1402/11/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: المنهج الثانی/ فصل 13/
به همه دوستاني که اسامي شريفشان هست سلام عرض ميکنيم.
«تبصرة تذكّرية: قد لوَّحنا إليك و سنوضح لك بيانه أنَّ المفهوم الكلّي ذاتياً كان أو عرضياً ليس أثر الجاعل القيّوم الموجود بالذات».
اين عنوان را ملاحظه بفرماييد تحت عنوان «تبصرة تذکّرية» تبصره يعني يک چيزي است که در حقيقت نياز به يک بينش جديد دارد و آنچه که جناب صدر المتألهين در فضاي حکمت متعاليه مطرح کرده است يک تبصره است يک بينش جديدي است يک بصيرت جديدي است و اين بصيرت را «في الجمله» قبلاً مطرح فرمودند الآن دارند همان تبصره را تذکر ميدهند. آن چيزي که در باب وجود در باب جعل وجود و آنچه که از جاعل براي مجعول قرار داده ميشود عبارت از وجود اين را روشن کردند، چون تا قبل از ايشان کسي اين حرف را نزده بود يا صيرورت را ميدانستند يا ماهيت را ميدانستند يا حتي مفهوم وجود را به عنوان امري که از جاعل جعل شده است. اما اين افق روشني را که جناب صدر المتألهين مطرح کرده و آنجا جوري حجاب را و پرده را روي بحث وجود انداخته بودند که اصلاً کسي تصور نميکرد خصوصاً با بيانات بسيار صريح جناب حکيم سهروردي که هر چيزي که تحققش در خارج مستلزم تکرر نوعش است يک امر اعتباري است و محال است که وجود در خارج يافت پيدا بکند، چون اگر وجود بخواهد در خارج راه پيدا بکند «و للوجود وجود، و للوجود وجود و هکذا فيتسلسل» تمام پردهها و حجابها روي اين معنا آمده بود و جناب صدر المتألهي واقعاً ...
ولو قديم هم باشد اين موجود محتاج است آنکه الآن حاج آقا شما بايد بيشتر رويش فکر کنيد آن حدوث ذاتي است. حدوث ذاتي هم باز وصف آن موجود است آن فايده ندارد. آن فاقرة الذات بودن ملاک است.
پرسش: ...
پاسخ: قديم ذاتي است سابقه عدم ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: قديم ظلي است.
«تبصرة تذكّرية: قد لوَّحنا إليك و سنوضح لك بيانه» که چه؟ که «أنَّ المفهوم الكلّي ذاتياً كان أو عرضياً ليس أثر الجاعل القيّوم» اين معنا را إنشاءالله براي شما روشن ميکنيم که مفهوم کلي که ماهيت باشد حالا يک شؤونات ماهيت مثل جنس بودن فصل بودن نوع بودن عرض بودن هر چه که باشد وصف امکان هر چه که ميخواهد باشد همه و همه اينها «ليس اثر الجاعل» إنشاءالله براي شما روشن خواهيم کرد بيانش را توضيح خواهيم داد که مفهوم کلي خواه ذاتي باشد مثل جنس و فصل، يا عرضي باشد مثل عرض عام و عرض خاص، «ليس» اين مفهوم کلي «اثر الجاعل القيوم الموجود بالذات»، آن جاعلي که دو تا ويژگي دارد حي است و قيوم است. حي است يعني موجود بالذات است. قيوم است يعني حيثيت اقامه وجودات را بذاته بدست دارد.
«فاحكم» حالا وقتي که اين روشن بشود «فاحکم بأنّ المنسوب بالذات إلي العلّة ليس إلّا نفس الوجود بذاته»، بعد از اينکه اين معنا براي شما روشن شد که امر کلي نميتواند مجعول جاعل باشد، شما حکم خواهي کرد که تنها چيزي که ميتواند از جاعل صادر بشود عبارت است از نفس الوجود و خود وجود. هيچ چيزي از شؤونات وجود را آقا اضافه نکنيد نگوييد حدوث، نگوييد امکان، نگوييد قِدَم، نگوييد هيچ. اينها مال خود وجود است. اينها خصائص وجود است. شما آنکه ميتوانيد به آن اهليت احتياج به علت را ببينيد همان وجود خود اشياء است. «فاحکم بأنّ المنسوب بالذات إلي العلّة ليس إلّا نفس الوجود بذاته سواءاً كان» اين وجود. دقت کنيد! «متّصفاً بالحدوث أو بالبقاء»، جناب آقاسيد ملاحظه بفرماييد! اين موجود ولو متصف به بقاء هم باشد «فاقرة الذات» است. چون «فاقرة الذات» است ميتواند اثر جاعل را بپذيرد. ببينيد ولو به بقاء. ازلي باشد باشد. ابدي باشد باشد. آيا اين موجود ازلي ابدي در مرتبه ذات خودش بذاته موجود است يا نه؟ اگر بذاته موجود نيست پس «فاقرة الذات» است و محتاج به علت است.
