1403/02/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ فصل 16/ وهم و تنبيه
بحث در فصل شانزدهم از منهج ثاني تحت عنوان اينکه ممکن محفوف بالوجوبين است و بالإمتناعين. وجوب سابق وجوب لاحق. امتناع سابق و امتناع لاحق. از کليت اين بحث مسئلهاي نيست. يک حکم از احکام است که جاي بحث و سؤال و چالش جدي وارد شده که اين توهم ناظر به اين سؤال است و آن چالش اين است که اگر وجوب لاحق به معناي اين باشد که وجوب به اصطلاح ذاتي تلقي بشود و ذات اين موجود ممکن بالذات اين وجود برايش واجب باشد پس عدم برايش ممتنع است و موجودي که عدم برايش ممتنع بالذات باشد اين موجود ميشود واجب الوجود. طبعاً ممکني که شما ميخواستيد آن را به عنوان يک امري که سلب ضرورتين از او شده است معرفي کنيد، شده سلب ضرورت عدم و طبعاً واجب بالذات شده است.
اين توهم بسيار جدي است، چون بعضي از مقدماتش را پذيرفتند اما نکتهاي که بايد در اين رابطه لحاظ بشود نشده است. بعضي از مقدمات يعني چه؟ يعني وجوب لاحق را پذيرفتند. ولي پذيرفتند که اين وجوب لاحق ذاتي ممکن است. وجوبي که از ناحيه ضرورت بشرط محمول ميآيد چون از جايگاه خود محمول برميخيزد و خود موضوع برميخيزد بنابراين ميشود واجب بالذات.
جوابش را هم همانطور که جناب صدر المتألهين قاطعانه فرمودند و در اينجا هم هست اين است که پايان همين فصل هم دوباره اين را توضيح ميدهد اين است که اين ضرورت ذاتي با آن ضرورت ازلي تفاوت جوهري دارد. ضرورت ذاتيه مادام الذات برميدارد تا زماني که اين وجوب با آن هست اين ماهيت مع الوجود ملحوظ است که ما ميتوانيم ضرورت ذاتيه وجود ذاتي را برايش قائل شويم و لکن مادام الذات برميدارد. در باب واجب سبحانه و تعالي «مادام الذات» برنميدارد و ضرورت ازليه است و طبعاً تفاوت جوهري بين ضرورت ذاتيه و ضرورت ازلي است. اين جوابي است که بيان شده است.
جوابهاي متعدد ديگري دادند از جمله جوابهايي که خود استاد مرحوم صدر المتألهين جناب ميرداماد که اين جوابهاي تقريباً خوانده شد به جواب غزالي رسيدند. جواب غزالي هم الحمدلله در جلسه قبل ملاحظه شد امروز بيان فساد و ناتمامي جواب جناب غزالي است که به تعبيري که ميفرمايند «و فساده يظهر بالتدبُّر فيما أسلفنا بيانه».
جناب غزالي آمدند سه نوع لحاظ کردند؛ يک لحاظ که گفتند «لها اعتبارات» اينها هستند سه تا اعتبار است؛ يک: اعتبار وجوب با ماهيت مع قطع نظر از وجوب و عدم. اين يک حکم که اين حکم روشني دارد و حکم امکان را دارد. ما وقتي وجوب را با ماهيت «من حيث هي» لحاظ ميکنيم نه ماهيت ملحوظ مع الوجود «أو العدم» طبيعي است که اين ماهيت حکم امکان برايش است يعني نسبت بين اين ماهيت با وجود اين امکان است. اين يک مورد است.
مورد ديگر اين است که ماهيت را «مع الوجود» لحاظ بکنيم ولي وجود قيدش باشد، نه جزئش باشد. در اين صورت آمدند گفتند که چون وجود دخالتي ندارد اصلاً عدم چه بسا ممکن بلکه ممتنع باشد. اين هم بيان شد.
مورد سوم آن وقتي است که ماهيت ملحوظ بشود مع الوجود و وجود هم داخل باشد. در اينجاست که چالش اصلي است اما در اينجا با توجه به مبنايي که جناب غزالي در امر دارند که وجود را يک امر انتزاعي و مفهومي و ذهني ميدانند گفتند که خيلي خوب، ماهيت مع الوجودي که ملحوظ است در ذهن، اين چه عدمي را ايجاد ميکند؟ ايجاد نميشود.
