1403/02/05
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/فصل 16/وهم و تنبیه
بحث از اين جهت که ميفرمايد براساس نظرات اراده شده لازم ميآيد که ممکن بالذات واجب بالذات باشد، زيرا اگر شما وجوب لاحق را يک وجوب بالذات بدانيد يعني اين ممکن ميتواند بدون اعتنا و هستي گرفتن از خارج براي هميشه باشد، زيرا واجب بالذات در مقابلش ممتنع بالذات است که عدم برايش ممتنع باشد و آن شيئي که عدم برايش ممتنع باشد ميشود واجب. طبعاً همين ممکن بالذاتي که شما ميفرماييد وجوب لاحقش بالذات است، ميشود واجب بالذات «والتالي باطل فالمقدم مثله» يعني اينطور تقرير ميکنند برهان خودشان را که اين برهان گرچه از نظر جناب صدر المتألهين يک توهم است ولي از نظر کسي که اين توهم را دارد برهان است. ميگويد چون شما وجوب لاحق را براي ممکن وجوب بالذات تلقي کرديد، و در مقابلش هم ممتنع بالذات يا عدم برايش ممتنع است بالذات، چيزي که عدم برايش بالذات ممتنع باشد، آن ميشود واجب بالذات.
بنابراين ممکن بالذاتي که شما تلقي کرديد شد واجب بالذات. اين توهم است.
جوابي که جناب صدر المتألهين دادند يک جواب روشني بود فرمودند هر واجب بالذاتي واجب الوجود نيست آن واجب بالذاتي که مطلق باشد در وجوب بالذاتياش اعم از مادام الذات و اعم از ضرورت ازليه، آن واجب واجب بالذات خواهد بود وگرنه اينها واجب بالذاتيشان با واجب بالغيريشان جمع ميشود. اين جواب قطعي بود که جناب صدر المتألهين دادند.
يک جوابي را ديگران دادند که مرحوم صدر المتألهين با تعبير «ما أسخف» اين جواب را رد کردند و رسيدند به جوابي که جناب بعض الأماجد مرحوم محقق داماد استاد مرحوم صدر المتألهين که با اين تعبير «بعض الأماجد الکرام» داشتند. سخن جناب محقق داماد را هم ديروز ملاحظه فرموديد ميرداماد را، يک تکملهاي داشته باشيم يک تقرير روشنتري باشد و بعد وارد جوابي بشويم که جناب صدر المتألهين از اين پاسخ جناب ميرداماد فرمودند.
اشکال از اين جهت جدي است که وقتي ما وجوب بالذات را براي ممکن به عنوان يک امر الزامي و به عنوان ضرورت بشرط محمول دانستيم، پس براي هميشه هست. اين وجود براي ممکن چون قطعي است و عدم برايش ممتنع است، تا زماني که اين وجود هست عدم برايش ممتنع است، پس اين ميشود واجب بالذات. اگر يک ماهيتي را ملحوظاً با وجود لحاظ بشود حالا اين ملاحظه يا به قيد است يا به تقيد است يا به وصف است يا به شرط است هر جوري که ميخواهد باشد، اگر شما ماهيت را با وجود ديديد، ميفرماييد که اين موجود حتماً واجب است و وجوبش هم ذاتي است. واجب بودن ممکن را ممکن است ما بپذيريم ولي وجوب ذاتياش را نميتوانيم بپذيريم. وجوب بالغير قابل تحمل است ممکن بالذات و واجب بالغير. ولي واجب بالذات شدنش خيلي محذور دارد. شما وقتي يک ممکن بالذات را ميگوييد که عدم برايش ممتنع است و وجودش هم بالضرورت ذاتيه براي موجود است، طبعاً اين ميشود واجب. اين توهم جدي ميشود.
