو سه تا نکته مطرح است؛ يک: وجودات اشياء هرگز ماهيت ندارند نه جوهري و نه عرضي. دو: چون وجودات اشياء حصه هستند و محدود هستند و ممکن. يا با ماهيت جوهري همراه‌اند يا با ماهيت عرضي همراه‌اند. يا مي‌گوييم که وجود الشجر جوهرٌ به لحاظ شجر بودنش و جوهر بودنش. يا وجود البياض عرضٌ به جهت اينکه بياض عرض است. وجود شجر يا وجود بياض جوهر و عرض نيست به جهت ملحق بودنش.

اين نکته را هم اخيراً مي‌فرمايند و آن اين است که وجود و ماهيت چون در کان تامه و هليت بسيطه عين هم هستند اگر گفتيم وجود شجر جوهر است، يعني اين جوهريت عين وجود اوست نه يک امري زائد باشد «و الحقُّ عندي» جناب صدر المتألهين در حکمت متعاليه مي‌فرمايد «كما مرّ» اين است که «أنّ وجود الجوهر جوهر» اما «بنفس جوهريّة ذلك الشي‌ء» يعني چه؟ يعني ما يک چيزي زائد بر وجود شجر نداريم وجود جوهر نداريم. وجود جوهر همان جوهري است که ماهيتش با وجودش عيناً وجود دارد. «و الحق عندي کما مرّ أن وجود الجوهر» دقت کنيد وجود فرمود. «وجود الجوهر» وجود جوهر است. شما گفتيد که وجود ماهيت نيست نه جوهر و نه عرض؟ مي‌گوييم اينکه مي‌گوييم «وجود الجوهر جوهرٌ» يعني چه؟ يعني «بنفس جوهرية ذلک الشيء» نه اينکه يک چيزي به عنوان ماهيت بر وجود اضافه بشود که دو تا چيز بشوند، بلکه عين همان جوهريتش است.

پرسش: ...

پاسخ: وجود جوهريه است. احسنتم. «و وجود العرض عرض كذلك» چرا شما مي‌گوييد به نفس جوهريت و به نفس عرضيت؟ «لاتّحاده معها» ماهيت «في الواقع» در واقع و در کان تامه ما دو چيز که نداريم. بيان شد الآن هليت بسيطه است. «الشجر موجودٌ أي وجود الشجر» لذا مي‌فرمايد که «لاتحاده» وجود «معها» ماهيت «في الواقع».

«و إذا اعتبر حقيقة الوجود في نفسها» يعني اگر شما بخواهيد وجود شجر را وجود بياض را بررسي کنيد بدون آن ملحقش که جوهر و عرض باشد «فهو» يعني اين وجود شجر وجود حقيقت شجر «ليس بهذا الإعتبار» يعني اگر شما بخواهيد وجودش را نگاه کنيد نه آن ملحقش را. «ليس بهذا الإعتبار مندرجاً تحت شيء من المقولات» نه جوهر است نه عرض. چرا؟ «إذ لا جنس له و لا فصل له، لكونه بسيط الحقيقة» وجود بسيط است. حالا بسيط الحقيقة نه آن بسيط الحقيقه‌اي که تام است در بساطت و اينها. نه، يعني وجود برخلاف ماهيت است. ماهيت‌ها با جنس و فصل شکل مي‌گيرند ماهيت جنسي يا ماهيت جوهري يا ماهيت عرضي با جنس و فصل هستند. اين جنس و فصل ندارد، بسيط محض است. بسيط الحقيقة يعني بسيط محض است.

