1403/07/02
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: الحکمة المتعالية / رحيق مختوم/ ج3
«فصل 18 في بعض أحكام الممتنع بالذات» همانطوري که در جلسه قبل هم به صورت اختصار بيان شد هستي که در حقيقت براساس مواد ثلاث به دو قسم واجب و ممکن تقسيم شد که «الموجود إما واجب أو ممکن» اما براي فهم دقيق واجب همچنين فهم دقيق ممکن بايد که به ممتنع هم پرداخته بشود و احکام ممتنع هم دانسته بشود. وجوب و عدم مستحضريد که نقيض همديگرند و براي فهم هر يک از دو نقيض نيازي به شناخت احکام نقيض ديگر داريم. از باب «تعرف الأشياء بأضدادها» طبيعي است که آن چيزي که ضد است به گونهاي تعريف ميشود که طرف مقابل خودش را طرد ميکند، چون طرف مقابل را طرد ميکند خود همين طرد نشان از يک نوع حکمي دارد که اين حکم مباين حکم آن ديگري است.
از باب نمونه مسئله توليد و شرک را شما ملاحظه بفرماييد. خداي عالم در آيات فراواني در ارتباط با اثبات توحيد، مطالب فراواني را افاضه فرود اما براي اينکه توحيد به درستي و با تمام حدود و صغورش شناخته بشود بايد شرک هم شناخته بشود. لذا بحث شرک به عنوان يک مقوله جدي در آيات الهي به آن پرداخته شده. ما وقتي نگاه ميکنيم ميبينيم که از کلمات حکيمانه لقمان حکيم که خداي عالم دارد سخنان حکيمانه لقمان حکيم را مطرح ميکند ميفرمايد که «يا بني لا تشرک بالله إن الشرک لظلم عظيم» طبيعي است که اين ظلم بايد تعريف بشود عظمتش بايد شناخته بشود و در مقابل توحيد، شرک معناي خودش را پيدا بکند. کفر و ايمان اينطور است خير و شر اينطور است. عدل و ظلم اينطور است و بسياري از خبيث و طيب اينطور هستند که در حقيقت ما با شناخت احکام خبيث احکام طيب را بهتر ميشناسيم. شناخت احکام شر، خير را بهتر ميشناسيم. شناخت احکام ظلم، عدل را بهتر ميشناسيم. شناخت احکام ايمان، کفر را بهتر ميشناسيم شناخت احکام شرک، توحيد را بهتر ميشناسيم و در مورد وجود و عدم هم همينطور است براي شناخت احکام وجود، احکام عدم شناختش لازم است.
لذا در اينجا در فصل هيجدهم تحت عنوان «في بعض أحکام الممتنع بالذات» مطالبي را بيان ميکنند و يکي از مطالبي که ما بايد به آن توجه کنيم اين است که همانطوري که اوصاف ثبوتي براي حضرت حق سبحانه و تعالي بالضرورة الأزلية ثابت است و بالضرورة الذاتية ثابت است ميگوييم که الله سبحانه و تعالي موجودٌ «الله عالم، الله قادر» و امثال ذلک، در مقابل هم احکام سلبي هم بالضرورة الأزلية از خداي عالم سلب ميشود مثلاً ميگوييم «الله سبحانه و تعالي ليس بجسم، لا شريک له، لا ندّ له، لا مثل له» اينها هم براي واجب سبحانه و تعالي بالضرورة الأزلية» ثابت است.