جناب ميرداماد ميفرمايند که چون مفرّي از اين قضيه نيست. ضرورت بشرط محمول وجوب را ميآورد. ضرورت بشرط محمول وجود را ميآورد، يعني اگر گفتيم که ماهيتي ملحوظاً مع الوجود حالا هر نوع لحاظي اگر بخواهد لحاظ بشود اين ماهيت حتماً با وجود هست و وجودش هم بالذات است. اين چيزي نيست که کسي نپذيرد. همه حکماء ضرورت بشرط محمول را پذيرفتند. ضرورت بشرط محمول يعني چه؟ اگر ماهيت ـ به صورت مصداقي عرض ميکنيم ـ ملحوظاً مع الوجود لحاظ بشود اين ماهيت حتماً با وجود هست و عدم برايش ممتنع است. اين تعبير يک مقدار دارد تند ميشود به جهت اينکه ممکن بالذات را به سمت واجب بالذات برسد. اين شبهه جدي است.
جوابي که جناب ميرداماد دادند اين است که ما اينکه ميگوييم عدم اگر براي شيء ممتنع باشد، يک فرضش همين است که شما گفتيد درست است؛ يعني اگر يک ماهيتي ملحوظاً مع الوجود لحاظ بشود براي اين ماهيت عدم ممتنع است بسيار خوب، اين را قبول داريم. ولي هميشه اين مصداق نيست. شما براي اينکه اين مصداق را لحاظ بکنيد بايد که موارد ديگر را هم توجه داشته باشيد تا حکم کلي بدهيد. «کل امتنع» تعبير ايشان اين بود «کل امتنع طرف العدم مثلاً حين الوجود علي الذات» درست است «يجب عن يجب للذات اللابطلان حين الوجود» اين درست است «و لکن و هو» يعني اين وجود «اعم من الوجوب حين الوجود» همين مثالي که بيان کرديم. «و من العدم رأسا في الآزال و الآباد» يک وقت يک عدمي است که حين الوجود نميآيد درست است. يک وقت هم يک عدمي است که از آزال و آباد برايش هست. آن موجودي که اصلاً بشرط وجود هم نبوده، آزالاً و آباداً ازلاً و ابداً اين عدم برايش ممتنع بود. عدم اگر براي چيزي ممتنع باشد اين دليل بر اين نيست که اين شيء واجب بالذات است. ممکن است اصلاً شيئي وجود پيدا نکرده باشد. ملاحظه نشده باشد.
پس نوع دوم را ملاحظه کنيد «و هو» يعني اين حکم به امتناع عدم که وجوب وجود را ميآورد دو گونه است «اعم من الوجوب حين الوجود» يک اما «و من العدم رأسا» يعني از اول عدم برايش ثابت بوده عدم برايش ثابت بوده به معناي اينکه ممتنع بالذات بوده است. «و لم يلزم من ضرورة هذا الاعم ضرورة هذا الأخص» ضرورت هذا الأخص کدام است؟ آن ماهيتي است که مع الوجود لحاظ شده باشد. اگر گفتيم که اين عدم برايش ممتنع است هم آزالاً و ابداً اگر نباشد عدم دارد و هم در حال وجود عدم را دارد، اين «فلم يلزم من ضرورة هذا الأعم ضرورة هذا الأخص بل يمکن تحققه في ضمن العدم في جميع الأزمنة و الأوقات» چه بسا ممکن است که همين ماهيت به وجود نيامده باشد و براي هميشه اين ماهيت عدم برايش باشد نه اينکه عدم برايش ممتنع باشد تا وجود برايش ضرورت داشته باشد و وجود برايش ضرورت داشته باشد.
«بل يمکن» تحقق اين ممکن «في ضمن العدم في جميع الأزمنة و الأوقات فإذن لحوق وجوب الوجود حين الوجود بسبب الغير» پس چون دو تا فرد پيدا کرد، يک فرد اين ماهيت آن وقتي است که مع الوجود است. يک فرد ماهيت هم آن وقتي که اصلاً وجود پيدا نکرده است. در هر دو حال براي اين عدم ممتنع است. چون اينگونه است پس ما يک فرضي ميتوانيم پيدا بکنيم که عدم براي ماهيت به اصطلاح آن طوري که شما ميگوييد ممتنع نباشد بلکه همواره خود عدم براي اين ثابت شده باشد.
«فإذن لحوق وجوب الوجود حين الوجود بسبب الغير و يمکن انسلابه في نفسه و بحسب ذات الممکن» و ممکن است که اين وجوب منسلب بشود سلب بشود در ذات اين ممکن و به حسب ذات ممکن. بله، به حسب ذات ممکن اين يافت نشده است. ذات ممکن منسلب است از او وجود. نيست و وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم، هم وجوب ندارد هم وجود ندارد. وقتي وجوب و وجود نداشت، عدم برايش ثابت ميشود. وقتي عدم ثابت شد، پس ما نميتوانيم واجب الوجودش بخوانيم.
