درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/07/07

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: الحکمة المتعالية ـ رحيق مختوم، ج3

 

در فصل هجدهم تحت عنوان «في بعض احکام الممتنع بالذات» مطالبي بيان شد و برخي از احکام ممتنع بالذات بيان شد. مهم‌ترين بخشي که اين مسئله دارد در اين است که ممتنع بالذات احکامش بالعرض و الاستتباع براي آن حاصل است. اول احکام وجودي هست احکامي که به واجب تعلق دارد و به تبع آن به ممتنع. حالا اگر واجب بالذات شد ممتنع بالذات، واجب بالغير شد ممتنع بالغير. همان‌طور که در بخش علت مي‌گوييم که «وجود العلة علة لوجود المعلول» در جانب عدم مي‌گوييم که «عدم العلة علة لعدم المعلول» يعني اين يک مسئله‌اي است که براي فهم اين مسئله يعني اگر يک کسي بگويد که عدم که اصلاً چيزي نيست ذاتي ندارد شما مي‌گوييد که معدوم مثلاً مطلق مثل اجتماع نقيضين ممتنع بالذات است مگر امر ممتنع ذات دارد که شما مي‌گوييد ممتنع بالذات؟ بله، واجب بالذات، واجب چون ذات دارد مي‌توانيم بگوييم اين ذات بالذات موجود است. ولي در ارتباط با ممتنع بالذات نمي‌توانيم بگوييم که اين ذات بالذات ممتنع است، براي اينکه وجود ندارد اصلاً. ذاتي ندارد مثل اجتماع نقيضين. اجتماع نقيضين يک مفهوم است اجتماع مثلين اجتماع ضدين اينها يک سلسله مفاهيم‌اند ذات که ندارند حقيقتي که براي آنها نيست وجود حقيقت دارد ذات دارد هويت دارد ولي عدم حقيقتي ندارد ذاتي ندارد هويتي ندارد.

براساس اين مي‌فرمايند که ما براي اينکه احکام عدم را بر آن بار بکنيم احکام وجود را اول مي‌شناسيم بعد اين احکام وجود را بالعض و الاستتباع و تبعيت براي عدم داريم حمل مي‌کنيم. اين را اول فرمودند که به صورت کل بود ما وقتي وارد مي‌شويم اين ذهنيت بيايد اين در حقيقت از مبادي تصوري بحث است يا مادي تصديقي بحث است مبادي تصديقي بحث اين است که ممتنع ذات ندارد اجتماع نقيضين ذات ندارد اجتماع مثلين و اجتماع ضدين ذات ندارد. حالا که ذات ندارد، اينکه ما بگوييم ممتنع بالذات ذاتاً ممتنع است اين به چه معناست؟ مي‌فرمايند که اين معنا معناي بالعرض و الاستتباع است.

مطلب ديگري که باز در اين رابطه مي‌توانيد در ذهن دوستان نقش‌آفرين باشد اين است که ما تااحکام عدم را به درستي نشناسيم احکام وجود براي ما برجسته و شفاف نمي‌شود. از باب «تعرف الأشياء بأضدادها» ما مثلاً مي‌خواهيم سفيدي را بفهميم سفيدي را مي‌گويند «لون فاقع للبصر» اما اگر اين در مقابلش سياهي باشد و معناي سياهي را بفهميم اين معناي سفيدي براي ما بارزتر و روشن‌تر است. عدل را مي‌خواهيم بفهميم اگر ظلم را بفهميم. خير را مي‌خواهيم بفهميم اگر شر را بفهميم. خبيث را مي‌خواهيم بفهميم اگر طيب را بفهميم. اين «تعرف الأشياء بأضدادها» اين باعث منقح شدن فضاي ذهني است نسبت به اين‌گونه از امور.

