1403/08/14
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: اتحاد وجود و ماهیت خارج
بحث در فصل بيست و دوم پيرامون نحوه اتحاد وجود و ماهيت در خارج است که آيا وجود و ماهيت در خارج به چه نحوهاي موجودند؟ آيا «علي نحو العينيه» است يا «علي نحو الاتحاد» است يا «علي نحو الغيريه» است؟ و نظاير آن. آيا نحوه تحقق وجود و ماهيت چگونه است؟ چند قول در مسئله بود که عمدهاش خوانده شد و الآن به قول ذوق المتألهين يعني محقق دواني رسيديم که الحمدلله عمده بحثش هم بيان شد يک تتمهاي از جلسه قبل مانده که آن را بخوانيم و بعد إنشاءالله ادامه قول. چون نُه قول در اين مسئله وجود دارد و واقعاً اگر کسي بخواهد به صورت يک کار تحقيقي جمله يعني کاملً مرتبط باهم داشته باشد اين متن بسيار متن کارسازي است و مطالبي که در ذيل هم بيان شده خيلي تشريح مناسبي هم دارد.
در قول جناب محقق دوّاني يک سخني هست که اين سخن تاحدي قابل قبول است ولي يک سخن ناتمامي است که در تتميمش آنچه را که جناب صدر المتألهين بيان فرمودند را إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد. اما آن چالش جدي که در قول جناب محقق دواني هست اين است که آيا معناي مشتق چگونه است؟ چون مشتق عبارت است از ذات متلبس به مبدأ حالا يا «من قضي عنه المبدأ» يا اينکه در حال تلبس يا بعد، که اين يک مسئلهاي است که در خود علم اصول هم مطرح است اما اينجا الآن سخن اين است که در مورد اين قول، ذات متلبس به مبدأ نيست که مبدأ را داشته باشد بلکه ذات منتسب و منسوب به مبدأ است آيا ذات منسوب به مبدأ هم به آن مشتق اطلاق ميشود؟ يعني اگر يک ماهيتي مثل ماهيت شجر موجود نبود بلکه منسوب الي الوجود بود آيا به اين ميشود گفت موجود و مشتق باشد؟ اينجا بحث است.
جناب محقق دواني در باب مشتق قائل به توسعه هستند و ميفرمايند همانطوري که مشتق اگر ذات متلبس به مبدأ باشد که بايد حقيقتاً وجود داشته باشد تا «موجودٌ» براي او اطلاق بشود اين يک فرد از مشتق است فرد ديگر از مشتق هم از عبارت است از آن ذاتي که منسوب به مبدأ است. مثل تامر مثل لابن مثل حداد اينها حداد که متلبس به حديد نيست يا تامر که متلبس به تمر نيست يا لابن که متلبس به لبن نيست اما لابن مشتق است تامر مشتق است حداد مشتق است و لذا ميتوان ذات منسوب به مبدأ را هم مشتق دانست.
اگر اين معنا را ما بپذيريم مثلاً شايد اگر بگوييم که «الشجر موجود» اين موجود بر او حمل ميشود و مشتق هم هست ولي مراد اين نيست که اين موجود هست حقيقتاً و وجود بر او عارض شده است و نسبت وجود به آن حققت است بلکه نه، منسوب به وجود است. اين يک مقداري با ذوق ادبي و با بيان ادبي يا اهل لغت سازگار نيست و لذا الآن جناب محقق دواني دارند ميفرمايند که ولو اين سخن از جايگاه ادبا يا اهل لغت خيلي مورد پذيرش نباشد ولي سخني است حق و ميشود اين را صحبت کرد، چرا؟ چون در فضاي حقيقت خيلي بحث از اعتبار نقشي ندارد. لغت وضع است ما وضع ميکنيم مثلاً «موجودٌ» را براي «ذات ثبت له الوجود» يا در ادبيات مثلاً «موجودٌ» را مشتق ميدانيم. اينها قرارداد است قرارداد که نميتواند در جايگاه حقيقت قرار بگيرد و آسيبي به آن بزند ما وقتي بحث از حقيقت ميکنيم جايگاه قرارداد و اعتبار نقشي نخواهد داشت. اين تتمهاي است از بحث جلسه قبل که اين را بخوانيم و إنشاءالله ادامه بدهيم.
