درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/16

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج3

 

«فصل 19 في أنّ الممتنع أو المعدوم كيف يعلم» بحث مواد ثلاث يک راهبرد اصلي و اساسي در فلسفه است در فلسفه مشاء اشراق حکمت متعاليه به اين معنا که وقتي هر مفهومي يا هر ماهيتي را با وجود مي‌سنجيم يکي از اين سه رابطه تحقق پيدا مي‌کند يا وجود براي آن مفهوم و ماهيت ضروري است مي‌شود واجب. يا عدم براي آن مفهوم يا ماهيت ضروري است مي‌شود ممتنع يا اگر نه وجود و نه عدم ضرورت نداشت مي‌شود ممکن. لذا مواد ثلاث اين سه امر است وجوب و امکان و امتناع.

براساس اين نوع چون ممتنع هم وجود ندارد آمدند گفتند که «الوجود إما واجب أو ممکن» و لکن براي روشن شدن احکام واجب و احکام ممکن احکام ممتنع را هم ياد مي‌کنند. احکام ممتنع در جهت شفاف‌سازي حکم وجوب و حکم امکان بسيار مؤثر است لذا اول آمدند احکام واجب را بيان فرمودند «في بعض احکام الواجب». بعد آمدند «في بعض احکام الممکن» بحث کردند و اکنون هم «في بعض احکام الممتنع» اين نظام فلسفي بحث ما الآن اين‌طوري طراحي شده است.

ما الآن به برخي از احکام ممتنع بالذات داريم مي‌رسيم. واجب بالذات ممکن بالذات ممتنع بالذات و اگر خاطر شريف آقايان باشد مستحضريد که هر کدام از وجوب و امکان و امتناع هم سه قسم دارد. وجوب بالذات امکان بالذات امتناع بالذات. وجوب بالقياس امکان بالقياس امتناع بالقياس. وجوب بالغير امکان بالغير امتناع بالغير و از اين نُه قسم فقط يک قسم که امکان بالغير باشد وجود ندارد. الحمد لله اين مباحث گذشت.

اکنون در برخي از احکام ممتنع بالذات هستيم. در باب ممتنع بالذات دو تا مطلب مطرح است؛ يک: آيا ممتنع بالذات قابل ادراک است يا نه؟ دو: آيا ممتنع بالذات حکم ثبوتي مي‌پذيرد يا نه؟ در فصل هجدهم گرچه اين هر دو مطرح شد ولي راجع به اينکه آيا ممتنع بالذات ادراک مي‌شود يا نه، بحثي را نکردند و الآن فصل نوزدهم در اين رابطه است که آيا ممتنع بالذات يا معدوم قابل ادراک هستند يا نه؟ اصلاً فصل نوزدهم فلسفه‌اش اين است تحت عنوان «في أنّ الممتنع أو المعدوم کيف يعلم» آيا اصلاً قابل درک هستند؟ ادراک مي‌شوند؟

شايد اگر اين فصل مقدم بر فصل قبلي بود به لحاظ مطلب، بهتر بود. ما اول ببينيم اساساً ممتنع بالذات ادراک مي‌شود يا نه؟ يک چيزي که ذات ندارد ما برهان داريم که اگر چيزي بخواهد حالا برهانش را بيان مي‌کنيم بحث از اين برهان شروع مي‌شود اگر يک چيزي ممتنع بالذات بود که ذات ندارد اصلاً موجود نيست وقتي موجود نباشد که درک نمي‌شود اين را مناسب بود که مثلاً در فصل بجاي فصل هجدهم ما اين را مي‌داشتيم و بعد فصل نوزدهم آن را که حالا بعد از اينکه روشن شد ممتنع بالذات قابل ادراک هست بعد بحث مي‌کنيم که آيا احکام ثبوتي برايش هست يا نيست که برخي از احکام ثبوتي را در جلسه قبل ملاحظه فرموديد. اما اين جلسه بحث اين است که آيا ممتنع بالذات قابل ادراک هست يا آيا يک امري که معدوم است حالا حضرت استاد يک نقدي در ابتدا دارند که همان معدوم که مي‌گفتند کافي بود لازم نيست بگوييم ممتنع بالذات. معدوم اعم از آن است که ممتنع بالذات باشد يا ممکن بالذات معدوم باشد. آيا معدوم قابل ادراک است يا نه؟ و آوردن کلمه معدوم بعد از ممتنع بالذات نظر استاد اين است که اگر شما مي‌گفتيد معدوم، خودش جامع است معدوم هم شامل ممتنع بالذات است هم شامل ممکن بالذات معدوم است. اساساً آيا يک امري که معدوم است موجود نيست در خارج تحقق ندارد، حالا خواه ممتنع بالات باشد مثل اجتماع نقيضين مثل شريک الباري يا ممتنع بالذات نباشد ولي معدوم است مثل «بحر من ضيبق» اين ممتنع بالذات نيست و لکن وجود ندارد معدوم است.

