1403/08/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت متعالیه
«و ضرورة أنّه يلزم من ارتفاعه ارتفاع كلّ وجود» اگر مطلق وجود مرتفع بشود همه وجود مرتفع ميشوند حتي واجب. در حالي که واجب مرتفع نميشود پس اين لازم نميآيد حالا إنشاءالله امروز اين را بيشتر ميخوانيم.
همانطور که مستحضريد در اين عنواني جناب حکيم صدر المتألهين به بحث دادند تحت عنوان «تفصيل مقال لتوضيح حال» عمده مباحث اگر نگوييم کل مباحث جُلّ مباحث را در بحث اصالة الوجود و نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج را بيان داشتند. حالا اقوال هشتگانهاي که تاکنون خوانديم الحمدلله مورد نظر هست و دوستان هم اين فصل را ميتوانند واقعاً موضوع يک رساله قرار بدهند که نُه قول در مسئله تحقق وجود و ماهيت در خارج وجود دارد و واقعاً يک رساله علمي خيلي شايستهاي خواهد شد و جناب صدر المتألهين هم واقعاً از باب «تفصيل مقال لتوضيح حال» مطالب را به درستي تبيين فرمودند.
رسيديم به قول نهم، قول نهم قول جهله صوفيه است و کساني که عارفنما هستند و نه عارف حقيقي و فهم سخنان اهل معرفت و عارفان حقيقي هم کار آساني نيست. اينکه شبه علم شکل ميگيرد حالا علم عرفان باشد حکمت باشد کلام باشد تفصيل باشد علوم تجربي باشد علوم اجتماعي باشد علوم انساني باشد همين است. الآن شما ميبينيد در بحث علم ديني هم چقدر شبه علم ديني دارد در فضاي اينگونه از مباحث رد و بدل ميشود. حالا ما با آنها کاري نداريم فقط وارد اين قول ميشويم.
اين قول
چه ميگويد؟ قول جهله صوفيه از ابتدا داراي يک مشکل اصلي و اساسي است و آن چيست؟ و آن اين است که اينها آنچه را که اهل معرفت آن را به عنوان «الوجود المطلق» دانستند را به درستي نفهميدند. الوجود المطلق در نزد اهل معرفت، آن وجود سعي است آن وجود حقيقي خارجي عيني سعي است که اين وجود مطلق اين ميتواند موضوع يک حقيقت و موضوع يک علم واقع بشود و داراي احکامي است. اما آنچه که اينها در حقيقت از او سخن ميگويند يا وجود مطلق يا مطلق وجود و امثال ذلک. اينها مفهوم وجود را دارند رويش بحث و بررسي ميکنند. چون اهل معرفت اهل شهودند و حقيقت هستي را آن مقداري که برايشان در توان هست مشاهده کردهاند و او موضوع علمشان است. ولي اهل جهله من الصوفيه اينها در حقيقت آن اطلاق وجودي سعي و عيني خارجي را بحث نکردند.
اين از همين جا فرق بين عارف حقيقي و جهله من الصوفيه و امثال ذلک مشخص ميشود اين مطلب اول که حالا حاج آقا در فرمايشاتشان در شرح حتماً ملاحظه ميفرماييد اينها را حتماً آقايان چيزي نيست که از کنارش ما بخواهيم رد بشويم. پس موضوع بحث آنها به عنوان علم عرفان از منظر جهله صوفيه مفهوم وجود مطلق است. اين را داشته باشيد و مفهوم هم خيلي حکمش با حقيقت هستي و وجود اطلاقي سعي فرق ميکند. گفتند که حالا با همين نگاه تا آخر جلو برويم چون اينها روي همين دارند حکم ميبندند و جناب صدر المتألهين هم به اينها دارد از همين منظر و مناظر ديگر پاسخ ميگويد.
پرسش: ...
