درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/22

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج3

 

پرسش:

پاسخ: اگر ما فقط همان قضيه دوم را نگاه بکنيم بله درست است «الفرس صاهل» ولي ما الآن مي‌خواهيم ارتباط بين اين دو را چون اصلاً بحث راجع به قضاياي لزوميه است يعني آيا لزومي بين ناهقيت انسان و صاهليت فرس وجود دارد؟ اين است.

پرسش: ...

پاسخ: اتفاق ممکن است باشد يعني چه؟ يعني اگر انسان مثلاً ناهق باشد فرس ساهل هست. اين يک اتفاق است. فرس که صاهل هست ضرورت که نيست. بنابراين ما بايد

پرسش: ...

پاسخ: بله علاقه هست الآن بحث‌هاي اينجا هم.

سلام عرض مي‌کنيم حضور دوستان در فضاي مجازي آرزوي صحت و سلامت.

 

شروع درس:

«ومن الناس من يكتفي في الحكم بجواز اللزوم بين محالين بعدم المنافاة بينهما وإن لم يجد العقل علاقة اللزوم».

در فصل بيستم که بحث از استلزام ممتنع بالذات با ممتنع ديگر هست مسائل خيلي پيچيده‌اي مطرح بود و هست اما آنکه ما بايد بيشتر روي آن تأکيد کنيم و عقل روي آن تمرکز بکند مسئله علاقه لزوميه است. ما بايد ببينيم اين علاقه لزوميه بايد در کدام محور شکل بگيرد؟ فرمودند که اين علاقه لزوميه بين علت و معلول است و بين معلولي علة واحده است. اينجا علاقه لزوميه وجود دارد. تا زماني که ما چنين علاقه‌اي را ديديم مي‌توانيم قضيه متصله لزوميه را شکل بدهيم و اگر چنين قضيه‌اي نباشد چنين استلزامي نباشد چنين لزومي بين علت و معلول که هست البته، اگر غير از اين بخواهد شکل بگيرد درست است که ما ديگه قيضه لزوميه نداريم. اين فضاي کلي بحث بنابراين ما اگر بخواهيم بين دو تا ممتنع استلزام داشته باشيم اگر بين آن دو ممتنع رابطه علّي و معلولي برقرار بود يا اينها يکي علت و ديگري معلول بود يا اين هر دو معلولي علة ثالثه بودند ما مي‌توانيم علاقه لزوميه را بين اينها تثبيت بکنيم و قضيه لزوميه درست بکنيم.

اما اگر علاقه لزوميه براساس عليت شکل نگرفت ما نمي‌توانيم بين دو تا محال استلزامي داشته باشيم مگر به اتفاق. لذا ان قضايا ديگه لزوميه نيستند بلکه جوازيه‌اند يا مهمله‌اند و امثال ذلک. اين کليت کار بود که تاکنون ملاحظه فرموديد. الآن تقريباً دارند جمع‌بندي مي‌کنند مي‌گويند که در مجموع سه تا نظريه وجود دارد. آيا چه کساني به قضيه لزوميه حکم مي‌کنند؟ يک دسته کساني‌اند که همين که منافات بين مقدم و تالي نباشد همين کافي است در اينکه ما لزوم داشته باشيم اينها يک دسته‌اند. قائل‌اند به اينکه قضاياي متصله لزوميه در آن جايي اتفاق مي‌افتد که بين اين دو تا قضيه عنادي نباشد. همين که عناد نباشد مي‌تواند متصله لزوميه شکل بگيرد. اين دسته اول.

«و من الناس من يكتفي في الحكم» حکم به چه؟ حکم به علاقه لزوميه. حکم مي‌کنند به اينکه «بجواز اللزوم بين محالين بعدم المنافاة بينهما» همين که منافاتي بين اين دو تا قضيه نباشد ما حکم مي‌کنيم که جايز است ملازمه بين اين دو تا باشد. يک دسته اين‌جوري حکم مي‌کنند. بنابراين حکم مي‌کنند به جواز ملازمه، نه ضرورت ملازمه. به جواز ملامه بين اين دو تا قضيه، همين که منافاتي بين اين دو تا نباشد.

