1403/09/03
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: رحیق مختوم
همچنان در فصل بيست و دوم هستيم و در فصل بيست و دوم نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج و آراء و انظار مختلفي که در اين رابطه مطرح شده است. بعد از اينکه مرحوم صدر المتألهين اين نُه نظر را در اين رابطه مطرح فرمودهاند البته بعد از اينکه نظر خودشان را در ابتدا به عنوان اينکه وجود اصيل است و ماهيت يک امر بالتبع يا بالعرض و در خارج اينها براساس عينيت باهم تحقق دارند نظرات ديگران را مطرح کردند و نقد کردند و در نهايت هم رأي حق را در ارتباط با قول خودشان بيان داشتند.
در پايان اين بخش به سه زاويه و ضلع از بحث وجود دارند ميپردازند. ما يک بحث در ارتباط با مفهوم وجود داريم يک بحث در باب مصداق وجود داريم يک بحث هم در باب نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج، و اختلاف انظاري هم که وجود دارد به اين سه حوزه برميگردد. بايد اين سه حوزه را از همديگر جدا بکنيم. پس ملاحظه بفرماييد اين تفکيکي که حاج آقا در ابتداي همين بخش از متن دارند انجام ميدهند حتماً مورد ملاحظه آقايان باشد، چون اين تقرير درست زماني صورت ميپذيرد که در حقيقت ما بتوانيم تحرير جدايي داشته باشيم. تقرير مبتني بر تحرير است. اگر يک تحرير درستي باشد و آزادسازي باشد آنگاه ميشود تقرير کرد.
الآن فرمايش حضرت استاد اول در مقام تحرير است بعد در مقام تقرير. در مقام تحرير اين است که ما بايد اين سه را از همديگر جدا بکنيم؛ يک: مباحثي که مربوط به مفهوم وجود است. مسائلي که مربوط به وجود است. دو: مطالبي که مربوط به مصداق و حقيقت خارجي وجود است. سه: مباحثي که مربوط به نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج است. سه دسته مطالب هست حالا إنشاءالله در شرح وقتي ملاحظه ميفرماييد و آثار شرحي که حضرت آقا دارند مسئله را ملاحظه ميفرماييد که چگونه روشن شده است.
يک سلسله مسائلي است که به مفهوم وجود برميگردد. مثلاً مفهوم وجود مشترک معنوي است. مفهوم وجود يا کلي است يا جزئي. مفهوم وجود يا متواطي است يا مشکک. اينها مسائلي است که به مفهوم وجود برميگردد. نبايد با اين مباحثي که مربوط به مفهوم وجود است روي مصداق بياوريم يا در ارتباط با نحوه تحقق وجود ماهيت در خارج بحث بکنيم. پس اين سه اختلاف در سه حوزه است.
حوزه دوم يا به تعبير استاد دسته دوم از مطالب مربوط به مصداق وجود است. اگر بگوييم که وجود اصيل است يا مشکک است، وجود در خارج تشخص دارد يا ندارد، اينها مربوط به مصداق وجود است. اگر هم آرائي و انظاري يا اختلاف آراء و انظار هم وجود دارد در اين رابطه به مصداق و حقيقت خارجي وجود برميگردد. دسته سوم از مطالب در ارتباط با نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج است. اين سه دسته را جدا ميفرماييد ما هم إنشاءالله در ذهن جدا بکنيم و وقتي به احکام اينها ميپردازيم هم هر کدام از اين احکام و آراء و اختلاف نظرها هم حوزهاش جدا باشد.
