1402/11/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 13
بحث در فصل سيزدهم با عنوان اينکه علت حاجت ماهيات امکان است و علت حاجت وجودات از قصور در هستي است اين عنوان را قبلاً ملاحظه فرموديد که با اين عنوان است «في أن علة الحاجة الي العلة هي الإمکان في الماهيات و القصور في الوجودات» حالا إنشاءالله در اين هر دو بخش در بخش دوم که قصور در وجودات هست إنشاءالله بحثها را جدّيتر بايد دنبال بکنيم.
اين مباحث مقدماتي طبعاً مباحث سلبي است يعني سلب نظراتي که ديگران دارند تا نهايتاً روشن بشود که علت احتياج ممکن چيزي جز امکان به لحاظ ماهيت و قصور در وجود به لحاظ وجودات نيست. جناب صدر المتألهين در ابتدا تفکرات وهمي را دارند سلب ميکنند و طرد ميکنند. يک به اصطلاح وهم کلان وجود دارد و زير مجموعه اين وهم کلان هم اوهام جزئيه است. اين وهم کلان اين است که فکر ميکنند که امري که در قالب استواء است و نسبت به وجود و عدم «علي السواء» است اين امکان دارد که بدون علت جابجا بشود و از حالت استواء خارج بشود اين توهم کلانش است که اين توهم کلان را با بيانات مختلف و خوانشهاي مختلف دارند بيان ميکنند. اگر يک امري در حد استواء بود و ضرورت وجود براي او نبود و ضرورت عدم براي او نبود، اين بدون ترديد حتماً بايد يک مرجّح و منفصلي داشته باشد تا آن را از حد استواء خارج کند اما اگر کسي معتقد باشد که او بذاته ميتواند از حد استواء خارج بشود يا اصلاً براي خروج از حد استواء نيازي به علت ندارد اين چون توهم، چيز ديگري نيست.
عدهاي فکر کردند که از جايگاه ذات خودش براساس حالا اولويت ذاتيه يا غير ذاتيه، ببخشيد اولويت کافيه يا غير کافيه مثلاً ميتواند از حد استواء خارج بشود. عدهاي هم فکر کردند که اين اصلاً دليل نميخواهد نمونههايي که در جلسه قبل سه چهار تا نمونه ملاحظه فرموديد اين است که «قدحي العطشان» يا «طريق الهارب» يا «رغيفي الجائع» و امثال ذلک اينها مثالهايي است که ميزنند ميگويند براي اينکه انسان يکي را اختيار بکند مرجّحي نياز ندارد. انسان گرسنه دست ميبرد يکي از اينها را برميدارد يا انسان تشنه دست ميکند يک قدحي را ميگيرد يا انسان فراري يکي از اين دو تا راه را انتخاب ميکند مرجّحي که ندارد. بنابراين خروج از حد استواء و ترجيح به يک سمت اين نيازي به مرجّح و منفصل ندارد اين در حقيقت آن کلان وهم است که زير مجموعه آن عنوان ديگري را براي بيان ظلمات وهميه دارند بيان ميکنند و نوعاً هم تفکر، تفکر اشعري است که نيازي به علت را در حقيقت در اينگونه از حالات نميبيند.
يک مطلب را که حضرت استاد(دام ظله) در اين بخش توضيح مفصل دادند و شما هم حتماً در مقام مطالعه مراجعه ميفرماييد يک بحث تفاوت بين ترجيح بلامرجّح و ترجّح بلامرجّح. اين را اول به صورت مبادي تصديقي بحث ملاحظه بفرماييد عرض ميکنيم و بعد وارد خوانش ميشويم و متن را جابجا ميبريم. متن خيلي چيزي ندارد، اما اين مطلب مطلب قابل توجهي است که ميتواند بسيار اساسي بحث را دنبال بکند.
