1403/02/19
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ فصل 16 /اشارات
بحث در اشارات فصل شانزدهم است فصل شانزدهم که يکي از احکام ممکن بالذات است راجع به اين است که هر ممکني «کل محفوف بالوجوبين و بالإمتناعين» هر ممکني به وجوب اگر موجود باشد و دو امتناع اگر معدوم باشد متصف است «کل ممکن محفوف بالوجوبين و بالامتناعين». اينها روشن است.
اما سخن اين است که اين دو تا وجوبي که براي ممکن هستند آيا چه نحوه از وجودند؟ آيا وجوب بالغيرند يا وجوب بالذاتاند؟ اگر وجوب بالغير باشند محذوري ندارد، ممکن است و وجوب بالغير دارد. اما اگر شما معتقديد که اينها وجوب بالذات است لازمهاش اين است که عدم برايش ممتنع باشد بالذات. آن چيزي که عدم برايش ممتنع بالذات ميشود واجب الوجود. پس بنابراين ما از تلازم اين مسئله اجتماع نقيضين با اين امر استفاده ميکنيم و ميگوييم که شما در حقيقت داريد ميگوييد که ممکن بالذات ميشود واجب بالذات. ممکن بالذات وقتي وجود پيدا کرد، چون وجوبش بالذات ميشود در حقيقت عدم برايش ممتنع است بالذات و وقتي عدم برايش ممتنع بالذات بود لازمهاش اين است که واجب الوجود باشد.
جوابهايي را که هم خود صدر المتألهين و هم ديگران دادند را ملاحظه فرموديد و در حقيقت آن جوابهايي که ديگران دادن ناکافي بود و حضرت استاد هم در مقام اشارات به همان جواب دارند اکتفا ميکنند و جواب ديگري نيست.
پرسش: جواب صدر المتألهين را؟
پاسخ: جواب صدر المتألهين همين بود که ملاحظه فرموديد يعني فرق است بين ضرورت ذاتيه و ضرورت ازليه. ما ضرورت ذاتيه دو جور داريم؛ ضرورت ذاتيه مادام الذات. ضرورت ذاتيهاي که مادام الذات برنميدارد و واجب الوجودي که ما از آن سخن ميگوييم ضرورت ازليه دارد و ممکنات همهشان ضرورت ذاتيه دارند و متصفاند به مادام الذات يعني «الشجر موجود بالضرورة الذاتيه مادام کان موجودا» همين.
استاد در حقيقت در اين اشارات نکاتي را بيان ميکنند که بعضياش خوانده شد الحمدلله و بعضي مانده است. ما رسيديم به اشاره ششم که نسبتاً و عمدتاً خوانده شد. يک نکتهاي هم هست که از مطالب اشاره ششم را نقل بکنيم بعد به اشاره هفتم که فرمايش جناب حکيم سبزواري در تعليقهشان است بيان ميکنيم.
يک نکته ديگر اين است که همين لاوازيه که يک شيميدان بود کسي بود که در رشته شيمي کار کرده بود.
پرسش: فرانسوي بود؟
پاسخ: لاوازيه بود اگر در گوگل بزنيد سرچ بشود شخصيت ايشان و سوابق و کارهاي ايشان و اينها. و ايشان هم متأسفانه محکوم شد و ميگويند که با گيوتين ايشان اعدام شد و کارهاي اکتشافي داشت و در سن 51 سالگي بود. اين به چه دليل اعدام شد؟ آيا منشأ اعدام ايشان چيزي نميتواند باشد جز کساني که جمود دارند تهجرّ دارند و امثال ذلک که اين هم خواندني است و اين مسائل شنيدين است و آدم بايد بداند و عبرت بگيرد که با علم و عالم مقابله کردن. يک وقت است که مسائل، مسائل حتي مسائل کلامي آنچناني هم باشد آدم که نميتواند حکم خدايي بکند.
