1402/11/11
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/فصل 13
«و الثاني يستلزم أن لا يبقي الوجود وجوداً عند فرض عدم ذلك التأثير» همانطور که مستحضريد بحث در منهج ثاني به مواد ثلاث منتهي شد و مواد ثلاث هم به اين بحث که «الموجود إما واجب أو ممکن» و بعد پرداختند به احکام ممکن بالذات و اينکه آيا ممکن بالذات چه احکامي دارد که بعضاً گذشت و همچنان گذشت، و همچنان ما در آن فضا هستيم. يکي از مسائلي که در باب ممکن بالذات مطرح است اين است که آيا ممکن بالذات براي اينکه از حالت استواء خارج بشود نياز به علت دارد يا نه، از جايگاه ذات خودش ميتواند حالا يا با اولويت ذاتيه کافيه يا با اولويت ذاتيه غير کافيه از مرز استواء خارج بشود و بدون نياز به مرجّح و منفصل وارد جهت وجود يا عدم بشود؟
اين يک مطلبي بود که در فصل دوازدهم ملاحظه فرموديد گذشت و اکنون در فصل سيزدهم در ادامه همين جريان بحث اين است که آيا اساساً ممکن که حالت استواء نسبت به وجود و عدم دارد، نياز به علت دارد يا ندارد؟ به تعبير ديگر: آيا علت احتياج ممکن به علت چيست؟ آيا امکان است؟ آيا حدوث ذاتي و فقري است؟ قصور وجودات است؟ و امثال ذلک که در اين فضا هستيم. عدهاي از جدليين به تعبير ايشان در اين فضا دارند ميانديشند که اصلاً ممکن نيازي به علت ندارد و بلکه بالاتر اساساً علت هيچ اثري و تأثيري نسبت به ممکن نخواهد داشت اگر علت بخواهد در يک ممکن اثر بگذارد يا در ماهيتش اثر ميگذارد يا در وجودش يا در اتصاف ماهيت به وجود بخواهد اثر بگذارد «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله».
بنابراين نفي علّيت، انکار علّيت، ممکن بالذات، از جايگاه ذات خودش به سمت وجود و يا عدم هست، اگر خواست به سمت وجود و گرنه نه. بنابراين عدهاي که به تعبير ايشان از جدليين هستند و منکر يک امر بديهي و فطري في النفوس صبيان هستند بلکه «في طبايع البهائم هستند که بحث علّيت است اينها اينجوري دارند استدلال ميکنند که چه؟ که ممکن اگر بخواهد از حالت استواء خارج بشود از جايگاه خودش خارج ميشود و الا به علت نيازي ندارد. چرا؟ به اين صورت دارند قياس تشکيل ميدهند. چون اگر علت بخواهد در ممکن اثر بگذارد يا در ماهيت ممکن، يا در وجود ممکن، يا در اتصاف ماهيت به وجود ميخواهد اثرب بگذارد «و التالي بأثري باطل فالمقدم مثله».
اگر بخواهد بر ماهيت ممکن اثر بگذارد، همين مورد اول بود که در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد اگر بخواهد در ماهيت ممکن اثر بگذارد يعني چکار بکند؟ يعني ماهيت ممکن را ماهيت بکند؟ ماهيت ممکن که بالذات ماهيت هست نيازي به جعل ندارد نيازي به علت ندارد. اگر شما بخواهيد بفرماييد که ماهيت متفرع بر علت است، اگر علت نبود ماهيت هم نبايد باشد در حالي که ماهيت هر چيزي خودش خودش هست، نيازي به علت ندارد.
پس بنابراين در فرض اينکه علت بخواهد ماهيت را ايجاد بکند لازمهاش اين است که ماهيت را ماهيت بکند در حالي که «حمل الشيء علي نفسه محال» همانطور که «سلب الشيء عن نفسه محال»، «حمل الشيء علي نفسه» هم محال خواهد بود.
