1403/08/20
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت متعالیه
«نعم الكلام في أصل قاعدتهم في أنّ الواقع علي أشياء بالتشكيك إنّما يكون عرضياً وارد، كما ذكره في كتبه» همانطور که در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد مرحوم صدر المتألهين دارند مطابق با مباني نظرات مکاتب مختلف را پي ميگيرند. ممکن است براساس يک نظري مکتبي مقابل يک اشکالي و ايرادي داشته باشند ولي در مقابل اين مکتب براي پاسخ دادن و جواب از آن اشکال مبنايي را يا سخني را يا نظري را اتخاذ بکند که با مبانياش سازگار نيست و الآن چنين اتفاقي افتاد.
حالا ديروز بعضي از آقايان نبودند اين مسئله باز شد حتماً جلسه ديروز را دوستان ملاحظه بفرمايند که خيلي کمک ميکند براي حل مسئله. به هر حال الآن دو تا مکتب به معنايي حالا اصطلاح کشتيگيران است که ميگويند سرشاخ شدند ولي به هر حال اصطلاحات اينچناني ميتواند وضوح و روشني بيشتري را بدهد که به هر حال اين دو تا مکتب مشاء و مکتب اشراق دارند الآن روبروي هم در اين رابطه موضع ميگيرند لذا مرحوم صدر المتألهين فرمود که عبارت اين بود که «الفرق بين الموضعين» که مراد از موضع يعني دو تا مکتبي که داراي موضع و مبناي مختلفي هستند. «الفرق بين الموضعين واضح» يک اشکالي را جناب حکيم سهروردي بر مشائين دارند که الآن ايشان ميفرمايند که اين اشکال به اصل قاعده درست است که ما نميتوانيم يک معنايي را در حقيقت به صورت ذاتي يا ماهيتي بر يک امور مختلفي حمل ميشود را نگرش تشکيکي داشته باشيم. ببخشيد اين سخن را دارند به ايشان ميگويند که چه اشکالي دارد که اگر يک مطلبي به لحاظ ماهيت يا ذات ماهيتي باشد يا حقيقتي باشد اين هم به نحو تشکيک وارد ميشود چه اشکالي دارد؟
چون خود مبناي حکيم سهروردي اين است که تشکيک در ماهيات راه دارد بنابراين اين سخني که آقايان مشائين بگويند که نميشود يک طبيعت نوعيه يا جنسيه «علي نحو التشکيک» بر افرادش و مصاديقش حمل بشوند اين قابل قبول نيست نميشود، ايشان ميگويد چه اشکالي دارد؟ «نعم الكلام في أصل قاعدتهم في أنّ الواقع علي أشياء بالتشكيك إنّما يكون عرضياً وارد» اين وارد است «كما ذكره في كتبه» که ايشان در کتابهاي خودش هم قائل به اين است که تشکيک در ماهيت راه دارد. اين مسئله را دارند مطرح ميکنند که به قاعده آنها يعني قاعده مشائين، اين اشکال بر ايشان وارد است گرچه خود صدر المتألهين به اين مسئله که تشکيک در ماهيت است اشکال دارند.
پرسش: ...
پاسخ: عرض لازم ميشود مفهوم وجود.
پرسش: ...
پاسخ: بله آنها يعني مشائين ميگويند که اگر يک حقيقت نوعيه يا جنسيهاي باشد اينکه تشکيکبردار نيست. ميگوييم پس شما چگونه ميخواهيد اختلاف مسئله را حل بکنيد؟ ميگويند که ما از طريق امور عرضي که خارج از ذوات است ميخواهيم مسئله را حل کنيم.
پرسش: ...
