1402/11/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/فصل 13
گرچه بحث پيرامون خواص ممکن بالذات است، اما يک نقبي به بحث علّيت خورده و بحثهاي يک مقداري سمت و سوي علّيت را پيدا کرده است چراکه عدهاي در اينکه آيا ممکن بالذات نيازمند به علت هست يا نه ترديد کردند يا انکار کردند و منکرند به اينکه اساساً علّتي بايد وجود داشته باشد. ميگويند ممکن بالذات ممکن است به اتّکاء خودش در حقيقت از حالت استواء خارج بشود حالا يا با اولويت ذاتيه کافيه يا غير کافيه و نظاير آن و از سويي ديگر هم متشبّثاتي داشتند يا به تعبيري اعتراضاتي داشتند، چون هميشه از دو راه ميشود يک مسيري را پيگيري کرد هم راه اثباتي و هم راه سلبي. عدهاي ميگويند که نفي علّيت ميکنند ميگويند که اساساً علّيت معنا ندارد که ما مباحثي که داريم ميخوانيم در اين رابطه است که ميگويند اصلاً علّيت در ارتباط با ممکن معنا ندارد. عدهاي هم با بيان ديگري که در مباحث قبلي گذشت دارند مسائل را مطرح ميکنند.
اينجا که تحت عنوان عقود و انحلالات هست، يک دسته از مطالبي دارد مطرح ميشود که در حقيقت به عنوان اعتراضات اربع در کتاب مباحث مشرقيه و ديگر کتب معرفي شده است چهار تا اعتراض است يا چهار تا عقد است عقد يعني گرهي است که در حقيقت در اين رابطه هست دو تا را در اين فصل که فصل سيزدهم است و دو تا را هم در فصل چهاردهم بيان ميکنند و مباحث گره ميخورد به بحثهاي علّيت، چون آقاياني که الآن در ارتباط با ممکن بالذات سخن ميگويند، ميگويند اساساً معنا ندارد که ممکن بالذات از ناحيه علت بخواهد از حالت استواء خارج بشود.
سرّ اينکه شما ديديد که مرحوم صدر المتألهين تقريباً به صورت مبسوط اين مسئله را مطرح کرده گاهي اوقات در يک امري که مفطور در نفوس است حتي در نفوس صبيان است حتي در طبايع بهائم هست، عدهاي تشکيک ميکنند، براي همين مسئله است که بحث علّيت را مرحوم صدر المتألهين خيلي قوي وارد شدند و بحث را به عنوان يک امر مفطور و فطري يعني عقل فطري بر آن دلالت ميکند و حتي اينکه ما بخواهيم استدلال بکنيم بر اينکه آيا علّيت وجود دارد يا نه، اين را هم ميفرمايند که شدني نيست.
اين را توضيحي عرض کنيم گرچه تفصيلش بعداً خواهد آمد. ملاحظه بفرماييد ميفرمايند که ما مثلاً ميخواهيم اصل واقعيت را با چه چيزي اثبات کنيم؟ اصل واقعيت را، نميتوانيم اصل واقعيت را از يک امري غير از واقعيت بخواهيم اثبات کنيم. لذا واقعيت نه اثباتپذير است نه انکارپذير است و نه ترديدپذير، چرا؟ چون اثبات واقعيت و انکار واقعيت ترديد واقعيت خودش از جلوههاي واقعيت است. شما با واقعيت ميخواهيد واقعيت را اثبات کنيد. با واقعيت ميخواهيد واقعيت را انکار کنيد. با واقعيت ميخواهيد در واقعيت ترديد کنيد، چون خود ترديد، خود انکار، خود اثبات جلوههاي واقعيت است. شما ميخواهيد با چه چيزي واقعيت را اثبات بکنيد يا نفي بکنيد يا در آن ترديد بکنيد؟
قانون علّيت هم همينطور است. شما اگر بخواهيد قانون علّيت را نفي بکنيد، بايد که اثبات بکنيد يعني بايد مقدّماتي تنظيم کنيد و از مقدمات به نتيجه برسيد خودش قانون علّيت است. اگر بخواهيد علّيت را نفي بکنيد بايد يک سلسله مقدماتي تنظيم کنيد نتيجه بگيريد خودش متفرّع بر قانون علّيت است. اگر ميخواهيد در باب قانون علّيت تشکيک بکنيد خود تشکيک کردن مقدماتي ميخواهد نتايجي ميخواهد خود اينها هم فرع بر عليت است. بنابراين قابليت قانون علّيت قابل اثبات قابل ترديد قابل انکار نيست. مفطور في الأذهان است ما ميتوانيم بيان تبييني داشته باشيم توضيحي داشته باشيم ولي قابل اثبات نيست. چرا؟ چون شما در مقام نفي علّيت ميخواهيد چکار بکنيد؟ ميخواهيد يک سلسله مقدماتي بريزيد بعد نتيجه بگيريد. خود نتيجه معلول است و مقدمات علتاند و سبباند.