يک سؤال يا اختلاف نظر: عدهاي قائلاند که مفهوم وجود جزئي است عدهاي قائلاند که مفهوم وجود کلي است. حالا با اين تفکيکي که الآن حضرت استاد نميگويند. ميگويند عدهاي ميگويند وجود جزئي است يا وجود کلي است. يا عدهاي ميگويند وجود متواطي است يا وجود مشکک است. در ابتدا ما به دسته اول از مسائل و اختلاف و آراء و انظار مختلف اشاره ميکنيم. چرا؟ چون اساساً مباحثي که در منطق وجود دارد ـ ملاحظه بفرماييد ـ و شکل پيدا ميکند کلاً در فضاي ذهن است. اين را ملاحظه بفرماييد! تا شما وارد مباحث منطقي شديد جنس فصل نوع عرض عام عرض خاص قضيه قياس هر چه که در اين رابطه است معقول ثاني منطقي، عروض در ذهن اتصاف در ذهن، يکي از اينها در خارج وجود ندارد. اين خودش خيلي راه است. ما به صورت کلي بدانيم هر آنچه را که در حوزه منطق دارد بحث ميشود فقط و فقط به ذهن برميگردد چراکه منطق در فضاي مفهوم کار ميکند. منطق به مصداق کاري ندارد. مفهوم يا کلي است يا جزئي است. مفهوم يا متواطي است يا مشکک است. مفهوم يا جنس است يا فصل است يا نوع است حالا مفهوم يا ماهيت فرقي نميکند. ماهيت يا جنس است يا فصل است يا نوع است يا عرض عام ... اينها همه و همه در فضاي ذهن شکل ميگيرد.
پس ملاحظه بفرماييد آنچه را که در باب منطق هست هرگز به خارج راهش ندهيد. آنچه که در باب مفهوم هست هرگز به خارج راهش ندهيد. اين يک مطلب کلي است. وقتي ما ميگوييم معقول ثاني منطقي، يعني عروض در ذهن اتصاف هم در ذهن. بنابراين در خارج ما چيزي از مسائل منطقي اصلاً نداريم. وقتي هم که راجع به مفهوم وجود سخن ميگوييم بدانيد که در افق ذهن است. مصداق وجود در خارج است ولي وقتي ما راجع به مفهوم وجود بحث کرديم بدانيم که کاملاً در فضاي ذهن داريم سخن ميگوييم. اگر گفتند وجود کلي است يا جزئي، شما خودتان منتقل کنيد اين بحث را به مفهوم. اگر سؤال کردند که وجود کلي است يا جزئي؟ مصداق خارجي که جزئي و کلي ندارد. مصداق خارجي وجود نه کلي است نه جزئي. نه متواطي است نه مشکک. وقتي گفته ميشود که آيا وجود کلي است يا جزئي؟ ميرويم به سراغ مفهوم وجود. ميرويم به ذهن. اما اگر گفتند که آيا وجود مشکک است تشکيک در خارجي دارد يا نه، تباين است؟ تشکيک و تباين اينها مربوط به مصداق و حقيقت خارجي وجود است.
پس ما اين سه حوزه را اول در ذهن جدا بکنيم و بعد راجع به احکام آنها و اختلاف و آراء مختلف در اين رابطه سخن بگوييم. بزرگان از حکمت و کلام گفتند که با اينکه وجود اعرف اشياء است و لکن اينگونه از مسائل مربوط به وجود و احکام وجود داراي اختلافات فراواني است. در اصل وجود هيچ بحثي نيست «مفهومه من أعرف الأشياء ـ و کنهه في غاية الخفاء» الآن اين را دارند اينجوري مطرح ميکنند.
پس اگر گفتند که آيا وجود کلي است يا جزئي؟ ميگوييم که در فضاي مفهوم وجود کلي و جزئي داريم ولي در فضاي مصداق هرگز وجود نه کلي است نه جزئي. ببينيد مفهوم وجود اصيل است يا اصيل نيست يا اعتباري است؟ ميگوييم آقا، اين چه سؤالي است؟ مفهوم که اصيل نيست. مفهوم يک امر تبعي و ذهني است. اصيل يعني آنکه منشأ اثر است خارجيت دارد اين مال حقيقت هستي است حقيقت وجود است نه مال مفهوم وجود. اگر سؤال کردند که آيا وجود اصيل است يا ماهيت اصيل است؟ اين سؤال مربوط به حقيقت خارجي است. آيا در خارج، وجود اصيل است يا در خارج، ماهيت اصيل است؟ و الا در اينکه مفهوم وجود اصيل باشد يا اعتباري، اصلاً بحثي نداريم. مفهوم وجود نه اصيل است نه اعتباري. همانطوري که مصداق وجود نه جزئي است نه کلي. آن چيزي که در خارج است محکوم به احکام خارجي است و آن چيزي که در ذهن است محکوم به احکام ذهني است. آنکه در ذهن است مفهوم وجود و ماهيت است محکوم به احکام کلي است. ماهيت را ميتوانيم بگوييم ماهيت کليه و ماهيت جزئيه. ولي حقيقت از کلي و جزئي و اينها بيرون است.
