درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج3

 

بحث در فصل نوزدهم در باب اين است که آيا ممتنعات يا معدومات قابل ادراک هستند يا نه؟ در فصل هجدهم اين بحث مطرح شد که ما راجع به ممتنع بالذات احکامش را بررسي مي‌کنيم «في بعض احکام الممتنع بالذات» يکي از اين احکام اين است که آيا اساساً ممتنعات بالذات يا معدومات قابل ادراک هستند يا نه؟ اين در فصل هجدهم آغاز شد و لکن در فصل نوزدهم اين بحث دارد به صورت جدي و رسمي به آن پرداخته مي‌شود. عنوان فصل نوزدهم هم هست که «فصل 19 في أنّ الممتنع أو المعدوم كيف يعلم» اينها چگونه دانسته مي‌شودند؟ علم به معدومات علم به ممتنعات چگونه است؟

در جلسه قبل طرح بحث شد که هم برهان بر اينکه ممتنعات قابل ادراک نيستند بيان شد هم وجدان بر اينکه ممتنعات درک مي‌شوند هم بيان شد و اين تعارض بين برهان و وجدان هم بيان شد. برهان بر آن است که ممتنعات و معدومات قابل درک نيستند اما وجدان حاکم است بر اينکه ممتنعات را ما درک مي‌کنيم ما شريک الباري را درک مي‌کنيم ما اجتماع نقيضين را درک مي‌کنيم. هم تصور مي‌کنيم و هم تصديق مي‌کنيم نسبت به اينها وقتي در مقام تصديق هم هستيم طبعاً درک بايد بکنيم موضوع و محمول را بايد درک بکنيم و بعد حکم بکنيم.

بعد از اين تعارضي که در ابتدا به نظر رسيد تعاضات حالا در پرانتز ملاحظه بفرماييد. تعارضات ابتدايي هميشه وجود داشته در اصول هم اين‌گونه از بحث‌ها به عنوان تعارضات ابتدايي مطرح است و لکن با تأمل فکري اين تعارضات عمدتاً به عام و خاص و مطلق و مقيد و نص و ظاهر و ظاهر و اظهر و به اينها برمي‌گردد و اين تعارضات ابتدايي برطرف مي‌شود. بنابراين اين‌جور نيست که حالا اگر يک تعارضي را ما ديديم عقب‌نشيني بکنيم نه! اين تعارضات راهي هستند براي اينکه فهم دقيق‌تر اين اجتماع را ما چگونه مي‌توانيم ايجاد کنيم و داشته باشيم.

تعارض اولي تعارض بين برهان است و وجدان. برهان بر آن است که معدومات و ممتنعات قابل ادراک نيستند ولي وجدان مي‌گويد که نه اينها درک مي‌شوند. اين را به عقل مي‌سپاريم مي‌بينيم که در ارتباط با اين تعارض عقل چه مي‌گويد؟

پرسش: ...

پاسخ: تعارض يعني در عرض هم‌اند اين مي‌گويد نه اين مي‌گويد آره. تعارض يعني همين. تعارض يعني دو تا دليل در عرض هم. يا دو دليل‌اند يا يکي دليل است و يکي وجدان. يک دليل عقلي يک دليل نقلي. يا دو تا دليل نقلي يا دو تا برهان يا يکي برهان يکي وجدان اينها در عرض هم‌اند اينها را مي‌گويند تعارض. اما اين تعارض‌ها اگر جدي بودند عميق بودند طبعاً باد بررسي کرد که کدام يک از اينها درست‌اند اما اگر تعارض‌ها در حد عام و خاص بودند اما «اکرم العلماء لا تکرم الزيد» اما اين با اينکه زيد عالم است اين خاص است آن عام است آن را تخصيص مي‌زنند و مي‌گويند علما همه‌شان را إکرام بکنيم مگر فقط زيد را. حالا بخاطر دلايلي که وجود دارد. بنابراين تعارض از همان عرض گرفته مي‌شود «الا بالمعارضه» معارضه که در منطق مطرح است همين است در عرض هم‌اند يک برهان يک وجدان، يا يک برهان يک برهان. دليل نقلي دليل عقلي. دليل نقلي دليل نقلي. اينها باهم تعارض مي‌کنند مگر اين‌جور نيست؟ پس بنابراين اينها در عرض هم هستند.

