1403/08/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: اتحاد خارجي وجود و ماهيّت
بحث در فصل بيست و دوم در مقام تنقيح بين وجود و ماهيت است که آيا موقعيت ماهيت در خارج چگونه است؟ بعد از اينکه روشن شد اين دو مفهوم يعني مفهوم وجود و ماهيت مغاير هم هستند در ذهن، آيا موقعيت اينها در خارج چگونه است؟ «علي نحو المغايرة» است يا «علي نحو الإتحاد» است يا «علي نحو الوحدة العينية» است به چه صورتي است؟ اين را اجمالاً مشخص کردند و در همين رابطه براي رفع اوهام و توهمات اين عنوان را تحت عنوان «وهم و فهم» بيان فرمودند به هر حال هم موقعيت وجود و ماهيت در ذهن جاي بحث و بررسي دارد و هم در خارج و فرمايش نهايي هم همان چيزي است که جناب صدر المتألهين در فرمايشات خودشان تبيين فرمودند که وجود و ماهيت دو امر نيستند بلکه يک حقيقتاند که در خارج به دو صورت ديده ميشوند يکي به صورت وجود ديده ميشود و ديگري به صورت ماهيت. يعني اين دو تا يک حقيقتاند وقتي ميگوييم «الشجر موجود» يا «الحجر موجود» برگشتش به چيست؟ به وجود الشجر و وجود الحجر.
يک وقتي ميگوييم «الجسم ابيض» يعني در خارج ما دو چيز داريم هم جسم داريم هم بياض. يک وقتي ميگوييم وجود الشجر يا ميگوييم «الشجر موجود» اينجا دو تا امر نيست يک شجر باشد يک موجود يا يک حجر باشد و يک موجود. بلکه بازگشت اينها به وجود الشجر است. اين بحث را که گذراندند در حقيقت يک نوع وهمي هم در فضاي ذهن شکل ميگيرد و آن اين است که در حقيقت ما اين مغايرت را که مفهوماً داريم در مقام وجود ذهني هم اين مغايرت هست يا نيست. ميگويند نه همانطوري که در خارج حکم ميکنيم به اتحاد يا به عينيت وجود و ماهيت در خارج، در ذهن هم وجود و ماهيت به يک وجود موجود هستند. حتي اگر در ذهن يک قضيه و گزارهاي درست بکنيم بگوييم «الحجر موجود» آنجا هم بازگشت به وجود الحجر است. از باب مغايرت و از باب دو تا جوهر يا جوهر يا عرض يا حتي دو تا حيثيت آنجا مطرح نيست.
پس بنابراين نميشود تصور کرد که ما ماهيت را در ذهن داشته باشيم و وجود از او جدا باشد وقتي شما ماهيت را تصور کرديد الا و لابد همان تصور ماهيت «أي وجوده في الذهن» تمام شد و رفت. «تصور الماهية» نه يعني يک چيزي منهاض از وجود او در ذهن. همان وجود او در ذهن ميشود تصور. بله، ما به لحاظ مسئله تحليل عقلي آن جايي که ميخواهيم ماهيات يا ذاتيات يک ماهيت را بشکافيم و وابکاويم ميدانيم آنجا ميتوانيم بگوييم که «الماهية من حيث هي هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» در آن صورت وجود با ماهيت نيست. فقط ذاتياتش جنس و فصل آن با ماهيت هست. در مقام تحليل ماهوي ماهيت ما فقط ذاتياتش را يعني جنس و فصلش را داريم و الا به لحاظ وجود هرگز در آن سطح گفتگويي ما نداريم که بياييم بگوييم که مثلاً در وجود در کنار جنس و فصل است.
پس يک بحث اين است که همانطوري که در خارج بين وجود و ماهيت در مقام مصداق عينيت برقرار است اتحاد و وحدت برقرار است و نه دوئيت و تغاير، به لحاظ ذهن هم همينطور است. البته در مقام تحليل عقلي و ذهن فوق ذهن ما ميتوانيم براي ماهيت منهاض از وجود يک تعقلي داشته باشيم آنگاهيي که داريم ماهيت را تحليل ماهيتشناسي ميکنيم که جنس و فصل داريم در آنجا ما وجود نداريم. اين هم نکتهاي ديگر.
