1403/07/15
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الحکمة المتعالية ـرحيق مختوم ج3
در بحث احکام ممتنع بالذات يک قاعده اصلي وجود دارد اين است که احکام ممتنع بالذات به تبع احکام واجب بالذات است بالعرض و الاستتباع ما هر جا که در باب ممتنع يا معدوم خواستيم سخن بگوييم و حکمي برانيم اين را به تبع وجود ميگردانيم. مثلاً ميگوييم اجتماع ضدين ممتنع است اين ضدين را ما تصور ميکنيم وجوداً. سياهي و سفيدي را و اجتماعش را نميبينيم وجداناً و برهاناً و بعد حکم ميکنيم به اجتماع ضدّين ممتنع، حکم امتناع.
دو تا مسئله در باب معدومات و ممتنعات مطرح است؛ يک بحث ادارک اينها که إنشاءالله اين را در فصل بعدي که فصل نوزدهم است ميخوانيم ادراک معدومات اعم از ممتنعات يا ممکنات معدوم. يکي هم مسئله حکمي که بر ممتنعات يا معدومات داريم. در اين هر دو به تبع وجود مسائلش مطرح ميشود آيا معدومات يا ممتنعات قابل ادراکاند ميگوييم بله اما بالعرض و الاستتباع. آيا معدومات و ممتنعات احکامي بر آنها جاري است؟ بله، به تبع واجبات و موجودات. چون اين احکام و اصل ادراک اينها به تبع وجوداتشان هست ما از طريق به تبع اينها حکم به اينها ميکنيم هم در مقام ادراک و هم در مقام احکامي که ميگوييم آقا، دو تا ممتنع بالذات نميتوانند اجتماع بکنند. به چه دليل؟ چون دو تا واجب بالذات نميتوانند اجتماع بکنند. دو تا ممتنع بالذات باهم تلازم ندارند چرا باهم تلازم ندارند؟ چون دو تا واجب بالذات باهم تلازم ندارند. اين يک مسيري است گرچه مسير ديگري را جناب صدر المتألهين باز ميکنند که إنشاءالله در فصل نوزدهم ملاحظه خواهيد فرمود.
حالا اگر امروز رسيديم امروز. وگرنه جلسه بعد. واقعاً اينکه ميگويند مسائل فلسفي البته همه مسائل علوم شريفاند هيچ ترديدي در شرافت آنها نيست، ولي در اينگونه از مسائل که شرافتي براي آنها هست براي اينکه عقل به آنها بهاء ميدهد. همانطوري که در مسائل فقهي نقل به اينها بهاء ميدهد و اعتبار ميبخشد عقل هم به اينها. عقل به چه چيزي اعتبار ميدهد و بهاء ميبخشد؟ ميگويد تلازم را با آن مدارا و مواظبت کنيد. اگر يک چيزي مستلزم يک چيزي بود اگر اوّلي ممتنع بود دومي هم ممتنع است. اوّلي واجب بود دومي هم واجب است. البته يکي واجب بالذات يکي واجب بالغير. يک ممتنع بالذات يکي ممتنع بالغير. اين تلازم که الآن روي آن اصرار ميشود و روي آن اضطرار ميشود شريف است چرا؟ چون ما ميتوانيم به اقتضاي اين تلازم در حقيقت به ديگري هم ارتباط پيدا بکنيم وصل ميشويم. وقتي ميگوييم که وجوب آن علت يا وجود العلة علة لوجود المعلول يعني چه؟ يعني اگر شما علم پيدا کرديد به وجود علت، حتماً معلول او هم بايد باشد چرا؟ چون تلازم بين علت و معلول هست. هم در جانب وجود هم در جانب عدم. هم در جانب وجوب هم در جانب امتناع.