اگر يک شيئي معدوم بود قابل ادراک است يا نه؟ ايشان ابتدائاً يک برهان اقامه مي‌کنند که اگر چيزي موجود باشد اگر چيزي موجود باشد معلوم است و ادراک مي‌شود و براساس عکس نقيض اگر چيزي موجود نباشد ادراک نمي‌شود. اجازه بدهيد اول اين را از جنبه اثباتي و ثبوتي برويم تا ذهن با آن مواجه بشود بعد از طريق عکس نقيض وارد بشويم.

مي‌گويند که اگر چيزي بخواهد معلوم باشد بايد متميز و ممتاز باشد. ديوار از در، در از پرده، پرده از سقف اينها ممتاز هستند و چون ممتاز هستند معلوم‌اند که اگر يک امر ممتاز نبود معلوم نبود. اين يک، اين صغري. و امتياز هم مال موجودات است. اگر يک امري موجود بود ممتاز است و الا اگر يک امر معدوم بود که امتياز ندارد. «لا ميز في الأعدام من حيث العدم» معدومات که ممتاز نيستند موجودات ممتازند. پس صغراي ما اين است که آنچه که ممتاز است و متميز است ادراک مي‌شود و ممتازها و متميزها حتماً بايد موجود باشند پس نتيجه مي‌گيريم آن چيزي که ادراک مي‌شود بايد موجود باشد. اين صغري و کبري است.

علم به ممتازها تعلق مي‌گيرد، يک؛ ممتازها ضرورتاً موجود بايد باشند، دو؛ پس نتيجه مي‌گيريم که علم به موجودات تعلق مي‌گيرد. ممتنعات که ممتاز نيستند چون ممتاز نيستند طبعاً علم به آنها تعلق نمي‌گيرد. اين يک برهاني است برهان روشن که علم و ادراک شامل ممتنعات نمي‌شود. يک بار ديگر اين قياس را ما بررسي کنيم. مي‌گوييم که علم به امور متميزه تعلق مي‌گيرد، يک؛ و هر چيزي که متميز است موجود است، نتيجه: پس علم به موجودات تعلق مي‌گيرد. اين قضيه را داشته باشيد.

عکس نقيض: مي‌فرمايد که ما يک سلسله قضايايي داريم که قضاياي تبعي‌اند ولي قابل قبول‌اند پذيرش مي‌شوند از جمله همين مسئله. عکس مستوي و عکس نقيض اينها قابل قبول‌اند و برهاني‌اند عکس نقيض هر چيزي قابل قبول است برهاني است. يک مثالي است که اين روزها حضرت آقا هم زياد مي‌زنند گرچه اين مَثل را مرحوم علامه طباطبايي در الميزان دارد. ملاحظه بفرماييد عکس نقيض چيست؟ عکس نقيض اين است که ما موضوع را به جاي محمول، محمول را بجاي موضوع برسانيم. البته نقيضش را. نقيض موضوع جاي محمول، نقيض محمول جاي موضوع. اين قضيه را مرحوم علامه طباطبايي اين‌گونه مطرح مي‌کنند.

مي‌فرمايند که اين حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرفه ربه» اين حديث است و خيلي روشن است اگر کسي خودش را شناخت خدايش را خواهد شناخت. اين قضيه که درست شد عکس نقيض اين قضيه هم درست است. عکس نقيضش يعني چه؟ يعني «من لم يعرف ربه لم يعرف نفسه» اين است. پس دقت کنيد اصل قضيه ما اين است که «من عرف نفسه فقد عرف ربه» اين يک قضيه. عکس نقيضش موضوع بجاي محمول محمول بجاي موضوع: «من لم يعرف ربه لم يعرف نفسه».

