1402/11/29
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: المنهج الثانی/ فصل 13/
«و من الشواهد في ذلك حرارة النار الفائضة من جوهرها أعني صورتها» همانطور که مستحضر هستيد ما در فصل چهاردهم هستيم از منهج ثاني پيرامون نياز ممکن به علت و بررسي اينکه علت حاجت ممکن به علت چيست؟ عدهاي که نافي و منکر اين احتياج هستند در حقيقت او را خودکفا ميدانند و وجودش را از ناحيه خودش براساس اولويت ذاتيه کافيه و امثال ذلک و برخيها هم در مقام نفي علّيت، اينگونه سخن ميگويند که اين علت چه چيزي را ميتواند براي معلول بياورد و اساساً تحليل اين مسئله که به عنوان عُقَد و گرههايي بود که تحت «عقود و انحلالات» جناب صدر المتألهين مطرح فرمودند که چهار عقده بود که دو تا در فصل دوازدهم و دو تا در فصل سيزدهم بيان شد.
نکتهاي را جناب صدر المتألهين براساس مسلک خودشان و روش و منهجي که در حکمت متعاليه برگزيدهاند دارند مطرح ميکنند و آن اين است که نسبت علت به معلول و اگر بخواهيم با بيان کلامي بگوييم نسبت خداي عالم به عنوان خالق با مخلوق چگونه است؟ اين بياناتي که الآن مخصوصاً امروز داريم ميخوانيم و سه چهار شاهد دارند بيان ميکنند نمونههايي است که ميخواهند بگويند نسبت علت با معلول چگونه است؟ مرحوم صدر المتألهين اين نسبت را خيلي نسبت عميق درست کردهاند همانطور که مستحضر هستيد متکلمين اين نسبت را نسبت حدوث و محدث ميدانند يعني عالم را حادث و واجب را محدث ميدانند يا حکيم عالم را ممکن و واجب را واجب ميخواند اما جناب صدر المتألهين مسئله را از اين گونه از امور بيرون آورده و چون مقوّم ذات يعني هويت اشياء شده است نسبت بين ممکن و واجب يا نسبت بين معلول و علت يا نسبت بين مخلوق و خالق را از جايگاه مقوّميت دارد تأمين ميکند که خداي عالم مقوّم است و عالم هم متقوّم به اوست و مراد از تقوّم وجودي اين است که همه هستي قوام هستي به اين وجودي است که از ناحيه علت به او داده ميشود. مثل قوام ماهوي. قوام ماهوي به چيست؟ به همين جنس و فصل است. اگر وقتي ماهيت انسان را بگوييم قوام دارد يا تقرر ماهوي دارد تقرر ماهوي يعني اينکه ذاتياتش که جنس و فصل باشد تأمين است و چون در نگرش صدرايي يک امر اعتباري و انتزاعي است در حقيقت تقرر به تقرر وجودي برميگردد. وقتي تقرر به وجود برگشت همان تقوّم ميشود و نظام وجودي براساس اين شکل ميگيرد. يعني اين يک هستيشناسي به تعبيري مدرن و نوع است براساس حکمت که جناب صدر المتألهين به اين ميدان آورده و واجب را به عنوان مقوّم و عالم را به عنوان متقوّم و از اسم شريف الحي القيوم هم اين آمده است. اين يک ادعاي جديدي حالا در مصطلح فلسفي باشد ولي ريشه وحياني دارد و از اسم شريف «الحي القيوم» که خداي عالم مقوم همه چيز هست طبعاً عالم هم به او تقوم دارد و هستياش از اوست.
با اين تقريري که الآن خدمت شما عرض شد جناب صدر المتألهين شواهدي را ذکر ميکنند ميفرمايند که مثلاً آتش پيرامون خودش را به سوي خودش جلب ميکند و خيلي نکات بديعي در اين تشبيهات بايد ما جستجو کنيم. چکار ميکند؟
پرسش: ...
