1403/07/21
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج3
پرسش: در بحث قبلي کلمه «الحق» به معني ميزان است يا کفه ترازو است؟ ... اين ميزان مدّ نظر است.
پاسخ: ظاهراً يک مقداري يعني با توجه به اين آيه «فلا نقيم يوم القيامة وزنا» آن وزن به قول خودشان خيلي با جلال و شکوه است الحق است يعني «و الوزن يومئذ الحق» که فرمودند اين از محکمات است. از محکمات که باشد يعني هم الفاظ در خودش بکار ميرود وزن بجاي وزن بکار ميرود نه ميزان. ولي اين را ما ميتوايم به جهت اعتباري که «فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» يعني اينها برايشان وزن و ميزان در آنجا يکي است يعني اين نه اينکه وزن يعني در مقابل ميزان. اما آن الحق يعني «و الوزن يومئذ» نفرمود «و الوزن يومئذ حقّ» فرمودند «و الوزن يومئذ الحق» اين الحق بسيار فرازمند است و بسيار درست است و اين را بايد برگرداند نه آن را به اين برگرداند.
پرسش: من احساس کردم که حق ... چون مطلب شما واقعاً مطلب درستي بود که ما يک ميزان داريم اين يک کفه ترازو حق است و همه اعمال با اين سنجيده ميشود. اگر اين را بخواهيم برگردانيم به ميزان، اين کفه ترازو نيست.
پاسخ: منظور اين است که يعني حضرت آقا اين آيه را به آن تفسير کردند. اين «و الوزن يومئذ الحق» چون فرمودند «فلا نقيم يوم القيامة وزنا» يعني ميزان، اين وزن را ميزان درست کردند در حالي که نه، هر کدام جاي خودش دارد آنجا قرينه داريم که براي اينها ميزاني نيست. اما اين خودش است.
پرسش: ... ميزان را يک اشارهاي فرمودند در درس اخلاق که نفس انسان است و رد شدند و توضيح نفرمودند ...
پاسخ: نفس انسان کامل عين حق است ميشود وزن. مصداق است مصداق حق است.
پرسش: ...
پاسخ: ما يک وقت ميگوييم که ما ديگه براي شما ترازو ايجاد نميکنيم وزني نميگذاريم. اين وزن يعني همان ميزان «فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» آنجا اين تعبير را ميشود کرد که ما براي شما وزن و ميزان نميگذاريم اما آن را همانطور که خودشان فرمودند فوق العاده جلال و شکوه است الحق است. اينجا «فلا نقيم لهم يوم القيامة وزنا» آن الحق است خيلي فرق ميکند.
پرسش: ...
پاسخ:
شروع درس:
«بل ربّما ينافيه إذا كان العقل يجد بينهما علاقة المنافاة إمّا بالفطرة كما في تحقّق المركب من الممتنعين بالذات بالنسبة إلي تحقّق أحدهما فقط أو حمارية الإنسان بالنسبة إلي صاهليته، وإمّا بالاكتساب».
بحث در فصل بيستم پيرامون اين است که آيا يک ممتنع با يک ممتنع ديگر استلزام دارند يا ندارند؟«في أن الممتنع کيف يصح أن يستلزم ممتنعا آخر» ما همين جا اگر بخواهيم روي همين تيتر و عنوان بايستيم و وارد متن نشويم ميتوانيم بگوييم که بله، آن وقتي که بين يک ممتنع با ممتنع ديگر تلازم برقرار باشد چه تلازم علاقه لزوميه چه تلازم علاقه عناديه براساس آن اين يکي ديگري را به دنبال دارد يکي به امتناع يکي به لزوم. همين. اگر سؤال بشود «انّ الممتنع کيف يصح أن يستلزم ممتنعا آخر» ما به سراغ تلازم ميرويم اگر تلازم وجود داشته باشد ميگوييم يک ممتنع، ممتنع ديگر را استلزام دارد مستلزم است و اما اگر تلازم وجودي يا عنادي وجود نداشته باشد هيچ باهم تلازمي ندارند ممکن است تلازم اتفاقيه باشد حتي. اين جواب کلي است يعني اگر بخواهيم در فضاي متن وارد نشويم در همين رابطه ميتوانيم چنين قضاوتي بکنيم براساس تحليلهايي که هست.