مضافاً به اينکه ما اصلاً کجا به غير نياز داريم؟ آن جايي که ضرورت نباشد اگر ضرورت باشد ما نيازي به غير نداريم. «حمل الشيء علي نفسه» ضروري است «ماهية الانسان انسان» اين ضروري است اين نيازي به غير نداريم. کي ما نيازي به غير داريم؟ آن وقي که ضرورت نباشد. مثلاً واجب الوجود نيازي به غير ندارد چرا؟ چون ضرورت دارد. وجود براي او ضرورت دارد پس بنابراين نيازي به غير ندارد. ماهيت خودش که براي خودش هست ممکن است يعني ممنتع است سلب بکنيم ماهيت را از خودش نسبت به خودش. چون خودش براي خودش ثابت و ضروري هست پس نيازي به جعل نيست نيازي به علت نيست و ماهيت بدون علت يافت ميشود. آن جايي ما نياز به علت دارم که ضرورت نباشد. «الانسان انسان بالاضرورة» و چون «الانسان انسان بالضرورة» پس بنابراين ما نيازي به علت نداريم اين بحث را ديروز ملاحظه فرموديد گذشت. اما همانطوري که ملاحظه فرموديد اين قياس سه بُعد دارد سه تا تالي دارد.
اگر ممکن به علت نياز داشته باشد نيازش يا مربوط به ماهيت است، يک؛ يا مربوط به وجود است، دو؛ يا مربوط به اتصاف ماهيت به وجود است، سه؛ چون ممکن ما مرکّب است. ممکن «زوجٌ ترکيبي له ماهية و وجود» اين ماهيت و وجود امر مرکّبي است که اين ممکن را تشکيل داده است. پس ما الآن سه تا چيز داريم يک ماهيت، دو وجود، سه اتصاف ماهيت به وجود. اين آقاي علت که ميخواهد براي ممکن به اصطلاح تأثير بگذارد اين تأثيرش در چه ناحيهاي است؟ آيا در ناحيه ماهيت است؟ آيا در ناحيه وجود است؟ آيا در ناحيه اتصاف ماهيت به وجود؟
در ناحيه ماهيت را که نفي کردند در جلسه ديروز ملاحظه فرموديد و بيانش که امروز هم توضيح داده شد. اما در ارتباط با وجود، بياييم بگوييم که آقاي علت در مقام تأثير وجود ممکن را ايجاد ميکند و ممکن در وجودش نيازمند به علت است، اينها هم ميگويند عين همان جوابي که ما در ارتباط با ماهيت گفتيم اينجا هم پيش ميآيد يعني چه؟ يعني وجود تا زماني که وجود است وجود است. اين حرفها جدليها همينجوري است خدا نکند که آدم دچار جدل بشود! اگر خداي ناکرده انسان دچار جدل بشود، حرف بديهي و روشن برايش پيچيده ميشود. واقعاً از خداي عالم بايد ما آن صراط مستقيم نظري و فکري، بالاتر از اين هيچ چيزي نيست. اينکه ميبينيد در روح نماز به اين «اهدنا الصراط المستقيم» است اين است. خيلي نقش دارد خيلي اساسي است من گاهي وقتها در اين رابطه آدم وقتي ميانديشد ميبيند اگر صراط مستقيم انديشه براي انسان إنشاءالله به عنايت الهي به لطف الهي فراهم بشود انسان از جدل رها ميشود از شک و ريب و ترديد جدا ميشود و اين بالاترين نعمت است و از ضلالت نجات پيدا کردن است. ما از خداي عالم آن صراط مستقيم فکر و نظر را بخواهيم تا از اينگونه از شبهات گاهي وقتها يک شبهه، گاهي وقتها يک شک، گاهي وقتها يک ريب و ترديد، آدم را به جوري ميپيچاند که آدم هر چه فکر ميکند و دست و پا ميزند نميتواند نجات پيدا بکند.