مرحوم علامه اينجا گفتند که اين آيه که فرمود: «و لا تکونوا کالذين نسوا الله فأنساهم انفسهم» اين را گفتند به منزله عکس نقيض است. يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد «من عرف نفسه فقد عرب ربه» نقيض قطعي‌اش چيست؟ «من لم يعرف ربه لم يعرف نفسه» اين مي‌شود عکس نقيضش که محمول نقيض مي‌شود مي‌آيد بجاي موضوع. موضوع نقيض مي‌شود مي‌آيد بجاي محمول. «من لم يعرف ربه لم يعرف نفسه». حالا «من لم يعرف ربه» يعني «و لا تکونوا کالذين نسوا الله» نسوا الله يعني «لم يعرف ربه». «و لا تکونوا کالذين نسوا الله فأنساهم انفسهم» چون خدا را فراموش کردند خدا آنها را به فراموشي خودشان برمي‌گرداند يعني آنها را از خودشان فراموش مي‌کنند.

اين را مي‌گويند به منزله عکس نقيض. اين آيه «و لا تکونوا کالذين نسوا الله فأنساهم انفسهم» اين عکس نقيض حديث شريف «من عرف نفسه فقد عرب ربه» است. اگر يک قضيه‌اي صادق بود عکس نقيضش صادق است عکس مستوي‌اش صادق است. عکس مستوي چيست؟ يعني اينکه بدون اينکه ما اينها را نقيض بکنيم موضوع جا محمول محمول جاي موضوع مثلاً مي‌گويند که هر ايراني آسيايي است شما اين را عکس مستوي کنيد بگوييد که بعضي از آسيايي‌ها ايراني هستند اين هم درست است. پس دقت کنيد در منطق خيلي از قاضايا آقايان! ما نياز به برهان داريم و برهان را بايد از اين طريق در بياوريم. برهان که به اين راحتي در نمي‌آيد.

عکس نقيض اگر يک قضيه‌اي صادق بود عکس نقيضش صادق است اگر يک قضيه‌اي صادق بود عکس مستوي‌اش صادق است مثل همين قضيه که هر ايراني آسيايي است عکس مستوي‌اش چيت؟ بعضي از آسيايي‌ها ايراني هستند. پس ما اين دو را از منطق داريم الآن وام مي‌گيريم و مرور مي‌کنيم نسبت به گذشته و اين مطلب هم مطلب ارزشمندي است که اگر يک قضيه‌اي صادق بود عکس نقيضش صادق است عکس مستوي‌اش هم صادق است.

اينجا ما الآن يک قضيه‌اي داريم که هر امري که موجود باشد مي‌شود معلوم. هر امري که موجود باشد اين معلوم است. عکس نقيضش چيست؟ اگر موجود نباشد معلوم نخواهد بود عکس نقيضش است. پس هر موجودي که معلوم است بايد وجود داشته باشد عکس نقيضش: اگر وجود نداشت معلوم نيست. پس ما يک الآن برهان داريم که امور معدومه امور ممتنعه قابل ادراک نيستند چرا؟ چون برهان اصل قضيه اصلي اين است که هر چيزي که معلوم است بايد وجود داشته باشد اين اصل قضيه است عکس نقيضش اگر موجود نبود معلوم نيست. پس ممتنعات چون وجود ندارند معلوم نيستند. معدومات چون وجود ندارند معلوم نيستند. بنابراين اين برهاني است بر اين مسئله که معدومات و ممتنعات قابل ادراک نيستند اين برهان روشن بر اين مسئله است.

از سوي ديگر هم ما مي‌بينيم که ما خيلي از ممتنعات را درک مي‌کنيم بالوجدان اين برهان بر اين است که ممتنعات قابل درک نيستند. اما ما بالوجدان درک مي‌کنيم که خيلي از ممتنعات را درک مي‌کنيم يعني به ذهن داريم مي‌گوييم اجتماع نقيضين شريک الباري اين را تصور مي‌کنيم ادراک مي‌کنيم حالا يک وقت مي‌گوييم اجتماع نقيضين ممتنع است پس تصور کرديم و تصديق داريم مي‌کنيم. يک وقت نه، اصل اجتماع نقيضين تصور است نه تصديق. اصل اجتماع مثلين اصل اجتماع ضدّين اصل اجتماع متماثلين.

پس از يک طرف يک وجدان داريم ادراک ممتنعات و معدومات. از يک برهان داريم که امور ممتنعه قابل ادراک نيستند. اينها چه‌جوري باهم جمع مي‌شوند.