اما بعضي خلط کردند و گفتند که ما ميتوانيم در ذهن بين وجود ذهني و تصور ماهيت فاصله برقرار کنيم. اين را جواب فرمودند که اينطور نيست. بله در خارج ممکن است ما چنين حرفي بزنيم ولي به لحاظ ذهن کاملاً تصور ماهيت همان و وجود ماهيت هم در ذهن همان خواهد بود.
يک نکتهاي را هم اضافه ميکنند که حالا شما حتماً با فرمايشات حضرت استاد در شرح رحيق الحمدلله آشنا هستيد و مطالعه ميفرماييد حالا بعد از مباحثي که ما داريم وقتي إنشاءالله مراجعه ميفرماييد فرمايشات يک مقدار روانتر به ذهن ميآيد. ايشان در آنجا تحت عنوان دو تا اشکال اشکال اول را جواب داديم الآن همين گفتيم که هرگز نميشود تصور ماهيت را داشت و وجود ماهيت در ذهن را نداشت. ما نميتوانيم تفکيک کنيم بين تصور ماهيت و وجود ذهني ماهيت.
اشکال دومي که اينجا ميکنند ميفرمايند شما شايد خلط بخواهيد بکنيد بين وجود ذهني و مفهوم عام وجود. بله درست است. مفهوم عام وجود يک چيزي است وجود ذهني يک چيز ديگري است. تصور ماهيت با مفهوم عام وجود قرين نيست. تصور ماهيت با وجود ذهنياش قرين است يعني چه؟ يعني شما وقتي ميگوييد «الحجر موجودٌ» اين تصور حجر همان، و وجود ذهنياش همان. بله، يک مفهوم عامي را به نام موجودٌ يا وجودٌ را شما حمل ميکنيد اين با آن وجود متفاوت است اين وجود منهاض است. پس تصور ماهيت ما در ذهن مثل شجر يا حجر يک بحثي است آن وجود عام و مفهوم عامي که ما بر آن حمل ميکنيم يک چيزي ديگر است.
ببينيد ميگوييم «الحجر موجودٌ» اينجا ما الآن دو تا وجود داريم چطور داريم که مال همان تصور حجر است تصور حجر موجود در ذهن است اين موضوع ما است. يک وجود هم داريم که محمول ماست و حکم ماست. ميگوييم «الحجر موجود» پس بنابراين يک وجود دارد محمول ميشود يک وجود گرچه تصور موضوع است اما قرين با وجودش است. شما ايندو را خلط کرديد بله، اين تصور ماهيت با اين مفهوم محمولي وجود باهم جدا هستند دو تا امر هستند مغايرند. ولي تصور وجود با خود وجود ذهني عين هم هستند و يک مسئله است.
پرسش: ...
پاسخ: چرا، اين کلي است. آن دومي کلي است اولي جزئي است. دومي کلي است مفهوم عام را ميگوييم مطلق است. آن هم شامل خارج ميشود شامل ذهن هم ميشود. اما اولي چيست؟ اولي به خود تصور مفهوم گره خورده است.
پرسش: ...
پاسخ: نخير، مفهوم وجود. اين مفهومي که در ذهن است و هم شامل بر اين محمول خارجي ذهني ما ميشود شما ميگوييد «الحجر موجود» ناظر به خارج. «الحجر موجود» ناظر به ذهن.
پرسش: اعم است.
پاسخ: اعم از ذهن و خارج است. ولي آن اولي خاص است خاص چيست؟ خاصي است که با خود تصور ماهيت قرين و متحد است. «و لو سلم ذهولنا عن وجودها الذهني مع عدم الذهول عنها» ماهية «لا يلزم أيضا أنها» ماهية «تکون غير الوجود مطلقا» چرا؟ «لجواز أن تكون الماهيّة وجوداً خاصّاً» که چه؟ جدا کرديم بين عام و خاص. «لجواز أن تکون الماهية وجوداً خاصاً يعرض لها» به اين ماهيتي که وجود خاص دارد «الوجود في الذهن بوجه» اين «بوجه» همان مفهوم وجود است که مفهوم عام است و شامل است «و هو كونها في الذهن».
