1403/02/23
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ فصل 16/ اشارات
در آخرين اشاره فصل شانزدهم بحث به نظري که در باب اينکه يک ممکن محفوف به وجوبين است به اينجا رسيد که آيا ضرورت بشرط محمول واجب بالذات درست ميکند يا نه؟ در حقيقت اين واجب بالذات، واجب بالذات ازلي نيست، چون ضرورت ذاتيه دو قسم است يک ضرورت ذاتيهاي است که مادام الذات دارد يک ضرورت ذاتيهاي است که مادام الذات ندارد. آن ضرورت ذاتيهاي که مادام الذات ندارد آن ضرورت ذاتيه ازليه است و آن مختص به باري سبحانه و تعالي است. اما ضرورت ذاتيهاي که مادام الذات دارد مربوط به ممکنات موجود است که ممکنات موجود تا زماني که موجودند تا زماني که ذاتشان و هويت وجوديشان با آنها هست آنها وجود برايشان ضرورت دارد و نبايد بين اين دو خلط حاصل بشود که ما چون ضرورت ذاتيه داريم يعني وجوب بالذات داريم وجوب بالذات يعني واجب الوجود! اين سخن سخن ناتمامي است که در اينجا بيان شده است.
در آن اشاره پاياني که در صفحه 305 ما شروع کرده بوديم اشاره دهم است که از فرمايشات مرحوم علامه طباطبايي و شارح شهيدشان حضرت آيت الله مرتضي مطهري(رضوان الله عليهما) مطالبي نقل شد و ما در مقام نقد فرمايشات جناب شهيد مطهري بوديم که در حقيقت حالا تتمهاي از آن ميخوانيم و بعد وارد بحث امروز ميشويم که فصل هفدهم است و تحت عنوان «في أن الممکن قد يکون له امکانان و قد لا يکون».
در جمع هم مستحضريد که بحث اصلي ما فعلاً در باب احکام ممکن بالذات است يا خواص ممکن بالذات است که ممکن بالذات چه احکامي دارد؟ از جمله آن اين است که ممکن بالذات محفوف به ضرورتين و محفوف به امتناعين است. اين طبيعي است، ولي آن چيزي که اين سخن يک مقدار با آن تنش پيدا کرده است همان توهمي است که برخي کردهاند و فکر کردند که اگر ضرورت ذاتيه براي ممکن اثبات شد، مسلتزم آن است که اين ممکن واجب الوجوب بالذات بشود معاذالله و اين توهم با «تنبيهٌ» قاطع جناب صدر المتألهين برطرف شد.
جوابهاي ديگري که ديگران دادند حتي استادشان ميرداماد هم مقبول واقع نشد و جواب وحيد همان جوابي است که جناب صدر المتألهين بيان فرمودند. در پايان اين بخش ما حالا مطالبش را که الحمدلله گفتيم همين اشاره دهم. يک نکتهاي از جناب شيخ اشراق مطرح است و معروف است که حتي حکيم سبزواري آن نکته را در اين قالب شعري درآورده است که:
پرسش: معروف است که چه؟
پاسخ: معروف است که مرحوم حکيم سهروردي در باب قضاياي ضروريه همه قضايا را به يکي برگردانده است.
پرسش: شما سبزواري فرموديد.
پاسخ: مرحوم حکيم سهروردي. حکيم سبزواري اين را به شعر درآورده است فرموده که:
الشيخ الاشراقي ذو الفطانه قضيه قصر في البتانه[1]
که اين را الآن ميخواهيم مطرح بکنيم. آخرين مطلبي است که در اين اشاره دهم اشارات فصل شانزدهم مطرح است.
