درس اسفار استاد مرتضی جوادی آملی

1403/02/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: فلسفه/ فصل 16 /اشارات

 

بحث در اشارات فصل شانزدهم است. فصل شانزدهم از احکام ممکن بالذات است که ممکن بالذات به لحاظ وجودي اگر وجود پيدا بکند محکوم به دو وجوب، وجوب سابق و وجوب لاحق و اگر تحقق پيدا نکند محکوم به دو عدم، عدم ساق و عدم لاحق است. اين حکم، حکم روشني است و خيلي بحث و بررسي چندان شايد لازم نبود، اما آنچه که باعث شده اين بحث يک مقدار طولاني بشود و بحث «توهم و تنبيه» هم اضافه بشود، اين است که اين وجوب لاحق چه وجوبي است؟ اگر وجوب بالغير است محذوري ندارد اما اگر وجوب بالذات است وجوب بالذات مساوق است با واجب الوجود و براساس اين تحليل ممکن بالذات مي‌شود واجب بالذات و واجب الوجود. اين پذيرشش ممکن نيست. هرگز يک موجود ممکن بالذات را ما نمي‌توانيم واجب بالذات بخوانيم و از اين.

جناب صدر المتألهين يک جواب خيلي روشني دادند و فرمودند که مراد از اين وجوب بالذات وجوب بالذات مادام الذات است نه وجوب بالذات بالضرورة الأزليه و با بيان يک قاعده منطقي و يک اصل منطقي که ما در باب ضرورت ذاتيه دو نوع ضرورت ذاتيه داريم؛ يک ضرورت ذاتيه‌اي است که با مادام الذات سازگار است و يک ضرورت ذاتيه‌اي که با ضرورت ازليه همراه است و آن واجب بالذاتي که با ضرورت ازليه همراه باشد اين فقط واجب الوجود است. اما آن واجب بالذاتي که به مادام الذات متّکي باشد اين ضرورت ازليه ندارد و واجب الوجود مصطلح نيست. اين جواب قطعي بود که ملاحظه فرموديد و جواب‌هاي ديگري که داده شده حتي از استادشان مرحوم ميرداماد را نپذيرفتند و واقعاً جواب‌ها هم مکفي نبود.

الآن که در اشارات اين فصل به سر مي‌بريم هم حضرت استاد(دام ظله) ايشان هم با تأکيد بر اين معنا حالا شايد عبارات جور ديگري باشد ولي تنها راه جواب همين است که وجوب بالذات با وجوب لاغير سازگار است جمع مي‌شود. آن وجوب بالذاتي که با وجوب بالغير جمع نمي‌شود عبارت است از آن وجوب بالذاتي ضرورت ازليه داشته باشد. اما اگر ضرورت ازليه نداشته باشد اين جمع بين وجوب بالذات و وجوب بالغير مانعي ندارد و تفاوت اصلي هم در اين است آن واجب بالذاتي که موصوف باشد به مادام الذات اين وجوب ازلي ندارد و واجب الوجوب نيست. اما آنکه متصف به مادام الذات نباشد آن واجب الوجوب است و داراي ضرورت ازلي است.

جواب‌ها را ملاحظه فرموديد. ما در مقام اشارات اين فصل هستيم و نکات دقيق و بديعي که استاد(دام ظله) دارند اين را بر اين اضافه مي‌کنند. ما به امر سوم رسيديم مي‌فرمايند که صفحه 293 اشاره سوم: «سوّم: ضرورت به شرط محمول كه همان ضرورت لاحق است هرگز دليل بر وجوب وجود نمي‌باشد» اگر يک چيزي ضرورت بشرط محمول داشت اين ضرورت به شرط محمول که وجوب وجود نمي‌آورد. وجوب وجود مصطلح که با ضرورت ازليه همراه باشد. «زيرا به همان دليل كه وجود در ظرف عدم سابق و لاحق موجودِ ممكن، ممتنع بوده» ببينيد يک قضيه‌اي داريم که اگر ممکني موجود باشد دو طرفش وجوب است. وجوب سابق و وجوب لاحق، اين قضيه است. عين اين مسئله در ارتباط با عدم هم هست حاج آقا مي‌خواهند يک شاهدي را ذکر بکنند شاهد روشن‌تر که اصلاً يک ممکني است وجود پيدا نکرده، هم عدم سابق دارد هم عدم لاحق. اين عدم لاحق برايش ضرورت پيدا مي‌کند. اين هم مي‌شود ضرورت بشرط محمول. عدم برايش ممتنع است بالذات اما در عين حال اين شيء واجب بالذات نخواهد بود. با اينکه عدم برايش هست. مي‌گويد دو تا عدم دارد، هم عدم سابق دارد هم عدم لاحق. اما در عين حال خودش ممکن است.

