1403/08/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الإشكال في كون النفس وجوداً قائماً بذاته من وجهين
«و حيث توجّه عليه الإشكال في كون النفس وجوداً قائماً بذاته من وجهين:» عند توضيح حال بحث در سرشماري نُه قول در مسئله نه تنها نُه وجه، بلکه نُه قول در مسئله در باب نحوه تحقق وجود و ماهيت در خارج است که اين نظرات و آراء ... ابتداي اين فصل بيست و دوم نظر نهايي و آنچه را که بر مبناي خود حکمت متعاليه است را بيان فرمودند و بعد پرداختند به اين اقوال و آراء و نظراتي که ديگران در اين باب ارائه کردند و دفع و رفع آنها.
هفت قول در مسئله را تاکنون بررسي فرمودند و نقاط ضعف آن اقوال را هم بيان داشتند رسيدند به قول هشتم که سخنان جناب حکيم سهروردي در تلويحات است که «و ما يفهم من اواخر کتاب التلويحات للشيخ الإلهي صاحب الأنوار» ملاحظه ميفرماييد که چه القاب و عناوين شريفي را جناب صدر المتألهين دارند براي مرحوم حکيم سهروردي ميدهند. سخني را که جناب حکيم سهوردي در باب نفس دارد يک سخن راهبردي و اساسي است و اساساً حکمت اشراقي هم با اينگونه از مباني شناخته ميشود. يک بحثي را که ديروز اتفاقاً تحت عنوان قوّت و غناي حکمت متعاليه بازداشتيم يکي از ويژگيهاي مکتب حکمت متعاليه را به عنوان مکتب که امتيازاتي با ساير مکاتب ديگر دارد برشمرديم حالا حتماً دوستان اين بحثها را دنبال بفرماييد که خيلي از اين جهت که فلسفه حکمت متعاليه است خيلي ميتواند براي ما مخصوصاً ما که در اين فضا هستيم گوارا باشد.
از جمله ويژگي يک مکتب ممتاز بودن و شاخصههاي امتيازي يک مکتب است هيچ شکي نيست که مکتب اشراق از مکتب مشاء ممتاز است اما اين امتيازها و جهات امتيازي را بايد ما برجسته کنيم و از جمله جهات امتيازي مباني است که در آن مکتب توليد شده است. از جمله مباني که در اين مکتب توليد ميشود در فضاي نفس هست که ميفرمايد: «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» يک کسي که اصلاً قائل به اصالت ماهيت هست بگويد هر چه که از نفس به بالا هست وجود صرف است حتي ماهيت هم ندارد حرف عجيبي است و اين باعث شگفتي است و جناب صدر المتألهين هم در اسفار از اظهارات جناب حکيم سهوردي اظهار شگفتي ميکند بخاطر همين مسائل و اقوال.
در اينجا ايشان مي فرمايند که نفس و مافوقها وجودات صرفه و إنّيات محضه، إنّيات محضه يعني چه؟ يعني فقط وجود است نه اينکه صرف الوجود باشد. ما يک صرف الوجود داريم يک هستي صرف يا وجود صرف فرق ميکند. صرف الوجود يعني اينکه جز هستي چيز ديگري نيست ... ولي وجود صرف يعني اين وجودي که ماهيت با آن نيست. همانطوري که خودشان هم در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد اين را بيان فرمودند که وقتي ما ميگوييم «نفس و مافوقها وجودات محضه» يعني ماهيتي با آن نيست.
اين سخن همانطور که بعضاً به ذهن دوستان رسيد و اشکالاتي داشتند، دو تا اشکال متوجه اين سخن است که اين دو تا اشکال را اول بيان ميفرمايند بعد جنابهاي جناب حکيم سهروردي را به اين اشکالات هم بيان ميشود و بعد تحت عنوان «بحث و تحصيل» نظر نهايي حکمت متعاليه و خود جناب ملاصدرا در اين رابطه ارائه ميشود. پس مقام اول بحث امروز دو تا اشکالي است که متوجه به اين قول است اين قول جناب حکيم سهروردي. همانطوري که مستحضريد اين دو تا مکتب يعني مکتب مشاء و مکتب اشراق باهم به تعبيري حالا از باب تشبيه معقول به محسوس واقعاً سرشاخ شده بودند و درگير موردي خودشان شدند و اينکه جناب حکيم سهروردي فرموده است که نفس يک وجود صرف هست نه صرف الوجود. وجود صرف است که ماهيت ندارد عاري از ماهيت است، اين جاي دو تا اشکال عمده پيش آمده است.