بنابراين بحث امروز ما اينجور نيست که دو تا محال را ما همواره کنار هم داشته باشيم نه! اگر اين محالين تلازم عدمي باهم داشتند تلازم داشتند به تعبير ايشان علاقه لزوميه يا لزوميه شرطيه. همين مثالي که معروف است «إن کانت الشمس طالعة فالنهار موجود» اين بخاطر چيست؟ بخاطر تلازم است. اين تلازم را با هستيشناسي و نگرشهاي عقلاني دارد به ما ميدهد. ما با اين حکم ديگري را به همن حکم ميکنيم اما ما ميخواهيم پي ببريم به اينکه عالم مربوب است عالم مخلوق است ميگوييم چون خداي عالم محکوم است به حکم ربوبيت به حکم خالقيت «الله خالق کل شيء»، اين خالق کل شيء و رازق کل شيء و رب کل شيء، تلازم وجودي دارد با معاليلش. همه معلولها مخلوقاند همه معلولها مرزوقاند همه معلولها مربوباند اين خيلي شريف است. ما با اين برهان. وگرنه ما گسستي بين علت و معلوم اگر داشته باشيم تلازم را فهم نکنيم خالق هم هست مخلوق هم هست خيليها نگاه نميکنند.
الآن بخش قابل توجهي از جامعه جهاني اين تلازم بين علت و معلول بين خالق و مخلوق بين رب و مربوب را مشاهده نميکنند اين تلازم را فلسفه دارد ميدهد وقتي گفت دو امر باهم متلازماند و به اقتضاي تلازم اين هر دو باهم موجودند فهم انساني نسبت به مسائل «في ما بين» خيلي مترقي ميشود خيلي پيشرفته است. شما ببينيد چهجوري است که وقتي مثلاً فرض يک درختي را ميبيند تعجب ميکند يکي که درخت ا ميگيرد ميگويد «جلّ الخالق، جلّ الرب» چرا اينجوري است؟ چون يکي اين تلازم را فهميده حالا يا وجداناً عرفاناً شهوداً يا عقلاً، وقتي فهميد «کل عَلم صلاته و تسبيحه» واقعاً برخي از آيات حالا تعبير حضرت آقا اين است که اينها بوسيدني نيست؟ «کل قد علم صلاته و تسبيحه» همه موجودات يک نگاه اين چناني انسان را موحد ميکند. موحد ميکند يعني چه؟ يعني ميگويد اگر چيزي مربوب است ربش او آفريده مخلوق است خالق او را آفريده مرزوق است يعني، اين ربط بين موجودات که از جايگاه تلازم فهم ميشود و نظام علّي و معلولي، شما إنشاءالله الهيات شفا را ملاحظه بفرماييد مرحوم شيخ الرئيس در همين ابتداي بحث علت و معلول، ميفرمايد که اصلاً فلسفه فلسفه اين است که به نظام علّي برسد. ميگويد فلسفه فلسفه.
ما چرا اين همه داريم صحبت از هستي و اينها ميکنيم؟ نهايتش بايد به اينجا برسد. پايان خط فلسفه اين است که برسيم به اينکه ملزوم لازم را دارد لازم استدعا دارد تقاضا دارد ملزوم اقتضا. فرق تقاضا و اقتضا همين است علت و رب اقتضا دارد معلول و مخلوق تقاضا دارد اين تقاضا و اقتضا را آدم اگر بفهمد يک نگاه توحيدي پيدا ميکند. اينکه ميگويند علم فلسفه شريف است يعني همين. شما اگر تلازم بين موجودات را اصلاً الآن جرياني که حالا امثال هگل و اينها مطرح ميکنند که اين تعاقب است و نه عليت. عليت را انکار ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: اين تعاقب است. ولي آنچه که مهم است اين است که عليت هم قابل فهم حسي نيست. اينجا ما نميتوانيم دو تا علت و معلول را بخواهيم يک طنابي بينشان وصل است نه! اگر يک موجودي وجوداً چون وجود مجرد است وجوداً مترتب است بر وجودي ديگر، ما عليت را ميفهميم. فهم عليت فهم تلازم و ملازمت بسيار شريف است غايت فلسفه است حتماً ملاحظه بفرماييد در بحث علت و معلول از الهيات شفا جناب شيخ الرئيس ميفرمايد که غايت فلسفه اثبات عليت است. چرا؟ چون وقتي عليت اثبات شد نسبت بين مخلوق و خالق مربوب و رب و مرزوق و رازق اينها شريف است اينها واقعاً عزيز است وگرنه اگر تفکر هگلي داشته باشيد لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که خدا هست خلق هم هست چه ربطي به همديگر دارند؟ يا ميگويد آب هست درخت هم هست چه ربطي به هم دارند؟ بله، هر کجا آب بود درخت هم به دنبالش هست. اما ربطي بين اينها دو تا نيست ربط وجودي برقرار نيست. تعاقب است واي که چه ميکند اين تفکر با انسان. قطع ميکند و رابطه انسان را مبدأ اصلي و متعالي قطع ميکند خيلي مسئله است.
