درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/25

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: اصالت وجود و احکام آن

 

در فصل بيست و يکم از منهج ثاني مباحث برگشت دوباره به بحث‌هاي اصالت وجود و احکامي که براي وجود هست. در بحث اصالت وجود اين معنا هست که وجود اصيل است و براهين متعددي بر آن هم اقامه شده و براهين پذيرفته شده‌اي هم هست اما به هر حال اين دوئيت و دوگانگي بين وجود و ماهيت همواره موجب يک دل‌مشغولي است که بالاخره موقعيت ماهيت چه خواهد شد؟ آيا در خارج هست؟ آيا در ذهن هست؟ آيا در هر دو وعاء وجود دارد؟ يا نظاير آن.

اين فصل 21 و تا پايان اين جلد مباحث مرتبط است با همين مسئله و رد شبهات و ذهنيت‌ها و رسوباتي که در باب ماهيت وجود دارد و تنقيح بحث بسيار لازم و ضروري است که جناب صدر المتألهين به آن پرداختند. مستحضريد که ما در منهج اول بوديم و بحث‌هاي هستي‌شناسي و احکام وجود خصوصاً اصالت وجود آنجا مطرح شد اما اکنون که باز بعد از مواد ثلاث و احکام واجب و احکام ممکن و احکام ممتنع بالذات بيان شد دوباره برگشتند و براي تبيين بيشتر مسئله و منقح کردن اين امر که آيا موقعيت ماهيت چگونه خواهد بود؟ يک مسئله روشن و بديهي است و آن اين است که يک تغاير مفهومي بين ماهيت و وجود وجود دارد. مفهوماً ماهيت چيزي است و وجود چيز ديگري است و اين تغاير مفهومي آزاردهنده است چراکه برخي‌ها فکر مي‌کنند که اين تغاير مفهومي منتهي مي‌شود به تغاير وجودي که مثلاً دو تا وجود باشد هر دو جوهري يا يکي جوهري و ديگري عرضي يا لااقل به دو حيثيت وجودي اين تعدد بالاخره بايد در بيايد که ريشه‌اش چيست؟ ما هر جا که يک نوع تعدد و مغايرتي مي‌بينيم حکم مي‌کنيم که اين دو تا دو تا حقيقت‌اند. وقتي مي‌گوييم «إن الوجود عارض الماهية» اين‌جور تصور مي‌کنيم که وجود يک حقيقتي است ماهيت هم يک حقيقتي است که و وجود عارض بر ماهيت است. اين زيادتي اين عروض و امثال ذلک منشأ اين امر شده که ما در حقيقت اين دو تا را دو امر جداگانه و دو حقيقت و ذات ممتاز از هم‌اند بشناسيم.

لذا مرحوم صدر المتألهين همان‌طور که ديروز در متن ملاحظه فرموديد با اين زاويه بحث را شروع کردند که مباينت که بين وجود و ماهيت است نه مباينت دو جوهر است و نه مباينت يک جوهر و عرض، به اين معنا که اين‌جور نيست که حقيقت و ذات ماهيت با ذات وجود از همديگر جدا باشد. ماهيت همان هستي و وجود است وجود همان ماهيت است چيز جدايي نيست فقط ما بايد ريشه‌يابي کنيم که اين تغاير از کجا در مي‌آيد؟ وگرنه به لحاظ هستي اينها از همديگر جدا نيستند «إن الوجود عارض الماهية تصورا و اتحدا هوية» از نظر هويت يکي هستند.