اجازه بدهيد اول اين دو تا اشکال را بخوانيم بعد جواب حکيم سهروردي را ميخوانيم. اشکالات همان چيزي است که ديروز به ذهن دوستان رسيده ولي بيان فلسفياش امروز مطرح ميشود «و حيث توجّه عليه الإشكال» از آن جهت که بر اين قول اشکال متوجه شده است کدام قول؟ کدام نظر؟ که فرمودند «في كون النفس وجوداً قائماً بذاته» گفتند که اگر در مثلاً ممکنات در حالا موجودات طبيعي مثل شجر و حجر، وجود قائم است به ماهيت، عارض بر ماهيت، در مثل نفس و مافوقها وجود عارض بر ماهيت نيست بلکه خودش مستقلاً قائم به ذات است. اين سخن جاي بحث آورده «في كون النفس وجوداً قائماً بذاته من وجهين:» دو تا اشکال متوجه اين قول شده است.
«أحدهما:» يعني قول اول اين است که «إنّ الوجود الواجبي إنّما كان واجباً» چرا؟ «لكونه غير مقارن لماهيّة» گفتند ماهيت واجب هم همينطور است چرا به واجب ميگوييم واجب؟ چون مقارن با ماهيت نيست. ايشان إنشاءالله بعداً ميخوانيم که منع ميکنند ما واجب را بخاطر اينکه ماهيت ندارد نميگوييم واجب، بلکه بخاطر اينکه شدت وجودي دارد نه صرف اينکه مقارن با ماهيت نيست. حالا إنشاءالله ميخوانيم.
اشکال اول اين است که «إن الوجود الواجبي» وجود واجبي چرا واجب است؟ «إنما کان» الواجب «واجباً لکونه» اين واجب «غير مقارن لماهية، إذ لو كان مقارناً للماهية لكان ممكناً» گفتند هر چيزي که مقارن ماهيت باشد اين ميشود ممکن. اين سخن درست است هر چيزي که مقارن ماهيت باشد ممکن ميشود اما اينکه هر چيزي که ماهيت نداشته باشد هم بشود واجب، اين سخن درست نيست. پس از اين طرف درست نيست از آن طرف درست است.
پرسش: ...
پاسخ: بينهايت نباشد که شما داريد اضافه ميکنيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه اينطور نيست. الآن عقول ماهيت ندارند، حد دارند؟ بيحد هستند و نامتناهياند؟ نه، ماهياتشان مندک است ماهيت ندارند. اينکه ميگويند ماهيت نفس است مندک است.
پرسش: ...
پاسخ: آن هم آقاي ... «إذ لو كان» اين وجود واجب «مقارناً للماهية لكان ممكناً، و إذا كان كذا» اگر اينگونه باشد يعني اينطوري باشد هر چه که ماهيت نداشته باشد بشود واجب، اگر اينجور باشد «فكلّ وجود لا يقارن ماهيّة فهو واجب» اگر همين حرف آقايي که ايشان گفتند «إذا کان کذا فکل وجود که لا يقارن ماهية فهو واجب»، در حالي که «فلو كانت النفوس ماهيّاتها القائمة بأنفسها هي عين الوجود، لكانت واجبة، وهو محال» يعني اگر نفوسي که ماهياتشان قائم به انفسشان باشد که همان عين وجود است «لکانت واجبة» اين اشکالي است که اين آقايان نسبت به حکيم سهروردي ميکنند.