پاسخ: نخير، خارج از ماهيت است ميتواند. الآن وقتي ميگوييم «الشجر موجودٌ» اين موجودٌ امر عرضي است که بر شجري که ماهيت است ذات دارد جزئيات ذات دارد حمل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله آن را هم انتزاعي ميداند. حالا الآن وارد ميشويم به اشکالي که از اين به بعد «تحصيلٌ» است «بحثٌ و تحصيلٌ» اين «بحثٌ» ناظر به اشتغالات و درگيريهاي بين مشاء و اشراق بوده و «تحصيلٌ» از اينجا شروع ميشود. «تحصيلٌ» يعني چه؟ يعني براساس مبناي درست و صحيح و ما بخواهيم راه درست را طي کنيم، ايشان ميفرمايد که شما که وجود را يک امر انتزاعي ميدانيد درست است که ممکن است به عنوان يک امر عرضي تلقي بشود ولي سخن اين است که آيا از اين امر عرضي شما انتظار داريد که امور مختلفة الحقائق درست بشود شما گفتيد که يک امر عرضي لازم است ولي ملزوماتش مختلفاند اينجور در نميآيد. چرا؟ چون شما اين لازم مگر انتزاع نميشود از اين ملزوم؟ لازم يک چيز باشد ملزومات مختلف باشند اينکه نميشود.
«لأن معناً واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» اين را حکيم سبزواري شما وقتي اشعار حکيم سبزواري را بخواهيد ... ميبينيد که اينجا اين شعر در ميآيد. همين عبارت را امروز ميخوانيم «لأن معنا واحدا» شما يک معنا داريد بنام مفهوم وجود. از چه چيزي ميخواهيد انتزاع کنيد؟ از امور مخلتفه؟ نميشود. يک مفهوم با حقيقت و مصداق واحد ميتواند هماهنگ باشد، يک؛ يا مصاديقي که نوع وحدتي در آنها لحاظ بشود؟ مثل انسانيت. شما انسانيت را از حيث انساني زيد و عمرو و بکر و خالد و اينها ميتوانيد انتزاع بکنيد. يک معناي واحدي است از منتزععنه واحد اشکال ندارد ولو افراد مختلف باشند. ما نميتوانيم انسانيت را از زيد و بکر عمرو به لحاظ تعيناتشان انتزاع بکنيم ولي به لحاظ آن نوع انسانيتشان ميتوانيم انتزاع بکنيم. «لأن معنا واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» اگر يک چيزي باشد که در آن وحدت وجود ندارد نميشود يک معناي واحدي را انتزاع کرد.
حالا إنشاءالله در شرح حاج آقا حتماً بعد از مباحثه ملاحظه ميفرماييد آنجا ميفرمايد که رابطه مفهوم با مصداق حالا ايشان ميفرمايد که سخن حکماست رابطه مفهوم با مصداق رابطه عينيت است. يعني چه؟ يعني اگر مفهوم آمد در خارج، ميشود مصداق. مصداق آمد در ذهن، ميشود مفهوم. اين رابطه اين قدر صميمي است. الآن اگر شما بخواهيد الف را هم از باء انتزاع بکنيد هم از جيم انتزاع بکنيد، لازمهاش اين است که الف که ميآيد خارج، هم باء باشد هم جيم. اين نميشود. «لأن معنا واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» اگر چنين توحد نداشته باشد وحدتي نداشته باشد نميشود.
اصالة الوجوديها در اين رابطه بخاطر اينکه مبناي درستي پيدا کردند راحت هستند. ميگويند درست است که ما يک مفهوم داريم، اما سراسر اينها حقيقت وجود است. حقيقت وجود، وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء، از همه اين وجودات منهاي تعيناتشان شما مفهوم وجود را انتزاع ميکنيد. ميتوانيد اين کار را بکنيد. مثل اينکه از انسانيت زيد و انسانيت عمرو و انسانيت بکر و انسانيت خالد، انسان را ميتوانيد انتزاع بکنيد. اشکال ندارد. بايد منتزععنه شما واحد باشد منتزع شما هم واحد باشد اين درست است. ولي اگر بخواهيد از امور مختلفة الحقائق يک معنايي انتزاع بکنيد اين شدني نيست. «لأن معنا واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» اينجا اين تحصيل است يعني حرف نهايي است که جناب صدر المتألهين دارند به حکيم سهروردي و ديگران ميگويند. ميگويند که شمايي که آقاي مشاء آمديد درست کردي گفتي که ماهيتها که تشکيکبردار نيستند که مرحوم شخي اشراق به اينها دارد اشکال ميکند که نه، ماهيت تشکيکبردار هست. «نعم الكلام في أصل قاعدتهم ... وارد» يعني سخني که جناب حکيم سهروردي به اصل قاعدهشان دارد. آنها گفتند که ماهيتها و ذوات تشکيکبردار نيستند. خيلي خوب ذوات تشکيکبردار نيست. وجود تشکيکبردار است؟ بله. بسيار خوب، وجود تشکيکبردار است. برويم سراغ وجود. آيا وجود از يک حقيقت دارد انتزاع ميشود يا از امور مختلفه؟ از امور مختلفه دارد انتزاع ميکند.