الآن يک برهان و يک وجدان اينها در عرض هم‌اند ديروز هم ملاحظه فرموديد «فکيف يمکن الجمع بين هذين القولين المتنافيين ظاهراً»؟ اين تنافي را ما تنافي ظاهري مي‌دانيم.

جوابي که در جلسه قبل ملاحظه فرموديد اين بود که فرمودند که اين ممتنعات يا بسيط‌اند يا مرکب. بسائطشان را جواب دادند جواب ديروز بود و ما تکرار نکنيم رسيديم به بحث مرکب. اگر ما يک قضيه‌اي داشتيم مثلاً مي‌گوييم اجتماع نقيضين ممتنع است. حکم مي‌کنيم اينجا اين قضيه ما مرکب است. يک وقتي مي‌گوييم تصور اجتماع نقيضين يا عدم ضدين، عدم اجتماع ضدين. اجتماع ضدين را مي‌فهميم که سياه و سفيد اينها اجتماعشان چگونه است. اين اجتماع ضدين است. عدم اجتماع ضدين! اجتماع ضدين که وجود ندارد اين عدمش چگونه درک مي‌شود؟ خودش را ما مي‌توانيم بفهميم اجتماع ضدين را بفهميم يعني بياييم بگوييم که سياهي داريم سفيدي داريم مي‌خواهيم ببينيم آيا اينها باهم اجتماع دارند يا ندارند؟ اين را مي‌گوييم اجتماع ضدين اين قابل درک است. اما عدم اجتماع ضدين عدم اجتماع مثلين عدم اجتماع متناقضين اينها جاي بحث است.

ديروز اين جلسه را تا اينجا رسانديم که ما براي درک ممتنعات يا معدومات پناه مي‌بريم به درک موجودات يا وجوبات. ما وجوب را درک مي‌کنيم در مقابلش امتناع را. وجود را درک مي‌کنيم در مقابلش اعدام را.

اين در ارتباط با بسائط يک مقدار روشن است. در مورد قضايا و يا مرکبات و يا تصديقات هم مسئله به همين صورت است مي‌فرمايند که ما يک امر مرکب را اول تحليل مي‌کنيم به دو تا بسيط. يک امري که از دو جزء بسيط تشکيل شده باشد آن مرکب را ما اول تحليل مي‌کنيم به آن دو جزء بسيط و اين دو جزء بسيط را از جايگاه وجودشان دنبال مي‌کنيم مثل اولي مي‌شود مثل قسمت اول مي‌شود و از اين طريق ما معدومات مرکب يا ممتنعات مرکب را درک مي‌کنيم. الآن مي‌خواهيم بگوييم که اجتماع نقيضين ممتنع است هم درک امتناع مشکل دارد براي اينکه امتناع که وجود ندارد ممتنع که وجود ندارد هم اجتماع نقيضين يا عدم اجتماع نقيضين.

بنابراين امور مرکبه را تبديل مي‌کنيم و تحليل مي‌کنيم به امور بسيطه و از جايگاه امور بسيطه وجودي، امور بسيطه عدمي را درک مي‌کنيم و از جايگاه امور بسيطه عدمي، آن مرکب را درک مي‌کنيم اين مطلبي است که به عنوان جواب دارند براي اين مي‌دهند. مي‌گويند بنابراين اگر سؤال بفرماييد که چگونه برهان بر نفي است و وجدان بر اثبات است؟ مي‌گوييم که نه، برهان که مي‌گويد ما امر ممتنع داريم نه! ما اين ممتنع را تبديل مي‌کنيم به وجوب، عدم را تبديل مي‌کنيم به وجود اما ظلي. ببينيد اجتماع ضدين را ما مي‌فهميم يعني سياهي و سفيدي باهم بخواهند اجتماع بکنند. اما عدم اجتماع ضدين را از کجا مي‌فهميم؟ مي‌گويند عدم اجتماع ضدين را از اجتماع ضدين مي‌فهميم. اجتماع مثلين را ما مي‌فهميم. تصور اجتماع مثلين را. اما عدم اجتماع مثلين را از کجا مي‌فهميم؟ از راه اجتماع ضدين.