بنابراين جريان تلازم بسيار بايد مورد توجه باشد. ما چون در حقيقت ميگوييم نار دليل بر حرارت است اما اين دليل بودن را با ذهنيت فلسفي نگاه نميکنيم بلکه با ذهنيت عرفي نگاه ميکنيم که امثال هگل قائلاند به تعاقب و پي در پي آمدن، ولي وقتي ميکنيم که النار اقتضا ميکند حرارت تقاضا دارد اين رب وجودي که بر مبناي تلازم فهم ميشود بسيار ميشود براي انسان شريف و عزيز و لذا اينگونه از بحثها را نبايد ارزان ... آدم تحمل بکند و اين را بپذيرد. اينها واقعاً گرانبها هستند و ارزشمند که عرض کرديم اين الآن بحث تلازم است.
پرسش: ...
پاسخ: بله اين قويتر ميشود. عليت ارجاع ميشود به تشأن است. وقتي شما اين حرف را ميزنيد ربط محض است. حالا بالاتر از اين هم ميگويند عالم شأن الهي است در مقام فعل است اين خيلي بالاتر است که عرفان اينجوري نگاه ميکند. حکمت در حد ربط ميبيند و عرفان در حد شأن ميبيند و فرق است بين اينها. يک وقت ما در حد خالق و مخلوق حرف ميزنيم يک وقت در حد علت و معلول حرف ميزنيم يک وقت در حد مستقل و رابط حرف ميزنيم که غايت فلسفه حکمت متعاليه اين است که «الموجود إما مستقل أو رابط» حالا رابط از صادر نخستين بگيريد تا هيولي. «الموجود إما مستقل أو رابط» اين خط مشي نهايي است حکمت متعاليه است. عرفان از اين بالاتر ميرود و ميگويد ما يک شأن داريم يک ذي شأن. خداي عالم ذي شأن است و ماسوي الله شأن او هستند. اين نگرشهاي عرفاني است. حالا ميرسيم در فضاي وحياني که آن باز دقيقتر و رقيقتر ميشود همه هستي به صورت آيت ديده ميشود و فرق بين آيه و ذو الآيه است فرق است بين حتي ظل و ذي ظل حتي شأن و ذي شأن که در حقيقت هر چه اين رابطه رقيقتر ميشود دقيقتر ميشود آدم ربط وجودي بيشري را احساس ميکند.