پاسخ: اشکال ندارد مفهوم بيمصداق نباشد ولي شما وقتي ميگوييد که الموجود المطلق، شما در خارج الموجود المطلق داريد يا همين مصاديق را داريد؟ مصاديق است. پس ما الموجود المطلق در خارج لااقل اينها که اثبات نکردند. اينها همين موجودات را ديدند بعد گفتند که ما از اين موجود يک مفهوم ميگيريم آن مفهوم که شامل و جامع است و مشترک بين همه اينها هست همان موضوع است. اين مسئله از اينجا پيدا ميشود.
حالا ميگويند اين موجود مطلق را مفهوم موجود مطلق را مورد ملاحظه قرار ميدهند و احکام را براي آن صادر ميکنند و تمام آنچه را که از ادله داريد ملاحظه ميفرماييد بار ميشود بر کدام موضوع؟ بر موضوع مفهوم مطلق الوجود، يا مفهوم وجود مطلق. گفتند که همان چند قولي که ديروز ملاحظه فرموديد خوانديم خيلي به مرور و اجمال رد ميشويم. آيا وجود مطلق، عدم است؟ نه. وجود که با عدم جمع نميشود. پس واجب، عدم نيست. چون آن وجود مطلق را واجب ميدانند و ميگويند «الواجب وجود مطلق». يا «الوجود المطلق واجب». اين موضوع اين هم حکمش. اگر ما بگوييم الوجود المطلق عدمٌ، اينکه اجتماع نقيضين ميشود اين هيچ. اين يک قول. يک قول ديگر اين است که بگوييم الوجود المطلق معدومٌ، يعني «ما ثبت له العدم». چنين چيزي که وقتي يک امري باشد که بخواهد عدم برايش ثابت بشود که مرکّب ميشود.
پس الوجود المطلق نه عدم است و نه معدوم است. اگر بگوييم الوجود المطلق ماهية له الوجود، ميگوييم اين ماهية له الوجود، اين وجود براي او حيثيت تعليليه دارد؟ يعني به علت وجود و به سبب وجود، اين ماهيت واجبي موجود است؟ يا نه، سبب تعليليه ندارد سبب تقييديه دارد؟ نه به سبب وجود، بلکه با وجود. حتماً ملاحظه بفرماييد يک «به» و يک «با» داريم «به» يعني بسبب الوجود. با به معناي مع «مع الوجود»، فرق ميکند. اين هر دو هم محال است يعني نميشود الوجود المطلق بشود هو الماهية له الوجود. چه اين ماهية له الوجود، اين وجود براي او از لحاظ حيثيت تعليليه باشد يا حيثيت تقييديه. پس اين چهار قول که الواجب که ميگوييم وجود مطلق است، نه عدم است نه معدوم است نه وجود براي او حيثيت تعليليه دارد نه وجود براي او حيثيت تقييديه. تمام شد.
اين وجود، وجود خاص است. وجود خاص يعني چه؟ مگر وجود خاص بدون وجود عام ميشود؟ نميشود. پس بنابراين اگر ما بگوييم اين وجود خاص است اين را ميگوييم «الواجب هو الوجود الخاص» نه «هو الوجود المطلق». ميگوييم «الواجب هو الوجود الخاص» اگر چنين حرفي بزنيم چه اشکالي دارد؟ ميگويند اگر شما چنين حرفي بزنيد شما واجبتان را مرکّب کرديد چرا؟ چون خاص که بدون عام يافت نميشود. اين از اين. «ضرورة احتياج المقيد الي المطلق».
يا بگوييم که نه، الوجود الواجب هو الوجود المطلق، فقط همين و ديگه چيز ديگري نگوييم. اين قول درست ميشود که به عنوان قول و سخن حقّشان دارند مطرح ميکنند. اين را تا ديروز خوانديم يک مروري بکنيم آقايان، باز برميگرديم إنشاءالله براي ادامه بحث.