بنابراين برهان سرجاي خودش محفوظ است برهان مي‌گويد يک امر معدوم يا ممتنع درک نمي‌شوند، درست است، چون ممتنع بايد ممتاز باشد و ممتاز و امر عدمي ممتاز نيست. ما مي‌گوييم برهان سر جايش خودش. چطور پس شما درک مي‌کنيد؟ مي‌گوييم برهان مي‌گويد ممتنع درک نمي‌شود اما اگر يک امري بالعرض موجود شد در ذهن، قابل درک مي‌شود. ببينيد اجتماع مثلين را ما درک مي‌کنيم اگر مستقيماً سراغ عدم اجتماع مثلين برويم درکش نمي‌کنيم. ولي براي درک عدم اجتماع مثلين، ما پناه مي‌بريم به اجتماع مثلين از راه اجتماع مثلين که درک مي‌شود و امر وجودي است منتقل مي‌شويم به عدم اجتماع مثلين. اينها از راه وجود به اينجا مي‌رسيم. وقتي يک نوع وجود ظلي پيدا کردند در ذهن، آن وقت اين وجود ظلي مي‌شود موجود، وقتي موجود شد قابل درک مي‌شود و برهان شاملش نمي‌شود. برهان شامل ممتنعات است برهان شامل معدومات است الآن عدم اجتماع مثلين معدوم نيست چرا؟ براي اينکه اجتماع مثلين را ما درک مي‌کنيم رفع آن را تصور مي‌کنيم قابل درک است. اجتماع مثلين را يا اجتماع ضدين را تصور مي‌کنيم عدم آن و نقض آن را رفع او را تصور مي‌کنيم و اينها مي‌شود موجود.

اما «و إن کان مرکّباً» يعني آن معدوم ما چون فرمودند «فنقول المعدوم لا يخلوا إما أن يکون بسيطاً، وإمّا أن يكون مركّباً؛ فإن كان بسيطاً» حکمش را ديروز خوانديم. اما «و إن کان مرکباً» مرکب مثل چيست؟ يعني مرکب معدوم «مثل العلم بعدم اجتماع المتقابلين كالمضادّين» ما علم داريم به چه؟ به اينکه عدم اجتماع متقابلين مثل اجتماع ضدين. دو تا ضد مقابل هم‌اند. ما علم داريم به چه؟ به عدم اجتماع ضدين مي‌گوييم که ضدين لا يجتماعان. «الضدان لا يجتمعان» اينکه شما مي‌گوييد «الضدان لا يجتمعان» پس علم داريد به ضدان و داريد حکم مي‌کنيد. اين از کجاست؟ اما «و إن کان» اين معدوم ما «مرکّبا» مرکب يعني چه؟ مثل علم به عدم اجتماع متقابلين کالمضادين. اين را از کجا در مي‌آوريم؟ عدم اجتماع ضدين مي‌گويند که اول ما مي‌آييم اين اجتماع ضدين را تحليل مي‌کنيم وجودي به دو قسم بسيط. بعد عدم علم را به مرکبي که مرکب از اين دو تا بسيط است در مي‌آوريم و از اين راه علم حاصل مي‌شود.