پس بنابراين نبايد ما از اين عدم‌ها و يا وجودها بهراسيم ما بايد نگاه کنيم که آن ذات چگونه است؟ زيرا به همان دليلي که وجود در ظرف عدم سابق و لاحق موجود ممکن ممتنع، بوده و اين امتناع دليل بر ممتنع الوجود بودن شيء ممکن نمي‌گردد، عدم نيز آن‌گاه که براي وجود ماهيت موجود در ظرف وجود آن ممتنع مي‌گردد دليل بر واجب الوجود بودن شيء نيست.

پس حاج آقا در اين اشاره سوم چکار مي‌کند؟ يک شاهد ديگري که روشن‌تر از مسئله حکايت مي‌کند. مي‌فرمايد که ما يک ممکن داريم، اين ممکن عدم سابق دارد، عدم لاحق دارد. اين موجود ممکني که عدم لاحق دارد، وجود برايش ممتنع است. اما در عين حال ما او را خارج از حد امکان نمي‌دانيم ما ممکن مي‌دانيم. اين وسط که ماهيت است اين ممکن است يک عدم سابق دارد يک عدم لاحق. عدم لاحق يعني چه؟ يعني وجود برايش ممتنع است براساس اين. همان‌طور که اگر وجود لاحق داشت عدم ممتنع بود، اگر عدم لاحق داشته باشد وجود ممتنع است. وقتي که وجود ممتنع بود يعني ديگه شيء حتماً معدوم است. در حالي که نه، حتماً معدوم نيست ممکن الوجود است.

 

پرسش: ضرورت ذاتي است ...

پاسخ: بله، منظور اين است که صرف اينکه اگر يک چيزي عدم برايش ممتنع باشد يا وجود برايش ممتنع باشد، شيء را از حد امکان خارج نمي‌کند. «و اين امتناع دليل بر ممتنع الوجود بودن شي‌ء ممكن نمي گردد، عدم نيز آن گاه كه براي وجود ماهيت موجود، در ظرف وجود آن ممتنع مي‌گردد، دليل بر واجب الوجود بودن شي‌ء ممكن نخواهد بود».

 

«توضيح آن كه، همانگونه كه لزوم جمع نقيضين مانع» باز هم اين دقت‌هاي حضرت آقا است خدا سلامتشان بدارد که اين دقت‌ها فوق العاده است. ببينيد اجتماع نقيضين چه پيامي دارد؟ پيام اجتماع نقيضين اين است که وجود و عدم باهم جمع نمي‌شود. همين پيامش همين است. وجود و عدم جمعشان ممکن نيست، اين پيام اجتماع نقيضين است. حالا چه مي‌خواهد که دو طرفش وجود باشد دو طرفش وجوب باشد دو طرفش عدم باشد دو طرفش امتناع باشد، هر چه که مي‌خواهد باشد، آن پيامي که ما از اجتماع نقيضين مي‌گيريم اين است که جمع بين وجود و عدم نمي‌شود. اين چه ربطي به اين دارد که حالا که جمع بين وجود و عدم نمي‌شود پس ما اين را در حقيقت بگوييم که چون عدم برايش ممتنع است پس مي‌شود واجب الوجود بالذات. اين اثر آن نيست.

حالا شايد يک تعليقه‌اي يک گوشه‌اي ما هم اينجا نکته‌اي داشته باشيم ببينيم که قابل گفتن هست؟ «توضيح آن كه، همانگونه كه لزوم جمع نقيضين مانع از اجتماع عدم با وجود در ظرف وجودِ ممكن مي‌باشد، مانع از اجتماع وجود با عدم در ظرف عدمِ ممكن نيز هست» مي‌گويد اجتماع نقيضين يعني وجود و عدم باهم جمع نمي‌شوند. حالا در ظرف عدم، وجود با آن جمع نمي‌شود. در ظرف وجود، عدم با آن جمع نمي‌شود. اين روشن است.

«و امتناع اجتماع وجود با عدم در ظرف عدم، اعم از آن كه عدم سابق و يا لاحق باشد»، يک؛ «ضرورت عدم را براي ممكن در آن ظرف اثبات مي‌كند» تنها چيزي که اين اجتماع نقيضين دارد اين است که آن وقتي که وجود هست عدم برايش ممتنع است و وقتي که عدم هست وجود برايش ممتنع است همين! «و اين ضرورت هرگز ممتنع الوجود بودن آن شي‌ء را نتيجه نمي‌دهد» اين نتيجه را نمي‌دهد که آن شيء ممتنع الوجود است. مي‌گويد اگر وجود داشت عدم برايش ممتنع است. اگر عدم داشت وجود برايش ممتنع است. اين پيامي است که براي اين مسئله وجود دارد.