اين حرف جناب غزالي بود. عملاً جناب صدر المتألهين ميفرمايند که «فساده يظهر بالتدبُّر فيما أسلفنا بيانه» اين را ميخواند بزنند به جواب اول که آن جواب را سخيف دانستند و آن اين است که شما جناب غزالي ببينيد يا اصالت وجودي هستيد يا نيستيد. اگر اصالت وجودي باشيد وقتي ميگوييم ماهيت ملحوظه مع الوجود يعني چه؟ يعني اين ماهيت در خارج وجود دارد. در اين صورت قطعاً عدم برايش ممتنع است پس واجب الوجود بالذات ميشود. اگر هم اصالة الوجودي نيستيد، اين ماهيت موجوده در خارج که متحيث است به حيثيت وجودي و از ناحيه جاعل و فاعل اين حيثيتش را گرفته اينکه واقعيت دارد در خارج. ما ميخواهيم ببينيم که آيا عدم براي اين ماهيتي که ملحوظ است با وجودي که متحيث است نميگوييم وجود اصيل است، متحيث شده حيثيت پذيرفته از فاعلش از علت. آيا نسبت آن با اين چيست؟ شما وقتي که اين را ناديده ميگيريد اين واقعيت را انکار ميکنيد بعد ميگوييد که وجود يک امر ذهني است حتي وجود متحيث هم در خارج وجود ندارد، اين که خلاف مبناست. درست است که وجود يک امر مفهومي و ذهني و انتزاعي باشد، اما اين ماهيت موجوده در خارج از ناحيه جاعل وجود پذيرفته يا نه؟
ببينيد اصالت هم ندارد. اين ماهيت «من حيث هي هي» هيچ، بسيار خوب! اما اين ماهيت متحيث شده به حيثيت فاعل و حيثيت جاعل يا نه؟ اگر اين متحيث شده يعني چه؟ يعني در خارج وجود پيدا کرده است. بسيار خوب، ما نميگوييم وجود اصيل است ولي ميگوييم اين ماهيت متحيثه هر چه ميخواهيد بگوييد اگر ماهيت متحيثه به وجود شد پس اين ماهيت مع الوجود ملاحظه ميشود. حالا شما بفرماييد که اين عدم نسبت به اين ماهيت ملحوظه مع الوجود چه حکمي دارد؟ آيا ميتواند امکان داشته باشد؟ يا واجب باشد؟ يا ممتنع؟ از اين سه تا حال خارج نيست. نه ممکن است و نه واجب بلکه با وجود لحاظ شده است. پس برايش ممتنع است و وقتي امري براي ديگري ممتنع شد يعني عدم برايش ممتنع بود ميشود واجب بالذات و امثال ذلک.
پس جوابي که به جناب غزالي ميخواهند بدهند يظهر از اين جواب فساد اين جواب «فيما اسلفنا بيانه» اين آن را دارند ميگويند که شماي جناب غزالي که وجود را اصيل نميدانيد، يک؛ و وجود را يک امر مفهومي ذهني انتزاعي ميدانيد، دو؛ شما لطفاً نظرتان را در ارتباط با ماهيت ملحوظهاي که متحيث است به حيثيت وجودي که از ناحيه جاعل و از ناحيه علت برايش برقرار شده. چون شما حتماً بين ماهيت «من حيث هي» و ماهيت متحيثه فرق ميگذاريد. ماهيت «من حيث هي» اصلاً داخلش نيست. اما ماهيت متحيثه از ناحيه جاعل و فاعل براي او وجود را، اين ماهيت واقعيت دارد در خارج. اگر اين ماهيت واقعيت دارد، پس عدم نسبت به اين ماهيت واقعه ملحوظ مع الوجود است چگونه است؟ که در حقيقت فرض سوم شما ميشود که شما گفتيد در فرض اول اين بود که ما وجود را با ماهيت من حيث هي لحاظ کنيم، يک؛ فرض دوم اين بود که ماهيت را با وجود اما وجود قيدش باشد نه جزئش. خيلي خوب.