پاسخ: نگرش حکمت متعاليه براساس تقوم و مقوم است نگرش که خوب. عرض کنم که سخن اين است که اين تشبيهاتي که دارند بيان ميکنند از اينکه نار پيرامون خودش را چگونه به خودش ميکشاند؟ يا آب چگونه آن بلل و رطوبت خودش را پيرامون خودش منتقل ميکند؟ اين نمونهها و شواهد را جناب صدر المتألهين دارند مطرح ميکنند که رابطه بين اينها را ما در ذهن خودمان بياوريم که اينها از باب تشبيه معقول به محسوس است. ما رابطه اينها را يعني آتش و پيرامونش را آب و پيرامونش را خورشيد و پيرامونش را چگونه اينها را نوراني ميکند؟ اينها را بياوريم و ببينيم که آيا نوع شأنيتي که خداي عالم إعمال ميکند در عالم چگونه است؟ اين خيلي مهم است.
ببينيد ما در باب مثلاً علم واجب چگونه تلقيمان هست ميگوييم يک علمي است که اولاً حادث نيست ممکن نيست زائد نيست محدود نيست و هزار تا وصف براي علم واجب ذکر ميکنيم. اين ميشود وقتي ميگوييم «الواجب عالم يا عليم» يعني اين. حالا وقتي ميگوييم «الواجب خالق» يا «الواجب قيوم» يعني چه؟ اين قيوميت را ممکن است يک فهم عرفي داشته باشيم يک وقت فهم فلسفي بخواهيم پيدا بکنيم. براي اينکه فهم فلسفي حاصل بشود و نحوهاي که هستي واجب نسبت به هستي ممکنات إعمال ميکند چيست؟ اينها بايد در اين مثالها خودش را نشان بدهد.
«و من الشواهد في ذلك» از جمله شواهدي که شما در اين رابطه ميبينيد در اين رابطهاي که چه فرمودند؟ عبارت ديروز اين بود که «و هذا شديد الوضوح فيما عليه سلوکنا» مسلک ما در اين رابطه چه بوده؟ ما همان را داريم بيان ميکنيم. «و من الشواهد في ذلک حرارة النار» خيلي خوب! «الفائضة من جوهرها أعني صورتها» مادهاش که در همه چيز هست ماده آتش با ماده نار فرقي نميکند. آنکه فرق ميکند صورت نار است صورت آتش است و الا ماده همه اينها يکي است هيولايي است که مستعد است استعداد دارد. «أعني صورتها».
«و من الشواهد في ذلك حرارة النار الفائضة من جوهرها أعني صورتها علي ما حولها» اين «علي» متعلق به الفائضة است. «علي ما حولها من الأجسام للتسخين»، شما نگاه کنيد آتش اين اجسام پيرامون خودش را چگونه دارد به سمت خودش ميکشاند و به جنس خودش تبديل ميکند؟ اين يک. «و هكذا يفيض من الماء الرطوبة و البلل علي الأجسام» ببينيد آب وقتي بخواهد فرض کنيد اگر کنار يک فرشي يا کنار يک مثلاً جسمي قرار گرفته است اين دارد کمکم کمکم اين آب در درونش راه پيدا ميکند نفوذ ميکند نفوذ ميکند به همه هستي اين فرش راه پيدا ميکند يعني ذرهاي از اين فرش نيست که در حقيقت مگر اينکه به رطوبت و بلل ماء مرطوب شده است. «و هکذا يفيض من الماء الرطوبة و البلل علي الأجسام المجاورة له» ماء. «و الرطوبة جوهرية و ذاتيّة للماء» اين رطوبت هم مستحضريد که جوهري است يعني يک امر وصفي و عرضي نيست. جوهري است و ذاتي آب است. «كما أنّ الحرارة للنار كذلك» که حرارت هم براي نار جوهري و ذاتي است. اين دو تا نمونه.