ما اگر بخواهيم يک سلسله احکامي را براي ممکن يا براي واجب حمل بکنيم که حمل هم مي‌کنيم يعني تا الآن اگر خاطر شريفتان باشد ما دو فراز را پشت سر گذاشتيم يک فراز احکام واجب بالذات است. فراز دوم احکام ممتنع بالذات است. فراز سوم احکام، دوم ممکن بالذات و فراز سوم احکام ممتنع بالذات. وقتي ما اين احکام را شناختيم نسبت به هر کدام مي‌توانيم با يک سلطه و چيرگي علمي سخن بگوييم. اينجا هم در خصوص احکام ممتنع بالذات دارند اين‌جوري بيان مي‌کنند حال اين مباحث کلي است که از مبادي تصوري و تصديقي بحث است ما وارد شديم و داريم احکام ممتنع بالذات را بيان مي‌کنيم.

احکام ممتنع بالذات به تبع احکام واجب بالذات اين است که همان‌طوري که ما دو تا واجب يعني يک شيء نمي‌تواند دو تا جهت وجوبي بالذات داشته باشد نمي‌تواند دو تا جهت عدمي ممتنع بالذات داشته باشد. نمي‌شود يک چيزي که ممتنع بالذات است بخواهد ممتنع بالذات باشد اين يک. دو: همان‌طوري که واجب بالذات واجب بالغير نمي‌شود ممتنع بالذات هم ممتنع بالغير نخواهد شد. اين هم از مسائلي بود که در گذشته در جلسات قبل ملاحظه فرموديد «فکذلک الممتنع بالذات لا يکون ممتنعا لغيره بمثل ذلک البيان» يعني همان بياني که در باب اينکه واجب بالذات نمي‌تواند واجب بالغير باشد ممتنع بالذات هم نمي‌تواند ممتنع بالغير باشد.

اين هم روشن شد. يک مطلب بسيار پيچيده‌اي تقريباً تا يک حدي وجود دارد که بحث امروز ما هست البته براي امروز و فرداي ما است و آن اين است که ما قبلاً اين را به يک معنايي پشت سر گذرانده بوديم و آن رابطه بين يک واجب بالذات با يک ممکن بالذات است. اگر يک واجب بالذاتي با يک واجب بالغيري ارتباط داشتند اين واجب بالذات مستلزم يک واجب بالغير است. وقتي مستلزم بود به اقتضاي قاعده تلازم اگر ما يک واجب بالذاتي ديديم مستلزم يک واجب بالغيري است اين واجب بالذات وقتي وجود داشت واجب بالغير هم به دليل اين تلازم اين هم بايد وجود داشته باشد. مثلاً علت واجبي سبحانه و تعالي چيست؟ واجب بالذات است. وقتي واجب بالذات شد صادر نخستين چيست؟ صادر نخستين از ذات باري سبحانه تعالي بالذات صادر مي‌شود. صادر نخستين با اينکه ذاتاً ممکن است اما به جهت استلزامي که با واجب بالذات دارد مي‌شود واجب بالغير.

پس يک واجب بالذات يک واجب بالغير ديگري را مستلزم است و اين استلزام اقتضاء مي‌کند اگر واجب سبحانه و تعالي بود حتماً بايد که صادر نخستين هم باشد. حالا اينجا يک سؤال جدي در مي‌آيد که ما اين را در فصل يازدهم خوانديم امروز هم بايد آن را ارجاع بدهيم و آن اين است که اگر يک واجب بالذاتي با يک واجب بالغيري استلزام وجودي پيدا کرد مثل واجب سبحانه و تعالي و صادر نخستين لازمه‌اش اين است که حتماً اين واجب بالغير بايد به تبع واجب بالذات موجود باشد. يعني نمي‌شود واجب سبحانه و تعالي باشد و صادر نخستين نباشد. اين به جهت چيست؟ به جهت تلازم و استلزامي است که بين واجب بالذات با واجب بالغير است. حالا اينجا آيا

پرسش: ... واجب بالذات زماني نيست.

پاسخ: آن هم زمان ندارد... بالغير ظلي مي‌شود. مثل عالَم. اينکه عالم مي‌گويند يعني ماسوي الله نه طبيعت. ماسوي الله چيست؟ مي‌گويند قديم است. قديم؟ بله قديم ظلي. چرا؟ چون همان‌طوري که ملاحظه فرموديد مسلتزم با واجب بالذات است نمي‌شود که خورشيد باشد و نورش نباشد. الآن نور خورشيد فرضاً اگر خورشيد قديم باشد نور خورشيد حادث است؟ نور خورشيد هم مي‌شود قديم اما قديم ظلي و به تبع و بالعرض است. صادر نخستين هم يک وجودي اين‌گونه خواهد داشت. يک وجود بالعرض و بالتبع خواهد داشت.

