درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/24

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: الحکمة المتعالية /رحيق مختوم/

 

«فصل 21 في كون وجود الممكن زائداً علي ماهيّته عقلاً» يکي از مسائلي که شايد به لحاظ تنظيم بحث اين از آن مباحثي است که مربوط به بحث اصالت وجود است اصالت وجود و اعتباريت ماهيت اقتضا مي‌کند که نسبت بين وجود و ماهيت درست لحاظ بشود و اين حکم از احکامي است که مربوط به بحث اصالت وجود و اعتباريت ماهيت و نسبت بين وجود و ماهيت است که الآن دارند مي‌فرمايند که اين زيادتي زيادتي عقلي است .

پرسش: ...

پاسخ: آن «تفريع» را عرض کرديم در آن جلسه که آن بحث‌ها را با مطالعه پيش برويد. عرض کنم که اين بحث که آقايان مستحضر باشيد از مسائلي است که اتفاقاً آنچه را که امروز در جامعه علمي و فلسفي ما جاي بحث و گفتگو دارد با اين فصل‌ها و با اين بيان‌ها قابل حل است اگر دقت کافي در آن انجام بشود. ما وقتي مي‌گوييم وجود اصيل است اين بايد تا آخر با اين حرف باشد و نسبت بين وجود و ماهيت را خوب بتوانيم تحليل بکنيم. اين از مباحثي است که مي‌تواند راهگشا باشد و اين ذهنيتي که موجود هست را برطرف کند. بالاخره تا قبل از جناب صدر المتألهين حتي در زمان ملاصدرا مسئله ماهيت يک جايگاه ويژه‌اي داشت حتي خود جناب صدر المتألهين در اسفارشان مي‌فرمايند که «کنت شديد الذب» بودم من بسيار مدافع از جريان اصالت ماهيت بودم و جايگاه ماهيت براي من يک جايگاه اصلي بود و بعد به نور الهي من اين را فهميدم و روشن شدم و قائل شدم به اصالت وجود.

ولي اين اصالت وجود با خودش يک هجمه فراواني و يک انبوهي از احکام را به دنبال دارد که بايد آن را به همراه داشت. اگر گفتيم اصالت وجود، تا آخر بايد با آن باشيم. همچنان الآن رسوبات اصالة الماهية حتي براي قائلين به اصالت وجود هم وجود دارد و حتي برخي از اساتيد الآن مي‌خواهند بگويند که حتي ملاصدرا(رحمة الله عليه) قائل به اصالت وجود بود ولي از ماهيت هم باز جدايش نمي‌دانست اين‌جوري مي‌خواهند بگويند.

ولي آنچه را در اين فصل إن‌شاءالله آقايان ملاحظه مي‌فرماييد در مقام تنقيح کامل بحث است و باعث مي‌شود که بحث منقح بشود و ذهنيتي که در ارتباط با اصالت وجود هست به درستي شکل بگيرد و رسوبات اصالة الماهية هم در ذهن نماند. الآن واقعاً رسوبات اين تفکر همچنان وجود دارد. خيلي‌ها نمي‌توانند از ماهيت کَنده و دور بشوند. خلوص بودن و خالص بودن وجود را در مقام حقيقت و هستي خيلي‌ها برايشان سخت است باورش و لذا در عين حالي که ادله را هم درست مي‌دانند و ادله را هم کافي مي‌دانند اما سعيشان اين است تلاششان اين است که بالاخره يک رشحه‌اي از آن و يک قطعه‌اي داشته باشند. اما اين فصل تا حد زيادي يا بلکه تماماً با اشارتي هم که در اين فصل مي‌خوانيم در تنقيح بحث و اينکه ماهيت هيچ جايگاه وجودي و حقيقي ندارد هيچ حقيقتي براي ماهيت جز يک سلسله مسائل ذهني و عقلي نيست اين را در اين مطلب دارد. لذا در عنوان دقت بفرماييد «في کون وجود الممکن زائداً علي ماهيته عقلاً» يعني فکر نکنيد که در خارج در عين و ذهن عقلاً غير از ذهني است حتي وجود ذهني هم ماهيت ندارد. ماهيت حتي وجود ذهني هم ندارد بلکه اين عقل است که تفکيک مي‌کند بين وجود و ماهيت حالا بايد ريشه‌يابي کنيم که اين تفکيک از کجاست؟ اگر مثلاً در ارتباط با واجب سبحانه و تعالي چون يک وجود مطلق نامحدود صرف هست ما ماهيت نداريم مي‌گوييم «في أن ماهية الواجب الوجود عين عينيته» اينجا که ماهيت نداريم. اين مورد اعتراف همه است که ماهيت در باب واجب وجود ندارد «في انّ واجب الوجود ماهيته إنيته» ماهيت ندارد چرا؟ چون صرف هستي است مطلق هستي است. مطلق هستي که ماهيت ندارد.

