1403/07/30
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: نحوه وجود ماهيت و وجود در خارج
بحث در فصل بيست و دوم در باب نحوه وجود ماهيت و وجود در خارج است. بعد از اينکه در فصل بيست و يکم تغاير مفهومي بين وجود و ماهيت را بيان فرمودند تبيين فرمودند که وجود مفهومي دارد ماهيت يک مفهومي دارد و هرگز اين دو باهم هيچ مساسي به لحاظ اينکه وحدت داشته باشند عينيت داشته باشند اتحاد داشته باشند نيست دو تا مفهوم مستقلي است يکي از چيستي حکايت ميکند و ديگري هم از هستي. اين مسئله را در فصل بيست و يکم باز کردند و تبيين فرمودند ولي فصل بيست و دوم آمدند به اينکه بگويند اين وجود و ماهيت در خارج چه نوع ارتباطي با همديگر دارند. بعد از بيان اصالت وجود و اينکه تنها حقيقتي که در خارج اصيل است و منشأيت اثر است و واقعيت دارد و تحقق بالذات دارد و تحقق بالعرض ديگران به توسط وجود هست نحوه وجود ماهيت در خارج را دارند بررسي ميکنند آيا به نحو وحدت است؟ آيا به نحو اتحاد است؟ آيا به نحو مغايرت است؟ اين سه فرض ممکن است مطرح بشود. آيا اينها عين هماند؟ و در حقيقت تغايرشان فقط در مقام مفهوم است؟ عينيت فقط در حد وحدت باهم همراه هستند؟ يا اتحاد باهمديگر دارند دو امري هستند که متفاوتاند اما در خارج باهم متحدا يافت ميشوند يا نه، اينها امور متغاير هستند اين سه فرض را ميشود براي اين سه مسئله يعني وجود و ماهيت در خارج بيان داشت.
در جلسه قبل تا يک حدي از بحث را پيش برديم ولي مباحث براساس استدلال و برهان دارد جلو ميرود که ما ببينيم که اگر ماهيت بخواهد فقط در خارج وجود داشته باشد نحوه وجود ماهيت در خارج چگونه است؟ در باب وجود چون اصات وجود حکمفرما بود و اول هم فرمودند «لأنه حيث بينّا ان الوجود بالمعني الحقيقي من الأمور العينية» اين امر روشني است بيان شد تبيين شد که وجود داراي تحقق بالذات است و هيچ بحثي در تحقق بالذات وجود نيست بحث اين است که ماهيت در خارج چگونه يافت ميشود؟
قطعاً با اصالت وجود ديگه نميشود براي ماهيت اصالتي را فرض کرد اما حالا که نميشود براي او يک وجود مستقل و اصيلي دانست چه نحو از وجود براي ماهيت هست؟ لذا تبيينشان اين است که «نحو من الإتحاد و متحدا بها» يعني وجود متحد است با ماهيت به نحوي از اتحاد. يکي از فروضي که در مسئله است و بايد خوب باز بشود اين است که بسيار خوب، ما ميگوييم که ماهيت معروض است و وجود قائم به ماهيت است بسيار خوب! همانطوري که درذهن ميگوييم که شجر موجود است شجر معروض است و موجود که محمول هست قائم به اين معروض است ما يک عارضي داريم بنام وجود يک معروضي داريم بنام ماهيت اينها در خارج هم اينگونه هستند همانطوري که در ذهن «إن الوجود عارض الماهية تصورا» در خارج هم مسئله همينطور است، چون يکي از فروض مسئله اين است. اگر بنا باشد که اينطور فرض بشود که در زعم بسياري از کساني که به هر حال به اصالت وجود معتقد نبودند و نيستند چنين تصوري را دارند که ماهيت معروض است و وجود عارض بر آن است ما ببينيم که آيا در اين فرض چه موقعيتي به لحاظ هستيشناسي پيش ميآيد؟
براساس قاعده عروض، اين را معتقديم که «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» يعني اگر يک چيزي بناست بر چيز ديگري عارض بشود اين قطعاً متفرع بر اين معناست که آن معروض و آن مثبت له قبلاً وجود داشته باشد و الا اگر وجود نداشته باشد چگونه يک شيئي ميشود عارض بر آن باشد؟ اين قاعده بسيار قاعده راهگشايي است براي حل مسئله، چرا؟ چون اگر کسي مدعي است به اينکه وجود در خارج عارض بر ماهيت است بايد اين امر را بپذيرد که اگر وجود عارض است بايد معروضش قبل از وجود اين موجود باشد.