جدليها که خدا نکند انسان «و إن الانسان اکثر شيء جدلا»، خيلي بد چيزي است. انسان اگر وارد مجادله و جدال و مراء بشود دست و پا زدن همان و غرق شدن در همين جدال و مراء همين. در مسائل اجتماعي همين است. مسائل سياسي همين است. مسائل ديگر هم همينطور است. مسائل نظري هم همينطور است. الآن شما حساب بکنيد يک امري که به تعبير مرحوم صدر المتألهين دو صفحه سه صفحه راجع به اين مسئله صحبت کرده که آقا مواظب باشيد، آنکه مفطور في النفوس است «حتي في نفوس الصبيان و طبايع البهائم» است آن را از دست ندهيد اين يک امر فطري است حالت استواء نياز به علت دارد حالا بياييد اينها چکار ميکنند؟
ميگويد اين آقاي علت چکار ميخواهد بکند؟ يا وجود بدهد، يا ماهيت بدهد، يا اتصاف ماهيت به وجود بدهد. يعني چه که وجود بدهد؟ وجود خودش خودش است. اگر اين وجود متفرع بر علت باشد؛ يعني اگر علت نباشد وجود هم نيست در حالي که «وجود کل شيء» به حسب نفس خودش هست. نميشود از خودش سلب بکنيم. ببينيد که آدم به کجا ميرسد؟ جدال و مراء کجا به سراغ آدم ميآيد «أعاذنا من شرور انفسنا» من گاهي وقتها ميگويم که دست و پا زدنها خيليها در فضاي جدال است در فضاي مراء است اين جدال و مراء از آن بدترين چيزهايي است که گريبانگير انسان ميشود و انسان را چه در مسائل نظري چه در مسائل عملي. چه در مسائل منظور حکمت نظري و چه در مسائل حکمت عملي.
اينجا هم طرف براساس جدال لذا فرمودند که در ابتدا «و للجدليين مسلک آخر» اول بحث هم فرمودند که «إن لقائلين بالإتفاق متمسکات» بعد اينها را به عنوان متشبّثات ياد کرده است.
پس مورد دوم چيست؟ ميگوييم آقا، آن چيزي که از ناحيه علت براي ممکن ميآيد عبارت است از وجود ممکن. اين آقا ميگويد که اين اصلاً محال است چرا؟ چون وجود آن جايي است که ضرورت نداشته باشد وجود که از خودش سلب نميشود «سلب الشيء عن نفسه محال». همانطور که «حمل الشيء علي نفسه محال»، «سلب الشيء عن نفسه محال» وجود که وجود نباشد. چون وجود وجود هست پس ما نيازي به علت نداريم. علت بخواهد چکار بکند؟ ميخواهد وجود را وجود بکند؟ يلزم که وجود وجود نباشد در حالي که وجود وجود هست نيازي به علت ندارد. تبيين ديگر و تقريب ديگر اين است که اگر وجود، ملاحظه بفرماييد اگر وجود به علت محتاج باشد، وقتي علت وجود نباشد، يعني اينکه وجود وجود نباشد در حالي که وجود وجود هست و «حمل الشيء علي نفسه در اينجا ضروري خواهد بود و اساساً ما جايي به غير نياز داريم که ضرورت نباشد اينجا ضرورت است.