الآن هم ايشان اصرار دارند بر اينکه بفرمايند که اين تلازم بايد ديده بشود. عقل به سراغ تلازم ميرود بين اين دو تا اگر يعني بين يک ممتنع با ممتنع ديگر اگر تلازم بود حتماً يک ممتنع مستلزم است ممتنع ديگر را ولي اگر تلازم نبود چه تلازم علاقه لزوميه يا علاقه عناديه هيچ ممتنعي با ممتنع ديگر استلزام ندارد اين کليت کار است در جلسه قبل فرمودند که در همين صفحه 395 که جلسه قبل خوانديم آن چهار سطر به آخر اين است که «فإذن المحال قد يستلزم محالاً آخر إذا كان بينهما علاقة ذاتيّة» سه سطر پايينتر: «و قد لا يستلزم» پس گاهي اوقات استلزام دارند يک محالي محال ديگر را، اگر علاقه ذاتيه باشد. و اگر بينهما علاقه ذاتيه و علاقه عقليه نباشد اين استلزام وجود ندارد. اين پايان جلسه قبل بود.
حالا که اين استلزام وجود ندارد يعني استلزام وجودي و علاقه علّي وجود ندارد گاهي اوقات «بل ربما ينافيه» اصلاً بين اين دو تا ممتنع منافات وجود دارد «بل ربّما ينافيه إذا كان العقل يجد بينهما علاقة المنافاة» اگر عقل بين اين دو تا ممتنع علاقه منافات ببيند يعني ببيند که اگر مقدم باشد حتماً تالي نبايد باشد، اين علاقه منافات را ديده. اگر علاقه منافات ديده طبعاً استلزامي وجود خواهد داشت. پس «فقد لا يستلزم» دو چهره پيدا ميکند «إما بالفطرة و البداهة» فطرتاً و بديهةً ما ميفهميم که علاقهاي بين مقدم و تالي نيست. اگر مقدم باشد حتماً تالي وجود ندارد اگر تالي وجود داشته باشد حتماً مقدم وجود ندارد تلازم وجود ندارد بينشان. گاهي اوقات اين عدم استلزام و عدم تلازم بالفطره است که بديهي است گاهي وقتها بالإکتساب يا نظري است. فرقي نميکند. اگر عقل بين اين دو تا ممتنع تلازمي نبيند بلکه منافات ببيند با وجود يکي ديگري حتماً نبايد باشد. اگر مقدم وجود داشت تالي نبايد باشد و اگر تالي وجود داشت مقدم حتماً نبايد باشد چرا؟ چون عقل «بالفطرة يجد بينهما علاقة المنافاة» يک وقت علاقه منافات بالفطره ديده ميشود يک وقت بالاکتساب است همين.
«بل ربّما ينافيه» يعني عقل ميبيند منافات بين مقدم و تالي را دو تا ممتنع را «إذا كان العقل يجد بينهما» يعني بين اين دو ممتنع. يجد چه چيزي را؟ «علاقة المنافاة» حالا اين علاقه منافات «إمّا بالفطرة» يا بديهةً. فطره يعني بديهي و روشن. «كما في تحقّق المركب من الممتنعين بالذات بالنسبة إلي تحقّق أحدهما» آقا! اگر يک امري مرکّب از ممتنعين باشد يکياش که وجود پيدا کرد ديگري نيست. در حالي که چون اين مرکّب از ممتنعين است يکياش وجود پيدا بکند ديگه ديگري وجود ندارد. پس بالفطره عقل حکم ميکند به منافات بين اين دو تا و وقتي منافات بود يکي که وجود داشت ديگري نبايد وجود داشته باشد. «کما في تحقق المرکب من الممتنعين بالذات» اگر ما مرکب را بخواهيم با تحقق احدهما بسنجيم. اگر يکي وجود داشت ديگري هم بايد باشد اگر نبود معلوم است که با وجود يکي ديگري يافت نميشود.
مثلاً يک مثال ديگري که بالفطره و بديهي باشد مثل منافاتي که بين حماريت انسان «أو حمارية الإنسان بالنسبة إلي صاهليته» إن کان الانسان حمارا يکون صاهلا» اين هر دو باهم منافات دارد. اگر انسان حمار باشد پس صاهل است اينکه باهم منافات دارد اگر انسان حمار باشد که صاهل نيست. پس اين ناهق است پس اين نشان ميدهد که علاقه منافات وجود دارد. اين را بالفطره عقل «يجد بينهما علاقة المنافاة» اين مصداق بالفطرة و بديهةً.
پرسش: ...