«ثم إن الدائر علي ألسنة من المتصوفة» آنکه در زبان، اينکه ميگويند دائر است «علي السنة طائفة» يعني اين مطلب در مغزاي وجودشان راه پيدا نکرده، در زبانشان است. اين کسي که عارف حقيقي است به وجود مطلق از منظر آن حقيقت و وجود سعي مينگرد. «ثم إن الدائر علي ألسنة طائفة من المتصوفة» که در حقيقت آن تعليقهاي که حاج آقا به عنوان دوم دارند نوشتند «هؤلاء همه العوام و الجهلة من الصوفيه» صوفيه حقيقي عارفان حقيقي هستند که وجود مطلق را وجود سعي ميدانند. اين است که «أنّ حقيقة الواجب هو الوجود المطلق» گفتند که حقيقة الواجب وجود المطلق است. به چه دليل؟ «تمسکاً بأنه» يک: «لا يجوز أن يکون عدما» توضيح داديم. دو: «لا يجوز أن يکون معدوما و هو ظاهر» اين دو قول ظاهر البطلان است. نميتوانيم بگوييم که الواجب هو عدم! يا بگوييم الواجب هو معدوم! اين دو.
سه: «و لا يجوز أن يکون ماهية موجودة بالوجود أو مع الوجود» اين بالوجود أو مع الوجود. بالوجود يعني حيثيت تعليليه. مع الوجود يعني حيثيت تقييديه. لف و نشر مرتب «تعليلا» ناظر به حيثيت تعليليه و «تقييدا» هم ناظر به حيثيت تقييديه است. چرا؟ چرا اين دو تا، آن دو تا را که ظاهر بود. چرا اين دو تا را نميتوانيم بگوييم؟ ميگويند «لما في ذلک» اگر ما بگوييم بالوجود يا بگوييم مع الوجود «لما في ذلک مع الاحتياج بالوجود» اگر باشد «و الترکيب مع الوجود» باشد اينها همهاش واقعاً اين متن را ميگويند يعني همين. واکاوي اينها يعني همين. اگر گفتيم که واجب ماهيتي است که موجود بالوجود احتياج پيش ميآيد. اگر ماهيتي است که موجود مع الوجود، ترکيب پيش ميآيد.
پس چه ميشود؟ اين چهار تا قول تمام شد. «فتعين أن يکون وجودا» پس ما بايد بگوييم الواجب وجوداً. آيا «وجوداً مطلقا» يا «وجوداً خاصا»؟ از اينجا دارند آن بقيه را بيان ميکنند، چون ما گفتيم که الواجب هو الوجود المطلق، تا الآن ما گفتيم وجود است عدم نيست معدوم نيست حيثيت تعليليه ندارد حيثيت تقييدي هم ندارد. اين پنج، وارد پنجم ميشويم: «فتعين أن يکون الواجب وجودا» خيلي خوب! «و ليس هو الوجود الخاص» اين وجود هم وجود خاص نيست چرا؟ «لأنه إن أخذ مع المطلق فمرکّب أو مجرد المعروض فمحتاج» ما بگوييم که وجود خاص بدون مطلق که نميشود. اين لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که ما در واجب قائل به ترکيب بشويم. مرکّب از اطلاق و تقييد. اين مطلب. «لأنه إن أخذ الواجب يعني أخذ الوجود مع المطلق فمرکّب يعني «إن أخذ» اين وجود خاص «مع المطلق فمرکّب» يک «أو مجرد المعروض فمحتاج» يا مرکب ميشود يا مجرد معروض، خاص را مجرد معروض بگيريم و مطلق را بر آن حمل بکنيم، ميشود محتاج به آن مطلق.
«ضرورة احتياج المقيد الي المطلق» به هر حال اگر ما خاص بگيريم و بگوييم که واجب وجود خاص است اين افتقار پيدا ميکند چرا افتقار پيدا ميکند؟ ضرورة احتياج المقيد الي المطلق. دو: «و ضرورة أنه يلزم من ارتفاعه کل وجود» اگر ما اين را خاص بگيريم لازمهاش چه ميشود؟ لازمهاش اين است که اگر اين وجود رفت کل وجود هم برود در حالي که اين وجود خاص واجب است وقتي واجب رفت همه ممکنات هم ميروند به تعبيري که ميگويند پس بنابراين ما حتماً اين را وجود مطلق بدانيم. پس اين شش قول رد شد و قول نهاييشان چه شد؟ «الواجب هو الوجود المطلق»آقايان! اين را خيلي دقت بفرماييد اين کار آساني نيست. ما براي اينکه دچار شبه علم نشويم بايد شبه علم را هم بفهميم. ما براي اينکه وجود را خوب بفهميم عدم را بايد بفهميم. موجودٌ را براي اينکه خوب بفهميم معدومٌ را بايد خوب بفهميم.