پس دسته اول کساني هستند که حکم مي‌کنند به جواز ملازمه به صرف اينکه منافاتي بين اين دو تا نباشد «و من الناس من يكتفي في الحكم» يعني کافي مي‌دانند در حکم به ملازمت به علاقه لزوميه. کافي مي‌دانند به چه؟ «بجواز اللزوم بين محالين بعدم المنافاة بينهما» همين که منافاتي بين اين دو تا نباشد کافي است که ما حکم جواز ملازمت بکنيم. «وإن لم يجد العقل علاقة اللزوم» اگر چه هم عقل علاقه لزوم را در اين رابطه نيابد.

پس ببينيد ما يعني نظر جناب صدر المتألهين و همفکران ايشان اين است که ما تنها زماني مي‌توانيم حکم به ملازمت کنيم که عقل تلازم بين مقدم و تالي را بفهمد و بيابد «يجد العقل التلازم و العلاقة اللزوميه بينهما» اگر عقل بين اين دو تا تلازم ديد مثلاً ما مي‌گوييم «لو کانت الشمس طالعة فالنهار موجود» اين نهار موجود است معلول است شمس طالع است علت است چون بين اين مقدم و تالي علاقه عليت و معلوليت برقرار است و عقل اين علاقه را مي‌بيند حکم به لزوم مي‌کند اين نظر نهايي است که امثال ذلک جناب صدر المتألهين مطرح مي‌کنند

اما عده‌اي مي‌گويند نه، لازم نيست که ما يعني عقل لزوم بين مقدم و تالي يا نگرش علّي و معلولي بين مقدم و تالي را ببيند. همين که منافات بين اين دو تا نباشد مي‌تواند حکم بکند به جواز لزوم. «ومن الناس من يكتفي في الحكم بجواز اللزوم بين محالين» اين باء در «بعدم» متعلق به يکتفي است. «يکتفي بعدم المنافاة بينهما» محالين «وإن لم يجد العقل علاقة اللزوم» اگرچه علاقه لزوميه بينشان نباشد. بين اين دو تا نباشد حکم مي‌کند به جواز لزوم. مي‌گويد که مثلاً «لو کان الإنسان ناهقا» که اين محال است حکم مي‌کند به يک محال ديگر: «لکان الفرس ناطقا» اين چون علاقه لزوميه وجود ندارد. همين که علاقه لزوميه وجود نداشت ما حکم مي‌کنيم به تلازم بين اين دو تا محال. «لو کان الإنسان ناهقا لکان الفرس ناطقا» اينها هر دو محال هستند ولي علاقه لزوميه هم بينشان نيست عده‌اي مي‌گويند که ما لازم نيست علاقه لزوميه بين اين دو تا محال را داشته باشيم همين که منافاتي بين اين دو تا نباشد ما مي‌توانيم حکم جواز لزوم بکنيم.

پرسش: ...

پاسخ: عنادي نباشد مثل «العدد إما زوج أو فرد» نباشد. اين يک دسته.

دسته دوم قول به حق است «و منهم من يعتبر علاقة اللزوم» يعني حکم به محال بودن اين دو تا زماني ممکن است که علاقه لزوميه باشد. اگر بين مقدم و تالي علاقه لزوميه بود، علاقه لزوميه کي حاصل مي‌شود؟ عليت باشد. يکي علت باشد ديگري معلول يا دو تا معلول علت واحده باشند. اگر چنين چيزي باشد علاقه لزوميه حضور دارد وقتي علاقه لزوميه بود حکم مي‌کنيم به اينکه اين دو تا محال تلازم دارند. ملاحظه بفرماييد ما زماني مي‌توانيم بگوييم که اين دو تا محال باهم تلازم دارند که بين اين دو تا محال علاقه لزوميه يعني عليت وجود داشته باشد. اگر بين دو تا محال علاقه لزوميه بود ما مي‌توانيم حکم بکنيم مثلاً «لو کان الإنسان ناهقا» ببخشيد «لو کان الانسان حمارا» اگر انسان حمار باشد که محال است، «لکان الانسان ناهقا» انسان که ناهق نيست اين محال است آن هم محال است يعني «لو کان الانسان حمارا». اين آيا تلازمي بين اين دو تا وجود دارد؟ بين اينکه انسان حمار اگر باشد بايد که ناهق نباشد. نه! اگر انسان حمار بود بايد ناهق باشد پس اگر ما خواستيم بين اين دو تا محال علاقه لزوميه ببينيم بايد آن تلازم بين مقدم و تالي را داشته باشيم اين اگر ما اين‌جوري گفتيم «لو کان الانسان حمارا لکان ناهقا» بين انسان اگر بخواهد حمار باشد بايد ناهق باشد تلازم وجود دارد و لکن اين تلازم باعث مي‌شود که ما علاقه لزوميه را بين اين دو تا حکم بکنيم.