قضايا مستحضريد که جهاتشان متعدد است جهات ضروري دارد جهات وصفي دارد جهت شرطي دارد جهات مختلفي دارد هم ضرورت است هم امکان است و بعد وصف است ضرورت وصفيه، ضرورت شرطيه، ضرورت حينيه. همه اينها در حقيقت انحاء مختلف قضاياي است که جهت قضيه در آنها ضرورتهاي مختلفي است. ولي جناب حکيم سهروردي تمام اين قضايا را که جهات مختلفي دارد به يک جهت برگردانده و گفته که قضيهاي که ضرورت دارد يعني ضرورت به شرط محمول دارد شامل همه اين قضايا حتي ببينيد اگر ما گفتيم که مثلاً «الشجر ممکنٌ» اين امکان براي شجر ضرورت دارد يا ندارد؟ ضرورت دارد. حتي ما اگر جهت امکاني هم داشته باشيم چون به شرط محمول ميشود همين شجري که ميگوييم «الشجر ممکن» ميگوييم «الشجر ممکن بالضرورة» چرا؟ چون ضرورت بشرط محمول است. در باب واجب سبحانه و تعالي مسئله همين است. «الواجب الوجود موجودٌ بالضرورة» ميگويند حتي همين بالضرورة هم تبديل ميکنيم به ضرورت بشرط محمول. واجب الوجود بالذات موجودٌ بالضرورة بشرط المحمول.
پس ميفرمايند که اين فطانت و اين زيرکي را جناب حکيم سهروردي در باب جهات قضايا به خرج داده و گفته همه قضايا هر قضيهاي که شما درست بکنيد ولو جهتش امکاني باشد. ببينيد ميفرمايد که «الشجر ممکن»، يا «الشجر موجود بالإمکان»، اگر گفتيم «الشجر موجود بالإمکان» آيا اين «موجود بالإمکان» براي اين شجر ضرورت بشرط محمول دارد يا ندارد؟ چون ضرورت به شرط محمول دارد همين جهت امکان هم تبديل ميشود به ضرورت. لذا به تعبيري که الآن ميخوانيم حکيم سهروردي اين را درآورده که:
الشيخ الاشراقي ذو الفطانه قضيه قصر في البتانه
يعني همه اينها را در قضيه ضرورت بشرط محمول فرموده است حالا صفحه 308 آن پاراگراف
پرسش: ...
پاسخ: همه قضايا را به يک قضيه برگردانده و آن قضيه ضرورت به شرط محمول است. «شيخ اشراق، خود از معدود كساني است كه به تحول در منطق مبادرت ورزيد، او بر خلاف بوعلي سينا كه با ديد كثرت، مسائل منطقي را مورد بررسي قرار ميدهد، به چهرهٴ وحدت مسائل مينگرد و از اين رو همهٴ موجهات سيزدهگانه» جهت ضرورت، جهت امکان، ضرورت بشرط وصف، ضرورت بشرط شرط، ضرورت بشرط حين، همه اينها را به يک ضرورت برگردانده است. «از اين رو همه موجهات سيزدهگانه را به يك جهت باز ميگرداند. حكيم سبزواري در اين مورد ميگويد:
الشيخ الاشراقي ذو الفطانه قضيه قصر في البتانه
يعني شيخ اشراق همه قضاياي موجّهه را به قضيه ضروريه كه همان قضيهٴ به شرط محمول است باز ميگرداند».
ببينيد ما در هر قضيهاي يک موضوعي داريم يک محمولي. ميخواهيم ببينيم که جهت اين قضيه چيست؟ آيا جهت وجود است يا جهت امکان است؟ جهت امتناع است يا مادام الوصف است؟ جهت حينيه است؟ جهت شرطيه است؟ چيست؟ هر کدام از اينها را که شما بخواهيد ملاحظه بفرماييد در حقيقت به عنوان جهات مختلف اين قضيه است. پس هر قضيه يک موضوعي دارد، يک محمولي دارد و جهت قضيه هم بيان ميشود.
ميگوييم «الواجب موجود بالضرورة الذاتية الأزلية» يا «الشجر موجود بالإمکان» ولي هر موضوعي چون يک محمولي داشت ما ميگوييم که اين موضوع اگر محمول براي او ضرورت داشته باشد در تمام اين قضايا ما يک جهت داريم و آن جهت ضرورت بشرط محمول است. ضرورت بشرط محمول يعني چه؟ يعني وقتي محمول را براي موضوع ما لحاظ کردهايم اين محمول براي اين موضوع تا زماني که اين محمول براي اين موضوع هست ضرورت دارد.