پرسش: ...

پاسخ: نه، ماهيته أي در نهايته مرحوم علامه فرمودند که «أي لا ماهية له وراء وجوده الخاص به» اين حکم که مي‌گويند «في أنّ ماهيته إنّيته» مرحوم علامه همين را تفسير کرده در نهايه ملاحظه بفرماييد «أي لا ماهية له وراء وجوده الخاص به».

پرسش: ...

پاسخ: چرا. نه، يعني وقتي ما استدلال آنها را نگاه مي‌کنيم مي‌گويند که او وجود صرف است شما مگر ماهيت را از کجا انتزاع مي‌کنيد؟ ماهيت را از حد وجود انتزاع مي‌کنيد؟ درست است؟ واجب حد ندارد. پس ماهيت ندارد. لذا اگر مرحوم علامه طباطبايي فرمودند که «أي لا ماهية» چون برهان را نگاه کردند اين تعبير را نکنيد که «ماهيته إنّيته» مثل اينکه بگوييم وجود واجب عين خودش است اين چه حرفي است؟ وجود واجب عين خودش است اين ذهناً ما را مي‌برد به سمت دو تا امر. نه! بگوييد که او صرف الوجود است همين. صرف الوجود است مطلق هستي است اين تعابير گاهي وقت‌ها رهزن است. شما که وقتي مي‌گوييد وجودش عين ذاتش است ببينيد ما در مقام تعبير مي‌گوييم واجب چيست؟ واجب وجود عين ذاتش است خود اين دارد ماهيت درست مي‌کند. خود اين تعبير دارد ماهيت درست مي‌کند. وقتي شما مي‌گوييم وجودش عين ذاتش است يعني چه؟ يعني يک ذاتي دارد يک وجودي وجود عين ذات است اين تعبير غلط است. بگوييم که او صرف الوجود است.

در باب ماهيت داشتن مي‌فرمايند که ما اين تعبير وجود و ماهيت را به لحاظ مفهومي باهم دو تا مي‌بينيم هيچ ترديدي در اين نيست. آنچه که در حقيقت منشأ همه اين شبهات هم مي‌شود اين تغاير مفهومي است. شجر موجود است وجود شجر اين دو تا مفهوم‌اند. اين تغاير مفهومي اين رهزن است و منشأ اين شده که ما فکر کنيم که اين تغاير مفهومي تغاير حقيقي هم مي‌آورد تغاير وجودي هم مي‌آورد. يک نوع مغايرتي دارد مي‌آورد بلد است. شما که نمي‌گوييد ماهيت شجر عين شجر است. مي‌گوييد به لحاظ مفهوم بله «مفهومه من اعرف الأشياء و کونه في غاية الخفاء» اما در خود همين رابطه مي‌گوييم «و اتحدا هوية» «إن الوجود عارض الماهي تصورا» اما «و اتحدا هوية».

خود اين‌گونه از مفاهيم باز هم داراي چالش است وقتي شما سخن از اتحاد مي‌گوييد اتحاد يعني چه؟ يعني دو تا امر هستند که باهم متحد شدند آيا واقعاً وجود و ماهيت اين‌گونه هستند؟ اين هم نيست. تأويل کردن به اينکه وجود اصيل است و ماهيت امر اعتباري است و هيچ گونه زيادتي غير از زيادتي عقلي و نه ذهني، وجود ندارد اين براساس يک نوع تحليل دقيق فلسفي است که ملاصدرا دارد در اين فصل بيان مي‌کند.