اگر حالا پس ميرويم به عنوان اينکه ماهيت به عنوان معروض قبل از وجود عارض که وجود باشد بايد باشد. اگر بنا باشد که يک وجودي براي ماهيت باشد چون خود ماهيت که نفس الوجود نيست اگر يک چيزي نفس الوجود بود حقيقة الوجود بود نيازي به وجود نداشت مثل اصل وجود. موجود وجود دارد و اين تحقق بالذات است ولي ماهيت وجود دارد تحقق بالعرض است. به هر حال ماهيت «من حيث هي» را همه معتقدند «لا موجودة و لا معدومة» ماهيت بذاته تحقق ندارد ماهيت از ناحيه جاعل و علت برايش وجود ميآيد. ماهيت غير از وجود است.
ببينيد وجود متحقق بالذات است ماهيت متحقق بالعرض است اگر متحقق بالعرض است بحث اين است که اين وجودي که براي او ميآيد اين وجود چه موقعيتي دارد که حالا شما ميخواهيد وجود بعدي را بر او ملحق کنيد؟ اگر بفرماييد که اين وجودي که براي ماهيت است که مشخص شد که بالذات نيست از بيرون دارد ميآيد يا از ناحيه خود همين وجودي که دارد عارض ميشود براي ماهيت باشد يا از قبل باشد. اگر از قبل باشد ما نقل کلام ميکنيم در آن وجود سابق که در حقيقت ماهيت ما به آن وجود سابق موجود است.
پرسش: ...
پاسخ: براي اينکه ماهيت بايد معروض باشد اگر بخواهد معروض باشد بايد قبلاً وجود داشته باشد.
پرسش: ...
پاسخ: چون اگر وجود عارض است براساس قاعده فرعيت «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» بايد ماهيت قبلش وجود داشته باشد ما الآن سخن در وجود ماهيت داريم قبل از اينکه اين وجود عارض بر او بخواهد بيايد. بيان کرديم که ماهيت که ذاتاً تحقق و وجود ندارد. پس اين وجودي که براي ماهيت هست که قبل از وجود عارض بايد وجود داشته باشد از چه ناحيهاي است. از دو حال ميتواند برخوردار باشد يا خارج از دو حال نيست يا اين وجود ماهيت از ناحيه همين وجود عارض است، اين يک فرض؛ يا نه، از يک جايي ديگري اين وجود را گرفته است. اگر از ناحيه ديگري گرفته باشد اين وجود را ماهيت گرفته باشد ما نقل کلام در آن وجود ميکنيم ميگوييم آن وجود از کجا آمده که براي اين ماهيت آمده است؟ اين يا منتهي به دور است يا منتي به تسلسل پس قطعاً نميتوانيم بگوييم که يک وجودي از بيرون براي اين آمده است.
يک ماهيتي ما داريم مثل ماهيت شجر، ذاتاً وجود ندارد بناست وجودي بر او ملحق بشود چون «ان الوجود عارض الماهية» اين وجودي که ميخواهد عارض بشود بايد آن معروضش قبلاً وجود داشته باشد آن معروض وجودش را از کجا گرفته؟ ثبوتش را از کجا گرفته؟ اگر بفرماييد از قبل گرفته، ما نقل کلام در قبل ميکنيم بحث دور و تسلسل پيش ميآيد. اما اگر بگوييد نه، اصلاً از قبل هم ماهيت ثبوتي نداشته، ثبوتش از ناحيه همين وجود عارض است، اينجا بحث «تقدم الشيء علي نفسه» پيش ميآيد. ميگوييم که اين ماهيت اگر وجودش را از همين وجود عارض بخواهد بگيرد لازمهاش اين است که قبل از اينکه اين عارض بر او بيايد اين بايد وجود داشته باشد اين «فرع ثبوت المثبت له» است. چون «فرع ثبوت المثبت له» است پس بايد قبل از اينکه تحقق داشته باشد تحقق داشته باشد و اين بحث تقدم الشيء علي نفسه يا تأخر الشيء علي نفسه را به همراه دارد و اين هم باطل است.
با اين چکار ميکنيم؟ ما با اين کار ميخواهيم بگوييم که پس بنابراين وجود در خارج قائم به ماهيت نيست آنگونه که در ذهن قائم است. بله، در ذهن قائم است «إن الوجود عارض المهية تصوراً» ولي اينجور نيست که در خارج وجود شجر متفرع بر ماهيت شجر در خارج باشد. اين را که نفي کرديم ميرويم سراغ اينکه پس مغايرت نيست حالا آيا اتحاد است يا عينيت اين را بايد حل بکنيم.
