1403/02/09
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ فصل 16/ وهم و تنبيه
«قال في تأليف سمّاه تهافت الفلاسفة إن قياس الطرف الآخر الي الممکن له اعتبارات»؛ در فصل شانزدهم از فصول منهج ثاني در بحث مواد ثلاث به احکام ممکن بالذات رسيديم. ممکن بالذات احکامي دارد که از جمله آن همين است که ممکن ملحوف است به وجوبين و بالامتناعين. وجوبين يک وجوب لاحق است و وجوب سابق و امتناعين هم همينطور، امتناع سابق و امتناع لاحق است.
اما الآن بحث اين است که نسبت بين اين وجوب و وجود با خود آن ممکن چگونه است؟ اين را هم در ابتداي فصل شانزدهم خوب باز کردند. اتفاقاً همه مواردي که الآن آقايان ديگران به عنوان مجيب دارند جواب ميدهند، با تبييني که جناب صدر المتألهين کردند بسيار فاصله دارد و تبيين جناب صدر المتألهين خيلي روشنگر است. ملاحظه بفرماييد ما يک ماهيتي داريم که اين ماهيت وجوب سابق دارد و وجوب لاحق. وجوب سابقش بدون ترديد بالغير است از ناحيه علت آمده ولي وجوب لاحقش يک وجوب بشرط محمول است که وجوب وجودِ بشرط محمول ميشود وجوب بالذات و ضرورت بالذات. همين جا منشأ اين توهم شده که اگر يک وجودي براي يک ممکن و ماهيت در حد وجوب بالذات و ضروري باشد و آن ماهيت و ممکن را با آن وجود با اين وصف بشناسيم که واجب بالذات ميشود، طبيعي است که واجب بالذات امري است که عدم برايش ممتنع است و آن چيزي که عدم برايش ممتنع است ميشود واجب الوجود و شما آمديد ممکن بالذات درست کنيد در حالي که واجب الوجود درست شده است.
اين توهم را عرض کرديم در چند جاي فلسفه جا پيدا کرده و پاسخهاي خاص خودش را هم دارد. اينجا هم يک پاسخ روشني را جناب صدر المتألين دادند و آن فرق روشن بين ضرورت ذاتيه و ضرورت ازليه است. واجب الوجود بالذات داراي ضرورت ازليه است اما ممکني که به شرط وجود است داراي ضرورت بشرط محمول و مادام الذات است و مادام الذات کجا و ضرورت ازليه کجا؟ در ضرورت ازليه عدم ذاتاً براي ممتنع است به معناي اينکه هيچ حيثيت وجودي از ناحيه غير نيامده است. اما واجب بالذات با واجب بالغير جمع ميشود در اينجا. وجودي است که از ناحيه غير آمده، حالا اين ماهيت را با اين وجودي که از ناحيه غير آمده مورد بررسي و ارزيابي قرار ميدهيم ميگوييم اين ماهيتي که به شرط وجود است به شرط محمول است ضرورت ذاتيه دارد.
اگر چيزي را شما بشرط چيز ديگري ديديد هر چه باشد حالا بشرط باشد به وصف باشد به قيد باشد تقيد باشد هر چه که باشد اين ماهيت که بشرط وجود ديده است ميشود ماهيت ذاتي و ضرورت ذاتي پيدا ميکند و هر ضرورت ذاتي هم که ضرورت ازليه ندارد. اين جواب قطعي و پاسخ روشني است که جناب صدر المتألهين دادند که اگر ممکني در سايه ارتباط با علّتش وجوب پيدا کرد، اين وجوب بالذات به لحاظ بشرط محمول مادام الذات برميدارد و چيزي که مادام الذات برميدارد ضرورت ازليه ندارد. اين کل ماجرا است.
اما ديگران که با اين توهم شديد برخورد کردهاند جوابهايي دادند که برخي از جوابها حتي از ميرداماد استاد مرحوم صدر المتألهين هم جواب ناتمام بود همانطوري که ملاحظه فرموديد.