شما نگاه کنيد ميگوييد که «الشجر موجود، الحجر موجود، الأرض موجود، السماء موجود» اين وجود را داريد حمل ميکنيد بر امور مختلف الحقائق. آن وقت ميگوييد «منتزع عنه» ما واحد است کجاست؟ اينها که مختلفة الحقائق هستند. بنابراين اين اشکال متوجه به خود جناب حکيم سهروردي است و ايشان بايد يک چاره ديگري براي اين راه بيانديشد. براي اينکه از اين مشکل رها بشود بايد انجام بدهد. البته عرض کرديم که جناب حکيم سهروردي چون قائل به تشکيک در ماهيت هست ميتواند بگويد که ماهيات مشککاند همانطوري که گفته ماهيت واجب ماهيت ممکن و امثال ذلک.
«و لمّا كانت نسبة الوجود الانتزاعي» دو سه سطر جواب ميآيد «و لمّا كانت نسبة الوجود الانتزاعي إلي الوجودات الحقيقية كنسبة الإنسانية المصدرية إلي الإنسان، و الحيوانية المصدريّة إلي الحيوان حيث إنّ المأخوذ عنه و المنتزع منه نفس ذات الموضوع بلاحيثيّة أُخري غيرها، كان الوجود حقيقة واحدة؛ لامتناع أخذ مفهوم واحد»؛ ببينيد آقايان، ما ميتوانيم از مصاديق مختلف به لحاظ دارا بودن جهت وحدت، يک معناي واحدي را انتزاع بکنيم. زيد عمرو بکر خالد و فلان، همه اينها تعينات مختلفي دارند «من هو»يشان فرق ميکند. ولي «ما هو»يشان انسان است. ما ميتوانيم انسانيت را از اين امور مختلفه به لحاظ جهت وحدتشان انتزاع بکنيم. وجود هم چنين اتفاقي ميافتد ما يعني اصالة الوجوديها معتقديم که وجودات حقيقت واحده مشککه هستند يک حقيقتاند از اين حقيقت وجود شجر، وجود ارض، وجود سماء، از اين وجود يک معنا ميتوانيد انتزاع بکنيد و لکن اگر بگوييم که آقا! اين لازم ما يکي است ملزومهاي ما متفاوت است اين جور در نميآيد. ملزوم متفاوت لازم متفاوت ميخواهد بدهد.
اگر شما داريد از شجر و حجر و ارض و سماء، از تعيناتشان ميخواهيد يک مفهوم بگيريد اين شدني نيست. «و لمّا كانت نسبة الوجود الانتزاعي» يک بار ديگر ميخوانيم اينها دقيق است «و لمّا كانت نسبة الوجود الانتزاعي إلي الوجودات الحقيقية كنسبة الإنسانية المصدرية إلي الإنسان»، يک؛ «و الحيوانية المصدريّة إلي الحيوان» دو؛ اين چگونه است؟ اينگونه است که «حيث إنّ المأخوذ عنه» يعني آنجايي که از آن انتزاع ميکنيم «و المنتزع منه» چيست؟ «نفس ذات الموضوع بلاحيثيّة أُخري غيرها» تعينات نيست «من هو»ها نيست. فقط زيد و بکر و عمرو به لحاظ انسانيت است. حالا که اينطور شد «كان الوجود حقيقة واحدة؛ لامتناع أخذ مفهوم واحد من نفس حقائق متباينة» وجود يک حقيقت واحدهاي باشد که بخواهد از امور مختلف منتزععنه انتزاع بشود اين ممتنع است. «لأن معنا واحدا لا ينتزع»، «کان الوجود حقيقة واحدة» اگر اينطور بخواهد باشد اين شدني نيست چرا؟ «لامتناع أخذ مفهوم واحد من نفس حقائق متباينة» و اينجا همان شعر مرحوم حکيم سبزواري از اينجا در ميآيد «و انتزاع معني واحد من صرف ذواتها المتخالفة بلا جهة جامعة تكون» آن جهت «جهة الاتّحاد» اين شدني نيست.