اين فضاي کلي بحث بود. «فانظر ما أعجب حال الوجود من جهة اختلافات العقلاء فيه بعد كونهم متّفقين علي أنّه أظهر الأشياء وأعرفها عند العقل» بعد از اينکه همه حکما و متکلمين متفقاند بر اينکه وجود اظهر اشياء و اعرف اشياء عند العقل است اما اين حال وجود مورد اختلاف است. پس حقيقت هستي که در نزد همگان اين وجود محقق است همهشان اعتقاد دارند همه در عقل اعتقاد دارند که وجود يک حقيقتي است هيچ ترديدي در حقيقت وجود و هستي ندارند. اما اينکه اين چه آراء و احکامي براي آن هست اختلاف نظر است.
«فانظر ما أعجب حال الوجود من جهة اختلافات العقلاء فيه بعد كونهم متّفقين علي أنّه أظهر الأشياء و أعرفها عند العقل» حالا وارد اين اختلافات ميشوند. هفت نوع اختلاف را بيان ميکنند که اين هفت نوع اختلاف مربوط به سه حوزه است. يک حوزه حوزه مفهوم وجود، حوزه ديگر حوزه مصداق وجود، حوزه سوم راجع به نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج است. اين سه حوزه کاري ماست.
«فمنها:» از جمله اختلافات اين است که «اختلافهم في أنّه» که اين وجود «كلّي أو جزئي» آيا وجود کلي است يا جزئي؟ «فقيل جزئي حقيقي لا تعدّد فيه أصلاً، و إنّما التعدّد في الموجودات لأجل الإضافات إليه» اين تقريباً براساس قول همان جناب محقق دواني دارد شکل ميگيرد. جناب محقق دواني اينجور ميگويند وحدت وجود و کثرت موجود. ميگويند آن وجود واحد جزئي است جزئي حقيقي است. هيچ کثرت و تعددي در آن است و تعدد در موجودات است چرا؟ چون موجودات به سبب اضافهاي که نسبت به آن وجود پيدا ميکنند ميگوييم وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، به جهت اين اضافاتي که اينها پيدا ميکنند اينها تعدد پيدا ميکنند. و الا وجود يک حقيقت شخصي جزئي است که «لا تعدد فيه» است و آنچه که کثرت و تعدد دارد مربوط به موجودات است. پس ميشود وحدت وجود و کثرت موجود.
پرسش: ... شخصي است چطور موجودات ...
پاسخ: ما يک حقيقت داريم بنام حقيقت وجود. حالا واجب نميگوييم. اين يک شخص است. هر چه به آن اضافه شد، تعدد پيدا ميکند ميگوييم وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض. «فمنها: اختلافهم في أنّه» يکي از اختلافاتي که بين حکما است اين است که وجود کلي است يا جزئي؟ «كلّي أو جزئي، فقيل جزئي حقيقي لا تعدّد فيه أصلاً» پس اين تعددها چيست؟ اينها کثرت موجود هستند «و إنّما التعدّد في الموجودات لأجل الإضافات إليه» به وجود پيدا کردهاند. اين يک.
اين سخن سخن ناصوابي است براي اينکه «و الحقُّ أنّ الموجود بما هو موجود كلّي، و الوجودات أفراد له و حصص لحقيقة الوجود باعتبار أنّ تشخصاتها لا يزيد علي حقيقتها المشتركة بينها المتفاوتة الحصول بذاتها فيها. و حقيقة الوجود ليست كلّية و لا جزئيّة و لا عامّة و لا خاصّة و إن كانت مشتركة بين الموجودات، و هذا عجيب لا يعرفه إلاّ الراسخون في العلم» ميفرمايند که حق اين است که موجود بما هو موجودٌ کلي است. اگر ما بخواهيم نظام مفهومي را لحاظ کنيم يک معناي عامي داريم به معناي موجودٌ و اين کلي است چطور کلي است؟ براي اينکه «الشجر موجودٌ، الحجر موجودٌ، الأرض موجودٌ، السماء موجودٌ» اين يک معناي واحد مشترک کلي است که بر همه مصاديق حمل ميشود. پس کلي است. ولي اين را شما بايد ببريد در ذهنتان تا کليت بر آن فهميده بشود. «والحقُّ أنّ الموجود بما هو موجود كلّي» اما مصاديقش «و الوجودات أفراد له و حصص لحقيقة الوجود» باز هم اينجا ايشان دارند آن دقت خودشان را بکار ميبرند. يک مفهوم وجود داريم و يک حقيقت وجود.