ديروز تا اينجا خوانديم «أو زائداً عليها» يا «علي نحو الاتحاد» است که ديروز خوانديم. يا اين وجود زائد است.
پرسش: ... اين وجود وجود خارجي است ... اين وجود ذهني با وجود خارجي کاري باهم ندارند ...
پاسخ: ما ميخواهيم آنچه در ذهن هست عيناً در خارج نيست. ميخواهيم بگوييم در ذهن ما ميتوانيم يک ثبوتي اول براي ماهيت قائل شويم تصور کنيم ماهيت را. بعد يک وجودي را بر آن عارض کنيم اين محذوري ندارد «إن الوجود عارض المهية تصورا» ولي در خارج چکار کنيم؟ در خارج بالاخره ما اين دو تا مفهوم را داريم در خارج آيا ميتوانيم چنين کاري بکنيم؟ يعني همان کاري که در ذهن انجام ميدهيم که ميگوييم «انّ الوجود عارض المهية تصورا» آيا در خارج هم ميتوانيم چنين ثبوتي را اول براي ماهيت قائل شويم بعد وجود را برايش بياوريم؟
پرسش: ...
پاسخ: در خارج بله. «أو زائداً عليها» يا اينکه وجود. ببينيد «فلو لم يکن الوجود الإمکاني متحدا بالماهية لکان إما» لکان اين وجود «إما نفس الماهية» که اين حرف حق است که بعداً اين را برميگرديم. «أو زائداً عليها» اگر نفس ماهيت باشد نفس ماهيت نه به معناي ماهيت که جزء و جنس و فصل و اين حرفها باشد. نه، تحققش باشد. ما به اين ميخواهيم برسيم که وجود نفس الماهيه است به لحاظ تحقق. ما در خارج دو تا امر متحقق نداريم يکي وجود و يکي ماهيت. تحقق ماهيت بالوجود است همين. ما يک وجودي داريم که اين وجود خارجي همان چيزي است که از آن ماهيت انتزاع ميکنيم همانطوري که همان چيزي است که از آن وجود را انتزاع ميکنيم. اگر نفس ماهيت نباشد يا زائد بر اوست «لکان إما نفس الماهية» لکان الوجود. اسم کان، وجود است. «لکان الوجود إما نفس الماهية أو زائدا علي الماهية قائماً بها في الأعيان» در خارج. در ذهن که مشخص است قائم است. اما در عين هم ميخواهند باشد.
چهجوي قيام دارد؟ به نحو «قيام الصفة بالموصوف» همانطوري که ميگوييم «الجسم ابيض» جسم را اول داريم بياض را بر آن جسم ميآوريم و ميگوييم ابيض. «أو زائداً عليها قائماً بها في الأعيان» چه نحوه قيامي؟ «قيام الصفة بالموصوف». اين تمام شد. پس بايد اينجور فرض کنيم. عينيت که نشد. ميگوييم که يکي بر ديگري قائم است.
حالا اينجا مسئله فرعيت پيش ميآيد ميفرمايند که «و قيام الشيء بالشيء و ثبوته له فرع قيام ذلك الشيء» آن بايد قبلاً وجود داشته باشد. «فرع قيام ذلک الشيء لا بما يقوم به» ميخواهد بگويد قبل از اينکه اين وجود بخواهد عارض باشد بايد اين ماهيت وجود داشته باشد نه وجودي که به وجود لاحقش بخواهد تحقق پيدا بکند. يک وجودي بايد قبل داشته باشد. اين «لا» برميگردد به آن چيزي که «لا» به چيزي که يعني اين شيء قائم باشد به چيزي که آن چيز «يقوم به». «لا بما يقوم به و ثبوته في نفسه» نه به چيزي که ثبوتش في نفسه است. يعني آقاي وجودي که لاحق است بخواهد بيايد ثبوت ماهيتي که بايد قبل باشد را بخواهد تأمين بکند. اين نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله. چرا؟ چون اگر چنين بخواهد باشد که اين مثبتله ثبوتش را از ناحيه ثابت بخواهد بگيرد اگر اينطور باشد «فيلزم تقدّم الشيء علي نفسه» اين يک محذور. يا بفرماييد که «أو تكرّر أنحاء وجود شيء واحد من حيثيّة واحدة» يعني چه؟ چون دو تا فرض دارد. ملاحظه بفرماييد الآن اين الف و اين باء گفتند الف اگر بخواهد بر باء متفرع بشود بر او ثابت بشود اين باء بايد قبلاً وجود داشته باشد. اين وجود يا از ناحيه همين وجود ميخواهد بيايد اين را فرمودند «تقدم الشيء علي نفسه» است يا نه، اين يک وجودي از غير ميخواهد بگيرد. اين وجودي که از ناحيه غير ميخواهد بگيرد اين وجود چه وجودي است؟ ميگويند هم اين ميخواهد به او وجود بدهد هم از بين ميخواهد برود هم از خارج ميخواهد برود ميشود يک ماهيت داراي وجودات مختلف براي اينکه ما نقل کلام در آن وجود ميکنيم و وجود قبلتر ميکنيم و وجود قبلتر ميکنيم در خصوص «من حيثية واحدة» يعني چه؟ يعني در حيث کان تامهاش. اصل تحققش چون بحث بحث اصل تحقق ماهيتش است. «من حيثة واحدة» که کان تامه و تحقق خود همين ماهيت است يا بايد بگوييم که «تقدم الشيء علي نفسه» پيش بيايد اگر از راه ثابت بخواهد براي مثبت له ثبوت حاصل بشود. يا بخواهد از راه غير اين حاصل بشود.