اين هم مورد دوم. بعد مثال ميزنند. در ارتباط با انسان ميگويند که ببينيد حالا اين ماهيت است اما نسبت به انسان ميگويند که در ارتباط با وجود هم همينطور است. آقا، انسان جاعل بيايد چکار بکند؟ انسان را انسان بکند؟ انسان که بذاته انسان هست. «الانسان انسان بالضرورة» اين حمل اوّلي را با حمل شايع قاطي کردن و اين مسائل. ميگويد «الانسان انسان بالضرورة» مگر نيست؟ خيلي خوب. اگر «الانسان انسان بالضرورة» ما ديگر نيازي به غير نداريم. اين حمل اوّل «الانسان انسان بالضرورة» اين چه ربطي به حمل شايع دارد؟ آن وقتي که ميگويند وجود انسان به علت محتاج است به حمل شايع انسان را ميگويند نه به حمل اوّلي انسان. بله، «الانسان انسان بالضرورة» «حمل الشيء علي نفسه ضروري»، «سلب الشيء عن نفسه ممتنع»، خيلي خوب! اينها همهاش هست اما چه ربطي به «ما نحن فيه» دارد حالا ما هنوز به مقام جوابش نرسيديم فعلاً در فضاي جدل داريم ميانديشيم اجازه بدهيد اين جدل دوم را هم بخوانيم مورد دوم را هم بخوانيم بعد مورد سوم.
پرسش: ...
پاسخ: اين بزرگوار ميگويد که چه اصالت وجود را قائل باشيم چه اصالت ماهيت را قائل باشيم چه صيرورت قائل باشيم در هر سه فرض نيازي به علت نداريم. در هر سه فرض نيازي به علت نداريم چه وجود مجعول بخواهد باشد، چه ماهيت مجعول باشد، چه اتصاف مجعول باشد، هيچ کدام نياز به علت نداريم.
ثاني آن است که ما بخواهيم بگوييم که آنکه از ناحيه علت ميآيد وجود است «و الثاني يستلزم أن لا يبقي الوجود وجوداً» يعني اگر بخواهد از ناحيه علت، وجود جعل بشود مستلزم چيست؟ مستلمز «أن لا يبقي الوجود وجوداً عند فرض عدم ذلك التأثير» اگر علت نباشد يعني اينکه وجود وجود نباشد! اينجوري حساب ميکنند اگر علت نباشد يلزم که وجود که وجود نباشد و التالي باطل فالمقدم مثله، پس علت وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه شما اين را پذيرفتيد. ايشان ميفرمايد که شما تحليل بفرماييد همين مطلبي را که ميفرماييد شما ميگوييد وجود مخلوقات نسبت به خالق ميگويد اين وجود چيست؟ اين وجود که «سلب الشيء عن نفسه محال» است. وجودات اشياء هست نيازي به علت نداريم. اينجوري ميگويد که علت ميخواهد چه به ممکن بدهد؟ يا بخواهد وجود بدهد يا ماهيت بدهد يا اتصاف. اگر وجود ميخواهد بدهد يعني وجود بدون علت وجود نيست؟ اگر علت نباشد وجود وجود نيست؟ وجود وجود هست. اين است.
پرسش: ...
پاسخ: الآن بحث رابطه علت و معلول است.
پرسش: ...
پاسخ: نه، ما بايد با متن پيش برويم عبارتهاي متن را ميخواهيم بخوانيم متن را بايد جوري توضيح بدهيم که وقتي شما متن را ملاحظه ميفرماييد بتوانيد اين توضيحات را ياد بگيريم. «و الثاني» يعني آن فرد دوم از تالي «و الثاني يستلزم أن لا يبقي الوجود وجوداً عند فرض عدم ذلك التأثير» عين همان فرض اول در ارتباط با ماهيت همه همين است.
پرسش: ...