آنهايي که شما در خارج به عنوان افراد و مصاديق و شؤون ميبينيد اينها مال حقيقت وجود است نه مال مفهوم وجود. مفهوم وجود که اينها را ندارد. لذا فرمودند که «و الوجودات افراد للوجود و حصص لحقيقة الوجود» شما خلط نکنيد. بله، وجود شجر وجود حجر وجود ارض وجود سماء اينها افراد هستند اينها حصهاند ولي حصه حقيقة الوجودند نه حصه مفهوم الوجود. «باعتبار أنّ تشخصاتها» نکتهاي که اضافه ميکنند اين است که تشخص از دو راه تأمين ميشود يا تشخص ذاتي است يا عرضي است. تشخص ذاتي ميفرمايد که به خود حقيقت وجود است اين حقيقت وجود وقتي حصه پيدا ميکند هر کدام از اين حصهها به لحاظ همان حصه و همان مرتبه از وجود، متشخصاند. وجود شجر از وجود حجر ممتاز است به نفس وجود شجر و نفس وجود حجر. اينها امتيازات ذاتي است که به حقيقت هستي برميگردد.
يک سلسله ديگر از امتيازات بالعوارض است کمّ و کيف و قدّ و قامت و امثال ذلک، که اينگونه از امتيازات را امتيازات ماهوي ميشمردند نه امتيازات وجودي. وجود که کمّ و کيف ندارد أين و وضع ندارد متي و جده ندارد. بنابراين اينگونه از عوارضي که تعدد و کثرت و اختلاف ايجاد ميکند مال فضاي ماهيت است. ولي در فضاي حقيقت وجود تشخصات مال خودشان است امتيازات مال خودشان است «تشخص الوجود بذاته».
«والحقُّ أنّ الموجود بما هو موجود كلّي، والوجودات أفراد له وحصص لحقيقة الوجود» اينجا دارد آن تشخصات را ميگويند. اينها اين حصهها به چه وضعي از همديگر ممتازند؟ شما ميگوييد اين افراد، الآن زيد و عمرو از چه لحاظي باهم جدا هستند؟ اين قدّش دويست سانت است او هم 180 سانت است اين بالعوارض است او سنّش مثلاً پنجاه است اين سنّش چهل است. آن رنگش سياه است اين رنگش سفيد است اين اختلافات و امتيازات بالعوارض است اما اينها را ميگويند اختلافات و امتيازات بالعوارض. يک سلسله تشخصاتي به نفس ذات است مثلاً وجود شجر از وجود حجر ممتاز است به نفس وجود. اين وجود در مرتبه فلان آن وجود در مرتبه فلان. «باعتبار أنّ تشخصاتها لا يزيد علي حقيقتها المشتركة بينها» اين همهشان در مفهوم وجود که مشترکاند. اين امتيازاتشان از کجاست؟ «لا يزيد علي حقيقتها المشترکة» حقيقت مشترکه همان مفهوم وجود است. «المتفاوتة الحصول بذاتها فيها» اين تشخصات متفاوتة الحصولاند «بذاتها» يعني بذاته از همديگر ممتاز هستند. ذات وجود شجر از ذات وجود حجر بذاته ممتاز است. ولي اگر ماهيتش را خواستيد بالعوارض ممتاز هستند.
«باعتبار أنّ تشخصاتها لا يزيد علي حقيقتها المشتركة بينها المتفاوتة الحصول بذاتها فيها» آقايان! دقت بفرماييد حقيقت وجود را با مفهوم وجود خلط نکنيد. حقيقت وجود در خارج است. مفهوم وجود در ذهن است. احکام ذهني وجود با احکام مصداقي وجود از همديگر جدا هستند. «و حقيقة الوجود ليست كلّية و لا جزئيّة و لا عامّة و لا خاصّة و إن كانت» اين حقيقت وجود «مشتركة بين الموجودات» ما يک حقيقت وجود داريم که اين در خارج است. اين حقيقت در خارج افرادي و مصاديقي دارد. اين خيلي فرق دارد اگر کسي ذهن فلسفي نداشته باشد به اين راحتي نميتواند بين اينها فرق بگذارد.