پرسش: چنين چيزي اصلاً کلمه ماهيت نبايد برايش بيايد. واقعاً اصلاً
پاسخ: نه، ملحوظاً مع الوجود داريم.
پرسش: اينکه از ازل و ابد باشد.
پاسخ: دومي ملحوظاً مع الوجود نيست پس بايد بگوييم ماهيت. اگر ماهيت نگوييم
پرسش: ...
پاسخ: باشد، براي ماهيتش است. اگر ماهيت را هم لحاظ نکنيم، وجود را هم لحاظ نکنيم، پس چه موضوعي داريم؟!
اما جوابي که جناب صدر المتألهين ميدهند ميفرمايند که جناب استاد بزرگوار مرحوم ميرداماد، حالا نميدانيم آيا در آن زمان مرحوم ميرداماد زنده بودند يا در قيد حيات نبودند خدا غريق رحمت کند اين استاد و شاگرد را، إنشاءالله با حکمت الهي آنها را محشور بکند که اينها تلاشها و کوششهاي يعني مجاهدتهاي حکيمانهاي است که انجام شد تا يک هستيشناسي شايستهاي را براي ما بياورند. اين هستيشناسي همانطوري که فقهاء واقعاً براي اينکه يک حکم فقهي را از تمام اين ادله و از قواعد اصولي و قواعد فقهي و اين همه تعارضات در بياورند، واقعاً اجتهاد يک وُسع کامل ميخواهد. استفراغ الوُسع که ميگويند واقعاً همينطور است. آدم دغدغهاش اين حکم الله باشد به اين طرف و آن طرف نگاه نکند، فقط و فقط اين باشد که آيا حق سبحانه و تعالي براي جامعه انساني در اين رابطه چه حکمي داده است؟ اين بايد تمام وجودش را در حقيقت ممحض بکند براي اينکه در بياورد از اين ادله از اين قواعد از اين زمينهها که حق سبحانه و تعالي چه حکمي را گفته است؟ به همين ميزان بلکه بيشتر تلاش در حوزه مسائل حِکمي که هستي حق چگونه است؟ هستي ممکنات چگونه است؟ اين ممکن را ملاحظه بفرماييد در گذشته ميگفتند که رابطه بين او براي اينکه اثبات کنند رابطه بين عالم با واجب سبحانه و تعالي را براساس عليت بسته بودند. بعد آوردند اين را در حد مقوّميت درست کردند، بعد در حد شؤون. عالم شأن الهي است. يک مقدار جلوتر برويم ميگويند که عالم ظل الهي است. حالا إنشاءالله در بحث آية الکرسي ميفرمايد که اين «و لا يؤوده حفظهما» جناب صدر المتألهين ميفرمايد که «و لا يؤوده حفظهما» به چه دليل؟ چرا حفظ آسمان و زمين نه ثقالت دارد و نه صعوبت؟ نه سنگين است و نه دشوار و سختي دارد؟ چرا؟ چون دقت کنيد آخرين حرفي که ميزنند ميفرمايند که مگر ظل بار سنگيني بر ذي ظل دارد؟ به دنبالش دارد ميآيد. عالم شأن اوست. عالم فيض و فعل اوست. وقتي عالم فيض شد، رشحات وجودي شد، اينکه سختي ندارد. اگر يک فاعليتي ما داشتيم که اين فاعليت فاعليتي بود که در حقيقت با حرکت و فعل و انفعال و قابليت و آداب و عادات و امثال ذلک همراه بود اين خستگي ميآورد ولي وقتي که اولاً حق سبحانه و تعالي فاعل الهي است نه فاعل طبيعي و ثانياً اينکه عالم در حد ظل اوست.