شما محمولتان هر چه باشد جهت قضيه هم هر چه بخواهد باشد باز نهايتاً به اينجا ختم ميشود و لذا حکيم سهروردي گفته که ما سيزده تا جهت نداريم در قضايا فقط يک جهت داريم که آن قضيه ضرورت به شرط محمول است.
پرسش: ...
پاسخ: ولي وقتي بشرط محمول برديد ديگه امکان وجوب نداريم.
پرسش: ممکن و وجود اينجا جمع ميشود.
پاسخ: ملاحظه بفرماييد «اگر ما محمول را براي موضوع ضرورت دانستيم و بشرط محمول موضوع را ارزيابي کرديم اين به همان ضرورت بشرط محمول برميگردد.
الشيخ الاشراقي ذو الفطانه قضيه قصر في البتانه
يعني شيخ اشراق همه قضاياي موجهه را به قضيه ضروريه که همان قضيه ضرورت به شرط محمول است برگرداند.
حالا يک نکتهاي را اينجا دارند اضافه ميکنند ميفرمايند که آقايان اصالة الماهويها اصالة الوجوديها را دارند يک جور توبيخ ميکنند در حالي که اين توبيخ متوجه خود قائلين به اصالة الماهية هم هست. چرا؟ ميگويند که آقاي قائل به اصالت وجود ميگويد وقتي براي يک ممکن، وجود تحقق پيدا کرد. اين وجود برايش واجب ميشود. بله، ما ضرورت بشرط محمول داشتيم ميگوييم ضرورت بشرط محمول يعني اگر گفتيم «الشجر موجود» يعني «موجود بالذات» به معناي اينکه تا زماني که وجود براي او هست اين موجوديت برايش وجود دارد. به عبارت ديگر ما موضوع را لحاظ ميکنيم، تصور ميکنيم، يک؛ محمول را هم که «موجود» است تصور ميکنيم، دو. بعد ميگوييم که اگر اين محمول براي اين موضوع ضرورت داشته باشد که ميشود ضرورت بشرط محمول اين جهت قضيه ميشود ضرورت.
آقاي اصالة الماهوي دارد اشکال ميکند به قائلين به اصالة الوجود که چه؟ که شما که قائليد به اصالت وجود يعني ممکن وقتي وجود پيدا کرد اين وجود براي او ضرورت پيدا ميکند. اين طور است؟ ميگوييم بله، همين طور است ولي به ضرورت بشرط محمول پيدا ميکند. پس شما قائليد به اينکه موجود ممکن واجب بالذات است عملاً
پرسش: ...
پاسخ: اجازه بدهيد تمام که شد در خدمت شما هستيم.
وقتي موجود براي ممکن ضرورت پيدا کرد ميشود واجب بالذات عدم برايش ممتنع بالذات ميشود و ميشود واجب الوجود. ميفرمايد که اگر اين اشکال بر قائلين به اصالت وجود باشد عين اين اشکال بر قائلين به اصالت ماهيت هم هست چرا؟ چون ما از قائلين به اصالة الماهيه سؤال ميکنيم: شما که ميگوييد «الشجر موجود، الحجر موجود» و اين «موجودٌ» را فقط در حد مفهوم ميدانيد، ما از شما سؤال ميکنيم آيا اين شجر که موجود شده است شما قائل به اصالة الماهيه هستيد عيب ندارد، ولي الآني که وجود براي او در خارج محقق شده اگر اين ماهيت را بخاطر اين وجودي که برايش حاصل شده است با گونه ضرورت بشرط محمول بنگريد آيا اين همان اشکالي که داريد به اصالة الوجوديها ميکنيد پيش نميآيد براي خودتان؟
بنابراين اين اشکال فقط متوجه اصالة الوجوديها نيست. قائلين به اصالة الماهية هم تا زماني که وجود براي ماهيت محقق هست بايد بگويند که ماهيت واجب الوجود است و ديگه ماهيت واجب الوجود است. «بنابر اين ماهيت اصيل» يعني براساس ذهنيت آقايان اصالة الماهويها «به شرط تأصل نيز در نزد شيخ اشراق يك قضيهٴ ضروريه است» يعني چه؟ «و او هم» يعني شيخ اشراق «مانند قائلين به اصالت وجود، براي اثبات نيازمندي ممكنات به واجب، نيازمند به استدلال است» چرا؟ چون اصالة الماهويها دارند متهم ميکنند اصالة الوجوديها را که شما وقتي گفتيد که وجود براي ماهيت ضرورت پيدا کرده است واجب بالذات ميشود و نيازي به واجب ندارد. عين اين قضيه در حوزه ماهيت هم اتفاق ميافتد. شمايي که قائل به اصالة الماهيت هستيد اگر براي براي ماهيت يک وجودي بود يک تحققي بود اين تحقق در حقيقت باعث ميشود که ضرورت پيدا بکند و ماهيت هم نيازي به مبدأ نداشته باشد.