ميگويند اگر بنا باشد که يک موجودي وجودش قائم به ذاتش باشد و ماهيتش عين ذاتش باشد و نيازي به امر ديگري نداشته باشد، ميشود وجاب. حالا جوابش برسيم. آن وقتي که جواب شنيديد اگر جواب کافي نبود اظهار مطلب بفرماييد. «وإذا كان كذا» اگر اينگونه باشد پس بنابراين «فكلّ وجود لا يقارن ماهيّة فهو واجب» همين را دارند بازش ميکنند ميگويند «فلو كانت النفوس» شما گفتيد «النفس و ما فوقها» «فلو کانت النفوس ماهيّاتها القائمة بأنفسها هي عين الوجود لكانت واجبة، وهو محال» اين اشکال اول.
اشکال دوم هم شبيه اشکال اول است که «وثانيهما: إنّ الوجود من حيث هو وجود لو اقتضي الوجوب لكان كلّ وجود واجباً بالذات» شما چه گفتيد؟ گفتيد که نفس ماهيت ندارد وقتي ماهيت ندارد قائم به ذات است. مگر حالا ايشان اينجور ميفرمايد که مگر هر موجودي که قائم به ذات شد ميشود واجب؟ حالا آن اشکال را ما داريم فضاي اشکال را ميخوانيم. «وثانيهما: إنّ الوجود من حيث هو وجود لو اقتضي الوجوب لكان كلّ وجود واجباً بالذات» البته جناب حکيم سهروردي چنين ادعايي نکرده که وجود نفوس اقتضاي وجوب دارند چنين چيزي نگفته است. فقط گفته که نفس وجود صرف است إنّيت محض است. «النفس و ما فوقها وجودات صرفه» نگفتند که اين اقتضا ميکند اگر وجود صرف يعني صرف الوجود نه، وجود صرف شد و ماهيت نداشت اقتضاي وجوب بکند.
اما جواب اشکال اول. اشکال اول را يکبار ديگر ملاحظه بفرماييد نفس واجب نيست و ممکن است، ميگويند آقا! اگر ما ميگوييم نفس ممکن است امکان دارد، به جهت نقص وجودي است اگر واجب را به او ميگوييم واجب، به جهت شدت وجود است نه به جهت بساطت يا منزه بودن از ماهيت. اينجور گفته که «انّ تفاوت الوجود و النقص لا يفتقر الي مميز فصلي ليلزم من ذلک ترکّب الواجب بذاته» اينجور فرمودند قبلاً اينجور گفتند «ثالثا في القول» اين بود «و إمکان النفوس هو نقص وجوده» چرا نفس ممکن است؟ به جهت نقص وجودش.
«و کذا امکان غيرها حتي عقول» عقول عاليه. همه ممکناند اين چه امکاني است؟ آيا امکان به معناي «زوج ترکيبي له ماهية و وجود»؟ نه، نفس وجودي است. همين که اين حرفها است که مرحوم ملاصدرا را ميشوراند به بحث امکان فقري ميرساند. الآن ملاحظه بفرماييد جناب حکيم سهروردي ميگويد که نفس ممکن است چرا ممکن است؟ به جهت نقص وجودي. واجب چرا واجب است؟ به جهت شدت و کمال وجودي. اين نقص وجودي يعن يچه؟ يک مطلبي را آقايان بفرماييد ملاحظه بفرماييد چون ديروز هم اين مطلب خوانده شد که يک قاعدهاي در نزد کما پذيرفته شده است نزد فلاسفه پذيرفته شده است که «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» ميگويد اين حرفهاي شماست اين حرفها کامل نيست اگر ممکن ممکن طبيعي باشد حق با شماست. ولي ممکن اگر از نفس و مافوقها باشد به جهت فقر وجودياش ميشود ممکن. اينهاست که جناب صدر المتألهين را ميشوراند در اين سنّي که بيايد بگويد امکان نه يعني افتقار وجود و ماهيت باهم بلکه امکان نقص وجودي است.
«و امکان النفوس هو نقص وجودها و کذا امکان غير النفس» عقول «من المعلولات و مراتب» اين تمام شد.
پرسش: ...