هم اين تغاير جاي بحث و گفتگو دارد و نياز به تنقيح دارد و هم آن اتحاد و عينيتي که بين وجود و ماهيت هست نياز به تنبيه و تذکر و امثال ذلک دارد. لذا تا پايان همين کتابي که الآن و امسال در خدمتش هستيم همين جلد دوم اسفار، اين در حقيقت در ارتباط با اين مسئله بحث مي‌کند. دوستان هم در جريان هستند که بالاخره در مثلاً المشاعر جناب صدر المتألهين اينها را به عنوان شبهات مطرح مي‌کنند اينهايي که در اينجا به عنوان ادله خصم مطرح شده است حالا خصم که مي‌گوييم يعني کساني که قائل به تغاير حقيقي بين وجود و ماهيت‌اند ما تغاير مفهومي را کاملاً مي‌پذيريم. بله، «إن الوجود عارض الماهية تصورا» در مقام تعقل بين وجود و ماهيت تفاوت است وقتي مي‌گوييم «الشجر موجود» از «الشجر» يک چيزي مي‌فهميم از «موجود» هم يک چيز ديگري مي‌فهميم. اين تغاير مفهومي است و اين تغاير مفهومي اين‌جور نيست که لزوماً به تغاير حقيقي و مصداق منتهي بشود و بگويد در خارج هم دو تا چيز هستند. مثل وقتي مي‌گوييم «الجسم ابيض» اين «الجسم ابيض» دو تا مفهوم‌اند اما در خارج نشانگر دو تا حقيقت‌اند يکي حقيقت جوهري جسم يکي حقيقت عرض بياض. اينها از همديگر جدا هستند. بياض حقيقتش غير از جسم است جسم حقيقتش غير از بياض است آنجا تعدد ذات تعدد حقيقت معنا دارد و از تغاير مفهومي به تغاير مصداقي هم راه مي‌بريم.

لکن در مسئله وجود و ماهيت اين‌جور نيست که اين تغاير مفهومي به تغاير حقيقي منتهي بشود و ما فکر کنيم حالا که وجود و ماهيت مفهوماً مغاير هستند مصداقاً هم از يکديگر جدايند حالا دو تا مصداق جوهري يا يکي جوهري و يکي عرضي يا حتي دو تا حيثيتي گرچه اين دو حيثيت اينجا بيان نشده، ولي بعدها إن‌شاءالله شما با اين هم روبرو خواهيد شد. اينجا فقط دو نوع از مغايرت بيان شده است يک مغايرت دو تا جوهر، يک مغايرت جوهر و عرض. فرمودند که «زيادة وجود الممكن علي ماهيّته ليس معناه المبائنة بينهما بحسب الحقيقة؛ كيف وحقيقة كلّ شي‌ء نحو وجوده الخاص به. ولا كونه عرضاً قائماً بها قيام الأعراض لموضوعاتها».

تا اينجا ما جلو آمديم بحث را و پذيرفتيم که بين وجود و ماهيت يک تغاير مفهومي قطعاً وجود دارد و اين تغاير مفهومي هم به تغاير مصداقي نمي‌انجامد اين را مي‌دانيم.

پرسش: ...

پاسخ: اين حرف اصلاً خارج است خدا رحمت کند به قول مرحوم آقاي محقق داماد يک پرت حرف است حرف پرت هم نيست يک پرت حرف نيست. ما دو تا کار نداريم ماهيت دو تا داريم چيست؟ ماهيت مگر ذو مراتب است مگر ماهيت تشکيک‌بردار است؟

پرسش: ...

پاسخ: چه ربطي به تغاير حقيقي بين ماهيت و وجود دارد؟

پرسش: ...

پاسخ: چه ربطي دارد؟ «و المشهور في کتب القوم» يک مقدار آدم تأمل بکند يک مقدار راجع به آنچه که هستيم ما داريم باز و واضح صحبت مي‌کنيم حتي حرف ديروز را هم تکرار مي‌کنيم که يک مقدار با تأمل جلو بياييم هم با متن کتاب جلو بياييم هم با شرح کتاب جلو بياييم هم با توضيحاتي که داريم عرض مي‌کنيم. از شما بعيد است. يک مقدار الآن ما خيلي مسائل را پيش برديم باز نبايد چيزي را بگوييم که اصلاً قابل بيان نيست. ما داريم روشن بحث مي‌کنيم آيا وجود و ماهيت دو تا حقيقت ممتاز از هم‌اند مثل شجر و حجر. يا دو حقيقتي مثل جوهر و عرض مثل بياض و جسم هستند، يا نه، اينها تغاير مفهومي دارند؟

مي‌رويم سراغ اينکه ريشه‌يابي بکنيم بالاخره اين تغاير از کجا در مي‌آيد؟ ما يک تغاير مفهومي بين شجر و حجر مي‌فهميم منتهي مي‌کنيم به تغاير مصداقي درست است. چطور اين تغاير مفومي به تغاير مصداقي مي‌انجامد اما اين تغاير مفهومي به اتحاد مي‌انجامد؟ اين چه‌جوري مي‌شود؟ اينجاست که داراي چالش است.