ما که گفتيم ماهيت چه وجود باشد قيدا تقيدا شطرا شرطا در همه حالات اگر ماهيت مع الوجود لحاظ شد بدون شک اين ماهيت موجود است و اين ماهيت موجوده ضرورت بشرط محمول دارد و واجب الذات است. ما که اينجوري گفتيم. اما شما که فرق بين قيديت و جزئيت، شطريت و شرطيت گذاشتيد بسيار خوب، فرض اول ماهيت من حيث هي، فرض دوم ماهيت به قيد وجود، فرض سوم ماهيت به جزء وجود. ما اين دو تا را کاري نداريم. اين سومي اگر وجود واقعي نباشد و وجود ذهني باشد شما ماهيت متحيثه را چکار ميکنيد؟ اين جوابي است که بيان فرمودند.
پرسش: ...
پاسخ: بله قسم سوم است.
پرسش: ...
پاسخ: نه. چون ايشان فرمودند که اگر خاطرتان باشد الآن ما آن قيد را هم ميخوانيم «سواءا سواءا سواءا» همين جا بود. سواءا قيد باشد سواءا جزء باشد سواءا تقيد باشد تقييد باشد هر چه که ميخواهد باشد اگر ماهيت ملحوظه مع الوجود شد اين ضرورت بشرط محمول دارد. چون ضرورت بشرط محمول دارد واجب است. چون واجب است عدم برايش ممتنع بالذات است. چون عدم برايش ممتنع است به جهت اجتماع نقيضين، اين ميشود واجب بالذات، اما هر واجب بالذاتي که واجب بالذات ضرورت ازلي نيست. اين جواب جناب صدر المتألهين است.
پرسش: ...
پاسخ: ما يک ماهيت داريم بنام مثلاً ماهيت انسان. اين با وجود ميخواهيم بررسي کنيم. آيا وجود جزء اين شده؟ يعني به صورتي که اين ملحوظ ما ماهيت مع الوجود است که اين وجود جزئش شده باشد. در اين صورت آن روشنترين وضعي است که ضرورت بشرط محمول را با خودش دارد. عدهاي گفتند که اگر اين قيد باشد ولي اين قيد خارج باشد يعني چه؟ يعني ماهيت را ما لحاظ ميکنيم قيد وجود را هم داريم اما اين قيد وجود جزئش نشده مدخليتي هم در اين ندارد، يک ارتباطي باهم دارند، آيا اگر يک ماهيت با يک قيدي ارتباط پيدا کرد آيا لحاظ اين دو باهم ضرورت به شرط محمول ميسازد؟ واجب بالذات ميسازد؟ اين يک صورت.
يک صورتش اين است که نه، اين قيد اين نيست يعني اين وجود قيد ماهيت نيست بيرون است «تقيد جزء و قيد خارجي». تقيد يعني چه؟ يعني اين ماهيت خودش يک تعهدي با وجود دارد ولي هنوز وجودش نيامده است.
پرسش: پس خارجي است.
پاسخ: خارجي است «تقيد جزء و قيد خارجي».
پرسش: قيد خارجي بوده تقيد هم خارجي بود.
پاسخ: اما آن قيد خارجي اين تقيد را نگفتيم براي اين دارد. يعني اين را ما با آن قيد لحاظ ميکنيم اما قيد در حد شطريت و جزئيت نيست.
پرسش: تقييد هم نيست.
پاسخ: تقييد هم نيست.
پرسش: ...
پاسخ: «تقيد جزء و قيد خارجي» اما آن فرض اول اين است که آن قيد اصلاً خارج است. آن که خارج هست اين هم مقيد نيست. مقيد به آن نيست که آن را با اين لحاظ بکنيم بلکه يک نوع ارتباطي را ميخواهيم ماهيت با وجود داشته باشيم همين. چون حد اقلش همين است که قيد باشد و تقيد هم نباشد. بعد تقيد باشد بعد جزئيت باشد اين سه مرحله است.
پرسش: ... بالاخره ارتباط مّايي بايد باشد ...
پاسخ: بله ارتباط دارد. فرقش به اين است که شما اين ماهيت را بالاخره بايد با اين وجود براساس اين اعتبارات ثلاث نگاه کنيد. يک اعتبارش اين است که اين اعتبار روشني است که اين وجود آمده جزء اين شده شطرش شده ما الآن بخواهيم لحاظ بکنيم اين را حتماً بايد با وجود لحاظ کنيم.
پرسش: ...
پاسخ: بله اين جزئيت است. دو: ماهيت را لحاظ ميکنيم تقيد به او دارد «تقيد جزء» ولي قيد خارج است. يعني چه؟ يعني اين نسبتي که بين ماهيت و وجود هست از ناحيه ماهيت اين تعهد هست.