جواب ديگري را از جناب غزالي دارند بيان ميکنند که اين جواب هم پراکندگيهاي فراواني دارد و اعتبارات مختلفي را دارد ايشان لحاظ ميکند که يک مقدار بايد شما همراهي بفرماييد همين پراکندگيها و پراکندهگوييهايي که مطرح شده را در حقيقت ما بخوانيم و ببينيم که نظر ايشان چيست و البته نهايتاً جواب صدر المتألهين را هم نسبت به ايشان داريم.
ملاحظه بفرماييد که قضيه چيست؟ ميگويند که ما يک ماهيتي داريم اين ماهيت ذاتاً مشخص است که وجود برايش ضرورت ندارد. نه وجود برايش ضرورت دارد و نه عدم. حالا اگر اين ماهيت را با يک وجودي ديديم، يک وجودي براي اين ماهيت بود، نسبت اين وجود با اين ماهيت اعتبارات مختلف دارد که الآن اين اعتبارات را دارند يکي پس از ديگري بيان ميکنند و حکم آن اعتبارات را هم مطرح ميکنند.
يکي از پرچالشترين مسائلي که در فرمايش جناب غزالي وجود دارد اين است که ايشان مثل همان جواب سخيف وجود را يک امر مفهومي و ذهني و انتزاعي ميداند. حساب بفرماييد که اصلاً اين مسئله به کجا ميرود؟ مرحوم صدر المتألهين اين ماهيت را مع الوجود الواقعي لحاظ کرده است. حالا فرضاً هم بگوييم وجود اصيل نيست، الآن اين ماهيت متحيثه از حيثيت فاعل و آن علت اين الآن در خارج موجود است اين ماهيت در خارج موجود است، ولو شما وجود را اصيل ندانيد. ولو وجود را اصيل ندانيد، اين ماهيت متحيثه به حيثيت وجود را حکم را بيان بفرماييد! نسبت اين وجود با ماهيت چيست؟
جناب غزالي که اصلاً وجود را در خارج محقق نميداند بلکه يک مفهوم انتزاعي و ذهني ميداند طبيعي است که اصلاً نميتواند چنين تصوري را داشته باشد. ما بحثمان اين است که اينکه ميگوييم ضرورت به شرط محمول يعني يک ماهيتي است يک ممکني است وجود برايش رسيده، از ناحيه غير هم رسيده، همه اينها را متوجه باشيم. اين ماهيت است، يک؛ اين ماهيت متحيث شده به حيثيت علت و فاعل و امثال ذلک و وجود پيدا کرده در خارج. ما ميگوييم اين ماهيتي که در خارج متحيث به حيث وجود شده اگر بخواهيم او را با وجود ملاحظه کنيم از باب ضرورت بشرط محمول اين وجود براي او ضروري است و ضرورت بالذات هم دارد مادام الذات است. حرف ما خيلي روشن است. حرفي که اين بزرگواران دارند خيلي روشن است.
جناب غزالي چون اصلاً وجودش براي يک امر حقيقي و اصيل نيست و اصلاً وجود در خارج يافت نميشود شما حساب بفرماييد اين ذهنيت ماهيت مع الوجود را دارد چگونه لحاظ ميکند؟ شما بفرماييد که ماهيت مع الوجود يعني مع الوجود الذهني. ماهيت مع الوجود الذهني ميشود ضرورت بالذات پيدا ميکند و ضرورت بشرط محمول. آن هم الآن جاي بحث و تأمل دارد. ولي ما فضاي بحثمان بايد روشن باشد خودمان را در گرداب و مردابي که اينها ايجاد کردند نيندازيم. الآن داريم ميرويم وارد مرداب و گرداب جناب غزالي ميشويم و اعتبارات مختلفي را که ايشان به لحاظ نسبت وجود با ماهيت دارند ميبينند را بررسي ميکنيم و بعد ميخواستم اين را ملاحظه بفرماييد بدانيد که اين ماهيت مع الوجود يعني وجود مفهومي و انتزاعي که فقط جايش در ذهن است و نه بيشتر.
«قال في تأليف سمّاه تهافت الفلاسفة» البته حضرت استاد در آن شرح متني که دارند ميفرمايند که ما هر چه در اين تهافت الفلاسفه جناب غزالي بررسي کرديم اين عبارت را نديديم. شايد آن دو تا تعبير است؛ يا اينکه آن نسخهاي که ايشان داشتند اين مطلب داخلش بوده، يک؛ يا اينکه نه، اين مطلب در يک کتاب ديگر جناب غزالي بوده و ايشان اينجا اين را آوردند.