پرسش: ...

پاسخ: چگونه مي‌شود که در برخي از مقاطع تغاير مفهومي به تغاير مصداقي بيانجامد ولي برخي از مقاطع تغاير مفهومي به اتحاد و يگانگي و عينيت بيانجامد؟ ماهيت چيست؟ همين حقيقت وجود است. وقتي مي‌گوييم شجر، حقيقت شجر چيست؟ همين وجود شجر است. وجود شجر چيست؟ همين ماهيت شجر است. دو تا چيز از هم که نيستند. دو تا حقيقت متباين از هم که نيستند. اگر شجر چيست، همين است. وجود چيست، همين است. يک حقيقت است که با دو زبان داريم مطرح مي‌کنيم حالا بايد ببينيم که اين دو زبان و اين دو مفهوم از کجا ريشه پيدا کرده؟ همين.

پرسش: ...

پاسخ: «والمشهور في كتب[1] القوم من الدلائل علي زيادة الوجود علي الماهيّات وجوه لا يفيد شي‌ء منها إلّا التغائر بين الوجود والماهيّة» مشهور در کتب قوم يعني در نزد فلاسفه «من الدلائل علي زيادة الوجود علي الماهيات وجوه» آنچه که در نزد مشهور از حکما هست اين است که يک سلسله وجوهي را بيان مي‌کنند که اين وجوه در حد دليل مي‌خواهد شمرده بشود براي زيادتي وجود بر ماهيت. «والمشهور في كتب القوم من الدلائل علي زيادة الوجود علي الماهيّات» المشهور «وجوه» اين وجوه «لا يفيد شي‌ء منها إلّا التغائر بين الوجود والماهيّة بحسب المفهوم والمعني» اينها را يواش يواش برويد جلو اين عبارت‌ها خيلي دقيق است چون حساسيت موضوع خيلي بالاست. به هر حال ما داريم ماهيت را کلا حذف مي‌کنيم از مدار هستي. مي‌خواهيم بگوييم که در ذهن يک مفهوم وجود دارد. حالا يکي از مسائلي که إن‌شاءالله در پي خواهد آمد تحت عنوان آثار و نتايج اصالت وجود، يکي از آنها اين است که اصلاً ماهيات تبديل مي‌شود به مفاهيم. ماهياتي که معقول اول هستند معقولات أولي هستند تبديل مي‌شوند به معقولات ثاني. مفهوم، ماهيت، مثل شجر مثل مفهوم وجود است. مفهوم وجود چطور معقول ثاني است، مفهوم شجر هم معقول ثاني مي‌شود. يک‌جور مفهوم مي‌شود.

اين از دست‌آوردهايي است که در آثار حاج آقا هم وجود دارد إن‌شاءالله مي‌رسيم. اين دقت و ريزبيني که در حوزه اصالت وجود اتفاق مي‌افتد برکات فراواني دارد که از اين جمله است.

پرسش: ...

پاسخ: وجود ذهني وجودي است که وجود است. حقيقتاً وجود است ولي يک وجود ضعيف است. مي‌گوييم «الموجود إما خارجي و إما ذهني» يعني آن شجري که در خارج وجود دارد که هزار تا اثر دارد اين شجر در ذهن هم هست وجود دارد ولي اين وجود هيچ کدام از آثار خارجي‌اش را ندارد. فرق وجود ذهني و وجود خارجي هم در همين است. وجود دارد. ولي در فضاي تعقل ما وجودي نداريم عقل دارد تفکيک مي‌کند بين وجود و ماهيت دو تا مفهوم را دارد تصور مي‌کند. به وجود شجر کاري نداريم اصلاً آن وجود شجر نيست آن مفهوم شجر هست که در وعاء عقل دارد شکل مي‌گيرد که آن هم باز إن‌شاءالله مطرح مي‌شود.