«و اين ضرورت هرگز ممتنع الوجود بودن آن شي‌ء را نتيجه نمي‌دهد، بلكه فقط امتناع وجود را براي آن تا زماني كه معدوم است اثبات مي‌كند، و بر همين قياس، امتناع اجتماع عدم با وجود در ظرف وجود، امتناع عدم را براي آن در ظرف وجود، يعني ضرورت ذاتي منطقي وجود را براي آن اثبات كرده و واجب الوجود بودن آن را نتيجه نمي‌دهد» سخن اين است که شما با پيام اجتماع نقيضين، اجتماع نقيضين چه مي‌گويد؟ مي‌گويد وجود و عدم باهم جمع نمي‌شوند. اين دليل نمي‌شود به اينکه يک ممکن بالذات را شما بگوييد که اين ممتنع بالذات است چون عدم برايش ممتنع است.

ببينيد چه مي‌خواهد بگويد؟ مي‌گويد قلمرو حضور اجتماع نقيضين چيست؟ که وجود و عدم باهم جمع نمي‌شوند. اين قلمرو حضورش است. آيا اين پيام را دارد که اگر يک شيئي موجود بالذات بود عدم چون برايش ممتنع است پس آن مي‌شود واجب الوجوب بالذات؟ شما پيام يا چيزي را بايد دريافت بکنيد. پيام اجتماعي نقيضين اين است که جمع بين وجود و عدم نمي‌شود. هرگز پيام اجتماع نقيضين اين نيست که يک ممکن بشود واجب بالذات يا بشود ممتنع بالذات.

 

پرسش: ...

پاسخ: ببينيد ما يک قضيه‌اي دارم و آن اين است که هر امر محالي اگر لازمي داشته باشد آن لازمش هم محال است. اين آقايان چگونه استدلال کردند؟ آمدند گفتند که درست است فرمايش حاج آقا به اينکه پيام اجتماع نقيضين اين نيست که اگر وجود و عدم جمع نشوند پس آن ممکن مي‌شود واجب بالذات يا مي‌شود ممتنع بالذات. پيامش اين نيست درست است. اما لازم اين پيام نيست؟ اين آقاياني که متوهم‌اند چگونه توهم کردند؟ توهمشان اين بوده شما مي‌گوييد وجوب لاحق چيست؟ وجوب بالذات است. طبعاً عدمي که بايد برايش باشد چيست؟ عدمش هم مي‌شود ممتنع بالذات. اين را از کجا شما مي‌گوييد که ممتنع بالذات نبايد باشد چون وجوب بالذات است؟ براي اينکه اجتماع نقيضين است. چون اجتماع نقيضين است پس عدم حتماً نبايد وجود داشته باشد برايش. اين وقتي عدم برايش وجوب نداشته باشد ممتنع بالذات مي‌شود. چون شده ممتنع بالذات عدم برايش ممتنع بالذات شد ما از اينجا يک لازمي را استفاده مي‌کنيم و آن لازمش اين است که اين چيزي که عدم برايش ممتنع بالذات شد مي‌شود واجب الوجود.

 

ما نمي‌گوييم که پيام اجتماع نقيضين اين است که وجود و عدم اگر باهم جمع نشوند پس اين ممکن بالذات مي‌شود واجب بالذات. عرض ما به نسبت به استاد بزرگوارمان چيست؟ اين است که اين آقاي متوهم نمي‌خواهد بگويد که اگر اجتماع نقيضين شد اجتماع نقيضين لازمه‌اش اين است که اين واجب بالذات بشود. نه! اين نمي‌گويد که اين واجب بالذات باشد. مي‌گويد اجتماع نقيضين مي‌گويد اگر وجود برايش ذاتي بود عدم برايش ممتنع است. ما از اينجا داريم نتيجه مي‌گيريم هر چيزي که عدم برايش ممتنع بالذات است آن وجود برايش واجب بالذات مي‌شود.

پس دو تا حرف است يک وقت است که مي‌خواهيم بگوييم پيام اجتماع نقيضين اين است که اين موجود بالذات مي‌شود نه! پيام اجتماع نقيضين اين نيست که بگويد اين واجب الوجود بالذات مي‌شود. پيام اجتماع نقيضين اين است که وجود و عدم باهم جمع نمي‌شوند بسيار خوب. اين آقا از لام اين پيام دارد استفاده مي‌کند. مي‌گويد چون وجود و عدم جمع نمي‌شوند. اين وجود دارد پس عدم برايش ممتنع است. وقتي عدم برايش ممتنع بود، اين مي‌شود واجب بالذات. وقتي واجب بالذات شد مي‌شود واجب الوجود.