پرسش: تعهد را بايد داشته باشد.
پاسخ: بله، ولي آن وجود را ندارد آن جزء نيست. در حد جزء نيست. «تقيد جزء».
پرسش: پس اين ماهيت بايد حتماً ... با خودش همراه داشته باشد ولو خارجي.
پاسخ: همراه که ارتباط داشته باشد. همراهي چون همين همراهي سه جور است. همراهي روشن «علي نحو الشطرية و الجزئية» است. همراهي متوسط «تقيد جزء و قيد خارجي». همراهي ضعيف همان است که قيد خارج باشد و مدخليتي براي او نداشته باشد. اين سه نوع است. خود ايشان هم فرمودند.
پرسش: ...
پاسخ: اينجايي که عبارت مدام ميگفت «سواءا سواءا» اينجا بود. اين را ببينيد صفحه 268 پاراگراف سطر هفت هشت تا مانده به آخر «فانّ الممکن الوجود سواءا کان حيثية الوجود له بحسب التقييد و الجزئية أو بحسب التعليل و الشرطية لابد له من الوجود لا يتصور انفکاکه عنه» اين است. اين «سواءا کان»هايي که اينجا گفته جواب الآن جناب غزالي است. جناب غزالي، شما سه تا اعتبار درست کرديد، يک اعتبار درست است وقتي با ماهيت «من حيث هي» لحاظ شده است. بله، وجود وقتي با ماهيت «من حيث هي» لحاظ شده، اصلاً حيثيت امکاني دارد و ما ضرورت بشرط محمول نداريم. ولي وقتي ماهيت را با وجود لحاظ ميکنيم همين که معيت شده به هر نحوي ميخواهد باشد. به قيد جزئيت باشد شرطيت باشد قيديت باشد تقيد باشد هر چه که ميخواهد باشد اين ضرورت به شرط محمول درست ميکند و در حقيقت باعث ميشود که اين واجب بشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله تقيد است. «تلبسّها تقيد» دارد.
پرسش: ...
پاسخ: ارتباط دارد بينيد ارتباط در حد تقيد نيست در حد جزئيت هم نيست.
پرسش: در حد چيست؟ چه ارتباطي دارد؟
پاسخ: ما ملحوظ ميکنيم ميگوييم ماهيت مع الوجود. حالا اين وجود آيا با آن هست؟ به معناي اينکه بدون آن چون قيد شد، اگر قيد باشد. يا شطر باشد يا شرط باشد. الآن اينجا اين را ملاحظه کنيد «سواء کان حيثية الوجود للممکن بحسب التقييد و الجزئية» الآن ايشان آمده تقييد و جزئيت را يکي گرفته است. «أو بحسب التعليل و الشرطية» يا به حسب اينکه اين از ناحيه علت برايش آمده است. به حسب تعليل آمده است. يا به حسب شرطيت است.
پرسش: ...
پاسخ: کمي داريد معطل ميکنيد. ببينيد وقتي ما داريم فرض ميکنيم بايد تمام اين فروض را در ذهنتان باز کنيد. شرط با مشروط. قيد با مقيد. جزء با اصل. اينها را بايد باهم. يک امر جامع وجود دارد و آن معيت است. اين معيت چند نوع است. جناب صدر المتألهين ميفرمايد که معيت هر نوع لحاظ بشود شطريت باشد شرطيت باشد تقييد باشد به حسب التعليل و العلية باشد به هر نوعي که باشد «سواءا کان» اين حيثيت شما فقط هر وقت ميخواهيد ماهيت را ملاحظه کنيد ماهيت را با وجود بايد ملاحظه کنيد.