«بنابر اين ماهيت اصيل به شرط تأصل نيز در نزد شيخ اشراق يك قضيهٴ ضروريه است و او هم مانند قائلين به اصالت وجود، براي اثبات نيازمندي ممكنات به واجب، نيازمند به استدلال است. پيش از اين روشن شد كه از جمله تفاوتهاي مسألهٴ اصالت وجود و مسألهٴ جَعل» اين هم حالا شايد زياد اينجا ارتباط نداشته باشد ولي فرمايش حضرت استاد در اين رابطه يکي از اشاراتي بوده و آن اين است که ما يک مسئلهاي داريم به عنوان اصالت وجود و يک مسئلهاي داريم به عنوان جعل که آيا از ناحيه جاعل چه چيزي جعل شده؟ آيا وجود جعل شده يا ماهيت جعل شده يا صيرورت؟ اين سه قول بود.
پس ما دو بحث در اينجا داريم؛ يک: بحث اصالت وجود. دو: بحث جعل. آيا بحث جعل به بحث اصالت وجود مرتبط است؟ ميفرمايند نه. بحث اصالت وجود در باب اين است که آنچه که به اصطلاح در واقع هستي دارد و تحقق دارد آيا وجود است يا ماهيت؟ ما الآن کاري نداريم به اينکه علت و معلول داريم يا نداريم؟ آيا علت به معلول چه عطا ميکند؟ نسبت علت با معلول چيست؟ با قطع نظر از همه اين مباحث، اصلاً به بحث جعل کاري نداريم. به بحث علت و معلول کاري نداريم، مستقيماً سراغ واقع ميرويم آيا واقع هستي است يا چيستي؟ وجود است يا ماهيت؟ پس بنابراين بحث اصالت وجود به بحث علّيت ارتباطي ندارد.
«پيش از اين روشن شد كه از جمله تفاوتهاي مسألهٴ اصالت وجود و مسألهٴ جَعل اين است كه مسألهٴ اصالت وجود قبل از اثبات علّيت و نياز ممكنات به علّت فاعلي، قابل طرح است و ليكن مسألهٴ جعل از فروعات مسألهٴ علّيت است؛ يعني بعد از اين كه تقسيم موجود به دو قسم واجب و ممكن و احتياج ممكن به واجب و علّيت امكان براي احتياج اثبات شد، نوبت به مسألهٴ جعل و بحث از آنچه كه علّت به معلول ميدهد، فرا ميرسد و در اين مسأله سه قول وجود دارد، زيرا برخي مجعول را ماهيت و بعضي وجود و برخي ديگر اتصاف ماهيت به وجود ميدانند».
اين تمام شد حالا اين بحث خيلي ارتباط نداشت اما اين آخرش مرتبط است: «بنابراين بعد از گذر از سفسطه» که ما واقعيت داريم «و قبول اصل واقعيت، و قول به اصالت وجود و يا ماهيت، ممكن است شخصي گرفتار اين توهّم شود كه موجودات امكاني، اعم از آن كه ماهيت و يا وجود اصيل باشد، داراي ضرورت بوده و بينياز از علّت ميباشند، و دفع اين توهّم، بر قائلين به اصالت وجود و يا اصالت ماهيت به يك اندازه فرض و لازم است».