پس بنابراين همانطوري که ما اوصاف ثبوتي واجب را بايد بشناسيم اوصاف سلبي را بايد بشناسيم، يک؛ همانطوري که بايد بدانيم اوصاف ثبوي بالضرورة الذاتية الإزلية ثابت است بايد بدانيم که اوصاف سلبي بالضرورة الذاتية الأزلية سلب ميشود. کي ما ميتوانيم اينگونه از احکام را در باب واجب به اين صورت بشناسيم آن وقتي که احکام ممتنع بالذات را بشناسيم. اجتماع نقيضين ممتنع بالذات، شريک الباري ممتنع بالذات، سلب الشيء عن نفسه ممتنع بالذات، حمل الشيء علي نفسه ممتنع بالذات، اجتماع المثلين ممتنع بالذات، اجتماع الضدين ممتنع بالذا. اين امتناع بالذات را ما بايد بفهميم که يعني چه؟ اين حکم ممتنع بالذات به چه معناست؟
بنابراين اين يک آمادگي ذهني است که وقتي ما وارد اين بحث ميخواهيم بشويم فلسفه اين بحث را بدانيم در حقيقت نقش فلسفه مضاف اين حکم را دارد که ما با شناخت احکام ممتنع بالذات احکام واجب بالذات را دقيقتر ميشناسيم. بله، ما ميگوييم که «الله سبحانه و تعالي موجود بالضرورة الذاتية» اما اگر خواستيم بگوييم که «العدم بالواجب سبحانه و تعالي ممتنع بالضرورة الذاتية» اين يعني چه؟ عدم براي حق سبحانه و تعالي ممتنع بالذات است اين حکم ممتنع بالذات را ما ميخواهيم بيابيم.
ايشان در آغاز ميفرمايند که همانطوري که شناخت واجب به جهت عدم تناهياش به جهت شدت وجودي و قوّت وجودي به جهت سعه وجودي به حدي است که عقل قدرت احاطه بر او را ندارد. عقل که نميداند خدا را حقيقت الهي را معاذالله اکتناه بکند. چرا؟ چون عقل محدود است حق سبحانه و تعالي نامحدود است و محدود نميتواند نامحدود را محيط باشد و احاطه کند. نامحدود در حوزه احاطه محدود واقع نميشود. لذا شناخت حق غير ممکن است. «يحذرکم الله نفسه و ما قدروا الله حق قدره و ما عرفناک حق معرفتک» براي اينکه اين هم دليل عقلي با اوست و هم سخن وحياني با اوست اينکه فرمود «و يحذرکم الله نفسه» يا فرمود «و ما قدروا الله حق قدره» يا پيامبر گرامي اسلام فرمود «و ما عرفناک حق معرفتک» اينها ادله و شواهد نقلي ماست و برهان عقلي اين است که احاطه بر اين است که محيط بتواند بر محاط احاطه داشته باشد و عقل محدود است و عقل محدود نسبت به حقيقت نامحدود قدرت احاطه ندارد و چون اينگونه است پس بنابراين اين دليل عقلي است بر اينکه حق سبحانه و تعالي قابل شناخت نيست.
پرسش: ...
پاسخ: اکتناه که نداريم اصل وجود حق سبحانه و تعالي. اما اينکه اين حقيقت چگونه است و شدت وجود و حدّت وجودي و نامتناهي بودن را که درک نميکنيم. ما اصل وجود خدا را اثبات ميکنيم. بله خدايي هست معلولي هست جهاني هست جهانآفريني بايد باشد. خلقي هست خالقي بايد باشد. مربوبي هست ربّي بايد باشد. اين يک نحوه شناخت اجمالي است نه شناخت تفصيلي.
بنابراين ايشان ميفرمايد مرحوم صدر المتألهين در ابتداي اين فصل که همانطوري که يک حقيقت نامحدود قابل ادراک نيست و عقل نميتواند يک حقيقت نامحدود را درک بکند زيرا عقل محدود است و حق سبحانه و تعالي نامحدود است بنابراين عقل قدرت ادراک حقيقت واجب را ندارد. قدرت ادارک واجب را ندارد به جهت چيست؟ به جهت شدت وجودي است حدت وجودي است قوّت وجودي است نامتناهي بودن است. اما در مقابل، ما يک سلسله اموري داريم که به لحاظ ضعف وجودي نقص در وجود و محدوديت بسيار بسيار در وجود آن هم تازه در مفهوم، مثلاً اجتماع نقيضين که در خارج وجود ندارد شريک البارئ که در خارج وجود ندارد ما يک سلسله مفاهيمي داريم. اينها به جهت ضعف وجودي و فقر وجودي، شناخت اينها هم آسان نيست و عقل نميتواند اينها را درک بکند.