پس «والمشهور في كتب القوم من الدلائل علي زيادة الوجود علي الماهيّات وجوه لا يفيد شي‌ء منها إلّا التغائر بين الوجود والماهيّة بحسب المفهوم والمعني دون الذات والحقيقة» حالا بيايم اين پنج تا وجه را بخوانيم پنج تا وجه يا پنج تا دليل دارند ذکر مي‌کنند که اين ادله دلالت مي‌خواهد بکند بر زيادتي وجود بر ماهيت مصداقاً خارجاً حقيقتاً نه مفهوماً.

پرسش: ...

پاسخ: نخوانديم؟ بسيار خوب مي‌خوانيم. ما ديروز اين را عرض کرديم که منشأ اين تغاير از کجاست؟ منشأ اين تعدد از کجاست؟ ديروز عرض کرديم که اين منشأش آن جايي که متنزع‌عنه آن هست محدوديت وجودي يک وجود است. عرض کرديم اگر يک وجودي مطلق باشد هستي محض باشد ما ماهيت نداريم لذا واجب الوجود است. واجب الوجود ماهيت ندارد. اما اگر يک وجودي داشتيم که اين وجود محدود بود اين وجود مقيد بود، اين وجود محدود دو تا مفهوم از آن انتزاع مي‌کنيم. بنابراين آنچه که باعث مي‌شود تعدد مفهوم حاصل بشود يکي به جهت اصالت است و وجود است يکي به جهت محدوديت است. چون محدوديت دارد ما اين مفهوم را انتزاع مي‌کنيم.

«بل بمعني کون الوجود الإمکاني لقصوره» قاصر است محدود است مطلق نيست «و فقره مشتملا علي ميعني آخر غير حقيقة الوجود» غير حيقت وجود ما يک معناي ديگر داريم حالا بفرماييد منشأ انتزاعش چيست؟ «منتزع منه» که اين معنايي که انتزاع مي‌کنيم «معني آخر»، «منتزع منه علي معني آخر» که «منتزع» اين معنا «منه» از آن وجود إمکاني «محمول علي الوجود الإمکاني منبعث عن امکان وجود الإمکاني و نقص وجود الإمکاني». شما اين مفهوم دوم را از کجا مي‌گيريد؟ مفهوم اول وجود را از آن خارج مي‌گيريد. اين مفهوم دوم را که ماهيت است از کجا مي‌گيريد؟ مي‌گويد اين موجودي که در خارج هست محدود است ممکن است فقير است ناقص است به جهت نقصش و فقر امکاني‌اش ما اين را داريم انتزاع مي‌کنيم «منتزع» انتزاع مي‌شود از کجا؟ «منه» از اين وجود «محمول عليه» اما «منبعث» اين مفهوم منبعث است «عن امکانه» نه وجود اين «و نقصه».

حالا يک مثالي مي‌زنند که اين مثال تا چه حدي بتواند راهنما باشد «کالمشبکات» اين پنجره‌هايي که مشبکي مشبکي هستند اگر پنجره‌اي نباشد نور مستقيماً مي‌آيد ما ديگه هر چه داريم نور داريم هيچ امر ديگري نداريم. اگر شما يک پنجره مشبکي داشتيد شبکه شبکه بود وقتي نور در آن طلوع مي‌کند و مي‌تابد ما دو تا جهت داريم يک جهتي که نور را از آن مي‌يابيم يک جهتي که نور نمي‌آيد چون مانع دارد شبکه است. آن جهتي که نور نمي‌آيد براي ما ظلمت مي‌شود ما ظلمت را از اينجا مي‌گيريم و الا ظلمتي وجود ندارد. ظلمت يک امر وجودي نيست. ظلمت همين است که اين نور مي‌خورد به اين شبکه‌ها و باعث مي‌شود که اين نور منعکس نشود آنجايي که شبکه نيست نور مي‌خورد نور منعکس مي‌شود مي‌آيد ما مي‌گوييم نور هست و آن جايي که نور مي‌خورد به اين شبکه‌ها و باعث مي‌شود که نور نيايد ما ظلمت را انتزاع مي‌کنيم. و الا ظلمت که وجود ندارد ظلمت يک امر عدمي است ماهيت را هم دارد در حقيقت از اين باب لذا مي‌فرمايد «کالمشبکات التي يتراءي من مراتب نقصاتات الضوء و الضلال» که اين نقصانات «الحاصلة من قصورات النور» در آن پنجره اولي که مشبک نيست قصور نور نداريم سراسر نور است و روشنايي است. ما چنين چيزي نداريم فقط نور است. اما از پنجره‌هايي که مشبک هست مي‌گوييم هم نور است هم ظلمت. اين ظلمت از کجا مي‌آيد از قصور اين نور است چون نور مي‌خورد به اين پنجره‌ها و اين شبکه‌ها و نمي‌آيد. «کالمشبکات التي يتراءي من مراتب نقصانات الضوء و الظلال» سايه «الحاصلة» اين ظلال و ضوء که باهم هستند حاصل‌اند «من قصورات النور» حالا اين هم از باب مثال است.