پس ملاحظه وهم را فرموديد که وهم در اينجا عبارت از اين است که امري که در حد استواء است بدون هيچ مرجّحي ميتواند از حالت استواء خارج بشود و نمونههايي که ياد شده هم از اين قسم است مثلاً خداي عالم در امور تکويني چون هم در امور تکويني هم امور خداي عالم ميخواهد عالم را ايجاد بکند، در چه زماني ايجاد بکند؟ الآن يا فردا؟ برايش يکسان است الآن و فردا مرجّح نميخواهد خدا بخواهد الآن ايجاد بکند بخواهد فردا ايجاد بکند مرجّح نميخواهد. يا يک انساني که در حال فرار است و به دو تا راه برخورد بکند يکي را همينجوري انتخاب ميکند ترجيح مطرح نيست يا انسان تشنه دست ميکند يک قدح آب را ميگيرد کدامهايش هست معنا ندارد يا رقيفي الجائع و انسان گرسنه وقتي گرسنه است دست ميکند يکي را برميدارد نه اينکه مرجّحي بگويد آقا، آن را بردار اين را برندار، چون اگر بخواهد يک مرجّحي باشد چون مرجّح پيدا نميشود بايد توقف بکند. بايد قدح عطشان را رها بکند، طريقي الهارب را رها بکند، رغيفي الجائع را رها بکند، چون نياز به مرجّح دارد مرجّح که ندارد و وقتي مرجّح ندارد پس هنگام فرار بايد بايستد، هنگام تشنگي بايد دست به قدح نبرد هنگام گرسنگي دست به نان نبرد براساس اينکه مرجّحي وجود ندارد.
لذا شش قول آنطور که حضرت استاد در کتاب آوردند اين ظلمات وهميه را يا اوهام را در حقيقت که زير مجموعه يک کلان وهم است کلان وهم چيست؟ اين است که ما ميتوانيم يک امري را که در حد استواء است بدون هيچ مرجّح و منفصلي از حد استواء، او را خارج کنيم و او خارج بشود. حالا اينهايي که بيان شده است اينها جزئيات است اينها نمونهها است طريقي الهارب، قدي العطشان، رغيفي الجائع يا مثلاً اينکه خداي عالم امروز خلق کند فردا خلق کند، اينها نمونههاي جزئي است و الا کلان وهم اين است که چه؟ که اگر يک امري در حد استواء است ميتواند بدون مرجّح و منفصل از حد استواء خارج بشود و جناب صدر المتألهين دارد با اين وهم کلان مبارزه ميکند و اين را در حقيقت وهم ميداند و ميفرمايد که اگر شما جاهل به آن مرجّح و منفصل هستيد معنايش اين نيست که مرجّح ندارد. معنايش اين نيست که منفصلي ندارد. شما نميدانيد! به چه دليل در آن لحظه و در آن کسر از ثانيه اين هارب يکي از اين دو راه را انتهاب ميکند؟ آن جائع يکي از اين دو تا نان را ميگيرد؟ ما که نميدانيم چه عواملي حتي سماوي و ارضي دخيل در اينکه، ما يک برهان عقلي داريم و آن برهان عقلي دارد براي همه اين جزئيات تعيين تکليفي ميکند. شما شش تا صد تا را ميشود ششصد تا نمونه ذکر بکنيد اما اين نمونهها همه و همه از نظر يک فيلسوف و يک حکيمي که با برهان ميانديشد اينها همهاش و همهاش اين است که بدون منفصل نميشود.
اگر يک حدي در حد استواء امري در حد استواء بود و نسبت به وجود و عدم علي السواء بود طرفين برايش يکسان بود اين بدون ترديد بدون مرجّح و منفصل نميتواند از حد استواء خارج بشود. لذا اينجور عنوان دادند که «المستحلون ترجيح احد المتساويين بلا سبب تشعّبوا» ببينيد يک دانه کلان توهم است بعد گروه گروه شدند. کلان توهم چيست «المستحلون ترجيح احد المتساويين بلا سبب» يعني آن کساني که ترجيح يکي از دو تا طرفين را بدون سبب برايش رجحان قائل بشوند اين حرف ناتمامي است و نمونههاي فراواني دارد که فرمودند «تشعّبوا» يعني شعبه شعبه شدند فرقه فرقه شدند و اوهامي در اينجا مطرح است.