«وإن كان مركّباً مثل العلم بعدم اجتماع المتقابلين كالمضادّين، فالعلم به» به اين امر معدوم مرکب «إنّما يتمّ بالعلم بأجزائه» اين مرکب «الوجوديّة» اجزاء وجودي‌اش. چطور؟ «مثل أن يعقل» عقل تعقل مي‌کند يا «يعقل» تعقل مي‌شود «السواد» يک «و البياض» دو. بعد: «ثمّ يعقل الاجتماع» تعقل مي‌کنيم اجتماع اين دو امر را. اينها همه‌اش وجودي است. سواد وجودي است بياض وجودي است اجتماع وجودي است پس مي‌فرمايد «ثم يعقل» يعني دو تا تعقل مرکب شد. معقول اول چيست؟ تعقل سواد و بياض است، يک؛ معقول دوم چيست؟ علم به اجتماع اين دو تاست. «ثم يعقل الإجتماع حيث يجوز» جايز است. اجتماع ضدين را ما مي‌توانيم تعقل بکنيم. «ثمّ يقال الاجتماع الّذي هو أمر وجودي معقول، غير حاصل بين السواد والبياض» ببينيد اين مي‌شود مرکب. اين «غير حاصل» همان معدوم بودن است وجود ندارد سواد و بياضي که بخواهند اجتماع بکنند حاصل نيست پس معدوم است. اين را پس شما چطور علم پيدا مي‌کنيد به معدوم؟ مي‌گويد ما آن دو تا معقول اول را داشتيم. معقول اول ما تعقل سواد و بياض است، يک. معقول دوم ما اجتماع سواد و بياض است. نتيجه مي‌خواهيم بگيريم بگوييم که اجتماع سواد و بياض غير حاصل است. پس بنابراين تمام اجزاء اين مرکب مورد تعقل قرار گرفته و معقول شده چرا؟ چون به برکت آن جنبه وجودي‌اش ما به آن علم پيدا کرده‌ايم.

نتيجه اينکه «الحاصل إنّ عدم البسائط إنما يعرف» عدم بسائط، آنهايي که بسيط هستند ولي ما عدمش را مي‌خواهيم تصور کنيم عدم بياض عدم سواد عدم اجتماع و اينها را مي‌خواهيم تصور کنيم مي‌گويند «إنما يعرف بالمقايسة إلي الأُمور الوجوديّة، وعدم المركبات» به تبع «إنّما يعرف بمعرفة بسائطها» اين امور وجودي «هذا[1] ما قيل في هذا المقام».

پرسش: ...

پاسخ: به تبع وجود اينها را هم در ظل وجود در ذهنمان مي‌آوريم. اصلاً خود مفهوم عدم؛ عدم که وجود ندارد. عدم را از کجا به ذهن مي‌آوريم؟ با رفع الوجود. وجود را درک مي‌کنيم اين وجود را ذهن رفع مي‌کند مي‌گويد همين که تو مي‌داني وجود دارد اين را بگذار کنار اين رفع الوجود مي‌شود عدم ملکه به يک معنايي. وقتي عدم ملکه شد حظي از وجود پيدا مي‌کند.

پرسش: ...

پاسخ: جواب عمدتاً اين است ولي يک جوابي را جناب صدر المتألهين دارند مي‌دهند که بله ما اگر مثلاً عمي يعني عدم بصر. عدم بصر که وجود ندارد. ولي ما از راه بصر اين را مي‌فهميم. اين آقاي زيد بيناست ما بينايي زيد را مي‌فهميم و مي‌فهميم اين بينايي که در زيد هست در عمرو نيست. اين از اين طريق ما يک نوع اين يک جواب.

اما جوابي را جناب صدر المتألهين دادند اين جواب در خيلي جاها بکار مي‌آيد. اينکه برهان بر اين قائم است که امر معدوم يا امر ممتنع موجود نيست و امري که موجود نباشد درک نمي‌شود مدرَک نيست. جناب صدر المتألهين الآن دارند با يک بياني مي‌فرمايند که اين اموري که شما مي‌گوييد که موجود نيست مصداقاً وجود ندارد ولي مفهوماً که وجود دارد. اجتماع ضدين اجتماع مثلين اجتماع نقيضي مصداقاً در خارج وجود ندارد اما مفهومش چه؟ مفهومش وجود دارد لذا مي‌گوييم اجتماع النقيضين اجتماع نقيضين. اجتماع الضدين اجتماع ضدين. همان‌طوري که مي‌گوييم «الانسان انسان» امور عدمي همه همين‌طور است مي‌گوييم شريک الباري شريک الباري است به حمل اوّلي.