اين نگرشهاي فلسفي و عرفاني است که انسان را آماده و مهيا ميکند. الآن ميگوييم جهان آيت است چيست؟ اين شجره سيب است آن شجره انار است آن شجره پرتقال است اينها شجره هستند اينجوري نيستند اينها هستي ميدهند. که با نام او نام هستي برند. چه کسي ميخواهد نام هستي ببرد با او؟ همه هر چه هستند از آن کمترند که با نام او نام هستي برند. يعني ما هم وجود داريم. اين نگرشها چقدر شريف است؟ ما اين بيان جناب سعدي را که نگرشهاي عرفاني در آن هست اگر اينها را داشته باشيم ميتوانيم آيات را فهم بکنيم که موجودات مخلوقات نيستند موجودات معلولات نيستند موجودات شؤون الهي نيستند موجودات در ذات و صفت و فعل و اثر در حقيقت آيتاند. آيت يعني چه؟ يعني همان چيزي که ما در آينه خودمان را ميبينيم. ما در آينه کاملاً خودمان را ميبينيم خودمان هستيم ولي يک صدم درصد ما آن چيزي نيستيم که در آينه است. آينه بشکست و رخ يار ديد. در عين القضات همداني ظاهراً هست آنچه که خاطرم هست ايشان ميگويد که اگر خلقت آينه فقط و فقط همين خاصيت را داشت که هستي را به اين صورت ما تشبيه بکنيم باز هم ارزش داشت. هزار خاصيت دارد آينه ولي اين خاصيتي است که ميتواند از باب تشبيه معقول به محسوس بگويد آدمي که در بيرون هست عاکس صد تا خاصيت دارد آنکه در آينه است يکي از آن صد تا را ندارد. کسي با او نميگويد که عالم است يا فرهيخته است يا فلان است. همهاش عاکس است آينه بشکست و رخ يار ديد. وقتي مسئله قهاريت مطرح ميشود اسم قهار حق آشکار ميشود «لمن الملک اليوم لله الواحد القهار» وقتي قهاريت حق ثابت شد «فصعق من في السماوات و من في الأرض» همهشان مدهوش ميشوند هيچ چيزي نيست البته «الا وجه الله» ما زندهايم به ذکر دوست ديگران حَيواناند که صور اسرافيل يافت ميشوند. از اشعار انصافاً ما زندهايم به ذکر دوست ما نميميريم وجه الله هستيم نور الله هستيم اينها که نميميرند.
آنکه نفخه صور أولي را ميدمد اين حَيواناند که «فصعق من في السموات و من في الأرض» ولي آنکه در جلوه وجه اللهي است او بالاتر از آن است که نفخه صور أولي بخواهد او را مدهوش و بيهوش کند و از بين ببرد. نه! چون دو تا نفخه است يک نفخه است که ميافسراند «تطفئ النار» يک نفخه است که احيا و حيات دارد. آن وقتي که ميخواهند کل جريان دنيا و برزخ و اينها معدوم بشود آن «نفخ في الصور» نفخه أولي است آنکه ميخواهد دوباره احيا بشوند اين نفخه ثانيه است که «فإذا هم قيام ينظرون» اين آيات الهي است. اين دو تا نفخه مطرح است نفخه أولي و نفخه ثانيه. با يک نفخه ميميرانند و افسرده ميکنند با يک نفخه زنده ميکنند و احيا دارند مثل اينکه آدم آتش را يک بار فوت ميکند تا مشتعل بشود يک بار هم فوت ميکند که خاموش بشود. نفخهها اينجورياند دو تا حيثيت دارند يک حيثيت اماته يک حيثيت احيا.
جناب اسرافيل که ملکه حيات است با اين نوع رفتار عالم ميکند به عالم ميدمد به ماسوي الله «فصعق من في السماوات و الأرض» دوباره ميدمد که به چه ميدمد؟ به ارواح. وقتي ارواح دميده شدند ببخشيد به صور ميدمند تا اين صور خودش را به آن ارواح برساند.
پرسش: ...