پرسش: پس آن بالا که فرمودند وجود جوهر است به اعتبار اتحادش است؟

پاسخ: بله به اعتبار اتحادش است «باتحاده معها» که فرمودند. «و لا له» وجود «ماهيّة كلّية» پس وجود ماهيت ندارد تمام شد و رفت. ماهيت کلي هم نيست وجود، که بگوييم مثل الانسان، الشجر، الحجر، يک ماهيت کلي که افرادي براي او باشد. «و لا له» وجود «ماهية کلية ليحتاج في وجودها» براي اينکه اگر بخواهد در خارج اين ماهيت کليه تحقق پيدا بکند «إلي عوارض مشخصة» ببينيد الإنسان اگر بخواهد در خارج تحقق پيدا بکند بايد با عوارض زيدي عمروي بکري در ايران باشد در عراق باشد در افغانستان باشد در پاکستان باشد همين‌جور است. اين عوارض لازم است براي اينکه اين افراد بخواهند در خارج تحقق پيدا کنند و الا الإنسان که در خارج تحقق پيدا نمي‌کند بايد اين عوارض باشد. «و لا للوجود واقعية کلية ليحتاج في وجودها إلي عوارض مشخصة» بنابراين «فليس» يعني ليس الوجود «كلّياً»، يک؛ «و لا جزئياً»، دو؛ چرا؟ چون کلي و جزئي مال مفهوم است. مفهوم در ذهن است و وجود در خارج است. وجودي که در خارج است نه کلي است و نه جزئي. «بل» از اين بالاتر مي‌رود بل براي استدراک است «بل الوجودات هي حقائق متشخّصة بذواتها» ماهيت براي اينکه تشخص پيدا بکند عوارض مي‌خواهد. مثلاً الإنسان اگر بخواهد تشخص پيدا بکند بايد در لباس زيد باشد يا عمرو باشد خارجي باشد ايراني باشد افغاني باشد پاکستاني باشد عراقي باشد قدبلند بشد قدکوتاه باشد سفيد باشد سياه باشد اينها عوارض است. به اين عوارض اين تشخص پيدا مي‌کند ماهيت کليه. ولي وجود به نفس ذات خودش تشخص پيدا مي‌کند. «بل الوجودات هي حقائق متشخصة بذواتها» بعد «متفاوتة بنفس حقيقتها» مي‌گوييم اينها همه که متفاوت شدند وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، اينها همه که وجود شدند. پس از چه راهي از همديگر متفاوت‌اند؟ مي‌گويند تفاوتشان به مراتب است به تشکيک طولي و عرضي است.

«متفاوتة بنفس حقيقتها» هستي و حقيقت آن حقائق. البته «مشتركة في مفهوم الموجوديّة» بله، همه اينها در مفهوم موجوديت عامه مشترک‌اند. وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض در مفهوم وجود همه مشترک‌اند. در مفهوم وجود که امتيازي نمي‌خواهيم. امتياز مي‌خواهيم امتياز به ذاتشان است. «مشترکة في مفهوم الموجودية العامّة الّتي هي من الأُمور الاعتباريّة» يعني مفهوم وجود از امور اعتباري است «كما سبق القول إليه» مفهوم امر اعتباري است گرچه مصداق امر اصيل و عيني و خارجي است. از جمله اختلافاتي که عقلاء به تعبير ايشان حکما در باب وجود دارند اين است که آيا وجود اصلاً در خارج موجود است تحقق دارد عينيت دارد؟

پرسش: ... اگر چيزي نيست پس تلفظ براي چيست؟ پس هست که درباره آن حرف مي‌زنيم.

پاسخ: الآن ماهيت هم هست اما آيا به نحو اصالت است يا به نحو اعتباري؟

پرسش: بله. «و منها: اختلافهم في أنّه موجود أو لا» اختلاف کردند علما که آيا وجود در خارج موجود هست يا نه؟ «فقيل:» عده‌اي مي‌گويند که «إنّه موجود بوجود هو نفسه» يعني موجود است بالذات. شجر موجود است بالعرض ولي وجود شجر موجود است بالذات «فلا يتسلسل» تسلسلي در کار نيست. يک جوابي دادند که جواب حق هم همين است «إنّه» يعني وجود «موجود بوجود هو نفسه» که آن وجود «هو نفسه» برخلاف ماهيت. ماهيت را مي‌گوييم «الشجر موجود» که موجوديت عارض بر اوست. ولي وقتي مي‌گوييم «الوجود موجود» به نفس الوجود موجود است.

عده‌اي اين‌طور گفتند که وجود اصيل است و در خارج موجوديت دارد «و قيل:» يک عده‌اي گفتند که «بل اعتباري» يعني وجود امر اعتباري است در خارج وجود ندارد «لا تحقّق له في الأعيان» اين هم قول دوم. قول سوم که ظاهراً قول سيد صدر است اين است که «و قيل: ليس بموجود و لا معدوم» اين را مي‌گويند حالّ که مثل بين مي‌گويند «بين النفي و الاثبات» يک امري به عنوان حال فاصله است. اين در حقيقت حال است نه موجود است و نه معدوم.

پرسش: حال که وجود دارد.