اما وارد ادله مي‌شويم و وجوه مي‌شويم: «فمنها إفادة الحمل:» يکي از وجوهي که ذکر مي‌کنند مي‌گويند افاده حمل است يعني چه؟ مي‌گويد شما مگر نمي‌گوييم که «الشجر موجود، الحجر موجود»؟ حمل معنايش همين است حمل يعني اينکه ما يک موضوعي داريم يک محمولي داريم محمول را بر موضوع حمل مي‌کنيم چون حمل صحيح است پس نشان مي‌دهد که اين‌دوتا غير هم‌اند. شما وقتي ذاتيات يک شيء را بر يک شيئي حمل مي‌کنيد وقتي مي‌گوييد «الانسان انسان» حمل اولي است هيچ. «الانسان حيوان ناطق» ذاتيات حمل مي‌شود هيچ. ولي وقتي مي‌گوييد «الانسان موجود» يک امري را بر او حمل مي‌کنيد اين حمل شايع است اين معنا دارد.

پس افاده حمل به همراه دارد افاده تعدد است. «فإنَّ حمل الوجود علي الماهيّة مفيد» برخلاف حمل ذاتيات بر ذات که مفيد نيست انسان حيوان ناطق است انسان حيوان است «الانسان انسان» اينها مفيد نيست. آنکه مفيد است حمل امر ديگري غير از خود موضوع است. اگر موضوع و محمول دو تا بودند وقتي محمول حمل بر موضوع شد اين حمل مفيد خواهد بود. «و حمل الماهيّة» يک؛ «و حمل ذاتياتها» ماهيت «عليها» ماهيت «غير مفيد» پس ما اين‌جوري مي‌خواهيم نتيجه بگيريد شکل دوم: مي‌گوييم که حمل وجود بر ماهيت مفيد است، اگر ماهيت عين وجود باشد حملشان غير مفيد است، پس نشان مي‌دهد که ماهيت غير وجود خواهد بود. اي هم شکل دوم منطقي. اين يک.

دليل دوم و وجه دوم: «ومنها الحاجة إلي الاستدلال:» اگر حقيقت وجود عين حقيقت ماهيت باشد ما ديگه نيازي به استدلال نداريم تا گفتيم شجر، مي‌گوييم معلوم است که وجود دارد چون شجر عين وجود است. تا گفتيم وجود، يعني شجر وجود دارد. آن جايي بين ماهيت و وجود ما بين دو چيز نياز به استدلال داريم که دو چيز باشند حقيقتاً. ولي اگر ماهيت و وجود يک چيز باشند ديگه نياز به استدلال نداريم. بنابراين شکل دوم اين‌جوري است ما بين وجود و ماهيت نياز به استدلال داريم، اگر ماهيت و وجود عين هم باشند نيازي به استدلال نداريم، پس نشان مي‌دهد که ماهيت و وجود غير هم هستند. اين هم دليل دوم.