بنابراين ما يک چيز داريم که حق است و آن تغاير مفهومي است. ولي آيا اين تغاير مفهومي منشأ تغاير حقيقي تغاير وجودي و امثال ذلک است يا نه؟ ايشان مي‌فرمايد که اين تغاير رهزن نباشد اين فقط و فقط در وعاء عقل است ما حتي براي ماهيت وجود ذهني هم نداريم. نه تنها وجود خارجي نداريم وجود ذهني هم نداريم زيرا ماهيت حتي در ذهن هم اگر باشد تحليل مي‌شود به وجود ذهني و ماهيت. ما يک شجر خارجي داريم در خارج يک وجود دارد يک ماهيت، همين وضع را در ذهن هم داريم در ذهن هم وقتي وجود شجر را داريم در ذهن هم يک وجود داريم يک ماهيت، که وجودش مال وجود ذهني است ماهيتش مال عقل است که عقل دارد اينها را از همديگر جدا مي‌کند.

لذا اين فصل آقايان! بنا بود کجا باشد؟ بايد در همان ابتدا که بحث از اصالت وجود و اعتباريت ماهيت است همان جا باشد. طرح اين بحث اين کتاب کتاب اسفار است در طي سال‌هاي متمادي نوشته شده و ممکن است که مرحوم ملاصدرا بعد از اينکه بحث اصالت وجود را مطرح کرده و رفت سراغ مواد ثلاث و سراغ احکام واجب و احکام ممکن و احکام ممتنع، دوباره بحث را در اين رابطه مطرح مي‌کند براي منقح کردن مباحث گذشته که حالا اگر کتاب جلد اول اسفار دست ما بود من مي‌توانستم دقيقاً بگويم که اين مربوط به اين فصل است. فصل اول را ما ببينيم که اگر ما ببينيم فصول را که نگاه بکنيم، از سوي فهرست لطفاً ملاحظه بفرماييد چون بحث‌ها را به هممرتبط مي‌کنيم اينها روشن مي‌شود ... «الفصل الرابع في اصالة الوجود في المشتق ... في أن حقائق الوجود هويات بسيطة، في أن حقيقة الوجود لا سبب لها» و فلان «برهان علي اصالة وجود» ... اين الآن بايد در ادامه فصل هفتم. فصل هشتم مي‌رود در «مساوقة الوجود للشيئية» يکي ديگر از احکام وجود مساوقت وجود با شيئيت است. قبل از آن بايد که اين مسئله مطرح شود يعني در حقيقت در ادامه فصل هفتم کتاب اسفار است.

اينجا مرحوم صدر المتألهين خوب دارند مسئله را باز مي‌کنند که ما اصلاً ببينيم که ريشه‌يابي کنيم که اساساً ماهيت از کجا دارد در مي‌آيد و اين اختلافي که بين وجود و ماهيت هست را ما ببينيم کجاست و منشأ چيست و بعد تقرير کنيم.

مي‌فرمايند که از اينکه بين وجود و ماهيت يک مباينتي وجود دارد مفهوماً، هيچ بحثي نيست. ما در اين بحثي نداريم «إن الوجود عارض الماهية» مي‌گوييم که «الشجر موجود، الحجر موجود» «إن الوجود عارض الماهية» بله اين درست است اما آيا اين عروض معنايش اين است که اينها دو تا حقيقت مستقل‌اند، يک؟ نه، يکي مستقل و ديگري وابسته است، دو؟ نه دو تا جوهرند نه يکي جوهر و يکي عرض. پس چيست؟ اين دو تا، دو تا مفهوم مغايرند؟ بله، مفهوم مغاير هستند. ولي مفهوم مغاير که حقيقت نمي‌سازد. مفهوم مرادف دو تا بودند مفهوم مترادف. الإنسان و البشر دو تا مفهوم‌اند اگر شما بر زيد حمل بکنيد يعني دو تا حقيقت‌اند؟ دو تا ذات‌اند؟ دو تا وجودند؟ يک حقيقت است مترادف‌اند. شما وقتي ذاتيات يک ذات را بر آن حمل مي‌کنيد مي‌گوييد که «الانسان حيوان ناطق» يا مي‌گوييد «الانسان حيوان» يا «الانسان ناطق» يعني دو تا حقيقت‌اند؟