پاسخ: حال شما نه. حال شما وجود دارد، اما حال فلسفي است!! حال فرق مي‌کند با آن حالي که شما مي‌فرماييد. بله، اهل معرفت دارند و شما هم داريد اينکه وجود دارد. حال يک اصطلاح فلسفي است نه موجود است نه معدوم. نه منفي است نه مثبت.

پرسش: استواء دارد.

پاسخ: بله حالت استواء است يعني مي‌گويد که نه وجود بر او صادق است نه عدم. نه مي‌توانيم موجودٌ نه مي‌توانيم بگوييم معدومٌ. به اين مي‌گوييم حال. غير از حال شماست. حال شما فرق مي‌کند! «و الحقُّ أنّ العام» يعني مفهوم عام وجود «اعتباري» البته «و له أفراد حقيقية» اين هم اختلاف ديگر.

«و منها:» از جمله اختلافاتي که اين اختلافي که الآن خوانديم در ارتباط با مصداق وجود بود نظر شريف آقايان هست که ما گفتيم سه دسته هستند يا مفهوم وجود يا مصداق وجود يا نحوه تحقق بين وجود و ماهيت. اين اختلافي که خوانديم در ارتباط با مصداق وجود است آيا مصداق وجود موجود است عده‌اي مي‌گويند بلي. عده‌اي مي‌گويند خير. عده‌اي هم مي‌گويند نه موجود است و نه معدوم. اين سه قول است. «و منها:» از جمله اختلافات اين است که «اختلافهم في أنّ الوجودات الخاصّة نفس الماهيّات أو زائدة عليها» اين در حقيقت اختلاف نحوه سوم است که نحوه اينهاست.

آيا وجود با ماهيت در خارج چگونه تحقق دارند؟ آيا ماهيت به نفس وجود موجود است يا نه، زائد بر اوست؟ اين يک. يا اينکه به هر حال وجود بذاته موجود نيست در خارج و ماهيت نحوه وجودش امر زائد و عارض است. «و منها: اختلافهم» عقلاء «في أنّ الوجودات الخاصّة نفس الماهيّات» وجود خاصه مثل وجود شجر وجود حجر. وجود شجر عين شجر است وجود حجر عين حجر است. يا وجودات زائدند بر ماهيات. «أو زائدة عليها».

حق اين است که «و الحقُّ أنّه» وجود «نفس الماهيّات الممكنة في الواقع» مثل اينکه عرض کرديم در هليت بسيطه وقتي مي‌گوييم «الشجر موجود، الحجر موجود» يعني وجود الشجر، وجود الحجر، اين را مي‌گويند «و الحق ان الوجود نفس الماهيات الممکنة في الواقع» در خارج. چرا گفتند در واقع؟ چون در ذهن امر زيادتي و عارض است. ولي «أن الوجود غيرها» ماهيات «بحسب بعض الاعتبارات في الذهن» بعضي از اعتبارات يعني يکي‌اش را موضوع قرار مي‌دهيم يکي را محمول. «الشجر موجود» به لحاظ اينکه يکي موضوع است و يکي محمول است اين زيادتي ماهيت بر وجود است. اما در خارج که نگاه مي‌کنيد ما دو تا نداريم بلکه عينيت است. حق اين است که نفس الماهيات است در واقع.

اختلاف ديگر در ارتباط با مفهوم وجود است لفظ وجود مشترک لفظي است يا مشترک معنوي؟ عده‌اي مي‌گويند لفظ وجود مشترک لفظ است؛ يعني وجود شجر با وجود حجر اين دو تا لفظ باهم مشترک هستند و الا مثل لفظ شير که بر شير حيوان هم اطلاق مي‌شود شير آب هم اطلاق مي‌شود شير سماور هم اطلاق مي‌شود شير حيوان مفترس هم اطلاق مي‌شود لفظ شير مشترک لفظي است عده‌اي مي‌گويند نخير، لفظ موجود مثل لفظ شير مشترک لفظي نيست بلکه مشترک معنوي است يک معناست.