پس دو طرف مسئله يا در حد نهايت قوّت يا در حد نهايت ضعف قرار به تعبير ايشان قراري ندارد مثل زمان. زمان يک حقيقت فرّار غير قار است. حرکت، زمان، ماده. هيولي واقعاً شناختش کار آساني نيست لذا خيليها هيولي را انکار ميکنند نميتوانند بشناسند.
بنابراين ميفرمايند که ما در دو طرف هستي که يکي در اوج نهايت و عظمت و يکي هم در حضيض ذلت و فرار و عدم قرار، اين دو اموري هستند که عقل نسبت به اينها نميتواند اينها را احاطه بکند و اينها را بشناسد.
پرسش: ...
پاسخ: به حد وسع خودشان يعني به مقداري که پيامبر(صلوات الله عليه) و علي بن ابيطالب(سلام الله عليه) خدا را شناختند ديگران نشناختند. اما خود پيغمبر ميفرمايد که «و ما عرفناک حق معرفتک» اين «و ما عرفناک» سخن پيغمبر است شناخته شدني نيست. آنچه که شناخته ميشود يک اجمال است. آن ميزاني که آقا رسول الله و آقا اميرالمؤمنين(عليهما آلاف التحية و الثناء) خدا را ميشناسند ديگران اين قدر نميشناسند بله.
پرسش: ..
پاسخ: بله همينطور است چرا که ميفرمايند سيالاند و سيال فرّار است و به ذهن نميآيد. ذهن قدرت درک يعني احاطه بر اينها ندارد اين مطلب اولي که ايشان اشاره فرمودند. «واعلم» اين نکته را دقيق بدان که «أنّ العقل[1] كما لايقدر أن يتعقل حقيقة الواجب بالذات» همانطوري که عقل نميتواند قادر نيست اينکه تعقل کند و بيابد حقيقت واجب بالذات را برهان مطلب: چرا؟ اين لام، لام تعليل است چرا عقل نميتواند حقيقت واجب را درک بکند؟ «لغاية مجده وعلوّه وشدّة نوريّته ووجوبه وفعليّته وعدم تناهي عظمته وكبريائه» همه اينها نشان از اين هستند که حق سبحانه و تعالي يک دايره شمول نامتناهي دارد و شدت وجودي او کبريايي او عظمت او اجازه نميدهد کسي بر او احاطه پيدا بکند و محيط بر او بشود. اين واژهها را دوستان ارزشي تلقي نکنيد. دانشي تلقي کنيد. اين عظمت يک وقتي ميگوييم اين شخص بسيار عظيم است! اين عظيم است يعني مثلاً خصلتهاي والايي دارد اوصاف پسنديدهاي دارد و امثال ذلک، اينها بعضاً عناوين ارزشياند اما در حکمت وقتي از اينها استفاده ميشود عناوين دانشي هستند يعني چه؟ يعني اينها به لحاظ وجودي عظمت وجودي دارند کبريايي وجودي دارند و فعليت و وجود و شدت نور و علو و امثال ذلک، همه و همه را برگردانيد به اوصاف دانشي و نه اوصاف ارزشي.
گرچه حق سبحانه و تعالي اين اوصاف را هم به لحاظ ارزشي داراست اما اين دليل مطلب است «لغاية مجده و علوّه و شدة نوريته و وجوبه و فعليته و عدم تناهي عظمته و کبريائه» شما نگاه کنيد اين اوصاف را. اين اوصاف شريف در کتابهاي ديگران و مباحث کلامي اصلاً پيدا نميشود. اين تعابير به اين عظمت تعابيري است که زاده حکمت است چراکه حکمت اين عناوين را مثل فعليت مثل شدت وجودي مثل وجوب اينها که در کلام و جاهاي ديگر نيست. ما عنوان وجوب را عنوان فعليت را شدت وجود را امثال ذلک را در کلام نميبينيم. اينها حکمت است که اينها را توليد کرده است.