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، مي‌خواهيم بگوييم متوهّم از اجتماع نقيضين

 

پرسش: ...

پاسخ: بله، ملازم مي‌گيرد. حضرت استاد دارد به دلالت مطابقي‌اش مي‌گويد. مي‌گويد پيام اجتماع نقيضين اين نيست که حالا که عدم برايش ممتنع شد پس اين مي‌شود واجب بالذات. ما اين را مي‌خواهيم بگوييم که خدمت استاد عرض کنيم که اينها هم نمي‌گويند متوهم هم نمي‌خواهد اين‌جوري استفاده بکند که از دلالت مطابقه‌اش استفاده بکند. مي‌گويد دلالت مطابقه‌اش هم همان است که شما فرموديد. جمع وجود و عدم نمي‌شود. حالا که جمع وجود و عدم نمي‌شود، يک؛ و اين وجود به تعبير شما وجود لاحق برايش ضرورت پيدا کرد، پس مي‌شود واجب الوجود. اين حالا تعليقه‌اي است که ما اينجا داريم.

 

پرسش: ...

پاسخ: غير است بله.

 

«چهارم: در كتب عرفاني نظير تمهيد القواعد ابن تركه از استدلالي نظير آنچه براي وجوب وجودات امكاني بكار رفته، براي اثبات وحدت شخصي وجود استفاده شده است» اين مطلب را از خارج عرض بکنيم. اينها شريف است اينها براي کساني که دغدغه هستي‌شناسي دارند دغدغه فلسفي و عرفاني دارند اين مباحث بسيار مباحث ارزشمندي است برايشان.

آمدند گفتند که چه؟ عرفا چه گفتند؟ يک مطلبي که به تعبيري حضرت استاد در کتاب تمهيد القواعد به رغم آن تدريس و تبيين فوق العاده‌اي که داشتند در آن زمان مخصوصاً سال‌هاي 73 و 74 و امثال ذلک، اين تمهيد القواعد با همه قوّت و قدرت علمي‌اي که داشت تبيين شد تدريس شد، يک نقد شاهانه‌اي انصافاً استاد بر آن داشتند که اين نقد همچنان زنده است و آن خلط بين مفهوم و مصداق در تبيين و تعريف عرفاني است که اين بزرگواران داشتند.

اينها مي‌گويند حقيقة الوجود موجود است و چون حقيقة الوجود عدم برايش ممتنع است اين موجود است. چيزي که عدم برايش ممتنع است مي‌شود واجب الوجود پس حقيقة الوجود همواره هست. همين! حقيقة الوجود است. بعد مي‌گويند که چون حقيقة الوجود صرف است بسيط است تثنيه و تکراربردار نيست حقيقة الوجود مي‌شود واحد. وحدت شخصي اثبات مي‌شود.

پس حرفشان اين است حقيقة الوجود موجودٌ و حقيقة الوجود واحدٌ پس حقيقة الوجود واحدٌ پس نتيجه مي‌گيريم که وحدت شخصي حقيقة الوجود را. اين ظاهرش کاملاً درست است که حقيقة الوجود موجودٌ و حقيقة الوجود لا يتثني و لا يتکرر چون صرف است. پس بنابراين حقيقة الوجود واحدٌ.

نقد اساسي که حاج آقا به حق اين ده دوازده دليلي که آوردند وارد کرد، حالا من دقيقاً خاطرم نيست که دوازده تا بود يا سيزده بود يا کمتر و بيشتر، تمام ادله‌اي که اينها براي وحدت شخصي آوردند که از جمله همين دليل بود، مورد نقد و نقض واقع شد. حقيقة الوجود اين واحدٌ. حقيقت الوجود آقايان اين را اين‌جوري اصطلاح کردند که حقيقة الوجود موجودٌ، چون حقيقت وجود که نمي‌شود عدم باشد والا سفسطه مي‌شود. حقيقة الوجود موجودةٌ و چون وجود از آن سلب نمي‌شود و ببخشيد عدم برايش ممتنع است و وجود از او سلب نمي‌شود، پس مي‌شود حقيقة الوجود واجبٌ. هم موجودٌ را اثبات مي‌کنند هم واجبٌ را.

بعد مي‌گويند حقيقة الوجود که تکراربردار و تثنيه‌بردار نيست صرف است بسيط است. پس حقيقة الوجود واحدةٌ بنابراين وحدت شخصي اثبات مي‌شود. نقدي که حضرت استاد بر اين استدلال داشتند اين بود. مي‌فرمايند که حقيقة الوجود يک مفهومي است و يک مصداقي. مفهوم حقيقة الوجود که حقيقة الوجود است. مثل مفاهيم ديگر است مثل «الانسان انسان، الشجر شجر، الحجر حجر». مفهوم‌ها به حمل اولي بر همديگر حمل مي‌شوند. اينکه بحثي نداريم. حقيقة الوجود حقيقة الوجود. حقيقة الوجود موجودةٌ. اين را ما قبول داريم.