پرسش: ...
پاسخ: بله. الآن هم ميگوييم «الآن کما کان» اينهايي که ميگوييم قدم ظلياند در مرتبه ذات، مگر در مرتبه علت معلول يافت ميشود؟ مگر عالم در مرتبه علت عالم است؟ نيست. پس بنابراين الآن هم همان است. «سواء کان متّصفاً بالحدوث أو بالبقاء» بلکه «بل الوجود الباقي أشدّ حاجة في التعلّق بالغير من الوجود الحادث إذا كانا فاقرين» اينها عبارتهاي شريفي است! اگر شما حادث را قديم را فاقر الذات ديديد حکم بفرماييد که اينها محتاجاند ولو ازلي باشند و قديم باشند.
«و أنت إذا حلّلت معني» ببينيد آقايان، ايشان چون در صحنه حقيقت دارد حرکت ميکند به اين راحتي اين حرف را ميزند ولي به قول اين بزرگوار مگر ما ميتوانيم اين موجود ازلي ابدي داشته باشيم؟ اين جز خدا که نميتواند موجود ابدي و ازلي باشد. ايشان چون در صحنه حقيقت دارد حقيقت ميکند و در صحنه واقع دارد حرکت ميکند ميگويد اين موجود ازلي را من ميشناسيم اين فاقرة الذات است مگر عالم را نميگوييد؟ مگر ماسوي الله را نميگوييد؟ ماسوي الله فاقرة الذات است اين محتاج است احتياجش بيشتر از موجودات ديگر است.
«و أنت إذا حلّلت» اهل تحليل بودي و معناي وجود حادث را «معني الوجود الحادث إلي عدم سابق و وجود» تحليل کردي «علمت» ميداني که «أنّ العدم ليس مستنداً بالذات إلي علّة موجودة»، حدوث چيست؟ ميگوييد وجود بعد العلدم. عدم که چيزي نيست که ميخواهد مستند به علت باشد. پس عدم را بگذاريد کنار. تنها چيزي که ميماند همان وجود است. «و أنت إذا حلّلت معني الوجود الحادث» اين را اينجوري تحليل کردي گفتي وجود حادث چيست؟ «إلي عدم سابق» يک «و وجود لاحق» دو. شما تحليل کردي حادث را به اين معنا مييابي که «علمت أنّ العدم ليس مستنداً بالذات» ذاتاً اين عدم مستند نيست به ذاتش «إلي علّة موجودة و كون الوجود بعد العدم من لوازم هوية ذلك الوجود»، خيلي بالا و پايين نکن. خيلي براي خودت چيزي قائل نشود که حدوث. حدوث که چيزي نيست. حدوث را وقتي ما روشن ميکنيم يعني وجود بعد العدم. وجود بعد العدم چيست که شما ميخواهي بگويي علت احتياج ممکن به واجب حدوث است؟ سالها و قرنها اين آقايان متکلمين هماکنون هم بعضاً همين را دارند ميگويند. ميگويند تو اين حدوث را تحليل کن. ببينيد اين حدوث چيست؟ يک سابقه عدم است و يک لاحقه وجود. سابق عدم را ميخواهيد مستند باشد؟ تنها چيزي که دارد قابليت استناد دارد، همان وجود است. «علمت أن العدم ليس مستندا بالذات إلي علة موجودة و کون الوجود بعد العدم» اين ويژگي «من لوازم هوية ذلک الوجود» ما يک وجودي داريم که اين وجود لوازم هويتش اين است که سابقه عدم دارد همين. «فلم يبقَ للتعلّق بالغير» پس بنابراين باقي نميماند براي تعلق علت به جاعل بالغير «إلّا نفس الوجود مع قطع النظر عمّا يلزمه»، ميخواهد حادث باشد ميخواهد قديم باشد ميخواهد ممکن باشد هر چه ميخواهد باشد. هر چه که لازمه اين وجود است از يک وجود ازلي ميگوييد که آقا، اينکه سابقه عدم ندارد پس قديم است. باشد! قديم باشد! اينکه سابقه عدم دارد پس اين حادث است، باشد. مگر اينها دليل ميشوند. ملاک احتياج همان فاقرة الذات بودن است و الا عدم سابق که هيچ. چه عدم ذاتي باشد. عدم ذاتي اگر اين موجود حدوث ذاتي دارد يعني سابقهاش در مرحله ذات، عدم بود. ما يک عدم زماني داريم يک عدم ذاتي. اگر يک موجودي عدم ذاتي داشت يا عدم زماني داشت ترديدي نيست که اين عدميت که استناد به علت ندارد و آن فاقرة الذات بودنش است.