پاسخ: نسبت به موجودات فرق ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: «و مراتب النقص متفاوتة تفاوتاً لا تکاد تنحصر» نفس ادون مراتب وجودي است که فقط وجود است ولي نازلترينش و واجب اعلاي مراتب وجود است و کاملترينش «و بينهما» هم «بون بعيد». اينجا «و مراتب» حتماً بايد نقطه بخورد «و مراتب النقص متفاوتة تفاوتاً لا تکاد تنحصر».
...
گفتند که اگر بنا باشد نفس مقارن با ماهيت نباشد يلزم که واجب باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله. اين اشکال اول. «فأجاب عن الأوّل» که ما منع ميکنيم «بأنّ النفس و إن شاركت الواجب لذاته» را نفي كونه وجوداً محضاً» نه صرف الوجود است. منظور از اينکه ميگويند وجودا محض، يعني ماهيت ندارد. عارضي از ماهيت است. «فأجاب عن الأول بأنّ النفس و إن شارکت الواجب» نفس اگرچه با واجب مشارکت دارد در چه؟ در اينکه وجود محض است وجود محض است آيا اين وجود محض يعني نامحدود؟ يعني وجودي که هستي برايش ضرورت دارد؟ فرق ميکند. الآن بيان ميکنند ما يک وجود داريم که هستي و وجود برايش ضرورت دارد و آن بينهايت است و آن در نهايت شدت است اين واجب است. ولي ما يک وجودي داريم که فقط عاري از ماهيت است. نه يعني اين وجود برايش ضرورت دارد. واجب يعني آن امر يا موجودي که وجود براي او ضرورت داشته باشد و احکام ديگر.
«فأجاب عن الأوّل بأنّ النفس وإن شاركت الواجب لذاته» در چه مشارکت ميکنند؟ «في كونه وجوداً محضاً» واجب هم وجود محض است يعني ماهيت ندارد. نفس و عقل هم وجود محضاند ماهيت ندارند. «لكن التفاوت حاصل بينهما من جهة الكمال والنقص» ايشان اصلاً در نفس و مافوقها قائل به تشکيک است. در تشکيک ما چه ميگوييم؟ ميگوييم آنکه آخرين مرحله وجود است که بالاتر از وجود از آن وجود فرض ندارد آن واجب است. اگر وجودي داشته باشيم که بالاتر از اين فرض داشته باشد مثل نفس مثل عقل مثل مبدعات عاليات، اينها وجودات قوياي هستند شديدند اما بالاتر از اين فرض دارد يا ندارد؟ اينها واجب نيستند. آن وجودي که بالاتر از آن وجود فرض نداشته باشد آن واجب است.
الآن بيان ميکنند «لکن التفاوت حاصل بينهما» يعني واجب و نفس «من جهة الکمال و النقص» واجب کمال است و نفس نقص دارد «و هو تفاوت عظيم جدّاً» يک مثالي الآن ميزنند ميگويند نور يعني چه؟ يعني «ظاهر بذاته و مظهر بغيره» اين هم شمس و هم شمع هر دو همين تعريف را دارند آيا باعث ميشود که مثلاً اينها مشارکت دارند در اين حقيقت. اما معنايش اين است که حالا که مشارکت دارند و غير از نور چيز ديگري هم نيستند نور شمع نه يعني نور ضعيف بعلاوه چند تا ظل و سايه. نور ضعيف است. نور قوي و شديد آن است که بالاتر از آن فرض نميشود و نور برايش ذاتي است آن است. الآن توضيح ميدهند.
«و هو تفاوت عظيم جدا، فإنّ الوجود الواجبي لا يتصوّر ما هو أعلي منه في التمام و الكمال» وجود واجبي به کدام وجود ميگويند؟ به وجودي ميگويند که بالاتر از او اصلاً فرض ندارد در علو و کمال و تماميت. «فإنّ الوجود الواجبي لا يتصوّر ما هو أعلي منه في التمام و الکمال، لأنّه غير متناهي» يعني وجود واجبي «غير متناهي «الشدّة في قوّة الوجود» اما در مقابل «و وجود النفس ناقص» اگر کسي واقعاً بحث تشکيک را خوب نتواند حل کند اينجور اشکالاتي که به ذهن آقا رسيد و مستشکل هم هست پيش ميآيد. نه، ما به کمال و نقص داريم نظر ميکنيم يک حقيقتاند هر دو وجودند وجود ضعيف وجود ناقص وجود کامل وجود قوي.