اما شما حقيقة الوجود را که اثبات نکرديد. گفتيد که حقيقة الوجود يک مفهوم است. اين مفهوم البته موجود است. حقيقة الوجود حقيقة الوجود. اگر شما توانستيد حقيقة الوجود را در خارج نه مفهوماً عيناً و مصداقاً اثبات بکنيد، آن وقت است که بحث وحدت شخصي را برايش مترتب کنيد. لازمه وحدت شخصي امکان دارد آن وقتي که خود حقيقة الوجود موجود باشد. اين حقيقة الوجود را ما مي‌گوييم صرف است بسيط است و صرف الشيء لا يتثني و لا يتکرر پس حقيقة الوجود واحدة. اما ما الآن در ارتباط با اصل حقيقة الوجود حرف داريم.

اين سخن در حکمت متعاليه تبيين شد و روشن شد و اولين مسئله فلسفي که مرحوم علامه طباطبايي خوب به آن پرداختند همين مسئله است اثبات حقيقة الوجود. به لحاظ خارج هستي هست يا نيست؟ اگر نباشد سفسطه مي‌شود. «ندفع بها السفسطة» اين تعبير ايشان در اسفار در تعليقه‌شان است «ندفع بها السفسطة». پس «حقيقة الوجود موجودةٌ بعين الخارجي» اين را مرحوم علامه به عنوان موضوع فلسفه اثبات کردند حکمت متعاليه اثبات کرد. ملاصدرا اثبات کرد. بعد براساس اين اثبات ما مي‌توانيم بحث وحدت شخصي را مترتب بکنيم و بعد بگوييم که حقيقة الوجود واحدة. پس تا قبل از مباني، چون اينها اصالة الوجود را که مطرح نکردند، اينکه در خارج آيا وجود اصيل است يا ماهيت، اينکه مطرح نشده بود. بنابراين اين اشکال را در حقيقت استاد براي ايشان دارند مطرح مي‌کنند.

 

پرسش: ...

پاسخ: چون اينها مي‌گفتند حقيقة الوجود اما مفهوم مي‌گفتند.

 

«در كتب عرفاني نظير تمهيد القواعد ابن تركه از استدلالي نظير آنچه براي وجوب وجودات امكاني بكار رفته، براي اثبات وحدت شخصي وجود استفاده شده است» ما مي‌گوييم «الشجر موجود» آيا مراد از اين «الشجر موجود» يعني وجود حقيقت خارجي دارد؟ بايد بحث بشود. چون خيلي‌ها مي‌گويند که وقتي مي‌گوييم «الشجر موجود» اين حقيقت خارجي‌اش همان شجر است ماهيت شجر است. وجود يک مفهومي است که ما بر آن حمل مي‌کنيم. پس بنابراين ما نياز داريم به اينکه اول وجود را اعم از امکاني يا حقيقة الوجود اثبات بکنيم. پس اگر اثبات

 

پرسش: ...

پاسخ: آنچه که براي وجود ...

 

پرسش: ...

پاسخ: «در كتب عرفاني نظير تمهيد القواعد ابن تركه از استدلالي نظير آنچه براي وجوب وجودات امكاني بكار رفته، براي اثبات وحدت شخصي وجود استفاده شده است، به اين بيان كه، حقيقت مطلقهٴ وجود، از آن جهت كه وجود است به ضرورت، قبول عدم نمي‌نمايد» اين‌جوري گفتند که چون وجوب وجود دارد، عدم برايش ممتنع است. «و هر آنچه به ضرورت قبول عدم نمي‌نمايد به ضرورت واجب است، پس حقيقت وجود از آن جهت كه حقيقت وجود است واجب مي‌باشد». اينها را گفتند.

 

حالا اينجا نقد حاج آقا است: «چون وجوب حقيقت وجود اثبات شد، با وساطت برهاني كه بر توحيد واجب دلالت مي‌كند، وحدت شخصي حقيقتِ وجود نيز اثبات مي‌گردد؛ يعني نه تنها اثبات وحدت واجب مي‌شود، بلكه از اين طريق اثبات وحدت وجود نيز خواهد شد». تمام شد.

