1403/08/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: اتحاد خارجي وجود و ماهيّت
«وهم و فهم» بحث در احکام
پرسش: ...
پاسخ: بله از جلسه قبل دو سه سطر مانده بود. در فصل بيست و دوم مباحث الحمدلله مطرح شد ولي تتمهاي داشت که به اين جلسه موکول شد و آن تتمه اين است «فإنَّ عدم اعتبار الشيء غير اعتبار عدمه» که عرض شد عدم الاعتبار و اعتبار عدم. و در «ما نحن فيه» مسئله عدم الاعتبار است نه بحث اعتبار عدم. اگر اعتبار عدم لحاظ بشود اصلاً شيء نه تنها وجود ندارد ماهيت هم تحقق ندارد. ولي ما ميتوانيم عدم الاعتبار را در عقل لحاظ بکنيم به اين معنا که عقل اعتبار نکند وجود را، نه اينکه اعتبار بکند عدم وجود را. همين که وجود را اعتبار نکند کافي است در اينکه بتواند ماهيت را مستقلاً لحاظ بکند.
«فإن عدم اعتبار الشيء غير اعتبار عدمه فللعقل أن يصف الماهيّة بالوجود المطلق في هذه الملاحظة لا بحسبها» يعني عقل براساس عدم الاعتبار، نه اعتبار عدم «أن يصف الماهية» فرمود «فللعقل» پس براي عقل اين امکان وجود دارد که توصيف کند ماهيت را «بالوجود المطلق في هذه الملاحظة لا بحسبها» نه به حسب اينکه اين وجود نداشته باشد «لا بحسب» اينکه ما ماهيت را لحاظ نکنيم ببخشيد ما وجود را ملاحظه نکنيم اگر اعتبار عدم باشد اصلاً ماهيت هم وجود ندارد. اعتبار عدم يعني چه؟ يعني وجود با ماهيت نباشد وقتي وجود با ماهيت نباشد ماهيت هم نيست. چون ماهيت زماني تحقق دارد که به تبع وجود باشد اگر وجود لحاظ نشود آن هم لحاظ نخواهد شد. «فللعقل أن يصف الماهية» عقل ميتواند توصيف بکند ماهيت را. توصيف بکند يعني چه؟ يعني بگويد که مثلاً انسان عبارت است از حيوان ناطق. جنس و فصل دارد ذاتيات دارد. ذاتياش اين است ذاتياتش اين است و همينطور. «فللعقل ان يصف الماهية بالوجود المطلق في هذه الملاحظة لا بحسبها» اين ملاحظه يعني به حسب اينکه اين وجود نداشته باشد اعتبار عدم باشد.
«ثم ان اعتبر العقل وجودها الذهني» اين مطلب ديگري است که عرض کرديم. ميفرمايد که اگر عقل اعتبار کند وجود ذهني را. پس ما يک بار ميتوانيم بگوييم که يعني عقل ميتواند تفکيک کند و هر کدام را مستقلاً ملاحظه کند هم ماهيت را مستقلاً ملاحظه کند هم وجود را مستقل. بله، وقتي ما ميگوييم مثلاً وجود الحجر، ميخواهيم به تعبير امروزي فقه اللغة داشته باشيم و لغتشناسي بکنيم وجود يعني چه؟ ماهيت يعني چه؟ حجر يعني چه؟ ميتوانيم ملاحظه کنيم. اين را ميگويند که اين است که عقل ملاحظه کند هر کدام از اينها را مستقل.