پرسش: وجود خاص همان وجود ذهني است؟
پاسخ: بله وجود ذهني است يعني ماهيت است. «كما يعرض لها في الخارج» کما يعرض اين مفهوم عام وجود در خارج. در خارج هم شما ميگوييد «الحجر موجود» وقتي ميگوييد «الحجر موجود» در خارج يعني اين مفهوم عام را بر اين حجر قرار ميدهيم. همان مفهوم عامي که در خارج بر حجر حمل ميکنيم و گزاره عيني و قضيه خارجي ميسازيم با همان يک قضيه ذهنيه ميسازيم. موضوعش چيست؟ تصور خود ماهيت است. اين وجود ذهني خاص است و اين وجود عام است. «کما يعرض لها في الخارج».
بنابراين «و هو» اين وجود «كونها» ماهية «في الخارج» اين دو تا باهم چيز نيستند همان وجودي که دارد حمل ميشود آن به لحاظ مصداقي عين آن ماهيت است در خارج. به لحاظ مصداقي است بنابراين «فيحصل الذهول عن وجودها» ماهيت «في الذهن ولا يحصل عنها» يعني ذهول از وجود حاصل ميشود ولي ذهول از ماهيت حاصل نميشود. آن آقاي وهم چه ميگويد؟ ميگويد که ما غافل از ماهيت نيستيم ولي غافل از وجود هستيم. ميگويد عيب ندارد شما با اين تصور اين غفلت را ما هم قبول داريم که چه؟ که يک وجود خاص داريم يک وجود عام. شما وقتي به وجود خاص توجه داريد از وجود عام غافل هستيد اين اشکال ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: يکي هستند در ذهن و خارج «و لا يحصل عنها» بنابراين «و الوجود قد يعرض لنفسه» حتي وجود گاهي وقتها
پرسش: ...
پاسخ: آن آقاي مستشکل و واهم چه ميگفت؟ ميگفت ما از يک چيزي ذاهليم از يک چيزي ذاهل نيستيم. از ماهيت ذاهل نيستيم از وجودش ذاهل هستيم ايشان ميگويد اشکال ندارد شما اين ذهول را ميخواهيد بفرماييد من براي شما تشريح ميکنم که ذهول چه اتفاقي دارد ميافتد در فرض دوم. شما از وجود ماهيت در ذهن ذاهل نيستيد غافل نيستيد از اين وجودي که دارد حمل ميشود غافليد اين است. «فيحصل الذهول عن وجود الماهية في الذهن» اما «و لا يحصل عنها» فاعل يحصل، ذهول است. «و لا يحصل الذهول عن الماهية» شما از خود ماهيت غافل نيستيد اما از وجودي که ميخواهيد بر آن حمل بشود غافل هستيد نه آن وجودي که با آن هست.
«و الوجود» اين مفهوم وجود. وجود يعني مفهوم وجود «قد يعرض» عارض ميشود «لنفس الوجود» ميگوييم الوجود موجودٌ «باعتبار تعدّده» چون اين وجود دو جور است يک وقت موضوع واقع ميشود يک وقت محمول يک وقت خاص است يک وقت عام است. «و الوجود قد يعرض لنفسه باعتار تعدده كالوجود العرض العام اللازم للوجودات الخاصّة» مگر شما نميگوييم که «الوجود موجود»؟ اين «الوجود موجود» يعني چه؟ يعني يک مفهوم عامي عارض ميشود بر مفهوم خاص وجود. ميگويد وجود الشجر موجود. «و الوجود قد يعرض لنفسه باعتبار تعدده کالوجود العرض العام اللازم للوجودات الخاصة ومن هنا قيل: إنَّ الوجود هو الكون والحصول» براي اينکه بعضيها چيز نکنند ميگويند وجود يعني همان حصول همين کون است. فرقي بين کون و حصول نيست. اين کون و حصول منظور مفهوم عام وجود است. الوجود الکون الحصول الثبوت اينها همان مفاهيم عامياند که مرادف هم هستند. تمام شد.