پرسش: استاد! امتياز بين معدومات هم ...

پاسخ: بله احسنتم اتفاقاً چون امتياز هست درک مي‌کنيم. حالا چه‌جوري است؟ با اينکه شيء وجود ندارد ممتاز است! حالا برويم متني که هست.

پرسش: ... باري تعالي که تمييزي ندارد.

پاسخ: تميز دارد ممتاز است او واجب است ديگران ممکن‌اند.

پرسش: ... قابل درک باشد.

پاسخ: باشد، ولي اصل امتيازش اين است که اين وصف را دارد.

پرسش: دارد ولي قابل درک نيست.

پاسخ: نه، قابل درک نيست ولي اکتناهش ممکن نيست ولي اصلش هست.

«فصل 19 في أنّ الممتنع أو المعدوم كيف يعلم» معدوم و ممتنع چگونه علم به آنها حاصث مي‌شود؟ اول دارند يک برهاني اقامه مي‌کنند که اگر امري معدوم يا ممتنع باشد علم به آن تعلق نمي‌گيرد. «كلّ ما كان معلوماً فلابدّ أن يكون متميزاً عن غيره» هر چيزي که معلوم است الا و لابد بايد از غيرش ممتاز باشد. اگر ما نداريم مثلاً در پنجره صندلي فرش سقف اينها ممتاز نيستند ما چه‌جوري مي‌توانيم علم پيدا بکنيم؟ وقتي ممتاز شدند در را از پنجره و اينها جدا مي‌کنيم. اين يک مطلب.

«كلّ ما كان معلوماً فلابدّ أن يكون متميزاً عن غيره»، يک. «وكلّ متميز عن غيره فهو موجود» هر چيزي که از غيرش ممتاز هست اين بايد موجود باشد و الا «لا ميز في الأعدام من حيث العدم» در اعدام که امتيازي وجود ندارد. نتيجه: «فإذن كلّ معلوم موجود» نتيجه قطعي ما اين است که هر معلومي بايد موجود باشد. اينجا عکس نقيض مي‌آيد جلو. عکس نقيض مي‌گويد اگر موجود نباشد معلوم نخواهد بود «وينعكس انعكاس النقيض» اين هم اضافه بفرماييد هر قضيه‌اي که درست شد صادق بود حتماً عکس نقيضش هم صادق است. عکس مستوي‌اش هم صادق است اين خيلي مهم است يعني عملاً ما ممکن است هر برهاني را با دو برهان سه برهان همراه کنيم.

«و ينعکس انعکاس النقيض إنّ ما لايكون موجوداً لايكون معلوماً» پس اينجا ما برهان اقامه کرديم که اگر چيزي موجود نبود معلوم نيست پس بنابراين ممتنعات و معدومات چون موجود نيستند نبايد قابل ادراک باشد. اما از يک طرف ديگر «لكنّا قد نعرف أُموراً كثيرة» ما يک سلسله امور فراواني را مي‌بينيم که «هي معدومة» که ممکن‌ند مثل بحر من ضيبق ممکن هستند ولي معدوم‌اند «وممتنعة الوجود» يا ممکن است معدوم ممکن نباشد معدوم ممتنع باشد. «ومع ذلك فهي معلومة» در عين حال اينها معلوم هستند. «مثل أنا نعلم عدم شريك الباري» خود شريک الباري که ممتنع و معدوم است. عدم شريک الباري را ما مي‌توانيم تصور کنيم. تصور کنيم عدم شريک الباري را. يا تصور کنيم عدم اجتماع نقيضين را «وعدم اجتماع النقيضين».

بعد مي‌فرمايند که «فكيف يمكن الجمع بين هذين القولين المتنافيين ظاهراً؟» چگونه ما اين دو تا را باهم جمع بکنيم؟ از يک طرف بالوجدان مي‌يابيم که ما بسياري از امور ممتنعه و معدومه را ادراک مي‌کنيم از يک طرف برهان با ما هست که اينها قابل ادراک نيستند. اين مطلب است اين فضاي اصلي بحث است لذا مي‌گويند که پس اگر اين‌طور هست چه‌جوري اينها درک مي‌شوند؟ «کيف يعلم» چه‌جوري معدومات و ممتنعات قابل ادراک هستند؟ حالا بيانات مختلفي جواب‌هاي مختلفي دادند که نحوه ادراک معدومات از چه راهي است؟ ذاتاً درک نمي‌شوند بله اگر خودشان را بخواهيم نگاه بکنيم. يعني ما اجتماع نقيضين را به خودش نگاه بکنيم با قطع نظر از بيرون و حيثيت‌ها وجودي وجود و عدم را تصور نکنيم يا شريک الباري. الآن مي‌خواهيم ببينيم چه راهي وجود دارد که «کيف يعلم» که ممتنعات يا معدومات را درک کنيم؟