«ومنها الحاجة إلي الاستدلال: فإنَّ التصديق بثبوت الوجود للماهيّة قد يفتقر إلي كسب ونظر» گاهي وقت‌ها نياز به آقا عقل را، ما عقل را تصور مي‌کنيم بعد مي‌گوييم آيا عقل وجود دارد يا نه؟ يا به تعبير ديگر عنقا را يک مرغ آسماني و فلان تصور مي‌کنيم اما نمي‌دانيم که وجود دارد يا نه؟ براي اينکه اثبات بکنيم عنقا وجود دارد نياز به استدلال داريم. اگر اينها عين هم بودند تا مي‌گفتيم عنقا، وجود هم به ذهن مي‌آمد. ديگه نيازي به استدلال نبود. پس «الحاجة الي الاستدلال» خودش يک وجهي است براي بيان تعدد و دوئيت اين دو حقيقت. «ومنها الحاجة إلي الاستدلال: فإنَّ التصديق بثبوت الوجود للماهيّة قد يفتقر» گاهي وقت‌ها نيازمند به کسب است يعني بايد استدلال بکنيم و نياز به نظر است «إلي كسب ونظر كوجود العقل مثلاً» شما وقتي ذاتيات ماهيت را بخواهيد براي خودش اثبات بکنيد «الانسان حيوان ناطق» نيازي به استدلال نداريد «لا يحتاج الي الاستدلال». يا مي‌خواهيد بگوييد «الانسان انسان» نيازي به استدلال نداريد. ولي اگر خواستيد بگوييد «الانسان موجود» يا «العقل موجود» نياز به استدلال داريم. پس «الحاجة الي الاستدلال» يک وجهي است که ما را منتهي مي‌کند به چه چيزي؟ به تعدد بين وجود و ماهيت.

«بخلاف ثبوت الماهيّة وذاتياتها» ماهية «لها» ماهية چرا؟ «لأنّها بيّنات الثبوت لها» براي اينکه ذاتيات ماهيت براي ماهيت بينّة الثبوت هستند. اين دليل دوم.

دليل سوم: «ومنها صحّة السلب:» در بحث‌هاي ادبي صحت سلب را خوب متوجه مي‌شويد. براساس قرارداد است. أسد به معناي حيوان مفترس است حالا اگر احياناً به زيد ما گفتيم أسد، اين مجازي است صحت سلب دارد. مجاز آن جايي است که صحت سلب داشته باشد اما حقيقت صحت سلب ندارد. اگر يک معنايي براي يک لفظي وضع شد و قرار داده شد، ديگه صحت سلب ندارد. ما نمي‌توانيم بگوييم «الأسد ليس بحيوان مفترس» اسد يعني حيوان مفترس. ولي از زيد مي‌توانيم أسد را نفي بکنيم «زيد ليس بأسد» چرا؟ چون آن مجازي برايش بکار رفته است.

پس در فضاي ادبيات ما با قرارداد کار داريم قرارداد مي‌گويد حيوان مفترس را واضع وضع کرده است براي اسد. وقتي وضع شد ديگه نمي‌توانيد شما سلبش بکنيد صحت سلب ندارد. ولي اگر مجازاً براي کسي ديگر شما سلب کنيد براي زيد مصرف کرديد اين صحت سلب دارد. پس در جايي که حقيقت است صحت سلب ندارد در جايي که مجاز است صحبت سلب دارد. اين در فضاي ادبيات است. در فضاي عقليات در فضاي فلسفه، آيا وجود از ماهيت صحت سلب دارد يا ندارد؟ دارد. چرا؟ چون مي‌گوييم «الشجر موجود، الشجر ليس بموجود» اين صحت سلب مي‌خواهد نشان بدهد که اينها غير هم‌اند. اگر شجر و وجود عين هم بودند صحت سلب نداشت. چون صحت سلب دارد نشان از اين است که بين وجود و ماهيت تغاير است.

سوم: «ومنها صحّة السلب: إذ يصحّ سلب الوجود عن الماهيّة، مثل العنقاء ليس بموجود» اين صحت سلب دارد وقتي صحت سلب داشت نشان مي‌دهد که وجود غير از عنقاء است وجود غير از ماهيت است «وليس يصحّ سلب الماهيّة وذاتياتها عن نفسها» اين هم وجه سوم. ما در باب ماهيات و ذاتيات چطور نمي‌گوييم «الانسان ليس بحيوان ليس بناطق، ليس بحيوان ناطق» صحبت سلب ندارد اما در «العنقاء ليس بموجود» صحبت سلب دارد.