حالا ما داريم وارد يک مرحلهاي ميشويم که اين مرحله بسيار مرحله شريفي است و مرحوم ملاصدرا را اينها تغيير انقلاب در آن ايجاد کرده است اين عبارتها که از عبارتهاي عرفاني است و از جناب قيصري در شرح فصوص آمده است.
پرسش: ...
پاسخ: به هر حال ممکن است در آنجا اين اشراقات حاصل شده باشد ولي پيشزمينههايش مطالعات قبلي ايشان است بدون مطالعات قبلي و اينها خصوصاً و ايشان بحث اصالت وجود را وامدار از عرفان است. يعني آن قدر اين بزرگمرد مطالعه داشته خصوصاً يک مطالعه عميق و آن زمان که اين قدر باز نبود مسئله روشن نبود منقح نبود بين وجود و ماهيت آقايان اهل معرفت و عرفا که به اين صورت تصريح به اصالت وجود که نميکردند ولي ميگفتند که به هر حال چون آنها محورشان با هستي و وجود بود طبعاً اين بود.
الآن اين عبارتهايي که دارند ايشان بيان ميکنند عبارتهايي است که وامدار از عرفان هستند و فرمايشات جناب قيصري در شرح فصوصشان که فرمودند در شرح فصوص قيصري آمده است.
«فالحقّ[1] كما ذهبنا إليه» ملاحظه بفرماييد عبارت را «وفاقاً للمحقّقين من أهل الله» اين عبارتها عبارتهاي ريشهدار در عرفان و اينها را که ميگويند اهل الله، براي اينکه مستغرقاند تمام حيثيتهاي علمي آنها را خدا و اوصاف الهي و اسماي الهي و افعال الهي و آثار الهي پر کرده است. اين اسفار اربعهاي هم که اهل معرفت دارند هر چهار سفرش به خود واجب برميگردد بيرون از واجب نيست. سفر «من الخلق الي الحق، من الحق الي الحق، من الحق الي الخلق» اينها هم حتي «من الحق الي الخلق» را ميگويند «سهو بعد المحو» همه اين چهار سفر حول حريم حق است حول حريم هستي و وجود است. حالا مرحوم صدر المتألهين اين را بازگردانده به يک سفرهاي ديگري که از آن به عنوان اسفار اربعه ياد ميکند ولي همانطور که در مقدمه اسفار جناب صدر المتألهين بيان کرده ما اين بحثي که تحت عنوان قوّت و غناي حکمت متعاليه داريم، داريم اين مسائل را باز ميکنيم که کجا ايشان همراهي دارد با اهل معرفت و کجا ميخواهد مسائل حکمت را توسعه بدهد؟ اين اسفار اربعه را درست است که اسفار اربعه است ما مطابق با آن سيري که خود عراف در حريم واجب دارند نيست متفاوت از آنهاست.
لذا تمام مباحثي که اهل معرفت دارند مسائل توحيدي است به توحيد توجه دارند در توحيد غرق هستند در توحيد فاني ميشوند حتي فناء را مرحله ثالث ميدانند. فناء که در حقيقت به تعبيري حالا براساس اين حکمت آن پايان سفر دوم محسوب ميشود براي اهل معرفت سفر سوم است. سهو بعد المحو را سفر چهارم ميدانند آقايان اهل معرفت. حالا إنشاءالله بايد آن تحقيقات در ارتباط با اسفار اربعهاي که اهل معرفت ميگويند دانست و اسفار اربعهاي که اهل حکمت يعني حکيم صدر المتألهين ميداند بايد بدانيم.