پرسش: ...

پاسخ: «و منهم» يعني «و من الناس من يعتبر علاقة اللزوم» دسته دوم کساني هستند که علاقه لزوميه را شرط براي حکم به جواز لزوم بين المحالين مي‌دانند. حکم به لزوم بين محالين.

اما دسته سوم «و منهم» من الناس «من يعتبر العلاقة» علاقه لزوميه را مي‌بينند اما «و يظن أنّها قد تتحقّق مع المنافاة» آقا! اين علاقه لزومه در دو فرض وجود دارد. همين که اين دو تا محال باهم منافات هم داشته باشند باهم منافات هم داشته باشند ما مي‌توانيم حکم به تلازم و لزوم بکنيم قضيه متصله لزوميه درست بکنيم. ملاحظه بفرماييد يک وقت جنبه اثبات را مي‌گيريم يک وقت جنبه سلب. جنبه اثبات يعني چه؟ يعني حتماً بايد بين مقدم و تالي و بين اين دو تا محال چه باشد؟ تلازم و عليت بين اين دو تا وجود داشته باشد اگر بين اين دو تا عليت وجود داشت ما حکم مي‌توانيم بکنيم به تلازم بين المحالين. اما عده‌اي مي‌گويند نه! اگر بين اين دو تا محال منافات هم وجود داشته باشد باز ما مي‌توانيم حکم بکنيم به تلازم بين اين دو تا محال. حتي تلازم علّي نباشد بين اين دو تا جنبه اثباتي نباشد جنبه سلبي هم باشد يعني منافات بين محال اول و محال دوم وجود داشته باشد باز هم ما مي‌توانيم قضيه متصله لزوميه داشته باشيم.

پرسش: ...

پاسخ: اولي اين است که «بعدم المنافاة» يعني ما لزوم نمي‌خواهيم. الآن اولي مي‌گويد ما لزوم مي‌خواهيم و اين دو تا بود نگاه کنيد: «من يعتبر العلاقة» يک «و يظن انّها» يعني انّ علاقة «قد تحقق مع المنافاة» يعني اينها فکر مي‌کنند که اگر هم منافاتي بين محالين باشد باز آن علاقه لزوميه وجود دارد پس اولي فقط جنبه اثباتي داشت دومي هم جنبه اثباتي و هم جنبه سلبي. پس اولي گفت «من يکتفي بالحکم بجواز اللزوم بعدم المنافات بينهما» يعني علاقه شرط نيست. اينها سومي‌ها علاقه را شرط مي‌دانند «و منهم من عتبر العلاقة» بعد «و يظن ان العلاقة قد تتحقق مع المنافاة» مي‌گويند علاقه دو تا فرض دارد هم جنبه اثباتي هم جنبه سلبي. اگر علّيت بود علاقه هست اگر منافات هم بود باز علاقه هم هست.

پرسش: ...

پاسخ: بله البته الآن باز مثال روشن‌تري مي‌زنند که مي‌خواهند بگويند که در عين حالي که علاقه لزوميه، عليت نيست و منافات هست اما ما مي‌توانيم علاقه لزوميه را پيدا بکنيم. پس عناديه مي‌شود. علاقه عناديه را هم لزوميه فرض مي‌کنند.

«و منهم من يعتبر العلاقة» بين المحالين. اما «و يظن أنّها قد تتحقّق مع المنافاة، فإذا تحقّقت» اين علاقه «حكم» العقل «بجواز الاستلزام والمنافاة» اگر اين علاقه تحقق پيدا کرد حالا چه به نظام اثباتي و علّي و چه به نظام منافاتي و عنادي «فإذا تحققت العلاقة حکم العقل بجواز الاستلزام و المنافاة وهما متصادمان بتة» و اين دو تا حتماً باهم تصادم دارند و باهم جمع نمي‌شوند.