بنابراين شما از راه سببيت و علّيت ميخواهيد علّيت و سببيت را نفي بکنيد. يا از راه علّيت و سببيت ميخواهيد سببيت را اثبات بکنيد. يا از راه سببيت و علّيت در علّيت تشکيک بکنيد. بنابراين اين مفطور در نفوس است حالا نياز به يک مقدار تأمل و به اصطلاح به تعبير ايشان همانطور که گذشت ما در مقام مبادي تصوري بحث، بحث داريم نه در مقام تصديقي. هيچ فرقي در مقام حکم ـ دقت بفرماييد! ـ بين اينکه بگوييم يک نصف دو است و اينکه ترجيح بلامرجّح يا ترجّح بالمرجّح محال است وجود ندارد. هر دو بديهي است. چه بگوييم يک نصف دو است حکم بکنيم که يک نصف دو است حکم بديهي است. چه بگوييم ترجّح بلامرجّح محال است اينجا هم حکم بديهي است. حکم بديهي است گرچه در بعضي از موارد تصور طرفين نياز به امر نظري و تأمل دارد.
در قانون علّيت هم همينطور است. در نظام علّيت و قانون علّيت الا و لابد ما بايد که اين امر را در مقام تصور به درستي تصور کنيم تا عقل فطري نه عقل نظري همين عقلي که احياناً آقايان مکتب تفکيک به آن معتقدند، عقل فطري. عقل فطري مثل العدل حسن است «الظلم قبيح» است. امري که در حد استواء است بخواهد از حد استواء خارج بشود الا و لابد نيازمند به مرجّح و منفصل است. اين امر فطري است چون حد استواء دارد تصور اين مسئله نيازمند به يک مقدار تأمل است و الا در مقام تصديق، تصديق بديهي است. حکم به نظام علّي بديهي است يک امري که وجودش بر وجود ديگري مترتب هست، تصور طرفين کافي است که ما بگوييم اين علت است و آن معلول است.
اين يک مطالبي بود که إنشاءالله در فصل چهاردهم و همچنين إنشاءالله در جلد دوم در بحث قانون علّيت ما بايد بيشتر راجع به اين مسئله، چون مستحضريد که اصلاً خدا رحمت کند مرحوم شيخ الرئيس در الهيات شفا وقتي به بحث علّيت ميرسد ميگويد اصلاً فلسفه براي علّيت است. اصلاً فلسفه براي اين است که نظام علّي را اثبات بکند به معناي تبيين کردن و امثال ذلک. خيلي بحث مهمي است و اگر علّيت نفي بشود هيچ سنگ روي سنگ بند نميشود. اگر علّيت نفي بشود، ما راهي براي اثبات نداريم. شما دو تا مقدمه ميريزيد ميگوييد «العالم متغير، کل متغير حادث» بعد نتيجه ميگيريد «العالم حادث» اين «العالم حادث» مسبَّب است معلول است نتيجهاي است که روي آن سبب افتاده يعني شما اگر دو تا دو تا چهار تا را هم بخواهيد اثبات بکنيد براساس قانون علّيت بايد اثبات بکنيد. دو دو تا اين دو ضربدر دو مقدمه است چهار نتيجه است و معلول است. بنابراين يک امر فطري است.