پرسش: ...
پاسخ: يک کمي ناتمام خوانديم و يک کمي تزلزل داشت.
پرسش: اين بحث محقق دواني نسبت به وحدت شخصي ...
پاسخ: اتفاقاً همين است يک نقصي هم هست که بايد آن را هم جواب بدهيم اينجا جواب بدهيم بايد ربطش داد.
«و قالوا» اينها گفتند سخن دواني سخن ربط اشراقي نيست اضافه اشراقي نيست ايشان در فضاي اضافه مقولي دارد اين سخن را ميگويد و لذا جناب صدر المتأهين اين نقد را به ايشان دارند که ما الآن بيان ميکنيم. «و قالوا» ببخشيد «علي أنّ أمر إطلاق أهل اللّغة وأرباب اللسان لا عبرة به» توجه داشته باشيد که اگر ادبا يا اهل لغت اينجا دارند اعتراض ميکنند و ميگويند «موجودٌ» امري است که وجود عارض باشد نه وجود منسوب باشد، اين «لا عبرة به» چرا؟ «في تصحيح الحقائق» ما داريم حقيقتها را بيان ميکنيم ما داريم در فضاي امور حقيقي و تکويني سخن ميگوييم نه در امر اعتباري.
«وقالوا:» اينها گفتند که «كون المشتق من المعقولات الثانية والمفهومات العامّية والبديهيات الأوّلية، لا يصادم كون المبدء حقيقة متأصّلة متشخّصة مجهولة الكنه» همانطوري که در فضاي ممکنات نسبت و منسوب بودن به وجود هيچ آسيبي نميزند در مورد آن جايي که اين ذات عين مبدأ باشد مثل واجب. وقتي ميگوييم «الواجب موجودٌ» ديگه ذات متلبس به مبدأ نداريم. ذاتي داريم که «هي عين المبدأ» است يک حقيقت مجهولة الکنهي داريم و اصيل، چون وجود در واجب اصيل است اين حقيقت مجهولة الکنه اصيل چيست؟ همان هستي است. بنابراين ذات همان مبدأ است اينجا هم «لا يصادم» «و قالوا: کون المشتق من المعلوقات الثانيه» مثل مفهوم «موجودٌ». موجودٌ معقول ثاني است «و المفهومات العامه» مثل همين موجودٌ «و البديهيات الاوليه» که اينها همهشان براي موجودٌ بحث ضرورت وجوب امکان امتناع وجودٌ همه اينها معقولات ثانيه و مفهومات عامه و بديهي اوليه هستند. «کون المشتق من المعقولات الثانيه و المفهومات العاميه و البديهيات الاوليه لا يصادم کون المبدأ حقيقتة متأصلة متشخصة مجهول الکنه» هيچ تصادمي با اين ندارد که چه؟ که آن ذات ما عين مبدأ باشد.
وقتي ما ميگوييم «الواجب موجودٌ» يعني چه؟ يعني اين موجودٌ يک ذاتي است که اين ذات عين مبدأ است. مبدأ ما چيست؟ مبدأ ما يک حقيقت اصيل مجهولة الکنهي است که اين ذات به اين مبدأ يعني متصل است بلکه عين او است. «وقالوا: كون المشتق من المعقولات الثانية والمفهومات العامّية والبديهيات الأوّلية» اينکه مشتق از معقولات ثانيه است هيچ تصادمي «لا يصادم» که مبدأش يک حقيقت اصيل مجهولة الکنه باشد. «كون المبدء حقيقة متأصّلة متشخّصة مجهولة الكنه؛ وثانوية المعقول، وتأصّله قد يختلف بالقياس إلي الأُمور» يعني وقتي که ما به ذات واجب اسناد ميدهيم عين آن حقيقت است ولي وقتي به امور ماهوي نسبت ميدهيم اينها مختلف است. يعني وقتي ميگوييم که «الواجب موجودٌ» يعني «ذات هي عين الموجود» وقتي ميگوييم «الشجر موجودٌ» يعني «ذات هي منسوبة الي الوجود» همين.