براي اين مسئله اينها آمدند در حقيقت ما وارد يک چالش جدي داريم مي‌شويم که يک بخشي از اين چالش را إن‌شاءالله مي‌خوانيم و بخشي ديگر را که آن تفريع هست اين خيلي مسئله خيلي پيچيده و چند لايه و منطقي مي‌شود که حالا إن‌شاءالله دوستان مي‌توانيم با مراجعه به فرمايشات حضرت آقا در شرح داشته باشيم. خيلي مسئله به لحاظ تصور خيلي پيچيده مي‌شود. ما حالا تا اين جايي که الآن فلسفي هست را مراجعه مي‌کنيم آن بخش منطقي را مي‌گذاريم براي بعد.

پس اين بخش سوم چه کساني هستند؟ کساني که مي‌گويند علاقه شرط است. اين علاقه گاهي اوقات براساس علّيت شکل مي‌گيرد جنبه اثباتي و وجودي دارد گاهي اوقات هم جنبه منافاتي دارد. «و منهم من يعتبر العلاقة ويظن أنّها قد تتحقّق مع المنافاة» اگر بين اين دو تا محال منافات هم باشد مثلاً مي‌گوييم که اجتماع نقيضين ارتفاع نقيضين. اينها باهم منافات دارند. اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين باهم منافات دارند آيا اجتماعي نقيضين مستلزم ارتفاع نقيضين هست يا نه مي‌گوييم چون اينها باهم عناد دارند مي‌گوييم اگر اجتماع نقيضين درست باشد ارتفاع نقيضين هم درست است. چون اينها باهم منافت دارند اگر درست باشد اگر اجتماع نقيضين درست باشد ارتفاع نقيضين هم درست است. چون اينها باهم منافات دارند اينجا ما مي‌توانيم علاقه را داشته باشيم وقتي علاقه داشتيم قضيه متصله لزوميه شکل مي‌گيرد.

«و منهم من يعتبر العلاقة ويظن» همين افراد «أنّها قد تتحقّق مع المنافاة، فإذا تحقّقت، حكم بجواز الاستلزام» اگر علاقه بين اين دو تا محال بود حکم مي‌کند عقل به جواز استلزام. يعني اگر ما گفتيم که بين اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين علاقه لزوميه وجود دارد پس مي‌توانيم بگوييم که اگر اجتماع نقيضين وجود داشت ارتفاع نقيضين هم وجود خواهد داشت. اين تلازم درست شد. «و ربما يتشبّث» اين افراد «بأنّ اجتماع النقيضين مستلزم لارتفاعهما» اجتماع نقيضين اگر وجود داشته باشد اين مستلزم ارتفاع نقيضين است چرا؟ چرا اگر ما بپذيريم اجتماع نقيضين هست ارتفاع نقيضين؟ «لأنّ تحقّق كلٍّ من النقيضين يوجب ارتفاع الآخر» اينجا وارد يک چالشي دارند مي‌شوند که جناب صدر المتألهين از اين دارد جواب مي‌دهد.

تصور کنيم آقايان! حالا يک مقداري عرض مي‌کنم نياز به تصور قوي‌تري داريم از اين مسائل. خيلي هم چيزي ندارد ولي به هر حال ما هر چه که ذهن واقعاً حالا اينها انصافاً نياز به ذهن‌هاي قوي‌اي دارد که بتواند قدرت تصورش بالا برود. يک در پرانتز يک مطلبي را عرض کنيم و آن اين است که ما در مسائل اثباتي‌مان زماني کاملاً موفقيم که جنبه‌هاي سلبي را هم کاملاً بيابيم. مثلاً در باب توحيد ما زماني کاملاً موفقيم که همه انحاء شرک را بيابيم و از همه انحاء شرک منزه باشيم. و الا شرک مثل دبيب آن مور سياهي است که در صخره صماء سياه در شب تاريک بخواهد حرکت کند. شرک اين‌جوري است. پيدا کردن اينکه مي‌گويند يقين خيلي خيلي کم پيدا مي‌شود چون چهار تا جزم جدي ما مي‌خواهيم ثبوت محمول براي موضوع ثبوتاً يقينياً جزماً يقينياً. امتناع سلب محمول از موضوع اين سلباً يقينياً جزماً يقينياً. پيدا کردن اين خيلي کار دشواري است.

براي اين طرف که اثباتي است يعني ثبوت محمول براي موضوع ثبوتاً يقينياً خيلي تصور شايد نياز نباشد اما در امتناع ـ دقت کنيد ـ امتناع سلب محمول از موضوع سلباً يقينياً اين خيلي کار دارد. الآن شما مي‌بينيد که چالش پيدا شده اين است که ما در جانب سلب داريم کار مي‌کنيم. در جانب اثبات شايد آن قدر تصور نياز به قوت نباشد.