پرسش: ...
پاسخ: و براي بديهي بودنش تصور طرفين را خوب يعني معلول چيست علت چيست. اگر ما معلول را خوب بشناسيم علت را خوب بشناسيم حکم به قانون علّيت بديهي است. ولي اگر معلول را نشناسيم مثل همين ترجّح بلامرجّح اگر واقعاً ترجّح را نشناسيم مرجّح را نشناسيم، حکم دادن به اينکه ترجّح بلامرجّح محال است دشوار است در حقيقت.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آنکه هر ممکني علت ميخواهد. هر شيئي اگر وجودش عين ماهيتش باشد مثل واجب علت نميخواهد. اگر شيئي وجودش زائد بر ماهيتش باشد که ممکن ميشود علت ميخواهد. بنابراين ما بايد در مقام تحليل تبييني علت بکوشيم تا اين مسئله به عنوان يک امر مفطور است چون هر کاري شما بخواهيد بکنيد ببينيد، چرا مرحوم صدر المتألهين ميفرمايد که قانون علّيت بديهي است؟ چون اگر نظري بود راهي براي اثباتش بود. شما وقتي براي يک امري بخواهيد از خودش استفاده بکنيد معلوم است که بديهي است. شما براي اينکه اثبات کنيد قانون علّيت را بايد براساس قانون علّيت علّيت را اثبات بکنيد مثل اصل واقعيت. اصل واقعيت را شما ميخواهيد با چه وسيلهاي اصل واقعيت را اثبات کنيد؟ ميخواهيد اثبات کنيد اثبات خودش از جلوههايي از واقعيت است. ترديد بکنيد در واقعيت جلوههاي از واقعيت است. خود اثبات خود ترديد خود انکار همه اينها جلوهاي از واقعيت هستند.
پرسش: ...
پاسخ: بله تنبّه است. ما ديروز تا اينجا رسيديم «و بوجه آخر».
پرسش: ...
پاسخ: ديروز اين عبارت را خوانديم ولي چون ناتمام ماند اجازه بدهيد از اول متن بخوانيم «و بوجه آخر» تقريري ديگر. «إنْ أُريد بحال الحصول المعيّة الوجوديّة بين المؤثّر و الأثر»، شما اگر به دنبال معيت وجودي هستيد که در خارج اثر و مؤثر علت و معلول در خارج وجود دارند، ميگوييم بله، ما ميگوييم که اينها وجود دارند اما معاً وجود دارند دو تا. يعني يکي مقدم و يکي مؤخر نيست که علت اول وجود پيدا بکند بعد معلول وجود پيدا بکند.
صفحه 157 را داريم ميخوانيم. «و بوجه آخر إنْ أُريد بحال الحصول المعيّة الوجوديّة بين المؤثّر و الأثر، نختار أنّ التأثير في حال وجود الأثر»، اين تأثير هست اين تأثير در حال وجود اثر است نه قبل از آن نه بعد از آن. و اگر مراد شما معيت وجودي باد بلکه معيت عقليه باشد «و إن أُريد المعيّة الذاتيّة العقليّة بينهما، نختار أنّ التأثير ليس في حال وجوده و لا في حال عدمه» اصلاً ما در مقام عقل داريم بحث ميکنيم در مقام ذهن داريم بررسي ميکنيم که آيا رابطه بين اثر و مؤثر چگونه است نه حال وجودش. «ليس في حال وجوده و لا في حال عدمه» در اينجا که اصلاً «و لا يلزم شيء من المحذورين»؛ نه محذور اجتماع نقيضين پيش ميآيد و نه محذور تحصيل حاصل.