آيا حالا که عقل مستقلاً ميتواند لحاظ بکند آيا ماهيت اصلاً بدون وجود ميتواند وجود داشته باشد؟ ميگويند نه، اين شدني نيست. اينکه ميخواهيم ماهيت را در ذهن داشته باشيم بدون وجود نميشود. يک مطلبي اينجا پيش ميآيد و آن اين است که الآن شما در ذهنتان وقتي ميگوييد «الشجر موجود» بدون شک بايد براي شجر يک موجوديتي از قبل داشته باشيد بعد وجود را بر آن عارض کنيد. چرا؟ طبق قاعده فرعيت. قاعده فرعيت فرقي بين خارج و ذهن ندارد. قاعده فرعيت ميگويد «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» اگر در خارج بخواهد ثبوت داشته باشد «فرع ثبوت المثبت له» اگر ذهن بخواهد وجود داشته باشد «فرع ثبوت المثبت له» اين قاعده کلي است. پس قاعده فرعيت ذهن و خارج ندارد در هر کجا که قاعده فرعيت باشد بايد مثبت له قبل از ثابت وجود داشته باشد.
ما الآن ميگويند که ما ميخواهيم در ذهن چنين چيزي ايجاد بکنيم ميخواهيم يک گزارهاي بياوريم بگوييم «الحجر موجود» شما که ميفرماييد حتماً بايد اين ماهيت با وجود همراه باشد چون ماهيت بدون وجود که اصلاً تحقق ندارد درست ميتواند تحليلاً جدا بکنيد ولي اگر بخواهيد ماهيت را در اينجا موضوع قرار بدهيد بايد قبلش وجود داشته باشد. پس بنابراين همان مصيبتي که در قاعده فرعيت در خارج بود در ذهن هم ايجاد ميشود.
قاعده فرعيت يک قاعده کلي عقلي است استثنابردار هم نيست مکان و زمان هم ندارد. يعني «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» در خارج که روشن است اگر بخواهد وجود بر شجر عارض بشود حتماً شجر بايد وجود داشته باشد آن مصيبتهايي که ملاحظه فرموديد قاعده تسلسل مسئله تسلسل و دور و تقدم الشيء و همه اينهاست. در ذهن که ميخواهيم بياييم ميگوييم بسيار خوب، در ذهن تحليل عقلي ميکنيم شما تحليل عقلي بکنيد ولي ميخواهيد گزاره الآن تشکيل بدهيد. ميخواهيد بگوييد «الحجر موجود» اين گزاره يک گزارهاي است که موضوع دارد محمول دارد و اين محمول عارض است بر موضوع پس موضوع بايد قبلاً وجود داشته باشد بفرماييد درست بکنيد. موضوع ذهني ماهيت را به لحاظ وجود درست بکنيد. المصيبة المصيبة همان مصيبتي که آنجا هست.
فرقش را در اينجا ميگويند فرق بين ذهن و خارج چيست؟ در خارج تسلسل محال پيش ميآيد، ولي در ذهن تسلسل محال پيش نميآيد فرقشان اين است. در خارج که تسلسل محال پيش ميآيد يعني چه؟ يعني ما در خارج وقتي ميخواهيم وجود مثبت له را داشته باشيم نقل کلام در وجود مثبت له قبلي ميکنيم و همينطور و اين ميشود تسلسل. مثلاً ميگوييم که الشجر موجود، الشجر بايد قبلاً وجود داشته باشد ما نقل کلام ميکنيم در وجود شجر قبلي. بعد ميبريم کلام را در ارتباط با آن وجودي که قبلاً ميخواهد تحقق پيدا بکند و در خارج چون اين شجر نهايي بخواهد تحقق پيدا بکند بايد بينهايت وجود شجر باشد اين تسلسل است در خارج. که در تسلسل خارجي همان سه محذور کثرت و ترتب و اجتماع در وجود، وجود دارد.
ولي در تسلسل ذهني اين اجتماع در وجود ندارد تا هر وقت شما ذهنتان خسته شد ادامه نميدهيد ميگوييم اين موجود براي اينکه تحقق پيدا بکند نياز به وجود قبلي دارد اين وجود نياز به قبلي دارد اين ذهن شماست هر وقت ذهن خسته شد رها ميکند بنابراين تسلسل اجتماعي يعني شرط اجتماع در وجود نداريم. چون شرط اجتماع در وجود نداريم تسلسل در اينجا تسلسل پيش نميآيد و محذور ندارد. اين «ثمّ إن اعتبر العقل وجودها الذهني» در جواب سؤال مقدر است «ثم ان اعتبر العقل وجودها الذهيني» وجود ذهني ماهيت را. شما ميخواهيد «ثبوت شيء لشيء» درست کنيد اين «ثبوت شيء لشيء» بايد اعتبار بکند قبلاً وجود ماهيت را در ذهن. «ثمّ إن اعتبر العقل وجودها الذهني لم يلزم تسلسل في الوجودات» چرا لم يلزم؟ «بل ينقطع بانقطاع الاعتبار» اينجا در حقيقت به اعتبار شما بسته است تا هر جايي که شما پيش رفتيد اين قضيه هست.