پرسش: ... ميگويند سنخيت اينجا وجود دارد ...
پاسخ: اصل وجودند هر دو موجودند.
پرسش: سنخيت اشکالي ندارد؟ ...
پاسخ: اتفاقاً اگر سنخيت نداشته باشند مشکل است، براي اينکه خدا چهجوري علت مخلوق است؟ اگر سنخيت بين علت و معلول نباشد خدا اگر يک هستي باشد اصلاً متفاوت به تمام ذات با هستي ممکنات. آن چه افاضه بکند؟ اينکه چنين وجودي دارد. اين مشکل دارد.
پرسش: ...
پاسخ: چه کسي گفته اگر نداشته باشد واجب است؟
پرسش: شما فرمودي ... دو تا قسمت داريم اگر ماهيت داشته باشد ممکن است نداشته باشد واجب است.
پاسخ: نه نگفتند. اين حرف را نزنيد. گفتند که آنکه قائم به ذات باشد و وجودش به ذات خودش باشد اين واجب است الآن صريحاً ما ديروز خوانديم که امروز هم خوانديم که نفرمودند که اگر حقيقت هستي ماهيت نداشته باشد ميشود واجب. الآن ايشان ميگويد که نفس ماهيت ندارد نفس را واجب نميدانند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين مستشکل دارد ميگويد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، مستشکلي که عليه حرف حکيم سهروردي دارد ميگويد. ببينيد حرف اول را که ديروز ما خوانديم حرف حکيم سهروردي بود مستشکل دارد عليه سهروردي حرف ميزند. اين اشکالي است که نه اينکه اين سخن سهروردي باشد. اينجا که باشد «و حيث توجه ان الوجود الواجبي إنما کان واجبا» اين حرفي است که به عنوان اشکال عليه جناب سهروردي دارد ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: اين دو تا اشکال و جوابي که دارند خود جناب سهروردي ميدهند. ميگويند «فإنّ الوجود الواجبي» چه وجودي است؟ نه اينکه وجود واجبي وجودي باشد که ماهيت نداشته باشد. نه، وجود واجبي يعني وجودي که «لا يتصوّر ما هو أعلي منه في التمام و الكمال لأنّه» براي اينکه وجود واجبي «غير متناهي الشدّة في قوّة الوجود» اما در مقابل «و وجود النفس ناقص» چطور ناقص است «إذ هو معلول له» يعني معلول للوجود الواجب «بعد وسائط كثيرة» چندين وسيله خورده آن مبدعات عاليات بوده عالم عقل بوده بعد نفس بوده نفوس کليه بوده بعد رسيديم به نفس جزئي.
«و مرتّبة» اينجا تشديد نبايد باشد. «و مرتبة العلّة في الكمال فوق مرتبة المعلول» مرتبه علت در کمال فوق مرتبه معلول است. حالا مثال ميزنند «كما أنّ نور الشمس أشدُّ من النور الشعاعي الّذي هو معلوله» شعاع نور و شعاع شمس هم نور است خود شمس هم نور است. آيا ما اينها هر دو را يکسان بدانيم چون هر دويشان نور هستند؟ ظل ندارند هيچ کدامشان ظل ندارند شعاع هم ظل ندارد يعني مرکّب از، شعاع نه يعني مرکّب از ظل و نور. شعاع يعني نور ضعيف. خورشيد يعني نور قوي. اين دليل نميشود که حالا اگر اين نور ضعيف شد اين بخاطر اينکه نور هست واجب باشد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، يکي است. البته اين را هم ميفرمايند که ما اگر مثال زديم بين شعاع و شمس، اينجور نيست که بين نفس و ذات واجب هم همين حد مثال باشد. اصلاً قابل مقايسه نيست براي اينکه هم شعاع محدود است هم شمس محدود است در اينجا هم گرچه نفس متناهي است اما طرفش متناهي است. «کما ان النور الشمس اشدّ من نور الشعاعي الذي هو معلول، و هذا تمثيل لمطلق كون المعلول أنقص من العلّة و إلاّ فالتفاوت بين كمال الباري و كمال النفس لا يقاس إلي هذا» اگر ما مثال زديم در مثال مناقشه نيست نگوييد که بين شعاع و شمس که ما تناهي داريم پس بين نفس و واجب باز بايد تناهي باشد. نه، در مثال مناقشه نيست اين از باب ميگويند مثال «من جهة مقرّب و من جهة مبعّد» است اين از آن جهت است.