اگر اگر خدايي ناکرده کسي دستي به قتل بزند، به افساد بزند، به غارت بزند و امثال ذلک، اينها جا براي مقابله شايسته و حق دارد که خدا در قرآن هم ميفرمايد که اگر کسي کسي را بکشد فقط شما يک نفر را آن هم به حق بايد قصاص بکنيد. يک چنين حرکتهايي که در مخصوصاً ايشان در قرن هيجدهم زندگي ميکرد هفده و خوردهاي 1730 و خوردهاي بودند و در آن قرن چنين برخوردهايي متأسفانه بود گرچه ما تازه در دروان رنسانس بوديم ولي به هر حال آنها در دوران رنسانس بودند به هر حال ايشان مدعي است. جناب لاوازيه مدعي است.
«چهارم: بحث ديگري كه دربارهٴ معدوم نشدن شيء موجود است» که البته اين ماده فيزيکي است «فرضيّهٴ علمي لاوازيه دربارهٴ ماده فيزيكي ميباشد. ماده فيزيكي كه همان مادهٴ ثانيهٴ فلسفي است» ماده فلسفي يک امر مجرد عقلي است يعني آن جوهري که مستعد محض است آن را ميگويند ماده فلسفي. ماده فلسفي جوهر قابل محض و صرف است. حالا اگر از آن يک صورتي به آن اضافه بشود و در حقيقت يک شيئي يافت بشود اين چيزي که الآن يافت شده چون از ماده و صورت تشکيل شده و جسم شده، جسم ماده دارد و اين ماده ماده فيزيکي است و شکل طبيعي و مادي پيدا ميکند.
«ماده فيزيكي كه همان مادهٴ ثانيهٴ فلسفي است» نه ماده أولي. ماده أولاي فلسفي عرض کرديم که جوهر محض القبول است. «و غير از مادة الأولي و هيولاي أولي ميباشد. در نظر لاوازيه، امر ثابتي است» يعني ماده فيزکي يک امر ثابت است «و همه اختلافات، ناشي از ترکيبات مختلف آن ميباشد. ايشان هم معتقد است که اين ماده ثانيه از بين نميرود، براي اينکه اين زمينهساز حضور همه اشياء است. ما اگر ميخواهيم يک جسمي حجر شجر ارض و سماء داشته باشيم بايد چه داشته باشيم؟ بايد ماده داشته باشيم. پس بنابراين ماده از بين نميرود. اين امر ثابتي است و همه اختلافاتي که به آن ميگوييم آب، هوا، آتش، خاک و ديگر امور، جمادات، نباتات و امثال ذلک ناشي از ترکيبات مختلف آن ميباشد.
پرسش: ...
پاسخ: نه آن جسم است تعريف جسم جوهر قابل ابعاد ثلاثه است. ماده فلسفي هيولي است. هيولي چيست؟ «جوهرٌ قابل محض».
پرسش: ...
پاسخ: بله ثانيه فلسفي باز با جسم فرق ميکند. آن تعريفي که شما ميکنيد از جسم است. جسم يعني ماده و صورت. ما از ماده حرف ميزنيم. ماده أولي و ماده ثانيه. ماده ثانيه است که مرکّب شده الآن مثلاً سنگ ماده ثانيه است چرا؟ چون از ماده أولي و صورت تشکيل شده است. درخت ماده ثانيه است چرا؟ چون از ماده أولي يعني هيولي و صورت تشکيل شده است. آنکه مرکّب از ماده و صورت است را ميگوييم ماده ثانيه. آن وقت صورت جسميه نه صورت نوعيه، «جوهر قابل للأبعاد الثلاثة» آن صورت جسميه است و صورت نوعيه هم باز چيز ديگري است.