تا اينجا خوانديم «إذ تأثير العلّة حال الوجود، في ماهية المعلول من حيث هي لا من حيث هي موجودة أو معدومة»، اگر خاطر شريف شما باشد اين گره اول و عقد اين بود که آمدند گفتند چه؟ گفتند که اگر علت بخواهد وجود داشته باشد قياس را اينجور تنظيم کردند اگر علت بخواهد وجود داشته باشد يا در حال وجود معلول است يا در حال عدم معلول. در حال وجود معلول ميشود تحصيل حاصل. در حال عدم معلول ميشود جمع نقيضين. اين بود. ميگويد ما در نظام عقلي که اصلاً حال وجود يا حال عدم نداريم. وقتي بناست در ماهيت اثر بگذارد نه وجود دارد معلول و نه عدم دارد. ماهيت من حيث هي است «لا موجودة و لا معدومة». «إذ تأثير العلّة حال الوجود، في ماهية المعلول من حيث هي» است «لا من حيث هي موجودة» تا شما بگوييم که آقا ميشود تحصيل حاصل «أو معدومة»، که بفرماييد اجتماع نقيضين ميشود. «و الماهيّة من تلك الحيثية» يعني من حيث هي هي «ليست بينها و بين العلّة مقارنة ذاتيّة لزوميّة»، اصلاً آقا، اگر شما به حال وجود و خارج بخواهيد لحاظ بکنيد ممکن است تصور مقارنت بخواهيد بکنيد اما وقتي که شما بخواهيد حال علت را با حال عقلي ماهيت «من حيث هي» بخواهيد ملاحظه بکنيد اينجا که تأخر و تقدمي ندارد. مقارنتي بين علت و معلول وجود ندارد.
«و الماهيّة من تلك الحيثية» يعني «من حيث هي هي» نه «من حيث موجودة» و نه «من حيث معدومة». «و الماهية من تلک الحيثية ليست بينها» ماهيت «و بين العلّة مقارنة ذاتيّة لزوميّة»، کجا مقارنت است؟ مقارنت بين وجود معلول و وجود علت، نه بين ماهيت علت و ماهيت معلول و وجود علت. «و أمّا الماهيّة الموجودة أو المعدومة» اين ماهيت «فهي متأخّرة عن مرتبة وجود العلّة أو عدمها» علت «و مقارنة لها» و براي اين ماهيت «بحسب الحصول في الواقع، فتدبَّر فيه» پس ما يک مقارنت داريم يک تقديم و تأخر. علت در مرتبه خودش مقدم است بر معلول در مرتبه وجود معلول. اين تقدم و تأخر. اما در مرتبه ذاتي کاري نداريم به لحاظ خارجي ميخواهيم مقارنت وجود دارد. پس در يک جا مقارنت هست، در يک جا مقارنت نيست. آنجايي که مقارنت نيست بين وجود علت و ماهيت «من حيث هي» است. اصلاً مقارنتي وجود ندارد. اما بين وجود علت و ماهيت موجوده در خارج مقارنت وجود دارد در اينجا تقديم و تأخري هم نيست. «و أمّا الماهيّة الموجودة أو المعدومة فهي متأخّرة» دقت کنيد «عن مرتبة وجود العلّة» در موجوده «أو عدمها» عدم علت در معدومه. اين در اينجا اين است که مرتبه علت مقدم است بر مرتبه معلول.
پرسش: ...
پاسخ: بله که تقديم و تأخر بالعلّيه است يا بالرتبه است. «و مقارنة لها» براي اين ماهيت «بحسب الحصول في الواقع» به لحاظ خارج بخواهيد نگاه بکنيد بگوييد ماهيت موجوده با علّتش قرين هم هستند و مقارن هستند. «فتدبَّر فيه».
پرسش: ...
پاسخ: نه نخير، آن رتبه همانطور که فرموديد درست است تقدم بالعلّيه است. آن تقدم بالعلّيه غير از تقدم بالوجود است. در وجود علت و معلول تقدم و تأخري ندارند.
پرسش: معيت دارند.