دليل چهارم: «ومنها اتحاد المفهوم:» يکي ديگر از جهاتي که مي‌تواند به تغاير بين وجود و ماهيت بيانجامد اتحاد مفهومي است. يعني چه؟ مي‌گويد «فإنَّ الوجود» وجود يک معنا دارد وجود شجر وجود حجر وجود ارض، وجود مشترک معنوي است. ولي ماهيت مشترک معنوي نيست جدا است و هر ماهيتي هم. وجود وجود وجود همه‌اش يکي است ولي شجر حجر ارض سماء مختلف است. پس اين اتحاد مفهومي نشان مي‌دهد که وجود غير از ماهيت است. «فإنّ الوجود معنيً واحد» اما «والإنسان والفرس والشجر مختلفة» تمام شد.

دليل پنجم اين است که «ومنها الانفكاك في التعقّل:» اگر وجود و ماهيت حقيقتشان يکي باشد هر وقت يکي را تعقل کرديد ديگري را هم بايد تعقل بکنيد در حالي که شما ببينيد که وجود را تعقل مي‌کنيد اما ماهيت را نمي‌توانيد تعقل کنيد يا ماهيت را تعقل مي‌کنيد وجود را نمي‌توانيد تعقل کنيد. «ومنها الانفكاك في التعقّل : فإنّا قد نتصوّر الماهيّة ولا نتصوّر كونها» ماهيت را تصور مي‌کنيم العنقاء، اما نمي‌توانيم تصور کنيم که آيا وجود دارد يا ندارد. تصورش هم نمي‌توانيم بکنيم. «لا الخارجي ولا الذهني» تصديقش نه. تصور وجود عنقاء، ماهيت عنقاء را ما درک مي‌کنيم اما تصور وجود عنقاء را نداريم. نه تصور ذهني داريم نه خارجي.

اينجا يک «إن قلت»ي در ارتباط با همين دليل پنجم گفته‌اند «لا يقال التصوّر ليس إلا الكون الذهني» بعضي گفتند شما که مي‌تواني عنقاء را تصور کنيد وجود را هم تصور کني مگر تصور غير از وجود ذهني چيز ديگري است؟ تصور همان وجودذهني است. شما وقتي تصور کرديد عنقاء را، تصور کرديد وجود ذهني او را. «لا يقال التصوّر ليس إلا الكون الذهني» چرا؟ «لأنّا لا نسلّم أنَّ التصوّر هو الكون في الذهن» تصور يک امر عقلي است چه بسا شما يک امري را تعقل بکنيد ولي اصلاً از وجودش غافل باشيد اصلاً هيچ تعرضي به وجودش نداشته باشيد حتي در ذهن. تصور بکنيد يک امري را که مي‌خواهيد فقط مفهومش را بفهميد ذاتياتش را بفهميد احکامش را بدانيد همين اما هيچ توجهي به وجود نداريد بلکه از آن وجود فافليد. «لأنّا لا نسلّم أنَّ التصوّر هو الكون في الذهن».

«وإن سلّم» اگر بخواهد بايد دليل داشته باشيد «فبالدليل» است «وإن سلم، فتصوّر الشي‌ء لا يستلزم تصوّر تصوّره» آقا، علم به علم يعني همواره با خود علم نيست. يعني چه؟ يعني شما يک وقتي با يک مطلبي علم داريد ولي علم نداريد که به اين مطلب علم داريد. علم به علم نداريد. اين غافل هستيد از اين مسئله. به يک مطلبي علم هست اما غفلت است از اينکه ما به اين علم داريم. بنابراين معنايش اين نيست که اگر شما يک معني را تصور کرديد وجودش را هم تصور کرديد. «وإن سلّم» اگر هم فرض کنيم تصور با وجود همراه است ولي تصور يک شيء مستلزم اين نيست که ما تصورش را هم تصور کنيم علم به علم داشته باشيم. يا وجودش را تصور کنيم چه بسا اينکه تصور بکنيم ولي از وجود غافل باشيم.

پرسش: ...