«هفتم: حكيم سبزواري (رحمه الله) در ذيل مطلب چهارم» که همان «ذيلٌ» بود که ديروز خوانديم. «تعليقهاي را مرقوم داشته است كه خلاصهٴ بخشي از گفتار صدرالمتألهين در بحث اعادهٴ معدوم است، و آنچه در آنجا آمده اين است كه شيء موجود را با سه نسبت به وجود ميتوان سنجيد و ارتفاع آن در هيچ يك از آن سه نسبت ممكن نيست:» شيء موجود را با سه نسبت به وجود ميتوان سنجيد:
«اوّل آن كه شيء به وجود خاص خود و در همان ظرف سنجيده شود» الآن مثلاً درخت هست وجود دارد و اين ضرورت به شرط محمول دارد پس اين قطعاً موجود است. درختي که موجود است و به ضرورت محمول موجود است اين قطعاً وجود دارد. پس اين يک فرض شد که درخت را در فرض وجودش ما لحاظ بکنيم. در چنين فرضي اين وجود براي او ضرورت دارد حالا ما کاري الآن به بحثهاي بعدي که عدم برايشان ممتنع است و بعد واجب الوجود ميشود کاري نداريم. الآن ايشان دارد بررسي ميکند که حکم ممکن نسبت به وجود چگونه است؟ ميگويند در ظرف وجود موجود است. اين يک بحث، موجود هم هست بالذات.
«اوّل آن كه شيء به وجود خاص خود و در همان ظرف سنجيده شود. شكي نيست كه عدم شيء در ظرف وجود، به دليل استحالهٴ اجتماع نقيضين، محال است» اين يک.
«دوّم آن كه شي ء به ظرفي غير از ظرف وجود آن سنجيده شود» امروز مثلاً اين شجر يافت شده اين را ما به ديروز بسنجيم. اين ممکن را به ظرف ديروز بسنجيم. «دوّم آن كه شي ء به ظرفي غير از ظرف وجود آن سنجيده شود. چون آن ظرف، ظرف وجود شيء نميباشد، ارتفاعِ از آن ظرف براي شيء معنا و مصداقي نميتواند داشته باشد». ارتفاع آن وقتي است که يک شيئي باشد بعد ما رفعش بکنيم. آن وقتي که نبوده که اصلاً ارتفاع معنا ندارد. لذا ميفرمايند: «دوّم آن كه شي ء به ظرفي غير از ظرف وجود آن سنجيده شود. چون آن ظرف، ظرف وجود شيء نميباشد، ارتفاعِ از آن ظرف براي شيء معنا و مصداقي نميتواند داشته باشد» پس اين هم دو فرض شد.
«سوّم اين كه شيئي كه موجود شده است نسبت به مطلق هستي قياس شود» که اين «ذيلٌ» ناظر به اين فرض است. «سوّم اين كه شيئي كه موجود شده است نسبت به مطلق هستي قياس شود. ارتفاع و عدم آن نسبت به مطلق هستي نيز، به شرحي كه گذشت، ممتنع است» در مطلق هستي آن وجود نداشت که ما بگوييم ارتفاع پيدا کرده و عدم برايش ممتنع است. پس فقط و فقط نسبت به ظرف زماني که در آن ظرف وجود داشته ما ميتوانيم بگوييم عدم برايش ممتنع است به دليل اجتماع نقيضين اين واجب بالذات است. اما مرحوم صدر المتألهين حرفش چه بود؟ حرفش اين بود که در مطلق هستي اگر يک موجودي در يک لحظه يک ممکني در يک لحظه وجود پيدا کرد در مطلق هستي ارتفاعش ممتنع است. ارتفاعش از مطلق هستي ممتنع است به چه دليل؟ به دليل اينکه تحقق يک شيء در يک لحظه اين مستلزم اين است که اين شيء امکان وجود دارد و چيزي که امکان وجود دارد و وجود پيدا کرده است، اين نميشود از مطلق هستي آن را سلبش کرد و رفعش کرد براي اينکه به تعبير ايشان اين بود که تحقق يک شيء اين صفحه 271 اين بود:
«لأن ارتفاعه» صفحه 271 را لطفاً بياوريد سطر دوم «لأن ارتفاعه» ارتفاع آن ممکن «عن الواقع إنما يصح بارتفاعه» آن ممکن «عن جميع المراتب الواقع» و چون او «و المفروض خلافه» چون ايشان در يک مقطع اين ممکن يافت شده نه در جميع مراتب واقع، پس ارتفاعش از واقع ممکن نيست.
پرسش: مادام الذات هم برميدارد.