«قال في تأليف سمّاه تهافت الفلاسفه» جناب غزالي در تأليفي که از آن به تهافت الفلاسفه ياد ميشود چنين چيزي دارند. ميگويند: «إن قياس الطرف الآخر الي الممکن له اعتبارات» لطفاً تصور بفرماييد اين بحث را که ميخواهند چه را مطرح بکنند؟ ببينيد بحث اين است که ما يک ماهيتي داريم که اين ماهيت مع الوجود است و الآن ميخواهيم بررسي کنيم که نسبت اين وجود با اين ماهيت چگونه است؟
آن وقت اين نسبت گاهي اوقات بين وجود و ماهيت صرفه است، يک بحث است. يک وقت وجود با ماهيت در ظرف وجود است، در شرايطي است که وجود براي او به صورت جزء آمده است، وجود براي او به صورت شرط است و نه شطر، و مسائل آن. اين اعتبارات مختلفي که الآن ايجاد ميشود براي اين است که ما وقتي ماهيت را با وجود لحاظ ميکنيم اين وجود گاهي اوقات با خود ماهيت مستقيماً ارتباط دارد، يک؛ گاهي وقتها ماهيت در ظرف وجود ارتباط دارد، دو؛ گاهي اوقات با ماهيت به گونهاي که وجود جزء وجودي او باشد، سه؛ گاهي اوقات وجود براي اين ماهيت قيد ميشود، چهار. اين اعتبارات مختلفي که الآن جناب غزالي دارند مطرح ميکنند براي اين است که ما اين ماهيت را ميبينيم. اين وجود را ميبينيم اما اين وجود را با اين ماهيت به لحاظهاي مختلف ميبينيم اعتبارات مختلفي در ميآيد.
حالا اجازه بدهيد ببينيم که آيا در نهايت آنچه که ايشان ميگويند که در حقيقت ما به اصطلاح نسبت بين ماهيت و وجود را نسبت ضروري ميدانيم در ميآيد يا نه؟
پرسش: همهاش هم ذهني است؟
پاسخ: همهاش هم ذهني ميشود. اين مشکل اصلي در حقيقت در همين جا است.
«قال في تأليف سمّاه تهافت الفلاسفة» گفتند چه؟ «إن قياس الطرف الآخر الي الممکن له اعتبارات» مراد از ممکن يعني ماهيت مع الوجود. آن وقت طرف آخر چيست؟ طرف آخر اين است که اگر اين ماهيت مع الوجود بود طرف آخرش ميشود عدم. آيا اين عدم براي اين ماهيت مع الوجود ممتنع است يا ممتنع نيست؟ مشکل اصلي اين است که ميگويند ممتنع است بالذات. اگر شما يک ماهيتي داشتيد اين ماهيت را مع الوجود لحاظ کرديد، براي اين ماهيت مع الوجود عدم ممتنع است بدون شک. عدم که ممتنع بود، اين امتناع عدم امتناع بالذات است، دو؛ هر چيزي که عدم برايش ممتنع بالذات باشد واجب الوجود است، سه؛ پس ماهيت ممکنه مع الوجود ميشود واجب الوجود. اين محذور اصلي از اينجا در ميآيد.
«قال في تأليف سمّاه تهافت الفلاسفة إن قياس الطرف الآخر الي الممکن له اعتبارات؛ احدها» يکي از اين اعتبارات چيست؟ «أن يقاس الي ذات الممکن من حيث هي» يک وقت است که اين روشنترين وضع است روشنترين صورت اين است که چه؟ که ما ماهيت مع الوجود را چگونه لحاظ ميکنيم؟ ماهيت مع الوجود را آن عدم را طرف آخر را، يعني عدم را با ماهيت منهاي وجود لحاظ ميکنيم. ببينيد الآن ماهيت مع الوجود هست ولي طرف آخر را وقتي ميخواهيم لحاظ بکنيم، عدم را وقتي ميخواهيم لحاظ بکنيم با ماهيتش فقط لحاظ ميکنيم نه ماهيت مع الوجود، چون اين صورت است. يک صورتش اين است که مع الوجود باشد. حالا مع الوجود در ظرف وجود باشد، در شطر وجود باشد در شرط وجود باشد، اينها فرق ميکند که باز هم اعتبارات مختلف است. اينکه ميگويند اعتبارات مختلفه، يعني همين.