«فنقول: المعدوم» امر معدوم يا بسيط است يا مرک. از اين دو حال بيرون نيست. معدوم يا بسيط است يا مرکب. اين جوابش را از خارج عرض کنيم بعد تطبيق مي‌کنيم. آنکه معدوم است يا ممتنع است يا بسيط است يعني جزء ندارد يا مرکب است يعني جزء دارد اگر بسيط بود ما به جنبه وجودي‌اش توجه مي‌کنيم مثلاً اجتماع مثلين. عدم اجتماع مثلين، اجتماع مثلين را ما مي‌توانيم تصور کنيم. اجتماع مثلاً زيد و عمرو. اجتماع مثلين يعني دو تا فرد از يک نوع. اجتماع نوعين يعني دو تا نوع که تحت يک جنس باشند. اجتماع مثلين مثل اينکه بگوييم يک نفر هم زيد باشد هم عمرو، اين باطل است. اين نمي‌شود اجتماع مثلين محال است.

ما اين را تصور کرديم که بسيط است عدمش را تصور مي‌کنيم يعني براي تصور معدوم ممکن يا معدوم ممتنع ما مي‌رويم به سراغ اگر بسيط باشد آن جنبه اثباتي‌اش. اجتماع مثلين را مي‌توانيم تصور کنيم؟ بله. مي‌توانيم بگوييم دو تا فرد باشد از يک نوع. دو تا فرد از يک نوع، نه دو تا فرد جدا. يک فرد باشد که اين يک فرد هم زيد باشد هم عمرو باشد که اين هر دو تحت يک شيء مندرج باشد. يا دو تا نوع مثل حمار و فرس اينها دو تا نوع هستند تحت يک جنس. ما يک جنس داشته باشيم بنام حيوان، دو تا نوع باشند در يک جا جمع بخواهند بشوند مي‌شود اجتماع نوعين. اجتماع مثلين اجتماع فردين اجتماع ضدين.

اينها را مي‌توانيم درک بکنيم عدم اينها را چه‌جوري درک مي‌کنيم؟ مي‌گوييم به حيثيت وجودي‌شان توجه مي‌کنيم. پس اگر آن معدوم ما بسيط باشد مثل عدم اجتماع نقيضين، عدم اجتماع مثلين، عدم اجتماع نوعين. عدم اينها را از کجا درک مي‌کنيم؟ اگر بسيط باشند مي‌رويم سراغ آن بخش اثباتي و آن جنبه وجودي‌شان. اگر مرکب باشند مثل اينکه بگوييم عدم اجتماع نقيضين ممتنع است ما مي‌رويم به لحاظ قضيه تحليل مي‌کنيم اجزاي قضيه را در مي‌آوريم اين مرکب را به بسيط تبديل مي‌کنيم از راه آن بسيط وجودي به اين قضيه راه پيدا مي‌کنيم اين جواب اول.

حالا اين جواب تا چه حدي درست است يا جواب کامل‌تر مي‌شود داد؟ اين را إن‌شاءالله ملاحظه مي‌فرماييد «فنقول: المعدوم لا يخلو إمّا أن يكون» اين معدوم «بسيطاً، وإمّا أن يكون مركّباً؛ فإن كان» اين معدوم «بسيطاً» مثل چه؟ «مثل عدم ضد الله تعالي» ضد خدا را مي‌توانيم تصور کنيم؟ بله. عدم ضد را هم تصور مي‌کنيم. «مثل عدم ضد الله» شما چطور مي‌گوييد که الله سبحانه هو تعالي ضد ندارد، تصور کرديد موضوع را که حکم کرديد به اينکه خدا ضد ندارد. پس ضدّ الله را تصور مي‌کنيم بعد اين ضدّ الله را جنبه عدمي به آن مي‌دهيم مي‌گوييم «عدم ضدّ الله» از اين جهت تصور مي‌شود يک امر بسيط. «مثل عدم ضد الله تعالي» يک يا «وعدم شريكه وعدم مثله وغير ذلك» همان‌طور که مثل الله وجود ندارد ضدّ الله وجود ندارد شريک الله وجود ندارد عدم اينها را هم مي‌توانيم تصور کنيم.