پاسخ: چرا؟ اينها علاقه منافات بينشان است. اگر عدد زوج باشد فرد نيست. اگر فرد باشد زوجي نيست اين هم علاقه منافات است.
اين «إما بالفطرة» بود «وإمّا بالاكتساب» يعني نظري باشد مثلاً «كما في حمارية الإنسان بالنسبة إلي إدراكه للكلّيات علي تقدير» اگر انسان حمار باشد «الحمارية» کليات را ادراک ميکند. در حالي که اينها باهم علاقه منافات دارند اگر انسان حمار باشد که کليات را ادراک نميکند. ولي اين را انسان با تأمل به اينکه اسان مدرک کليات است براساس نفس ناطقه، اينجور داوري ميکند ولي الآن براساس اکتساب و براساس نظر ميگويد اگر ما گفتيم که انسان حمار باشد مدرک کليات است نه! مدرک کليات نيست. حمار بودن انسان با ادراک کليات که باهم تلازم ندارند بلکه عناد دارند. اگر انسان حمار باشد حتماً مدرک کليات نيست. نه اينکه اگر انسان حمار باشد مدرک کليات است. «وإمّا بالاكتساب كما في حمارية الإنسان بالنسبة إلي إدراكه للكلّيات علي تقدير الحمارية».
بنابراين نتيجه ميخواهند بگيرند: «فإذن قولنا المحال جاز أن يستلزم المحال، قضيّة موجبة مهملة» اين يک قضيه موجبه مهمله بايد باشد. مهمله يعني چه؟ يعني جايز است باشد جايز است نباشد. اينکه گفتيم آقا! هر محالي مستلزم يک محال ديگري است نه! هر محالي ممکن است جايز است که مستلزم يک محال ديگري باشد نه اينکه هر ممکني حتماً مستلزم است. پس اين يک قضيهاي شد مهمله. مهمله يعني چه؟ يعني جهت قضيه وجوب و ضرورت نيست. امکان دارد مهمله است جايز است ممکن است باشد ممکن است نباشد.
پرسش: ...
پاسخ: بله. «فإذن قولنا المحال جاز أن يستلزم المحال» اين «قضيّة موجبة مهملة» بنابراين در اول فصل چه خواندند؟ فرمودند که «و اعلم انّ من عادة عامة الجدليين أن يقول هذا المفروض لما کان محالا جاز أن يستلزم محالا آخر أي محال کان و هذا ليس بصحيح» اينجا الآن دارند نتيجه ميگيرند که «و هذا ليس بصحيح» اين است يعني اين نيست که حتماً بايد که مستلزم يک محال ديگري باشد اين «علي قول قضيه مهمله» خواهد بود. «فإذن قولنا المحال جاز أن يستلزم المحال، قضيّة موجبة مهملة. وقولنا الواقع لا يستلزم المحال، سالبة كلّية». اين را توضيح بدهيم.
اگر يک امري واقع شد اين امري که واقع شد حتماً مستلزم محال نخواهد بود چرا؟ چون اگر چيزي واقع شد لازم دارد يک امر محالي را، امکان ندارد که خود يافت بشود. ما ميگوييم که اگر چيزي تحقق پيدا کرد لازمش هم بايد تحقق پيدا بکند. اگر لازم محال است پس خودش هم نبايد تحقق پيدا کند، چون اگر بخواهد تحقق پيدا بکند چون لازم محال است خودش هم ميشود محال.
بنابراين به صورت سالبه کليه ميگوييم: هر چيزي که واقع شده است مستلزم محال نيست. چرا؟ چون اگر مستلزم محال باشد خودش هم نبايد واقع بشود پس به صورت کلي ميگوييم اين يک قضيه کليه است: اگر يک چيزي واقع شد اين حتماً مستلزم محال نيست. مثلاً ملاحظه بفرماييد ميگوييم که اگر خورشيد طلوع کرد «لو کانت الشمس طالعة فالليل موجودة» شمس که طلوع بکند ليل موجود نيست. «إن کانت الشمس طالعة فالليلة موجودة» اگر شمس طلوع کرد ليل که موجود نيست. پس نشان ميدهد که اگر ليل موجود است پس شمس طلوع نکرده است. در مورد «ما نحن فيه» ميگويند که اگر يک چيزي واقع شد حتماً مستلزم يک محالي نيست چرا؟ چون اگر مستلزم يک محالي باشد خودش هم نبايد يافت بشود. پس ميفرمايد به صورت قضيه کليه ميگوييم هر چيزي که وقوعش مستلزم محال است خودش هم محال است و واقع نميشود.