پس اولين اعتبار چيست؟ که ما بگوييم طرف آخر که عدم است، اين عدم را براي ماهيت صرفه، نه ماهيت مع الوجود لحاظ بکنيم. اين حکم خيلي روشني دارد که اينگونه خواهد بود.
پرسش: ...
پاسخ: الآن فعلاً ميگويند چند تا اعتبار است. يک وقت آن طرف آخر که عدم هست را با ماهيت صرفه لحاظ ميکند، يک حکمي دارد. بعد با وجود لحاظ ميکند. وقتي با وجود شد، با شطر وجود و يا شرط وجود و يا ظرف وجود و امثال ذلک که هر کدام اعتبارات مختلفي دارند.
«احدها ان يقاس» يعني آن طرف آخر «الي ذات الممکن من حيث هي». «من حيث هي» يعني چه؟ يعني «مع قطع النظر عن الواقع فيها» که آيا واقع وجود دارد يا وجود ندارد؟ چيست؟ ما داريم طرف آخر را که عدم است، با اين لحاظ ميکنيم و بدون نظر گرفتن وجودش. «أن يقاس» يعني مقايسه ميشود طرف آخر به ذات ممکن «من حيث هي مع قطع النظر عن الواقع فيها» در ذات واقع که آيا واقع وجود دارد يا ندارد؟ «و بهذا الاعتبار» اگر اين لحاظ را بکنيم «يکون» اين طرف آخر. اسم «يکون» طرف آخر است. «يکون طرف الآخر ممکنا» براي اين ذات. «في ذلک الوقت بل في جميع الاوقات» هر وقت شما اين طرف آخر يعني عدم را با ماهيت ممکنه چه «مع الوجود» چه بدون وجود چه ظرف وجود، هر چه، در اين اوقات در همه اوقات، ولي ماهيت من حيث هي را، نه ماهيت مع الوجود را، لحاظ بکنيد حکمش چيست؟ حکمش امکان است. اصلاً بحث امتناع بالذات پيش نميآيد تا بگوييم آن واجب بالذات ميشود.
ببنيد اين نگرانياش اين است که اگر طرف آخر ممتنع بالذات شد اين طرف ميشود واجب بالذات. وقتي واجب بالذات شد ميشود واجب الوجود معاذالله. لذا اينجاست که ميگويد اين طرف آخر براي ماهيتِ مع الوجود چه حکمي دارد؟ ديگران ميگويند چون ضرورت بشرط محمول است ماهيت يعني عدم ممتنع است. وقتي عدم ممتنع بالذات شد، اين ميشود واجب الوجود بالذات اين مسئله است. ولي الآن اجازه بدهيد که آن اعتبارات قبلي را کاري نداشته باشيم، مستقيم برويم اعتباراتي که جناب غزالي دارند مطرح ميکنند.
«أحدها: أن يقاس إلي ذات الممكن من حيث هي مع قطع النظر عن الواقع فيها، وبهذا الاعتبار يكون» اين طرف آخر «ممكناً لها في ذلك الوقت بل في جميع الأوقات» اين يک تمام شد که روشن است. اين را ما هم قبول داريم، تمام شد.