پاسخ: شأن و ذي شأن اين است که مثلاً از باب تشبيه معقول به محسوس اين است که مثلاً ميگوييم شأن يک انسان اين است که در اين مرتبه قرار داده باشد محترم باشد يک انسان عادي نيست اين شأنش است. حيثيتهاي تجردي در آن بيشتر هست و اين با خودش خيلي چيزها را ميآورد الآن شما بسياري از افراد را يعني ما احترام ميگذاريم تکريم ميکنيم جاي بالا برايش آماده ميکنيم غذاي مناسبتر ميآوريم همه اينها بخاطر اين است که اين شأن آن آقاست. شأنش اقتضا ميکند در حالي که اگر مثلاً معلول باشد ...
پرسش: ...
پاسخ: بله ماسوي الله.
پرسش: ...
پاسخ: عرفان قامتش در حد وحي که نيست عرفان گرچه قامت بلند و رسايي دارد ولي در حد وحي نيست. چون در حد وحي نيست، عرفان نميتواند به عالم عنوان آيت بدهد. به عنوان شأن ميدهد. اين حيثيت آيتيت فقط و فقط از ذات اقدس اله و از جايگاه وحي ميتواند معنا بشود يعني در مقام اثبات آن چيزي که ديده ميشود جز آيت چيز ديگري نيست و آيت هم همان صورت مرآتيه است که هيچ خصيصهاي را از حق سبحانه و تعالي چقدر زيبا هستي را آفريده که در اين هستي تجلي کرده است. اين کلمه تجلي که آقا علي بن ابيطالب(عليهما السلام) در نهج البلاغه در باب قرآن فرموده است که «إن الله سبحانه و تعالي قد تجلي في کتابه من غير أن يکون رأوه» در قرآن هم يک بار واژه تجلي آمده و آن اين است که «فلما تجلي ربه للجبل فجعله دکا و خر موسي صعقا» اين صعق همان «فصعق من في السماوات» مدهوش شد و افتاده اين تجلي وقتي که ميآيد چيزي باقي نميگذارد.
پرسش: ...
پاسخ: آن حقيقت ظاهر ميشود به اسمي از اسماء ظاهر ميشود وقتي اين ظهور، تجلي يعني همان ظهور است وقتي اين ظهور پيدا شد الآن از باب تشبيه معقول به محسوس مثل خورشيد و نور و حرارت او، حرارت خورشيد و نور خورشيد که جداي از او نيست شأن اوست ظهور اوست خورشيد وقتي تجلي ميکند عالم روشن ميشود. اين تجلي اين ظهور شأني است که براي اوست.
پرسش: ...
پاسخ: ميگويند هر ظرفي مطابق با همانطور که در قرآن هم هست بحثي که «أنزلناه» ما باران را نازل ميکنيم هر کدام از موجودات به اندازه خودشان ... پس بنابراين جريان تلازم را حتماً آقايان به آن توجه داريد و مستحضريد که اگر تلازم باشد چه در جانب وجوب چه در جانب امتناع. ببينيد در جانب امتناع تلازم چهجوري است؟ ميگوييم که «عدم العلة علة لعدم المعلول» اين را ميگويند علاقه عناديه يا علاقه لزوميه علاقه عناديه. در جانب وجود، لزوم بيشتر مطرح است مثل وجود العلة لوجود المعلول اين را ميگويند علاقه لزوميه در جانب وجوب است. يک وقت علاقه عناديه است. يعني همانطوري که در آنجا پيوند بين معلول و علت پيوند قطعي است در طرف عناد در طرف عدم هم تلازم وجود دارد ولي طرفين عدمياند «عدم العلة علة لعدم المعلول».