«و تأصله قد يختلف بالقياس الي الأمور و نسبوا هذا المذهب إلي أذواق المتألّهين من الحكماء. و قد مرّ القدح فيه من قبلنا» اين را خواستيم بيشتر اين جمله را بخوانيم که اين توضيح را بدهيم. مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد اصلاً اين سخن با مبناي امثال محقق دواني و اينها که قائل به اصالت ماهيت هستند جور در نميآيد. اينها قائلاند که حالا در واجب اگر وجود عين ذات است در ماهيات و در ممکنات ماهيات غير وجود هستند و وجود عارض بر آنهاست. اشکال اول اين است که اينها قائل به اصالت ماهيتاند در ممکنات اشکال دوم اين است که اصلاً وقتي ما بخواهيم منسوب بدانيم نسبت بدانيم نسبت يعني چه؟ نسبت بر طرفين است يعني بايد واجب باشد ممکن باشد بعد نسبت حاصل بشود. شما که قائل به اضافه اشراقيه نيستيد در ذائقه شما که نيست.
پرسش: اضافه مقولي ميدانيد.
پاسخ: اضافه مقولي ميدانيد اگر اضافه مقولي هست پس لازمهاش اين است که فرع بر وجودين باشد يعني وجود واجب باشد وجود ممکن باشد بعد نسبت برقرار باشد آن وقت تازه منسوب الي الواجب معنا پيدا ميکند. حالا اگر بخواهد وجود يعني ممکنات وجود داشته باشند نيازي به نسبت نداريم اگر واجب وجود داشت ممکن هم وجود داشت ما نيازي به نسبت بين موجود ممکن و موجود واجب نداريم. اينها قدحي است که قبلاً بيان فرمودند.
پرسش: ...
پاسخ: بله.
پرسش: ... فرمودند يک وجود است.
پاسخ: يک وجود است اين بزرگوار ميگويد شما که ميگوييد
پرسش: دواني؟
پاسخ: بله دواني. شما که ميگوييد يک وجود است بقيه منسوباند لطفاً توضيح بدهيد که اين بقيه کي هستند؟ چه موقعيتي دارند؟ ماهيت چه موقعيتي دارد؟ دو: نسبتي که ميخواهيم بين اين ماهيت با واجب ايجاد کنيم آيا نسبت مقولي است يا نسبت اشراقي است؟ شما که نسبت اشراقي قبول نداريد نميشناسيد نسبت مقولي را ميخواهيد قبول داشته باشيد بايد واجب باشد ممکن باشد بعد نسبت برقرار باشد اگر ممکن باشد ما نسبت نميخواهيم موجود است. اين قدحي است که إنشاءالله در تفصيل قبلي هم ملاحظه فرموديد بعداً هم إناءالله ملاحظه خواهيد فرموديد.
پرسش: ...
پاسخ: يعني امور ممکنات.
پرسش: ...
پاسخ: نه، در خارج نسبت به امور مختلف است اين. يعني به شجر حجر ارض سماء اين نسبتها مختلف است.
پرسش: فرموديد که اولاً به نظر ميرسد اينجا هفت تا قول است خود حضرت استاد هم هفت تا ميآورند.
پاسخ: الآن قول هشتم هم ميخوانيم.
پرسش: فرموديد که عرفا ميگويند وحدت وجود و وحدت شخصي. بعد مشايين ميگويند که
پاسخ: تباين موجودات
پرسش: بله يعني وجودات متکثره هستند. وجودات متکثره يعني وجود تشکيک؟
پاسخ: نه، تکثر دو قسم است؛ يا تکثر تبايني است يا تکثر تشکيکي.
پرسش: اينها تبايني ميگويند؟ مباين هستند؟
پاسخ: مباين هستند يعني وجودات مثل ماهيات. چطور ماهيات متبايناتاند شجر حجر ارض سماء؟ وجوداتشان هم اينگونه است.
پرسش: چهجوري آنها قائل به وحدت شخصياند در عين اينکه اصالة الماهوي هستند؟
پاسخ: عرفا قائل به اصالت ماهيت نيستند.
پرسش: شما فرموديد!
پاسخ: نه، ايشان يعني جناب محقق دواني اين نظر را دارند.