پاسخ: از ماهيت مي‌گيريم بله. عقل ماهيتش را دارد براي ما آماده مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: نه، اصلاً کاملاً از وجود خارج است يعني اصلاً شما ببينيد اصطلاحاً مي‌گويند ذهن فوق الذهن. اين ذهن فوق ذهن است که عقل دارد آنجا کار مي‌کند مي‌گويد شما وقتي از انسان حرف مي‌زنيد حتي وجود ذهني انسان هم ملاکت نيست انسان ذاتياتي دارد بنام حيوان و ناطق همين. اما اين انسان اصلاً وجود دارد در خارج وجود دارد در خارج وجود ندارد. مثلاً فرض کنيد اجتماع نقيضين که اين اجتماع نقيضين را البته ما تصور بکنيم وجودش وجود ذهني پيدا مي‌کند ولي ما مي‌دانيم آن وقتي که اجتماع نقيضين را تصور مي‌کنيم فقط تصور کنيم که مامي‌خواهيم بين بود و نبود جمع بکنيم، نمي‌خواهيم به وجودش کاري داشته باشيم وجود ندارد الآن فعلاً در اين تصور عقلي ما. ما مي‌خواهيم ببينيم که آيا بود و نبود جمع مي‌شود يا نه؟ آن تصور قوي عقلي است که به ما مي‌گويد اين تصور فوق ذهن است.

پرسش: ...

پاسخ: بعضي شايد با اين عبارت‌ها بخواهند بازي کنند ولي اجازه بدهيد که ما براي اينکه به اين معنا برسيم

پرسش: مطرح مي‌شود

پاسخ: بله اينها مطرح مي‌شود که اين‌جور حرف‌ها و اين‌جور عبارت‌ها نمي‌تواند. اگر به نفي خارجي حقيقتاً بيانجامد ما هم آن را مي‌پذيريم چرا؟ چون اصالت وجود ديگه جا براي هيچ نوع هستي ولو در حد طبعاً آنچه که بالتبع هم نمي‌آيد. لذا در نظر ادق حکمت متعاليه بالعرض و المجاز است. مجازاً ما مي‌گوييم وجود دارد. اسناد وجود به وجود شجر حقيقي است. اسناد وجود به ماهيت شجر اين اسناد مجازي است مجاز عقلي البته. وقتي اسناد وجود به ماهيت شجر يک اسناد مجازي شد يعني وجود ندارد در خارج. در خارج وجود ندارد به جهت قرابتش با هستي روابط ذهني دارد نه روابط خارجي. قرابت ذهني در هستي ما مي‌گوييم که در خارج وجود دارد.

پرسش: ...

پاسخ: منظور از نفاد چيست؟ بايد مشخص بکنند که نفاد به چه معناست؟ اگر بگويد «حد الشيء» مراد باشد بله ماهيت حد دارد وجود حد دارد وجود ممکن حد دارد خودشان هم تصريح فرمودند اما حد مثل چيست؟ مثل نقطه براي خط است خط براي سطح است. خط که وجود ندارد. نقطه که وجود ندارد سطح که وجود ندارد. ما پايان خط را مي‌گوييم نقطه. پايان خط نه آن جزء آخرش. آن جزء آخرش جزء خط است. وقتي آن جايي که خط تمام شد نفاد. خط تمام شد مي‌گوييم نقطه. سطح تمام شد مي‌گوييم خط. وقتي يک حجمي تمام شد آنجا حجم در مي‌آيد و الا نقطه و خط و سطح، سطح پايان حجم است، حجم پايان سطح است و نقطه هم پايان خط است اين سه تا نفادي هستند نفادي‌اند يعني چه؟ يعني جزء خط و سطح و حجم نيستند.

پرسش: ...

پاسخ: بيرون از حد است.

پرسش: ...

پاسخ: ماهيات يک وقتي مي‌گوييم مفهوم‌اند نه اينکه وجودشان را کار داريم. الآن همين که ما مي‌گوييم بين مفهوم وجود و مفهوم ماهيت فرق است اين نه اينکه وجود دارند ما بين دو تا مفهوم داريم فرق نمي‌گذاريم الآن وجودش با آن هست ولي ما وجودش را کاري نداريم. به لحاظ وجودي کاري نداريم ما مي‌گوييم مفهوم ماهيت با مفهوم وجود باهم فرق مي‌کنند کاري به وجودشان نداريم گرچه اين دو تا مفهوم هم وجود دارد ولي ما وقتي داريم تفاوت بين ماهيت و وجود را مي‌گذاريم مي‌خواهيم تغاير مفهومي را مطرح کنيم.


[1] ـ راجع المبحث الثاني من الفصل الأوّل من المقصد الثاني من شرح المقاصد ص61، وراجع المقصد الثالث من الموقف الثاني ص29 ـ 100.