تأکيدي که در اين پاورقي آخر داريم ميبينيم پاورقي آخِر داريم ميخوانيم براي اين است که شما فکر نکنيد که هر محالي با محال ديگر لزوماً تلازم دارد. نه، ممکن است يک محالي با محال ديگر تلازم چه وجودي چه عدمي، حالا اين جانب عدم ميشود ندارد. گاهي اوقات علاقه لزوميه است گاهي اوقات علاقه عناديه است گاهي اوقات هم علاقه اتفاقه است. پس اينکه بگوييم آقا، اگر يک محالي محال ديگري را در پي داشت اين لازمهاش اين است که باهم تلازم داشته باشند، نه! يک وقت ممکن است که اين محال ديگر يک محال اتفاقي است. پس فرض کنيد دو تا واجب بالذات باشد اين دو تا واجب بالذات نه علاقه لزوميه است نه علاقه عناديه است بلکه علاقه اتحاديه است مثلاً. اگر فرض کنيم که دو تا واجب الوجود ما داريم اين ميشود علاقه اتفاقيه.
اين آقايان جلسه ديروز را عرض ميکنيم «فما فشي عند عامة الجدليين في اثناء المعارضه الناظرة واضح الفساد» اين واضح الفسادي که ديروز ملاحظه فرموديد خبر «فما فشي» است «فما فشي عند عامة الجدليين» اين واضح الفساد است.
بحث امروز ما ميفرمايند که «فإنّ المحال لا يستلزم أي محال كان» ممکن است هر دو محال باشند هر دو ممتنع باشند اما مهم اين است که ما تلازم بين اين دوتا را داشته باشيم صرف اين محال بودن دليل نميشود که يکي با ديگري باشد. نه، ممکن است دو تا محال را ما فرض بکنيم و حضورشان را اتفاقي بدانيم. آنکه ما بايد روي آن تأکيد بکنيم ببينيم آيا بين اين دو تا محال علاقه لزوميه وجود دارد يا وجود ندارد؟ علاقه عناديه وجود دارد يا وجود ندارد. اگر وجود داشت ما از يک محال به محال دوم ميرسيم و دومي را لازمه اولي ميدانيم اگر علاقه لزوميه باشد. اما اگر علاقه لزوميه بين دو تا واجب و دو تا محال وجود نداشته باشد ما اين را از قضاياي مهمله ميخوانيم. نه لزوميه و نه عناديه.
الآن در حقيقت ميخواهند در پايان چنين نتيجهاي بگيرند که اگر ما يک حکمي را بر يک امر محالي مثل شريک الباري متفرع کرديم بايد نگاه کنيم که آيا اين حکم ديگر و اين کبراي قضيه آيا تلازم با مقدم و صغري دارد يا ندارد؟ اگر تلازم داشت ما ميتوانيم به نتيجه برسيم اگر تلازم نداشت نميتوانيم صرف اينکه دو تا محال کنار هم قرار گرفتند که نميتواند به نتيجه برساند. ما ميگوييم حالا مثالي که در اين کتاب هم آمده آقا، اگر انسان حمار باشد ناهق است اگر انسان حمار باشد ناهق است. اين علاقه لزوميه بين حمار و ناهقيت اقتضاء ميکند که ما آن محال اول را با محال دوم ببينيم. وقتي ميگوييم اگر انسان حمار باشد ناهق است چون ناهقيت تلازم با حمار دارد بعد ميگوييم اگر انسان حمار باشد ناطق است لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که ببخشيد اگر انسان حمار باشد ناطق نيست.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اگر حمار باشد ناهق است. ولي اگر ما آمديم موضوع را به گونهاي ديگر ترسيم کرديم اينکه حتماً تلازم ندارد. پس ملاحظه بفرماييد اگر گفتيم که اگر انسان حمار باشد ناهق است و لکن ناهق نيست پس حمار نيست. اينجا ما ميتوانيم نتيجه بگيريم چرا؟ چون علاقه لزوميه بين حمار بودن و ناهق بودن وجود دارد. اما اگر آمديم يک محال ديگري را در کنار اگر انسان حمار باشد ما نميتوانيم نتيجه بگيريم چرا؟ چون اين دومي که تلازم ندارد که با قياس خلفي بگوييم لکن اين نيست پس بنابراين آن هست اينجور نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: مهمله و اتفاقيه است.
پرسش: ...