پاسخ: مادام الذات را ممکن برميدارد ولي ما عدم را بخواهيم برايش بياييم بگوييم ممتنع بالذات است نه. چرا؟ چون در مقطعي از مقاطع وجود وجود پيدا کرده به اين بيان که چون براساس ضرورت و وجوب لاحق هيچ شيئي در حال وجود معدوم نميشود، شما اين حکمي که داريد ميدهيد ميگوييد که اگر يک شيئي در يک مقطع از مقاطع وجودي وجود پيدا کرد ارتفاعش از سطح واقع ممتنع است، به چه دليلي؟ لابد اين حکم براي يک موضوعي ميآيد که اين موضوع وجود دارد و ناظر به اين يک مورد است. حالا توضيح ميدهيم.
ببينيد يک اتفاقي دارد ميافتد اين «ذيلٌ» يک مقدار دارد تحکّم ميکند ولي يک تحکّم شيريني است. يعني چه؟ «ذيلٌ» ميگويد اگر يک وجودي در يک مقطعي وجود پيدا کرد، يعني ممکني در يک مقطعي وجود پيدا کرد، ارتفاع اين موجود از کل مطلق هستي ممتنع است نميتوانيم بگوييم که وجود ندارد. اين يک مقدار زور ميخواهد، براي اينکه در يک لحظه بوده، يک حشرهاي بوده يک روزه و يک ثانيهاي و يک دقيقهاي اين حشره موجود شد و تمام شد و رفت. شما ميفرماييد که از مطلق هستي اين حشره را ما نميتوانيم مرتفع بکنيم و بگوييم وجود ندارد، اين به چه دليل است؟
مطلبي را از جناب صدر المتألهين اضافه نشده جز همين استدلالي که فرمودند. فرمودند که ارتفاع يک شيء از واقع زماني ممکن است که در تمام لحظات وجود اين واقعيتي پيدا نکرده باشد. اگر يک لحظه واقعيت پيدا کرد پس اين در عرصه هستي آمده و نميشود از مطلق هستي او را مرتفع کرد. يک مقدار بايد تصور بفرماييد شايد ما زود گذشتيم ولي حرف بسيار قابل توجهي است.
ميفرمايند که يک بار ديگر ملاحظه کنيد، همان «ذيل» را باهم مرور ميکنيم اين است که ممکن تا زماني که وجود پيدا نکرد در حد همان ماهيت باقي ماند، اصلاً از واقعيت و هستي برخوردار نيست و هميشه ممکن است بگوييم که اين ماهيت «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» اين را ميتوانيم بگوييم» اين تمام شد. اين حکمي است که مال ماهيت ممکن است. اما به لحاظ وجود ممکن اگر ممکني در يک لحظه يک دقيقه وجود پيدا کرد و بعد از بين رفت، ما نميتوانيم همانطوري که در ظرف وجود عدم را از او رفع بکنيم، در کل هستي نميتوانيم عدم را از او رفع بکنيم. حتي قبل از او بعد از او، همين که اين ماهيت يک لحظه موجود شد، اين در کل هستي جايگاه پيدا کرد و نميشود اين را از کل هستي مرتفعش کرد.
اين يک مقداري زور ميطلبد ميگوييم اين را شما عيب ندارد بخواهيد در ظرف وجودش بگوييد عدم مرتفع است و ممتنع است قبول ميکنيم اما بعد از وجود شما چرا ميگوييد که عدم دارد؟
مرحوم علامه دارد چارهجويي ميکند که اين قضيه چيست قصهاش؟ چرا حکماء اينجوري ميزنند و فتوا ميدهند؟ عرفا چرا اينجور ميگويند؟ ميگويند که اين موجود يک نقطه ثابت دارد. شما که داريد نگاه ميکنيد به نقطه متحرکش داريد نگاه ميکنيد. ديروز نبود امروز هست فردا نيست. به نقطه متحرکش داريد نگاه ميکنيد. چون به نقطه متحرکش نگاه ميکنيد، اگر در يک مقطعي وجود پيدا کرد، در مقطع ديگري وجود پيدا نکرد ميگوييد که چرا نتوانيم در آن مقطعي که وجود ندارد ما عدم را برايش مرتفع بکنيم؟ ولي مرحوم علامه از اين وجود متحرک فاصله گرفته و به وجود ثابتش نگاه ميکند. ميگويد به اقتضاي اين وجود ثابت است که ما نميتوانيم او را از عرصه مطلق هستي رفع بکنيم. چون در آن مقطع، هستي برايش ثابت است به اقتضاي آن هستي عملاً موضوع ما اين شخص ديروز نبود امروز هست فردا نيست نيست. بلکه آن جهتي که به اصطلاح از فضاي ماده حرکت کرده، حالا حرکت که وجود ثابتش هست، به او نگاه ميکنيم. حالا اين کليت فرمايش مرحوم علامه که ميتواند توجيهگر آن استدلال باشد.