نمونه سوم: «و هكذا يفيض من الشمس» يفيض از شمس چه چيزي؟ «النور و الضياء علي الأجرام الكوكبيّة و العنصرية»؛ اين نور وقتي نفوذ پيدا ميکند تا اعماق وجود اينها راه پيدا ميکند. «من الشمس النور و الضياء علي الأجرام الکوکبية و العنصرية» به گونهاي که الآن همه اين کواکب و عناصر چيست؟ مظلماند تاريکاند لذا شب که ميشود و شمس در حقيقت غروب کرده است ما هيچ موجود روشني را نميبينيم همه در ظلام و تاريکيشان هستند ولي وقتي شمس طلوع کرد اين ضياء و نور شمس در تنيده ميشود در درون اين اجسام. «لأنّ النور جوهري للشمس، و الفعل الذاتي لا يتبدّل» امر ذاتي که تبديلپذير نيست انقلاب ذات محال است. اگر به اصطلاح نور براي شمس و بلل و رطوبت براي ماء و حرارت براي نار ذاتي و جوهري است همين دارد منتقل ميشود.
دقت کنيد البته خودشان هم ميفرمايند که تشبيه معقول به محسوس است و فاصله خيلي زياد است ولي براي تقريب به ذهن خداي عالم وقتي ميخواهد عالم را ايجاد بکند اينجور شما فرض کنيد مثل اينکه يک آتش بخواهد حرارت به موجودات اطراف خودش منتقل بکند اينجوري است. او «کل الوجود» است «مطلق الوجود» است و غير از وجود چيز ديگري نيست هيچ شائبهاي ندارد اين مطلق وجود ميخواهد پيرامون خودش را موجود بکند چکار ميکند؟ همانجوري که نار براي اينکه اطرافيان خودش را و اجسام همجوار خودش را به اصطلاح به شکل خود در بياورد و حرارت و احراق را منتقل بکند از خودش است يعني از بيرون که نياورده است. خداي عالم هستي محض است و هيچ چيزي غير از هستي نيست. اين هستي محض ميخواهد عالم را ايجاد بکند چهجوري ايجاد بکند؟ نه اينکه شجر باشد، حجر باشد ارض باشد سماء باشد اينها که نيستند. اين فقط و فقط خدا که ماهيت ندارد شجر بدهد حجر بدهد. اگر شجر و حجر معاذالله براي ذات اقدس الهي مطرح بود، ميگوييم شجر خلق کرده حجر خلق کرده، اينها که نيست. اصلاً خدا که ماهيت ندارد تا بگوييم اينها را داده است. اينها دون آن هستند که مجعول باشند.
خدا هستي محض است و اين هستي را افاضه ميکند همانطوري که آتش محص اين حرارت را به اطرافيان خودش منتقل ميکند. ببينيد چهجور ميتوانيم تصور کنيم، خيلي تصورش براي اينکه ما چون در عالم وجود نيستيم، سخت است تصور کردن. تازه ما که داريم حکمت ميخوانيم ولي داريم تشبيه ميکند سه تا مثال ميزنند، آتش، آب، شمس. اينها چهجوري اطرافيان خودشان را به نور و به حرارت و به بلل دارند متصف ميکنند؟
«و هكذا يفيض من الشمس النور و الضياء علي الأجرام الكوكبيّة و العنصرية» که مادي باشند چون آنها ظاهراً براي کواکب مادهاي به اين معناي عنصري قائل نبودند ماده عصيري مثلاً ميگفتند. «لأنّ النور جوهري للشمس»، يا تعبيري «جوهري» يا شما اضافه بفرماييد «ذاتي للمسش». از طرف هم ميدانيم که «و الفعل الذاتي لا يتبدّل» ذاتيت که قابل تبديل نيستند مثلاً انسان حيوانيت و نطق ذاتي اوست بخواهد يک چيز ديگري بشود، اينکه ديگر انسان نيست.