«فالحقّ كما ذهبنا إليه وفاقاً للمحقّقين من أهل الله» چرا به اينها ميگويند اهل الله؟ براي اينکه مستغرقاند در تمام جهات به موضوعيت الله. الله موضوع عرفان است. حق موضوع عرفان است وصول الي الله اسماء و اوصاف الهي را بررسي کردن، فناء في الله، سهو من الله که آن است. آنها چه ميگويند؟ اهل الله چه ميگويند؟ ميگويند که «هو: أنّ الماهيّات كلّها وجودات خاصّة» اين عبارت را دقت کنيد. ماهيت چيست؟ حقيقت ماهيت چيست؟ حقيقت ماهيت همان ثبوت اوست همان وجود اوست ماهيت چيزي وراء وجود نيست. اين تصريح به اصالت وجود است. «ان الماهيات کلها وجودات خاصه».
اين نکته اصلي است تمام شد. بعد ميگويند اين ماهيات چقدر ظهور و بروز دارند؟ ميگويد هر چه وجودش قويتر ماهيتش ظاهرتر. ماهيت يعني چه؟ يعني ظهور وجود در ذهن. ماهيت يعني ظهور وجود در ذهن. اين وجود که در خارج هست مثلاً اين سنگ است اين درخت است کدامهايشان وجودشان قويتر است؟ درخت قويتر است اين در ذهن ظهورش بيشتر است همين.
پرسش: ...
پاسخ: احکام بيشتري دارد جزئيات بيشتري دارد حدود و صغورش روشنتر است.
پرسش: ...
پاسخ: يعني غير از وجود چيز ديگري نيست.
پرسش: پس اين کلمه ماهيات
پاسخ: حالا ماهيات را از خارج ما ميگيريم ولي ببينيد تا ميگوييم وجود همين ببخشيد ظهور همين وجود، همين ماهيت درست ميکند. «و بقدر ظهور» شما نبريد روي عدم محض. عدم محض باشد ماهيت نيست اصلاً. اگر عدم محض داشته باشيم پس ما ماهيت نداريم.
پرسش: چيزي هم نيست در شکم وجود است.
پاسخ: همان است. شما همين قدر قبول کن. آقاي صحرايي اين قدر هم قبول نميکند.
پرسش: ...
پاسخ: در اذهان است.
پرسش: ...
پاسخ: نه اصلاً وجودات نداريم وقتي گفتي وجود شخصي داريم
پرسش: ...
پاسخ: ظهور نداريم. اصلاً نيست.
پرسش: همين وجودات خارجي برميگردد
پاسخ: آياتاند در مقام فعل. آنها را اسمش را وجود نميگذارند.
پرسش: ...
پاسخ: وجودات نداريم. وحدت شخصي شد. وجودات کجاست پس؟
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد آدم يکجوري حرف بزند که تناقض نباشد داخلش. ما يک وحدت شخصي داريم تمام شد و رفت. الآن ما در حکمت ميگوييم «الموجود إما واجب أو ممکن» ولي در عرفان ميگوييم؟ در فلسفه ميگوييم «الوجود إما علة أو معلول، الوجود إما حادث أو قديم، الوجود إما بالقوه أو بالفعل» اينها را که نميگوييم در عرفان. فقط وجود است فقط يک هستي است بقيه چيست؟ بقيه در مقام فعل ظهورات او هستند تمام شد. آنها ميگويند تشکيک خاص الخاص.
«و بقدر ظهور نور الوجود بكمالاته» وجود «تظهر تلك الماهيّات ولوازمها، تارةً في الذهن وأُخري في الخارج» ببينيد اين عبارتها عبارتهاي فصوص است و جناب صدر المتألهين هم الآن حالا حاج آقا هم در شرح اشاره ميکنند که عبارات را از آنجا، عين عبارت است از آنجا آمده است. اين عبارتها چيزي براي ماهيت باقي نميگذارد.