الآن شما که داريد تشريف ميبريد رفت و آمد ميکنيد اين ظل با شما هست اين ظل براي شما خستگي ميآورد؟ حفظش براي انسان دشواري دارد؟ ندارد. به تبع است. اينها ميگويند که عالم با اين تحليل نهايي موجود است به وجود الهي، باقي است به بقاي الهي. وقتي موجود شد به وجود و باقي شد و به بقاء، سختي ندارد. لذا ميفرمايد «و لا يؤوده حفظهما» را در اين جاها ميآورد. اين فلسفه است که ما بايد اين بحث فلسفه و تفسير را بحث بکنيم نسبت فلسفه و تفسير اين است. شما ببينيد که آقايان ديگر مفسران در باب «و لا يؤوده حفظهما» چيست؟ خدا قادر مطلق است، قادر مطلق که خسته نميشود. آن کجا و اينکه عالم فعل و فيض اوست. عالم ظل اوست. اولاً فاعليت دارد معنا ميشود. ثانياً نسبت عالم يعني «ما في السموات و ما في الارض» چون «و لا يؤود حفظهما» آسمان و زمين، چرا اين جريان به اين عظمت، اولاً ميگويند که انسان هم دو نوع فاعليت دارد: هم فاعل طبيعي است هم فاعل الهي است. فاعل طبيعي چيست؟ که شما ميخواهيد ببينيد، چشمتان بايد باشد. اگر چشم خسته شد، نميتوانيد ببينيد. گوشش خسته شد نميتوانيد بشنويد و فلان. اين فاعل طبيعي است.
اما فاعل الهي هستيد يعني چه؟ يعني شما يک انشاء ميکنيد در صحنه نفستان عالم را. هزار تا تصور ميآوريد خسته نميشويد، چون فاعل الهي است حالا اين کجا، اين کف فاعليت الهي است. انسان آن وقتي که تصورات خودش را در صحنه نفس خودش احيا و انشا ميکند اين نازلترين سطح فاعليت الهي است که ابزار و ادوات نيست. آنکه عاليترين سطح است چگونه است؟ اين يک بحث. بعد نسبت بين عالم با واجب سبحانه و تعالي را نسبت ظل و ذي ظل ميدانند در نهايت. حالا اگر ما گفتيم شأن و ذي شأن يا متقوم و مقوم اينها حرفاي متوسط است.
پرسش: بهشت و جهنم هم ...
پاسخ: همينطور است اينها هم ظل او هستند بهشت شاخه رحمت اوست جهنم شاخه عذاب اوست. مگر خدا سخط ندارد؟ رضا ندارد؟ اين رضا اگر بخواهد ظل داشته باشد ميشود بهشت. بهشت ميشود ظل رضاي الهي. جهنم هم ميشود ظل سخط الهي. اين تحليل وجودشناسانه چقدر ارزش دارد واقعاً. اصلاً نميشود کار کرد. اين «و لا يؤوده حفظهما» اينجور تحليل ميشود.
اينها برکاتي است که اين بزرگان از حکمت براي ما آوردند. فهم اين معاني را براي ما هم گوارا کردند عقلپذير کردند قلبپسند کردند و خيلي کار شريفي است.
پرسش: اصلاً فلسفه کسي نخوانده باشد نميتواند و متوجه نميشود.
پاسخ: بله، واقعاً متوجه نميشود. لذا الآن شما تفاسير ديگران را که نگاه بکنيد، ميبينيد که اصلاً بحث بحث ديگري شده و اصلاً جوري است که در حقيقت ما هيچ کدام از اين نشانهها را نداريم. ميبرند روي قدرت. حق سبحانه و تعالي يک قادر مطلق است و قادر مطلق که خسته نميشود يا امثال ذلک. اينجوري ميشود زورش زياد است!! اينجور ميشود ...
مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که اين جواب شما بر فرض صحت، اگر فرض کنيم اين جواب درست باشد ما الآن کاري به آن شق دوم که اعم درست کرديد نداريم. ما گفتيم که ممکن يا نسبت به وجود ضرورت دارد يا نه. اگر ضرورت نداشت يا نسبت به وجود عدمش ضرورت دارد يا نه. يا سلب ضرورتين ميشود و ممکن ميشود. اين را گفتيم. الآن ما همچنان روي همين فضا هستيم. الآن ما از شما سؤال ميکنيم که جناب ميرداماد، آيا اين نسبت ممکن با وجودي که شما داريد با آن ملاحظه ميکنيد آيا اين نسبت ضرورت دارد يا ندارد؟ تمام شد و رفت. ما را اين طرف و آن طرف نبريد. به سمت اعم و اخص منتقل نکنيد. ما يک سؤال از شما داريم: آيا ماهيت مع الوجود و ملحوظ مع الوجود ضرورت دارد يا ندارد؟ آيا در اين صورت عدم برايش ممتنع است يا نه؟ اين واجب بالذات است تمام شد و رفت. حق با آقايان است تا اينجا. اما هر واجب بالذاتي واجب الوجود نيست. ممکن است يک واجب بالذاتي باشد و با واجب بالغير جمع بشود. اين جوابي است که ايشان دارند ميدهند.