پس آقايان! ببينيد ما کليت کار را فراموش نکنيم ما يک قاعدهاي داريم و آن قاعده عقلي است تخصيصبردار نيست زمان و مکان ندارد خارج و ذهن ندارد يک قاعده اصيلي است و آن اين است که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» اگر شما خواستيد وجود را بر ماهت تحميل کنيد محمول قرار بدهيد لازمهاش اين است که ماهيت بايد قبلاً وجود داشته باشد چه در ذهن چه در خارج. چرا؟ چون قاعده فرعيت اين اقتضاء را ميکند. جوابي که در حقيقت جواب نهايي هست جواب نهايي اين است حالا اين کتاب با آن وضوحي که المشاعر و امثال ذلک آمده نيامده، ميآيد. المشاعر گفته اين قاعده بالاي چشم ماست همه اين قاعده را پذيرفتيم ولي اين قاعده در باب فرعيت است «ثبوت شيء لشيء» است نه «ثبوت شيء».
در باب هليت مرکبه است نه هليت ناقصه. کان ناقصه است نه کان تامه. حالا که اينطور شد پس اصلاً اين قاعده شامل حال ما نميشود. هيچ قاعده محترم است اما در موطن هليت مرکّبه و کان ناقصه است. اين نظر نهايي است تمام شده است. ولي در خصوص اين مسئله گفتند که اگر به اصطلاح جوابهايي که مطرح بوده جوابهاي عديدهاي بوده و مسئله از اين جهت که محذور جدي هست کسي نتوانسته بالاخره جواب بدهد. يعني همه در مقابل اين الآن ميخوانيم بعضي آمدند گفتند که اين قاعده در باب عروض وجود استثنا شده است اين قاعده در باب اين قاعده فرعيت در آنجايي که وجود عارض بشود استثنا شده وگرنه در همه موارد ديگر ما قاعده فرعيت را سرجاي خودش داريم.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين سخني است که تخصيصبردار نيست مطلب اولي که بيان شد اين بود که بالاخره ما ميتوانيم در ذهن تفکيک کنيم بين وجود و بين ماهيت برخلاف خارج. خارج اينها عيناً باهم هستند اما ما مغايرت را در ذهن داريم ميتوانيم در فضاي عقلي بين ماهيت و وجود تفکيک کنيم. الآن سخن اين است که اين فرضاً درست است اين فرمايش هم درست است ولي شما وقتي ميخواهيم يک گزاره ذهني درست کنيد باز تحت شمول قاعده فرعيت هستيد درست است که عقل ميتواند تحليل کند جدا بکند بين وجود و ماهيت. اما شما الآن ميخواهيد گزاره درست کنيد در ذهنتان بگوييد «الحجر موجود» وقتي ميخواهيد گزاره درست بکنيد بايد قاعده فرعيت را لحاظ بکنيد.
ميگويند بسيار خوب ما قاعده فرعيت را در ذهن ميتوانيم داشته باشيم ولي قاعده فرعيت در ذهن با تسلسل محال روبرو نيست. در خارج با تسلسل محال روبرو هست ولي در ذهن با تسلسل روبرو نيست پس اين مطلب هم توجه بشود.
پرسش: ...
پاسخ: نه الآن ما ميگوييم فرعيت درست است يعني در ذهن هم درست است ميگوييم آقا، در ذهن تسلسل ميشود. ميگوييم بسيار خوب، شما تسلسل را ادامه بده. تا هر جا که تسلسل را ادامه بدهيد قاعده فرعيت هست. تا هر جا که شما تسلسل را ادامه داديد قاعده فرعيت هست هر وقت توقف کرديد اصلاً وجود هم ندارد ترتب هم ندارد.