پاسخ: بله «فإن ظنّ» اگر بعد ايشان خودش يک دخلي را وارد ميکند بعد جواب ميدهد. خود همين جدلي. «فإن ظنّ أنّه لا يلزم أن يكون الإنسان مثلاً مع كونه إنساناً يصير موصوفاً بأنّه ليس بإنسان بل إنّما ينتفي الإنسان و لا يبقي»، اين «دفع»، «إن ظنّ دفع». اين گمان چيست؟ اين آقاي جدلي ميگويد بعضي ميخواهند به ما جواب بدهند بگويند که لازم نميآيد از اينکه انسان مثلاً «مع کونه انسانا» بله انسان انسان هست درست است. اما چه اشکالي دارد بگوييم که «الانسان ليس بانسان»؟ حالا اين آقاي گمان کننده دارد درست فکر ميکند اما اين بد فهميده. ببينيد ميگويد شما در عين حالي که ميگوييد «الانسان انسان» ميتوانيد بگوييد «الانسان ليس بانسان». «الانسان انسان بالحمل الاوّلي» حالا اين را ما براساس امکانات فلسفي ملاصدرا داريم ميگوييم. «الانسان انسان بالحمل الأوّلي» بله. «الانسان ليس بانسان بالحمل الشايع الصناعي» اين آقا اين تفاوت را متوجه نيست ميگويد بعضي فکر ميکنند که اگر ما بگوييم که «الانسان ليس بانسان» اين هيچ منافاتي با «الانسان انسان» ندارد در حالي که شما که ميگوييد «الانسان ليس بانسان» بايد اين موضوع را اول داشته باشيد تا بتوانيد از آن سلب بکنيد. وقتي وجود انسان نباشد اين انسان نيست تا بخواهيد سلب بکنيد.
اين آن دفع است «فإن ظنّ أنّه لا يلزم أن يكون الإنسان مثلاً مع كونه إنساناً» همين انسان «يصير موصوفاً بأنّه ليس بإنسان بل إنّما ينتفي الإنسان و لا يبقي»، بياييم بگوييم که «الانسان ليس بانسان» ميگويد اشکالي ندارد «لا يلزم». «فإن ظنّ أنه لا يلزم أن يکون الإنسان مثلاً مع کونه انسانا يصير موصوفا بأنّه ليس بإنسان بل إنما ينتفي الانسان و لايبقي» اين گمان دفع ميشود که چه؟ «دفع بأنّ نفي الإنسان» شما که ميخواهيد بگوييد «الانسان ليس بانسان» اين مگر قضيه نيست؟ «الانسان ليس بانسان» اين قضيه است. قضيه مگر موضوع نميخواهد؟ بايد موضوع داشته باشد. پس بنابراين انسان انسان است و از آن انسانيت شما ممکن است در ذهن خودت سلب بکني ولي اين انسان ديگر انسان نيست.
«دفع بأنّ نفي الانسان قضية» «الانسان ليس بانسان» اين يک قضيه است. «و لابدّ»
پرسش: ...
پاسخ: بله احسنتم. آن آقا ميگويد که سالبه به انتفاع موضوع است. وقتي که سالبه بانتفاع موضوع شد ما انسان نداريم تا بگوييم «الانسان انسان» يا «الانسان ليس بانسان». الآن جواب را ببينيم فضاي بحث را ما گم نکنيم از متن جدا نشويم اين دقائق همين چون وارد فضاي جدلي ميشويم اين عبارتها بايد روشن بشود. ببينيد اين آقاي جدلي ميگويد که اين علت چه ميخواهد عطا بکند؟ وجود ميخواهد عطا بکند؟ لازمه اينکه وجود عطا بکند اين است که اگر علت نباشد وجود وجود نباشد. در حالي که وجود وجود است. پس ما به علت کاري نداريم. بعضي آمدند گفتند که آقا، مراد از اينکه ميگويند «الانسان انسان» يعني اينکه اين موضوع به حال خودش هست ما ميتوانيم «الانسان» را به لحاظ وجودي سلب بکنيم. بگوييم «الانسان ليس بانسان» چون وجود ندارد. اين بزرگوار چون فرق بين حمل اوّل و حمل شايع را تشخيص نداده ميگويد نميشود «دفع بأن نفي الانسان قضية» نفي انسان که ميگوييم «الانسان ليس بانسان» اين قضيه است وقتي قضيه شد «و لابد من تقرّر موضوعها» اين قضيه «حال الحكم» وقتي شما ميگوييد «الانسان ليس بانسان» اين «ليس بانسان» حکم است اين متفرع بر ثبوت موضوع بايد باشد. «و لابد من تقرر» موضوع اين قضيه «حال الحکم» لازمهاش اين است که «فيكون الفاني هو الثابت» شما داريد ميگوييد که «الانسان ليس بانسان» اين وقتي ميگوييد «الانسان ليس بانسان» مبتلا به جمع نقيضين ميشويد چرا؟ چون شما داريد انسان را نفي ميکنيد از يک طرف هم بايد بگوييد که اين موضوعش است بايد وجود داشته باشد پس فاني ثابت است و ثابت فاني است. «فيكون الشيء ثابتاً و منفيّاً»، يعني اين انسان هم بايد باشد هم بايد نباشد.