استدلال چه بود؟ اين بود که اگر يک امر ممکني يک لحظهاي وجود پيدا کرد از کل هستي نميشود مرتفعش کرد. به چه دليل شما اين حکم را ميکنيد؟ موضوعتان چيست؟ اگر موضوعتان اين موضوع خاص باشد که اين مرتفع شده است؟ ميگويد نه، موضوع ما يک امر ثابتي است که اين فردي از آن فرد حکم ثابت است.
پرسش: ...
پاسخ: آن تنزل پيدا کرده آمده در نشأه طبيعت. در نشأه طبيعت تغيير حرکت دثور و زوال است. اما در آن نشأه که نيست. چون در آن نشأه نيست حکم هم به آن نشأه ثابت ميخورد و آنجا نفس الامرش شکل ميگيرد نه اينجا. اينجا مقطعي از مقاطع نفس الامر است.
پرسش: ...
پاسخ: در نشأه طبيعت معدوم بود.
پرسش: ...
پاسخ: هويتش البته. ماهيتش را که ميتوانيم سلب بکنيم. به لحاظ هويت هم حکمي ما الآن نميکنيم. بعد از اينکه ما راه يافتيم به اينکه در خارج يک لحظه وجود پيدا کرد الآن ميمانيم که آيا حالا که آمد و رفت ما ميتوانيم بگوييم اين اصلاً وجود ندارد؟
پرسش: ... اگر اين از قبل ثبات داشته باشد و از قبل هم اين معدوم نبود، در نشأه هستي.
پاسخ: ثباتش از کجا معلوم ميشود؟
پرسش: ...
پاسخ: از نشأه پايين. چون در نشأه پايين تحقق پيدا کرده ما ميفهميم که ثبات داشت.
پرسش: پس ثباتش هم ازلي بود.
پاسخ: حالا ازليتش بستگي دارد چون اين موجودات مادي در نشأه طبيعت ازلي آن ازلي بودن اگر موجود امري باشد چرا. ولي موجود خَلقي بعيد است.
پرسش: ...
پاسخ: بله نفس الامر شامل همه ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: وجوداً اگر وجود خارجي پيدا کرد بله چون همانطور که درست ميفرماييد وعاء نفس الامر اعم از خارج است و ذهن. اين الآن در خارج وجود پيدا نکرد، در ذهن هم ماهيتش تصور ميشود نه وجودش. اگر در ذهن وجودش تصور بشود که منطور بر وجود خارجي اوست حق با شماست. آنکه تصور ميفرماييد شما در ذهن، ماهيتش است. اين ماهيت محکوم به وجود نيست اصلاً چون «ماهية من حيث هي لا موجودة و لا معدومة». اگر ماهيتي موجود شد وجود عيني خارجي پيدا کرد، اين به ذهن ميآيد. اگر به ذهن آمد اتفاقاً يکي از جوابها هم همين است که آن نقطه ثابتش کجاست؟ ميگويند نقطه ثابتش ذهن است. حالا جناب علامه دارد به آن نقطه ثابت اشاره ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: چرا؟ ببينيد اتفاقاً مرحوم صدر المتألهين دارد ايشان دارد تبيين ميکند. ببينيد اگر چنين حکمي دارد ميدهد ميگويد که اگر يک ممکني در وعاء خارج در يک لحظه موجود شد از کل هستي نميشود حذفش کرد. چرا؟ براي چه ميگويد؟ براي اينکه صدر المتألهين دارد نگاه ميکند اگر وجودي علمي شد به آن سطح بخواهيم نگاه بکنيم يک بحث است. وجود عينياش را بخواهم بحث کنيم يک بحث ديگري است. حالا برويم جلو ببينيم چه ميگويد؟