ببينيد «لامتناع و انتزاع. «لامتناع أخذ مفهوم واحد من نفس حقائق متباينة و لانتزاع معني واحد من صرف ذواتها المتخالفة بلا وجهة جامعة تکون» آن جهت «جهة الاتّحاد. وقد مرّ ذكر هذا الأصل في نفي تعدّد الواجب لذاته». ايشان ميفرمايد که ما اين اصل را در بحث تعدد واجب گفتيم. گفتيم که دقت کنيد! اگر واجب متعدد باشد ما يک مفهوم از اين دو تا واجب ميگيريم؟ چه اشکالي دارد؟ واجب متعدد است هر دو در اصل وجود مشترکاند حقيقتشان جدا است. اينجور ميگويند. اين اتفاقاً يکي از ادله نفي شرک است. ميگويند چه اشکال دارد که ما دو تا واجب داشته باشيم اينها در مفهوم وجود شريکاند اما حقيقتشان جدا است. آنجا جوابي که مرحوم ملاصدرا ميدهند اين است.
ميگويند شما چگونه ميتوانيد يک مفهوم واحد را از دو تا حقيقت متباين بگيريد؟ دو تا واجبي که به تمام ذات از هم متباين هستند شما ميخواهيد يک مفهوم واحد بگيريد، اين شدني نيست. آنجا دليل توحيد و نفي شرک همين است. «وقد مرّ ذكر هذا الأصل» کدام اصل؟ که «أن معنا واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» اين اصل از کجا بيان شده است؟ «في نفي تعدّد الواجب لذاته» پس اگر ما بگوييم چه اشکالي دارد که ما دو تا واجب داشته باشيم؟ ميگوييم اين دو تا واجب موجودند يا نه؟ ميگويند بله. اين مفهوم «وجودٌ» بر اينها اطلاق ميشود يا نه؟ بله. چگونه ميشود که دو تا حقيقت متباين به تمام ذات، ما يک مفهوم را از آنها انتزاع بکنيم؟ دفع شبهه است اگر شبهه باشد اين دفعش است. البته شبهه به گونه ديگري است.
«علي أنّ حقيقة الوجود ليست ماهيّة ... بله اين جواب اصلي است که در اينجا ميگويند. ميگويند آقايان مشائين! آقايان اشراقيين! کجاييد شما؟ ماهيت که تشکيکبردار نيست الآن آقاي مشاء با تشکيک در ماهيت خواست مسئله را حل کند. جناب حکيم سهروردي با تشکيک در امر عرضي خواست مسئله را حل بکند. ببخشيد جناب مشائين خواستند با تشکيک در امر عرضي مسئله را حل کنند. ايشان اصلاً ميفرمايد «علي» اين «علي» يعني حرف نهايي است. «علي أنّ حقيقة الوجود ليست ماهيّة كلّية» اين اشکالي است که دارد به مشائين ميکند «و إن كانت متّفقة السنخ و الأصل في جميع المراتب المتعيّنة» گرچه اين حقيقت وجود سنخش و اصلش در تمام مراحل متعينه يکي است. همه اينها وجودند با تعينات مختلف ولي در اصل وجود همهشان شريک هستند.