آن جايي که ميگوييد «الانسان ليس بانسان» ميخواهيد قضيه درست بکنيد «الانسان ليس بانسان» اين چه ميشود؟ اين مبتلا به جمع نقيضين ميشود چرا؟ چون قضيه داريد درست ميکنيد موضوع ميخواهيد نفي ميکنيد موضوع را موضوع نبايد باشد. پس موضوع هم بايد باشد هم نبايد باشد. «فيکون الفاني هو الثابت، فيکون الشيء ثابتاً و منفياً متقرّراً و غير متقرّر، و كذا الكلام في الوجود» يعني همانطور که در انسان ما اينجور گفتيم در وجود هم همينطور است «إيراداً و دفعاً» اگر کسي ايراد بکند بگويد آقا، ما که ميگوييم اين ماهيت انسان نياز به وجود دارد از جايگاه علّتش وجود را ميگيرد شما ميگوييد که اين آقا چه ميگويد؟ ميگويد شما ميخواهيد بگوييد که علت به ممکن وجود ميدهد درست؟ ما ميگوييم اين شدني نيست. چرا؟ براي اينکه آيا وجود از خودش سلب ميشود؟ اين نميشود مثل انسان. انسان که از خودش سلب نميشود، بعد شما ميگوييد که انسان انسان هست، ولي ما ميتوانيم بگوييم که «الانسان ليس بانسان». ميگويد اين قضيهاي که شما درست ميکنيد مبتلا به اجتماع نقيضين ميشود. در باب وجود هم همينطور است. «و کذا الکلام في الوجود ايراداً و دفعاً».
اين تالي دوم بود. تالي سوم چه بود؟ اين بود که اتصاف ماهيت به وجود يعني ميگويد اگر ممکن نيازمند به علت باشد اين نياز يا به جهت ماهيت است يا به جهت وجود است يا به جهت اتصاف است. ايشان ميفرمايد که اول بياييد خود اتصاف را يک بررسي کنيد ببنيد چه ميشود اصلاً اتصاف چيست؟ اتصاف يک امر اعتباري است چرا؟ چون نسبت بين وجود و عدم است. اينهايي که دچار جدل ميشوند اينجوري است. آن بزرگواري که ميگويد که نوع مشائين اين را ميگويند مشهور حکماء قائلاند به اينکه ماهيت مجعول است. خواص از حکماء قائلاند که وجود مجعول است. مشائين قائلاند به اتصاف و صيرورت به اينکه اتصاف ماهيت به وجود مجعول است.
پرسش: ...