پاسخ: معيت دارند. اما در رتبه علت بر معلول مقدم است.
«و للجدليين مسلك آخر وَعْر»، وَعر يعني دشوار و سخت. يک مسلک ناهموار ديگر به مسير ناهموار ميگويند وَعر. «و للجدليين ملک آخر وَعر» آن چيست؟ اينها اينجور ميگويند اين را هم از خارج عرض کنيم. اينها ميگويند که اين آقايانِ جدليها ميگويند که شما يک قياسي تشکيل داديد که تالياش دو قسم است. نه، ما يک قياسي داريم که تالياش سه قسم است. شما گفتيد که اگر علّيت وجود باشد اگر علّت وجود داشته باشد يا در حال وجود معلول است يا در حال عدم معلول. «و التالي بکلي قسميه باطل فالمقدم مثله».
ايشان ميگويد که نه، اين تالي ما سه قسم است. اگر علت وجود داشته باشد معلول يا حال وجود دارد يا حال عدم دارد يا حال حدوث. در حال وجود حق با شماست ميشود تحصيل حاصل. در حال عدم حق با شماست ميشود اجتماع نقيضين. اما در حال حدوث هيچ محذوري پيش نميآيد، در حال حدوث اينگونه است. اين دفاعي است که آقايان جَدليها خواستند از اين قصه داشته باشند ولي يک اشکال ديگري است که اصلاً حدوث کجاست حدوث را مستحضريد که قبلاً هم بيان کرديم که حدوث وصفي است که وجود بعد العدم پيدا ميشود الآن ما قبلش را ميخواهيم بحث بکنيم.
«و للجدليين مسلك آخر وَعْر»، يک راه ديگري پيشنهاد کردند که اين دشوار و ناهموار هست. گفتند چه؟ «و هو أنَّ تأثير العلّة في حال حدوث الأثر و هو غير حال الوجود و حال العدم» يعني قياس ما قبلاً چه بود؟ گفتند که اگر بخواهد علت اثر بکند، يا در حال وجود است يا در حال عدم. اگر حال وجود باشد يستلزم تحصيل حاصل. اگر حال عدم باشد يستلزم اجتماع نقيضين. ايشان گفت که نه، فقط اين دو تا حال نيست يک حال ديگر هم داريم که عبارت است از حدوث. اين حدوث نه حال وجود است نه حال عدم «و هو أن تأثير العلّة في حال حدوث الأثر و هو» يعني اين حال «غير حال الوجود»، يک؛ «و غير حال العدم»، دو.
اين را نفي کردند و اصلاً به آن نميپردازند براي اينکه مستحضريد که اصلاً اين علت احتياج ممکن قبل از وجود ممکن است و حدوث بعد از وجود ممکن است و اصلاً جا براي چنين نظري نيست.
عده ديگري «و ربّما زاد بعضهم غَباوة» که غَباوه هم يک منع و دشواري بالاتر از دشواري است.
پرسش: ...
پاسخ: وَعر يعني دشوار و ناهموار. زمين ناهموار را ميگويند وَعر. «و ربّما زاد بعضهم» يعني بعضي از همين آقايان جدليين «غَباوة».
پرسش: ...
پاسخ: بله، مثل «ظلمات بعضها فوق بعض» اينجوري است. «و منع» اضافه کردند و منع کردند «وجوب المقارنة» را. اين را هم از خارج عرض بکنيم. اينها اين قدر سُست هست که جناب صدر المتألهين واقعاً با نيش قلم دارد اينها. يک عده آمدند گفتند چه؟ بعضي از مجادلين و جدليها گفتند آقا، شمايي که ميگوييد مقارنت بين علت و معلول، ما آن مقارنت را قبول نداريم. حتماً يک علت مقدم است و معلول مؤخر است. چطور؟ ميگويد شما مثلاً وقتي که يک صدايي را قلع باشد يا قعر باشد، قعر کوبيدن است. قلع کَندن است. از قلع صدايي برميآيد از قعر هم صدايي.