دوم: «و ثانيها:» يعني اعتبار ثاني «أن يقاس» طرف آخر «إليها» يعني به ذات ممکن اما «بحسب تقييدها بالطرف الواقع» يعني مقيد است. الآن ميگويند که اين قيد آيا دخالت دارد يا ندارد! «بحسب تقييدها بالطرف الواقع، علي أن يكون قيداً لا جزءاً» قيد است جزء نيست. ببينيد که چکار کرد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اجازه بدهيد
پرسش: «تقيد جزء و قيد خارجي»
پاسخ: بله، يعني چه؟ يعني ما الآن پس ملاحظه بفرماييد آقايان، هر چه تصوير روشن برداشته باشيم حکم هم براي ما روشن است. اين ماهيت را داريم، اين ماهيت مع الوجود است. اما آيا وجود جزء اوست يا قيد اوست؟ ميگويند قيد است جزء نيست. آيا در اينجا طرف مقابل يعني عدم چه نسبتي با اين پيدا ميکند؟ حکمش را دارند بيان ميکنند. «أن يقاس إليها بحسب تقييدها بالطرف الواقع، علي أن يكون» اين وجود «قيداً لا جزءاً».
حالا اين «و حينئذٍ إن اعتبر ثبوت الطرف الآخر لنفس الذات المقيّدة بذلك الطرف من حيث هي من غير أن يكون للتقييد دخل فيما ثبت له الطرف الآخر، يكون ممكناً لها دائماً» در اين صورت هم باز آن طرف آخر برايش حيث امکاني پيدا ميکند و عدم برايش ممتنع نخواهد بود و امکان دارد. چرا؟ چون آن وقتي که اين وجود ميآيد جزء ماهيت و اين قيد دخالت ميکند و جزء ماهيت ميشود اين وجود، آنجاست که عدم برايش ممتنع ميشود. اما اگر دخالت نکند اين تقيد داشته باشد، اين ضرورت ندارد که عدم برايش ممتنع باشد. الآن عدم برايش ممکن است.
پس يک بار ديگر ملاحظه کنيد، «و حينئذ» صورت مسئله را تصور فرموديد؟ اين است که ما ماهيت داريم، مع الوجود است، اما وجود قيد است و نه جزء. اين صورت است. «أن يقاس إليها بحسب تقييدها بالطرف الواقع» اما «علي أن يكون» به اين صورت که اين وجود «قيداً لا جزءاً» حالا اينجا حکم چيست؟ «و حينئذٍ إن اعتبر ثبوت الطرف الآخر لنفس الذات المقيّدة بذلك الطرف» نه اينکه قيد داخل باشد، مقيد باشد تقييد باشد نه قيد داخل باشد. «لنفس الذات المقيدة بذلک الطرف من حيث هي»، اينجا ويرگول بگذاريد «من غير أن يكون للتقييد دخل فيما ثبت له الطرف الآخر، يكون ممكناً لها دائماً».
پس اگر ما ماهيت را مع الوجود ديديم اما وجود را براي ماهيت جزء ندانستيم بلکه ماهيت تقيد به وجود داشته باشد، طرف آخر که عدم باشد در اين حالت هم باز برايش ممکن است. اين هم صورتي ديگر. «يکون ممکنا لها دائماً و ممتنعاً لها بالغير في ذلك الوقت» بله در اين وقتي که «تقيد جزء و قيد خارجي» در حقيقت اين ممکن است ممتنع بالغير بشود که از ناحيه غير برايش امتناع حاصل ميشود، ولي ذاتاً ممکن بالذات است. اين تمام شد. اين اعتبار دوم بود.
سوم: اما در همين فرض هستيم. اين «إن اعتبر» به آن «حينئذ إن اعتبر» برميگردد. پس صورت ما چيست؟ صورت ما اين است که ماهيت مع الوجود هست، يک؛ اين وجود همانطوري که بيان فرمودند «علي أن يکون قيدا لا جزءا» در اين صورت حکم اول را بيان کردند. دوم: اما «و إن اعتبر ثبوته لها» ذات ماهيت «لا من حيث هي بل من حيث تقيدها بذلك الطرف، فقد يكون الطرف الآخر ممكناً بالذات» يک وقت است که وجود قيد است، يک؛ يک وقت وجود تقيد است، دو؛ يک وقت است وجود جزء است. آن جايي که وجود قيد باشد را بيان کردند، جزء نيست. آن جايي که وجود باز هم جزء نيست اما ماهيت تقيد به او دارد، اين را هم حکمش را بيان ميکنند.
پرسش: ...