«فلم يبقَ للتعلّق بالغير إلّا نفس الوجود مع قطع النظر عمّا يلزمه» عمّا يلزمه چه ميشود؟ ميشود حدوث، امکان، قِدَم. بنابراين نتيجه: «فليس للفاعل صنع فيما سوي الوجود» براي جاعل جز وجود چيزي جعل نميشود و صنع و کار فاعل نيست.
حالا اينکه بيان فرمودند اين بنيان مطلب است و به تبعش مطالبي بعد تفريع ميشود و اثبات ميشود. «ثم» اينجا دارند جواب ذهنيتهاي منفي و ناصواب را ميگويند. «ثمّ بعض من الوجود بنفسه يوصف بالحدوث بلا مقتض من غيره أو اقتضاء من ذاته»، پس آنکه ما الآن بدست آورديم اين است که فاقرة الذات بودن ملاک است حالا که فاقرة الذات بودن ملاک است هر کجا که اين ويژگي بود ما احتياج را و تعلق را ميفهميم تمام شد. حالا بعضي از اين وجودات متصف ميشوند به صفت حدوث. بعضي متصفاند به قدم. متصفاند به امکان. بسيار خوب، هر چه که ميخواهند باشند. اينها ويژگي اين وجودي است که تحقق پيدا کرده است. اين وجودي که تحقق پيدا کرده ما ميبينيم که اين وجود سابقه عدم زماني دارد ميگوييم حادث زماني است. سابقه عدم ذاتي دارد ميگوييم که مسبوق به عدم ذاتي است. اينها در حقيقت کارساز نيستند. شما اين وجود مجعول موجود را تحليل ميکنيد و اينها را به عنوان لوازم اين موجود ميشناسيد چيز ديگري نداريم.
«ثمّ بعض من الوجود بنفسه يوصف بالحدوث بلا مقتض من غيره» که اين حدوث از غيرش نيامده «أو اقتضاء من ذاته»، نه ذاتاً اقتضاي حدوث دارد و نه ذاتاً از غير آمده است. مثلاً الآن يکي دو تا مثال ميزنند ميگويند جسم متناهي است بسيار خوب! اين تناهي که به عنوان يک وصف براي جسم داريد بيان ميکنيد آيا نقشي دارد در جسم بودن؟ نه. جسم که تحقق پيدا کرد بررسي ميکنيم ميبينيم اين وجود جسماني متناهي است پس متناهي بودن نقشي در وجود اين جسم ندارد وقتي وجود شکل گرفت وجود جسم شکل گرفت حکم ميکنيم به تناهي. پس بنابراين حدوث هم همينطور است قِدَم هم همينطور است. امکان هم همينطور است اينها اوصافي هستند که بعد از وجود به اين وجود ملحق ميشوند. «كما أنّ الجسم في وجوده متعلّق بالعلّة ثمّ هو بنفسه» همين جسم «موصوف بلزوم التناهي مطلقاً»، همه اجسام مطلقا متناهياند. اين متناهي بودن نقشي دارد؟ نقشي که ندارد. اين وصفي اين جسم است وصف جسم، تناهي است. آنکه نقش دارد فاقرة الذات بودن است حدوث هم همينطور است. معناي حدوث و معناي امکان و معناي قِدَم.
پرسش: ...