«و فساده يظهر بالتدبُّر فيما أسلفنا بيانه من أنّ الكلام ليس في امتناع أحد الطرفين بالقياس إلي الطرف الآخر بحسب ما يعتمله الذهن» بگوييد که ذهن آمده بين ماهيت و وجود ارتباط برقرار کرده، نه! اينجوري نيست. ما ميخواهيم ببينيم اين ماهيت مع الوجود يعني در خارج اين چه نحوه ارتباطي با هم پيدا ميکنند؟ اين «ليس في امتناع أحد الطرفين بالقياس إلي الطرف الآخر بحسب ما يعتمله الذهن» البته اگر کسي وجود را يک مفهوم انتزاعي بداند هرگز نميتواند ماهيت را با وجود در خارج ببيند. چرا؟ چون وجود يک مفهوم اعتباري شد. يک امر انتزاعي شد. لذا از همين اول دارد ريشهاش را ميزند و ميگويد فکر نکنيد که اين معيتي که ما ميگوييم به حسب «ما يعتمله الذهن» ذهن بيايد اين را درست بکند و مرکّب بکند. «بحسب ما يعتمله الذهن من دون محاذاته» اين طرف آخر «لما هو الواقع، كما ينادي إليه كلام هذا القائل» آن کلام سخيفي هم که قول اول جواب اول بود که بعد از جواب ملاصدرا بود هم به همين نظر داشته است.
پس چيست؟ جناب صدر المتألهين، شما که ميگوييد اين رابطه، نه آقا! ميفرماييد که «بحسب ما يعتمله الذهن» نيست «بل المنظور إليه في الطرف الآخر نحو وقوعه في نفس الأمر» آقا، ماهيت در خارج در نفس الامر چگونه وقوع دارد؟ حالا يا با وجود قيداً يا شطراً يا شرطاً يا معلولاً و نسبت با علت، هر جوري که بخواهد باشد اگر ماهيت مع الوجود في الواقع لحاظ شده است ما يک حقيقت بيشتر نداريم و آن ماهيت مع الوجود است. هر جور که ميخواهد باشد. اين ماهيت مع الوجود عدم برايش ممتنع است و وجود برايش بالذات است. «بل المنظور إليه في الطرف الآخر نحو وقوعه في نفس الآخر فإنَّ الذات المتلبّسة بالوجود» ذاتي که تلبس به وجود پيدا کرد، اين تلبّس يا کامل است مثل شطريت و جزئيت. يا کامل نيست مثل «تقيد جزء و قيد خارجي» يا مثل ارتباط معلول و علت و امثال ذلک است. «مثلاً سواءاً أُخذت علي الوجه الثاني» که قيد است و جزء نيست. «أو علي الوجه الثالث» که جزء است اينجا در اين دو سه حال «يستحيل عدمه في الواقع». تمام شد و رفت. وقتي عدم برايش ممتنع بود يعني عدم ممتنع است براي او. وقتي عدم ممتنع شد يعني وجوب بالذات است. وقتي وجوب بالذات شد ميشود واجب الوجود. البته با واجب الوجود اصلي فرق ميکند.
«و ظاهر أنَّ موضوع أحد الطرفين هو بعينه ما يقاس إليه الطرف الآخر» شما از يک طرف ميخواهيد بگوييد که ماهيت خارج، از يک طرف ميخواهيد آن طرف را يک امر ذهني بگيريد. اينکه نميشود. نه، ماهيت ملحوظه مع الوجود در خارج است. نميتوانيد وجودش را خارجي ندانيد ذهني بدانيد «بحسب ما يعتمله الذهن» بدانيد اين ماهيت را خارجي بدانيد.
«و ظاهر أنَّ موضوع أحد الطرفين» چه طرف وجود باشد چه طرف عدم. موضوعش يعني «ماهيت مع الوجود» «هو بعينه ما يقاس إليه الطرف الآخر» ببينيد الآن اينجا شما چگونه ميگوييد که وقتي ماهيت با وجود ملاحظه کرديد اينجا چه ميشود؟ ميگوييم ضرورت به شرط محمول ميشود. اين ضرورت به شرط محمول است. عدم را هم بايد به همين لحاظ نگاه کنيد. وقتي عدم را ميگوييم در آن ممتنع است، به لحاظ واقع است اجتماع نقيضين نميشود که يک طرفش در خارج در ذهن باشد. اجتماع نقيضين هر دو يا در ذهن هستند يا در خارج. گرچه در اجتماع نقيضين در هر کجا باشد محال است، ولي اگر يک طرف موضوع ما و سه طرف اوّلي ما گفتيم ماهيت مع الوجود، اين را در خارج ديديم، آن را گفتيم عدم برايش ممتنع است اين را در ذهن بگيريم اينکه نميشود.