«ثمّ إن اعتبر العقل وجودها الذهني» وجود ماهيت را در ذهن «لم يلزم تسلسل في الوجودات» چرا؟ «بل ينقطع بانقطاع الاعتبار» يا معتبِر. هر وقت اين معتبر خسته شد تا آن جايي که تسلسل را ادامه داد قاعده فرعيت هست هيچ تکان نميخورد. اين استثنا نيست تخصيص و تخصص و اين حرفها اصلاً نيست. ما قاعده فرعيت را پذيرفتيم هم در ارتباط با خارج هم در ارتباط با ذهن. «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» در خارج اگر يک وجود قبل از عروض وجود بر ماهيت بخواهد تحقق پيدا بکند ماهيت اگر بخواهد وجود داشته باشد اين وجود بينهايت وجود ميخواهد چرا؟ چون در خارج هست. چه شما فکر بکنيد چه فکر نکنيد. ولي در ذهن چنين تسلسلي وجود ندارد به اعتبار معتبِر است.
اما مسئله آخر که در اينجا دارند مطرح ميکنند ميفرمايند که «و من الناس من منع لزوم تقدّم المعروض علي العارض بالوجود علي الإطلاق قائلاً إنّ ذلك في عوارض الوجود دون عوارض الماهيّة» اين بنده خدا آمده قائل به تخصيص شده است چه گفته؟ گفته ما اين قاعده را داريم اين قاعده «علي رؤوسنا و أعيننا» ولي اين قاعده در آن مواردي است که آن چيزي که عارض ميشود وجود باشد. اگر ببخشيد اگر غير وجود بخواهد عارض بشود ميخواهد «الجسم ابيض» «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» «الشجر مخضرة» «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» «الزمان بطئة، الزمان سريعة» هر چه ميخواهيد بگوييد بگوييد بفرماييد در تمام اينها قاعده فرعيت حاکم است.
فقط موردي که وجود بخواهد عارض بشود قاعده فرعيت نميخواهيم. لذا عدهاي آمدند منع کردند «و من الناس من منع» چه چيزي را؟ «لزوم تقدّم المعروض علي العارض بالوجود علي الإطلاق» چه خارج چه ذهن. چه خارج بخواهد باشد چه در ذهن باشد اگر وجود بخواهد عارض بشود اين قاعده تقدم معروض لازم ندارد. «قائلاً» به چيزي قائل شده که «إنّ ذلك في عوارض الوجود دون عوارض الماهيّة» اگر عوارض ماهيت بخواهد باشد «ثبوت شيء لشيء» اين قاعده جا دارد. اما اگر وجود بخواهد عارض بشود اين قاعده جا ندارد و منع کرده است از اينکه لذا همان تخصيص است. گفتيم که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» مگر جايي که وجود بخواهد عارض بشود. در آن جايي که وجود بخواهد عارض بشود مسئله اين است. حالا ايشان نتوانسته تحليل ملاصدرا را ارائه بکند که وقتي وجود عارض ميشود از باب هليت بسيطه و کان تامه ميشود اين را نتوانسته بگويد نميتواند بگويد وقتي ميگوييم که وجود الشجر «الشجر موجود» يعني وجود الشجر. اين تحليل فلسفي را و وجودشناسي را براساس اصالت وجود ملاصدار ميتواند مطرح بکند اما اين بزرگوار که همچنان در فضاي ماهيت دارد سير ميکند نميتواند چنين تحليلي را ارائه بکند.
پرسش: بيمعناست.