اما «در «تحرير تمهيد القواعد» به اين نكته اشارت رفته است» که اين نکته بسيار اساسي است و تمام ادله‌اي که قانون قائلين به وحدت شخصي وجود گفتند همه اينها براساس اين فرمايش نقد جدي شده است. گفتند چه حاج آقا؟ «به اين نکته اشارت رفته است كه استدلال فوق در صورتي تمام است كه صغراي قياس اوّل به عنوان يك امر حقيقي، موضوع قضيه قرار گيرد» چرا؟ مي‌گويند: «زيرا حقيقت مطلقهٴ وجود، مفهومي است كه تحقق آن از طريق برهان بايد اثبات گردد» آقايان عرفا اينکه «حقيقة الوجود موجود» را اثبات نکردند. چون اثبات نکردند در حد مفهوم مانده است. در حد مفهوم که بماند نمي‌تواند وحدت شخصي را اثبات کند. «زيرا حقيقت مطلقه وجود مفهومي است که تحقق آن از طريق برهان بايد اثبات گردد و در صورتي كه تحقق آن اثبات شود، به دليل اين كه حقيقت وجود، مسبوق و ملحوق به عدم نيست، هر نوع عدمي از آن سلب شده و در نتيجه ضرورت ذاتي آن با ضرورت ازلي قرين است».

پس آقايان ملاحظه فرموديد نقدي که جدي همچنان است. الآن اين نکته‌اي که حضرت استاد فرمودند اين است که فقط حکمت متعاليه بوده که توانسته اثبات وحدت شخصي بکند. ببينيد گرچه عارفان معتقد به وحدت شخصي‌اند اما عارفان فيلسوفاني نبودند که بتوانند حقيقت وجود را به لحاظ عيني اثبات بکنند و بگويند که وجود اصيل است و وجود در خارج موجود است و اين وجودي که در خارج وجود دارد «حقيقة الوجود» بايد باشد و اين حقيقة الوجود ضرورت ازلي دارد. همه اين حرف‌ها را حکمت متعاليه آورده و حکمت متعاليه از اين جهت عرفان را زنده کرده است. دليل وحدت شخصي وجود براساس بيانات و مباني و مبادي‌اي که جناب صدر المتألهين آوردند است. اين اشاره خيلي از اين جهت شريف است.

«حقيقت وجود، مفهومي است كه به حمل اوّلي، حقيقتِ وجود است» ولي «و به حمل شايع شايد ممتنع الوجود باشد، و در صورتي كه مصداق آن در خارج اثبات شود وجوب و وحدت آن به سادگي قابل اثبات است».

«ماتن و شارح در تمهيد القواعد بدون آن كه مصداق اين مفهوم را در خارج اثبات كرده باشند بر وحدت و وجوب آن استدلال كرده‌اند، و ليكن صدرالمتألهين با طريقي كه در حكمت متعاليه طيّ نموده است به اثبات مصداق آن مي‌پردازد و شرح آن در پايان مبحث علت و معلول اسفار و نيز در پايان تحرير تمهيد القواعد آمده است».

اين هم يکي از اشارات است، چون هر جايي که بحث حالا اگر بفرماييد به چه دليل اين اشاره را اينجا آوردند؟ چون بحثش اين است که ضرورت ذاتيه و ضرورت ازليه کجا است؟ مي‌گويند آنجا که حقيقة الوجود باشد و در عرفان چون حقيقة الوجود اثبات نشده، گرچه به آن اعتقاد دارند، گرچه از او سخن مي‌گويند، گرچه مفهوماً مطرح مي‌کنند، ولي هيچ کدام از مباني و مبادي حقيقة الوجود را مطرح نکردند. آن‌گونه که جناب صدر المتألهين مطرح کردند بحث اصالت وجود و اعتباريت ماهيت و ساير مباحثي که به عنوان مقدمه استفاده کردند.

 

پرسش: ...

پاسخ: اين يک بحث ديگري است و ربطي به اين ندارد.

 

«پنجم: همان گونه كه در شرح گذشت در توهّمي كه به وجوب و بي نيازي ماهيات موجوده منجرّ شده است به دليل امتناع اجتماع نقيضين، به استحاله تحقق عدم در ظرف وجود ماهيت حكم شده و از اين طريق وجوبِ وجود نتيجه گرفته شده است» باز هم در همان فضا حضرت استاد دارند سير مي‌کنند و مي‌فرمايند اينکه شما مي‌گوييد اجتماع نقيضين، بياييم بررسي بکنيم ببينيم که اجتماع نقيضين تا کجا مي‌تواند در اين رابطه به ما کمک بکند؟ و بحث ضرورت وجوب را براي ممکن بتواند اثبات بکند؟