بنابراين «و قولنا» دو تا نتيجه ميخواهيم بگيريم «قولنا» يک قضيه و يک گزاره است «المحال جاز أن يستلزم المحال» جاز. «هذه قضيه موجبة مهملة» و دوباره «فإذن قولنا المحال جاز أن يستلزم المحال» اين يک سالبه است يعني به صورت کلي ميتوانيم بگوييم هر جايي که يک امري واقع شده است اين امر واقع شده مستلزم محال نخواهد بود چرا؟ چون اگر مستلزم محال باشد خودش هم نبايد واقع بشود.
توضيحي که ميفرمايند ببينيد ما از دو راه وارد ميشويم يک راه اين است که عقل خودش را متمرکز ميکند نسبت به تلازم. اگر عقل به اين تلازم خودش را متمرکز کرد تلازم را يافت بين مقدم و تالي يا بين صغري و کبري تلازم را يافت حتماً حکم به استلزام ميکند. يک وقت است که ما به اين تلازم کاري نداريم به اين دو تا قضيه کار داريم. يک وقت است که هر دو قضيه ممکن است کاذب باشد ميگوييم که اگر انسان حمار باشد ناهق است. اگر انسان حمار باشد ناهق است ما کاري به تلازم بين مقدم و تالي نداريم. ميگوييم اين دو تا قضيه کاذب است. ولي براي نگرشهاي فلسفي ما بايد برويم به سراغ تلازم. عقل بايد آن تلازم را بيابد يا تلازم وجودي يا تلازم عنادي. تلازم وجودي و عنادي «إما بالفطرة إما بالإکتساب» قضيه را حل بکند. اما اگر بخواهد به سراغ محالها برود سر در گم ميشود و نميتواند داوري درستي داشته باشد.
«فالمتصّلة اللزوميّة من كاذبتين إنّما تصدق إذا كان بينهما علاقة اللزوم» متصل لزوميه بين دو تا کاذب، يعني اگر انسان حمار باشد ناهق است. اين تلازم وجود دارد حماريت و ناهقيت تلازم وجود دارد. اين تلازم که وجود داشت آن دو تا قضيه صادقه هر دو باهم درست در ميآيند به جهت تلازمي که دارند. ما کاري به دو تا قضيه نداريم ما کاري به تلازم داريم چون حماريت و ناهقيت تلازم دارند با حکم يکي حکم به ديگري ميکنيم. «فالمتصّلة اللزوميّة من كاذبتين إنّما تصدق» اين دو تا کاذبتين اين متصله لزوميه صادق است «إذا كان بينهما علاقة اللزوم» ببينيد اين دو تا قضيه کاذباند اگر انسان حمار باشد ناهق است اين دو تا قضيه کاذباند ولي تلازم چون بين مقدم و تالي برقرار است قضيه صادق است. اگر انسان حمار باشد ناطق خواهد بود.
ملازمه درست است. آن دو تا قضيه کاذباند ولي چون ملازمه صادق است کل قضيه صادق خواهد بود. «فالمتصّلة اللزوميّة من كاذبتين إنّما تصدق إذا كان بينهما» يعني بين اين دو تا قضيه کاذبه «علاقة اللزوم» اما «فإذا لم يكن بينهما علاقة اللزوم فإمّا أن يكذب الحكم بالاتصال رأساً إذا وجد العقل بينهما علاقة المنافاة» آقايان ملاحظه بفرماييد عقل بايد برود خودش را متمرکز کند روي اين تلازم. اگر تلازم وجود داشت خيلي خوب، کاري به دو طرف قضيه ندارد. ميگويد مقدم اگر بود تالي هم هست من کاري ندارم. اگر شما گفتيد اگر انسان حمار باشد ناهق است درست است. هيچ ترديدي نداريم، چون بين حماريت و ناهقيت تلازم است.
اما اگر اين تلازم برداشته بشود، اين علاقه لزوميه وجود نداشته باشد، من در آنجا حکم ديگري ميکند عقل ميگويد من براساس تلازم دارم حکم ميکنم اگر تلازم بين مقدم و تالي بود اين دو تا ولو کاذب هم باشند کل قضيه صادق است. درست است اگر انسان حمار باشد ناهق است چون تلازم برقرار است. اما اگر اين تلازم وجودي وجود نداشت، اين تلازم وجودي اگر وجود نداشت يا تلازم عنادي هست يا تلازم عنادي هم نيست اين دو صورت را دارند بيان ميکنند.