«القارعة ما القارعة» قعر يعني کوبيدن. قلع يعني کَندن. يعني ميگويند اول منشأ صوت و صوت از آنجا در ميآيد بعد به گوش ميرسد آنکه به گوش ميرسد معلول است. آنکه منشأ صدا است علت است. چنين حرفهاي عوامانهاي است که دور از چهره حکمت است ولي ميگويند آنکه علت اين نيست که آن وقتي که کوبيده ميشود يا کَنده ميشود اينها علتهاي اعدادياند اينها معدّ هستند اينها علّت نيستند. همه اين علل و عوامل بايد حاضر باشند الآن همين اتفاق ميافتد براي کسي که خيلي دورتر هست صدايش نميآيد. اينکه علت نيست. اگر علل و عوامل باشند علت معده باشد، آن وقتي که معلول يافت ميشود همه اينها ميشوند تازه علت.
بنابراين ما حتماً حکم به معيت خدا رحمت کند مرحوم علامه طباطبايي در نهاية الحکمة «في وجوب وجود المعلول عند وجود علته التامه» يعني اينها باهماند نميشود که يکي باشد و ديگري نباشد. اين آقايان جدليها آمدند گفتند که ما مقارنت را انکار ميکنيم، چون او ميگويد اگر علت بخواهد تأثير بکند يا حال وجود است يا حال عدم. ميگوييم نه آقا، اينها اصلاً مقارن هم نيستند. علت کارش را ميکند بعد معلول پيدا ميشود. مثل اين چيزهايي که بعداً پيدا ميشود.
«و ربّما زاد بعضهم غَباوة» بعضيها غباوهاي را اضافه کردند «و منع» و منع کردند «وجوب المقارنة بين العلة و المعلول و مثّلوه بالصوت» گفتند از باب تمثيل مثال زدند «لأنّه» صوت «يوجد في الآن الثاني و يصدر من ذي الصوت في الآن السابق عليه» يعني مثلاً يک لحظه اينجا کوبيده ميشود بعد از يک لحظه ديگر آنجا شنيده ميشود. پس آن معلول است اين علت است مقارنت هم وجود ندارد. مقارنتي بين علت و معلول وجود ندارد. جوابي که ميدهند ميگويند که اين از باب علت معده است نه از علت تامه.
اين عقد اول و گره اول بود که ملاحظه فرموديد.
اما عقد دوم: اجازه بدهيد اين قياسش را از بيرون عرض بکنيم بعد در مقام تطبيق هم إنشاءالله تطبيق ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: بله علّيت را قبول ندارند. ببينيد به لحاظ نظري به اصطلاح استدلال نميکنند بکنند ولي خدا را ميگويند بالاخره يا فطري قبول داريم يا نقلي قبول داريم تقليدي قبول داريم، حکيمانه نيستند. حکيم آن کسي که است بر مبناي عقل تجريدي استدلال بکند که بگويد که خداي عالم وجود دارد. اين همه تلاشي که حکماء کردهاند براي آن است که بخواهند از راه عقل فلسفي و عقل نظري و عقل تجريدي استفده بکنند و بگويند که ما در جهان مجرد چرا بحث وجودشناسي را اسمش را الهيات گذاشتند؟ ما يک الهيات بالمعني الأعم داريم يک الهيات بالمعني الأخص داريم، چون وجود در عالم تجرد است. چون وجود در عالم تجرد هست هر چيزي که در عالم تجرد باشد يک نحوه الهياتي محسوب ميشود. حالا به صورت خاص ميشود الهيات بالمعني الأخص عام ميشود الهيات بالمعني الأعم، چون وجود است. ملاحظه بفرماييد چرا مثلاً مرحوم حکيم شيخ الرئيس بوعلي سينا اسم کتابش را الهيات گذاشت؟
ما طبيعيات داريم منطقيات داريم رياضيات داريم و الهيات. الهيات يعني چه؟ با اينکه ما راجع به وجود جسم هم آنجا بحث ميکنيم. چون راجع به وجود داريم بحث ميکنيم وجود يک حقيقت مجرد است حيثيت الهياتي پيدا ميکند و ميشود بحث الهيات.