اين سه نمونه بود. حيات را هم همين ميخواهند بگويند «و كذلك تفيض الحياة من النفس علي البدن»؛ ملاحظه بفرماييد اين را هم ميخواهند بگويند که حيات از راه نفس به بدن ميرسد. بدن ميت است بدن جسم است ولي نفس تا زنده است اين نفس حياتي را که دارد اين حيات را به بدن منتقل ميکند انتقال حيات به بدن چيست؟ مثلاً دست بايد حرکت بکند چشم بايد ببيند گوش بايد بشنود حيات گوش به شنيدن است حيات چشم به ديدن است حيات دست به حرکت است و نظاير آن. اين حيات از ناحيه نفس به بدن منتقل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: «و کذلک تفيض الحياة من النفس علي البدن، إذ الحياة جوهرية لها» به نفس. نفس را ميگويند ذاتاً مجرد است و موجود مجرد ذاتاً حيات دارد. «إذ الحياة جوهرية لها» براي نفس «و صورة» يعني «إذ الحياة جوهرية للنفس و إن الحياة جوهرية للنفس و صورة» اين حيات صورت است و مقوم است براي ذات نفس «مقومة لذاتها»، نفس را به يک حقيقت حياتمند ميشناسند. ذاتاً مجرد و حياتمند است.
پرسش: ...
پاسخ: و همين حيات صورت مقومي براي نفس است.
پرسش: ...
پاسخ: براي حقيقت نفس. «فلايزال تنشأ منها الحياة» پس همواره نشأت ميگيرد از نفس چه چيزي؟ «الحياة علي البدن» همواره نفس دارد به بدن حيات ميدهد «الذي هو جسم ميّت[1] » بدني که جسم ميت است «في ذاته»، بدن «في ذاته» الآن ببينيد تا نفس هست آدم بدنش فعال است چشم ميبينيد گوش ميبيند و امثال ذلک. به محض اينکه اين نفس رحلت کرد بدن همان ميت خواهد بود مثل اشراق شمس تا وقتي هست ضياء و نور هست وقتي مغرب شد و غروب کرد همه چيز مظلم ميشوند. همه چيز تاريک هستند.
«فلا يزال تنشأ» نشأت ميگيرد «منها» از نفس «الحياة علي البدن الذي هو جسم ميت في ذاته حي بالنفس» يعني جسم ميت است في ذاته اما حي است بالنفس. «مادام صلوحه لإفاضة الحياة عليه من النفس» تا زماني که اين بدن آمادگي دارد صلاحيت دارد اهليت دارد که از راه نفس براي او حيات دميده بشود «ما دام صلوحه» بدن «لإفاضة الحياة عليه من النفس باقياً»، تا زماني که صلاحيتش باقي است از راه نفس براي او حيات دميده ميشود. «الحياة علي البدن الذي هو جسم ميت في ذاته حي» اين جسم و اين بدن «بالنفس ما دام» صلوح اين بدن «لإفاضة الحياة عليه من النفس باقياً» مادامي که اين صلاحيت باقي است اين حيات دميده ميشود. «فإذا فسد صلوحه» اگر مثلاً شريان قلب يک دفعه خداي ناکرده يک سکتهاي اتفاق افتاد اين حرکت خون متوقف شد اين صلاحيت ندارد که نفس به آن حيات بدهد. اگر مثلاً اين حالا سکتهاي خداي ناکرده عارض بشود چرا يک دفعه انسان، نفس هست نفس آمادگي دارد ولي اين صلاحيتش را از دست داده است وقتي صلاحيتش را از دست داد حيات نفس به او منتقل نميشود. «فإذا فسد صلوح البدن لقبول الحياة تخلّت» خالي ميشود از حيات «و لخراب البدن ارتحلت»، اين نفس تخلّت يعني جا خالي ميکند و بخاطر خراب بودن بدن «ارتحلت» نفس.
اين چهار تا نمونهاي که ملاحظه فرموديد ميفرمايند که «و كذلك نسبة كلِّ علّة ذاتية مع معلولها» علت ذاتي اين است که گاهي وقتها اين است که انسان بخاطر يک وصفي علت مثلاً ميگويند که «الانسان متحرک الاصابع مادام کاتبا» اين آقاي انسان مادامي که کاتب هست اصابعش متحرک است ولي وقتي کاتب نبود صابعش متحرک نيست. اين را ميگويند ضرورت وصفيه دارد ضرورت ذاتيه ندارد. اما اگر يک امري ذاتي بود مثل حيات مثل رطوبت مثل حرارت. رطوبت براي ماء و حرارت براي نار، اينجوري ميشود.