الآن ميگويند که «تعرف الأشياء بأضدادها» ما اگر بخواهيم سياهي را خوب بفهميم بايد سفيدي را خوب بفهميم. اگر بخواهيم سفيدي را خوب بفهميم بايد سياهي را خوب بفهمي. اين اقتضاي کار است. اين تا اينجا تحليل و بيان، تحليلي نيست. بيان سخن جهله من الصوفيه و حرفشان مشخص شد که اينها ميگويند که واجب سبحانه و تعالي «هو الوجود المطلق». آقايان برگرديم.
پرسش: ...
پاسخ: همين است. ميگويد اگر اين برود، همه وجودات از بين ميرود.
پرسش: چرا ...
پاسخ: چون ما وجود مطلق نداريم. ببينيد شما با رفع وجود خاص، همه وجودها از بين ميروند. وقتي از بين رفتند لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که ما اصلاً موجودي از نظر هستي نداشته باشيم. «ضرورة أنه يلزم من ارتفاع الخاص» ارتفاع يعني ارتفاع وجود خاص «ارتفاع کل وجود».
پرسش: متوجه نشدم.
پاسخ: ببينيد مگر ممکنات به واجب تکيه نميکنند؟ بله. اگر واجب رفت، کل وجود از بين ميرود. خيلي خوب! پس لازمهاش اين است که شما هيچ وجودي نداشته باشيد. در حالي که ما وجود داريم.
پرسش: غير از وجود واجب؟
پاسخ: بله، ممکنات هستند.
پرسش: اينها مربوط به او هستند.
پاسخ: مربوط به او هستند ما او را الآن نميشناسيم يعني آنچه ميبينيم شجر و حجر است. ولي اين شجر و حجر نبايد باشند اگر او رفته باشد. نبايد باشند، در حالي که اينها هستند. اينجا سخني است که از آقايان جهله صوفيه بيان شده است و بيان و نظر اينها. اما ببينيم جناب صدر المتألهين در ارتباط با اينها چه ميگويد.
ميفرمايند که «و هذا القول منهم يؤدّي في الحقيقة إلي أنّ وجود الواجب غير موجود».
پرسش: ...
پاسخ: دوباره ميخوانيد خودتان مراجعه بکنيد. همين جا که نشستهايد باز دوباره من بگويم براي چه؟ «و هذا القول منهم يؤدّي في الحقيقة إلي أنّ وجود الواجب غير موجود» ما اگر تحقيق کنيم بررسي کنيم اين روشن ميشود که در واقع اصلاً اينها وجود واجب را منکرند. چرا؟ براي اينکه الآن بيان ميکنند که چرا؟ براي اينکه شما ميگوييد که وجود واجب چيست؟ «هو مطلق الوجود» يعني مفهوم وجودي که بر همه اينها صادق است. پس شما واجب حقيقي را در خارج منکر هستيد. اين انکار اين قول است که ميگويند واجب کيست؟ واجب «هو المطلق الوجود أو الوجود المطلق» واجب اين است. واجب وقتي الوجود المطلق شد يعني مفهوم وجود مطلق، اين مفهوم وجود مطلق که در خارج وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: مفهوم بدون مصداق نميشود ولي المطلق کجا در ميآيد؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، المطلق کجا در ميآيد. شما مفهوم وجود بله «هذا موجود هذا موجود هذا موجود» اينها درست است. ولي مطلق الوجود از کجا در ميآيد؟ يا الوجود المطلق؟
پرسش: خدا يک فردش است.
پاسخ: خدا يک فردش است؟ کجاست؟ نه، شما ميخواهيد بگوييد واجب اين است. اصلاً کاري به آن فعلاً نداريم. واجب کيست؟ واجب چه حقيقتي است؟
پرسش: خداست ...