«علي أنّ حقيقة الوجود ليست ماهيّة كلّية وإن كانت» اين حقيقت وجود «متّفقة السنخ والأصل في جميع المراتب المتعيّنة، لا بتعيّن زائد» آقا! به تعين زائد نه. يعني آن «من هو»هايشان ملاک نيست تعين زائد نه. تعين ذاتي. ببينيد الآن ما در انسانيت مثال زديم مثال را گفتيم که زيد انسان است عمرو انسان است بکر انسان است اما مفهوم انسانيت را از آن «انسانٌ» ميگيريم نه از «من هو»هايشان. از «ما هو»يشان ميگيريم. در امور موجودات هم همينطور است. شجر موجود، حجر موجود، ارض موجود، سماء موجود، اما آنکه الآن محور انتزاع مفهوم وجود است شجر و حجر و ارض و سماء نيست. آن تعين ذاتشاش است که اين تعين ذاتي با خود ذات يکي است. «ما به الاشتراک عين ما به الامتياز» است. شما چرا از تعين اسم ميبريد؟ اين مطلب قابل توجه است. تعينها معمولاً به «من هو»ها ميخورد. الان که «من هو»ها رفته کنار، آن ماهيتهاي تعيني رفته کنار. ميگويد يک «من هو»ي ديگر مانده است و آن مراتب است. مرتبه صد مثل عدد، در تمام اينها عدد هستند مرتبه صد چيزي جز عدد نيست عدد در آن مرتبه صد است. عدد در اين مرتبه پنجاه است چيزي به عدد اضافه نشد يا کم نشده است. عدد پنجاه نه يعني عدد منهاي يک چيزي. عدد صدد هم نه يعني عدد بعلاوه يک چيزي. عدد عدد است. تعينشان به مرتبه وجوديشان است.
«لا بتعيّن زائد علي نفسها» وجود «و جوهرها» وجود. بلکه يک پله بالاتر، ميگوييم يک تعين ديگري ميخواهيم درست کنيم اين تعين چيست؟ عين همان ذات است يعني «ما به الامتياز» عين «ما به الاشتراک» است. «بل الامتياز بينها» اين مراتب متعينه «بنفس ما يقع به الاشتراك فيها لا غير» اين تأکيد است که آقا! اين تعينات را تعينات ماهوي ندانيد. تعينات زائد ندانيد در وجود چيزي جز وجود نيست. اگر ما ميگوييم «وجودٌ، وجودٌ» اين واحد را بر اينها حمل ميکنيم فقط به جهت آن ذاتي است که با تعين او عينيت يافته و مرتبه عين ذات شده است. الآن مرتبه پنجاه عين ذات پنجاه است مرتبه صد هم عين ذات صد است نه چيزي به او اضافه شده نه چيزي از اين کم شده است.
پرسش: ...
پاسخ: يکي است عينيت يافته است ولي تعينش جدا است. تعين آن مرتبه است. پس ما دو نوع تعين پردا کرديم؛ يکي تعين ماهوي و يکي تعين وجودي. تعين وجودي به مراتب برميگردد و تعين ماهوي به ماهيت برميگردد. زيد و عمرو و بکر و خالد اينها تعينات ماهوياند که «من هو»هايشان تعين دارد اينها تعين وجودي است. وارد قول نهم ميشويم.
اينکه عرض کرديم اين «تفصيل مقال لتوضيح حال» همين است. نُه قول در مسئله است.
پرسش: ...
پاسخ: به لحاظ وحدتشان است.
پرسش: ...
پاسخ: ان نميشود بخاطر اينکه ما جهت وحدت را پيدا نکرديم «لامتناع أخذ مفهوم واحد من نفس حقائق متباينة» ما نميتوانيم يک مفهوم واحد را از نفس و ذات حقائق متباين جدا بکنيم بگوييم شجر حجر ارض و اينها همهشان به لحاظ ذاتشان وجود دارند.
پرسش: ...
پاسخ: بله. انتزاع ميکنيم به لحاظ جهت اتحادشان. «و الحيوانية المصدرية إلي الحيوان حيث إن المأخوذ عنه و المنتزع منه» چيست؟ «نفس ذات الموضوع بلا حيثية أخري» بقر و غنم و فرس و فلان کاري نداريم. به حيوانيت کار داريم. آن حيوانيت آن منتزع عنه ما است يا مأخوذ عنه ما است يا منتزع منه ما است. وارد قول نهم ميشويم که قول جهله صوفيين است.