«أنّ العقل كما لايقدر أن يتعقل حقيقة الواجب بالذات ... كذلك لا يقدر أن يتصوّر الممتنع بالذات بما هو ممتنع بالذات» يکي امري که ذاتاً بالذات ممتنع است مثل اجتماع نقيضين. اجتماع نقيضين را کسي ممتنع نکرده است يعني امتناع بالغير ندارد امتناع بالذات دارد. شريک البارئ امتناع بالذات دارد نه امتناع بالغير. از آن جهت که امتناع بالذات دارد اينگونه از امور هم قابل درک نيستند. «کذلک لا يقدر العقل أن يتصوّر الممتنع بالذات» را «بما هو ممتنع بالذات» لا يقدر چرا؟ اين هم دليل. آن دليل اولي بود «لغاية مجده» اين دليل براي عدم ادراک ممتنع بالذات «لغاية نقصه ومحوضة بطلانه ولاشيئيته» اجتماع نقيضين که شيئيت ندارد شريک البارئ که شيئيت ندارد اجتماع مثلين اجتماع ضدين اينها که شيئيت ندارند محض بطلاناند. چون محض بطلان هستند بنابراين عقل نميتواند اينها را درک بکند. «لغاية» دقت بفرماييد «نقصه و لغاية محوضة بطلانه و لا شيئيته».
پرسش: ...
پاسخ: الآن اتفاقاً بيان ميکنند که ما اين بالذات گفتن حتي اين حکم را داشتن، چون حکم يک امر ثبوتي است ميگوييم شريک البارئ ممتنع، اين حکم است. اين حکم از کجا درآمده؟ با اينکه اصلاً شريک البارئ وجود ندارد. حکم يک حکم ايجابي است. شريک البارئ ممتنع. حکم يعني چه؟ يعني «ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له» پس بايد ممتنع بالذات باشد تا حکم امتناع برايش بيايد. اين از کجا ما داريم در ميآوريم؟ بيان ميکنند.
«فكما لا ينال ذات القيّوم الواجب بالذات؛ لأنّه محيط بكلّ شيء فلا يحاط للعقل، فكذلك لا يدرك الممتنع بالذات لفراره عن صقع الوجود والشيئيّة» دليل دوم و برهاني ديگر: هرگز به ذات قيومي انسان دسترسي ندارد. عقل «لا ينال». «لا ينال» عقل به چه؟ به ذات قيومي که واجب بالذات است چرا؟ «لأنّه محيط بکلّ شيء» اگر عقل بخواهد دسترسي پيدا بکند و نائل بشود به ذات قيوم، يعني عقل ميشود محيط و ذات قيوم ميشود محاط. در حالي که عقل قدرت احاطه ندارد «فلا يحاط للعقل» ذات قيوم محاط عقل واقع نميشود و عقل قدرت احاطه بر ذات قيوم را ندارد اينها برهان است. گرچه شايد به لسان بيان اخباري باشد يا بيان خبري اينها.
پرسش: ...
پاسخ: هر امر محيطي بالاخره حالا عقل که خدا نيست به جهت اينکه واجب نيست. ما آن حقيقتي که واجب است را خدا ميدانيم. ولي به هر حال محيط نيست. «فكما لا ينال» فاعل لا ينال چيست؟ عقل. «فکما لا ينال العقل ذات القيّوم الواجب بالذات» چرا لا ينال؟ «لأنّه محيط» چون الله سبحانه و تعالي و ذات قيوم محيط «بكلّ شيء» است اگر محيط به کل شيء بود پس بنابراين «فلا يحاط للعقل» محاط عقل نميشود که عقل محيط باشد و الله سبحانه و تعالي محاط باشد. «فکما لا ينال العقل ذات القيوم ... فكذلك لا يدرك الممتنع بالذات» را چرا؟ «لفراره عن صقع الوجود والشيئيّة» ممتنع الوجود از صقع هستي بيرون است خارج از هستي است. شريک البارئ اگر وجود داشت که ممتنع نبود. اجتماع نقيضين اگر وجود داشت که ممتنع نبود.