پاسخ: خدا که کلامي شد. از نظر هستيشناسي بفرماييد. واجب را اينها ميگويند که واجب «الوجود المطلق» از اينجا بيرون نرو برادر بزرگوار! الواجب هو الوجود المطلق. اين وجود مطلق کجاست؟ ما ميگوييم کجاست اين وجود مطلق؟ ميگويند در ذهن است مفهوم است. اگر مفهوم است پس در خارج وجود ندارد. نگاه کنيد «و هذا القول منهم يؤدّي في الحقيقة إلي أنّ وجود الواجب غير موجود» چرا؟ چون شما ميگوييد واجب چيست؟ واجب الوجود المطلق است. الوجود المطلق کجاست؟ يک مفهوم ذهني است. اين يکي. دو: «و أنّ كلّ موجود حتّي القاذورات واجب، تعالي عمّا يقول الظالمون علوّاً كبيراً» چرا؟ چرا لازمه اين سخن اين است که هر موجود ممکني واجب باشد؟
الآن دارند کمي صبر بکنيد اينجا دارند. يک: «لأنّ الوجود المطلق مفهوم كلّي من المعقولات الثانية الّتي لا تحقّق لها في الخارج» اينها اصطلاحاتي است که خيليهايش را بايد قبلاً بدانيد. اين دليل براي همين است. دليل بر اينکه براساس اين قول، امر منتهي ميشود به اينکه واجب در خارج وجود نداشته باشد چيست؟ ميگويد اين است: «لأن الوجود المطلق» اين «مفهوم کلي من المعقولات الثانية التي لا تحقّق لها في الخارج» توضيح بدهيم آقايان. ما يک معقول ثاني داريم. معقول ثاني که مستحضريد بر دو قسم است يک معقول ثاني منطقي داريم يک معقول ثاني فلسفي. معقول ثاني منطقي عروض در ذهن اتصاف در ذهن. مثل نوع، فصل، جنس، عرض عام، عرض خاص. اينها همهشان در ذهن هستند. معقولاند. معقول اول نيستند که اولاً و بالذات به ذهن بيايد. آنچه که الآن به ذهن ميآيد ميگوييم شجر، حجر، ارض. اين را ميگوييم معقول اولاند. ولي معقول ثاني اين است که وقتي ما به اين تأمل ميکنيم ميگوييم اين وجود دارد شجر وجود دارد حجر وجود دارد که رتبه دوم از تعقل است.
معقول ثاني منطقي که مستحضريد عروض در ذهن اتصاف در ذهن است. ولي معقول ثاني فلسفي اين است که دو جور معقول ثاني فلسفي داريم؛ يک: عروض در ذهن اتصاف در خارج. دو: آن معقول ثانياي که عروض در ذهن اتصاف هم در خارج نيست اتصاف هم در ذهن است. الوجود، المفهوم الوجود وقتي از اين ميگيريم ميگوييم معقول ثاني فلسفي است. چرا؟ چون عروض در ذهن است ميگوييم «الشجر موجود» عارض ميشود در ذهن. ولي در خارج اين شجر هم به وجود متصف است. پس بنابراين اتصاف در خارج عروض در ذهن است. ميگوييم «الوجود المطلق» کجاست؟ الوجود المطلق معقول ثاني فلسفي است ولي «لا تحقق لها في الخارج» است. شما مطلق الوجود را لحاظ بکنيد اما «الوجود المطلق» را هم لحاظ بکنيد. الوجود المطلق از کجا گرفته ميشود اين است که شما الآن از خارج داريد ميگيريد وجود وجود وجود، اينها حق است درست است. اما الوجود المطلق معقول ثاني است ولي «لا تحقق لها في الخارج». شما در ذهنتان داريد ميسازيد. ذهن فوق ذهن اين را ميسازد.