پس اينها به حمل اوّلي موجودند به حمل اولي که مفهومي باشد به حمل شايع صناعي که مصداقي باشد وجود ندارند. و قضايا و علم هم در فضاي ذهن است به همان حمل اولي کافي است. پس بنابراين برهان شامل مواردي مي‌شود که معدوم‌اند ممتنع‌اند ولي اينها به حمل اولي موجودند چون به حمل اولي موجود هستند حکم بر اينها مترتب مي‌شود و درک مي‌شوند. ما در ذهن شريک الباري را مي‌توانيم تصور کنيم يا نه؟ شريک الباري شريک الباري است به حمل اولي ولي در خارج مصداق ندارد. بنابراين مي‌فرمايند که ما به يک حمل اين امور معدومه را و ممتنعه را موجود مي‌دانيم و چون موجود هستند قابل درک هستند و به حمل ديگر موجود نمي‌دانيم اينها ممتنع هستند و درک هم نمي‌شوند اين جوابي است که جناب صدر المتألهين در اينجا و در مثل «المعدوم المطلق» خاطر شريفتان باشد در اوايل بحث وجود اين مسئله است.

«المعدوم المطلق لا يخبر عنه و هو بعينه إخبار عنه» اين‌جوري است معدوم مطلق معدوم مطلق است به حمل اولي ولي معدوم مطلق ممکن است به حمل شايع اينها در ذهن موجود هستند. معدوم مطلق معدوم مطلق است به حمل اولي والا به حمل شايع در ذهن موجود هستند لذا مي‌گوييم ممکن است اين معدوم مطلقي که در ذهن به عنوان يک مفهوم ذهني هست موجود است مثلاً همين عدم در ذهن هست يا نيست؟ «العدم عدم بحمل الأولي» ولي «العدم موجود بحمل الشايع الصناعي» در ذهن وجود دارد. چون وجود پيدا مي‌کند قابل درک مي‌شود و معلوم مي‌شود. پس به حمل شايع صناعي چون مي‌شود موجود، معلوم مي‌شود. ولي به حمل اولي العدم عدم و امثال ذلک.

پرسش: ...

پاسخ: اگر تصور کرديد چه؟ موجود مي‌شود. همين را مي‌گويند. مي‌گويند شما تصور مي‌کنيد.

پرسش: ...

پاسخ: موجود ممکن است الآن به حمل شايع اين يک موجودي است ممکن است و در ذهن است لذا اين‌جوري است. اگر گفتيم اجتماع نقيضين اجتماع نقيضين است اين به حمل اوّلي است ولي اجتماع نقيضين يک موجود ذهني است و در ذهن وجود دارد. «وأنا أقول:» اين جوابي است که فقط جناب صدر المتألهين به اين دادند که اين المعدوم المطلق لا يخبر عنه و هو بعينه اخيار عنه دارند جواب مي‌دهد که مي‌گوييم معدوم مطلق که لا يخبر عنه به حمل اوّلي. معدوم مطلق که يخبر عنه به حمل شايع به عنوان يک موجود ذهني. «و أنا أقول: إنّ للعقل[2] أن يتصوّر لكل شي‌ء حتّي المستحيلات» عقل آن قدر قدرت دارد که حتي مستحيلات را تعقل کند. مستحيلات مثل چيست؟ «كالمعدوم المطلق والمجهول المطلق، واجتماع النقيضين، وشريك الباري، وغير ذلك» همه اينها چيست؟ معدوم مطلق‌اند مستحيل‌اند يعني به لحاظ وجودي وجودشان محال است «المستحيل» يعني وجودشان محال است.

«إن للعقل ان يتصور لکل شيء حتّي المستحيلات» اما «يتصور» چه؟ «مفهوماً وعنواناً» عنوان که مي‌گويد يعني چه؟ يعني آن امر حاکي از خارج. به عنوان عنوان. وقتي عنوان به آن مي‌دهيم يعني حاکي از خارج است. «فيحكم» عقل «عليه» بر اين معدوم «أحكاماً مناسبة لها» يک سلسله احکامي که مناسب با اين امور مستحيله است را عقل برايشان مي‌دهد «ويعقِد» يعني اين عقل يعقد «قضايا إيجابيّة علي سبيل الهليات غير البتية» هليات بتّيه در ارتباط با اموري که وجود دارند در خارج هستند ولي در ارتباط با اينها چون وجود ندارند بتّ و حتمي نيستند اينها را هليات غير بتّيه مي‌گويند.