پاسخ: بله يک تخصيص بيمعناست. يعني قاعده عقلي که تخصيصبردار نيست. بنابراين ما هم ميگوييم که در آن جايي که وجود عارض است ولي ميگوييم در آن جايي که وجود عارض است از باب تخصيص نيست از باب قاعده فرعيت نيست اصلاً. از باب اين است که وجود يک شيئي را ما داريم مطرح ميکنيم. کان تامه است پس بنابراين تمام هليت مرکبهها و کان ناقصهها در چهارچوب قاعده فرعيت هستند ولي کان تامه يا هليت بسيطه نيازي به مسئله قاعده فرعيت ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله تخصصاً خارج است.
پرسش: پس نهايتاً وجود و ماهيت در خارج يکياند ولي در ذهن ميشود جدايشان کرد و در واقع اينکه ما ميتوانيم بگوييم ماهيت اصلاً در موردش بخواهيم صحبت کنيم و بگوييم هست همين في الجمله وجود ذهني را به او بدهيم.
پاسخ: نه، اجازه بفرماييد بخش اول فرمايش شما درست است که چه؟
پرسش: در خارج يکي هستند.
پاسخ: در خارج يکي هستند. الآن ميخواهيم بگوييم در ذهن هم يکياند. عيناً همان اتفاقي که در خارج ميافتد يعني کان تامه است در ذهن هم کان تامه است. يعني اگر در ذهن بفرماييد «الحجر موجود، مثل اينکه در خارج ميگوييم الحجر موجود، هيچ فرقي نميکند. کان تامه است. فقط سخن اين است که در کان تامه ما نياز به قاعده فرعيت نداريم آنجا نميآيد چرا؟ چون قاعده فرعيت آن جايي است که «ثبوت شيء لشيء» باشد شما وقتي ميگوييد «الحجر موجود» يعني «أي وجود الشجر» اصلاً گزاره درست نکنيد. يک گزاره ترکيبي درست نکنيد «وجود الشجر، وجود الحجر، وجود السماء، وجود الواجب، وجود الانسان» و امثال ذلک.
اين مسئله «وهم و فهم» خيلي مسئله عميقي است و جناب صدر المتألهين در اينجا از عرفان هم کمک ميگيرد در اينکه موقعيت ماهيت را در ذهن و خارج براي ما روشن کنند اين خيلي مسئله جدي است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، تصوري که فرموديد تصور درستي نيست. محذور تصور خارج چيست که آن محذور در اينجا در ذهن وجود ندارد؟
پرسش: ...
پاسخ: اجتماع در وجود است. اينجا در وجود ندارد تمام شد و رفت. در ذهن ما اجتماع در وجود نداريم. تا زماني که معتبِر دارد اعتبار ميکند اين در ذهن وجود دارد خسته ميشود تمام ميشود. وقتي خسته تمام شد ديگه گزاره ندارد. به همين ميزان است. چون شرط تسلسل محال سه تا است؛ يک: کثرت، دو: ترتب، سه: اجتماع در وجود. اينها اجتماع در وجود در خارج بالذات دارند تا شما گفتيد که ماهيت بايد قبل از وجود تحقق داشته باشد وجود داشته باشد اين وجود بينهايت وجود ميسازد ولي در ذهن شما که اين را نميسازد چرا؟ چون شما داريد يک عدد گزاره درست ميکنيد که «الحجر موجود» اين وجود يک وجودي قبلش بوده اين وجود يک وجودي قبلش بوده، اينها که در ذهن نيستند اجتماع ندارند. اين محذور را دارند.
«وهم و فهم» يک مطلبي که مطلب حقي است و آن فرق بين تصور و تعقل است حالا شما لطفاً يک مسامحهاي هم با ما داشته باشيد تا ما بخواهيم بين اين دو تا فرق بگذاريم تصور و تعقل، وقتي ميخواهيم تصور کنيم با وجود ذهني همراه است. شما وقتي ميگوييد که «الحجر»، اين الحجر در مقام تصور بالاخره دارد تصور ميشود وجود دارد بدون وجود که نميشود تصور کرد. بعد از اينکه شما تصور کرديد حجر را، بعد ميتوانيد تعقل بکنيد تعقل بکنيد يعني چه؟ يعني اين وجود را و اين ماهيت را از آن فضاي ذهنيشان فضاي تصوريشان به لحاظ وجود دربياوريد بدون اينکه منحاضش را نگاه بکنيد.