ادامه اين اوهام را که در جلسه قبل سه چهار وهمش را خوانديم الآن ميخوايم وهم پنجم را بخوانيم. وهم اول چه بود؟ اين بود که فرمودند «ففرقة قالت إن الله سبحانه و تعالي خلق العالم في وقت بعينه» در يک وقت خاصي «دون سائر الأوقات من دون مخصص يتخصص به ذلک الوقت» خداي عالم خودش است خودش است ميتواند امروز خلق کند ميتواند فردا خلق کند بدون هيچ مخصص و مرجّحي از جايگاه خودش يکياش را انتخاب ميکند. آقا ميگويد امروز ... بدون هيچ مرجّحي. اين يک فرقه يک به اصطلاح وهم جزئي.
دو: فرقهاي ديگر آمدند گفتند آقا، خدا ميگويد که ظلم قبيح است و عدل حسن است. چرا؟ خدا گفته است. «القبيح ما قبّحه الشارع و الحسن ما حسّنه الشارع» همين. دليل نميخواهد علتي نميخواهد مخصصي نميخواهد اينها که طبيعتي ندارند ظلم که طبيعتي ندارد عدل که طبيعتي ندارد. خدا گفته ظلم قبيح است عدل حسن است ما ميگوييم چشم. «القبيح ما قبحه الشارع و الحسن ما حسنه الشارع» تمام شد و رفت. مرجّحي داشته باشد و ذاتي داشته باشد اين هم نوع دوم.
نوع سوم همان طريقي الهارب است «و کذلک الهارب من السبع إذا انّ له طريقان» طريقي الهارب «متساويان من کل وجود».
چهارم کدام است؟ «أو الجائع المخير بين رغيفين» رغيفي الجائع اين هم نمونه چهارم. تا اينجا را ما خوانديم وارد فرقه پنجم داريم ميشويم.
پرسش: ...
پاسخ: براي اينکه ميگويند ذات ندارد عقل که دليل ندارد. ميگويند ذات که ندارد و عقل هم برهاني بر اينکه «العدل حسن و الظلم قبيح» ندارد فقط شارع گفته است. چه کسي ميگويد عدل خوب است؟ چه کسي ميگويد ظلم بد است؟ اينها که ذات ندارند اقتضائي که ندارند، شارع فرموده است عدل خوب است ظلم قبيح است ما هم توجه ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: خداي عالم بد دانسته اين را بد دانسته اسناد سلبي دارد يعني چون خداي عالم آن کار خوب را از انسان مثلاً ميگويند شما آن چراغ را روشن کن، روشن ميکند. خاموش کن خاموش ميکنيد چکار ميکنيد؟ همان روشني را برطرف ميکنيد. همان رفع روشني ميشود خاموش. رفع خوبي ميشود بدي. چون خدا رفع ميکند خوبي را، ميشود بدي. چهار فرقه را ملاحظه فرموديد «ظلمات وهميه» تا حالا چهار تا شد.
نوع پنجم: «و فرقة تقول:» يک دسته و يک شعبه و يک فرقه ميگويند که «ما يختصّ من الأحكام و الأحوال بأحد المتماثلين دون الآخر، غير معلّل بشيء»؛ آقا، اگر يک چيزي به اصطلاح بد شد يا خوب شد يا زشت شد يا زيبا شد اگر دو تا امر بودند که مساوي بودند ولي به رغم مساوي بودن، يکيشان خوب شده يکيشان بد شده اين معلل به هيچ چيزي نيست بلکه همينجوري اتفاق افتاده است. شما به هر چيزي که بخواهي معللش بکني باز ميبيني که نه. ببينيد حالا مثالي که حاج آقا در کتاب زدند اين است ميگويند آقا، يک زميني شما اينجا داريد اين زمين صاف و هموار است در آن بذر ميکاريد آفتاب باران باغبان هوا همه چيز يکسان است يکياش خشک ميشود يکياش ميماند. يکياش آسيب ميبيند يکياش نه. ما که زمين يکي باغبان يکي بذر يکي همه چيز است کدام علت باعث شد؟ هيچ ما خبر نداريم هيچ! «غير معلل بشيء». «ما يختصّ من الأحكام و الأحوال بأحد المتماثلين دون الآخر، غير معلّل بشيء؛ لأنّه بأي شيء علّل فسد» شما بگوييد اينجا اين قطره باران آنجا، ميگوييم اين قطره باران آنجا هم آمده است. اينجا اين خاکش، ميگوييم آنجا هم خاکش. هر چه علت را شما بخواهيد ذکر بکنيد، ميبينيد که در دومي هم هست و همينطور.