ملاحظه بفرماييد «و بقدر ظهور نور الوجود بكمالاته تظهر تلك الماهيّات ولوازمها، تارةً في الذهن وأُخري في الخارج» در خارج شجر چيست؟ ظهور اين وجود است. اين وجود وقتي ميخواهد ظاهر بشود در اين پرده ظاهر ميشود. پردهاي که ظاهر ميشود اصالت ندارد. اين همين ظهورش است. در ذهن هم که ميخواهد ظاهر بشود در اين پرده ماهيت ظاهر ميشود. پس تا اينجا اصلش بود.
اما ميرويم به قوت و ضعف اين ظهورات «و قوّة ذلك الظهور و ضعفه» آن ظهور «بحسب القرب من الحقّ الأوّل والبعد عنه» حق اول. ميگويند که عقل که به جهت قرب به حق يک ظهور فوق العادهاي دارد. ولي حجر و شجر که پايين هستند چون بُعد عن الحقاند يک ظهور ضعيفي دارند. اينجا يک حرفي است حاج آقا در شرح دارند آقايان حتماً إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد. يک فرمايشي را مرحوم حکيم سهروردي دارد از آن غرر فرمايشات ايشان است که ميفرمايد «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفه» اين حرف در ظاهر دارد با آن در تحافت قرار ميگيرد.
ايشان ميگويد هر چه وجود قويتر ظهورش هم قويتر ماهيتش هم قويتر. اين را عرفان ميگويد. عرفان دارد ميگويد هر چه وجود قويتر ظهور و ماهيتش هم قويتر است. جناب سهروردي ميگويد که هر چه وجود قويتر ماهيت ضعيفتر زيرا ماهيت مندک است و هر چه وجود ضعيفتر ماهيت قويتر است. شما اين را که ميبينيد اين همه شجر و حجر ارض و سما همهاش با ماهيت سروکار داريد چون وجوداتشان ضعيف است ولي از عقل ميخواهيد حرف بزنيد از جبروت و ملکوت ميخواهيد حرف بزنيد ماهيت نداريد چيزي دستتان نيست.
اهل معرفت چون نگاه وجودشناسانه و نگاه شهودي دارند، آن ظهور را خوب درک ميکنند يعني حقيقت اشياء را درک ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: نشاندهنده است حاکي است تجلي است. همين تجلي دارد آن را نشان ميدهد. ببينيد ما ميخواهيم به او معرفت پيدا کنيم از چه راهي به او معرفت پيدا کنيم؟ از همين ظهوراتش است آن ظهور ظهور ذهني که نيست. آن ظهور ظهور وجودي است و دارد همان هستي آن حقيقت را در خارج نشان ميدهد که آثار وجودياش هست ثمراتش هست قواعد و نتايج و ارتباطاتش.
«وقوّة ذلك الظهور وضعفه بحسب القرب من الحقّ الأوّل والبعد عنه، وقلّة الوسائط وكثرتها» از يک سو «وصفاء الاستعداد وكَدَره؛ فيظهر للبعض جميع الكمالات اللازمة للوجود بما هو وجود وللبعض دون ذلك» هر چه صفاء ضمير بيشتر باشد آشنايي بيشتر است. هر چه خداي ناکرده کدورت و غلظت وجودي داشته باشد نسبت به حقيقت ما کمتر آشنا هستيم. لذا شما نگاه کنيد حالا از باب تشبيه معقول به محسوس يک گياهشناس بخاطر اينکه ذهنش را معطوف کرده نسبت به اين گياه دهها خاصيت از آن ميگوييم صدها خاصيت از کنارش حاج آقا در دماوند آن اوايل که تشريف ميبردند قدم ميزدند يک آقايي بود دکتراي کشاورزي داشت از خارج گرفته بود کنار هر گياهي که رد ميشد اسم ميگذاشت آثارش را ميگفت. يکي را ميگفت ارسطوقدوس. يک گياهي را ميگفت که حاج آقا اين ارسطوقدوس است. اينکه ما ميگوييم اسطوقدوس، ميگفت اين ارسطوقدوس است اين گياه کشف شده ارسطو است و چون ارسطو در نزد آنها قدوس بوده اسم اين گياه را گذاشتند ارسطوقدوس.