پاسخ: مثلاً. اتصاف ماهيت به وجود. اين اتصاف ماهيت به وجود آن نسبتي که شما بين «زيد في الدار» لحاظ ميکنيد که يک امر اعتباري است نيست. اين يک حقيقتي است مجعول اوّل است معلول اوّل است آن چيزي که جعل ميشود عبارت است از اتصاف. آن دو تا اعتبارياند. ولي اين بنده خدا فکر کرده که اين اتصاف نسبت بين ماهيت و وجود است و هر نسبتي هم امر اعتباري است. اينها را إنشاءالله در جواب ميخوانيم. اينها را در جواب ميخوانيم ولي ميخواهم بگويم که اين تصور جدلي خدا نکند آدم واقعاً وحشت ميکند يعني من گاهي اوقات ميبينيم که خيليها گرفتار جدل هستند. يک پيچيدگيها و تعقيداتي را براي خودشان ايجاد ميکنند که دارند دست و پا ميزنند ميخواهند نجات بکنند، ولي اين هالهاي از تفکرات و ظنونات که آدم را احاطه ميکند آدم نميتواند نجات پيدا بکند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آن چيزي که مجعول است مشائين اينجوري ميگويند. ميگويند آن چيزي که مجعول است ما ماهيت داريم وجود داريم اما آنکه از ناحيه جاعل ميآيد اين است که ماهيت را وجودش ميدهد، اين اتصاف مجعول است.
پرسش: يعني به قولي آن وسطي است.
پاسخ: آن وسطي است که حالا وسطي را شما مثل وسطيهاي ديگر نبينيد که يک امر اعتباري ببينيد. نه، يک امر حقيقي است وجودي است. ميگويد آنکه از ناحيه جاعل آمده اين دو تا را به هم پيوند داده است. ماهيت را به وجود متصف کرده است اين ميشود اتصاف. اين نظر آقايان است. ايشان آمده گفته که اتصاف چيست؟ يک امر اعتباري است نسبت است.
پرسش: ...
پاسخ: به طرفين است مربوط به طرفين است به منتسبين است به تعبير حضرت استاد در کتاب. به تعبيري اينجوري است يک امر اعتباري هم اعتباري است. حالا اين را بخوانيم.
«و الثالث غير صحيح» يعني اگر بخواهد اتصاف مجعول باشد و معلول باشد اين صحيح نيست چرا؟ «لكون الاتّصاف أمراً ذهنيّاً اعتباريّاً» در حالي که آقايان مشائين که ميگويند اتصاف مجعول است و صيرورت مجعول است يک حقيقتي جعل ميشود که اين حقيقت اتصاف است صيرورت است که ماهيت را به وجود متصل ميکند. «لکون الإتّصاف أمراً ذهنياً اعتبارياً لا يجوز أن يكون أوّل الصوادر بالذات»، امر اعتباري که نميتواند اول مجعول باشد. اين بالعرض ممکن است اول مجعول باشد يعني اول طرف وجود يا طرف ماهيت مجعول ميشود يا هر دو مجعول ميشوند آن وقت نسبت شکل ميگيرد. نسبت فرع بر منتسبين است. هم بايد ماهيت باشد هم بايد وجود باشد بعد نسبت تحقق پيدا بکند و اين هرگز اتصاف نميتواند چه باشد؟ اول مجعول باشد اول معلول باشد. «أمراً ذهنيّاً اعتباريّاً لا يجوز أن يكون» اين اتصاف «أوّل الصوادر بالذات»، اين يک اشکال.
اشکال دوم: «و مع ذلك ثبوته لكونه من النسب بعد ثبوت الطرفين»، آقا، اين اتصاف چون نسبت است نسبت فرع بر منتسبين است اول بايد ماهيت باشد بعد وجود باشد بعد نسبت باشد. پس بنابراين اولاً امر اعتباري مجعول اول نيست ثانياً اين امر اعتباري فرع بر منتسبين است و لذا فرمود «و مع ذلک ثبوت اين اتصاف لکون من النّسب بعد الثبوت الطرفين» است. اما اشکال سوم.