اين هم يک توضيح مختصري عرض بکنيم و بعد وارد بحث بعد بشويم.
ببينيد اين توهم آقايان، همانطور که ديروز هم خوانديم در سه جا در آثار صدر المتألهين ريشه دوانيده بود و در هر سه جا جناب صدر المتألهين وارد ميشود و ريشه را ميخشکاند. دو جا را قبلاً خوانديم؛ يعني اين مورد دوم بود. يک مرتبه هم در بحث اعاده معدوم آنجا هم باز اين بحث مطرح ميشود و در ارتباط با آن همين جواب ميآيد. بالاخره اين توهم يک توهم جدي است که اگر شما قائليد به اينکه ممکن بعد از وجود، وجود برايش ضرورت پيدا ميکند و در حقيقت ميشود واجب الوجود بالذات، پس بنابراين بينياز از علت است.
اينجا در حقيقت ميفرمايند که اين اشکال اختصاصي به قائلين به اصالت وجود ندارد بلکه قائلين به اصالت ماهيت هم همينطورند. براي اينکه اگر کسي بگويد ماهيت اصيل است، بسيار خوب! وقتي ماهيت اصيل بود، در خارج وجود پيدا ميکند يا نه؟ ميگويند بله. متحيث است به حيث جاعل و فاعل. بعد از تحيث به حيث جاعل آيا در آن حال، اين وجود برايش ضرورت پيدا ميکند به عنوان ضرورت بشرط محمول يا نه؟ اگر ضرورت بشرط محمول برايش وجود پيدا ميکند، پس اين ماهيت ديگه به واجب نياز ندارد. ميشود واجب بالذات. ميشود واجب الوجود.
پس بنابراين اين اشکال همانطوري که متوجه به قائلين به اصالت وجود است، متوجه قائلين به اصالت ماهيت هم هست و در حقيقت آن اشکال اين است که با پذيرش ضرورت ذاتيه براي ماهيت يا براي وجود بينيازي از علت پيش ميآيد. در حالي که ضرورت ذاتيه بينيازي را پيش نميآورد. اين از اين.
الحمدلله خدا کمک بکند همه ما را و إنشاءالله فهم درستي در اين رابطه پيش بيايد. آقايان، مسئله هستيشناسي از آن شريفترين و عزيزترين علمها و در عين حال بسيار سخت و دشوار است. اتفاقاً اين سؤال را من خودم مستقيماً خدمت حضرت آقا داشتم. ببينيد حالا در پرانتز به قول آقايان بين القوسين: در قرآن عزيز ما هر جا که بحث هست بحث از خالقيت، ربوبيت، رازقيت، شفائيت و امثال ذلک است اما بحث از اينکه چه کسي خالق است؟ چه کسي رب است؟ چه کسي رازق است؟ چه کسي شافي است؟ اينها نيست. آن مبدأيي که چون خالقيت وصف است، ربوبيت وصف است، رازقيت وصف است، موصوفش چيست؟ آيا ما در قرآن از موصوفش بحث کرديم تا الآن؟
در فلسفه چه ميگويند؟ ميگويند ما اول به لحاظ وجودي وجود را بررسي ميکنيم و خدا را به عنوان واجب الوجود ميشناسيم. بعد واجب الوجود داراي وصف خالق است قادر است رب است رازق است و امثال ذلک. ولي اول ميآيند در هستيشناسي به اصل هستي و بنيان هستي که حقيقت واجب الوجودي است ميپردازند. اين فلسفه است. اما
پرسش: ...
پاسخ: خود مبدأيت هم وصف است مبدأ کل هم باشد باز يک وصف است. همانطوري که او منتهاست. مبدأ المبادي وصف است منتهي المناهي يا غاية الغايات وصف است. ولي از ذاتي که چه کسي مبدأ المبادي است؟ چه کسي غاية الغايات است؟ ما نداريم. با يک ضمير «هو» در همه مسائل دارد حل ميکند. ما «هو» را در قرآن گم کرديم از بس اين روشن است مثل آفتاب. کسي دنبال آفتاب نميگردد. هميشه روشني را ميبينند.