پاسخ: قضيه را به لحاظ ... قضيه يعني اين است که ما موضوع داشته باشيم محمول داشته باشيم نسبت داشته باشيم و حکم. حالا اگر نسبت عدم نسبت بود به جهت همين ربطش با نسبت قضيه ميشود. قضيه مهمله به تبع است. يک قضيه اصلي داريم يک قضيه تبع. «فإنّ المحال لا يستلزم أي محال كان» هر محال ديگري را که مستلزم نيست. «بل محالاً» مستلزم يک محالي است که «إذا قدّر وجودهما» وقتي ما اگر اين دو تا را باهم فرض کرديم «يكون بينهما تعلّق سببي و مسببي» اگر ما توانستيم بين اين دو تا محال علاقه سببيت و مسببيت داشته باشيم علاقه لزوميه داشته باشيم بله از يک محال به محال ديگر ميرسيم اما اگر نه، نه. مثلاً دارند نتيجه ميگيرند:
«فإذن المتّصلة اللزوميّة من كاذبتين قد تصدق وقد لا تصدق» متصله لزوميه از دو قضيه کاذبه، گاهي اوقات صادق است گاهي اوقات صادق نيست، چرا؟ چون «لأنّهما إذا تحقّقت بينهما علاقة لزوميّة كحمارية الإنسان و ناهقيته صدقت لزوميّة، و إذا لم تتحقّق» دوباره برميگرديم مسئله را روشن ميکنيم. تأکيد جناب صدر المتألهين را ببينيد آقايان، براساس فلسفه البته تأکيد است که شما بايد توجهتان و تمرکزتان را ببريد روي تلازم. اگر بين اين دو تا مقدم و تالي يا صغري و کبري تلازم وجود داشت اگر مقدم صادق بود تالي هم صادق است اگر صغري صادق بود کبري هم صادق است چرا؟ چون بين اينها تلازم وجودي يا علاقه لزوميه است. اما اگر بين اين دو تا محال علاقه لزوميه نبود ميبينيم که اين قضيه محمله ميشود.
«فإذن المتّصلة اللزوميّة من كاذبتين» از دو تا قضيه کاذب، ميگوييم: «لو کان الانسان حمارا لکان ناهقا» هر دوي اينها باطل است هر دو اينها محال است اما در عين حال چون تلازمي بين حمار بودن و ناهقيت است تلازم بين حمار بودن و ناطق بودن که نيست. اگر بگوييم مثلاً فرض کنيد انسان حمار باشد ناطق است! اين تلازمي بينشان وجود ندارد اگر انسان حمار باشد ناطق باشد. اگر انسان حمار باشد ناهق است. ناهقيت با حمار بودن تلازم دارد.
«فإذن المتّصلة اللزوميّة من كاذبتين» دو قضيه کاذبه مثل چيست؟ اين است که اگر انسان حمار باشد ناهق است اين دو تا کاذب است «فإن المتصلة اللزومية من کاذبتين قد تصدق وقد لا تصدق» اين قد لا تصدق چرا؟ براي اينکه اين وقتي ما تصور کرديم که انسان حمار است که صادق نيست ناهق بودنش هم صادق نخواهد بود. از اين دو جهتي که صادق است وجوداً به آن جهت عدمي هم توجه داريم. چرا؟ «لأنّهما» يعني اين دو تا قضيه «إذا تحقّقت بينهما علاقة لزوميّة» اگر بين اين دو تا قضيه علاقه لزوميه و سببيه و مسببي باشد « كحمارية الإنسان» يک «و ناهقيته» دو «صدقت لزوميّة» آقا! بين انسان و ناطق، بين حمار و ناهق تلازم وجودي هست. اگر انسان انسان بود حتماً ناطق است چون ناطقيت تلازم دارد با انسان. اگر انسان حمار بود قطعاً ناهق است چون ناهقيت تلازم دارد با حمار بودن.