بنابراين اگر احياناً امر ممتنع بالذات را بخواهيم درک بکنيم بدانيم که ممتنع بالذات مصداق خارجي ندارد يک مفهوم است. جناب حکيم سبزواري همين را در ارتباط با شريک الباري ميگويد «فما بحمل الأولي شريک حق» اما «بدّ بحمل الشايع مما خلق» به حمل شايع نگاه بکنيد شريک البارئ شريک البارئ است براي اينکه موضوع در ذهن ماست. الآن اگر ما ميگوييم شريک البارئ ممتنعٌ شما بفرماييد اشکال بکنيد که شريک البارئ وجود ندارد تا حکم امتناع به عنوان ثبوتي برايش بيايد. ميگوييم آنکه وجود ندارد مصداقش است ولي مفهومش شريک البارئ شريک البارئ است يکي از مفاهيم ذهني است و حکم دارد ميآيد روي مفهوم شريک البارئ به اعتبار مصداقش. پس دقت کنيد آقايان.
ما يک امري داريم بنام اجتماع نقيضين. ما اين اجتماع نقيضين را تصور ميکنيم يا نه؟ به همين ميزاني که تصور ميکنيم ذات برايش يک مفهومي قائليم. حکم امتناع ميآيد روي اجتماع نقيضين مفهومي و از اينجا به عنوان حاکي ميگوييم مصداقاً حکم وجوب ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله آن در ارتباط با يعني استدلال استدلال ديگري است. چون حقيقت است حقيقت نامتناهي است عقل محدود است او نامتناهي است درک نميکند. اين کاري نداريم. الآن اين استدلال ديگري است. ميگويند که اشکال ممکن است بکنند که آقا، شما مگر نميگوييد که شريک البارئ وجود ندارد؟ اجتماع نقيضين وجود ندارد؟ اما الآن داريد شما يک حکم اثباتي ميکنيد. ميگوييد شريک البارئ ممتنع است. اين حکم اثباتي است. اثباتي يعني چه؟ يعني ثبوت شيء لشيء فرع ثبوت المثبت له، پس بايد مثبت له آن اجتماع نقيضين باشد. ميگوييم آنکه هست مفهوم اجتماع نقيضين است. مفهوم شريک البارئ است به تعبير حکيم سبزواري «فما بحمل الأولي شريک حق» وقتي ميگوييم شريک الحق، شريک البارئ، امتناع ... اين به حمل اوّلي است. و الا «ما عدّ بحمل شايع مما خلق» اما به حمل شايع اين مخلوق است مفهوم ذهني است.
«فكذلك لا يدرك» عقل «الممتنع بالذات» را چرا؟ دليل دوم: «لفراره عن صقع الوجود والشيئيّة» شيئيت ندارد. چون شيئيت ندارد درک نميشود. يک حقيقت بخاطر شدتش درک نميشود يک حقيقت بخاطر موحضت بطلان و لا شيئيتتش درک نميشود. بنابراين «فلا حظّ له» يعني حظي براي ممتنع بالذات نيست «من الهوية حتّي يشار إليه ويحيط به العقل ويدركه الشعور ويصل إليه الوهم» به هيچ وجه ما نميتوانيم به شريک لبارئ به ممتنع بالذات و به امثال ذلک دسترسي پيدا بکنيم. چرا؟ چون اينها لاشيئيت هستند شيئيت ندارند. بايد يک چيزي باشد که انسان او را درک بکند. لا شيئية يا محوضة بطلان و امثال ذلک فکر ميکنند که اينها نباشند، وقتي نبودند عقل چه چيزي را بخواهد درک بکند؟ حتي ميگويند وهم هم درک نميکند. عقل يک مرتبه بالاتر، شعور پايينتر، وهم پايينتر است.
آقايان، راجع به قوه وهم متأسفانه ما کم کار کرديم. وهم هم عقل متنزل است و هم حس متعالي است. وهم هم ميتواند از ناحيه حس و قواي مادي و طبيعي بيايد بالا خيال و وهم هم ميتواند ريشه در طبيعت داشته باشد و هم ميتواند ريشه در عقل داشته باشد. اگر توانستيم عقل و وهم خودمان را متنزل داشته باشيم يعني عقل متنزل آمده شده وهم. عقل متنزل آمده شده خيال فوق العاده شريفاند لذا وهم عقل متنزل است. اگر ما از بالا به پايين داشته باشيم و اگر خداي ناکرده اين وهم را و خيال را از قواي شهوي و غضبي از حرص و طمع و آز و اينها داشته باشيم اين وهم ميشود شيطان.