«و أنت تعلم أنّ هذا الكلام» اين دارد به شما خطاب ميکند
پرسش: ...
پاسخ: اخص يعني ماهيت ملحوظ مع الوجود، اين اخص است. اعم يعني اين مورد و آن موردي که ماهيت آزالا و آبادا مع الوجود نبوده است.
پرسش: معدوم بود.
پاسخ: بله معدوم بود. دارد به شما خطاب ميکند که «و أنت تعلم أنّ هذا الكلام علي تقدير تمامه» فرض کنيم که فرمايش جناب ميرداماد هم تمام باشد «إنّما يجدي» اين مفيد است کي؟ «لو لزم وجوب الوجود من مجرّد امتناع العدم» از مجرد اينکه عدم برايش ممتنع شد. مواردي که عدم ممتنع است آن موارد دو گونه است؛ يا ماهيت ملحوظ مع الوجود، يا اينکه ماهيت را ما لحاظ نکنيم. اين درست است. اين فرض هم درست که عدم ممتنع است در اين حالت ميآيد.
«و أمّا إذا قيل» اگر گفته بشود که آقا، بحث ما راجع به آن ماهيت نيست. «إنّ الماهيّة المحيَّثة بالوجود» الآن ما داريم راجع به اين بحث ميکنيم ماهيتي که متحيث به وجود شده است و ملحوظاً مع الوجود لحاظ شده است. «إنّ الماهية المحيثة بالوجود يجب لها الوجود» تمام شد و رفت. واجب الوجود شد. «يجب لها الوجود وجوب الجزء للكل و وجوب العلّة للمعلول» چه نوع وجوبي دارد؟ براي اينکه مگر وجود جزئش نيست؟ بله. پس وجود جزئش است وقتي چيزي وجود جزئش بود حتماً واجب است. يا نه، بگوييم اين از ناحيه علتش حيثيت وجود گرفته، واجب شد. ميفرمايند اين وجوب از کجا ميآيد؟ «وجوب الجزء للکل» يک «و وجوب العلّة للمعلول باعتبار كونه معلولاً» شما چه بگوييد ماهيت ملحوظ مع الوجود چه ماهيت متحيثه از ناحيه فاعل، فرقي نميکند از ناحيه جاهل، هر چه ميخواهي بگويي، بالاخره اين ماهيت با وجوب است. لطفاً شما وضعيت اين را مشخص کن، آيا اين وجوب دارد يا ندارد؟
«و أمّا إذا قيل إنّ الماهيّة المحيَّثة بالوجود يجب لها الوجود» اين وجوب از کجا ميآيد؟ يک: «وجوب الجزء للكل» چون اين ماهيت ملحوظ مع الوجود است. جزئش وجود است. دو: «و وجوب العلّة للمعلول باعتبار كونه» ممکن «معلولاً» براي علت. «فإنّ الممكن الموجود سواءاً كان حيثيته الوجود له بحسب التقييد و الجزئية» يک؛ «أو بحسب التعليل» دو «و الشرطية» سه؛ هر چه که باشد «لابدّ له من الوجود». ما الآن کاري به ديگران نداريم، «الماهية الملحوظة مع الوجود» لطفاً بفرماييد که رابطهاش چيست؟ «الماهية الملحوظة مع الوجود» رابطه اين را بيان بکنيد. حالا اين ملحوظيت يا به اينکه معلول است يا به غير اينکه شرط وجود با آن است يا وصف وجوب هست يا قيد هست يا تقيد هست هر چه که باشد بالاخره وجود جزء اين شده است. شما لطفاً رابطه بين اين ماهيت و وجود را براي ما مشخص بکنيد.