يک مطلبي را حاج آقا اينجا فرمودند اجازه بدهيد اين مطلب را هم بخوانيم خيلي مطلب خوبي است و امروزه که بحث شبه علم و اينها مطرح است اينجاست. صفحه 497 را لطفاً بياوريد. آن پاراگراف نهم نوشته، ناظر به همين قول است. «نهم: تاكنون هشت گفتار پيرامون وجود و موجوديت اشياء گذشت و اينك نهمين گفتار، نقل و نقد برخي از ترّهات صوفياني است كه از جهّال مردم بوده و سخن خود را به عرفان استناد ميدهند» آقايان خيلي دقت کنيد! اينها مسائلي است که متأسفانه فيلسوفان را چون با اينگونه از طرّحات ميخواهند بشناسند و ملاک عرفان را اينها ميدانند ... عارف سليم نابترين سخن را در باب توحيد ميگويد. اين طرّحات ببينيد اين حرفها اباطيل است.
«صدرالمتألهين در مقدّمهٴ كتاب اسفار[1] » که آن مقدمه را ما بايد چند بار بخوانيم «اشتغال به ترّهات اين گروه از جاهلان را فتنهاي گمراه كننده كه موجب لغزش گامها از جادهٴ صواب است دانسته و ديگران را از شرّ اين طائفه بر حذر ميدارد» حالا نگاه کنيد آقايان! بحث امروز ما: «همانطور كه در كنار انبياء، متنبّيان چون علف هرز ميرويند و در كنار فقيهان، متفقهان ميرويند و در جوار فلاسفه، متفلسفان ميرويند، در ديار عرفا نيز جهله از متصوّفه سبز ميشوند كه اوهام اينها به مشهوداتِ عارفانِ شاهد:
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار ٭٭٭٭ سامري كيست كه دم از يد بيضا بزند[2]
از جناب حافظ(رضوان الله عليه) است. «سخن اين گروه» اينجا وارد تخصصي ميشويم وارد نقل قول ميشويم. همين مقدار خواستيم عرض کنيم که کنار انبياء متنبّياناند کنار عالمان متشبّهان به عالم هستند کنار فقيها متفقّهان هستند کنار فلاسفه متفلسفاناند کنار عرفا جهله صوفيه هستند و امثال ذلک. ما نبايد سخن آنها را معاذالله به اينها استناد بدهيم و مرحوم صدر المتألهين در ابتداي اسفار اين را به صورت جدي مخصوصاً آنها حالا حرفهاي فقيهان و اينها را آدم هر چه بگويد فقيه ميگويد حرام و حلال و مکروه و مستحب و واجب و فلان و اينها خيلي مهم است. اينها هم خيلي مهم است. ولي اين با اعتقادات ما کاري ندارد که معاذالله در توحيد ما، در رسالت ما در وحي ما، آنها باورهاي اصلي ماست اينها را آسيب نميزند. شما مثلاً ميگوييد که آقا! دست نجس ميشود ميگويد ما تحقيق کرديم سگ نجس العين نيست! اين را گفتند در فضاي مجازي ملاحظه فرموديد. خيلي خوبف سگ نجس العين نيست. ولي اين باورهاي انسانها را باطل نميکند. اين يک کار خلاف و حرام و امثال ذلک است که ولي ببينيد دغدغهاي که فقيه دارد کجا، و دغدغهاي که يک عارف کجا و يک حکيم دارد کجا؟
شما با کدام توحيد ميخواهي محشور شويد؟ واي واي واي، با کدام توحيد ميخواهيد محشور شويد؟ خدا را ميخواهي آنجا چگونه ببيني؟ خدايي که صفتش از خودش جداست فعلش از خودش جداست و صفت ذاتيه و فلان، ذاتش را هم محدود بداني و بعد فلان، اينجور اعتقاد؟ تو ميخواهي با اين خدا ملاقات بکني؟ چون انسان با معتقداتش محشور ميشود. ما اينها را داريم نابترين معارف را در باب توحيد مييابيم تا إنشاءالله حشر ما با آن مرتبه از توحيد باشد. همه که آنجا محشور نميشوند. به خيلي از اينها ماشاءالله هر چه که بخواهند در بهشت به آنها ميدهند. اينکه کمال نيست. اگر کسي با آن نحوه از توحيد آشنا بشود که امثال عرفاي ناب ما يا حکيم صدر المتألهين ما ميگويند اينجوري باشد خيلي حرف است. خيلي حرف است. ما خدا را ببينيد «قيمة کل امرء ما يحسنه» ارزش هر انساني به معلوماتش است به اعتقادات و باورهايش است اين باور؟ اين باور؟ که در حوزه ما در باب توحيد وجود دارد؟
اين را خواستم ملاحظه بفرماييد حتماً آقايان! اينها مواردي است که جاي يادداشت است و جاي اين است که دغدغه آقايان حکماء و عرفا بيش از فقهاء و ديگراني است که در اين رابطه سخن ميگويند.