ما يک مفهوم وجود داريم که به هيچ وجه در خارج نيست. يک مصداقي داريم از وجود که به هيچ وجه در ذهن نيست. آنکه در ذهن است و خارج نميآيد حکم خاصي دارد. آنکه در خارج است و به ذهن نميآيد حکم خاص خودش را دارد. اينجوري ملاحظه بفرماييد. ميفرمايد که «و حقيقة الوجود ليست کلية و لا جزئية» شما ممکن است سؤال بفرماييد که مگر ميشود يک چيزي نه کلي باشد نه جزئي؟ ميگوييم بله، اگر يک چيزي مفهوم شد حق با شماست. مفهوم يا کلي است يا جزئي. يا متواطي است يا مشکک. ولي حقيقت که کلي و جزئي ندارد. حقيقت که متواطي و مشکک ندارد. چون حقيقت که نميخواهد اطلاق بشود. آنکه ميخواهد اطلاق بشود يا کلي است مصاديق فراواني است، يا جزئي است يک مصداق دارد. اما حقيقت که نميخواهد اطلاق بشود که بگوييم کلي است يا جزئي است. لذا «حقيقة الوجود ليست کلية و لا جزئية» ولي مفهوم وجود يا کلي است يا جزئي.
«حقيقة الوجود ليست متواطية و لا مشککا» مگر ميشود ما يک چيزي داشته باشيم که نه متواطي باشد که يکسان حمل بشود نه مشکک باشد که غير يکسان حمل بشود؟ ميگوييم بله. اگر در خارج بود مصداق بود نه متواطي است نه مشکک. اگر در ذهن بود البته حق با شماست يا متواطي است يا مشکک. «و حقيقة الوجود ليست كلّية و لا جزئيّة و لا عامّة و لا خاصّة و إن كانت» اين حقيقة الوجود «مشتركة بين الموجودات» ما يک حقيقت وجود داريم که کلي سعه است اين کلي سعه در همه افراد به لحاظ هستي و حقيقت نه به لحاظ مفهوم و اطلاق، طبعاً در اين رابطه ما محذور جدي داريم که يک حقيقتي داريم که نه متواطي است نه مشکک. محذور نيست، ما چون خلط بين مفهوم و مصداق ميکنيم ميگوييم مگر ميشود وجود نه متواطي باشد نه مشکک؟ نه عام باشد نه خاص؟ ميگوييم شما اول تحرير کنيد بعد تقرير کنيد. تحرير کنيد يعني چه؟ يعني بگوييد که آزاد بشود مفهوم جدا مصداق جدا، بحث عينيت و اتحاد هم جدا. اين سه تا بحث را جدا کنيد. تحرير کنيد. وقتي اين سه تا آزاد شدند حکم هر کدام را راحت ميگوييد. بله، مفهوم يا متواطي است يا مشکک، يا کلي است يا جزئي. ولي مصداق هيچ کدام از اينها نيست.
پرسش: ... وقتي وحدت تشکيکي دارند اين تشکيک به مفهوم مربوط ميشود يا به مصداق؟ تشکيک در مصداق هم ميآيد ...
پاسخ: نه. آن وقتي که ميگويند يا متواطي است يا مشکک، کجا بحث ميکنند.
پرسش: در مفهوم.
پاسخ: تمام شد و رفت. آن تشکيک، تشکيک خاصي است مربوط به اين نيست.
پرسش: مشترک است بين موجودات، يعني چه؟
پاسخ: احسنتم، يک کلي سعي داريم اين کلي سعي
پرسش: کلي سعي همان کلي است.