پرسش: ...
پاسخ: اين هم اگر تکرر امر واحد باشد يعني هم از ناحيه ثابت ميخواهد بگيرد هم از ناحيه غير مثبت له. «فيلزم تقدم الشيء علي نفسه» اين يک محذور. اگر بخواهد از ناحيه ثابت تأمين بشود. يا «تکرر أنحاء وجود شيء واحد من حيثية واحدة» تکرر شيء يعني چه؟ يعني اين مثبت له، يعني ماهيتي که ميخواهد وجودش مثبتله باشد بايد وجودش را از قبل از يک جايي گرفته باشد. ما نقل کلام ميکنيم آن وجود از کجا آمده؟ باز آن هم همينطور. چون آن وجود هم يک ماهيتي دارد يک وجودي آمده که ميخواهد اين وجود چون آن وجود که بدون ماهيت نيست آن وجود آمده و ميخواهد به اين ماهيت ثبوت بدهد.
«و كلاهما ممتنعان» هر دو ممتنع است. هم تقدم شيء علي نفسه ممتنع است يک محذور؛ و هم تکرر انحاء وجود في شيء واحد من حيثية واحده ممتنع است «لأنّ ما لا كون له في نفسه لا يكون محلاًّ لشيء آخر» اين ماهيتي که تحقق بالذات ندارد اين نميتواند محل چيز ديگري باشد. اين بايد مثبت له تثبيت شده باشد موقعيت داشته باشد محل شده باشد بعد حالّي و عارضي بر او ملحق بشود اين تحقق ندارد. «لأن ما لا کون له في نفسه» آن چيزي که تحقق بالذات ندارد «لا يکون محلا لشيء آخر».
با يک عبارت ديگر: «فكون الماهيّة إمّا بالوجود العارض» کون الماهيه يعني وجود ماهيت، تحقق ماهيت. «فکون الماهية» يعني تحقق ماهيت «إما بالوجود العارض» است اين «فيلزم تقدّم الشيء علي نفسه، ضرورة تقدّم» چرا شما ميگوييد اين تلازم براي چيست؟ براي اينکه «ضرورة تقدم وجود المعروض علي وجود العارض» اگر بخواهد وجود عارض بر معروض ترتب پيدا بکند بايد معروض وجود داشته باشد بنابراين «فکون الماهية» يعني اگر بخواهيم که «کون الماهية» يعني تحقق ماهيت. تحقق ماهيت «إما بالوجود العارض» است لازم ميآيد که «تقدم الشيء علي نفسه»، يک؛ چرا تقدم شيء علي نفسه است؟ براي اينکه «ضرورة تقدم وجود المعروض علي وجود العارض».