پس برخي معتقدند که علاقه لزوميه دو تا فرد دارد يا در جنبه لزوم مثل عليت، يا در جنبه منافات. اگر بين دو تا محال منافات هم بود باز ما علاقه لزوميه داريم. مثال چيست؟ مي‌گوييم مثال بين اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين اينها هر دو محال‌اند محال هستند و بينشان هم منافات هست بين اجتماع نقيضين با ارتفاع نقيضين. چون بينشان محال است ما مي‌توانيم يک علاقه لزوميه بين اين دو تا محال ايجاد کنيم بگوييم که اگر اجتماع نقيضين محال باشد ارتفاع نقيضين هم محال خواهد بود چطور؟ اين توضيحش است «لأنّ تحقق کل من النقيضين يوجب ارتفاع الآخر» ببينيد شما مي‌گوييد که اگر اجتماع نقيضين محال باشد يا اگر اجتماع نقيضيين جايز باشد ارتفاع نقيضين هم جايز است اجتماع نقيضين يعني چه؟ يعني ارتفاع نقيضين. چرا؟ چون اجتماع نقيضين يعني بود و نبود. اجتماع نقيضين بودش جاي نبود است. نبودش جاي بود است. ببينيد ارتفاع نقيضين نه اينکه باشد نه اينکه نباشد. ارتفاع نقيضين يعني نه اينکه باشد نه اينکه نباشد.

پس نه بود ملاک است و نه نبود ملاک است. اجتماع نقيضين مي‌گويد که هم بود باشد هم بود باشد هم نبود باشد اين مي‌خواهد بگويد که ما براي علاقه لزوميه جنبه منافاتي مي‌توانيم از اين مثال استفاده کنيم «فتشبّث» تشبّث مي‌کنند به اين مثال مي‌گويند که اگر اجتماع نقيضين جايز باشد ارتفاع نقيضين هم جايز خواهد بود. اگر اجتماع نقيضين محال باشد ارتفاع نقيضين هم محال خواهد بود. «وربّما يتشبّث» تشبّث مي‌شود براي اين مسئله «بأنّ اجتماع النقيضين مستلزم لارتفاعهما» نقيضين. چطور؟ «لأنّ» اجتماع نقيضين «تحقّق كلٍّ من النقيضين» يعني اجتماع نقيضين کي حاصل مي‌شود؟ «يوجب ارتفاع الآخر» بود کي حاصل مي‌شود؟ نبود برود. نبود کي حاصل مي‌شود؟ بود برود. پس بنابراين اين لازمه اين است که اجتماع نقيضين همان ارتفاع نقيضين باشد.

جناب صدر المتألهين مي‌فرمايند که اين مثال مثال باطلي است و اين سخن سخن باطلي است «ولا يخفي فيه الزور» باطل و تحميل در اين سخن هست. چرا؟ ما بياييم بررسي کنيم «فإنَّ تحقّق أحد النقيضين في نفس الأمر» يکي از دو نقيضي «مستلزم لارتفاع الآخر» اگر بود باشد پس نبود بايد نباشد «لإرتفاع الآخر». «فإنّ تحقق أحد النقيضن في نفس الأمر مستلزم لإرتفاع الآخر، لا تحقّقه علي تقدير محال وهو اجتماعه مع الآخر» نه اينکه تحقق احد نقيضين بر فرض محال يعني اين است که با ديگري بخواهد حضور داشته باشد. اگر بود باشد اينکه نبايد با نبود هم جمع باشد. ببينيد اگر ما مي‌خواهيم اجتماع نقيضين درست کنيم اجتماع نقيضين يعني اگر بود بود، آن نبود هم بايد باشد. ارتفاعش که نبايد باشد. شما دنبال ارتفاعش هستيد. نه! اگر بخواهيم اجتماع نقيضين داشته باشيم يعني هم بود بايد باشد هم نبود بايد باشد نه اينکه اين بود بجاي آن نبود، اين نبود بجاي بود باشد.