آنکه إنشاءالله «و سيجيء» در جلد دوم اسفار که رابطه علت و معلول است آنجا پختگي فلسفه هست که «و بها تمة الحکمة و تمة الفلسفة» که در حقيقت نسبت بين عالم و علتش مشخص بشود. «و سجييء أنّ نسبة الايجاد إلي المؤلِّف و المركّب كالبنّاء للبيت و الخيّاط للثوب»، اينجا دارند يک شبههاي را دفع ميکنند و آن اين است که آقا، علت اين بِناء چيست؟ عدهاي ميگويند بَنّاء. يا علت اين لباس چيست؟ ميگويند خياط. ميگويند اين مغالطه است چرا؟ کاري که بَنّاء ميکند براي بِناء يا کاري که خياط ميکند براي خياطت اينها إعدادي است. و الا همه اين عناصر مثلاً اگر دکمه است اگر مثلاً فرض کنيد آستر است ابره است هر چه که هست اينها موجود است اين آقاي خياط ميآيد چکار ميکند؟ اينها را کنار هم ميگذارد. يا بَنّاء ميآيد اينها را کنار هم قرار ميدهد و از کنار هم قرار گرفتن بِناء و يا ثوب شکل ميگيرد و الا اينها علت بِناء يا علت خياطت نيستند اينها علت معده هستند. اگر کسي اينجور تصور کند که در نزد متلکمين نوعاً اين تصور هست ميگويند اين يک مغالطه است.
«و سجييء» إنشاءالله روشن خواهد شد که «أنّ نسبة الايجاد إلي المؤلِّف و المركّب كالبنّاء للبيت و الخيّاط للثوب، مغالطة» ما اگر بخواهيم اين نسبت، ان «مغالطة» خبر «نسبة» است اگر ما نسبت ايجاد به يک امر مؤلف و مرکّب را که مرکّب است بِناء است مرکّب از گچ و آهن و سيمان و امثال ذلک است خياطة للثوب هم مرکّب از پارچه و ابره و آستر و بالاخره دکمه و فلان و فلان اين «مغالطة نشأت[2] من عدم الفرق بين ما بالذات و ما بالعرض»، اين يکي از مغالطات بسيار کثير الموردي که ما داريم اين است که «أخذ ما بالعرض مکان بالذات» يک چيزي که ما علت نيست کنار علت قرار ميگيرد را ما علت حقيقي ميدانيم. ميگويند «اخذ ما بالعرض» اين سيزده تا مغالطه را آقايان، ما خيلي بايد دقت کنيم! خيلي جناب بزرگان ما مخصوصاً کساني که حالا در حکمت خودمان زحمت کشيدند و پيشينيان هم همچنين زحمت کشيدند از جمله مغالطاتي که بيشتر مورد ابتلاء واقع ميشود «أخذ ما بالعرض مکان مابالذات» است اينجا هم همين شده است.
اين آقاي خياط علت ثوب نيست اين آقاي بَنّاء علت بِناء نيست ما بالعرض است نه ما بالذات. ما بالذات چيست؟ همه اين اجناسي که اينجا هستند. اين آقا ميآيد اينها را کنار هم قرار ميدهد مؤلف ميکند مرکّب ميکند نه اينکه علت اين باشد. «مغلطة نشأت» چرا اين حرف را ميزنند؟ بخاطر ادامه حرف ديروز. حرف ديروز ميگفتند چه؟ ميگفتند ببينيد بَنّاء علت بِناء است متکلمين ميگفتند اين بِناء را حادث ميکند ايجاد ميکند بعد ميرود. بَنّاء ميميرد پنجاه سال صد سال اين ساختمان باقي ميماند پس معلوم است که علت محدثه لازم نيست که علت مبقيه هم باشد. علت محدثه است ممکن است که خودش همان جوري بِناء کرده که باقي باشد. خداي عالم هم در مقام ابتدا ايجاد کرده و ديگر رها کرده و رفته مثل بَنّاء که بِناء را ساخته است.