«و ظاهر أنَّ موضوع أحد الطرفين هو بعينه ما يقاس إليه الطرف الآخر و يحكم بامتناع لحوق ذلك الطرف به» اگر از يک طرف شما گفتيد که ماهيت مع الوجود ضرورت بشرط محمول دارد واجب است، از طرف ديگر هم بايد بگوييد که عدم هم به لحاظ اين ميشود ممتنع. چرا؟ چون عدم نقيضش است وقتي اين بود عدم نبايد باشد. پس بنابراين هر دو را بايد در خارج لحاظ بکنيد تا اجتماع نقيضين درست بشود. «و يحکم بامتناع لحوق ذلک الطرف» که عدم باشد «به» به اين ممکن «امتناعاً ذاتيّاً» اينجا دارد جواب قاطع و روشن خودش را ميدهد.
ميگويد: آقاي غزالي، شما اصالة الماهوي هستي مبارکت باشد، وجود را قبول نداري بسيار خوب؛ اما ما از شما سؤال ميکنيم اين ماهيت متحيثه به حيثيت از جانب فاعل و علت آن کسي که جاعل است اين ماهيت متحيثه چيست؟ ماهيت متحيثه در حد ماهيت «من حيث هي» که نيست. شما ميگوييد شجري که در خارج است ماهيت متحيثه است. آفرين بر شما، متشکر هستيم! شما اول بفرماييد که آيا ماهيت متحيثه با ماهيت «من حيث هي» فرق دارد يا ندارد؟ يک فرق روشن دارد. ماهيت «من حيث هي» که حيثيتي نسبت به جاعل ندارد. الآن اين ماهيت متحيثه شد و نسبت به جاعل پيدا کرد. وقتي اين حيثيت را پيدا کرد، چه شد؟ آمد در خارج. چون قبلش که در خارج نبود. قبلش چون با جاعل مرتبط نبود، در خارج نبود. حالا که ارتباط با جاعل گرفته، آمده در خارج. ما الآن اين را داريم بحث ميکنيم، آقاي غزالي از اينجا بيرون نرو. عدم نسبت به اين ماهيت ملحوظه متحيثه به حيثيت وجود چه نسبتي دارد؟ همين را به ما بفرماييد. ما کار ديگري نداريم.
نه در ذهن برو و نه به مفهوم ذهني وجود فکر کن، بگذار کنار. ما ميگوييم اين ماهيت متحيثه به حيثية الوجود آيا اين ضرورت به شرط محمول دارد يا ندارد؟ اگر به ضرورت محمول دارد ميشود واجب بالذات عدم برايش ممتنع ميشود و امثال ذلک.
«و ليس المراد من التحيّث بأحد الطرفين» حالا طرف وجود يا عدم «في الاعتبار الثاني أن يؤخذ مفهوم التحيّث» ميگوييم که نسبتش با مفهوم وجود شده. «و يضمّ إلي أصل الذات» يعني اين مفهوم با اصل ذات ضميمه شده است. «حتّي يحصل منه مركب اعتباري» ما مرکّب اعتباري نداريم ما مرکّب حقيقي داريم. ماهيت مع الوجود در خارج هست ما از اين وجود داريم حرف ميزنيم. ما ميخواهيم که آيا اين وجود، وجود برايش ضرورت دارد يا نه؟ اين وجود عدم برايش ممتنع است يا نه؟ ما از اين وجود داريم حرف ميزنيم که «و يضم إلي» يعني ضميمه شده است اين تحيث به اصل ذات «حتي يحصل منه مرکب اعتباري» که اگر شما اين را بخواهيد در حد مفهوم بداني يک مرکب اعتباري حاصل ميشود «و حكم بوجوب عدمه» و حکم بکني به وجوب عدم. ايشان در مورد دومي حکم کرده بود به وجوب عدم. ملاحظه بفرماييد درس ديروز را بياوريد لطفاً.