پرسش: مرجع «هو» را گم کردهايم.
پاسخ: مرجع «هو» را گم کرديم بله. در حالي که تمام اينها در حقيقت در آن هويت جمع است. حتي الله هم تعيني از هويت است. «قل هو الله»، «هو الله الخالق البارئ المصور له الأسماء الحسني» او هويت در قرآن کجا بحث شده؟ «هو الذي أنشأکم»، «هو الذي فلان» همه «هو» است. اين «هو» در کجاي قرآن بحث شده است؟ ما در قرآن يک جايي داريم که از اين هويت حرف بزند؟ نداريم. هر چه هست از اوصاف اوست اگر خالق است اگر بارئ است اگر رازق است اگر رب است همه اينها اوصافاند. اين «هو» چيست که منشأ همه اينهاست و آن هويت حقيقيه که احياناً اهل معرفت از او حرف ميزنند به آن «هو»اي اشاره دارد که آن «هو» در حقيقت ناظر به يک حقيقت لايتناهي است. فقط عنوان اشارهاي داريم وگرنه در قرآن جايي از ان «هو» بحث نکرده است.
پرسش: ...
پاسخ: آن اثبات نشده است. ما ميگوييم که او حق است هيچ شکي در اين نيست. بحثي درباره اينکه او بله او حق است خدا حق است اما آيا ما حق را اثبات کرديم؟ يعني در قرآن يک آيهاي است که حق را اثبات بکند؟ هويت را اثبات بکند؟ از بس ظاهر است قابل اثبات نيست. چرا؟ چون خود اين اثبات، خود اين مقدم و تالي و صغري و کبري همه و همه ظهورات آن «هو» هستند قابل اثبات نيست. اصلاً قابل اثبات نيست.
پرسش: وجود را ثابت گرفته، نياز به اثبات نيست.
پاسخ: خدا چه؟
پرسش: ...
پاسخ: چه کسي ثابت گرفته؟ ثابتيت خودش يک وصف است. ثابت يا سيال! اين ثابتيت که وصف است بايد به يک موصوفي متّکي باشد. ولي از بس ميخواهيم عرض کنيم آن موصوف واضح و روشن است کسي در ارتباط با او نميتواند حرف بزند اصلاً. چون اثبات بخواهد بکند، اثباتش ظهورات آن «هو» است.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد «أ في الله» تازه «في الله» نه «في الهوية». «أ في الله شک» چون ببينيد «قل هو الله» است. پس اللهيت تعيني از هويت است. ما حداکثر حداکثر حداکثر با الله در ارتباطيم نه با آن هويت غيبيه. «قل هو» يعني آن حقيقتي که ما به آن اشاره ميکنيم الله است. احد است، صمد است، خالق است، رب است و امثال ذلک. اسماء کليه و جزئيه و امثال ذلک. آن هويت يک حقيقت نامعلومي است. نامعلوم يعني «لا اسم له، لا رسم له» قابل اشاره نيست قابل فهم نيست. «يا من هو اختفي لفرط نوره».
پرسش: ...
پاسخ: بله درست است.
پرسش: ...
پاسخ: بله «عبده» است يعني خودش در مرتبه اللهيت است و بعد ميرسد به ... اين هم پرانتز بسته که راجع به آن إنشاءالله بايد فکر کرد.
«فصل 17 في أنّ [2] الممكن قد يكون له إمكانان و قد لا يكون» ما در باب ممکن داريم صحبت ميکنيم. بحث ما بعد از مواد ثلاث که تقسيم شد به سه وجوب و امکان و امتناع، و تقسيم شد به اينکه «الموجود إما واجب أو ممکن» الآن داريم در احکام ممکن بالذات بحث ميکنيم.
از جمله احکام ممکن بالذات چيست؟ اين است که ممکن بالذات گاهي اوقات براي تحققش يک امکاني ديگر هم نياز هست گاهي وقتها نه. فقط و فقط امکان ذاتي او کافي است. براي تحقق يک ممکن بالذات برخي از ممکنات بالذات هستند که فقط و فقط امکان ذاتي براي تحقق آنها کافي است و برخي ديگر ضمن اينکه امکان ذاتي دارند امکان استعدادي هم ميخواهند داشته باشند.