بنابراين تعدد مفهوم تعدد حقيقت نمي‌سازد تعدد ذات نمي‌سازد، مثل مترادفات. بعد هم مثال مي‌زنند مي‌گويند که حالا شما مخصوصاً کساني که يک مقدار راه افتادند و رسيدند به واجب، الآن در باب واجب، ما مي‌گوييم که «واجبٌ، عليمٌ، قديرٌ، حي، مريدٌ، سميعٌ، بصيرٌ» اين همه تعدد براي واجب تعدد وجود مي‌آورد؟ تعدد حقيقت مي‌آورد؟ حتي تعدد حيثيت مي‌آورد؟ اين‌جوري که نيست. بنابراين تعدد مفهوم نبايد همچنان به ذهن بزند که در حقيقت با اين تعدد مفهوم، ما تعدد حقيقت داريم دو تا جوهر. يا تعدد جوهر و عرض داريم. يا تعدد حتي حيثيت‌هاي مختلف داريم. خداي عالم به همان حيثيتي که واجب است به همان حيثيت عليم است. به همان حيثيت قدير است به همان حيثيت حي و مريد است. تعدد حيثيت وجود ندارد. او يک حيثيت که اصل هستي اوست بيشتر ندارد و السلام.

بنابراين اين تعدد ماهيت و تعدد مفهوم ماهيت و وجود، ما را به تعدد حقيقت نکشاند. ولي ممکن است بالاخره سؤال کنيد که چرا شما از واجب به صراحت مي‌گوييم که واجب ماهيته إنّيته است؟ ولي در غير واجب مي‌گوييد که ماهيتش غير وجودش است؟ را اين حرف را مي‌زنيد؟ ريشه‌اش چيست؟ ايشان دارد ريشه‌يابي مي‌کند که ما اين تعدد را از کجا مي‌خواهيم در بياوريم؟ ما اين تعدد را از کجا مي‌خواهيم در بياوريم؟ قطعاً اين دو تا تعدد از دو تا جوهر نيست يعني وجود يک جوهري باشد ماهيت هم جوهري باشد نيست. لازمه‌اش اين است که يک شيء دو شيء باشد. وجود جوهر باشد ماهيت عرض باشد يا بالعکس، اين هم نيست. اين‌جور نيست که ماهيت باشد وجود بخواهد بيايد رويش به عنوان ماهيت جوهر وجود به عنوان عرض باشد. «إن الوجود عارض الماهية».

اين‌جور هم نيست که ماهيت يک حيثيتي از وجود را حقيقت بيرون را تأمين کند وجود هم يک حيثيت ديگر را تأمين بکند. اين هم نيست بالاخره به ما بگوييد که منشأ اين تغاير مفهومي را شما از کجا مي‌خواهيد در بياوريد اين مطلبي است که ما إن‌شاءالله در اين فصل دنبال مي‌کنيم.

«فصل 21 في كون وجود الممكن زائداً علي ماهيّته عقلاً[1] » خدا سلامت به حاج آقا بدهد که اين دو سه تا منبع را هم معرفي کردند که دوستان اگر بخواهند ملاحظه بکنند مباحث مشرقيه و اينها است.

پرسش: ...

پاسخ: بله. حالا آنها که ماهيت را اصيل مي‌دانند همين کار را مي‌کنند ماهيت را اصل مي‌دانند. حتي همين سخن را مي‌گوييم که در مقام بيان، بيان تامي نيست «إن الوجود عارض المهية» خود همين وهم به ذهن مي‌آورد که وجود عارض بر ماهيت است. پس ماهيت موضوع است وجود عارض بر اوست. رابطه بين اين رابطه جوهر و عرض است. همين‌جوري مي‌شود. لذا تعبير اين قدر لطيف است و بايد لطيف باشد که اين تغاير مفهومي که حق است، تغاير حقيقتي ايجاد نکند در ذهن. اين خيلي مهم است. اتفاقاً پنج شش تا دليل الآن دارند ذکر مي‌کنند همه‌اش روي اين تغاير مفهومي فکر مي‌کنند. مي‌گويند ما مفهوم شجر را مي‌فهميم نمي‌دانيم شجر هست يا نيست؟ پس هستي شجر غير از مفهوم ماهيت شجر است و ادله ديگر و ادله ديگر. خيلي مسئله است.