پرسش: شما چه مي‌فرماييد؟

پاسخ: ما مي‌گوييم مشترک معنوي است. ما قبلاً هم گفتيم الآن هم مي‌گوييم که وجود مشترک معنوي است. معنوي يعني چه؟ يعني يک معناست که بر حقائق مختلف اطلاق مي‌شود اما نحوه اطلاق «علي نحو التشکيک» است که حالا اين را مي‌خوانند. «و منها: اختلافهم في أنّ لفظ الوجود مشترك بين مفهومات مختلفة» اين يکي. يک مقدار آقايان، تقسيم ما اينجا تقسيم صناعي است لفظ يا مشترک لفظي است يا مشترک معنوي. وقتي مشترک معنوي است يا متواطي است يا مشکک. ايشان الآن اين دو تا تقسيم را يکسره ذکر کردند شما حتماً تفکيک بفرماييد «اختلافهم في أنّ لفظ الوجود مشترك بين مفهومات مختلفة» حالا اگر مشترک معنوي شد «أو متواطي‌ءٌ يقع علي الموجودات بمعني واحد لا تفاوت فيه» مثل انسان. الآن انسان مشترک معنوي است يعني چه؟ بر زيد و بکر و عمرو و خالد «علي نحو السواء» اطلاق مي‌شود لفظ متواطي است. مشترک معنوي متواطي است. انسان که مشترک لفظي نيست که در زيد يک معنايي داشته باشد در بکر يک معنايي داشته باشد در عمرو يک معناي ديگري داشته باشد. يک معناست حيوان ناطق است. اين حيوان ناطق «علي نحو السواء» بر همه افراد انسان اطلاق مي‌شود. اين را مي‌گويند متواطي. مشکک اين است که «علي نحو التفاوت» اطلاق مي‌شود مثل نور شديد و نور قوي. حرارت بيشتر، حرارت کمتر و همين‌طور.

«أو مشكّك» آقايان! اين را دقت بفرماييد. ما يک تشکيک عامّي داريم و يک تشکيک خاصي. تشکي عامي همين است يعني چه؟ يعني يک لفظ که داراي يک معناي واحد است بر افرادي خودش «لا علي نحو السواء» اطلاق مي‌شود. مثل نور، نور شديد و نور ضعيف. حرارت شديد حرارت ضعيف. اينها چه هستند؟

پرسش: ...

پاسخ: آن مشترک لفظي است. پس اين مشترک معنوي شد ولي «لا علي نحو السواء» اطلاق مي‌شود مثل نور. نور شديد، نور ضعيفف حرارت شديد، حرارت ضعيف. اين را مي‌گويند تشکيک عامي که در منطق هم وجود دارد. اما تشکيک خاصي که جناب صدر المتألهين نظر دارند ناظر به مصداق خارجي است. در خارج حقائق «علي نحو التفاوت» وجود دارد. اين مسئله است. ظاهراً حالا در اسفار اگر داشته باشيد حالا إن‌شاءالله اسفار را هم ملاحظه مي‌فرماييد مرحوم علامه طباطبايي اينجا يک نقد و اشکالي بر مرحوم صدر المتألهين دارند که حاج آقا با توجه به اين مسئله مي‌فرمايند که قطعاً هم همين‌طور است تشکيکي هم که در مصداق هست منشأ تفاوت را در مفهوم بالعرض ارائه مي‌کند. اين‌جور نيست که مرحوم صدر المتألهين اين مسئله نباشد.

«ومنها: اختلافهم في أنّ لفظ الوجود مشترك بين مفهومات مختلفة، أو متواطي‌ءٌ» که عرض کرديم اين بايد تقسيم صناعي باشد. وقتي مشترک لفظي شد يا مشترک معنوي، مشترک لفظي که نيست مشترک معنوي است. مشترک معنوي يا متواطي «يقع علي الموجودات بمعني واحد لا تفاوت فيه» مثل انسان «أو مشكّك يقع علي الجميع بمعني واحد هو مفهوم الكون لكن لا علي السواء، وهذا هو الحقّ» که عرض کرديم اشکال مرحوم علامه به لحاظ درست است ولي به لحاظ واقع اين است که تشکيک مصداقي به تشکيک مفهومي سرايت مي‌کند و الا اين‌جور نيست که آن تشکيک را متوجه نباشد.