يک چند سطر بخوانيم تا وقت دايم «ثمّ [3] إنّ الدائر علي ألسنة طائفة[4] من المتصوّفة أن حقيقة الواجب هو الوجود المطلق» حالا اين مطلب را از بيرون عرض بکنيم شايد نرسيم إنشاءالله براي جلسه بعد، ولي اين مطلب را ببينيم تا کجا پيش ميرود؟ عرفا ميگويند که ما به خدا چه بگوييم؟ چه عنواني براي خدا قائل شويم؟ تنها عنواني که براي خدا ميشود مناسب دانست «الوجود المطلق» است لذا موضع عرفان اين است. حالا اين حرفها همهاش مال ترّهات نيست. از آنها گرفتند و بعد اضافه کردند حرفها را. چرا ما اسم خدا را وجود مطلق بگذاريم؟ چرا بگوييم «الوجود المطلق»؟ «الوجود المطلق» چرا؟ براي اينکه اولاً که خدا عدم که نيست؛ يعني باطل الذات باشد که نيست. پس نميتوانيم بگوييم «الواجب عدم»، اين يک. آيا ميتوانيم بگوييم «الواجب معدومٌ»؟ معدوم با عدم فرقش اين است که معدوم يعني «ما ثبت له العدم» عدم يعني باطل الذات. نفس عدم است. نه به خدا ميتوانيم بگوييم «الواجب عدم» نه ميتوانيم بگوييم «الواجب معدوم». اين دو تا.
نه ميتوانيم بگوييم خدا داراي «الواجب ماهية موجودة» هيچ وقت نميتوانيم بگوييم «الواجب ماهية موجودة» چرا؟ چون خود اين مسئله «ماهية الموجودة» خودش ترکيب دارد ميآورد. خودش در حقيقت دارد دو تا ايجاد ميکند اين واقعيت سازگار است. يا بگوييم نگوييم «الماهية الموجودة» بگوييم «الماهية مع الوجود» چنين چيزي. اين هم نميشود، چون اين باعث ترکيب و نياز و فقر و حاجت است. يا بگوييم که اين مع الوجود تعليلاً يعني معاذالله خدا داراي حيثيت تعليليه است يا داراي حيثيت تقييديه است. خدا نه داراي تعليليه است که علت داشته باشد، نه داراي حيثيت تقييديه است که ماهيت داشته باشد. پس بنابراين اين عناوين را نميتوانيم بگوييم. نميتوانيم بگوييم «الواجب عدم» نميتوانيم بگوييم «الواجب معدوم» نميتوانيم بگوييم «الواجب ماهية الموجودة» نميتوانيم بگوييم «الواجب هي الماهية مع الوجود» حالا اين معيت يا تعليلي يا تقييدي است. نميشود گفت چرا؟ «لما في ذلک من الإحتياج و الترکيب» براي اينکه اينها مستلزم احتياج و ترکيب هستند.