وارد قول هشتم ميشويم. «و ما يفهم من أواخر كتاب التلويحات[1] للشيخ الإلهي صاحب الأنوار» قولي که از جناب حکيم سهروردي در تلويحات دارد نقل ميشود به چيست؟ ايشان يک سخني دارد که بسيار شريف است و اين سخن از جايگاه علم حضوري براي ايشان تحقق پيدا کرده است و استدلالش را هم به تبع اين علم حضوري ساخته است. چه گفته است؟ گفته من ديدم که نفس يعني نفس من خودش يک حقيقتي است مجرد وجود محض است و اصلاً ماهيت ندارد «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» اين عبارت از عبارات شريف جناب محقق سهروردي است ضمن اينکه اين سخن حق است گرچه تمام حق نيست اما با برخي از گفتههاي ايشان در موارد ديگر جاي بحث و بررسي دارد.
اين قول هشتم است قول هشتم چيست؟ ما در ارتباط با چه چيزي صحبت ميکنيم؟ عنوان بحث ما اين بود که «في نحوه» وجود و ماهيت در خارج. کيفيت وجود و ماهيت در خارج به چه نحوه است؟ ايشان ميفرمايد که نسبت به نفس و مافوقها مجردات تا برسد به واجب سبحانه و تعالي اينها وجودات صرفاند اصلاً ماهيت ندارند و لکن مادون نفس که جسم در آن اطلاق ميشود يا ميگويند غاسق است يا مظلم است يا عناوين ديگري که جناب حکيم سهروردي ايجاد کردهاند که اين عناوين عناوين اشراقي است يعني عناوينيا ست که ايشان نساخته، در مفهومات اينها وجود ندارد در حقيقت اينها کشفي است که در فضاي شهودش داشته است.
ايشان ميگويد اين عبارت که حالا اينجا اين عبارت عيناً نيست ولي شبيه اين هست که «النفس و ما فوقها إنّيات محضه» يعني فقط و فقط وجود است «و وجودات صرفه» و اين ماهيت ندارد. البته اين با يک سخن پذيرفته شده و مشهور بين حکما که هر ممکني «کل ممکن زوج ترکيب له ماهية و وجود» ناسازگار است چون اين سخني که ميگويد «وجودات محضه و إنّيات صرفه» آن با آن قاعده کلي که همه حکما پذيرفتهاند که «کل ممکن زوج ترکيب له ماهية و وجود» سازگار نيست.
حالا چون ما داريم اقوال را بررسي ميکنيم اين قول هشتم ميگويد اصلاً در خارج ما در مورد نفس و ماوفق نفس اصلاً دو تا چيز نداريم که شما سؤال کنيد که آيا نحوه وجود اينها با ماهيت در خارج چگونه است؟ اگر بخواهيد سؤالي بکنيد در ارتباط با مادون نفس سؤال بکنيد که نحوه وجود آنها چگونه است؟ پس نحوه وجود نفس و مافوقها در خارج «علي نحو البساطه» است «علي نحو المحضية و المحوضة و الوجوديه» است اما در باب ممکنات وجود راه ندارد و اصلاً وجود تحقق ندارد و هر چه هست ماهيت است و وجود فقط مفهوماً با او متحد است همين. اين قول هشتم است.
پرسش: ...
پاسخ: بله. و هر کدام هم نحوه خاصي در خارج هستند.
پرسش: ...
پاسخ: اين را چيز ميگويند حيثيت انطباعي ندارند نفس موجود مجردي است که بيرون از بدن است. آقايان اشراقيين نسبت به نفس ببينيد هر دو هم افلاطونيها و هم ارسطوييها نفس را کاملاً مجرد ميدانند. ولي نحوه تعلقش به بدن را متفاوت ميدانند حالا يکي قديم ميداند يکي حادث هم باز اختلافي است که اينها باهم دارند.
پرسش: ...خود نفس ما دو تا نگاه است ...