اين سخن که ما بگوييم «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له حتي بوجود الثابت» اين حرف باطلي است اين بايد قبلاً وجود داشته باشد و الا لازم ميآيد «تقدم الشيء علي نفسه». «فکون الماهية» بودن ماهيت «إما بالوجود العارض فيلزم تقدم الشيء علي نفسه» چطور؟ براي اينکه «ضرورة تقدمّ وجود المعروض علي وجود العارض وإمّا بوجود آخر فيلزم المحذور» همين که عرض کرديم يا از ناحيه همين ثابت ثبوت مثبت له ما باشد يا از ناحيه غير باشد که برگشت آن به تسلسل و دور است. «و اما بوجود آخر فيلزوم المحذور الثاني» محذور ثاني چيست؟ «تکرر انحاء وجود الشيء الواحد من حيثية واحدة» اين محذور ثاني است که اگر اين اتفاق بيافتد «و ينجرّ إلي التسلسل في المترتبات من الوجود المجتمعة». تسلسلي که باطل است آن تسلسلي است که اين سه شرط را داشته باشد يکي اجتماع در وجود دو کثرت و سه هم ترتب. اين سه تا را داشته باشد الآن اين عبارت راجع به تسلسل محال است. اگر اجتماع در وجود نداشته باشند اينکه مثل اعداد که اجتماع در وجود ندارند هر وقت شما اضافه کرديد. يا ترتب نداشته باشد مثلاً بينهايت ذرات يا اين سنگريزهها هستند. اينها که ترتب وجودي ندارند.
بنابراين کثرت، ترتّب، اجتماع، اين سه اگر باشد تسلسل محال پيش ميآيد. ايشان اين عبارتش ناظر به اين است «فينجر الي التسلسل في المترتبات من الوجود المجتمعه» ترتب وجودي باشد اجتماع باشد و کثرت هم که هست. ايشان دارند چکار ميکنند؟ مرحوم ملاصدرا خوب دارد باز ميکند که کسي ببينيد مسئله برهاني است فقط وجدان ما يک مقدار با ما همراه نيست در اين رابطه. يکي دو فصل قبل گفتيم ما يک تعارضي بين وجدان و برهان ميبينيم. برهان مسئله همين است برهان ميگويد وجود اصيل است و اين وجود اگر بخواهد در خارج با ماهيت تحقق داشته باشد بايد بررسي بشود اين ماهيت نميتواند قبل از وجود باشد. بعد از وجود هم که نيست پس با او هست. اين با او بودن نحوهاي از اتحاد را ميرساند که بيان ميکنند.
محذورات متعددي اين قضيه دارد يعني اگر بخواهيم بگوييم که ماهيت قبل از وجود بخواهد وجود داشته باشد محذورات متعددي است يکي بحث «تقدم الشيء علي نفسه» بود يکي هم بحث تسلسل است باز هم محذورات ديگر. «وهذا التسلسل مع امتناعه بالبراهين و استلزامه لانحصار ما لا يتناهي بين حاصرين الوجود و الماهيّة يستلزم المدّعي» اين تسلسل يک محال ديگر راهم با خودش دارد آن محال چيست؟ اين است که بينهايت محصور بين حاصرين باشد. يعني ما بينهايت وجود داشته باشيم در حالي که اين بينهايت بين حاصرين يعني بين وجود و ماهيت گير کرده است. ما يک وجود و ماهيت داريم درست است؟ اين شجر را ميخواهيم بررسي بکنيم که اين وجود ماهيت که بايد قبل از وجودش باشد يعني مثبتله باشد اين چهجوري تحقق پيدا ميکند؟ اگر بگوييم از راه همين ثابت ميآيد که «يلزم تقدم الشيء» اين را ميگذاريم کنار. اگر بخواهيم از قبل باشد، اين وجود به وجودي ديگر به وجودي ديگر به وجودي ديگر ميشود تسلسل و بينهايت. در حالي که بينهايت بين حاصرين ميشود. ما چون يک وجود و يک ماهيت بيشتر نداريم. ما يک وجود شجر داريم و يک ماهيت شجر ميخواهيم ببينيم که اين وجود ماهيتي که بناست قبل از وجود شجر باشد از کجاست؟ شما داريد بينهايت يک سلسله نامتناهي درست ميکنيد براي امري که بين حاصرين محصور است.
بنابراين اين تسلسل ضمن اينکه ذاتاً خودش ممتنع است يک ممتنع ديگر را هم استلزام و به دنبال دارد. آن ممتنع ديگر چيست؟ بينهايت محصور بين الحاصرين باشد. «وهذا التسلسل مع امتناعه بالبراهين» اين هيچ. «و استلزامه لانحصار ما لا يتناهي بين حاصرين» حاصرين کدام است «الوجود والماهيّة» وجود و ماهيت شجر اين «يستلزم المدّعي» اصلاً مدعاي ما را اثبات ميکند. وقتي تسلسل باطل شد اين تسلسل باطل مستلزم اثبات مدعاي ماست. مدعاي ما چيست؟ «و هو كون الوجود نفس الماهيّة» چرا؟ چون ما تعدد را از بين برديم گفتيم تعدد راه ندارد. آن محذور «تقدم الشيء علي نفسه» که باطل شد آنکه هيچ. اين فقط يک محذور ديگر مانده و آن محذور اينکه اين ماهيت به وجودات بينهايت بسته باشد. تسلسل که محال شد ما چکار ميکنيم که تعدد وجود ندارد. حالا که تعدد وجود ندارد پس مدعاي ما درست ميشود عينيت است که درخارج وجود دارد.