اين يک مطلب «و قد حقّق روح الله رمسه في سالف القول» جناب حکيم سهروردي همين مطلب را در گذشته در سالف قول با تحقيق بيشتري ذکر کرده است گفته که چه؟ «أنّ تفاوت الكمال و النقص لا يفتقر إلي مميز فصلي» ممکن است که دو تا موجود باشند هر دو هم بسيط باشند. يعني فقط و فقط وجود باشند و ماهيت نداشته باشند اما آن وجودي که ضعيفتر است نه مرکّب است از جنس و فصل. نه، اصلاً جنس و فصل ندارد هر دو بسيطاند هم نفس بسيط است هم واجب سبحانه و تعالي بسيط است.
در اين امر هر دو مشترکاند. همانطوري که هر دو مجردند. نفس هم مجرد است واجب هم مجرد است. اما بين تجرد نفس و بساطت نفس با تجرد و بساطت واجب «بون بعيد» يک فاصله غير متناهي است. بنابراين ما نيايد اگر يک چيزي شبيه، ما گفتيم که نفس ماهيت ندارد قبلاً هم گفتيم که واجب هم ماهيت ندارد اين دليل ميشود که اينها يکي باشند معاذالله؟ نفس هم واجب باشد؟ نه، اصلاً قابل مقايسه نيست. ميگويند الآن نفس بسيط شده يعني مرکّب از جنس و فصل نيست واجب هم بسيط است يعني مرکّب از جنس و فصل نيست پس نفس ميشود واجب اين حرف نيست.
پرسش: ...
پاسخ: نفس محدود است بخاطر اينکه ناقص است. گفتند ناقص که واجب نميشود. ناقص از آن جهت که ناقص است واجب نميشود. جناب مرحوم ملاصدرا دارند دفاع ميکنند از جناب حکيم سهروردي. «و قد حقّق روح الله رمسه في سالف القول» خدا ترابش و خاکش را و سرايش را روحاني کند اينطور تحقيق کرده است که «أنّ تفاوت الكمال و النقص لا يفتقر إلي مميز فصلي» که بگوييم اگر ناقص باشد بايد مرکب از جنس و فصل باشد «ليلزم من ذلك تركّب الواجب لذاته» اگر گفتيم که تفاوت کمال و نقص افتقار و موجب نميشود که مفتقر باشد به مميز فصلي «ليلزم من ذلک ترکّب الواجب لذاته و إمكان النفوس هو نقص وجودها» اين امکان نفوس خبر است.
«و أمّا الوجود الواجبي فوجوبه هو كمال وجوده الّذي لا أتمّ منه» چرا به نفس ميگوييم ممکن و به واجب ميگوييم واجب؟ چرا؟ ميگوييم به نفس اگر ميگوييم ممکن، به جهت نقص وجودي است. به واجب اگر ميگوييم واجب «و أمّا الوجود الواجبي فوجوبه هو كمال وجوده الّذي لا أتمّ منه بل و لا يجوز أن يساويه وجود آخر» آن قدر آن عظيم است که در حقيقت «لا شريک له» است به لحاظ وجودي. «لاستحالة وجود واجبين».