ما پس يک تصور داريم يک تعقل. اين وهم در حقيقت خلط بين تصور و تعقل است البته عرض ميکنم گاهي وقت تصور را هم بجاي تعقل ميگيرند ولي شما الآن به لحاظ يک اصطلاح با آن برخورد کنيد. بفرماييد تصور آن وقتي است که با وجود ذهني همراه باشد تعقل آن وقتي است که بدون وجود ذهني باشد
پرسش: ذهن فوق ذهن
پاسخ: احسنتم ذهن فوق ذهن که تعقل است ميتواند وجود را حتي از وجودش تخليه بکند. ماهيت را از وجودش تخليه بکند. شما وقتي ميگوييد که در ذهن قضيه درست ميکنيد که «الحجر موجود» دو تا وجود ذهني داريد يکي وجود ذهني خود ماهيت، يکي هم وجود ذهني وجود. الآن شما دو تا مفهوم داريد يک مفهوم «وجودٌ موجودٌ» يک مفهوم «الحجر» دو تا مفهوم داريد اين دو تا مفهوم در ذهن وجود دارند خود مفهوم وجود الآن در ذهن وجود دارند خود مفهوم الحجر الآن در ذهن وجود دارند پس الحجر موجود در حقيقت ما چهار تا چيز داريم دو تا وجود دارند دو تا هم مفهوم. حالا شما در مقام تعقل ذهن فوق ذهن اين دو تا مفهوم را جدا ميکنيد اين ميشود تعقل. اينها در مقام تصور با وجود هستند ولي در مقام تعقل منهاي وجود ميشود اينها را فرض کرد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، همچنان در فضاي تعقل هستيم. الآن شما ميفرماييد که من ماهيت انسان را تعقل ميکنم. ماهيت انسان چيست؟ عبارت است از حيوان ناطق. اصلاً کاري با وجودش نداريم همان عدم اعتبار است، نه اعتبار عدم. اين ميشود تعقل.
«وهم و فهم» اينجا همانطور که حضرت استاد اشاره فرمودند « علي وزان مقدّمة شرح الفصوص للقيصري» يعني اين سخن ريشه عرفاني دارد. حالا إنشاءالله ببينيم در آن «والحقّ» که جناب ملاصدرا ميگويند «فالحق» آنجا دارد ميرود به سمت اينکه کمک بگيرد از عرفان در بحث روشن کردن فضاي ماهيت در ذهن که اصطلاحاً ماهيات ظهورات الأشياء في الأذهان اين عبارت عبارتي است که ريشه در عرفان دارد. الماهيات ظهورات الأشياء في الأذهان، نه في الأعيان. ما وقتي ميگوييم شجر و حجر، شجر و حجر که در خارج وجود ندارند. در خارج هر چه هست هستي است. آن وجود وقتي به ذهن ميخواهد بزند يک نوري ميآيد که آن نور آن ماهيتش را در ذهن ميآورد و الا ما در خارج بيش از وجود نداريم وجود الشجر است همين.
«وهم وفهم[1] : و ما يقال:» آنچه که گفته شده است «إنّا نتصوّر الماهيّة مع الذهول عن وجودها» اگر کسي اين چناني بگويد «إنّما هو بالنسبة إلي الوجود الخارجي» اين سخن نسبت به وجود خارجي است ولي نسبت به وجود ذهني نخير. نسبت به وجود ذهني نميتوانيم ماهيت را تصور کنيم بدون وجود. ببينيد همچنان ما در تصور هستيم در تعقل نيستيم. ما از تعقل کمک ميگيريم از اين مفهوم و واژه کمک ميگيريم که بتوانيم خودمان را از اين وهم نجات بدهيم. اين وهم چه ميگويد؟ ميگويد شمايي که داريد يک گزاره خارجي درست ميکنيد يعني به لحاظ خارج درست ميکنيد حق با شماست. ميفرمايد که «إنّا نتصور الماهية مع الذهول عن وجود الماهية» در خارج «إنّما هو بالنسبة إلي الوجود الخارجي».