پاسخ: همچنان خارج است، چون بالا مقسم ما خارج بود. «الا ان يکون قيدا لا جزءا» مقسم ما اين است که در حقيقت قيد است. حالا اين قيد گاهي وقتها در حد قيد است و گاهي وقتها در حد تقيد است. قيد را گفتند، الآن در حد تقيد. «و إن اعتبر ثبوت الوجود للماهية» اما «لا من حيث هي بل من حيث تقيدها بذلک الطرف. و قد يکون الطرف الآخر» در اين حال چه ميشود؟ باز هم «ممکنا بالذات بل واقعاً» واقعاً هم همينطور است چرا؟ براي اينکه اين که ماهيت حقيقي مع الوجود که نشد. چون وجود جزئش که نرفته است. جزء تقيدش شده است.
پرسش: ...
پاسخ: يک وقت قيد است يک وقت تقيد. خاطر شما هست که «سواءا کان قيدا أو
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد يک وقت است که قيد هست براي ماهيت. يک وقت قيد نيست، جزء که هيچ. قيد هست براي ماهيت. يک وقت قيد نيست ولي ماهيت به آن مقيد است. اين دو تا را تفکيک کرده است. بين قيد و تقيد، با جزء که جدا است. اينکه شطر و جزء نيست رأسا جداست، لذا مقسم ما اين شده است. نگاه کنيد «علي أن يکون قيدا لا جزءا» حالا اين قيد که هست يک وقت قيد است به معناي اينکه جزء نيست يک وقت است قيد است يعني تقيد دارد اين دومي است.
«و إن اعتبر ثبوته لها لا من حيث هي بل من حيث تقيدها» اين ذات و ماهيت «بذلك الطرف» که طرف وجود باشد. آن وقت «فقد يكون الطرف الآخر» که همان عدم باشد «ممكناً بالذات بل واقعاً».
پرسش: بالاخره تقيد هم جزء نيست مثل قيد.
پاسخ: نخير، لذا عدم برايش ممتنع نيست و ممکن ميشود. «و قد يكون ممتنعاً بالذات» و گاهي اوقات ميتواند ممتنع بالذات باشد که کي است؟ الآن بيان ميکنند «مثلاً إذا اعتبر الممكن الموجود من حيث أنّه موجود، فالعدم ممكن له بل واقع واجب» ممکن ندارد واجب است. اگر موجودي وجود برايش قطعي بود عدم برايش قطعي ميشود. اگر وجود براي يک ماهيتي قطعي بود به ضرورت محمول بود عدم برايش ممتنع است.
«بل واقعاً و قيد يکون ممتنعاً بالذات مثلاً» کي ممتنع بالذات است؟ اين طرف آخر کي ممتنع بالذات است؟ «إذا اعتبر الممکن الوجود من حيث أنّه موجود» يعني وجود جزء او شده است. «فالعدم ممکن له بل واقع واجب» حالا اينجا الآن بحث ما اتفاقاً همين جا است. ولي ايشان چون واقعيت وجودي را قبول ندارد و مفهومي ميداد ميگويد اجتماع نقيضين پيش نميآيد. اجتماع نقيضين کي است؟ که وجود باشد وجود در خارج باشد عدم هم بخواهد در خارج باشد. اينجا اجتماع نقيضين است.
اصل توهم اتفاقاً همين جاست؛ يعني کل بار و ثقل کار اينجاست. متوهم چه گفت؟ گفت شما به ما بفرماييد که آيا وجود مع الماهيه ضرورت بشرط محمول دارد؟ بله. آيا ضرورت بشرط محمول به ضرورت ذاتي برميگردد؟ بله. يعني واجب بالذات است؟ بله. يعني عدم برايش ممتنع است؟ بله. اين که ميشود واجب الوجود. اينجوري توهم کرده بود!
اينها را ايشان تا انجا هم جلو آمده، ولي باز ميگويد که اجتماع نقيضين نميشود. چرا اجتماع نقيضين نميشود؟ چون ما در خارج که وجود نداريم! ملاحظه بفرماييد: «مثلاً إذا اعتبر الممكن الموجود من حيث أنّه موجود، فالعدم ممكن له بل واقع واجب» در چنين وقتي، وقتي وجود با ماهيت قاطي شد و جزء شد، واقع است و واجب ميشود. اما در عين حال «و لايلزم من هذا اجتماع النقيضين» چرا؟ اينجا مسئله است «لأنّ الموصوف بأحدهما الذات من حيث هي، و بالآخر الذات من حيث التقييد، و إذا اعتبر الممكن المعدوم من حيث هو معدوم فالوجود ممتنع له بالذات».