اينجا يک «إن قلت» و «قلت»ي دارند بعد دوباره جواب ديگري باز هم از جناب حکيم سهروردي است. اين «إن قلت» و «قلت» را بخوانيم «فإن قيل: الأشياء القائمة بأنفسها لا يجوز» اين را از خارج عرض کنيم. ببينيد ميگويند که ما جوهر داريم و عرض. اينها در فضاي مشايين عمدتاً همين جواهر و اعراض برايشان. اينها اشکالاتي است که از ناحيه مشايين دارد ميشود. ميفرمايند که موجود يا قائم به ذات است يا قائم به غير. اگر قائم به ذات شد ميشود جوهر «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» و اگر قائم به غير شد ميشود عرض. تمام شد و رفت. ديگه ما بين جواهر يکي ديگر جوهرتر نداريم. جواهر همهشان قائم به ذات هستند. اگر شما آمديد گفتيد نفس قائم به ذات است ديگه ما يک نفس قائم به ذات داشته باشيم يکي هم واجب قائم به ذات که يکي قويتر از ديگري باشد که نداريم. دو تا قائم به ذات، يک قائم به ذات جوهر است جوهر يک معنا دارد يعني چه؟ «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» فرقي بين اين جوهر و آن جوهر که نداريم اينها ميشود اصناف و انواع و امثال ذلک. پس جوهر «إذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» عرض «إذا وجد في الخارج وجد في موضوع» بگذاريم کنار. اين قاعده.
الآن شما ميگوييد که چه؟ ميگوييد نفس قائم به ذات است واجب هم قائم به ذات است، ديگه در فضاي آن چيزي که قائم به ذات است ما يکي قويتر و يکي ضعيفتر که نداريم. اين اشکال اول «فإن قيل: الأشياء القائمة بأنفسها لا يجوز أن يكون بعضها أشدّ من بعض» چرا؟ «إذ لا أشدّ ولا أضعف فيما يقوم بنفسه» اگر چيزي قائم به ذات شد شدت و ضعف ندارد.
جواب «قلنا: إنّ دعواكم تحكّم محض» اين ادعايي که شما ميکنيد تحکّم محض است. بله، در بين جواهر و اعراض ما ميتوانيم چنين حرفي بزنيم. بله، جوهر «ذا وجد في الخارج وجد لا في موضوع» عرض «إذا وجود في الخارج في موضوع». ولي اگر از فضاي جوهر و عرض بيرون آمديد از فضاي ماهيت بيرون آمديد آمديد به فضاي «النفس و مافوقها» در اين فضا که ما آن قاعده را نداريم. آن قاعده شريف است ما آن قاعده را به هم نميزنيم. ولي در فضاي ممکنات طبيعي است ممکناتي که مادون نفس هستند. «قلنا: إنّ دعواکم تحکّم محض» چرا؟ چون «ليس لكم عليه حجّة إلاّ عدم إطلاق أهل اللّسان» شما داريد اين سخن اهل لسان را يعني اهل لغت را مطرح ميکنيد «و هو مما لا عبرة به في تحقيق الحقائق». امثال اينگونه مسائل که ناظر به تحقيق در حقائق هست اهل لسان و لغت نميتوانند اينجا بيايند و تحکّم بکنند و حرف بزنند نه، ما تا مرحلهاي که ماهيت داريم ماهيت ما يا جوهري است يا عرضي است جوهر هم لا في موضوع عرض في موضوع، اين درست است.
ولي وقتي آمديم از يک فضايي و نشأهاي و عالي که آن عالم، عالم ماهيت نيست هستي صرف است، نه صرف هستي. تأکيد ميکنيم صرف هستي واجب الوجود است اما هستي صرف که مراد از هستي صرف يعني ماهيت ندارد. در اين فضا همه قائم به ذاتاند يکي ناقص و يکي انقص، يکي کامل و يکي اکمل. «قلنا: إنّ دعواكم تحكّم محض ليس لكم عليه حجّة إلاّ عدم إطلاق» تنها حجت شما چيست؟ اينکه اهل لسان اطلاق نميکنند «وهو مما لا عبرة به في تحقيق الحقائق».