«وهذا التسلسل مع امتناعه بالبراهين» يک «و استلزامه لانحصار ما لا يتناهي بين حاصرين الوجود و الماهيّة» همين تسلسل ممتنع «يستلزم المدّعي» استلزام مدعي چيست؟ «و هو كون الوجود نفس الماهيّة في العين» ما اين را داريم ادعا ميکنيم ما مغايرت خارجي را نفي کرديم زيادت را نفي کرديم وقتي مغايرت خارجي مفهومي را پذيرفتيم مغايرت خارجي و زيادت خارجي نفي شد ميشود متحد و عينيت. «يستلزم المدعي و هو کون الوجود نفس الماهية في العين» نه در ذهن. در ذهن که باهم مختلف بودند.
چطور؟ شما لطفاً توضيح بدهيد چطور اين مدعاي شما اينجوري شد؟ چون به هر حال مدعا اين است که يا زيادتي هست يا نيست. اگر زيادتي نبود ميشود اتحاد. ميشود وجود تحققش عين ماهيت است ميشود مقصود ما. «لأنّ قيام جميع الوجودات العارضة لها» ماهية «بحيث لا يشدّ عنها وجود عارض يستلزم وجوداً لها غير عارض و إلّا لم يكن الجميع جميعاً» شما بايد همه انحاء وجود را از اين ماهيت سلب بکنيد. همه وجوداتي که تا نهايت داريد فرض ميکنيد همه را بايد سلب بکنيد. وقتي سلب شد چه ميشود؟ يک وجود پيدا ميکنيم و يک ماهيت. ميگوييم ماهيت هم وجود ندارد چرا؟ چون از ناحيه ثابت که نبايد بيايد «يلزم تقدم الشيء علي نفسه» از بيرون هم که نبايد بيايد پس بايد عين ماهيت و ماهيت عين وجود بشود. ما راه ديگري نداريم از اين دو حال که خارج نيست يا غير است در خارج «علي نحو الزياده» يا عين است «علي نحو التحقق و الوحدة».
«يستلزم المدّعي و هو» مدعاي ما چيست؟ «كون الوجود نفس الماهيّة في العين؛ لأنّ قيام جميع الوجودات العارضة لها» ماهية «بحيث لا يشدّ عنها وجود عارض يستلزم وجوداً لها غير عارض» که ديگه کاري ميکند که هيچ وجودي که بر او بخواهد عارض باشد برايش ايجاد نميکند همه را از بين ميبرد اين امتناع. «لأن قيام جميع الوجودات العارضة لها بحيث» چرا؟ چون اگر بخواهد ايجاد بکند لازمهاش اين است که آن محذورات تسلسل و اينها پيش بيايد. «لأنّ قيام جميع الوجودات العارضة للماهية بحيث لا يشد عنها وجود عارض» هيچ وجود عارضي از او جدا نيست که «يستلزم وجوداً لها غير عارض» که بخواهد يک وجود ديگري که غير عارض است برايش ايجاد بکند يعني اين محذور را بيان بفرماييد که چهجوري ميشود؟
ما داريم تصوير خودمان را باز و منقح ميکنيم که روشن بشود که اگر از ناحيه خارج بخواهد براي ماهيت يک وجودي پيدا بشود چه موقعيتي پيدا ميکند؟ وجود عارض که خود ثابت است اينکه محذور «تقدم الشيء علي نفسه» دارد که هيچ. آنکه الآن جاي بحث دارد اين است که اين ماهيت وجود خودش را از بيرون گرفته باشد. چون وجود خودش را از بيرون ميخواهد بگيرد اين محذورات عديده را دارد يکي بحث تسلسل را دارد يکي هم بحث غير نامتناهي بين حاصرين را دارد پس بايد همه وجودات راما سلب کنيم. وقتي همه وجودات از ماهيت سلب شدند يک وجود ميماند که با همين وجود عارضي دارد تحقق پيدا ميکند و دو تا وجود ما نداريم. «لأنّ قيام جميع الوجودات العارضة لها» ماهية «بحيث لا يشدّ عنها وجود عارض» نميشود براي او وجود عارضي را فرض کرد که «يستلزم وجوداً لها» براي اين ماهيت «غير عارض وإلّا لم يكن الجميع جميعاً» اگر شما بخواهيد يک دانه وجود هم براي ماهيت درست بکنيد جميع نشد. همه وجودات بايد سلب بشوند تا ماهيت مبراي از وجود بشود و آن وقت است که ما ميتوانيم مسئله همراهي يک ماهيت با وجود را بيان کنيم.