پاسخ: آن وقت بحث از نفس نيست بحث از انسان است. وقتي ما نفس خاص را نگاه ميکنيم نفس اينجوري است. ولي اگر انسان را ديديم نفس مع البدن را ديديم بحثش فرق ميکند «و ما يفهم من أواخر كتاب التلويحات للشيخ الإلهي صاحب الأنوار هو:» اينها واقعاً عجيب بودند انصافاً! اين عناويني که امثال جناب ملاصدرا بر آنها ميگذارند «صاحب الأنوار» خيلي است. مثلاً نسبت به ديگر بزرگان مثل جناب شيخ الرئيس يا ديگران اينجور تعابير نيست. آنها تعابير بيشتر نظري است تا حيثيتهاي عرفاني. «هو:» ما يفهم من أواخر الکتاب چيست؟ اين است که «أنّ وجود المجرد سواءاً كان واجباً أو ممكناً، عقلاً أو نفساً» وجود مجرد «عين ذاته» يعني چه؟ يعني ماهيت ندارد. ذاتش عين وجودش است مثل واجب سبحانه و تعالي. همانطوري که در باب واجب ميگوييم واجب ذاتش عين وجودش است ايشان معتقد است که نفس و مافوقها هم چنين حکمي دارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، دو تا حرف است بحث اين است که آيا اين وجود برايش ضرورت دارد؟ که اگر وجود برايش ضرورت داشت اين نياز به خدا معاذالله ندارد. اما يک وقت است که نه، نحوه وجودش اين است خداي عالم يک وجودي جعل کرده که وجود صرف است محض است «فالمجرّدات[2] عنده» شيخ الهي و صاحب انوار «وجودات محضة قائمة بذواتها» دليلش چيست؟ «بدليل لاح له أوّلاً» لاح يعني اين عرفاني است شهودي است کشف کرده است «لاح له اولاً علي كون ماهية النفس الإنسانية هي الوجود» اين معنا براي ايشان کشف شد ايشان شهود کردند «لاح» يعني براي ايشان واضح شد که ماهيت انساني عين الوجود است. نه يعني «ذات ثبت له الوجود» نه. «هي عين الوجود».
«ثمّ حكم به» بعد از اينکه اين معنا را يافتند و برايشان روشن شد بعد حکم کردند «علي تجرّد وجود ما فوقها» گفتند که ايشان عقل را نديده بودند که نحوه وجود عقل چگونه است. نفس را ديدند که نفس يک وجودي است که صرف است محض است ماهيت با آن نيست. بعد حکم کرده گفته اگر نفس اينگونه است که وجود صرف است پس حتماً عقل که علت نفس است حتماً آن بايد اينجوري باشد. «ثم حکم به» يعني به تجرد «علي تجرد وجود مافوقها» مافوق نفس. «و اقتصر» جناب سهروردي «في بيان ذلك علي قوله:» اکتفا کرده به اين قول اينجوري سخن گفته که «و إذا كان ذاتي» يعني علم کشفي «إذا کان ذاتي علي هذه البساطة» اگر ذات من که نفس انساني است به اين نحوه است «علي نحو البساطة»، پس بنابراين «فالعقول أولي» جناب صدر المتألهين دارد اين «فالعقول أولي» را تبيين ميکند ميگويد منظورشان چيسـ؟ «و مراده» جناب شيخ اين است که «أنّ العقول علل النفوس علي ما سيجيء» اينجا ويرگول نميخواهد و در حالي که
پرسش: ...
پاسخ: «و مراده أنّ العقول» بله «علل النفوس» ما در مقام بيان گفتيم «علي النفوس». در خواندن «علي النفوس» گفتيم ولي در بيان تحليل کردمي که عقل علت نفس است. چون علت نفس است پس بنابراين أولي است. «و مراده ان العقول علل النفوس علي ما سيجيء» إنشاءالله خواهد آمد که
پرسش: ...
پاسخ: نظام علّي اقتضاء ميکند که واجب سبحانه و تعالي علة العلل است. اين علة العلل وقتي بخواهد معاليل داشته باشد اين معاليل هم «علي سلسلة» است «علي ترتب» است اولين معلولي که از حق سبحانه و تعالي صادر ميشود چيست؟ عقل است. يکي از مباحث عمده اين است که اول صادر عقل است. عقل است بعد نفس است بعد طبع. چون نفس معلول عقل است پس حتماً اقواي از او است. «و هي» يعني اين عقول «أقرب في مرتبة المعلوليّة إلي الواجب لذاته، و العلّة لابدّ و أن تكون أشرف من المعلول و أقوي تحصّلاً و قواماً» قوام وجودي علت هميشه از معلول برتر است اشد است و چون اينگونه است بنابراين علت به طريق أولي بايد محض الوجود باشد و از ماهيت منزه باشد «فما هو أقرب إلي الواجب» پس آن چيزي که به واجب الوجود سبحانه و تعالي نزديکتر است مثل عاقل «فلابدّ وأن يكون أفضل من الأبعد» که نفس باشد «الأبعد منه و أكمل» ابعد از عقل چيست؟ نفس است. نفس ابعد است از عقل نسبت به ذات باري. عقل اکمل است نسبت به نفس نسبت باري سبحانه و تعالي.