آخرين نوع اختلافي که مطرح است اين است که «و منها: اختلافهم في أنّ الوجود سواءاً كان حقيقيّاً» يعني در خارج باشد «أو انتزاعيّاً» در ذهن باشد «معتبر في مفهوم الموجود؟» اين را اختلاف کردند. ببينيد مثلاً ما مي‌گوييم عالِم يعني چه؟ يعني ذاتي که متبلس به علم و مبدأ است. ذاتي متلبس به علم را مي‌گويند عالم. آيا اين ذات در عالِم در معناي عالم دخيل است؟ مي‌گويند نه، از باب زيادتي حد بر محدود مي‌گويند عالم يعني انساني که صاحب علم است و الا عالم به آن ذات کاري ندارد فقط به مبدأ کار دارد.

در باب موجودٌ آيا ما به مبدأ کاري داريم يا نه؟ يا اصلاً موجودٌ يعني هيچ، مبدأ هيچ نقشي ندارد؟ مي‌گويند نه، وقتي ما مي‌گوييم موجودٌ با وجود کار داريم. لفظ موجودٌ با وجود کار دارد. حالا ما آن «ذات ثبت له الوجود» با آن ذات کاري نداريم به عنوان زيادتي حد بر محدود. ولي به وجود که آن مبدأ است احتياج داريم. چه به لحاظ حقيقي و خارجي باشد چه به لحاظ اعتبار ذهني باشد کلمه موجودٌ کلمه مشتق است و مشتق هم همواره با مبدأ ارتباط عيني دارد و مبدأ در آن دخيل است. بعضي‌ها دخالت مبدأ را در کلمه موجود چه موجود حقيقي باشد چه موجود اعتباري، لازم نداشتند و اين سخن جناب سيد صدر است.

اينها را حتماً آقايان بعد از اينکه ما خوانديم مروري بر شرح و تعليق حضرت استاد داشته باشيد که اوقع في النفس بشود. «ومنها:» از جمله اختلافات اين است که «اختلافهم في أنّ الوجود سواءاً كان حقيقيّاً أو انتزاعيّاً» اين وجود «معتبر في مفهوم الموجود» يا نه؟ حرف حق اين است که معتبر است، آخرش مي‌گويند. حرف حق اين است که کلمه وجود در معناي موجودً معتبر است حالا موجودٌ يا به لحاظ خارج مي‌گوييم «زيدٌ موجودٌ» يا به لحاظ ذهن مي‌گوييم «زيدٌ موجودٌ». اين کلمه «موجودٌ» که مشتق است حتماً بايد وجود در آن دخالت داشته باشد. «و قيام المبدء بالشي‌ء حقيقة أو مجازاً شرط في كونه موضوعاً للحكم عليه بأنّه موجود أم لا؟» در هر دو صورت مي‌گويد بله شرط است. اينجا مي‌گوييم هم شرط است و هم دخالت دارد.

ببينيد ما وقتي مي‌گوييم که الوجود موجودٌ، اين موجودٌ يعني چه؟ يعني «ذات ثبت له الوجود» موجود يعني «ذات ثبت له الوجود» پس وجود در آن دخالت دارد و موضوعش هم بايد امري باشد که اين وجود بر آن امر قائم باشد. حالا يا بالذات يا بالعرض ولي اين‌جور نيست که ما کلمه وجود را حقيقت وجود را از موجودٌ سلب بکنيم و بگوييم هيچ دخالتي در مفهوم مشتق موجودٌ ندارد. البته اين ناظر به اختلافاتي است که اگر درس خارج و اينها باشد اين اقوال مطرح مي‌شود و بعد روشن مي‌شود که مرحوم صدر المتألهين دارد به چه کسي نظر مي‌کند و حرف چه کسي را اثبات مي‌کند و حرف چه کسي را دارد نفي مي‌کند؟

اختلاف حکماء در چيست؟ «في أنّ الوجود سواءاً كان حقيقيّاً أو انتزاعيّاً» وجود حقيقي باشد به لحاظ خارج و مصداق باشد يا انتزاعي ذهني باشد وجود هر چه که مي‌خواهد باشد «معتبر في مفهوم الموجود» يعني وجود در مفهوم موجود دخيل است. مثل اينکه علم در مفهوم عالم دخيل است. علم در مفهوم معلوم دخيل است اينها مشتق هستند و مبدأ در آنها دخالت دارد. اين يک سؤال که جواب مي‌دهيم بله دخيل هستند.