اشکال سوم: «علي أنَّ الاتّصاف أيضاً ماهيّة فيعود السؤال بأنّ أثر الجاعل نفس الاتّصاف أو وجوده» اتصاف «أو الاتّصاف بالاتّصاف بالوجود»، اين هم در حقيقت قوز بالاي قوز براي اين است. اين تعبير قوز بالا قوز واقعاً درست است در اين جاها. ميگويد خيلي خوب! پس دو تا اشکال بيان شد؛ اولاً اتصاف يک امر اعتباري است مجعول اول نميتواند باشد. ثانياً اتصاف فرع بر منتسبين است بايد اول دو تا باشد بعد يافت بشود. اما اشکال سوم. اشکال سوم اين است که چيست؟ که اتصاف خودش يک ماهيتي است يک مفهومي است يک ماهيتي است. اين اگر بخواهد يافت بشود آيا بالوجود محتاج به علت است يا بالماهيت محتاج به علت است يا بالاتصاف به ماهيت اتصاف وابسته به علت است؟ در حقيقت به تعبير ديگر ما نقل کلام ميکنيم در خود اتصاف. ببينيد در آن دو تا ما نميتوانستيم بگوييم آنها بسيط بودند. در اصل وجود يا در اصل ماهيت سخن گذشت اما در باب اتصاف. اتصاف چون فرع بر منتسبين است زماني ميتوانيم اتصاف را تصور کنيم منتسبين هم طرفش باشد. الآن اين بنده خدا سؤال ميکند ميگويد بسيار خوب ما نقل کلام ميکنيم در خود اتصاف در ماهيت اتصاف آيا اتصاف ماهيتاً مجعول است وجوداً مجعول است يا اتصافاً مجعول است خود اتصاف يک ممکن است.
پرسش: ...
پاسخ: اين سوم اتصاف ماهيت به وجود است اين اتصاف ماهيت به وجود خود اتصاف را ما زير سؤال ميبريم.
پرسش: ...
پاسخ: يا به اتصاف اتصاف. يعني اتصاف هم متصف بشود به اتصاف، چون ماهيت است. بالاخره اين اتصاف يک ماهيتي است ميخواهد موجود بشود اين اتصافي که ميخواهد موجود بشود آيا بالوجود محتاج به علت است يا بالماهيه محتاج به علت است يا بالاتصاف الي الاتصاف محتاج به علت است؟ اين اشکال سوم است. «ألا أن الإتصاف أيضاً ماهية» يک؛ «فيعود السؤال» سؤال برميگردد به اينکه چه؟ «بأنّ أثر الجاعل نفس الاتّصاف» يک؛ «أو وجوده» اتصاف، دو؛ «أو الاتّصاف بالاتّصاف بالوجود»، سه. نفس الاتصاف يعني ماهيت. يا ماهيت اتصاف مجعول است يا وجود اتصاف مجعول است يا اتصاف به اتصاف وجود مجعول است.
ملاحظه بفرماييد اين امر سوم اينطور ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله، الآن همين را ميگويند. «و كذا الكلام في الاتّصاف بالاتّصاف حتّي يتسلسل الأمر إلي لا نهاية» پس بنابراين چه شد آقايان؟ ما قضيه خودمان را داشته باشيم قياس خودمان را تشکيل بدهيم. قياس خودمان اين است که آنطور که اين آقايان جدليها گفتند اين است که اگر ـ قياس استثنايي است ـ اگر ممکن به علت احتياج داشته باشد احتياجش يا در جهت ماهيتش است يا در جهت وجودش است يا در جهت اتصاف ماهيت به وجود است «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» بطلانش را هم که بيان فرمودند پس بنابراين ما نيازي به علت نداريم. اين دليلي است که جدليها نسبت به انکار علّيت بيان داشتند حالا تا برسيم ببينيم که مشهور چه جوابي ميدهند تحت عنوان «يزاح في المشهور» بعد خود ايشان ميفرمايد که «و لک أن تقول» که جواب خود جناب صدر المتألهين به اين اشکالات است که بيان ميکنند.
ولي واقعاً «أعاذنا الله من شرور انفسنا و سيئات اعمالنا» که گرفتار جدل بشويم. از خدا واقعاً آدم اگر گرفتار جدل نشود راحت ميتواند بيايد بيرون وگرنه هر چه دست و پا بزند داخلش غرق ميشود.