آشنايي با يک حقيقت ميتوانند بيشتر مسئله را باز کند و احکامش را براي ما روشن بکند.
پرسش: ...
پاسخ: آنها اصطلاحاً حق اول را ميگويند مابقي را مابالثاني ندارند. ثاني در حق اول نيست. يعني در حکمت اول و ثاني داريم در عرفان اول و ثاني نداريم اگر هم باشد ناظر به ظهورات است. «و قلّة الوسائط وكثرتها» اين براي قُرب «وصفاء الاستعداد» قرب « «وكَدَره» استعداد، براي بُعد. «قلة الوسائط در مقابلش ميشود کثرة الوسائط. صفاء الاستعداد در مقابلش کدر الاستعداد است. کدر الاستعداد يعني دور بودن از حق اول. صفاء يعني نزديک بودن. بنابراين «فيظهر للبعض جميع الكمالات اللازمة للوجود بما هو وجود، و للبعض دون ذلك» آنکه کدورت دارد و تيرگي دارد و وسائط زيادتري دارد کمتر ميشناسد.
«وصور تلك الماهيّات في أذهاننا هي ظلالات تلك الصور الوجوديّة» همين است. حالا يک مقدار دارند ميروند که حِکمياش بکنند. ببينيد مگر نفرمودند که ماهيات «ظهور الأشياء في الأذهان» اين را الآن ميگويند ميگويد اين چيزي که در ذهن شکل ميگيرد سايه آن است «و صور تلک الماهيات في أذهاننا هي» اين صور «ظلالات تلک الصور» در خارج شما نگاه کنيد هزار تا خاصيت مال درخت هست يا نيست؟ وقتي ميآيد در ذهن، همه آنها عکسش ميآيد همين. مثل صورت مرآتيه. «ظلالات تلک الصور الوجودية الفائضة من الحقّ علي سبيل الإبداع الأوّلي» اينجا توضيح ميخواهد حاج آقا هم خدا سلامتشان بدارد توضيح دادند در متن است.
ما دو جور يعني دو شيوه براي تحقق علم در ذهن داريم. عدهاي معتقدند «علي نحو الانتکاس» است انتکاس يعني چه؟ يعني حق سبحانه و تعالي اولا و بالذات در مبادي عاليه تجلي ميکند از آن مبادي عاليه صوري در اذهان ما ميتابد. اين «علي سبيل الانتکاس» ميگويند. عدهاي ميگويند نه، حق سبحانه و تعالي براساس وسائط بر قلب مستقيم ميتابد و اين تابش مستقيم حق علم ايجاد ميکند.
حضرت آقا ميفرمايد که اينها مانعة الجمع نيست ميتواند هم «علي سبيل الانتکاس» باشد هم «علي سبيل الاستقامة و المباشرة». «وصور تلك الماهيّات في أذهاننا هي ظلالات تلك الصور الوجوديّة الفائضة من الحقّ علي سبيل الإبداع الأوّلي» که مستقيماً ميآيد «الحاصلة فينا بطريق[2] الانعكاس من المبادي العالية» اين شيوه اول که انتکاس رمودند «أو بظهور نور الوجود فينا بقدر نصيبنا من تلك الحضرة» هر کس هر مقداري که ما قرب به حق کسب کرديم «علي سبيل الافاضة المستقيم و المباشر» ميآيد.
«و لذلك صَعُب العلم بحقائق الأشياء علي ما هي عليه» بخاطر همين است که ما اشياء را «علي ما هي عليه» نميشناسيم. اينکه رسول گرامي اسلام دعايش اين است که «اللهم ارني الأشياء کما هي» يعني همين. ما از مثلاً هزار تا خاصيت اين درخت يا اين گياه دارد دو تايش را بلد هستيم سه تايش را بلد هستيم فقط همان حواس بويش را مثلاً رنگش را حجمش را اينها را بل هستيم اما خواص «ولذلك صَعُب العلم بحقائق الأشياء علي ما هي عليه» اين و لذلک براي چيست؟ براي اينکه فرمودند «أو بظهور الوجود فينا بقدر نصيبنا من تلک الحضرة» به مقداري که ما به حضرت الهي نزديک شديم علم ميگيريم. چون ما به حضرت الهي نزديک نشديم علم کمتري ميگيريم. «و ذلک صعب العلم بحقائق الأشياء علي ما هي عليه إلّا لمن تنوّر قلبه بنور الحقّ و ارتفع الحجاب بينه و بين الوجود المحض» اينها همهاش نگرشهاي عرفاني است. آن نگرش عرفان اين علم را ميخواهد. عرفان اين علم را ميخواهد و الا علم حصولي که به درد عرفان نميخورد.