پاسخ: «ثم بعض الوجود» برخي از اين وجوداتي که جعل شدند ذاتاً متصف ميشوند به حدوث. اما اين حدوث از کجا آمده؟ از ناحيه واجب يا علت اين حدوث برايش رسيده يا خود اين وجود اقتضاي حدوث را دارد؟ هيچ کدام. اين وصفي است که عارض شده است. «کما أنّ الجسم في وجوده متعلق بالعلّة ثمّ هو بنسفه موصوف» يعني وجود جسم «بلزوم التناهي مطلقاً و كما أنَّ حاجة الماهيّات إلي علّة وجوداتها من حيث أنّها في ذاتها متساوية النسبة إلي الوجود و العدم، و المستفاد لها من العلّة وصف الوجود، و أمّا وصف كونها متساوية النسبة أو كون وجودها بعد البطلان سواءاً كان بالذات أو بالزمان فأمر ضروري غير مفتقر إلي العلّة». يک مثال زدند بعد به ممثل فکر ميکنند. مثال چه بود؟ مثال جسم بود. جسم که وجود پيدا کرد اين وجود جسم محکوم به متناهي بودن است متصف به صفت متناهي بودن است. اين صفت متناهي نقشي در صفت جسم که ندارد. نقشي در وجود جسم ندارد. جسم وقتي موجود شد، متصف است و محکوم است به حکم تناهي. حدوث و قِدَم و امکان و امثال ذلک هم همينطور است. وقتي وجود يک شيئي از ناحيه جاعل جعل شد ما آن وجود را تحليل ميکنيم يا متصفش ميکنيم به صفت قديم، يا متصفش ميکنيم به صفت امکان، يا به حدوث و امثال ذلک.
«و كما أنَّ حاجة الماهيّات» و کذلک بعداً ميآيد. «و کما أنَّ حاجة الماهيات إلي علّة وجوداتها من حيث أنّها» اين ماهيات «في ذاتها متساوية النسبة إلي الوجود و العدم، و المستفاد لها» براي آن ماهيت و آنچه که براي ماهيت ميآيد از ناحيه علت «من العلّة وصف الوجود، و أمّا وصف كونها» ماهيت «متساوية النسبة أو كون وجودها بعد البطلان سواءاً كان بالذات» حدوث ذاتي «أو بالزمان» حدوث زماني «فأمر ضروري غير مفتقر إلي العلّة» چقدر اينجا زيبا استفاده کردند! مگر شما نميگوييد که وجود حادث يعني حدوث بعد از عدم، اين حدوث بعد از عدم براي موجود ضروري است؟ اگر يک چيزي ضروري بود احتياجي به علت نداشت.
ببينيد براي وجود حادث يعني مسبوق به عدم. يک موجود شجري قبلاً نبود الآن پيدا شد ميگوييم اين حادث است ميگوييم اين ويژگي حدوث از کجا آمده با تحليل همين وجود آمده است. از بيرون آمده؟ نه، همين وجود را شناختيم ديديم که سابقه عدم دارد به آن ميگوييم که او متصف است به صفت حدوث و اين حدوث برايش ضروري است. وقتي حدوث براي ضروري بود مفتقر نيست غير مفتقر است. در حدوث که افتقار ندارد مال خودش است. خاطر شما باشد هر جايي که ضرورت باشد افتقار نيست. حاجت نيست. الآن حدوث براي اين موجودات ضروري است پس افتقار به علت ندارند. پس حدوث نميتواند منشأ احتياج به علت باشد. «و كما أنَّ حاجة الماهيّات إلي علّة وجوداتها من حيث أنّها في ذاتها متساوية النسبة إلي الوجود و العدم، و المستفاد لها من العلّة وصف الوجود، و أمّا وصف كونها متساوية النسبة أو كون وجودها بعد البطلان سواءاً كان بالذات أو بالزمان فأمر ضروري غير مفتقر إلي العلّة»؛ ماهيت اينجور شناختي برويم سراغ وجود.