«و يعقد العقل قضايا إيجابية علي سبيل الهليات غير البتية» مثلاً مي‌گويداجتماع نقيضين مستحيل است ممتنع است. اجتماع ضدين مستحيل است اين را مي‌گويند هليات غير بتيه. «فموضوعات تلك القضايا» مي‌رويم سراغ اين قضايا مثلاً مي‌گوييم اجتماع نقيضين ممتنع است. ما اول مي‌رويم سراغ موضوعات. چون مرحوم صدر المتألهين مي‌خواهند جواب بدهد يک جوابي که ما از برهان ما در مقابل برهان نمي‌خواهيم قرار بگيريم. يک وقت مي‌گوييم که ما يک برهان داريم يک وجدان. برهان مي‌گويد که مستحيلات معدومات ممتنعات درک نمي‌شود وجدان مي‌گويد که ما درک مي‌کنيم اجتماع نقيضين را درک مي‌کنيم اجتماع ضدين را درک مي‌کنيم و امثال ذلک. اين جوابي را برايش درست مي‌کنيم به اين معنا.

اما در بيان جناب صدر المتألهين مي‌گوييم که اصلاً تعارض وجود ندارد مگر شما نمي‌گوييد که امور معدومه امور ممتنعه قابل ادراک نيستند؟ «علي رؤوسنا سمعا و طاعة» درست است ما هم درک مي‌کنيم. اما آنکه الآن ما درک مي‌کنيم ممتنع نيست معدوم نيست اينها به حمل اوّلي آن هستند ولي به حمل شايع موجودند. ما احکام را به حمل شايعشان داريم بر آنها مي‌کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: هليات بتيه يعني آن چون هليه دو قسم است هليت بسيطه هليت مرکبه. هليت بسيطه يعني «الشجر موجود، الحجر موجود» اين بتيه است و هليت بسيطه است. هليت مرکبه است کان ناقصه است که «الشجر مخضرة» اين هليت ...

مرکبه است، اين هم بتيه است در مورد اعدام و ممتنعات ما بتي نداريم وجود که ندارند موضوع هم که ندارند اين را مي‌گويند غير بتيه.

«فموضوعات تلک القضايا من حيث إنّها» موضوعات «مفهومات في العقل» اينها در عقل موجودند مفهوم‌اند دقت کنيد «ولها» مفهومات «حظ من الثبوت» حظي از ثبوت است «ويصدق عليها شي‌ء» يک «وممكن عام» دو «بل» حتي مي‌توانيم بگوييم جوهر است يا عرض است «عرض وكيفية نفسانية وعلم وما يجري مجريها» همه اينها را ما مي‌توانيم در ذهن داشته باشيم اينها در ذهن ما به همين صورت ديده مي‌شود. مي‌فرمايند که خبرش را ملاحظه کنيد «و لها حظ من الثبوت و يصدق عليها شيء و ممکن عام بل عرض و کيفية نفسانية و علم و ما يجري مجريها» اينجا «تصير» اين مفهومات. اسم تصير مفهومات است «تصير منشأ» اين مفهومات « لصحّة الحكم عليها» اين مفهوماتي که «لها حظ من الثبوت و يصدق عليها فلان» اينها منشأ هستند براي صحت حکم.

«ومن حيث إنّها عنوان لأُمور باطلة تصير منشأ لامتناع الحكم عليها» پس ما از يک حيثي اثبات حکم داريم از يک حيثي امتناع حکم داريم. از آن حيثي که اينها مفهوم‌اند عنوان‌اند اينها منشأ حکم‌اند حکم مي‌تواند عليه آنها بيايد. اما از آن حيثي که آنها چه هستند؟ به تعبيري فرمودند «و من حيث إنّها عنوان لأمور باطلة» اجتماع نقيضين عنوان حاکي است اجتماع ضدين يک عنوان حاکمي است اجتماع مثلين يک عنوان حاکي است عنواني است که حاکي است از امور معدومه که مصداق ندارد. زير اين عنوان خالي است هيچ مصداقي زير اين عنوان نيست. از اين جهت مي‌گوييم احکام عدمي برايشان مي‌کنيم.