عرفان ميگويد که تو بايد رفع حجاب بکني و بين خودت و بين مبدأ اول حجابها و فاصلهها را برداري تا بتواني حقيقت اشياء را بفهمي. اگر بخواهي حقيقت اشياء را. اگر بخواهي ماهيات و چيستي را بفهمي آنها خيلي چيز نيست.
پرسش: ...
پاسخ: آنها حضرات هستند بله مبادي ديگر هم هستند. مفارقات هستند اين همه عقول اين هم فرشته.
پرسش: ...
پاسخ: ما بايد اين را معلوم کنيم اگر رسيديم به جمع مسائل بله. «و ارتفع الحجاب بينه و بين الوجود المحص. فإنّه يدرك بالحق» يعني اين آقايي که نزديک شده و حجاب را برطرف کرده «يدرک بالحق» يعني در سايه نور حق «تلك الصور العلميّة» اگر کسي به آن مرحله برسد که ارتفاع حجاب بکند ميتواند آن صور عمليه را در سايه نور حق. الآن شما ملاحظه بفرماييد ما الآن ميخواهيم اشياء را ببينيم حالا اگر اينجا نور نباشد هيچ کدام از اين اشياء پيدا نيستند. هستند ولي پيدا نيستند. زماني اينها پيدا هستند که شما چرا را روشن بکنيد و نور باشد. چرا وجود حق و نور حق است که اشياء را روشن ميکند. اين هم همين است الآن خورشيد اگر نباشد تاريک باشد ظلمات باشد چيزي پيدا نيست. ما در سايه نور خورشيد اشياء را ميبينيم. اول نور را ميبينيم بعد اشياء را ميبينيم عارف ميگويد شما ميخواهيد به حقيقت اشياء برسيد اول بايد نور حق را ببينيد در سايه نور حق اشياء را ببينيد.
«فإنه» انساني که به اينجا رسيده و حجابها را برطرف کرده «يدرک بالحق تلک الصور العلمية علي ما هي عليه» حالا اين علميه هم منظور علم حصولي نيست. اين علم همان حضور و شهود است. «فإنه يدرک بالحق تلک الصور العلمية علي ما هي عليه في أنفسها. ومع ذلك[3] بقدر إنيَّته محتجب عن ذلك» تو خود حجاب خودي اي حافظ از ميان برخيز اين است. به قدر إنّيت. تا زماني که إنّيت هست منع وجود دارد به همين منع يک مانع کلي هست که متأسفانه اينجا برطرف نميشود اين حجاب عنانيت إنّيت و امثال ذلک برطرف نميشود. اينها حرفهاي عرفاني است «و مع ذلک بقدر إنّيته» اين شخص «محتجب عن ذلک» بنابراين «فغاية عرفان العارفين إقرارهم بالعجز و التقصير» که استاد اين عبارت را از همين جاها ميگيرند که ميگويند هر اعترافي با يک معرفتي همراه است. ببخشيد هر معرفتي با اعتراف همراه است معرفت به حق با اعتراف به عجز همراه است «ما عرفناک حق معرفتک» که اينجا اعتراف و معرفت باهم است. «فغاية عرفان العارفين إقرارهم» عارفين «بالعجز و التقصير و علمهم برجوع الكلّ إليه» و اينکه تمام علومشان از جايگاه رجوع انسان به حق است «وهو العليم الخبير».