«هشتم: علامه طباطبائي (رحمه الله) در ذيل مطلب چهارم، تعليقهٴ مفيدي دارند كه بسيار ظريف و نافع است» اين تعبير را حاج آقا کمتر دارند گرچه مرحوم علامه جايگاه خودشان را دارند، ولي نوع تعليقات مرحوم علامه مورد بحث و گفتگو است اما اينجا ايشان با اين تجليل از آن ياد ميکنند که «بسيار ظرف و نافع است. ايشان در اين تعليقه به نتيجهاي كه مترتب بر مطلب است اشاره مينمايند؛ به اين بيان كه چون بر اساس ضرورت و وجوبِ لاحق، هيچ شيئي در حال وجود، معدوم نميشود و هر موجودي در ظرف وجود خود ضروري الوجود است، پس هر شيء موجودي» اين مهم است: «بايد از گونهاي ثبات برخوردار باشد» ببينيد مرحوم علامه حکم را به اين ميبرند. ميگويد درست است که آمد و رفت است ولي يک نوع ثباتي بايد باشد. شما ميگوييد ضروري الوجود است، وجود تا زماني که برايش هست بله در يک مرحله خارج بله وقتي که وجود هست هست. لذا ما به لحاظ خارج ميگوييم در ظرف وجود خارج عدم از آن مرتفع است. اما بعد از او چرا؟ اينجور ميگويند: «پس هر شيء موجودي بايد از گونهاي ثبات برخوردار باشد».
حالا «توضيح مطلب در قالب دو قياس كه به شكل اوّل و دوّم تنظيم ميشود اين است كه هر شيء مادي خصوصاً بر اساس حركت جوهري، متغير است و هر متغيري زوال و دگرگوني و در نتيجه عدم در متن هويت آن راه دارد» پس شما اگر بخواهيد به لحاظ وجود خارجي اشياء نگاه کنيد وجود خارجي اشياء مادي بخواهيد نگاه بکنيد ترديد نفرماييد که عدم در اينها راه پيدا ميکند. درست است؟ الآن اين شجر موجود مادي است. موجود مادي با تغيير و حرکت و زوال روبرو است. پس بنابراين اين قطعاً عدم به سراغش خواهد آمد.
«هر شيء مادي خصوصاً بر اساس حركت جوهري، متغير است و هر متغيري زوال و دگرگوني و در نتيجه عدم در متن هويت آن راه دارد» تا اينجا درست است. «پس هر شيء مادي، متغير بوده و در نتيجه عدم در متن هويت و در ظرف وجود آن راه دارد» اين يک مطلب که شما به لحاظ امور مادي اين حکم را روشن داريد. چرا؟ چون ماده در حال تغيير و حرکت است و هر موجودي که حرکت داشته باشد خصوصاً حرکت جوهري عدم در آن راه پيدا ميکند. اين يک.
«در تبيين كبراي قياس فوق بايد دانست كه تغير عبارت است از حالي به حالي شدن، و حركت، از كف دادنِ مرحلهٴ قبل و وصول به مرحلهٴ جديد است، و شيء متحرك، عبارت از چند شيء ساكن كه در كنار يكديگر باشند، نيست» الآن فيلمهايي که در تلويزيون يا سينما نشان ميدهند اينها را ما فکر ميکنيم که يک تيکه است. نه، اينها قطعاتي است که کنار هم چيده شده است.
پرسش: عکسهاي ثابت است.