سؤال دوم: «و قيام المبدء بالشي‌ء حقيقة أو مجازاً شرط في كونه موضوعاً للحكم عليه بأنّه موجود أم لا؟» بله شرط است. قيام مبدأ به شيء، قيام موجود به وجود حقيقتاً يا مجازاً «شرط في کونه موضواً للحکم عليه بأنّه موجود أم لا؟». بلکه بالاتر از اينها «بل الموجود مفهوم بسيط من غير دخول المبدء فيه» اصلاً شما ببينيد در «الشجر موجودٌ» اين وجود مي‌رود در متن ماهيت و اينجا دخالت قريبي مي‌کند. در «ما نحن فيه» که «الوجود موجودٌ» دخالت در امر ديگر نيست بلکه به خود امر است. «الوجود موجودٌ». اين الوجود در متن الموجودٌ حضور دارد به نفس ذات موجود، همين. چيزي زائد نيست لذا کلمه «بل» را هم دقت بفرماييد. «بل الموجود مفهوم بسيط من غير دخول المبدأ فيه» ببينيد در عالم که مي‌گوييم عالم علم دخالت مي‌کند در ذات معلوم. اما اينجا دخالتي ما نداريم. يک چيزي داشته باشيم بنام معلوم، يک چيزي داشته باشيم بنام علم، علم دخالت بکند بر معلوم. نه، علم عين معلوم است تا اينجا. وجود عين موجود است.

«بل الوجود مفهوم بسيط من غير دخول المبدأ فيه و ليس للمبدء تحقّق لاعيناً و لا ذهناً، و لا قيام بالموضوع لا حقيقة و لا مجازاً بل موجوديّة كلّ شي‌ء اتّحاده مع مفهوم المشتق لا غير» مي‌فرمايند در باب وجود با دقت نظري که گذشت ما رابطه بين مبدأ و ذات را دو تا چيز نمي‌دانيم ببينيد در عالم مي‌گوييم يک زيدي هست متلبس است به وصف علم مي‌شود عالم. علم دخالت مي‌کند در ذات زيد. اين‌جوري است. در عالم يعني چه؟ يعني «ذات ثبت له العلم» درست است؟

پرسش: ...

پاسخ: به معناي اينکه دو چيز نيستند که يکي دخالت بکند در ديگري؟ در عالم علم دخالت مي‌کند در ذات و او را عالم مي‌کند. اما وقتي مي‌گوييم که «الوجود موجود» وجود دخالت نمي‌کند در موجود به معناي امر غير و بخواهد او را وجود بدهد. بلکه عين خودش است. «بل الوجود مفهوم بسيط من غير دخول المبدأ فيه» بدون اينکه مبدأ وجود در آن دخالت بکند «و ليس للمبدأ تحقّق لا عيناً و لا ذهناً» اين‌جور نيست که مبدأ يعني وجود غير از موجود باشد که عيناً يا ذهناً بخواهد در آن دخالت بکند.

از سويي ديگر هم «و لا قياماً بالموضوع» آقا! در آن جايي که وجود بخواهد بر شجر اطلاق بشود شجر به عنوان موضوع بايد باشد مي‌گوييم «الشجر موجودٌ». در اينجا که مي‌گوييم «الوجود موجودٌ» الوجود به عنوان موضوع و «موجودٌ» به عنوان محمول که نيست که دو تا امر باشند. در قضيه‌اي که در ذهن درست مي‌کنيم بله، ذهن موضوع و محمول مي‌خواهد. ولي ما همان ذهن را تحليل مي‌کنيم سؤال مي‌کنيم آيا آن جايي که مي‌گوييد «الوجود موجودٌ» مثل آن جايي است که مي‌گوييم «الشجر موجودٌ» است که اين موجوديت دخالت بکند در او به عنوان يک امر غير، يا به عين نفس اوست؟

پرسش: ...

پاسخ: احسنتم «الوجود وجود» است در حقيقت ما دو تا نداريم که «ثبت له الوجود» باشد. «بل موجوديّة كلّ شي‌ء» دقت کنيد! «اتّحاده مع مفهوم المشتق لا غير» يعني وجود عين موجود است. موجود يعني مشتق است وجود عين موجودٌ است. «بل موجودية کلّ شيء اتّحاده مع مفهوم المشتق لا غير و الأوّل هو الحقُّ» اول کدام است گفتند که آيا مبدأ دخالت دارد مي‌گوييم بله، دخالت دارد اما نحوه دخالت فرق مي‌کند. «و الأوّل هو الحق الّذي لا شبهة فيه». خدا غريق رحمت کند صدر المتألهين را که «لا شبهة فيه».