«و إذا كانت النفوس وجودات مجرّدة غير مركبة الذّات من جنس و فصل؛ إذ كل ما ماهيّته نفس الوجود فهو بسيط الحقيقة لا تركيب فيه» حالا ما بايد اين قول را تحليل کنيم اين فرمايش ايشان بالاخره به عنوان يک حکيم دارد هستيشناسي ميکند. چقدر مرحوم صدر المتألهين يک کاري که ميکند اين است که اين ادله را بازسازي ميکند و اين سخن را چون از دوستم گرفتم حيفم ميآيد که از ايشان نگويم جناب آقاي شمس که کار تحقيقي اسفار را دارد انجام ميدهد ميگويد که حضرت آيت الله جوادي آملي در بازسازي ادله در کتاب اسفار فوق العاده کار کرده است يعني دليلي که جناب صدر المتألهين آورده، اين دليل را آورده تحليل کرده و ترتيب داده نظم داده انضباط منقطي به آن بخشيده و شده يک دليل بازسازي شده و کامل و کاري که الآن دارد انجام ميشود اين است که اين ادله بازسازي شده توسط حضرت استاد اين دارد خوانش درستي پيدا ميکند نگارش درستي. خيلي از کتابهايي که مثلاً اينها را وقتي را گاهي وقتها آدم ميخواند ميبيند که آنطوري که در مقام تبيين حضرت استاد باز کردند باز نشده يعني به تعبير ايشان ادله بازسازي نشد. بازسازي کردن ادله.
الآن دارند ايشان بازسازي ميکند دليلي را که جناب حکيم سهروردي آوردند. چه ميفرمايد؟ «وإذا كانت النفوس وجودات مجرّدة غير مركبة الذّات من جنس وفصل» چرا؟ ما گفتيم که وجوداتي ما داريم که مرکب است از جنس و فصل يعني ممکنات ما. ولي ايشان ميفرمايد که موجودات مجرده مرکب از جنس و فصل نيست چرا؟ «إذ كل ما ماهيّته نفس الوجود فهو بسيط الحقيقة لا تركيب فيه» بسيط الحقيقه نه آن بسيط الحقيقه مصطلح. بسيط الحقيقه مصطلح فقط و فقط يک فرد دارد و آن واجب الوجود است تمام شد. اين بسيط در مقابل سخنان ديگران است که «فهو بسيط الحقيقة لا ترکيب فيها» بسيط الحقيقه يعني چه؟ يعني مرکب از جنس و فصل نيست ماده و صورت نيست و امثال ذلک.
«فما فوقها من العقول و ما هو فوق الجميع» که واجب باشد. پس «فما فوقها» اين «من» بيان آن «ما» است «من العقول»، ي:؛ «و ما هو فوق الجميع و وراء الكلّ» که واجب باشد که فوق مجرد باشد فوق تجرد باشد «أولي بذلك» پس آنها يعني واجب سبحانه و تعالي و مفارقات و مبدئات همهشان منزه از ماده هستند.