پاسخ: اينها افرادش هستند افراد خارجياش هستند. حصهها هستند. پس اين مشترک است يعني چه؟ يعني حقيقت هستي حصههايي دارد. حقيقت هستي نه مفهوم. حقيقت هستي افرادي دارد حصههايي دارد «و حقيقة الوجود ليست كلّية و لا جزئيّة و لا عامّة و لا خاصّة و إن كانت» اين حقيقت «مشتركة بين الموجودات، وهذا عجيب لا يعرفه إلاّ الراسخون في العلم» اين راسخون در علم با آن راسخون در علمي که در قرآن هست فرق ميکند. اين است که عميق باشد در مسائل فلسفي. آن راسخون در علم در ارتباط با ناظر به مسائلي است که در ارتباط با حقائق و معارف و آنها کار ميکنند «لا يعلم تأويله الا الراسخون في العلم» که حقيقت آنها را ميدانند. اينها در حقيقت اين راسخ، يک راسخ نسبي داريم يک راسخ مطلق. يک راسخ مطلق آن است که تمام اينها را ميداند. اين در آن حد لازم نيست اگر بتوانيم واقعاً بين مفهوم و مصداق فرق اساسي بگذارد اين مطالب برايش روشن خواهد بود. «و هذا عجيب لا يعرفه الا الراسخون في العلم».
از جمله اختلافاتي که مطرح است اين است که «و منها: اختلافهم في أنّه واجب أو ممكن. فقد ذهب جمع كثير من المتأخّرين إلي أنّ مفهوم الوجود واجب. و ذلك هو الضلال البعيد» اين را همين جهله صوفيه گفتند که قول نهم بود اگر خاطر شريف آقايان باشد. مفهوم وجود واجب است يعني چه اصلاً؟ مفهوم يک امر تبعي است يک امر ظلي است يک امر ممکن است. ديگر مفهوم وجود يا واجب است يا ممکن چيست؟ اين مصداق است که يا واجب است يا ممکن. ولي اين جهله صوفيه چون فهم درستي از مسائل نداشتند آمدند گفتند مفهوم وجود واجب است. ميفرمايد اين يک ضلال بعيدي است که اينها مرتکب شدند. «و منها:» از جمله اختلافات «اختلافهم» عقلاء به تعبير ايشان «في أنّه واجب أو ممكن» اين وجود يعني مفهوم وجود. «فقد ذهب جمع كثير من المتأخّرين إلي أنّ مفهوم الوجود واجب. وذلك هو الضلال البعيد».
«ومنها:» از جمله اختلافاتي که اينها باهم دارند اين است که «اختلافهم في أنّه عرض أو جوهر، أو ليس بعرض و لا جوهر لكونهما من أقسام الموجود، و الوجود ليس بموجود، فقيل هذا هو الحقُّ. و في كلام الشيخ الرئيس و أتباعه ما يشعر في الظاهر بأنّه عرض، و هو بعيد جدّاً لأنّ العرض ما لايتقوّم بنفسه بل بمحلّه المستغني عنه في تقوّمه، و لا يتصوّر استغناء الشيء في تقوّمه و تحقّقه عن الوجود. و الحقُّ عندي كما مرّ أنّ وجود الجوهر جوهر بنفس جوهريّة ذلك الشيء، ووجود العرض عرض كذلك، لاتّحاده معها في الواقع».
از جمله اختلافاتي که مطرح است اين است که آيا وجود جوهر است يا عرض است؟ يا نه جوهر است و نه عرض؟ مستحضريد که اگر يک شيئي ماهيت بود، ماهيت يا جوهر است يا عرض. يعني ماهيت «إذا وجد في الخارج وجود لا في موضوع و إذا وجود في الخارج وجود في موضوع» اگر ماهيت در موضوع يافت بشود ميشود عرض. اگر ماهيت در موضوع يافت نشود ميشود جوهر. پس بنابراين اينکه ميگوييم اين جوهر است يا عرض، فرع بر آن است که آن شيء ماهيت باشد نه وجود. لذا وجود نه جوهر است و نه ماهيت. يک وقت شما با مفهوم وجود سر و کار داريم. با مفهوم وجود. ميگوييم مفهوم وجود عرض است، چطور؟ يعني عارض ميشود، نه به عنوان عرض ماهوي. عارض ميشود. مثلاً ميگوييد که «الشجر موجود» اين موجودٌ يک مفهومي است که عارض بر شجر شده است نه اينکه عرض باشد در مقابل جوهر.