«فكذلك حاجة الوجود إلي العلّة و تقوّمه بها من حيث كونه بذاته و هويّته وجوداً ضعيفاً تعلّقياً ظلّياً»، دقت کنيد ببينيم که آقا، به لحاظ تحليل وجودشناسي چه چيزي باعث ميشود که اين محتاج باشد؟ حدوث را که نگاه ميکنيم ميگوييم حدوث ضروري است براي يک وجود حادث. امکان را که نگاه ميکنيم ميبينيم اين امکان ضروري براي وجود ممکن. آنجا که ضرورت باشد که نيازي به علت ندارد. حدوث هست. امکان هست. آنکه احتياج به علت هست آن است که نداشته باشد. چه چيزي را ندارد؟ فاقر الذات است هويت اصلياش را ندارد «فكذلك حاجة الوجود إلي العلّة و تقوّمه» وجود «بها» علة «من حيث كونه بذاته و هويّته وجوداً ضعيفاً تعلّقياً ظلّياً، و المستفاد من العلّة نفسه الضعيفة» آنچه که از ناحيه علت و جاعل براي اين وجود ميآيد عبارت است از همان نفس. نفس در اينجا يعني هويت و حقيقت. هويت ضعيف او است. «لا كونه متّصفاً بالحدوث أو القدم» يا امکان يا فلان و فلان. نه از آن جهت که متصف است به حدوث يا امکان.
خدا رحمت کند مرحوم صدر المتألهين را و همچنين مرحوم شيخ الرئيس را. اين ويژگي اخلاقي فوق العادهاي است و آن اين است که از اين گوشه گوشههاي حرف اين بزرگان اگر يک چيزي باشد که قابليت اين معنا را داشته باشد که با فرمايش خودش بخواند آن را ميآورد. يک کلامي را از جناب شيخ الرئيس الآن حاج آقا تعليقه زدند که اين تعليقي يک اينجاست «هو الشيخ رحمه الله في التعليقات، صفحه 177». يک سخني را از جناب شيخ الرئيس دارد که اين سخن خيلي مهم است يک نيش قلم است ولي خيلي مهم است.
شيخ الرئيس هم همين سخن را گفته که موجودات به لحاظ تقوّم وجودي محتاجاند به غير. اين حرف خيلي است. ملاحظه کنيد عبارتش را «و يلائم هذا» سازگار است اين سخن «ما وجد في كلام بعض[1] متأخِّري العلماء:» که چه گفتند؟ که «أنّ الذات المستفادة من الغير كونها» اين ذات «متعلّقة بالغير مقوم لها»، ببينيد چقدر حرف حرف قشنگي است. يک جمله است آقاي شيخ الرئيس نظرش چيست در بحث جعل؟ همين جملهاش کافي است. گفته که «إنّ الذات» که مستفاد از غير است اين ذات يعني همان هويت. هويتي که از غير مستفاد است چيست؟ «کون» اين ذات «متعلّقة بالغير» که آن غير هم اين مقوّم لها صفت غير است. که اين غير مقوم براي آن ذات است.
حالا ما متأسفانه فرصت مراجعه نداشتيم که آيا اين ادامهاش هم مال فرمايش جناب شيخ است يا نه؟ ميگويد که استغنا. واجب سبحانه و تعالي مستغني بالذات است. اين استغنا بالذات وصف واجب که نيست عين هويت واجب است. آيا اين سخني که در بدايع الحکم است که خاطرهاي که حاج آقا نقل ميکردند از مرحوم علامه که گفتند حق با آقاعلي است اينجاست. آيا نسبت بين فقر و غنا نسبت سلب و ايجاب است يا ملکه و عدم ملکه؟ نسبت فقر و غنا آيا نسبت فقر و غنا نسبت سلب و ايجاب است يا نسبت ملکه و عدم ملکه. آيا «ذات هي عين الفقر ذات هي عين الغناء» است يا «ذات ثبت له الفقر و ذات ثبت له الغناء» است؟ اگر بگوييم «ذات ثبت له الغناء» ميشود ملکه و عدم ملکه. اگر گفتيم «ذات هي عين الغناء عين الفقر» ميشود سلب و ايجاب.
مرحوم آقا علي حکيم در بدايع نسبت بين فقر و غناء را نسبت سلب و ايجاد دانسته و گفته چه؟ گفته فقر يعني در مقام هويت هيچ چيزي ندارد سلب است و غنا يعني در مقام هويت اين غنا را دارد نه اينکه «ذات ثبت له الفقر» يا «ذات ثبت...