ما دنبال چه هستيم آقايان!؟ دنبال اين هستيم که ببينيم در خارج ممکنات يا واجب وجود و ماهيت در آنها چگونه است؟ ميگويد در باب مجردات از نفس تا خود واجب اصلاً دو تا شيء نيستند که شما بخواهيد بحث بکنيد. يک حقيقت بيشتر نيستند. ذاته عين الماهية و عين وجوده. «فما فوقها من العقول و ما هو فوق الجميع و وراء الكلّ أولي بذلك؛ إذ كلُّ كمال وشرف يمكن بالإمكان العامّي للموجود بما هو موجود و لا يوجب تجسّماً و لا تركيباً ولا نقصاً بوجه من الوجوه، فإذا تحقّق في المعلول فقد وجب تحقّقه في العلّة» شما وقتي که در باب تحقق يک موجود ممکني «إذ کل کمال و شرف» که «يمکن بالإمکان العامّي للموجود بما هو موجود و لا يوجب تجسماً و لا ترکيباً و لا نقص بوجه من الوجوه» شما وقتي گفتيد که آقا «النفس موجودة» اين مفهوم را برايش حمل کرديد و هيچگونه ترکيبي با او نيست جنس و فصل ندارد ماهيت و وجود ندارد ترکيبها وقتي اين شد علتش بايد به مراتب بالاتر باشد.
«إذ کل کمال» که نفس باشد «و شرف» که «يمکن بالإمکان العامّي للموجود بما هو موجود» و اين کمال هم «لا يوجب تجسما و لا ترکيبا و لا نقصا بوجه من الوجوه» اگر اين موجود تحقق پيدا کرد «فإذا تحقق في المعلول فقد وجب تحققه في العلة» اين کمالي که ما ميگوييم چيست؟ کمال تجرد است کمال تنزه از ماده و از ماهيت و از جنس و فصل و امثال ذلک است اين کمال است اين شرف است که اين شرف، شرف وجودي است شرف ارزشي نيست شرف دانشي است. اين الآن آقاي نفس اين شرف را دارد شرفش چيست؟ که مرکب از ماهيت و وجود نيست مرکب از جنس و فصل نيست ترکيبي ندارد. اگر اين شرف براي موجودي مثل نفس حاضر شد براي عقل که برتر از نفس است به طريق أولي است.
پرسش: خدا و بنده که يکي شد!؟
پاسخ: از نظر نحوه وجود، او واجب است و اين ممکن است. آن وجود برايش ضرورت دارد. ببينيد مثلاً الآن مجرد مگر بسيط نيست؟ عقل مگر بسيط نيست؟ خدا هم بسيط است. ولي اين بساطت با آن بساطت که يکي نيست.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ولي اين مجعول است و آن جاعل است. بنده خدا هم همين سؤال را کرد. وقتي صحبت اين ميشود که اگر يک موجودي ماهيتش عين وجودش شد معنايش اين نيست که اين وجود هم برايش ضرورت داشته باشد بله، اين بسيط است اين ترکيب ندارد مثل مفارقات مثل عالم عقول. اينها ترکيب ندارند ترکيب از جنس و فصل يا مثلاً اجزاي مقداري و امثال ذلک ندارند.
«إذ كلُّ كمال» که کمال يعني تنزه «و شرف يمكن بالإمكان العامّي للموجود» مثل نفس. يک موجودي داريم بنام نفس. اين به اين کمال عام منسوب است. «بما هو موجود» و اين کمال «و لا يوجب تجسّماً و لا تركيباً و لا نقصاً بوجه من الوجوه» اگر اين کمال تحقق پيدا کرد «فإذا تحقّق» اين کمال که همان کمال تنزه و تجرد باشد «في المعلول فقد وجب تحقّقه» اين کمال «في العلّة؛ إذ المعلول رشح و فيض من العلّة» مگر نه آن است که معلول رشحي از رشحات علت است؟ اگر معلول چنين کمال و شرفي دارد قطعاً علت هم همين شرف را به طريق أولي دارد چراکه معلول رشح و فيضي از
پرسش: چرا علت و معلول دو چيزند در نفس؟
پاسخ: يکي عقل شد و يکي نفس. الآن ميخواهيم بگوييم نفس چنين خصيصهاي دارد يا ندارد؟ اين کمالي که ما اثبات کرديم اول براي نفس اثبات کرديم. جناب حکيم سهروردي اول نفس خودش را ديد و ديد که اين نفس مجرد از ماهيت است و فقط وجود است. ميبينيد «إن النفس و مافوقها وجودات محضه و إنّيات صرفه» مگر جناب حکيم سهروردي نميگويد «إنّيات محضه» اگر إنّيات محضه است مگر واجب ميشود؟ نه محض الوجود است. محض الوجود آن وقتي که براي خودش ضرورت داشته باشد ميشود واجب. «إذ المعلول رشح وفيض من العلّة».