پس يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: «فالمتصّلة اللزوميّة من كاذبتين إنّما تصدق» البته «إذا كان بينهما علاقة اللزوم» اما «فإذا لم يكن بينهما علاقة اللزوم فإمّا أن يكذب الحكم بالاتصال رأساً» يعني عقل دروغ ميداند اين اتصال را رأساً از اصل باطل ميداند چرا؟ آن وقتي که «إذا وجد العقل بينهما علاقة المنافاة» «العدد إما زوج أو فرد» اين علاقه منافات است اگر زوج بود ديگه فرد نيست اگر فرد بود ديگه زوج نيست. شما اگر گفتيد که اگر عدد زوج باشد بخواهيد يک حکم فرديت برايش جاري بکنيد اينها باهم عناد دارند باهم جمع نميشوند. «و إذا لم يکن بين القضيتين علاقة اللزوم فإما أن يکذب الحکم بالاتصال» شما بخواهيد اتصال و ارتباط ايجاد کنيد رأساً اين حکم باطل است. کي باطل است؟ «إذا وجد العقل بينهما علاقة المنافاة».
اين يک مسئله. يا اينکه نه، نه تنها لزوم نيست علاقه لزوميه نيست علاقه منافات هم نيست چيست؟ يک علاقه اتفاقيه است. «و إمّا أن يصدق الاتصال الاتفاقي دون اللزومي إذا لم يكن هناك علاقة أصلاً» يعني نه علاقه لزومي و نه علاقه عنادي. «لاعلاقة اللزوم ولاعلاقة المنافاة. وذلك أيضاً إنّما يصحّ علي سبيل الاحتمال التجويزي» اگر ما چه ميگوييم؟ الآن مثال ميزنند اگر انسان حمار باشد فرس صاهل است. اين يک علاقه اتفاقي است. اگر انسان حمار باشد فرس صاهل است ربطي ندارد فرس صاهل هست ولي اين علاقه لزوميه بين حماريت انسان و صاهليت فرس که وجود ندارد. پس اينجا نه عناد وجود دارد علاقه عناديه، نه لزوم وجود دارد اتفاق است اگر انسان حمار باشد فرس صاهل است اين را ميگويند علاقه اتفاقيه.
پرسش: ...
پاسخ: اگر بخواهيم نتيجه ميخواهيم بگيريم آيا علاقهاي اينجا وجود دارد؟ ميگوييم علاقه اتفاقيه است. يعني رابطه به اين است اگر انسان حمار باشد فرس صاهل است آيا اين قضيه درست است يا نه؟ ميگوييم اتفاقاً درست است نه لزوماً درست و نه عناداً درست است روي اتفاق درست است که بله فرس صاهل است اما علاقهاي و لزومي بين حماريت انسان و صاهليت فرس وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: اين آقا اينجور قضيه درست کرده گفته اگر انسان ناهق باشد يا اگر انسان حمار باشد فرس، اينجور دارد قضيه درست ميکند فرس صاهل هست ميگوييم اتفاقاً اينطوري است لزومي بين اين دو وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: آن نتيجه لزوميه ميگيريم اين نتيجه اتفاقي ميگيريم چون رابطهشان اتفاقي شد علاقه اتفاقيه شد. اتفاقاً فرس صاهل است. تلازمي بين ناهقيت انسان و صاهليت فرس نيست.
«و ذلك أيضاً إنّما يصحّ علي سبيل الاحتمال التجويزي لا الحكم البتي من العقل» احتمال تجويزي يعني چه؟ يعني ميگوييم اگر انسان حمار باشد فرس صاهل هست اتفاقاً. جايز است که فرس صاهل باشد يعني ارتباطي بين ناهقيت يا حماريت انسان و صاهليت فرس نيست. اين دو تا قضيه اگر انسان حمار باشد کاذب است. فرس صاهل هست صادق است ولي مهم اين است که تعلقي و علاقهاي بين اين دو تا وجود ندارد. وقتي علاقه وجود نداشت ما اولي را که کاذب است دومي را که صادق است اتفاقاً جايز ميدانيم همين.
پرسش: ...
پاسخ: کاذب باشد. اگر انسان حمار باشد ناهق است. اينجا درست است هر دو کاذباند. اگر انسان حمار باشد انسان ناهق است اين هر دو کاذباند ولي تلازم بين اين دو برقرار است.
پرسش: ...