ببينيد ميگوييد «هذا موجود هذا موجود هذا موجود» اين وجودات شده معقول ثاني فلسفي. اينها درست است. بعد ميگوييد که الوجود المطلق. از همه اينها ميخواهيد بگوييد که يک مفهوم عامي را ما داريم يک مفهوم عامي داريم که اين مفهوم عام شامل همه اينهاست. اين مفهوم عام از کجا گرفته ميشود؟ شما در خارج که چنين چيزي نداريد. لذا فرمودند که يک: پس مطلب اول اين شد که در خارج واجب نيست. «لأن الوجود المطلق مفهوم کلي من المعقولات الثانية التي لا تحقق لها في الخارج» پس اگر گفتيم در خارج واجب وجود ندارد بخاطر اين دليل است. چون آن چيزي که ايشان ميگويد ميگويد واجب کيست؟ واجب عبارت است از الوجود المطلق. اين الوجود المطلق الآن کجاست؟ در ذهن است يا در خارج؟ در خارج که نيست. در خارج هر چه ما داريم افراد وجود هستند. پس بنابراين الوجود المطلق در خارج وجود ندارد. اين مطلب اول.
پرسش: ...
پاسخ: جهله صوفيه ميگويند که مفهوم واجب عبارت است از «الواجب هو الوجود المطلق» اينها خيلي دقيق است بايد چند بار آدم گوش بکند اين حرفها را. الواجب هو الوجود المطلق. و اين الوجود المطلق آن نيست که اهل معرفت ميگويند که عبارت است از حقيقت هستي سعي عيني خارجي. ميگويند مفهوم وجود است. حالا آيا اين الوجود المطلق که يک مفهوم کلي است در خارج وجود دارد؟ ندارد. چون در خارج وجود ندارد پس واجب در خارج وجود ندارد. چون اينها واجب را همان الوجود المطلق کلي ميدانند. پس اين يک.
دو: «و لا شكّ في تكثّر الموجودات الّتي هي أفراده» بله ما حالا که در ذهن شما آقايان است ما انکار نميکنيم افراد او در خارج موجودند. الوجود المطلق. اين الوجود الوجود الوجود اينها افرادند ولي الوجود المطلق کجاست؟ نداريد. الوجود المطلق را شما اگر در خارج اثبات بکنيد، بعد آن مفهوم را از آن انتزاع بکنيد ميشود معقول ثانياي که «لها تحقق في الخارج» ولي اين الوجود المطلق را نداريد آنچه که داريد چيست؟ افرادش است. ما از اينکه اين افراد در خارج هستند انکار نميکنيم. «و لا شكّ في تكثّر الموجودات الّتي هي أفراده» افراد اين الوجود المطلق. اين يک، چون دو تا محذور داشتند. گفتند اين سخن ناصواب آقايان جهله صوفيه، دو تا نتيجه ناصواب دارد. يک: واجب در خارج وجود نداشته باشد. دو: همه آنچه را که معاذالله در خارج هستند حتي قاذورات هم بشوند واجب. اين دليل دوم است.
«و ما توهّموا من احتياج الخاص إلي العام باطل بل الأمر بالعكس» اين «و لا شک» ببخشيد «ولا شكّ في تكثّر الموجودات الّتي هي أفراده» افراد الموجود المطلق هستند. اين افراد اگر ما بگوييم الوجود المطلق شامل همين افراد ميشود پس اين افراد هم بايد واجب باشند. اين دو تا دليل گفتيم دو تا نتيجه دارد؛ يک: واجب در خارج موجود نباشد. دو: همه ممکنات بشوند واجب. حتي معاذالله قاذروات. چرا؟ براي اينکه شما ميخواهيد بگوييد که الوجود المطلق شامل اينها ميشود. «الوجود المطلق» شامل حجر، شجر، ارض، سماء. آن الوجود المطلقي که شما واجب پنداشتيد اين را حملش بکنيد بر همه اينها حتي معاذالله قاذورات. اين يک مطلب.