پرسش: ...

پاسخ: «کان الله و لم يکن معه شيء» اين مقام ذات است. در مقام ذات اين حکم را دارد. ولي در مقام فعل، حق سبحانه و تعالي بوده فعلش هم بوده. در مرتبه ذات همان‌طوري که مثلاً معلول در مرتبه علت که نيست به لحاظ رتبي مقدم است علت رتبتاً مقدم بر معلول است. به لحاظ مقام فعل معلول به تبع علت است و لکن در مرتبه ذات علت جدا است.

پرسش: ...

پاسخ: بله حدوث ذاتي داشته باشند.

پس بنابراين الآن ما در فضاي وجوب يک مقدار صحبت مي‌کنيم تا ذهن آمده بشود برويم در فضاي ممتنع بالذات. در فضاي وجوب اگر يک واجب بالذاتي مستلزم يک واجب بالغيري بود آن واجب بالغير هم حتماً بايد که وجود داشته باشد. تا اينجا درست است. يک تفکيک را جناب صدر المتألهين داشتند و آن تفکيک خيلي براي ديگران قابل فهم نيست ولي ايشان روي اين امر اصرار دارند و درست هم هست و فصل يازدهم را هم در همين رابطه بنيان گذاشتند که ما امروز يک مروري از آن را خواهيم داشت.

پس بنابراين اگر يک واجب بالذاتي مستلزم يک واجب بالغيري بود واجب بالغير حتماً بالعرض و بالتبع و الاستتباع و بالعرض با واجب بالذات است. همين مطلب را آقايان در باب ممتنع بالذات هم بفرماييد داشته باشيم با همين ذهنيتي که ما راجع به واجب بالذات داشتيم و واجب بالغير، راجع به ممتنع بالذات و ممتنع بالغير. اگر ما يک ممتنع بالذاتي داشتيم مثل اجتماع نقيضين. اين اجتماع نقيضين اگر مستلزم يک امر ممتنع ديگري بود آن ممتنع هم بالغير با او همراه است هميشه هست. الآن يک مثالي هم بيان مي‌کنند. ما يک ممتنع بالذات داريم يک ممتنع بالغير داريم که اين ممتنع بالغير چون به تبع ممتنع بالذات است و استلزام دارد و تلازم دارد هر جا که اين ممتنع بالذات بود اين ممتنع بالغير هم خواهد بود.

اين را اجازه بدهيد که به جلو برويم. يک نکته‌اي که اينجا جناب صدر المتألهين تفکيک کرده در هر دو فضا يعني هم فضاي واجب بالذات و هم فضاي ممتنع بالذات آن را بيان کنيم. ببينيد مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايند که ما سه تا امر داريم اينجا؛ يک: ممتنع بالذات، دو: ماهيت ممتنع بالغير، سه: وجود ممتنع بالغير. آقايان حتماً دقت بفرماييد اين را که ما اين عبارت‌هاي پيچيده‌اي داريم. يک واجب بالذات داريم، يک واجب بالغير داريم يک ماهيت واجب بالغير. ذات باري سبحانه و تعالي واجب است بگذاريم کنار. ذات صادر نخستين ممکن است يک ماهيت است ممکن است. وجود صادر نخستين به جهت ارتباطش با ذات واجب اين هم واجب است ولي اين واجب بالغير است ولي واجب بالغير وصف وجود نخستين است نه وصف ماهيت صادر نخستين.