ولي ميخواهيد در ذهن درست بکنيد نميتوانيد ماهيت را تصور بکنيد بدون وجود «إذ لو نذهل عن وجودها الذهني» اگر بخواهيم در وجود ذهني چنين تفکيک و انفکاکي داشته باشيم لازمهاش اين است که اصلاً ماهيت را تصور نکنيم. چرا؟ چون ماهيت در ذهن موجود است به وجود ذهني موجود است بنابراين در خارج شما ميتوانيد بگوييد که ما ميتوانيم به لحاظ خارج ماهيت را از ذهن و از وجود جدا بکنيم ولي در ذهن نميتوانيم چنين کاري بکنيم.
به عبارتي ديگر شما دو تا گزاره داريد يک گزاره بالنسبه به خارج يک گزاره بالنسبه به ذهن. آن وقتي که بخواهيد بگوييد «الشجر موجود في الخارج» اينجا ميتوانيد بگوييد شجر جدا وجود جدا، ما اينها را از همديگر تفکيک ميکنيم. ولي وقتي خواستيد اين «الشجر موجودة» را در ذهن بياوريد خود اين الشجر وجود اصلاً تحققش به چيست؟ به وجودي ذهنياش است بدون وجود ذهني تحقق ندارد. غافل از اينکه به اين بزرگوار بايد بگوييم که به همان دليلي که شما ميگوييد ماهيت در ذهن منهاي وجود خارجي تحقق ندارد در خارج هم ماهيت بدون خارجي تحقق ندارد اين همين است. اصلاً ماهيت نميتوانيم بگوييم وصلش است عينش است. ماهيت که جدا نيست الآن اين آقا جدا کرده گفته شما وقتي ميخواهيد يک گزارهاي را به لحاظ خارج درست بکنيد ميتوانيد بگوييد که ما ماهيت را تصور ميکنيم وجود را جدا ميکنيم بعد ميگوييم که ماهيت غير از وجود است و اينجا اين مغايرت را ميتوانيم بفهميم.
ولي خواستيد به لحاظ ذهن درست بکنيد ذهن چه ميگويد؟ متوهم ميگويد که ذهن ميگويد به محض اينکه ماهيت را ميخواهيد تصور کنيد بايد با وجود همراه باشد. ما در حقيقت به او ميگوييم به همين لحاظ و وزاني که شما اين سخن را در ارتباط با ذهن ميگوييد در خارج هم مسئله همينطور است.
«و ما يقال: إنّا نتصوّر الماهيّة مع الذهول عن وجودها» اگر شما چنين فرمايشي داشته باشد که «إنّما هو بالنسبة إلي الوجود الخارجي» ولي در فضاي ذهني اين همچنان در فضاي وهم هستيم اين آقاي واهم ميگويد «إذ لو نذهل عن وجودها الذهني» وجود ذهني ماهيت اصلاً «لم يكن في الذهن شيء أصلاً» اينکه در خارج است را ما داريم ميگوييم. اين آقا نتوانسته تحليل و تفکيک بکند. ميگويد در خارج وجود غير از ماهيت است. ولي در ذهن يکي است چرا؟ چون به محض اينکه شما ماهيت را تصور کرديد تصورش يعني چه؟ يعني وجود ذهنياش. «إذ لو نذهل عن» وجود ذهني ماهيت «لم يکن في الذهن شيء أصلا» چرا؟
«ولو سلم ذهولنا عن وجودها الذهني» اگر ما بگوييم غفلت داريم «ذاهل» يعني غافل. اگر بگوييم غافليم از وجود ذهني ماهيت از وجودش غافليم «مع عدم الذهول عنها» از خود ماهيت غافل نيستيم اين «لا يلزم أيضاً أنّها تكون غير الوجود مطلقاً» اين لازمهاش اين است که اصلاً شما بدانيد که اين غير از وجود چيز ديگري نيست. ماهيت ذهني را شما وقتي وجود را از او برداريد چه ميماند؟ هيچ چيزي وجود ندارد. به تعبير ايشان «لم يکن في الذهن شيء اصلا» اينجا ايشان ميفرمايد که اگر شما بخواهيد چنين تصوري بکنيد و در ذهن ماهيت را منهاي وجود لحاظ بکنيد اصلاً چيزي وجود ندارد.