ملاحظه کنيد «همان گونه كه در شرح گذشت در توهّمي كه به وجوب و بي نيازي ماهيات موجوده منجرّ شده است» چون «توم و تنبيه» آنجا که فرمودند «توهم و تنيبه» «در توهّمي که به وجوب و بي‌نيازي ماهيات موجوده منجرّ شده است» اين توهم از کجا نشأت گرفته؟ «به دليل امتناع اجتماع نقيضين» چه گفته؟ گفته شما مي‌گوييد وجوب لاحق. بسيار خوب! وجوب لاحق آيا وجوب بالغير است يا وجوب بالذات؟ مي‌فرمايد که وجوب بالذات. اگر چيزي برايش وجود و وجوب بالذات شد، عدم برايش ممتنع مي‌شود بالذات. چرا؟ چون اجتماع نقيضين داريم اگر عدم برايش ممتنع نباشد لازمه‌اش اين است که اجتماع نقيضين بشود. پس به دليل اجتماع نقيضين عدم برايش ممتنع مي‌شود. وقتي عدم برايش ممتنع شد مي‌شود واجب بالذات.

«به دليل امتناع اجتماع نقيضين، به استحاله تحقق عدم در ظرف وجود ماهيت حكم شده و از اين طريق وجوبِ وجود نتيجه گرفته شده است و حال آن كه امتناع اجتماع نقيضين ناظر به امتناع اجتماع است» اينجا هم نقدي که اگر نقد باشد خدمت حضرت استاد اينجا هم وارد است. ببينيد اينجا ايشان مي‌گويند: «و حال آن‌که امتناع اجتماع نقيضين» پيامش چيست؟ پيام اجتماع نقيضين اين است که «ناظر به امتناع اجتماع است» يعني وجود و عدم جمع نمي‌شوند. وجود و عدم جمع نمي‌شوند چه دليلي است بر اينکه اين ممکن واجب بالذات بشود؟ ما داريم به استاد عرض مي‌کنيم که ببينيد درست است پيام مستقيم اجتماع نقيضين اين نيست که ممکن بشود واجب بالذات. ولي چون اجتماع نقيضين هست و عدم برايش ممتنع مي‌شود، چون عدم برايش ممتنع مي‌شود وجود بايد بالذات باشد.

«و حال آن كه امتناع اجتماع نقيضين ناظر به امتناع اجتماع است، و امتناع اجتماع اعم از آن است كه طرفين هر دو ممكن الوجود يا واجب الوجود باشند، چه اين كه جمع بين مِثلين نيز به دليل لزوم جمع بين متناقضين، محال است و امتناع اجتماع مثلين اعم از آن است كه آن دو مثل، دو واجب مفروض و يا دو ممكن باشند».

ملاحظه فرموديد اشکالي که ما الآن به استاد داريم عرض مي‌کنيم چيست. ببينيد استاد مي‌فرمايند که آقا، اجتماع نقيضين پيامش چيست؟ پيامش اين است که دو طرف وجود و عدم جمع نمي‌شوند. کما اينکه در اجتماع مثلين هم همين‌طور است. در اجتماع مثلين به دليل اجتماع نقيضين اينها باهم جمع نمي‌شوند. خيلي خوب، اين درست است. اما سخن اين است اينها که باهم جمع نمي‌شوند اما يک طرفش واجب بالذات شده براساس فرمايش شما که مي‌گوييد وجوب لاحق دارد. چون يک طرفش وجوب لاحق دارد و وجوب بالذات شده، پس حتماً آن عدم مي‌شود ممتنع. چون عدم ممتنع مي‌شود اين مي‌شود واجب بالذات و ضرورت ذاتي پيدا مي‌کند.

بنابراين اين اشکالي که ما در اشاره سوم گفتيم در اشاره پنجم هم باز خدمت استاد مطرح است.

«ششم: چهارمين مطلب از مطالب مشروح» باز هم عرض بکنيم آنچه را که ما به عنوان اشکالي يا سؤالي يا نقدي است هر چه داريم به برکت فرمايشات حضرت استاد داريم. من خاطرم هست که خدا رحمت کند مرحوم آيت الله محفوظي گفت که به حاج آقا در يک مباحثه‌اي که در خارج فصوص داشتند بنده در آن جلسه شرکت مي‌کردم در خارج فصوص دوره دوم، آقاي ممدوحي خدمت حاج آقا عرض کردند نکته‌اي را شما در ارتباط با مرحوم علامه گفتيد و بعد گفتيد که اين نظر مرحوم علامه است. من هر چه گشتم ديدم که در الميزان نظر مرحوم علامه اين نيست. حاج آقا فرمودند ما هرچه داريم به برکت مرحوم علامه طباطبايي است. اينجا هم هر چه هست به برکت وجود ايشان است. ولي به هر حال بحث بايد جلو برود و مطالب بايد گفته بشود.

 

پرسش: ...

پاسخ: ممدوحي بله.