«فإنّ الممکن الموجود سواءاً کان حيثيته الوجود له بحسب التقييد و الجزئية» يک «أو بحسب التعليل» دو «أو بحسب الشرطية» سه، اين ممکن موجود «لابدّ له من الوجود» اين حاج آقا در اينجا که بحث ميکردند کتاب را هم مطالعه ميکنيد که اين خطاب از حق سبحانه و تعالي به حضرت موسي اين است که «أنا بُدّک اللازم» اين را حکما خيلي استفاده کردند. اينجا هم حاج آقا استفاده کردند. «أنا بُدّک اللازم» اين در همين صفحه 281 را ملاحظه بفرماييد. صفحه 280 آخرين سطرش اين است که «خداوند سبحان در خطاب با موساي كليم به همين ضرورت علّي و لزوم تقويمي» که قوام بخشنده است «اشاره نموده و ميفرمايد: «أنا بدّك اللازم»[1] » يعني حتماً. لابد يعني ناچار. بُد يعني چاره. اين الآن حق سبحانه و تعالي با آن هست. الآن اين ماهيت ملحوظ مع الوجود بُدّش است. ماهيت ملحوظ مع الوجود بُد اين ماهيت است. اين تقويم تقويم قمري نيست! اين منظور تقويم فلسفي است.
«لابد له من الوجود لايتصور انفكاكه عنه» که تصور نميشود که انفکاک پيدا بکند وجود از آن ممکن. «و كلُّ ما كان كذلك» هر موجودي که وجود با او چنين نسبتي برقرار بکند «كانت» اين ماهيت مع الوجود «ضرورية ذاتية».
«و كذا الحال في الممكن الموصوف» ما از شما سؤال ميکنيم اصلاً کاري به ماهيت ملحوظه و اين حرفها نداريم. اين وجود از واجب، چرا ايشان اين بحث را اين قدر جدي و اينها اينجا هم دارند مطرح ميکنند؟ چون در بحث عليت هم مطرح است در بحث اصالت هم مطرح است. ميگويد اين وجود از جاعل صادر شده است تمام شد و رفت. اين صدوري که از ناحيه جاعل پيدا شده و اين وجود پيدا کرده، اين وجود با اين هست يا نيست؟ چون اين وجود با اين هست، اين ميشود واجب. اما مادام الذات برميدارد تا زماني که اين حيثيت ارتباط با جاعل برايش هست اين موجود است وگرنه نه. «إنّه لابد من الوجود لا يتصور انفکاکه عنه و کل ما کان کذلک کانت ضرورية ذاتية».
«و كذا الحال في الممكن الموصوف» اگر شما ممکني را که موصوف است بالوجود «بكونه صادراً عن الجاعل، يجب له وجود الجاعل من حيث كونه صادراً عنه» نگران نباشيد آقايان، به هر حال ما ميگوييم به آن واجب، ولي ما دغدغه اين وجوب را نداريم. چرا؟ چون اين وجوب را درست است که براي او بالذات ميگوييم، چون وقتي که برايش آمده به شرط محمول هم برايش هست. اما ما اين وجوب بالذات را با واجب ازلي قاطي نميکنيم. با واجب بالضرورة الأزلية خلط نميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: مادام الذات يعني چه؟ يعني مادامي که جاعل با آن است.
پرسش: با جاعل که کاري ندارد. جاعل خداست.
پاسخ: جاعل خداست ولي خدا وجود را جعل کرده است. اين مادام الذات يعني چه؟ اين ذات آن ذات ماهيت نيست. اين مادام الذات يعني مادام الهوية. اين مادام الهوية از کجا ميآيد؟ از ناحيه جاعل ميآيد. شما با ذهنيت اصالة الماهية جلو ميرويد اين شبهه براي شما پيش ميآيد. ولي با ذهنيت اصالت الوجود برويد. اين ذات يعني هويت. اين هويت جعل شده است، تا زماني که جاعل وجود دارد و رابط است اين هست.