اين يک مطلب. مطلب ديگر توهم کردند که «و ما توهّموا من احتياج الخاص إلي العام باطل بل الأمر بالعكس» آقا! رابطه لطفاً تحليل بفرماييد رابطه مطلق و مقيد چيست؟ اين مطلق است که به مقيد محتاج است يا اين عام است که به اين خاص محتاج است يا خاص است که به عام محتاج است؟ عام به خاص محتاج است. ببينيد اگر زيد نباشد عمرو نباشد بکر نباشد ما علما نداريم. العلماء کي، اگر بخواهيم مفهوم را لحاظ بکنيم، چون شما داريد مفهوم را لحاظ ميکنيد. اين را به آقايان جهله صوفيه داريم ميگوييم. مگر شما مفهوم را لحاظ نميکنيد؟ نميفرماييد که «الوجب هو الوجود المطلق» همان مفهوم وجود مطلق؟ خيلي خوب. ما ميگوييم اين الوجود المطلقي که شده واجب، شما بخواهيد روي اين افراد حمل بکنيد، اين افراد چه ميشوند؟ ميشوند واجب که اين محذورش گذشت. بعد گفتيد که اگر ما بخواهيم بگوييم واجب خاص است لازمهاش اين است که خاص چون به عام متّکي است و به عام افتقار دارد پس لازمهاش اين است که خاص به جهت اقتضا مرکّب بشود ممکن بشود و امثال ذلک. ايشان ميفرمايد که امر برعکس است. عام به خاص احتياج ندارد خاص که به عام احتياج ندارد، خاص زيد است عمرو است بکر است خالد است العلماء از اينها بايد انتزاع بشود. پس عام به اين خاص احتياج دارد.
بله اگر شما در فضاي ماهيت رفتيد نه مفهوم، عامّي داشتيم مثل جنس مثل فصل و امثال ذلک، بله اينها مقوماند اينها بايد باشند براي انواعشان. جنس مثل حيوان بايد براي انواعش خائر و ناطق و طائر بايد باشد. «بل الأمر بالعکس» يعني چه؟ «إذ العام لا تحقّق له» في الذهن «إلاّ في ضمن الخاص» عام يعني اين اکرم العلماء علماء کجا هستند آقايان؟ علما در ذهن هستند. در خارج ما زيد و بکر و اينها داريم العلماء که نداريم. پس العلماء از خاص گرفته ميشود نه بالعکس.
«نعم» پس دو تا حرف است ما ميخواهيم بررسي کنيم که نسبت بين عام و خاص چهجوري است؟ اگر عام دقت کنيد! اگر عام ذاتي و مقوّم باشد خاص به او محتاج است. اما اگر عام امر عرضي باشد به معناي اينکه مفهومي باشد که از او انتزاع شده، اين عام است که به خاص محتاج است نه اينکه خاص به عام محتاج باشد. پس در امور ماهوي، ذاتيات، مثل جنس، مثل نوع و امثال ذلک، اينها مقوماند و خواص و انواع و افراد به آنها متّکي و نيازمندند. ولي در جايي که يک مفهوم منتزع باشد مفهوم منتزع از چه گرفته ميشود از منتزععنه گرفته ميشود. پس خاص منتزععنه است.
«نعم إذا كان العام ذاتياً للخاص» بله اگر عام ذاتي خاص باشد مثل فرض کنيد جنس براي انسان. حيوان براي انسان. حيان براي خائر. حيوان براي طائر. بله «يفتقر هو» اين خاص «إليه» عام «في تقوّمه في العقل» در عقل اگر بخواهيم ما نوع انساني داشته باشيم انسان در عقل محتاج به جنس و فصل است. اين افتقار خاص است به عام «نعم إذا كان العام ذاتياً للخاص، يفتقر هو» يعني اين خاص «إليه» عام «في تقوّمه في العقل دون العين» در خارج که ما جنس و فصل نداريم. در خارج ماده و صورت داريم. «و أمّا إذا كان عارضاً فلا» اما اگر اين مفهوم عام مثل همين «أکرم العلماء» عارض باشد اينجور نيست که خاص به عام محتاج باشد بلکه عام است که به خاص محتاج است. الآن همين مثالي که عرض کرديم اکرم العلماء، اين مفهوم علما در ذهن هست يا نيست؟ اين مفهوم علماء است که خاص را ميسازد زيد و بکر را ميسازد؟ يا اين زيد و بکر عالماند که علماء را در ذهن ميسازد؟