پاسخ: بله. «و شيء متحرك، عبارت از چند شيء ساكن كه در كنار يكديگر باشند، نيست» چرا نيست؟ «بر اساس حركت جوهري، تغيير كه با زوال و نيستي همراه است در ماهيت كه برداشت ثابت ذهن از موجود متغيّر خارجي ميباشد، راه ندارد، بلكه به متن هويت و وجود اشياء بازگشت مينمايد» ما يک وجود سيال داريم يک وجود داريم سيال. پس اولاً شما ماهيت را جدا کنيد اصلاً ماهيت موضوع بحث ما و حکم ما نيست. ماهيت اصلاً حرکت ندارد. آنکه حرکت دارد وجود خارجي است. اما آن حرکت يک يک حقيقت سيال است.
خدا رحمت کند مرحوم شهيد مطهري اينکه حاج آقا ميفرمايند که بحث حرکت و زمان از مسائل بسيار پيچيدهاي بود که مرحوم علامه طباطبايي يک هفته تشريف بردند تهران منزل شهيد مطهري و اين بحث حرکت و زمان را براي ايشان تشريح کردند بخاطر همين است. ما يک حقيقت داريم که واحد شخصي است اما سيال است. چگونه ميشود؟ مثلاً اين هسته خرمايي که از زماني که هسته است تا نخل باسق بشود و اين هم ميوه بدهد يک حقيقت است. ما همهاش هم عناوين مختلفي را از آن ميگيريم ولي در عين حال يک حقيقت است بچه، نوجوان، جوان، همه اينها عناوين مختلف است ولي يک حقيقت واحد است. از لحظه اول تا الآن، زيد، زيد، زيد، زيد. به لحاظ ماهيت که تغيير نميکند. آنچه تغيير ميکند وجودش است.
پرسش: ...
پاسخ: بله. «بر اساس حركت جوهري، تغيير كه با زوال و نيستي همراه است در ماهيت كه برداشت ثابت ذهن از موجود متغيّر خارجي ميباشد، راه ندارد، بلكه به متن هويت و وجود اشياء بازگشت مينمايد».
«نتيجهٴ قياس فوق» چيست؟ «با حاصل مطلب چهارم از مطالب فصل» فصل شانزده «قياس ذيل را به صورت شكل دوّم ارائه ميدهد:» حالا نتيجه: «هر شيء مادي، عدم در متن وجود آن راه دارد و هيچ موجودي عدم در ظرف وجود آن راه ندارد؛ پس هيچ شيء مادي، موجود نيست» اينجور ميشود. نگاه کنيد: «هر شيء مادي، عدم در متن وجود آن راه دارد» اين يک. دو: «و هيچ موجودي عدم در ظرف وجود آن راه ندارد» آنچه که وجود هست که عدم در آن راه ندارد. نتيجه چه ميشود؟ «پس هيچ شيء مادي، موجود نيست».
«لازمهٴ استدلال فوق اين است كه شيء مادي در صورتي ميتواند وجود پيدا كند كه حركت در آن راه نداشته باشد» اين بايد ثابت باشد. اين بايد يک بخشي داشته باشت که آن بخش در حقيقت تأمينکننده اين تغيير و حرکت اوست.
«علامه طباطبائي (رحمه الله) با تفطّن به اين مشكل، حل آن را در گرو اين ميداند كه براي هر موجود مادي، چهرهٴ ثابتي وجود داشته باشد، اعم از اين كه آن چهرهٴ ثابت همان حركت توسطيه باشد كه بُعدِ ثابتِ حركت قطعيه شمرده ميشود، يا ربّ النوعي باشد كه اشراقيون به آن قائلند، يا مُثُل افلاطوني باشد كه داراي فرق جوهري با ارباب انواع اشراقيون است و يا امر ديگري باشد كه در تعبيرات ديني از آن به فرشته و نظير آن ياد ميشود».
«پس براي هر امر متغير، يك چهرهٴ ثابت و يك حقيقت نفساني و روحاني است. مرحوم علامه طباطبائي چهرهٴ ثبات موجود مادّي را با اين بيان نيز اثبات مينمايند كه ما نه به تسامح بلكه به دقت عقلي به خود و به اشياء هم جوار اشاره كرد و با «اين» و «آن» از خود و آنچه در اطراف ماست ياد ميكنيم».