در اين هر سه فرضي که بيان شد ميفرمايد که اجتماع نقيضين پيش نميآيد. در آن فرضي که وجود جزء نباشد قيد باشد که ماهيت مع الوجود نشد. در آن فرضي که ماهيت مقيد باشد تقييد باشد باز هم که عدم برايش ذاتي نميشود و ممتنع نميشود، براي اينکه در حقيقت در خارج وجود ندارد، يک؛ و در اين حال هم باز بشطر وجود نيست که وجود جزء او باشد. در اين حالاتي که ماهيت را اينگونه ملاحظه ميکنيم و به اينگونه اعتبار ميکنيم اجتماع نقيضين پيش نميآيد.
«و لايلزم من هذا اجتماع النقيضين» چرا؟ «لأنّ الموصوف بأحدهما الذات من حيث هي»، يک؛ «و بالآخر الذات من حيث التقييد» در اين هر دو حال، ماهيت که هنوز وجود پيدا نکرده است. ماهيت به حيث تقييد که وجود پيدا نکرده است. ماهيت «من حيث هي» هم که وجود پيدا نکرده، پس بنابراين اينجا اجتماع نقيضين پيش نميآيد اصلاً.
اما صورت سوم: «و إذا اعتبر الممكن المعدوم من حيث هو معدوم فالوجود ممتنع له بالذات» حالا پراکندگي که عرض ميکنيم اين است. اين هم تازه خود عبارت جناب غزالي نيست. غزالي هم خوشنويس است خوشنگارش است انصافاً. هم غزالي خوشنگارش است هم جناب خطيب رازي واقعاً اينها انصافاً در نگارششان، جناب صدر المتألهين اصلاً آن قدر از جناب فخر رازي در اين نگارش استفاده کرده که خيليها ملاصدرا را متهم کردند که شما از روي اين رونويسي کردي؟ از بس خوشنگارش است از بس خوشتقرير است. حاج آقاي ميفرمايند که نوعاً خراسانيها همينطور هستند. محقق طوسي هم که مقرر اشارات شيخ بود همينطور بود. هيچ کس نميتواند اشارات را «و محقق عبارات الشيخ! و محقق مقاصد الشيخ!» اينجوري است.
خدا غريق رحمت کند مرحوم شهيد مطهري را، حاج آقا در ارتباط با شهيد مطهري ميگفت اين خوشتقرير است. مثلاً اصول فلسفه مرحوم علامه طباطبايي را شما نگاه ميکنيد، خيلي کتاب جانداري نيست. ولي به تقرير شهيد مطهري ميرسد و شرح ميکند اصول فلسفه را، ببينيد چه کتابي شده است! اين را ميگويند تقرير. يا حاج آقا تعبيرشان به تحرير است. تحرير يعني اين مطلب را آزادش ميکند.
پرسش: البته اينجا ميفرمايند که خيلي فرق است بين شهيد مطهري و محقق طوسي.
پاسخ: بله، خراسانيها اين امتياز را واقعاً دارند بدون تعارف. خراسان است فردوسي در صدر آنها ميدرخشد و آفتاب است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اينجور نميشود اين غزالي خيلي بزرگ است.
پرسش: از خراسان فيلسوف در نميآيد اگر هم در بيايد خوب در ميآيد.
پاسخ: «و إذا اعتبر الممكن المعدوم من حيث معدوم» در اينجا وجود «ممتنع له بالذات». اين دو نحوه از اعتبارات بود.