بنابراين مي‌تواند يک موجود واجب بالذاتي با يک ممکني به لحاظ وجودي نه به لحاظ ماهيتي استلزام داشته باشد. همين فضا را هم لطفاً بياوريد در باب ممتنع بالذات. ما يک ممتنع بالذات داريم مثل اجتماع نقيضين مثل شريک الباري. يک ممتنع بالغير داريم که اين به لحاظ عدمش استلزام با او دارد و سومي هم ماهيت ممتنع بالغير است. ماهيت ممتنع بالغير امکان است ممتنع بالغير است ممتنع بالذات که نيست که ذاتاً ممتنع باشد. نه، ماهيت ممتنع بالغير ممکن است پس ما يک ممتنع بالذات داريم يک حيثيت امکاني داريم که مال ماهيت ممتنع بالغير است و يکي هم ممتنع بالغير داريم. پس همان‌طوري که در فضاي واجب بالذات ما سه امر داشتيم واجب بالذات ماهيت ممکن بالغير وجود ممکن بالغير در اين بخش هم سه تا امر داريم ذات ممتنع بالذات که ممتنع است ماهيت ممتنع بالغير، عدم ممتنع بالغير. اين عدم ممتنع بالغير با ممتنع بالذات باهم تلازم دارند، نه ماهيت اينکه يک امر امکاني داشته باشد.

لطفاً الآن همين مطلب را بياوريد همين کتابي که دستتان هست صفحه 29

پرسش: ...

پاسخ: الآن مثالش را مي‌گوييم. در بخش واجب بالذات ملاحظه فرموديد؟

پرسش: ...

پاسخ: اين بايد مثالش را بگوييم. فقط اين مطلب اصلش را بگوييم. ملاحظه بفرماييد فصل يازدهم صفحه 29 «في أن الممکن علي أي وجه يکون مستلزماً للممتنع بالذات» دو سه سطرش را بخوانيم که آقايان ذهنشان دوباره برگردد به گذشته «إنّ کثيراً من المشتغلين بالبحث من غير تعمق في الفکر و النظر يحيلون» محال مي‌شمارند ملازمه بين ممکن و ممتنع را «و يحکمون أنّ کل ما يستلزم وقوعه في نفس الأمر ممتنعا ذاتيا فهو مستحيل بالذات» اينها گفتند که هر آن چيزي که مستلزم است وقوعش در نفس الأمر با يک ممتنع بالذات، خودش هم بايد مستحيل بالذات باشد. گفتند امکان ندارد يک ممکني با يک ممتنع بالذاتي استلزام داشته باشد چرا امکان ندارد؟ مي‌گويند اينها باهم تلازم ندارند مگر شما نمي‌گوييد اينها استلزام دارند؟ استلزام مگر مي‌شود يکي ممتنع بالذات باشد و ديگري ممکن باشد؟ تلازم يعني اگر اين نيست اين هم حتماً نبايد باشد. اگر اين هست حتماً آن هم بايد باشد. تلازم يعني همين. تلازم يعني اينکه يکي که بود ديگري هم بايد باشد.

يعني چه که شما مي‌گوييد يک ممتنع بالذات با يک ممکن بالذات باهم استلزام و تلازم دارند؟ اين اصلاً شدني نيست. لذا محال شمردند که ممکن بالذات بخواهد با يک ممتنع بالذات استلزام داشته باشد. مرحوم صدر المتألهين مي‌فرمايند نه، اين هيچ ابايي ندارد چرا؟ چون اين ممکن بالذات به لحاظ ماهيت ممکن است ولي به لحاظ وجود چيست؟ به لحاظ عدمش. به لحاظ عدم استلزام دارد نه به لحاظ ماهيت و لذا جناب صدر المتألهين در مقابل اين جريان فکري ايستاد و گفت بله، ممکن مي‌تواند با ممتنع بالذات استلزام داشته باشد ولي به اعتبار ماهيتش ولي به اعتبار آن جنبه تلازمي‌اش که عدم باشد باهم تلازم دارند و همواره هستند.

پرسش: ...

پاسخ: به اعتبار عدم و وجود تلازم دارند «إن کثيرا من المشتغلين بالبحث من غير تعمق في الفکر و النظر يحيلون الملازمه بين الممکن و الممتنع» چرا؟ براي اينکه اين دليلشان اين است «و يحکمون انّ کل ما يستلزم وقوعه في نفس الأمر ممتنعا ذاتيا فهو مستحيل بالذات» بخاطر قاعده تلازم «و بنو ذلک علي انّ امکان الملزوم بدون امکان اللازم يستلزم امکان الملزوم بدون اللازم و هو يصادم الملازم».