اگر وجود به درستي فهم نشود و اصالت وجود. وجود که فهم مي‌شود اصالت وجود فهم نشود و اعتباريت به معناي تام کلمه فهم نشود مشکلات عديده‌اي پيش مي‌آيد. وحدت وجود عدمي است عدمي غير از عدم است حالا برسيم حالا اجازه بدهيد به آنجا برسيم که بعد ببينيم. ما اين بيان و تقرير را داشته باشيم که بايد ديد و ريشه‌يابي کرد که اين تغاير را ما از کجا بفهميم؟ منشأ تغاير چيست؟ بالاخره وجود غير از ماهيت است. هيچ ترديدي در اين نيست. وجود غير از ماهيت است يک مفهومي است بنام وجود يک مفهومي است بنام شجر «الشجر موجود» اين تغاير از کجاست؟ چرا اين تغاير را ما در ارتباط با واجب نمي‌بينيم در ارتباط با شجر مي‌بينيم؟ شما ريشه‌يابي کنيد. ما ريشه‌يابي کنيم ببينيم که آيا منشأ اين تغاير منشأ دو تا حقيقت است؟ دو تا جهت وجودي است؟ تا تا حيثيت وجودي است يا چيز ديگري است؟

«زيادة وجود الممكن علي ماهيّته ليس معناه المبائنة بينهما بحسب الحقيقة» اين يک خط اصل است بقيه‌اش شرحش است يعني چه؟ يعني زيادت وجود ممکن بر ماهيت، مي‌گوييم شجر موجود است دو تا مفهوم‌اند غير از همديگر. معنايش مبائنت و جدايي بين وجود و ممکن به حسب حقيقت نيست. پس به حسب چيست؟ به حسب مفهوم ذهني است. در ذهن اين دو تا از همديگر جدا هستند. بعد مي‌گويند چه‌جوري اين دو تا در ذهن باهم جدا مي‌شوند اين ريشه را بررسي کنيد.

پرسش: ...

پاسخ: بله. «كيف و حقيقة كلّ شي‌ء نحو وجوده الخاص به» اين دليلش است. چرا اين مباينت به حسب حقيقت نيست؟ مي‌گويند آقا، حقيقت شجر چيست؟ حقيقت شجر همين وجودش است. شجر که حقيقتي غير از وجود ندارد. چون حقيقت شيء همان هستي او هست پس مباينتي بينشان نيست مباينت حقيقي وجود ندارد اين دليل است. «کيف و حقيقة کل شيء وجوده الخاص به» حققيت هر شيئي. حقيقت شجر چيست؟ وجودش است. نحوه وجود شجر حقيقتش است و الا شجر را شما نگاه کنيد که جسم نامي مي‌شود چيزي ندارد هيچ چيزي ندارد. حقيقت شجر نحوه وجود خاصش است پس بنابراين باهم مباينتي ندارند. اين «کيف» دليل بر اين است که «ليس بينهما مباينة».

«کيف و حقيقة کل شيء نحو وجوده الخاص به» اين يک نوع مباينت که ما بگوييم وجود يک حقيقتي است يک جوهري است مثلاً. شجر هم يک حقيقتي و جوهري است اين يک نوع مباينت. يک نوع مباينت ديگر اين است که بگوييم نه، اينها دو تا حقيقت نيستند يکي جوهر است يکي عرض. دو تا جوهر نيستند يکي جوهر است يکي عرض. «و لا كونه عرضاً قائماً بها» نه اينکه وجود عارض بر ماهيت باشد و قائم به آن باشد. يعني وجود قائم است به ماهيت اما «علي نحو العرض» مثل اينکه وصف سفيدي عارض است بر ديوار «و لا کون الوجود عرضا قائماً بها قيام الأعراض لموضوعاتها» اعراض. که اگر اين‌طور بشود چيست؟ اينجا مباينت درست در مي‌آيد. الآن مثلاً سفيدي غير از ديوار است. سفيدي قائم است به ديوار ديوار جوهر است سفيدي عرض است اينها دو تا هستند کاملاً مباينت وجود دارد. اگر ما وجود را با وجود چنين فرضي داشته باشيم اينجا مباينت وجود دارد ولي در حالي که وجود قائم بر ماهيت نيست.

«و لا کون الوجود عرضا قائما بالماهية قيام الأعراض لموضوعاتها» که اگر اين‌طور باشد لزومش مي‌آيد که «حتّي يلزم للماهيّة سوي وجودها وجود آخر» يعني بايد ماهيت باشد به عنوان جوهر. وجود به عنوان عرض عارض بر او باشد و بعد اين مي‌شود دو تا وجود يکي مي‌شود وجود جوهر يکي وجود عرض. بعد تازه حالا استدلال را مي‌خوانيم إن‌شاءالله. نقل کلام مي‌کنيم آقاي ماهيت که بايد قبلاً وجود داشته باشد تا وجود بر او عارض بشود اين وجودش را از کجا گرفته است؟ اگر وجودش از خودش باشد که لازمه‌اش به دور مي‌آيد اگر بيرون باشد لازمه‌اش مي‌آيد که قبل از اينکه وجود پيدا بکند موجود ديگر تحقق پيدا کند و امثال ذلک.