اگر انسان توانست اين دو قوه را يعني قوه خيال و قوه وهم را کنترل بکند، او توانسته موفق باشد. به هر حال حس که لغزش حسي آدم ممکن است داشته باشد گناه عملي داشته باشد. ولي اين گناه خيالي و وهمي انسان را رها نميکند. از آن طرف الآن بالاخره قرآن که نازل شده است از عالم عقل نازل شده است. از عالم عقل نازل شده، آمده عالم وهم، عالم خيال و شده «بسم الله الرحمن الرحيم». جزئي شده است. صورت پيدا کرده است سوره شده صورت پيدا کرده است. از کجا آمده؟ از عالم عقل. عالم عقل نه جزئي است نه صورت دارد. اما عالم خيال و وهم صورت دارد و جزئيت دارد اين دو تا يعني عالم خيال و عالم وهم، ظروفي هستند که آن حقيقت عالم عقلي تنزل ميکند ميآيد تا اينجا که هر چه ما اين دو تا را بتوانيم وسيعتر کنيم قوه خيال وسيعتر وسيعتر قوه وهم وسيعتر وسيعتر، در کشش و جذب حقائق عقلي قويتر است. کما اينکه از پايين هم همينطور است. بعضي در مسئله شهوت و غضب، فقط يک گناهي انجام ميدهند ولي بعضيها شهوت را آن قدر گسترده ميکنند آن قدر پراکنده ميکنند يک نفر تخممرغدزد ميشود يک نفر شتردزد ميشود يک نفر يک بانک جهاني را ميزند. اينکه بانک جهاني را ميزند آن چيست؟ آن خيال و همش فوق العاده قوي شده. اين به اندازه يک تخممرغ مثلاً دزدي ميکند. تخممرغدزدي هم يک خلاف است آن اگر رشد بکند بيايد بيايد بيايد و در حد خيال و وهم باشد يک بانک جهاني را ميزند. اين وقتي است که اين دو قوه خيال و وهم اين شعور و وهم چکار ميکنند از ناحيه پايين رشد ميکنند. اگر انسان بتواند اينها را کنترل بکند و وهم و خيال را به عقل بسپارد به عالم بالا بسپارد که حاج آقا ميفرمودند که يک هنر متنزل داريم يک هنر نازل.
هنر نازل اين فرمايش حضرت استاد در باب هنر اين است؛ هنر متنزل اين است که از مسائل شهودي و عقلي گرفته تنزل پيدا ميکند تنزل پيدا ميکند ميآيد در عالم خيال «فتمثّل لها بشرا سويا» اين ميشود. اما اگر از ناحيه پايين باشد اين را اصطلاحاً ميگويند که هنر نازل که همين شهوت و غضب است. همين سينما و اينها اگر خودشان را به هنر متنزل وصل بکنند يک سينماي فوق العادهاي ميشود و چون الآن اين سينماها و امثال ذلک نوعاً نميگوييم همهشان نوعاً ملهم و متأثر از اين فضاي حس و تجربه و غضب و اينها هستند ميشود هنر نازل. فرق است خيلي فرق است. قرآن يک هنر متنزل است. قرآن عاليترين سطح از هنر متنزل است شما نگاه کنيد که چقدر زيبا اين آيات چيدمانش عباراتش قافيهاش نظمش ترتيبش اين عاليترين هنر متنزل است «أنزلناه أنزلناه» و امثال ذلک.
پرسش: ...
پاسخ: عالم عقل بينهايت است؟
پرسش: ...
پاسخ: الله بينهايت است.
پرسش: ...
پاسخ: ظلي است در مقام فعل حق است.
پرسش: ...
پاسخ: اين عقل با آن عقل فرق ميکند اين عقل يعني قوه تفکر. آن حقيقت خارجي است. اين قوه تفکر محدود است.