پاسخ: ميخواهيم بگوييم به اين معنا که ما در اين هر سه مورد به دنبال تلازم بايد باشيم اگر تلازم وجوديه هست ولو اين هر دو کاذب باشند قضيه صادق است براي اينکه اين ارتباط وجود دارد اگر انسان حمار باشد انسان ناهق است اين قطعاً همينطور است چرا؟ چون ما روي علاقه لزوميه تمرکز کرديم.
«و ذلک إنما يصح علي سبيل الاحتمال التجويزي لا الحکم البتي من العقل، إذ الاتفاق إنّما يكون بين الموجودات» ابنجا اتفاق بين موجودات است يعني چه؟ يعني اگر انسان حمار باشد فرس صاهل هست. «و أمّا الكاذبات الاتّفاقية أي المعدومات والممتنعات فعلي سبيل التجويز» کاذبات اتفاقيه به همين صورتي که گفتيم اگر انسان حمار باشد فرس ناطق است اين کاذبات اتفاقيه است «و اما الکاذبات الاتفاقيه أي المعدومات و الممتنعات فعلي سبيل التجويز» ممکن است باشد ممکن است نباشد. اگر انسان حمار باشد ممکن است که انسان ناطق باشد ممکن است ناطق نباشد.
پرسش: ...
پاسخ: اين علاقه اتفاقيه است. چرا؟ اگر انسان
پرسش: ...
پاسخ: اتفاقيه است.
پرسش: ...
پاسخ: ما به تلازم کار داريم. تلازم بين ناطقيت انسان و صاهليت فرس وجود ندارد اينها هر دو صادق هم هستند ولي مهم اين است که تلازمي بين اينها وجود ندارد. اين را ميگوييم علاقه اتفاقيه. «و اما الکاذبات الإتفاقية أي المعدومات و الممتنعات فعلي سبيل التجويز» يعني براساس اينکه قضيه مهمله است جايز است که اينطور باشد. «فلعلّ التحقّق التقديري يتّفق لبعضها دون بعض» تحقق تقديري يعني ممکن است که اتفاق بيافتد براي بعضي دون بعض. نسبت بعضي از اين مثلاً اگر انسان ناطق باشد فرس صاهل است بله اين اتفاق ميافتد اگر انسان ناطق باشد فرس ناهق است نه، اين اتفاق نميافتد. لذا فرمودند جايز است. «فعلا التحقق التقديري يتفق لبعضها دون بعض.
نتيجه ميخواهند بگيرند: «فإذن لا يصدق الحكم البتي بأنّ الكاذبين المتّفقين كذباً يتفقان صدقاً، أصلاً» اين «أصلاً» به کدام ميخورد؟ يعني «لا يصدق الحکم البتي أصلا» هرگز حکم قطعي حتمي بين دو تا کاذبهاي که متفق هستند که «کذا اتفاقيا» اين اصلاً وجود ندارد اگر انسان حمار باشد فرس صاهل است اگر انسان ناطق باشد فرس صاهل است چه ربطي با همديگر دارد؟ ميخواهيم کاذب درست کنيم ميگوييم اگر انسان ناهق باشد فرس ناطق است باز هم اينها کاذب است ولي هيچ ارتباطي باهم ندارند. مهم اين است تمام تلاش اين است که عقل بايد اين علاقه لزوميه را بين مقدم و تالي يا صغري و کبري و نظاير آن، بين اين دو تا قضيه ببيند. اگر ببيند آن وقت است که آن علاقه لزوميه حکم قطعي ميکند. اين حکم بتّي قطعي کي حاصل ميشود؟ آنگانه که علاقه لزوميه يا علاقه عناديه ديده بشود. عدد يا زوج است يا فرد. الآن يا شب است يا روز. نميشود که همه شب باشد هم روز. اين علاقه عناديه احکامي را به همراه دارد.
«الحمد لله رب العالمين»
اجازه بدهيد يک سؤالي کردند مهمله به معناي اين نيست که صور قضيه به صورت جزئيه و کلي مشخص نيست ولي به صورت جزئي قابل پذيرش است.
مهمله همين جواز است که قطعي حکم بتي داده نميشود. اينکه ميگويند مهمله که حکم قطعي داده نميشود ممکن است باشد و ممکن است نباشد. متشکريم دوستان در فضاي مجازي آرزوي صحت و سلامت. حالا إنشاءالله جاي سؤال هست جاي بحث هست مخصوصاً براي جلسه بعد بايد مسائل را دنبال کرد.