توهم پنداري آنها چگونه بود؟ فکر ميکردند که بَنّاء علت حقيقي بِناء است يا خياط علت حقيقي ثوب است در حالي که اينها علت بالعرضاند نه علت بالذات. اينها نقش دارند اما علت إعدادي هستند.
پرسش: ...
پاسخ: بايد ببينيم که علت محدثه چيست؟ هر چيزي چيست. الآن ميگويند مثلاً فرض کنيد همين ملاتي که وجود دارد اين مثلاً باعث بقاء شده است نه اينکه اين آقاي بَنّاء کرده باشد.
پرسش: ...
پاسخ: مؤلَّف است اين مؤلَّف در حقيقت تأليف شده و ترکيب شده است. اين مغالطهاي است که نشأت «من عدم الفرق بين ما بالذات و ما بالعرض و أخذ ما ليس بعلّة علّة»، آن چيزي که علت نيست را ما علت بپنداريم. اين آقا به اصطلاح مؤلِّف است و مرکِّب است نه اينکه موجد باشد و ايجاد کننده باشد. «أخذ ما ليس بعلّة علّة».
اين مثالهايي که زديم به جاي خود محفوظ حالا برويم روي ممثل باري سبحانه و تعالي «و الباري أجلّ من أن يكون فعله مجرّد التأليف و التركيب كما زعموه» اين آقايان متکلمين اينجور فکر کردند که خداي عالم آمده از ذرات عالم اين را بگير از اينجا و از آنجا از دود و گاز و خاک و اينها آمده مثلاً اين عالم را بناء کرده است معاذالله. «و الباري أجلّ من أن يکون فعله» باري «مجرّد التأليف و الترکيب کما زعموه بل فعله الصنع و الإبداع» در حيقت فعل حق سبحانه و تعالي اين است که ابداع کرده و ايجاد کرده و اين موجودات را به عالم وجود آورده است «بل فعله» باري «الصنع و الإبداع و إنشاء الوجود و الكون» او هستي را و کون را ما چون در فضاي تازه ما خوبش هستيم ما در فضاي وجودشناسي ولو مفهوماً داريم فکر ميکنيم حرف ميزنيم. اين عارف ميبيند که خداي عالم دارد هستي ميدهد دارد مشاهده ميکند که اين موجودات را وجود به او حالا وقتي وجود پيدا کرد ديگر ماهيات و عوارض و اينها به دنبالش خواهند آمد.
«و ليس الإبداع و الإنشاء تركيباً و لا تأليفاً بل تأييس و إخراج من العدم إلي الوجود» اين در حقيقت يک نوع تأسيس است ايجاد است و يک امري است که دارد از کتم عدم در ميآيد و به صحنه وجود مبدل ميشود «بل تأييس و إخراج من العدم إلي الوجود».
پرسش: ...
پاسخ: «و المثال في الأمرين المذكورين بوجه، كلام المتكلّم و كتابة الكاتب»؛ يک مثال ديگري هم ميخواهند بزنند ميگويند که ما يک کتابت داريم که از کاتب است و يک کلام داريم که از متکلم است ما فعل خدا را نسبت به عالم به چه چيزي تشبيه کنيم؟ آيا به کتابت کاتب يا به کلام متکلم تشبيه بکنيم؟ کدام يک از اينها را داشته باشيم؟
«و المثال في الأمرين المذكورين بوجه، كلام المتكلّم و كتابة الكاتب؛ فإنّ أحدهما يشبه الإيجاد و الآخَر» آخِر نه. «و الآخَر يشبه التركيب»، ببينيد ما يک کتابت داريم که از ترکيب است يک تکلم داريم که از متکلم است. ما اگر بخواهيم تشبيه کنيم فعل خدا را عالم را به واجب سبحانه و تعالي را آيا کتابت کاتب ميتوانيم تشبيه کنيم تا تکلم متکلم ميتوانيم تشبيه کنيم؟ «فلأجل هذا بطل الأوّل بالإمساك دون الثاني»، اول کدام است؟ کلام و متکلم. ميگويد اگر امساک بکند متکلم و حرف نزند کلام باطل ميشود ولي کتابت نه، ميماند. فرق دارد. کلام با امساک متکلم منقطع ميشود تمام ميشود باطل ميشود ديگر وجود ندارد اما کتابت هست. «فلأجل هذا بطل الأول» يعني متکلم اگر امساک کند کلام منقطع است باطل ميشود «دو الثاني» کتابت ميماند «فإنّه إذا سكت المتكلّم بطل الكلام»، اگر متکلم ساکت باشد کلام باطل است «و إذا سكن الكاتب» اگر کاتب ساکن باشد «لا يبطل المكتوب. فوجود العالم عن الباري جلَّ مجده كوجود الكلام عن المتكلّم»، چو نازي کند فرو ريزند قالبها ظاهراً مال شاعرش مال نيشابور است ظاهراً ديروز اگر ما گفتيم آنطور که خاطرم بود مال جناب شبستري است ولي اينطور ميگويند چو نازي کند فرو ريزند قالبها. اينها نسخه بدل زياد دارد!