پرسش: ...
پاسخ: اگر اينطور باشد الآن زيدي که امروز خلق شده امکان ذاتياش که ازل بود، پس چرا اينجا آفريده نشده؟ چون امکان استعدادي هم ميخواهد. بعضي از ممکناتاند که غير از امکان ذاتي به امکان استعدادي هم نياز دارند ولي بعضيها اين امکان را ندارند.
«فصل 17 في أنّ الممكن قد يكون له إمكانان و قد لا يكون» برخي از ممکنات هستند که دو تا امکان دارند و برخي از ممکنات هستند که با يک امکان تحقق پيدا ميکنند.
«إنّ بعض الممكنات مما لا يأبي مجرّد ذاته أن يفيض من جود المبدء الأعلي بلا شرط خارج عن ذاته و عمّا هو مقوّم ذاته» برخي از ممکنات به گونهاي هستند که به هيچ چيزي جز ذات خودشان نيازي ندارند. هيچ شرطي مقدمهاي موضوعي نياز ندارند. نه محل ميخواهند نه موضوع ميخواهند نه ماده ميخواهند نه استعداد ميخواهند نه قوه ميخواهند. فقط ذاتشان وقتي تعلقي به مقوّمشان گرفت موجود ميشوند. پس بعضي از ممکنات که مثلاً مبدئات هستند مفارقات هستند مجردات هستند، اين موجودات به گونهاي هستند که براي تحقق اينها فقط ذات اينها کافي است و هيچ امر ديگري خارج از ذات لازم نيست. همين ذات اگر باشد آن مقوّم او او را به وجود ميآورد و به آن تحقق ميبخشد.
اما برخي ديگر غير از اينکه هم امکان ذاتي بايد داشته باشند بايد امکان استعدادي هم داشته باشند. الآن همين مثالي که ذکر کرديم اين آقاي زيد اگر امکان ذاتياش باشد اينکه در ازل وجود داشته است. اينکه در علم الهي هست اين نيست که نباشد. امکان ذاتياش هم داشته است پس چرا موجود نشده است؟ براي اينکه آن چيزي که از خارج از ذات لازم است امکان استعدادي اوست. «إنّ بعض الممكنات مما لا يأبي» ابايي ندارد «مجرّد ذاته» اين ممکن «أن يفيض من جود المبدء الأعلي» افاضه بشود خود همين وجودش از جود مبدأ اعلي «بلا شرط خارج عن ذاته» بدون شرطي که خارج از ذاتش باشد و از آنچه که مقوم ذاتش است «و عمّا هو مقوّم ذاته» يعني ما وقتي اين ذات را در نظر گرفتيم و مقوم ذات را در نظر گرفتيم بدون ترديد اين يافت ميشود بدون هيچ امر ديگري. «فلا محالة يفيض عن المبدء الجواد بلاتراخ و مهلة» فلامحالة يعني ضرورتاً چرا؟ چون فاعل که تام است تام الفاعليه است. او که بالذات فاعل است تام هم هست. اين هم که امکان ذاتياش کافي است در وجود پيدا کرد. پس بدون تراخي و بدون مهلت يافت ميشود. «فلا محالة» يعني ضرورتاً «يفيض عن المبدء الجواد» افاضه ميشود اين ممکن از مبدأ جواد «بلا تراخ و مهلة».