پس در گذشته فرمودند که اگر يک امري ممتنع بالذات بود ممکن است با يک امر ديگري که ممکن بالذات است باهم تلازم داشته باشند ولي به اعتبار عدمش نه به اعتبار ماهيتش. الآن بحث امروز ما همين است. راجع به آن مثال هم الآن شروع مي‌کنند. صفحه 354 هستيم «و ما يستلزم الممتنع بالذات» آن چيزي که مستلزم ممتنع بالذات است «فهو ممتنع لا محالة» پس نگاه کنيد اگر چيزي مستلزم يک ممتنع بالذات بود خودش هم حتماً ممتنع است اما از چه جهت؟ «من جهة بها يستلزم الممتنع وإن كانت لها جهة أُخري إمكانيّة» اگرچه از يک ديگر به لحاظ ذات حيثيت امکان داشته باشد.

اما مثال: «لكن ليس[1] الاستلزام للمتنع إلّا من الجهة الامتناعية» يعني اگر ما گفتيم که يک ممتنع بالغير با يک ممتنع بالذات استلزام دارند اين به جهت آن عدمش است که استلزام دارد نه به جهت ماهيتش. حالا مثال مي‌زنند. ببينيد «مثلاً» ما يک گزاره داريم که جسم غير متناهي ابعاد، جسم است که ابعاد نامتناهي دارد آيا اين محال است؟ مي‌گويند که اين ذاتاً محال نيست. ما يک جسمي فرض کنيم که نهايت نداشته باشد ابعاد نامتناهي داشته باشد آيا ذاتاً محال است؟ مي‌گويد نه، ذاتاً محال نيست. ولي چون مستلزم يک امر محال ديگري هست پس اين هم مي‌شود محال. اين مثالي که هست.

ملاحظه کنيد «مثلاً كون الجسم غير متناهي الأبعاد» يک جسم بخواهد نامتناهي ابعاد داشته باشد «يستلزم ممتنعاً بالذات» ممتنع بالذات چيست؟ «هو كون المحصور غير محصور» جسم حقيقتاً يک امر محصور باشد اگر بخواهد نامتناهي باشد يعني غير محصور. پس يک چيزي که ما محصور فرضش کرديم مي‌خواهد غير محصور باشد. محصور اگر بخواهد غير محصور باشد يعني جمع نقيضين و محال است. نمي‌شود يک امري هم محصور باشد هم غير محصور. اين ممتنع بالذات است. اگر بخواهيم يک جسم نامتناهي بالذات داشته باشيم اين مستلزم چيست؟ مستلزم اين است که يک امري که محصور هست غير محصور باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين‌جوري مي‌گوييم اگر يک جسم نامتناهي داشتيم يلزم که محصور غير محصور باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله».

پس بنابراين گزاره اول ما ممتنع بالغير است ممتنع بالذات نيست. ما مي‌توانيم يک جسمي داشته باشيم که اين جسم نامتناهي باشد اين به لحاظ ماهيتي امکان دارد. پس به لحاظ ماهيت امکان دارد. اما به لحاظ تحقق چه؟ مي‌گوييم محال است. چطور؟ چون اگر يک جسم نامتناهي داشته باشيم يلزم که محصور غير محصور باشد «و التالي باطل فالمقدم مثله» پس اين مستلزم يعني جسم نامتناهي مستلزم اين است که محصور غير محصور باشد و چون محصور غير و غير محصور بودن ممتنع بالذات است اين مستلزم آن است اين خودش مي‌شود ممتنع بالغير. اين ممتنع بالغير است گرچه ذاتاً اين ممکن بالذات است.

پرسش: ...