پرسش: ...

پاسخ: بله در ذهن اينها را داريم.

پرسش: ...

پاسخ: بله مفهومش در ذهن است. بنابراين «فذلك إنّما يعقل» يعني اين معدومات بسيطه ممتنعات بسيطه «و ذلک» به اين مي‌خورد «يعقل» چرا؟ «لأجل تشبيهه» يعني تشبيه اين عدم و معدوم «بأمر موجود. مثل أن يقال ليس له تعالي شي‌ء نسبته» آن شيء «إليه نسبة السواد إلي البياض» ما سواد و بياض را تصور مي‌کنيم سواد و بياضش قابل جمع هستند؟ نه. ما مي‌گوييم که ضدّ الله مثل سواد و بياض است. همان‌طوري که سواد و بياض اجتماعي ندارند ضد الله با الله هم اجتماعي ندارند همين. تصور ما همين است. ما براي تصور يک معدوم ضدّ الله، عدم ضدّ الله که معدوم است و ممتنع است را ما تصور مي‌کنيم از طريق آن ضدّ سواد و بياض. مي‌گوييم آيا سواد و بياض اجتماعشان هست. نه! اجتماع ضدّين مي‌شود. اجتماع الله سبحانه و تعالي و ضدّش هم امکان‌پذير نيست. اين مي‌شود درک معدوم و عدم.

«مثل أن يقال ليس له تعالي شيء نسبته» آن شيء «إليه تعالي نسبة السواد إلي البياض» اين يک. مثال ديگر: «ولا له» يعني ليس لله سبحانه و تعالي چيزي که «ما نسبته اليه» نسبت آن چيز الي الله «نسبة المندرج مع آخر تحت نوع أو جنس» همان‌طوري که اجتماع مثلين نداريم اجتماع نوعين نداريم اجتماع جنسين نداريم در باب حق سبحانه و تعالي هم مي‌توانيم همين تصور را داشته باشيم. خداي عالم جنس ندارد جنس مضاد دو تا جنس با آن جمع نمي‌شود. دو تا نوع ندارد دو تا فرد ندارد براساس اينکه ما توانستيم مقايسه بکنيم بين مثلاً گفتيم که حمار و فرس، اينها نمي‌توانند اجتماع داشته باشند در عين حال که تحت يک جنس حيوان هستند باهم اجتماع داشته باشند نمي‌شود. همان‌طوري که اجتماع ضدين يعني از سياهي و سفيدي اجتماع ضدين درست مي‌کنيم همين اجتماع ضدين را مي‌بريم در باب حق سبحانه و تعالي؛ خدا و ضد او، خدا و نوع ديگري معاذالله مثل او، خدا و فرد ديگري مثل او، اينها وجود ندارند.

«و له ما نسبته إليه نسبة المندرج مع آخر تحت نوع» اگر دو تا امر تحت يک نوع باشند مي‌شود اجتماع مثلين. اگر دو تا نوع تحت يک جنس باشند مي‌شود متجانسين و اجتماع جنسين. بنابراين ايشان مي‌فرمايد دارند نتيجه مي‌گيرند «فلولا معرفة المضادة» يک؛ «أو المماثلة أو المجانسة بين أُمور وجوديّة» اگر ما نتوانيم بين امور وجودي اجتماع ضدين اجتماع مثلين اجتماع نوعين نتوانيم معرفت داشته باشيم «فلو لا» اگر نباشد «معرفة المضادة» يک «معرف المماثلة» دو « معرفة المجانسة» سه «بين أمور وجودية» نتيجه: «لاستحال الحكم بأن ليس لله تعالي ضدّ أو مماثل أو مجانس أو ما يجري مجراها من المحالات عليه».

بنابراين اگر ما در باب حق سبحانه و تعالي مي‌گوييم که عدم ضد الله عدم مثل الله و امثال ذلک، از اينجا مي‌گيريم. پس اينها ممتنعات‌اند، يک؛ ممتنعات ذاتاً قابل ادراک نيستند، دو؛ اينها را و جنبه‌هاي وجودي‌اش را مي‌سنجيم، سه؛ از جنبه‌هاي وجودي براي اينها تصور درست مي‌کنيم، چهار و نتيجه.