«و لا سبق عدم زماني و استعداد جسماني» آقا، تمام اينها را بگذاريد کنار. سبق زماني براي آن موجود است که مسبوق به عدم زماني باشد. زمان هم چيست؟ زمان مقدار حرکت است. حرکت چيست؟ خروج از قوه به فعل است. قوه چيست؟ موطنش ماده است و امثال ذلک. پس همه اينها را لازم دارد. اگر بخواهد چيزي يافت بشود اگر زماني باشد، بايد ماده و مُده و حرکت و اينها وجود داشته باشد. اما يک موجودي داريم که «بلا سبق زماني و مادة» بدون اينها يافت ميشود. «و لا سبق عدم زماني و استعداد جسماني» چرا؟ «لصلوح ذاته و تهيؤ طباعه للحصول و الكون» طبيعتش ذاتاً اين معنا را دارد و تقاضا را دارد. همانطور که از ناحيه واجب سبحانه و تعالي فاعل بالذات است و اقتضاي ذاتي دارد. اين هم تقاضاي ذاتي. اين هيچ چيزي نميخواهد نيازي به سبق زماني و مادهاي و مُدهاي هيچ چيزي ندارد. در مقابل قابل. پس در مقام قابل صرف ذات کافي است. در مقام فاعل صرف ذات کافي است و شيء تحقق پيدا ميکند. «و لا سبق عدم زماني و استعداد جسماني» چرا اينها را نياز ندارد؟ «لصلوح ذاته» ذاتش صلاحيت دارد «و تهيؤ طباعه» و آمادگي دارد طبيعتش «للحصول و الکون».
«و هذا الممكن لا يكون له إلّا نحو واحد من الكون» اين مطلب دوم است. اينگونه از موجودات بيش از يک فرد ندارند. اينکه ميگويند مجردات نوعشان منحصر در فرد است اين حکم دوم است. ممکن مجرد نوعش منحصر در فرد است ولي ممکن مادي ميتواند افراد بيشماري داشته باشد. اين الآن حکم دوم است که اگر يک ممکني بود که اين ممکن فقط و فقط ذاتش کافي بود و صلاحيت و تهيؤ داشت تا موجود بشود اين موجود بيش از يک فرد ندارد خودش است و تمام شد. چرا؟ ميگويد براي اينکه افراد از زمينه نوع پيدا ميشوند و نوع عبارت است از موجودي که از ماده و صورت تشکيل شده باشد. «و هذا الممکن لا يکون له إلّا نحو واحد» نحو يعني فرد واحد «من الکون و لا محالة نوعه منحصر في شخصه» اينگونه از ذوات ممکنات نوعشان منحصر در فردش است.
چرا؟ اين يکي از مسائل بسيار توجه است که مجردات نوعشان منحصر در فرد است. الآن مثلاً انسان نوع است اين نوع منحصر در فرد نيست بيشمار و بيانتها ميتواند اين نوع فرد داشته باشد. چرا فرد؟ چون ضمن اينکه ذات است کنارش ماده است و ماده استعداد و تهيأ ايجاد ميکند براي فرد ديگر و فرد ديگر. اما موجودات مجرد فقط ذات کنارشان است و ديگه فرد ندارند. ماده که ندارند و چون ماده ندارند، طبعاً افراد ديگري هم برايشان مطرح نيست. «إذ الحصولات المختلفة و التخصّصات المتعدّدة لمعنيً واحد نوعي إنّما يلحق لأجل أسباب خارجة عن مرتبة ذاته و قوام حقيقته» تکثر و تعدد و افراد متعدده از کجا نشأت ميگيرند؟ اگر ذات باشد ذات به تنهايي که زمينه تعدد ندارد. ذات مثلاً جبرائيل امين، جبرائيل که ماده ندارد. اين ذات بيش از يک فرد ندارد. اين نوع است ولي اين نوعش به يک ذات فقط متّکي است و ماده و مده ندارد اين نوعش منحصر در فردش است. اينها اضافه نيستند. ميفرمايد که «إذ الحصولات المختلفة» اگر تعدد و تکثر ميخواهيد «و التخصّصات المتعدّدة لمعنيً واحد نوعي» از کجا اين تخصصات و حصولات مختلفه حاصل ميشود؟ «إنّما يلحق» براي آن ممکن يا نوع «لأجل أسباب خارجة عن مرتبة ذاته و قوام حقيقته» موجودات مجردهاي که صورت محضه هستند و ماده ندارند اينها تعدد نميتوانند داشته باشند. تعدد از راه ماده است. «فإنَّ مقتضي الذات و مقتضي لازم الذات داخلاً كان أو خارجاً» ظاهراً نميرسيم.