پاسخ: محصور و غير محصور باشد. «مثلاً كون الجسم غير متناهي الأبعاد يستلزم ممتنعاً بالذات» ممتنع بالذات چيست؟ «هو كون المحصور غير محصور الّذي» مرجع اين محصور و غير محصور يعني چه؟ «مرجعه إلي كون الشي‌ء غير نفسه» شيء خودش در خودش نباشد. شما فرض کرديد محصور است ولي محصور نيست يعني شيء خودش نباشد يعني اجتماع نقيضين. «مع أنّه عين نفسه» هر شيئي خودش است «مع أنّه عين نفسه» يعني هر شيئي خودش است. اينجا چيست؟ ما يک محال بالذات داريم و يک محال بالغير. ممتنع بالذات داريم و ممتنع بالغير. ممتنع بالذات ما چيست؟ اينکه محصور غير محصور باشد. نمي‌شود که يک چيزي که ما محصور فرض کرديم غير محصور باشد. اين مي‌شود ممتنع بالذات. يکي ممتنع بالغير است. «فأحدهما محال بالذات» اينکه محصور غير محصور بشود. دو: محال بالغير و آن اين است که جسم نامتناهي باشد. اين جسم نامتناهي بودن به لحاظ ذاتش هيچ اشکالي ندارد جسمي فرض کنيم که نامتناهي است. به لحاظ ذاتش ممکن است اما به لحاظ تحقق و عدم، عدمش بالغير است يعني ممتنع بالغير است. چرا؟ چون اگر بخواهد جسم غير متناهي الأبعاد داشته باشيم يلزم که محصور غير محصور باشد و التالي باطل فالمقدم مثله. «فأحدهما محال بالذات و الآخر محال بالغير».

بنابراين آن مطلبي که صدر المتألهين مي‌خواهد بگويد اينجاست «فلا محالة يكون» چه چيزي؟ آن گزاره اول ما که «کون الجسم غير متناهي» اين«ممكناً باعتبار» اما «غير اعتبار علاقته مع الممتنع بالذات» پس اين گزاره ما که جسم نامتناهي باشد دو تا اعتبار دارد؛ يک اعتبار به اعتبار ذات خودش است که نامتناهي اشکال ندارد باشد. يکي به اعتبار استلزامش با آن محصور و غير محصور بودنش است که از اين جهت مي‌شود ممتنع بالغير.

پرسش: ... فرموديد که جسم نامتناهي ذاتاً ممکن بالذات است اينجا ذات يعني ماهيت؟

پاسخ: بله ماهيت است.

پرسش: هميشه ذات يعني ماهيت؟

پاسخ: در اين وقتي که ما ممتنع و واجب داريم يعني ممکن. بنابراين «فلا محالة يکون» آن گزاره اول که «کون الجسم غير المتناهي» است «ممکناً باعتبار» اما اين به اعتبار ديگر ممتنع بالغير است «غير اعتبار علاقته» همين گزاره «مع الممتنع بالذات علي قياس ما علمت في استلزام» اين «ما علمت» همان فصل يازدهم است که الآن خوانديم. «ما علمت» يعني ارجاع بدهيد به همان فصل يازدهم صفحه 29. «علي قياس ما علمت في استلزام الشي‌ء للواجب بالذات» اين استلزام واجب بالذات يعني چه؟ يعني ما يک گزاره‌اي قبلاً داشتيم واجب بالذات، يک؛ صادر نخستين، دو؛ اين صادر نخستين چون مستلزم واجب بالذات است به لحاظ وجودي مي‌شود واجب بالغير. ولي به لحاظ ماهيتي چيست؟ ممکن بالذات است. «علي قياس» آن چيزي که آنجا ملاحظه فرموديد. «علي قياس ما علمت» البته اين مطلب را در فصل يازدهم نخوانديم اين را در ارتباط با احکام واجب خوانديم. «علي قياس ما علمت في استلزام الشيء للواجب بالذات. فإنّه ليس من جهة ماهيّته الإمكانيّة بل من جهة وجوب وجوده الإمكاني» يعني چه؟ يعني آقاي صادر نخستين از جهت ماهيتش واجب نيست، ممکن است. ولي از جهت وجودش مستلزم واجب بالذات است و مي‌شود واجب بالغير.

«فإنه» يعني واجب بالغير «ليس من جهة ماهيته الإمکانية» واجب «بل من جهة وجوب وجوده الإمکاني».

الحمدلله اين بحث هم إن‌شاءالله يک تتميمي هم دارد که در جلسه بعد خواهيم خواند. من چون مسافر هستم با اجازه شما باشد براي جلسه بعد.

«و الحمد لله رب العالمين».

پرسش: ...