ايشان ميفرمايد که حالا اين جمله اضافه مرحوم صدر المتألهين است يا ادامه فرمايش جناب شيخ هست بايد ما مراجعه کنيم تحقيقش را حالا جناب آقاي صحرايي زحمت بکشند ببينيد که در تعليقات اين جمله چگونه است؟ فرمود «كما أنّ الاستغناء عن الغير مقوم لواجب الوجود لذاته؛ فالذات التي هي من تلقاء الغير كونها من تلقاء الغير، و فاقتها إلي الغير مقوِّم لها» ما داريم اين را بحث ميکنيم که اينکه از غير آمده اين ذات را تأمين کرده نه اينکه ذاتي باشد که ذات فاقه و فقر داشته باشد و آن فقر را آن علت بخواهد تأمين بکند.
«كما أنّ الاستغناء عن الغير مقوم لواجب الوجود لذاته»؛ شما که ميگوييد واجب مقوم است ببخشيد واجب غني است يعني «ذات ثبت له الغناء» يا اينکه «هي عين الغناء» است. «کما أنّ الاستغناء عن الغير مقوم لواجب الوجود لذاته». بنابراين «فالذات التي هي من تلقاء الغير» اين ذات «كونها» اين ذات «من تلقاء الغير»، نه اينکه ذاتي باشد که فقرش از اين غير برطرف بشود. «و فاقتها إلي الغير مقوِّم لها» به آن ذات.
يک جمله ديگر هم هست که اين است. اينها در حقيقت حرفهاي متکلمين است که ميگويند يک موجودي که فقر و فاقه داشته باشد ممکن است در گذر زمان اين فقر و فاقهاش از بين برود و نيازي به علت نداشته باشد. ايشان ميفرمايد اين لازمهاش اين است که اين انقلاب ذات پيدا بکند مگر معاذالله ميتوانيم در ارتباط با واجب بگوييم که واجب مستغني است ولي چون يک واجب سرمدي است و هميشگي است چه بسا ممکن است بعداً اين ذات مستغني فقير بشود. اينکه نميشود همانطوري که ذات غني نميتواند فقير بشود ذات فقير هم نميتواند غني بشود.
پرسش: ...
پاسخ: اگر شما تصورتان از فقر همان باشد ممکن است حقيقت و رقيقت درست کنيد ولي ايشان دارد در معناي فقر تصرف ميکند. در معناي غنا تصرف ميکند. فقر را شما چه ميگيريد؟ رقيقه ميدانيد. غنا را چه ميدانيد. حقيقه ميدانيد. ايشان که اينجوري نميداند. فقر را هيچ ميداند.
پرسش: ...
پاسخ: بله. منظورتان چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: نه تشکيک را مطرح نميکند اينها حرف متوسط است.
پرسش: ...
پاسخ: آن حرف متوسط است الآن ببينيد بين دو تا مفهوم تقابل که داريم فقر و غنا که تقابل دارند. به لحاظ حقيقت اگر در مقام حقيقت يکي فاقرة الذات بود ايشان ميگويد چه اسمش را ميگذاريم؟ فقر. خيلي خوب، همين است. اگر يک موجودي بود که غناي محض بود.
پرسش: ...
پاسخ: اينها تقابل دارند يا ندارند؟
پرسش: ...
پاسخ: نه، در مقام حقيقت و خارج. در خارج ما يک وجودي داريم فاقرة الذات. يک وجودي داريم که غناي ذاتي دارد اينها نسبتشان باهم چيست؟
پرسش: ...
پاسخ: باز حرفتان را جاي ديگر نبريد همين جا بايستيد. اگر شما فاقر
پرسش: ...
پاسخ: تمام شد. غيريت عضوي و غير عضوي را کاري نداريم. ما تقابل يک غيريتي وجود دارد اين غيريت بين فقر و غناء را ميخواهيم چکارش بکنيم؟
پرسش: ...
پاسخ: من نميدانم غيرت عضوي را شما چه معنايي ميکنيد؟
پرسش: تباين ذاتي.
پاسخ: اگر منظورتان اين است تباين ذاتي وجود دارد، براي اين معنا که فقر فاقرة الذات است غنا مستغني الذات است. تمام ش و رفت. وقت هم گذشته است. «فلا يسوغ أن يستمر الذات المفتقرة» يعني جايز نيست که ذات مفتقره بشود ذات مستغنيه «ذاتاً مستغنية، كما لا يجوز أن يتسرمد المستغني عن جميع الأشياء مفتقراً»، آن چيزي که غني بالذات است بشود مفتقر. «و إلّا فقد انقلبت الحقائق عمّا هي عليه».