پس از يک جهت احکام وجودي مي‌کنيم مي‌گوييم «الاجتماع النقيضين اجتماع النقيضين، شريک الباري شريک الباري اجتماع المثلين اجتماع مثلين» اينها منشأ احکام ثبوتي‌اند. اين مفهومات منشأ هستند که ما بتوانيم حکم ثبوتي برايش بکنيم. مگر شما نمي‌گوييد که اجتماع النقيضين اجتماع النقيضين؟ مگر حکم نمي‌کنيد؟ مي‌گوييد «الاجتماع النقضين اجتماع النقيضين» حکم مي‌کنيد. مثل «الانسان انسان» اينجا حکم کرديد. اين حکم مگر ثبوت نيست؟ مي‌گوييم بله. چطور شما حکم گفتيد؟ مي‌گوييم گفتيم اين حکم رفته روي مفهوم. اما وقتي مي‌گوييم «الاجتماع النقيضين ممتنع» اين رفته روي عنواني که حاکي است از خارج مي‌گوييم مصداق ندارد. پس دو تا حيثيت پيدا کرديم.

دقت کنيد «فموضوعات تلك القضايا من حيث إنّها مفهومات في العقل ... تصير منشأ لصحّة الحكم عليها، ومن حيث إنّها عنوان لأُمور باطلة تصير منشأ لامتناع الحكم عليها».

پرسش: ...

پاسخ: به عنوان که حاکي از خارج بخواهد باشد بله از اينجا اشکال دارد. «و عند اعتبار الحيثيتين» دقت کنيد دو تا حيثيت الآن شمرديم «من حيث، من حيث»، «من حيث المفهوم، من حيث العنوان». «و عند اعتبار الحيثيتين يحكم عليها بعدم الإخبار عنها أو بعدم الحكم عليها أو بعدم ثبوتها وأشباه ذلك» اگر مي‌گوييم اجتماع نقيضين ممتنع است يعني ما اين را عنوان قرار داديم براي اينکه حاکي باشد از مصداق خارجي. اينجا مي‌گوييم که وجود ندارد. اگر گفتيم که اجتماع مثلين به عنوان عنوان نگاه کرديم حکم مي‌کنيم.

ولي اگر به عنوان يک مفهوم نگاه کرديم، اين مفهوم است موجود است ممکن است. «وبهذا تندفع الشبهة المشهورة في قولنا المجهول المطلق لا يخبر عنه. والسرّ في ذلك» اين است که «صدق بعض المفهومات علي نفسه بالحمل الأوّلي» يک؛ «وعدم صدقه علي نفسه بالحمل الشايع العرضي» دو. اگر به حمل اوّلي باشد شما حکم مي‌کنيد درست است. اجتماع نقيضين اجتماع نقيضين است حکم درست است اما به حسب حمل شايع بخواهيد بکنيد مصداق ندارد. «و عدم صدقه علي نفسه بالحمل الشايع العرضي. فإنّ مفهوم شريك الباري» يک «والمجهول المطلق يصدق علي نفسه بأحد الحملين» حمل اوّلي مفهوم هستند. «ومقابله يصدق عليه بالحمل الآخر» که حمل شايع باشد و عنوان باشد. «وهذا[3] مناط صحّة الحكم عليه بأنّه ممتنع الوجود» اگر مي‌گويند که اجتماع نقيضين ممتنع الوجود است به اعتبار اينکه اين عنوان است و حاکي از مصداق است و الا به لحاظ مفهوم وجود دارد.


[1] ـ وأقصي ما يدلّ عليه بعد ارجاع المركّبات إلي البسائط ثمّ قياسها إلي الأُمور الوجوديّة الممكنة هو نيل ما هو الممتنع أو المعدوم بالحمل الأوّلي لا ماهو كذلك بالحمل الشائع؛ إذ المعدوم أو الممتنع بالحمل الشائع لا يمكن إدراكه بأي إرجاع كان ولا بأي قياس يكون. فالحق هو الجواب الثاني الّذي أفاده المصنّف (قدس سره).
[2] ـ سيأتي في ص315 ـ 312 و ص345 ـ 347.
[3] ـ فليراجع ص100 و ص101 من شرح المواقف، وإن لم يصرّح هناك باختلاف الحملين وهكذا ص93 ـ 91 من شرح المقاصد في البحث الخامس من الفصل الأوّل من المقصد الثاني.