«فإنَّ تحقّق أحد النقيضين في نفس الأمر مستلزم لارتفاع الآخر» تحقق يکي از نقيضين يعني بود مستلزم چيست؟ مستلزم نبود ارتفاع ديگري است. «لا تحقّقه» يکي از نقيضين «علي تقدير محال وهو اجتماعه مع الآخر» بنابراين «فتحقّقه علي ذلك التقدير مستلزم لتحقّق الآخر» آقا! تحقق بود بايد مستلزم باشد با تحقق آخر يعني نبود. مي‌خواهيم اجتماع نقيضين درست بکنيم. اجتماع نقيضين يعني چه؟ يعني هم بود باشد هم نبود باشد. اين مي‌شود اجتماع نقيضين. نه اينکه اجتماع نقيضين بود بجاي نبود، نبود بجاي بود باشد. نه! اجتماع نقيضين آن وقتي است که هم بود باشد هم نبود باشد. همزمان بايد باشد اينجا اجتماع شکل مي‌گيرد. آن آقا مي‌گويد که اجتماع نقيضن مستلزم ارتفاع نقيضين است. چرا؟ چون اجتماع نقيضين يعني چه؟ يعني بود بجاي نبود، نبود بجاي بود. نه! اين حرف‌ها نيست اين زور است اين حرف باطلي است اجتماع نقيضين يعني هم بود باشد و هم نبود باشد. اين مستلزم ارتفاع نقيضين نيست. «فإنَّ تحقّق أحد النقيضين في نفس الأمر مستلزم لارتفاع الآخر، لا تحقّقه علي تقدير محال وهو اجتماعه مع الآخر» بنابراين «فتحقّقه علي ذلك التقدير مستلزم لتحقّق الآخر لا لارتفاعه» اگر اجتماع نقيضين مي‌خواهيم درست بکنيم پس بايد اگر اين اولي که بود هست باشد، دومي هم نبود هم بايد باشد نه اينکه ارتفاع پيدا بکند. «فتحققه» يعني تحقق اجتماع نقيضين «علي ذلک التقدير مستلزم لتحقق الآخر» ببخشيد «فتحققه» احد النقيضين «علي ذلک التقدير» که تقدير اجتماع باشد «مستلزم لتحقق الآخر لا لارتفاعه، فمن أين يلزم من تحقّقهما ارتفاعهما» آقاي متشبّث به اين مثال! تو از کجا مي‌گويي که اگر اجتماع نقيضين باشد مستلزم ارتفاع نقيضين است چراکه شما اين‌جوري گفتي که «لأن تحقق کل من النقيضين يوجب ارتفاع الآخر» اين حرف‌ها که نيست. نه! ما در ارتفاع نقيضين چه مي‌خواهيم؟ هم بود مي‌خواهيم هم نبود مي‌خواهيم. نه اينکه يکي را نبود را بجاي بود بنشانيم بود را بجاي نبود بنشانيم. چون ارتفاع نقيضين اين است که نه بود باشد و نه نبود. اجتماع نقيضين اين است که هم بود باشد هم نبود.

بنابراين اين دو تا مستلزم همديگر نيستند که يکي اگر اجتماع نقيضين را گفتيم يعني ارتفاع نقيضين را گفتيم. نه! اجتماع نقيضين يک محذوري دارد ارتفاع نقيضين يک محذور ديگري دارد. «فتحققه» يعني تحقق احد النقيضين «علي ذلک التقدير» يعني تقدير اجتماع «مستلزم لتحقق الآخر لا لارتفاعه» آخر. «فمن أين» آقاي متشبّث! «فمن أين يلزم من تحقق اجتماع النقيضين ارتفاعهما» نقيضين که شما تصور کردي؟

وارد بحث ديگري مي‌شويم به عنوان «تفريع» من اين را نگاه کرديم ديدم که خيلي بحث پيچيده است يک بحث منطقي است شايد هم ذهن براي گوينده و شنونده و امثال ذلک هيچ چيزي نباشد. ما البته مي‌توانيم إن‌شاءالله در فرصتي اين مطالبي که حضرت آقا در شرح بيان فرمودند را نگاه بکنيم ولي اين قدر لزومي نداشته باشد. ما إن‌شاءالله فردا ظاهراً مثل اينکه جلسه تعطيل است براي روز سه‌شنبه إن‌شاءالله ما بحث را به اميد خدا از همين اول فصل 21 آغاز مي‌کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: رحلت حضرت معصومه(سلام الله عليها) است.

پرسش: ...

پاسخ: بله.

«و الحمد لله رب العالمين»