 

«ششم: چهارمين مطلب از مطالب مشروح كه در ذيل اين فصل آمده اين است كه هر ممكن موجودي نه تنها از ظرف وجود خود بلكه از مطلق هستي قابل سلب نيست» اين يک حرفي است که خود مرحوم صدر المتألهين به عنوان «ذيل» مطرح کردند. اين «ذيل» را يک مراجعه‌اي بکنيم صفحه 270 يک «ذيل» دارد. اين «ذيل» يک نکته دقيق هستي‌شناسانه است. ببينيد يک وقت ما مي‌گوييم که وجود در ظرفي که وجود دارد عدم برايش ممتنع است. يک وقت مي‌گوييم نه، اگر در زماني ممکني وجود پيدا کرد ولو معدوم بشود اين عدم برايش ممتنع خواهد بود براي هميشه اگر در يک لحظه‌اي وجود پيدا کرد اگر يک ممکني در يک لحظه‌اي وجود پيدا کرد ولو بعدش معدوم بشود، براي هميشه عدم برايش ممتنع است.

اين «ذيل» اين را مي‌گويد. يک بار باهم بخوانيم «کل ممکن لحقه الوجود و الوجوب» البته «لغيره في وقت من الأوقات» يک لحظه‌اي يک وقتي از اوقات يک وجودي يا وجوبي به يک ممکني ملحق شد. يک شجري يک روز آمد يافت شد يک حشره‌اي ممکن الوجود است به لحاظ ماهيتش که ممکن است بعضي از حشرات زندگي‌شان يک روز است بلکه يک لحظه است. اين اگر يافت شد، اين موجود عدم برايش در کل هستي ممتنع است. اين يعني چه؟ «ذيل» که اين را ظاهراً ايشان همان‌طور که استاد فرمودند از فص ادريسي يا الياسي جناب قيصري استفاده مي‌کنند.

«کل ممکن» حالا نه اينکه ايشان از آنجا استفاده کرده باشند، بلکه از باب «توارد القلب» که بر هر دو نفر وارد شده، اين‌جوري است. «کل ممکن» قاعده کلي است «لحقه الوجود و الوجوب» البته «لغيره في وقت من الأوقات فإنّه کما يمتنع عدمه في ذلک الوقت» همان‌طور که عدم اين وجود در آن وقتي که موجود هست ممتنع است «کذلک يمتنع عدمه في مطلق نفس الأمر» يعني چه؟ يک لحظه آمده و رفته موجود شده و تمام شد. براي اين موجود براي تمام حوزه نفس الامر ذهن، خارج، عين، هر چه که باشد عدم برايش ممتنع است. چرا؟ «کذلک يمتنع عدمه في مطلق نفس الأمر أي ارتفاعه عن الواقع مطلقا بلا تقييده بالأوقات المباينة لذلک الوقت» چرا؟ اين مي‌گويد اين دليلش است. الآن اين اشاره ششمي که مي‌خواهيم بخوانيم مربوط به اين بخش است «لأنّ ارتفاعه» ارتفاع اين ممکن «عن الواقع إنّما يصح بالرتفاعه عن جميع مراتب الواقع» يک قاعده کليه داريم اگر يک شيئي يک لحظه تحقق پيدا کرد اين شيء در تمام مراتب واقع امکان وجودش هست عدم برايش ممتنع نيست. «لأن ارتفاعه» يعني ارتفاع ممکن «عن الواقع» چون يک لحظه موجود شد بعد هم مرتفع شد. «إنّما يصح بالرتفاعه عن جميع الواقع» در حالي که «و المفروض خلافه» واو حاليه است. در حالي که در يک آن در يک وقت موجود شده و چون موجود شده پس بنابراين عدم نمي‌تواند برايش ممتنع باشد.

«فمعنا جواز العدم للمکن الموجود في وقت جوازه بالنظر الي ماهيته لا بالنظر الي الواقع» وقتي ما مي‌گوييم که عدم براي ممکن جايز است در يک وقتي، منظورشان ناظر به ماهيتش است نه به واقعش. به واقعش که نگاه کنيد الآن نيست. ولي ماهيتش اينکه عدم برايش ممتنع باشد نيست چرا؟ چون در يک لحظه تحقق پيدا کرده است.

قاعده کلي چه شد؟ قاعده کلي اين است که «لأن ارتفاعه عن الواقع انّما يصح بالرتفاعه» اين ممکن «عن جميع مراتب الواقع و المفروض خلافه» فرض اين است که خلاف اين است چرا؟ چون در يک مقطعي از مقاطع واقع اين موجود بود.

حالا به اشاره ششم مثل اينکه وقت گذشته است. إن‌شاءالله با اين ذهنيتي که داريم به جلسه بعدي اشاره ششم را بخوانيم که ناظر به اين بخش بوده است.