پاسخ: خدا به حق و آل محمد حزب الله عزيز را جامعه لبنان را و امت اسلامي را نصرت عطا بفرماييد و رژيم استکباري و جنايتکار و وحشي رژيم اسرائيل غاصب را هر چه زودتر به هلاکت و نابودي برساند و اين جرياني که اين نانجيب مطرح کرده يعني واقعاً يک غده سرطاني است واقعاً غده سرطاني است به اين معنا که ما در منطقه خاورميانه يک منطقه شرارت‌باري را براي جامعه اسلامي براي امت اسلامي داريم ايشان آمده و گفته که همه غرب بايد به من کمک کنند چون من نماينده غرب هست در اين منطقه. من نماينده تمدني غرب هستم در اين منطقه. اين خبيث اين ادعا را کرده است. راست هم مي‌گويد اين الآن در منطقه ما، ما خيلي مي‌توانيم امت اسلامي را، اين امت اسلامي است اينجا مهد اسلام بود مهد انبياي ابراهيمي بوده هر جور هست بايد اين محو بشود يعني از اينجا کَنده بشود حالا هر کجا مي‌خواهد برود اگر نمايندگي غرب است برود در غرب نمايندگي بکند. مي‌آيد در کشورهاي اسلامي در منطقه اسلامي اين کشور جريان رژيم غاصب و همه ما البته من اين را در يکي از مصاحبات گفته بودم که متأسفانه و متأسفانه و صد تأسف که ديپلماسي جهان اسلام مرده! ما اگر ديپلماسي جهان اسلام را فعال مي‌کرديم اين همه کشورها در اين رفت و آمدها بودند او را کاملاً تحريم مي‌کردند يک تحريم سياسي اقتصادي فرهنگي او را بکنيم از بين خواهد رفت. اين الآن طفلک يک عده معدودي حزب الله و غزه هستند مقابله مي‌کنند. و الا اين قدرت‌هاي اسلامي لازم هم نيست دست به سلاح ببرند کسي هم کشته بشود اين قدرت سياسي و ديپلماسي منطقه‌اي جهان اسلام و خاورميانه خوب مي‌تواند ايشان را منزوي بکند.

ولي ما الآن يک رفت و آمد سياسي نداريم يک وزير خارج يک ديپلماتي بيايد و بگويد اين کار را نکنيم نگذاريم اين را نگذاريم اين را تحريم بکنيم فلان بکنيم جهان عرب هم آمادگي دارند ملت عرب. اين کشورها را به هر حال يک جرأت مي‌خواهد فعلاً که جرأت ندارند و متأسفانه ما چون به لحاظ اينکه ديپلماسي‌مان ضعيف شديم ضعيف شديم ضعيف شديم قدرت در حضور در منطقه را نداريم و اگرنه قدرت ديپلماسي منطقه اگر به کمک همين حزب الله و اينها مي‌آمد خوب مي‌توانست الآن شجاعتي که در سازمان ملل الحمدلله إعمال شد و بيان شد و موقعيت اسلام و جامعه اسلامي بيان شد و تفکر غصب و جنايت‌هاي رژيم اشغالگر قدس بيان شد اگر يک چنين حرکتي از کشورهاي ديگر هم بود، وجود ندارد. اين ديپلماسي مي‌تواند متن‌هايي آماده بکند سران کشورهاي ديگر بيايند در سازمان ملل او را رسوا بکنند همان‌طوري که خودش رسوا بود در بين خودش، بايد اين کار را کرد. اين الآن با نهايت پررويي با نهايت خباثت و آلودگي مي‌آيد علناً اين‌جوري اعلام جنايت مي‌کند و کشورهاي ديگر هم هستند و ما بايد متأسفانه اين را بگوييم که متأسفانه از نظر ديپلماسي و آنچه را که از جايگاه وزرات خارجه ما و کشورهاي ديگر بايد انجام بشود هيچ انجام نمي‌شود و اين ذلتي است که اين طفلکي‌ها دارند متأسفانه.

«و الحمد لله رب العالمين»

خدا به حق محمد و آل محمد حزب الله لبنان را و جامعه اسلامي را از اين جرثومه فساد نجات عنايت بفرماييد و اين خبيث و آلوده و اين موجود تباه و غده سرطاني را از منطقه خلع بفرمايد.


[1] ـ تقدّم في ص194 ـ 195.