«و العدم ممکن له و الواقع واجب» همين عبارت پاراگراف سوم دو سه سطر قبل از ثالثها. «مثلاً إذا اعتبر الممکن الموجود من حيث انّه موجود فالعدم ممکن له بل واقع واجب» گفته که چرا عدم واجب ميشود برايش؟ براي اينکه او را با مفهوم وجود سنجيده است. ماهيت را چون با مفهوم وجود سنجيده پس ماهيت در خارج وجود ندارد. وقتي وجود نداشت پس عدم برايش امکان دارد بلکه واجب است برايش. آقاي غزالي، کجا هستي تو؟ ما از ماهيت مفهوم وجود حرف نميزنيم. ما با ماهيت «مع الوجود في الخارج أو مع الحيثية التي جعلت من ناحية الجاعل» داريم بحث ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: اين تمام شد. «و قيل بتعدّد موضوع» ما که گفتيم موضوع واحد است. موضوع در هر دو طرف واحد است ماهيت مع الوجود. اين ماهيت مع الوجود اگر وجود را با آن سنجيده باشيم ميشود اين. اگر عدم با آن سنجيده بشود ميشود اين. اما اگر بگوييم که «و قيل بتعدد موضوع المتقابلين فالمراد من الذات المتلبّسة بأحد الطرفين كالوجود مثلاً هو اعتبار تلك الذات علي وجه يكون» اين ذات «مصداقاً لما يعبّر عنه و يحكي عنه العقل بهذا المفهوم الذهني الّذي هو مفهوم التحيّث بهذا الطرف» بعضي گفتند که آقا،
پرسش: ...
پاسخ: يعني مستفاد از حرف غزالي است. چرا؟ براي اينکه جناب غزالي ببينيد شايد تفوّه به اين فرمايش نکرده باشد اما استفاده ميشود. ايشان چرا گفته طرف عدم واجب است؟ ممکن بلکه واجب است، چرا؟ چون ديده که ما ماهيت داريم مع الوجود. وجود هم که در ذهن است. پس عدم برايش ممکن است يا واجب است. اينجوري حرف زده است. الآن دارد با او صحبت ميکند جناب صدر المتألهين که بعضي اينجوري گفتند و بعد اين حکم را کردند. اين اشتباه است که شما فکر کنيد ما ماهيت را مع المفهوم الوجود داريم لحاظ ميکنيم.
«و قيل بتعدّد موضوع المتقابلين فالمراد من الذات» گفتند که ذات در يکي «المتلبّسة بأحد الطرفين كالوجود مثلاً هو» موضوع يکي از طرفين چيست؟ «اعتبار تلك الذات علي وجه يكون» اين ذات «مصداقاً لما يعبّر عنه» يعني اين مفهوم بر اين مصداق صادق است. اين صرفاً مفهوم بر آن صادق است همين. براي اينکه واقعاً واقعيت خارجي ندارد. اينجور معتقد بودند. اصالة الماهويها ميگويند که اين مفهوم وجود فقط بر اين ماهيت صادق است و ماهيت مصداق مفهوم وجود است. اينجوري ميگويند که وجود در خارج وجود ندارد. پس ميگوييم که شما چطور ميگوييد که شجر موجود است؟ پس اين موجود مصداق ندارد؟ ميگويند چرا، مصداقش همين ماهيت است. ذات را مصداق مفهوم وجود ميدانند.
«و قيل بتعدّد موضوع المتقابلين» يعني آن دو طرف، طرف وجود و طرف عدم. «فالمراد من الذات المتلبّسة بأحد الطرفين كالوجود مثلاً» ذات چيست؟ «هو اعتبار تلك الذات علي وجه يكون» اين ذات «مصداقاً لما يعبّر عنه» اين حقيقت وجود نيست مصداقي است فقط «و يحكي عنه العقل بهذا المفهوم الذهني» وقتي شما ميگوييد شجر موجود است يعني چه؟ يعني مفهوم شجر بر آن صادق است تمام شد و رفت. وقتي ميگوييد شجر موجود است يعني مفهوم شجر بر ماهيت شجر صادق است و ماهيت شجر مصداق مفهوم شجر است «و يحکي عنه العقل بهذا» اين را اينجوري ميگويند.
وقتي اينجوري گفتند در حقيقت وجود در خارج نيست پس يک موضوع ديگري شده است. «و يحکي عنه العقل بهذا المفوم الذهني الّذي هو مفهوم التحيّث بهذا الطرف» در جواب ميگويند: «و لا شبهة في أنَّ الذات المأخوذة علي هذا الوجه الذي يمكن الحكاية عنها بحسبه بما ذكر يمتنع لحوق الطرف الآخر له بالذات» اگر شما چنين لحاظي داشته باشيد که فقط ميتواند حکايت بکند طرف آخر که امتناع باشد براي او بالذات نميتواند باشد. چرا؟ چون شما گفتيد ماهيت مع الوجود و اين وجود را هم مفهوم گرفتيد. عيب ندارد، وقتي ماهيت مع الوجود شد و اين وجود مفهوم شد، نميتواند عدم هم باز بيايد کنارش بنشيند. اين در فضاي ذهن هم اجتماع نقيضين ميشود.