تنها چيزي که ميتوانيم بگوييم اين است «فتعين أن يکون وجودا». ما اسم وجود را براي واجب بگذاريم واجب وجود. اما چه؟ وجود مطلق يا وجود خاص؟ ميگويد اگر شما وجود خاص بخواهيد بگذاريد اين خاص بدون مطلق که نميشود. ما هر جا خاص داشتيم خاص يک تعيني از تعينات مطلق است. فقر ايجاد ميکند ترکيب ايجاد ميکند و اينها هم نميشود. نميتوانيم بگوييم «الواجب هو الوجود الخاص» فقط تنها چيزي که ميتوانيم «الواجب هو الوجود المطلق و ليس هو» يعني واجب «الوجود الخاص، لأنّه إن أُخذ مع المطلق» يعني ما خاص را بخواهيم با مطلق لحاظ بکنيم چه ميشود؟ «فمركّب» چرا؟ چون شما وقتي ميگوييد که وجود خاص، يعني يک حيثيت اطلاقي داريم که يک تعيني از او شده اين ميشود مرکب. «أو مجرّد المعروض» بگوييم اين وجود مطلق هم نگوييم، مجرد المعروض است فقط و فقط همان وجود است. ببخشيد همان واجب است «مجرّد المعروض» اين مجرد معروض يعني فقط الواجب، الواجب چه؟ اين اگر بخواهد چي باشد اين بايد کلمه واجب «موجودٌ» بر آن اطلاق بشود. اين لازمهاش افتقار است «أو مجرّد المعروض، فمحتاج؛ ضرورة احتياج المقيد إلي المطلق» پس لازمهاش اين است که مرکّب باشد. «ضرورة احتياج المقيد إلي المطلق و ضرورة أنّه يلزم من ارتفاعه ارتفاع كلّ وجود» اين را اجازه بدهيد که وقت هم گذشته توضيحش براي جلسه بعد.
پرسش: ...
پاسخ: حقائق متباينه چون رابطه مفهوم و مصداق عينيت است. يعني مفهوم در ذهن است مفهوم بيايد در خارج، ميشود مصداق. مصداق بيايد در ذهن ميشود مفهوم. اين رابطه را ببينيد. الآن ما دو تا چيز داريم الف و باء که از هم جدا هستند شجر و حجر. شما يک مفهومي ميخواهيد از آن بگيريد. مفهوم وجود را ميخواهيد بگيريد. اين مفهوم وجود اگر بخواهد بيايد در خارج، کدام ميشود؟ شجر ميشود يا حجر ميشود؟ چون اين مفهوم عين مصداق است يک مفهوم هم که بيشتر ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه تشکيکي نه. معناي واحد اصلاً کاري به تشکيک و تباين نداشته باشيد. ما در اين فضا هستيم آيا ميتوانيم يک مفهوم واحد را از امور متباينه انتزاع بکنيم يا نه؟ ميگويد اين ممتنع است «لأن معنا واحدا لا ينتزع مما له توحد ما لم يقع» يعني اگر ما امور مختلف داريم شجر و حجر، اين دو تا مگر مختلف نيستند؟ بله. شما يک مفهوم از آن ميگيريد مفهوم وجود از اين ميگيريد. باز مفهوم وجود را از اين ميگيريد. اين مفهومي که ميگيريد اين مفهوم وجود مگر يکي نيستند؟
پرسش: ...
پاسخ: بله مفهوم واحد است مفهوم وجود. مفهوم مشترک اصطلاحاً اسمش را ميگذارند. يعني اينها ... اين يکي ميخواهد بيايد در خارج. به کدام مقصد باشد؟ چون مفهوم و مصداق يکي شدند؟ آن قاعده اول پذيرفته شد. اين يکي است. اين دو تا مفهوم يک مفهوم شدند. اين يک مفهوم است که ميخواهد بيايد خارج. کدام بشود شجر بشود، ميشود شجر. چطور ميشود يک مفهوم از دو تا متباين بگيريم؟ دو تا متباين است. شما چون نظر به وجودات اينها ميکنيد در حقيقت آن منتزععنه شما واحد شد. متباين نشد. اين دو تا، شما تعينشان را نگاه کنيد تعين شجر، تعين حجر. دو تا تعين است.
پرسش: ...
پاسخ: وجودشان را ميخواهيم بگيريم ميتوانيم؛ لذا اصالة الوجوديها ميگيرند ما هم ميتوانيم، چرا؟ چون همه اينها حقائق متباينه نيستند يک حقيقت واحدند ذو مراتب هستند.