اما اين عقده دوم. عقد و گره دوم در حقيقت اين است که ميفرمايد ما قائل به علّيت نيستيم، ما منکر علّيت هستيم. چرا؟ چون اين علت ميخواهد چکار بکند؟ چون اين علت اگر بخواهد يک کاري بکند در امر مرکّب، يا در وجودش ميکند يا در ماهيتش يا در اتصاف ماهيت به وجودش. از اين سه امر بيرون نيست. اگر آن شيء معلول بسيط باشد يک شيء بيشتر نيست. اما اگر مرکّب شد چون همه ممکنات مرکّب هستند. «کل ممکن زوج ترکيبي له ماهية و وجود» وقتي مرکّب شدند سه تا بخش پيدا ميکنند يک وجود، دو ماهيت، سه اتصاف. اين آقا ميگويد که اين علت ميخواهد چکار بکند؟ يا تأثير در ماهيت ميخواهد بگذارد يا تأثير در وجود ميخواهد بگذارد يا تأثير در اتصاف ماهيت به وجود. «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله».
دقت بفرماييد پس قياس را حتماً به قول حاج آقا حتماً يعني حتماً! شما اين مباحث را در قالب قياسات منطقي پياده بکنيد که اين هم حس نظري به شما ميدهد حس عقلي و تجريدي به شما ميدهد هم اينکه يک مطلب را براساس نظام فلسفي براي شما آمده ميکند.
ميگويند چه؟ ميگويند ما نافي علّت هستيم منکر عليت هستيم. چرا؟ چون در مقام علّيت اين علت که ميخواهد اثر بگذارد بر معلول، در چه بخشي از معلوم ميخواهد اثر بگذارد؟ در ماهيت معلول؟ در وجود معلول؟ در اتصاف ماهيت به وجود؟ «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله» تلازم بين مقدم و تالي مشخص است اما بطلان تالي مشخص نيست. تلازم يعني چه؟ يعني اينکه تالي سه تا هست مشخص است براي اينکه ما ممکن داريم ممکن مرکب است از وجود و ماهيت و اتصاف بين وجود و ماهيت اين سه تا امر را داريم.
پس ميگويند اگر علت بخواهد اثر بگذارد تأثيرش يا در حوزه ماهيت است يا در حوزه وجود است يا در حوزه اتصاف ماهيت به وجود «و التالي بأثره باطل فالمقدم مثله». حالا بفرماييد در مقام بطلان تالي. بفرماييد چرا باطل است؟ چرا اگر علت بخواهد اثر بکند در ماهيت باطل است. چرا اگر علت بخواهد اثر بکند در وجود باطل است و چرا در اتصاف بخواهد اثر بکند باطل است؟ در ماهيت ميخواهد اثر بکند يعني چه؟ يعني ماهيت منهاي علت نباشد و اگر علتش نبود او هم نبايد باشد. اينجور است. يعني تأثير يعني اين. تأثير يعني ماهيت اگر فرض همان اولي را لطفاً توجه بفرماييد. ما سه تا قسم داشتيم، يا تأثير در ماهيت است يا تأثير در وجود است يا تأثير در اتصاف ماهيت به وجود. الآن اين دو تا را بگذاريم کنار. ما ميخواهيم بگوييم که آقا، علت ميخواهد در ماهيت تصرف کند. تصور بفرماييد يعني چه؟ اين آقا با تصور ميخواهد روشن بکند که علت نميتواند در ماهيت اثر بکند چرا؟ چون ماهيت يعني چه؟ ماهيت يعني يک شيء «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» ما کاري به علت نداريم. ماهيت «من حيث هي لا موجوده و لا معدومة» اگر بخواهد بر مبناي علّيت باشد اگر علت ماهيت نبود ماهيت هم نبايد باشد در حالي که ماهيت هست.