يک وقت است ما که لحاظ خارجي داريم هيچ. لحاظ خارجي بگذاريم کنار. با شما که صحبت ميکنيم شما لحاظ ذهني داريد. حتي متحيث به حيثيت ذهني ميدانيد بسيار خوب. آيا در اين فرض، عدم ميتواند برايش ممتنع باشد؟ بله، عدم بايد برايش ممتنع باشد. چرا؟ چون اين ماهيت ملحوظ شد لااقل مع مفهوم الوجود. مفهوم وجود که شد، عدم ديگر نميتواند بيايد.
پرسش: عدم ذهناً هم ممتنع است.
پاسخ: بله. اجتماع نقيضين ذهني است. «و لا شبهة في أنَّ الذات المأخوذة» ببينيد اين ذاتي که مأخوذ است «علي هذا الوجه الذي يمكن الحكاية عنها» ذات «بحسبه» اين مأخوذ «بما ذكر» که در حقيقت با ماهيت است «يمتنع لحوق الطرف الآخر له بالذات» نميتواند همين ماهيتي که مأخوذ است مع الوجود و مع مفهوم الوجود، همين هم دوباره ملحوظ باشد مع العدم.
اين يک شبهه بود. شبهه ديگر اين است که «و لا شبهة أيضاً أن ليس في تلك الذات المحكي عنها بما ذكرناه تركيب بحسب الواقع إلاّ في الاعتبار الذهني حتّي» پس ما ترکيب نداريم. شما آمديد دو تا مفهوم را کنار هم گذاشتيد. حقيقتاً ترکيب نيست. آمديد ماهيتِ مع مفهوم الوجود را لحاظ کرديد. ماهيت مع مفهوم الوجود که ترکيب حقيقي درست نميکند. در حالي که بحث ما در ترکيب حقيقي است. «و لا شبهة أيضا أن ليس في تلک الذات» يعني ذاتي که «مع مفهوم الوجود» شد «المحکمي عنها» که حکايت ميشود از اين ذات به وجود «بما ذکرناه» «ليس في تلک الذات ترکيب بحسب الواقع الا في الاعتبار الذهني» بله مگر اينکه شما در ذهنتان بگوييد که ما آمديم بين ماهيت با مفهوم وجود، در ذهنمان يک چيزي را جمع کرديم. «حتي يختلف موضوع الطرفين».
روشن شد که «فثبت الامتناع الذاتي للطرف الآخر» امتناع ذاتي يعني چه؟ يعني چون وجود براي اين ماهيت مأخوذه مع الوجود ضرورت پيدا کرد، عدم برايش ممتنع است بالذات. «فثبت الامتناع الذاتي للطرف الآخر و من امتناعه الذاتي يلزم الوجوب الذاتي لمقابله» ببينيد اين تقابل بود که از اول هم بود. مشکل ما همين تقابل است که آمد آقاي متوهم چه گفت؟ گفت شما ميفرماييد که ضرورت بشرط محمول وجوب درست ميکند بسيار خوب. اين وجوب لاحق است بسيار خوب. اما شما ميگوييد که اين وجوب لاحق بالذات است، اين وجوب لاحق که بالذات است يعني عدم برايش ممتنع است بالذات، چرا؟ چون اجتماع نقيضين محال است. اگر يک طرف وجوبش ذاتي شد عدمش هم ذاتي ميشود. پس عدم برايش ممتنع است. چيزي که عدم هم برايش ممتنع است ميشود واجب الوجود. پس اين ممکن شد واجب الوجود ذاتاً.
اين جوابش اين است که «فثبت الامتناع الذاتي للطرف الآخر و من امتناعه الذاتي يلزم الوجوب الذاتي للمقابله» که طرف وجود باشد. اين توهم آقايان، توهم بزرگي است و در حقيقت ميخواهد ممکن بالذت را در حد واجب بالذات درست کند و آن هم واجب بالذات ازلي و جناب صدر المتألهين يک سدّ محکمي بين واجب بالذات و واجب بالذات بالأزل تفاوت گذاشته و اين توهم را پاسخ گفته است.
همچنان ما در اين فضا هستيم إنشاءالله اين بحث عزيز و شريف هستيم براي جلسه بعد.