پرسش: آن حقيقت نامحدود است؟
پاسخ: بله نامحدود است. بنابراين «فلا حظّ له من الهوية» يعني حظي نيست براي ممتنع بالذات «من الهوية حتّي يشار إليه ويحيط به العقل» که عقل بخواهد به آن احاطه پيدا بکند «ويدركه الشعور ويصل إليه الوهم» پس اين سه تا مطلب کنار هم است عقل و شعور و وهم، اينها همهشان در فضاي ادراک کار ميکنند عقل بالاتر شعور متوسط وهم پايينتر و با قوه واهمه را عرض کرديم خيلي بايد خطير بدانيم مهم بدانيم و سعيمان اين باشد. ميگويند همانطوري که بعضيها مواظب مثلاً گوششان نيستند زبانشان نيستند بعضيها هم مواظب قوه واهمهشان نيستند. وقتي قوه واهمه متأثر بشود از شهوت و غضب بفرماييد چکار بکنيم؟ قوه خيال متأثر و ملهم بشود از شهوت و غضب بفرماييد که چکار دارد ميکند؟ بنابراين همانطوري که گاهي وقتها دست و پا و چشم و گوش کنترل نميشوند گاهي اوقات قوه خيال و وهم هم کنترل نميشود. چون کنترل نميشود ميشود «أ فرأيت من اتخذ الهه هواه» اين قوت وسيعي که قوه واهمه ميگيرد اله خودش را هواي خودش قرار ميدهد. اين است. چه کسي ميآيد اله خودش را هوي قرار بدهد؟ اين قوه واهمه است. اين قوه واهمه است که هوي و هوس انسان را خداي انسان قرار ميدهد. آقا تبعيت کن، برو لذت ببر، دنيا چند روز است مدام اين مسائل وهمي را تشديد ميکند در ذهن و امثال ذلک استفاده ميکند.
بنابراين «فالحكم بكون شيء ممتنعاً بالذات بضرب من البرهان علي سبيل العرض والاستتباع» حالا ميرسيم به بخش دوم. سؤالي که داشتند آقا، اگر ممتنع بالذات هست مثلاً شريک البارئ يا اجتماع نقيضين يا اجتماع مثلين يا حمل الشيء عن نفسه يا سلب الشيء عن نفسه اگر اينها ممتنع بالذات هستند برهان چطور بر آنها اقامه ميشود؟ مگر بر يک چيزي که ممتنع بالذات است برهان اقامه بشود؟ ميگويند «بالعرض و الاستتباع» است يعني ما چطور در باب عليت ميگوييم وجود المعلول معلول لوجود العلة يا وجود العلة وجود لوجود المعلول، مگر نميگوييم؟ ميگوييم: «وجود العلة علة لوجود المعلول» دقيقاً مقابلش را ميگوييم، ميگوييم «عدم العلة علة لعدم المعلول»، «وجود العلة علة لوجود المعلول، عدم العلة علة لعدم المعلول» اين را ميگويند «بالعرض و الاستتباع». يعني احکامي که ما براي ممتنع بالذات داريم به عرض احکامي است که براي واجب بالذات داريم. به واجب بالذات چه ميگوييم؟ ميگوييم که واجب بالذات يعني اينکه وجوب براي او بالضرروة الذاتية ثابت است. همين را در مقابل ممتنع بالذات ميگوييم ميگوييم ممتنع بالذات يعني عدم براي او بالضرورة الذاتيه ثابت است. اين را ميگويند بالعرض و الاستتباع».
«فالحكم بكون شيء ممتنعاً بالذات» وقتي حکم ميکنيم يک شيئي مثل اجتماع نقيضي مثل شريک البارئ ممتنع بالات است «بضرب من البرهان» اما «علي سبيل العرض والاستتباع» براساس بالعرض بودن و بالتبع بودن است. همه احکامي که براي عدم وجود دارد به تبع احکام وجود است بالعرض و الاستتباع. حتي فهم عدم از کجا در ميآيد؟ ميگوييم رفع الوجود. عدم يعني چه؟ رفع الوجود. بالعرض و الاستتباع است. اگر ما وجود نداشتيم عدم نداريم. اگر ما وجود نداشتيم مفهوم وجود را نداشتيم، مفهوم عدم هم نداريم. اينها را ميگويند بالعرض و الاستتباع. عدمي يعني چه؟ رفع الوجود است. عدم رفع الوجود است. اگر وجود نباشد عدم هم وجود ندارد.
«فالحكم بكون شيء ممتنعاً بالذات بضرب من البرهان علي سبيل العرض والاستتباع».