اگر علت بخواهد در ماهيت اثر بکند يعني وجود ماهيت يعني اصل ماهيت نه وجودش. اصل ماهيت و عدم ماهيت فرع بر اين علت است. در حالي که علت هم نباشد ماهيت سرجاي خودش هست، چون «سلب الشيء عن نفسه» که محال است. نميشود محال خودش نباشد.
به عبارت ديگر که حاج آقا اين عبارت را بکار گرفتند. در کتاب هم هست. در کجا علّيت مطرح است؟ آن جايي که ضرورت نباشد. آن جايي که ضرورت نباشد علّيت است. و الا آنجايي که ضرورت باشد علّيت مطرح نيست. الآن در باب واجب ضرورت هست اگر علّيت مطرح نيست. پس آن جايي که ضرورت باشد، علّيت مطرح نيست. بعد ما سؤال ميکنيم آيا ماهيت خودش خودش هست بالضرورة يا نه؟ ماهيت خودش خودش است. نميشود ماهيت از خودش سلب بشود. چون ضرورت براي ماهيت است و ماهيت از خودش سلب نميشود ممتنع است که ماهيت ماهيت نباشد، پس ما نيازي به علّيت نداريم.
ملاحظه بفرماييد «و الثاني» اول داريم اين قياس را بيان ميکنيم «الثاني: إنَّ التأثير» اين قياسي که سه ضلعي بود «إمّا في الماهيّة» يک؛ «أو في الوجود» دو «أو في اتّصافها» ماهيت «به» به وجود، سه. «و الأوّل محال»؛ اگر تأثير علت بخواهد در ماهيت باشد چرا؟ اولي محال است چرا؟ «لأنّ ما يتعلّق بالغير يلزم عدمه من عدم الغير»، اگر يک چيزي آقايان تعلقش به غير بود، وجودش به غير وابسته بود، اگر غير نباشد او نبايد باشد. ما علت را نفي ميکنيم آيا ماهيت خودش هست يا نيست؟ خودش هست. پس بنابراين تعلق به غير نخواهد داشت. «و الأول محال» يعني تأثير در اصل ماهيت بخواهد بگذارد محال است چرا؟ «لأن ما يتعلق بالغير يلزم عدمه» آن چيزي که تعلق به غير دارد عدمش از عدم غير لازم ميآيد در حالي که اين ويرگول نباشد بهتر است در حالي که «و سلب الماهيّة عن نفسها محال».
پس بنابراين اين علت نميتواند در ماهيت اثر بکند. آقايان، دقت بفرماييد اين تصور دقيق ميخواهد. يک وقت ميگوييم که ميخواهد در ماهيت اثر بکند به آن وجود بدهد نه! اصلاً به اين کاري نداريم. در خود ماهيت بخواهد ماهيت به ماهيت بدهد. ميخواهد اگر گفتيم که اثر در ماهيت است، يعني ميخواهد ماهيت ايجاد بکند. ماهيت که ذاتاً خودش خودش است. «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة» اصلاً کاري به اينها ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: ميدانم. از ناحيه علت ماهيت وجود ميگيرد يا بايد باشد؟ اينکه ميگوييد باشد، يعني ضرورت دارد يعني علت نميخواهد.
پرسش: خدا ضرورت دارد.
پاسخ: خدا ضرورت دارد؟ ضرورت ذاتيه دارد. آنجا علت نميخواهد. خيلي خوب! الآن ماهيت خودش خودش هست يا نيست؟ اگر خودش خودش بود يعني ضرورت. ما علت نميخواهيم.
پرسش: ...
پاسخ: شيئيتي که به وجود برنگردانيد بله.
پرسش: ...
پاسخ: آن آقا ميگويد که ماهيت مگر خودش خودش نيست؟ وقتي خودش خودش بود يعني ضرورت. وقتي ضرورت بود ديگر علت نميخواهد. اين مطلبش است. اين يک. «و الثاني يستلزم» شايد نرسيم و آقايان معطل بشوند.