«و كذا الحال في الممكن الموصوف بكونه صادراً عن الجاعل، يجب له وجود الجاعل من حيث كونه صادراً عنه. و لهذا لايتصور انفكاك العالم من حيث إنّه صنع الباري عن الباري» بنابراين «فالعلّة مقومة لوجود المعلول» يک «و المقوم للشيء واجب له. و لهذا ورد أنّ الله تعالي قال مخاطباً لموسي بن عمران يا موسي «أنا بدُّك اللازم»» بُدّک اللازم يعني چه؟ يعني منه همواره که تا زماني که تو وجود داري و هويت داري و از ناحيه من براي تو جعل شده من با تو هستم. اينجور نيست که من تو را جعل کرده باشم رها کرده باشم رفته باشم. به لحاظ ما آقايان، ملاحظه کنيد خلط نشود! در متن قبلي اصرار مرحوم صدر المتألهين براي تفکيک بود که آقا، حکم ماهيت يک چيزي است، حکم وجود مع الماهية يک چيز ديگري است.
حکم ماهيت نه وجوب لاحق دارد نه وجوب سابق دارد حکمش امکان است. خيال خودتان را جمع بکنيد. ولي وقتي اين ماهيت ملحوظاً مع الوجود لحاظ شد يا ملحوظاً مع الجاهل لحاظ شد که الآن دارند بيان ميکنند حکمش روشن است. «أنا بُدّک اللازم» جاعل که از مجعول جدا نيست. صانع که از صنعش جدا نيست و امثال ذلک.
پرسش: چه معنا دارد ...
پاسخ: بُد يعني چاره. لابد که ميگوييم يعني ناچار. آن کسي که لابد و ناچار است. «فالمصير إلي ما حقّقناه» يعني مسير بحث را نخواستند بگويند که جواب جناب ميرداماد استادشان مثلاً ناتمام است و فلان. ميگويند اين ادب و احترام خيلي شريف است! ميبينيد که الآن در حوزهها متأسفانه رخت بربسته، همين است. اين ملاصدرا با اين همينه وقتي يک جوابي ميشنود که جواب قانع کننده نيست، بدواً و ختماً محترمانه است. اول فرمود بر فرض تماميتش ما بحثمان در آنجا نيست. رد نکردند! بعد در پايان هم فرمودند که «و المصير ما حققناه» آن تحقيقي که انجام شد محل صيرورت و تحول بحث است.
اينها خيلي شريف است اينها خيلي عزيز است اينها بله.
پرسش: در واقع تا اينجا توضيح همان «و جعل ...
پاسخ: نه، آن زحل ناظر به قول ناصوابي بود. آن قول ناصواب چه بود؟ اصلاً گفته بود که ماهيت مع الوجود فقط در ذهن است. ميگوييم چگونه شما ميگوييد که ماهيت مع الوجود، اين کسي که ميگويد ماهيت خيلي خوب! اگر وجود را شما حتي اعتباري هم ميدانيد اما الآن اين ماهيت متحيثه در خارج اين را بفرماييد. پس آن يک بحث ديگري است، اين يک بحث ديگري است.
پرسش: ...
پاسخ: ارتباط با جاعل واجب است.
پرسش: يعني وجوب سابق را داريم بحث ميکنيم.
پاسخ: نه، وجوب لاحق.
پرسش: اين دو فرقي نميکند.
پاسخ: بله، خيلي فرق ميکند. وجوب سابق حتي خود اينها ميگويند که وجوب سابق بالغير است. ولي وجوب لاحق بالذات است.
پرسش: بله، ... ممکن را داريم بحث ميکنيم اين ... اين چه مناسبتي دارد که علت براي معلول واقع بشود؟
پاسخ: ببينيد مگر نميگوييم «الماهية الملحوظة مع الوجودم؟ بله. اين چند جور ميتواند باشد. يک جورش اين است که اين ماهيت با جاعلش جعل بشو متحيث از جاعل است همين.
پرسش: اين جاعلش که درست است کاري نداريم.
پاسخ: درست است که تصوير مسئله ما هم به همين است.
پرسش: ...
پاسخ: ضرورت بشرط محمول يک مصداقش چيست؟ علت و معلول. وقتي که معلول را ما متقوم به علت و علت را مقوم و بُد معلول دانستيم پس اينها با هم هستند. آن ميشود واجب بالذات بالضرورة الأزلية و اين واجب بالذات بالضرورة الذاتية است.