«و لا کون الوجود عرضا قائما بالماهية قيام الأعراض لموضوعاتها» اعراض که اگر اين‌طور باشد لازمه‌اش چيست؟ «حتي يلزم للماهية سوي وجود الماهية وجود آخر» ضمن اينکه يک وجودي از ناحيه اين عارض دارد مي‌گيرد يک وجود ديگري هم بايد قبلاً داشته باشد.

جناب صدر المتألهين شما بفرماييد که اين‌جوري نيست اين مباينت وجود ندارد لطفاً بفرماييد اين مباينت منشأش چيست؟ منشأ اين دو تا مفهوم چرا شما دو تا مفهوم مي‌گوييد يک مفهوم وجود يک مفهوم ماهيت؟ براي اينکه ذهن آقايان چيز بشود ما واجب داريم در واجب ماهيت نداريم ما. چرا؟ چون صرف الهستي است صرف الوجود است. وقتي صرف شد حدي ندارد. وقتي ندارد ما فقط و فقط يک عنوان رويش مي‌گذاريم وجود، تمام شد و رفت. وجود حالا وجود شديد را مي‌گوييم وجود الواجب. وجود الواجب نه اينکه واجب يک وصفي باشد «أي شدة الوجود».

در آنجا ما ماهيت نداريم، اينجا چرا ماهيت داريم؟ الآن دارند بيان مي‌کنند «بل» اين «بل» به کجا مي‌خورد؟ مي‌گويد که «زيادة الوجود علي الماهية ليس معناه المباينة بل» معنايش چيست؟ «بل بمعني كون الوجود الإمكاني لقصوره و فقره مشتملاً» دقت کنيد اين تمام حرف‌ها اينجاست. چون اين ماهيت و اين وجود امکاني محدود است ضعف دارد ضعف وجودي دارد حد وجودي دارد اين محدوديت و اين حد وجودي منشأ انتزاع ماهيت است. «بل بمعني کون الوجود الإمکاني لقصوره» قصور وجود و فقر وجود، اين وجود «مشتملاً علي معني آخر» نگوييد «علي حقيقة آخر». «مشتملاً علي معني آخر غير حقيقة الوجود». پس ما اين مفهوم را از کجا گرفتيم؟ ريشه‌يابي کنيم «منتزعا منه» اين ماهيت انتزاع مي‌شود از فقر وجودي، از محدوديت وجودي «منتزع منه و محمول عليه» آقا، نگران اين تعدد نباشيد اين انتزاع از حد است، يک؛ اين حد يک امر عرضي مفهومي است و نه بيشتر، دو. «منتزع منه محمول عليه منبعث» يعني اين مفهوم «منبعث عن امکان الوجود و نقص الوجود». «علي معنيً آخر غير حقيقة الوجود، منتزعٍ منه محمولٍ عليه منبعثٍ عن إمكانه ونقصه، كالمشبكات الّتي يتراءي من مراتب نقصانات الضوء، والظلال الحاصلة من قصورات النور» اجازه بدهيد براي جلسه فردا باشد.

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد ما يک وجود داريم اين وجود محدود است حد دارد. اين حد داشتن او و فقر او و امکان او و نقص او باعث شده که ما يک مفهوم ديگري انتزاع بکنيم، نه اينکه يک حقيقتي داشته باشد. ببينيد در باب حقيقت هستي واجب چون هستي‌اش حد ندارد ما يک مفهوم انتزاع مي‌کنيم وجود، تمام شد.

پرسش: ...

پاسخ: حق تعالي است. آنجا ما ديگه دو تا مفهوم نداريم «ماهيته إنيته» تمام شد. اما اينکه الآن ما داريم يک مفهوم ديگري غير از وجود داريم انتزاع مي‌کنيم بنام ماهيت از حد اوست از نقص و فقر اوست. ما از جاي ديگر انتزاع نمي‌کنيم چيزي نيست که حقيقت داشته باشد و ما اين حقيقت ماهيت را از آنجا بخواهيم انتزاع بکنيم.

پرسش: ...

پاسخ: يعني وجود واجب.


[1] ـ راجع المباحث المشرقية: ج1، ص3241.