«اگر اشاره به يك امر سيال محض باشد، نظير وقتي كه به يك قطرهٴ باران در فضا اشاره ميشود، اشاره به واحد حقيقي نيست؛ زيرا مكاني كه قطرهٴ مورد اشاره در لحظهٴ پيش آنجا بوده دگرگون شده و در آن مكان قطره اي ديگر جايگزين شده است».
اينکه ميگويند يک نکته دقيق و مفيد و لطيف و ظريفي است همين است. ببينيد ما يک حکمي که ميکنيم حکم فلسفي است اين گزاره فلسفي يک گزاره ثابت است مثل گزارههاي علوم تجربي نيست که مقيد به زمان و مکان و شرايط و امثال ذلک باشد همه گزارههاي فلسفي ثابتاند. براساس اين ما نياز داريم به يک موضوع ثابت و يک محمول ثابت. اگر محمول «وجودٌ» را بر شجر ميخواهيم بگذاريم. تا زماني که در خارج هست در نگاه خارجي ما هست بله ميگوييم «الشجر موجودٌ». اما اگر بخواهيم بگوييم نه، «الشجر موجودٌ» به عنوان يک گزاره فلسفي که در مرحله عقل باشد يعني به مرحله ثبات برسد بايد موضوعاً و محمولاً آن را ثابت نگه داشت.
اگر حرکت باشد حرکت خارجي متدرّج است و متسرّم، يک لحظه هست و يک لحظه نيست و امثال ذلک. اين موجود در حال گزار است. اما ما اگر بخواهيم حکم فلسفي بکنيم بگوييم که وجود از او کَنده نميشود ببخشيد عدم ممتنع است بر او حمل بشود اين لازمهاش اين است که ما جنبه ثبات داشته باشيم. جنبه ثبات را بايد تأمين بکنيم. اگر اهل کلام و نقل هستيم بگوييم يک فرشتهاي بايد باشد يک ملکي بايد باشد. بعد تعبيرش اين است که قضاياي فلسفي مثل قضاياي باران نيست شما وقتي ميگوييد باران دارد ميآيد ناظر به اين قطراتي است که اين قطرات وقتي بالا هست پايين نيست، پايين هست بالا نيست و دارد ميآيد و ميرود. اين متسرّم است و متجدد است و امثال ذلک. ولي وقتي ميخواهيد يک حکم فلسفي بکنيد، بگوييد مثلاً «العلة موجودة، الوجود بالقوة موجودة» اين حتماً بايد آن چهره ثباتش را داشته باشيد. الآن براي آن ميفرمايند.
«پس براي هر امر متغير، يك چهرهٴ ثابت و يك حقيقت نفساني و روحاني است. مرحوم علامه طباطبائي چهرهٴ ثبات موجود مادّي را با اين بيان نيز اثبات مينمايند كه ما نه به تسامح بلكه به دقت عقلي به خود و به اشياء همجوار اشاره كرد و با «اين» و «آن» از خود و آنچه در اطراف ماست ياد ميكنيم» ببينيد ميگوييم آقاي زيد پنجاه سال پيش، سي سال پيش، بست سال پيش، ده سال پيش و الآن، در تمام اين مقاطع ميگوييم اين آقا، اين آقا، اين آقا! اينکه ده بار تا الآن عوض شده است! پس آن چهره ثابتش مورد بحث ما است. يا نفسش يا وجود سيالش بالاخره ما بايد به يک چهره ثابتي روبرو بشويم.
«اگر اشاره به يك امر سيال محض باشد، نظير وقتي كه به يك قطرهٴ باران در فضا اشاره ميشود، اشاره به واحد حقيقي نيست؛ زيرا مكاني كه قطرهٴ مورد اشاره در لحظهٴ پيش آنجا بوده دگرگون شده و در آن مكان قطره اي ديگر جايگزين شده است». حالا وقت هم گذشته چون بحث بعدي هم داريم، ديگه به همين مقدار اکتفا کنيم. دوستان إنشاءالله اين را ملاحظه کنند و ما إنشاءالله در جلسه بعد به اشاره نهم بپردازيم.