«فوجود العالم عن الباري جلَّ مجده کوجود الکلام عن المتکلّم، فالوجودات العقليّة و النفسيّة و الإنّيات الروحية و الجسمية كلّها كلمات الله» اين نگاه هستيشناسانه است. اگر ما معاذالله فکر کنيم که عالم مثل کتابت است خداي عالم نوشته حالا خودش معاذالله رفته نيست هر چه اين کتابت بايد باقي باشد اينطور نيست بلکه عالم مثل کلام است که وقتي متکلم امساک کرد اين کلام باطل ميشود. «فجود العالم عن الباري جلَّ مجده کوجود الکلام عن المتکلّم فالوجودات» اعم از «العقلية و النفسية و الإنّيات الروحية و الجسمية كلّها» إنّيات همان وجودات است که «النفس و ما فوقها إنّيات محضة» إنّ همان تحققش است. «و الإنّيات الروحية و الجمسية کلّها كلمات الله التي لا تنفد»، کلماتي که نفادناپذيرند. البته همه اينها از آيات قرآني الهام گرفته است که اگر «سبعة ابحر» که هفت دريا هست هم خشک بشود يا همه اينها مرکّب بشوند همه درختها اقلام بشوند «ما نفدت کلمات الله» کلمات الهي نفاذپذير است. ﴿لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَدا﴾ که آيه مبارکه را بخوانيم حيف است اين آيات عزيزي که در حقيقت حکيم بايد آن قدر تلاش بکند تا خودش را به اين امر برساند.
آيه 109 سوره مبارکه «کهف» «أعوذ بالله من الشيطان الرجيم» ﴿قُل لَوْ كانَ الْبَحْرُ مِداداً لِكَلِماتِ رَبِّي لَنَفِدَ الْبَحْرُ قَبْلَ أَنْ تَنْفَدَ كَلِماتُ رَبِّي وَ لَوْ جِئْنا بِمِثْلِهِ مَدَدا﴾ اينجا که اين هم يک قول ديگر است البته اين يک نفد است آيه ديگري که اينجا آوردند «و لو كان بحر الهيولي العنصريّة مداداً لكلمات ربّه الوجودية لنفد[3] البحر قبل أن تنفد كلمات ربّه و لو جئنا بمثله مدداً من أبحر الهيوليات الفلكيّة، تثنيةً لقوله تعالي: ﴿ولو أنّ ما فِي الأرضِ مِنْ شَجَرَة أقلام وَ الْبَحْر يمدّه مِنْ بَعْدِهِ سَبْعَة أبْحُر ما نَفَدَتْ كَلِماتُ اللهِ إنَّ اللهَ عَزِيزٌ حَكِيْمٌ﴾. پس بنابراين آنکه مهم است تلقي صحيح از خالقيت و آفريدگاري حق سبحانه و تعالي است. بله همه ما خدا را خالق و آفريدگار و اينها ميشناسيم اما خالقت را بايد چگونه تفسير بکنيم؟ تفسير خالقيت به همين است که ميگويند حکمت تفسير عقلي کتاب و سنت است اينجا است.