پرسش: ...
پاسخ: همان تسلسلي که محال است.
راه ديگري را بيان ميکنند اين راه را هم تقريباً ما خوانديم خيلي روشن هم هست ميتوانيم بخشي از آن را بخوانيم. جناب صدر المتألهين ميفرمايند يک راه ديگري هم براي اين محذور هست. اين راه براي چيست؟ براي بيان عينيت بين وجود و ماهيت است. اين «طريق آخر» يعني ما ميخواهيم يک راه ديگري بگوييم که وجود و ماهيت در خارج عين هم هستند هيچ زيادتي ندارند مغايرتي ندارند و به يک وجود موجود هستند. «طريق آخر: لو قام الوجود بالماهيّة» اگر آن طوري که شما فرض ميکنيد ما فرض کنيم بگوييم وجود قائم به ماهيت است عارض است «فالماهيّة المعروضة إمّا معدومة فيتناقض، أو موجودة فيدور أو يتسلسل» شبيه تقريباً مسائلي است که قبلاً هم خوانديم.
ما اينجور تصور ميکنيم اين وجود به نظر شما به زعم شما عارض است بر ماهيت. اين ماهيت از دو حال خارج نيست؛ يا ماهيت معدوم است يا موجود است. اگر ماهيت معدوم باشد اينکه تناقض است. چرا؟ چون شما ميخواهيد يک چيزي را بر چيزي که موجود فرض کرديد حمل کنيد عارض ميخواهيد. اگر بخواهيد عارض باشد پس بايد اين موجود باشد. اگر فرض کنيم که معدوم است تناقض ميشود.
اگر بخواهد وجود داشته باشد محذور دور يا تسلسل پيش ميآمد «لو قام الوجود بالماهيّة فالماهيّة المعروضة إمّا معدومة فيتناقض» چرا؟ براي اينکه اين بايد موجود باشد تا وجود بر آن عارض بشود «أو موجودة» که اگر موجود هم باشد «فيدور أو يتسلسل» تبيين ميکنند: «و الجواب بأنّ قيامه» بعضي آمدند از اين دفاع کردند چه گفتند؟ «بأنّ قيامه بالماهيّة» يعني قيام وجود به ماهيت، ماهيت «من حيث هي هي لا بالماهيّة المعدومة» ببينيد آقايان اين آقاي مدافع از اين برهان گفته که شما دو فرض تصور کرديد در حالي که سه فرض قابل تصور است. اين وجود که عارض بر ماهيت است ماهيت دو حال ندارد يا معدومه يا موجوده. بلکه يا معدومه يا موجوده يا «من حيث هي» است سه فرض دارد. ماهيت معدومه اگر باشد درست است حق با شماست متناقض است. ماهيت موجوده هم اگر باشد دور و تسلسل پيش ميآيد حق با شماست. اما اين وجود ميخواهد عارض بشود بر ماهيت من حيث هي. ماهيت من حيث هي معروض اين عارض خواهد بود.
اين سخن، سخن نامطلوب و ناصوابي است چرا؟ چون اصلاً ما ماهيت من حيث هي در خارج نداريم. ماهيت من حيث هي فقط در ذهن است و احکامي هم که برايش ميآيد يک سلسله احکام ذهني انتزاعي است ماهيت من حيث هي هي سلب ضرورتين ميشود بسيار خوب! ماهيت من حيث هي هي حيثيت امکاني دارد، بسيار خوب! همه اينها در ذهن است. ما الآن ميخواهيم در خارج بحث بکنيم که آيا اين وجودي که عارض ميشود، در خارج ماهيت وجود دارد يا ندارد؟ که اگر وجود داشت ميشود محذور دور و تسلسل. اگر وجود نداشت ميشود محذور تناقض.
پرسش: ...