اما «و إذا لم تتحقّق تلك العلاقة بينهما» بين اين دو تا قضيه مقدم و تالي يا صغري و کبري علاقهاي وجود نداشت «فإمّا أن يجد العقل بينهما علاقة المنافاة، فكذب الحكم بينهما بالاتصال رأساً» حکم ميکند يعني کاذب است چون علاقه منافات است يعني علاقهاي نيست. علاقه منافات يعني عناد وجود دارد عناديه را گاهي وقتها ميگويند علاقه عناديه. «و إذا لم تتحق تلک العلاقة بينهما» يعني علاقه لزوميه بين مقدم و تالي يا صغري و کبري «فإمّا أن يجد العقل بينهما علاقة المنافاة، فکذب الحکم بينهما بالاتصال رأسا» اين دو تا عقل کشف کرده که عناد بينشان هست نميشود که مقدم باشد و تالي باشد چون عناد بينشان است. وقتي ما علاقه عناديه را از اين دو فهم کرديم اينجور نيست که اگر مقدم کاذب باشد فاني هم بايد صادق باشد.
«وإذا لم تتحقّق تلك العلاقة بينهما» مقدم و تالي يا صغري و کبري «فإمّا أن يجد العقل بينهما علاقة المنافاة» در اينجا «فكذب الحكم بينهما بالاتصال رأساً» اگر تلازم نباشد ما حکم به اتفاق بخواهيم بکنيم اين کاذب است. «أو لا يكون بينهما» اگر علاقه عناديه هم نباشد علاقه لزوميه هم نباشد اين «لا يکون بينهما إلّا مجرّد الاتّصال الاتفاقي من غير لزوم» در جنبه اثباتي «و تناف» جنبه عدمي «ذاتيين» البته هر دو بايد ذاتي باشد. علاقه لزوميه ذاتي اين است که علت ذاتاً علاقه دارد به معلول. معلول ذاتاً علاقه لزوميه دارد با علت. اين را ميگويند علاقه ذاتيه. بين سبب و مسبب بين علت و معلول اين مسئله وجود دارد. «أو لا يکون بينهما مجرد الاتصال الاتفاقي من غير لزوم و تناف ذاتيين لعدم العلاقة بينهما أصلاً» اينجا ميگويند که ميتوانيم حکم بکنيم «فصحّ الحكم بينهما بالاتّصال علي نحو التجويز والاحتمال» علي نحو الاحتمال نه براساس قطع. «فصح الحکم بينهما بالاتصال علي نحو التجويز و الاحتمال» چرا؟ «لعدم إجراء البرهان اليقيني إلّا في اللزوميات» برهان يقيني که شما از معلول به علت از علت به معلول ميرسيد بخاطر اينکه علاقه لزوميه بين اين دو وجود دارد يا علاقه عناديه. اگر وجود نداشت طبعاً نخواهد بو.
پرسش: ...
پاسخ: بله. اين علاقه ذاتي نباشد ميشود اتفاقي. «فصح الحکم بينهما بالاتصال علي نحو التجويز و الاحتمال لعدم إجراء البرهان اليقيني إلا في اللزوميات» بنابراين «فإنّ الضرورة والوجوب» دارند نتيجهگيري ميکنند اين عصاره سخن است: «فإن الضرورة و الوجوب مناط الجزم واليقين» ما در فلسفه يقين ميخواهيم اگر يقين و جزم ميخواهيم جزم در مقابل عزم است. جزم در حکمت نظري شکل ميگيرد و عزم در حکمت عملي دارد شکل ميگيرد. «فإن الضرورة و الوجوب مناط الجزم و اليقين» در مقابل «والجواز والإمكان مثار الظن والتخمين» آنهايي که مثار ظن و تخمين هستند هيچ ارزش علمي نخواهند داشت برهان در آنها اقامه نخواهد داشت و طبعاً مسئله به صورت قضاياي مهمله در ميآيد.