يک مطلبي هم در آخر ميفرمايند که تمامش ميکنيم «و منها» از جمله اختلافات «اختلافهم» عقلا «في أنّه عرض أو جوهر، أو ليس بعرض و لا جوهر» چرا؟ «لكونهما» يعني جوهر و عرض «من أقسام الموجود، و الوجود ليس بموجود» موجود يعني شجر و حجر که «ما ثبت له الوجود» موجود يعني «ما ثبت له الوجود» شجر «ثبت له الوجود»، حجر «ثبت له الوجود» موجود يا جوهر است يا عرض که به لحاظ، آن هم به لحاظ ماهيتش است نه به لحاظ وجودش. «لکونهما من أقسام الموجود» ولي «و الوجود ليس بموجود» وجود که موجود نيست؟ موجود يعني «ما ثبت له الوجود» مثلاً شجر «ما ثبت له الوجود» است حجر «ما ثبت له الوجود» است ولي وجود «الوجود موجودٌ» نه يعني «ما ثبت له الوجود». وقتي ميگوييم: «الوجود موجودٌ أي بنفس ذاته».
پرسش: ... جوهر و عرض بر آن بار ميشود. موجود در اينجا به اين معناست.
پاسخ: به اعتبار ماهيت است. «و الوجود ليس بموجود. فقيل هذا هو الحقُّ» بله اين مطلب حقي است وجود که موجود نيست وجود «هو عين الوجود» و موجوديت است. «و في كلام الشيخ الرئيس» رحمة الله عليه «و أتباعه ما يشعر في الظاهر بأنّه عرض» اين به ذهن آمده در فرمايشات جناب شيخ است که وجود عرض است. در فرمايشات جناب شيخ است که وجود عرض است. بله وجود عرض است ولي نه عرض به معناي يکي از ماهيات در مقابل جوهر. عرض است يعني يک مفهومي است که عارض ميشود. مثلاً ميگوييم خود مفهوم عرض عارض است. ميگوييم يک مقوله جوهر نُه مقوله عرض. کم «الکمّ عرضٌ، الکيف عرضٌ، المتي عرضٌ، الجده عرضٌ» اين مفهوم عرض به عنوان مفهوم بر اينها صادق است يعني عارض ميشود اين مفهوم نه اينکه ماهيت اين عرض باشد.
پرسش: اين عرض «ما ثبت له الوجود»؟
پاسخ: «ما ثبت له الوجود» بله. موجود «ما ثبت له الوجود» اين وجود عارض ميشود بر موجودات؛ لذا ميگوييم «الموجود وجودٌ» اين وجود عارض شده است مفهوم است. «و في کلام الشيخ».
پرسش: ماهيت اصالت پيدا ميکند.
پاسخ: چرا؟
پرسش: وجود عارض شده است.
پاسخ: عارض هست مفهومش هست تحليل ذهني هست. ميگويد: «إنّ الوجود عارض المهية و اتحدا هوية».
پرسش: ...
پاسخ: چرا؟ «و في کلام شيخ الرئيس و اتباعه ما يشعر في الظاهر بأنه عرض، و هو بعيد جدّاً» قطعاً اين نيست. چرا؟ «لأنّ العرض» عرض يعني چه؟ «ما لايتقوّم بنفسه بل بمحلّه» محلي که «المستغني عنه» از عرض «في تقوّمه» فرق بين حالّ و محل و ماده و صورت در چيست؟ ماده و صورت، ماده محل است صورت حال است و اين محل به اين حال محتاج است که اگر اين حال نباشد اين محل تحقق ندارد. اما فرق بين جوهر و عرض يا موضوع و عرض اين است که موضوع محتاج نيست مثلاً اين ديوار سفيد باشد سياه باشد رنگ زرد باشد هر رنگي باشد اين ديوار احتياجي به اين عرض ندارد. پس ماده و صورت با عرض و معروض فرقشان در اين است که در ماده و صورت، صورت حالّي است که محل را حال ميدهد وجود به او ميدهد. ولي در عرض و معروض اين است که عرض هيچ حالي به معروض نميدهد معروض خودش مستقلاً وجود دارد.
«لأنّ العرض» چيزي است که «ما لا يتقوّم بنفسه بل بمحلّه المستغني عن المحل في تقوّمه و لا يتصوّر استغناء الشيء» نميتوانيم يک چيزي را مستقل و مستغني بدانيم «في تقوّمه و تحقّقه عن الوجود». «و لا يتصور استغناء الشيء في تقّومه و تحقّقه عن الوجود». حالا يک مقدار دير شده بقيهاش را فردا.