پاسخ: از احکامش است ولي در ذهن است. ما دنبال خارج هستيم که آيا در خارج اين ماهيت وجود دارد که وجود بخواهد بر او عارض بشود يا نه؟
«والجواب بأنّ قيامه بالماهيّة من حيث هي هي لا بالماهيّة المعدومة ليلزم التناقض، و لا بالماهيّة الموجودة ليلزم الدور أو التسلسل» بلکه قيامش به ماهيت من حيث هي هي است. «كما أنّ قيام البياض ليس بالجسم الأبيض و لا بالجسم اللاأبيض ليلزم إمّا التناقض و إمّا الدور أو التسلسل، بل قيامه بالجسم من حيث هو» اين جواب «غير نافع» يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد آقايان! اين بزرگواري هم که دارد جواب ميدهد يک تمثيلي هم مطرح کرده يک مثالي هم زده است.
گفته شما وقتي که ميخواهيد بياض را بر جسم حمل بکنيد آيا بر جسم ابيض حمل ميکنيد يا بر جسم لاابيض؟ نه بر جسم ابيض نه بر جسم لاابيض، بر جسم حمل ميکنيد. اينجا هم همين را ميگوييم که اين وجود که ميخواهد حمل بشود نه بر ماهيت موجوده نه بر ماهيت معدومه، بلکه بر ماهيت من حيث هي هي. جوابي که ميدهند اين است که ميگويند آقا! کجايي تو؟ ما جسم در خارج داريم که نه ابيض است و نه لاابيض. ما جسم در خارج داريم. اما ماهيت من حيث هي هي را در خارج نداريم که بخواهيم را بر آن حمل بکنيم.
يک بار ديگر: «و الجواب بأنّ قيامه بالماهيّة من حيث هي هي» يعني اين وجود قائم است بر ماهيت من حيث هي هي «لا بالماهيّة المعدومة ليلزم التناقض» که شما گفتيد «و لا بالماهيّة الموجودة ليلزم الدور أو التسلسل» که شما گفتيد بلکه قائم است به ماهيت من حيث هي هي. مثال ميزنند «كما أنّ قيام البياض ليس بالجسم الأبيض» يک «و لا بالجسم اللاأبيض» دو، تا «ليلزم إمّا التناقض وإمّا الدور أو التسلسل، بل قيامه» بياض و سفيدي «بالجسم من حيث هو» ميفرمايد اين جواب «غير نافع» چرا؟ «لأنّ الماهيّة من حيث هي هي مع قطع النظر عن الوجود و العدم ليس لها تحصّل في الخارج» ماهيت من حيث هي هي کجا هست؟ ما بحث خارج را داريم شما بحث ذهن را داريد ميکنيد. «ليس لها تحصل بالخارج إلّا باعتبار وجودها» ماهية «لاسابقاً عليه» بنابراين «فلا يجوز أن يثبت لها في الخارج شيء من هذه الجهة بل كلّ ما يعرضها» ماهية «من هذه الجهة يكون من لوازمها الانتزاعيّة الّتي لا وجود لها في العين بخلاف الجسم من حيث هو».
شما داريد چکار ميکنيد؟ شما داريد اين احکامي را بر ماهيت حمل ميکنيد که اين ماهيت در ذهن است. ماهيت در ذهن سلب ضرورتين دارد ماهيت در ذهن استواء نسبت دارد ماهيت در ذهن امکان دارد همه اين احکام انتزاعي است همهاش در ذهن است ما در بحث خارج داريم که آيا ماهيت در خارج وجود دارد يا نه؟ و اين غير از مثال ماست. ما اين را ميخوانيم اگر جاي ابهام داريم فردا سؤال ميکنيد «فلا يجوز أن يثبت لها في الخارج شيء من هذه الجهة» نگاه کنيد هيچ حکمي از اين جهت. «من هذه الجهة» يعني چه؟ يعني من حيث هو هو. «من هذه الجهة» يعني من يحث هو هو بر آن حمل نميشود. «بل كلّ ما يعرضها» ماهية «من هذه الجهة» يعني من حيث هو هو چيست؟ «يكون من لوازمها الانتزاعيّة» از لوازم انتزاعي است مثل امکان مثل سلب ضرورتي مثل استواء نسبت «الّتي لا وجود لها» اين لوازم «في العين» اما جسم فرق ميکند «بخلاف الجسم من حيث هو، أي مع قطع النظر عن البياض و اللابياض» جسم با قطع نظر از بياض و لا بياض موجود است. وقتي موجود شد ما ميتوانيم بياض را بر آن حمل کنيم ولي من حيث هو هو که ماهيت موجود نيست. «فإنّه» اين جسم من حيث هو از اين جهت «موجود في الخارج بهذه الحيثيّة» يعني مع قطع النظر عن البياض و اللابياض «بهذه الحيثية وجوداً سابقاً علي وجود البياض ومقابله» که لابياض باشد.