اما اعتبار سوم: «و ثالثها: أن يقاس» باز هم طرف آخر، يعني همان عدم «إليها» به ذات ممکن «مع تقييدها بحيث يكون المقارن جزءاً» يعني وجود جزء باشد. پس قبلي در حدي بود که وجود جزء نبود، قيد بود يا تقييد بود و امثال ذلک. اما سومي «و ثالثها: أن يقاس إليها مع تقييدها بحيث يكون المقارن جزءاً لما ثبت له الطرف الآخر، و يتأتّي فيه أيضاً التقسيمان المذكوران في الثاني» همانطور که ما گفتيم يک وقتي گفتيم که وجود جزء نيست يا قيد است يا تقيد است. اينجا هم همينطور است اين وجود يا به نحو جزئيت است يا به نحو ظرفيت دارد که حالت ظرفيت بيرون است. يا داخل است يا خارج است. «و يتأتّي فيه أيضاً التقسيمان المذکوران في الثاني» يعني در اعتبار ثاني. «و لزوم توهّم اجتماع النقيضين هنا أبعد» در اين فرض اجتماع نقيضين حتماً پيش نميآيد. چرا؟ چون همين که عرض کرديم با توجه به ذهنيت جناب غزالي که وجود را يک امر انتزاعي و مفهومي ميداند نه واقعي، ميگويد اجتماع نقيضين پيش نميآيد. چرا؟ «فقد حصل من ذلك أنّ ما وقع هذه الاعتبارات بالقياس إليه» آنچه که اين اعتبار به قياس اوست «في الاعتبارين الأوّلين ممكن بالذات، و في الأخيرين ممتنع بالذات، انتهي ما ذكر» در حقيقت سه تا شد قيد شد و تقيد شد و اينکه جزء باشد. الآن ميفرمايند که در فرضت جزئيت ما داريم بحث ميکنيم که وجود جزء ماهيت شده است.
ميفرمايند در اينجا اگر شما وجود را حالا ما داريم عرض ميکنيم با ذهنيت جناب غزالي که «و فساده يظهر» که إنشاءالله فردا ميخوانيم «يظهر بالتدبّر» که اين را دارند روشن ميکنند چرا اينجا ميگويند امتناع بالذات پيش نميآيد؟ آقا، اگر ماهيت داشته باشيم يک وجودي آن قدر آمده مقارن شده به تعبير ايشان مقارن شده شده شده شده جزء او. آيا ماهيت مع الوجود عدم برايش ممتنع ميشود بالذات، چرا ميگوييد اصلاً اينجا اجتماع نقيضين پيش نميآيد؟ چون ايشان ميگويد يعني غزالي که اين وجودي است که ذهني است.
«و ثالثها: أن يقاس إليها مع تقييدها بحيث يكون المقارن جزءاً لما ثبت له الطرف الآخر، و يتأتّي فيه أيضاً التقسيمان المذكوران في الثاني» يعني قيد و تقيد «و لزوم توهّم اجتماع النقيضين هنا أبعد» اين تمام شد. چرا؟ اين «هنا أبعد» را ما إنشاءالله در مقام «و فساده يظهر» که جناب صدر المتألهين ميفرمايند بيان خواهيم کرد که چرا اصلاً اينجا اجتماع نقيضين پيش نميآيد؟ «و لزوم توهّم اجتماع النقيضين هنا» در اين فرض سوم «أبعد» است چرا؟ چون ما اصلاً وجودي در خارج نداريم که اجتماع نقيضين پيش بيايد.
«فقد حصل من ذلك أنّ ما وقع هذه الاعتبارات» آنچه که اين سه اعتبار «بالقياس إليه» پيش آمده است «في الاعتبارين الأوّلين ممكن بالذات، و في الأخيرين» يعني دوم و سوم «ممتنع بالذات، انتهي ما ذكر». پس سه تا اعتبار کردند؛ در اولي شده ممکن بالذات. در دو تاي آخر ممتنع بالذات شد. يعني اصلاً وجود در خارج نيست به عنوان جزئيت تا بگوييم که اگر عدم بخواهد بيايد اجتماع نقيضين ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: مع الشطر ندارد. «فقد حصل من ذلك أنّ ما وقع هذه الاعتبارات بالقياس إليه في الاعتبارين الأوّلين ممكن بالذات».
پرسش: ...
پاسخ: بله، اول ثانيها. «و في الأخيرين» دوم و ثالث «ممتنع بالذات، انتهي ما ذكر» حالا إنشاءالله در مقام تطبيق هم ملاحظه ميفرماييد.