يک بار ديگر: «ولو سلم ذهولنا» اگر فرض کنيم که ما از وجود ذهني ماهيت غافليم ولي از خود ماهيت غافل نيستم «مع عدم الذهول عنها» اين «لا يلزم أيضا» لازم نميآيد «أن الماهية تکون غير الوجود مطلقا» که ماهيت يک چيزي باشد غير از وجود. ماهيت غير از وجود چيزي نيست در ذهن. در خارج ميخواهيد جدا بکنيد عيب ندارد کرديد. اما در ذهن همان ماهيت أي وجود. وجود أي ماهيت. چرا؟ «لجواز أن تكون الماهيّة وجوداً خاصّاً يعرض لها الوجود في الذهن بوجه و هو كونها في الذهن» اين سخن ما اينجا تمام نميشود ولي اجازه بدهيد يک توضيح مختصر بدهيم ولي تفصيلش را إنشاءالله در جلسه بعد بگيريم.
ميفرمايند که اگر ما فرض کنيم که از وجود ذهني ماهيت غافل شديم اگر بخواهيم از ماهيت هم بگوييم غافل نيستيم ولي از وجود ذهني غافل هستيم، اين يعني اصلاً ماهيت وجود ندارد چرا؟ چون وجود ماهيت در ذهن. در خارج شما آمديد جدا کرديد و گفتيد وجود اصيل است خيلي خوب! وجود اصيل است و ماهيت يک چيز جدايي است. ما ميتوانيم جدا بکنيم. اين حرف البته ناتمام است حرف ناقصي است ما اتفاقاً داريم ميگوييم به همان وزاني که الآن شما در ارتباط با ماهيت و وجود در ذهن داريد حرف ميزنيد ما ميگوييم به همان وزان در خارج است چرا؟ آن وابستگي تام بين ماهيت و وجود در خارج به همين ميزان است که شما در ذهن داريد تصور ميکنيد اينجا ... چرا؟ چون آن چيزي که شما داريد تصور ميکنيد که ماهيت و وجود در ذهن يک چيزي غير از چون در هر دو وعاء کان تامه است هليت بسيطه است وجود الشيء است در هر دو وعاء. چه در ذهن چه در خارج. اگر در خارج ما بخواهيم جدا بکنيم در ذهن بايد جدا بکنيم.
«و لو سلم ذهولنا عن وجودها الذهني مع عدم الذهول عنها لا يلزم أيضاً أنّها» اين ماهيت «تكون غير الوجود مطلقاً» اعم از ذهن و خارج «لجواز أن تكون الماهيّة وجوداً خاصّاً يعرض لها الوجود في الذهن بوجه و هو كونها في الذهن» شما الآن ميخواهيد «ثبوت شيء لشيء» درست کنيد شما بگوييد در ذهنتان ميخواهيد بگوييد که «الحجر موجود» پس بايد اين ماهيتي که هست ثبوت داشته باشد وجود داشته باشد و الا گزاره ذهني نخواهيد داشت. گزاره ذهني يعني چه؟ يعني ميگوييد که يک ثابتي داريد يک مثبتله. يک ماهيتي داريد يک وجودي ميخواهد بيايد اين مثبت له بايد قبلاً وجود داشته باشد. اگر وجود نداشته باشد وجود ذهني نداشته باشد اصلاً مثبت له نداريم هيچ. نميتوانيم گزاره درست بکنيم.
«لجواز أن تکون» براي اينکه جايز است باشد «أن تکون الماهية وجوداً خاصّاً يعرض» عارض بشود براي اين ماهيت «الوجود في الذهن بوجه و هو کونها في الذهن» حالا إنشاءالله در جلسه بعد.