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم حالا مرحوم صدر المتألهين هم همين جواب را ميدهند ميگويند اينها جهل به علت است جهل به منفصل و مرجّح است اين هم علل و عوامل طبيع يو غير طبيعي نقشآفرين هستند شما که همه را خبر نداريد. ما يک برهان عقلي داريم که آن برهان عقلي دارد ما را راهنمايي ميکند. شما اين برهان عقلي را نميبينيد اين جزئيات را ميبينيد. اين فرق فلسفه با علم اين است که علم همين امور جزئي را ميبيند ميگويد آقا، اين قضيه که مثلاً اين آب اين اثر را دارد اين دارو اين اثر را دارد اين بخاطر مثلاً اين است که الآن ما داريم ميبينيد اما هزار عامل است که نميبيند متوجه نيستند. لذا اين استقراء تا استقراء تام نشود نميتواند قاعده کليه باشد. شما ميگوييد که اين دارو براي امراض ديابتي خوب است کي ميتوانيد بگوييد؟ اگر براي هزار نفر امتحان کرديد فقط ميتوانيد به هزار نفر بگوييد. روي صد هزار نفر امتحان کرديد، به صد هزار نفر بگوييد. اين دليل نميشود براي صد هزار و يکمي هم همان دارو باشد. علم جزئي است، اما فلسفه کلي است. فلسفه ميگويد چه؟ ميگويد اگر يک چيزي در حد استواء بود الا و لابد خروجش از حد استواء نياز به علت و مرجّح و منفصل دارد. اين آقا که آن مرجّح را نميداند که چيست؟ ميگويد من که نميدانم چيست؟ شما ميگوييد علل سماوي، قضاء و قَدر، کائنات مؤثرند، کواکب و انجم تأثير دارند، ما که کو، من که نميبينم! من آن که نميبينم نميتوانم بگويم. شما چه چيزي را ميبيني؟ ميگويم اتفاق است. اتفاقاً اينجور شده است. پس اتفاق را قبول داريد؟ ميگويد بله اتفاق را قبول دارم. غير معلل باشد بدون علت باشد؟ بله.
لذا ميگويند اينها به اصطلاح اهل علم علّيت را انکار ميکنند ميگويند ما علّيت، شما ميگوييد اين موجود ترتّ وجودي دارد بر اين، اين ترتّب را به ما نشان بده.
پرسش: ...
پاسخ: ما جزئيات را که نميتوانيم. در جزئيات اين امر کلي است لذا قانون علّيت يک قانون فلسفي است نه قانون علمي. عقل او را بايد اثبات بکند نه علم و تجربه. در علم و تجربه اينها مدام ميگويند که ما آقا نظام علّي نميبينيم. الآن در اينجا ميگويند آقا، يک امري که در حد استواء است ميتواند بدون علت «غير معلل بشيء» ميتواند بدون علت چه بشود؟ از حد استواء خارج بشود. اما در عقل برهاني ميگويد امکان ندارد. اگر يک امري در حد استواء بود همه چيزش مساوي بود براي خروج به سمت وجود و يا عدم الا و لابد يک مرجّح و منفصلي ميخواهد. اين برهان عقلي است چون فيلسوف اين برهان عقلي را دارد قاطعانه ايستاده و ميگويد ترجيح بدون مرجّح محال است.
پرسش: ...
پاسخ: يک ترجّح داشته باشد ترجّح دارد. اگر ترجّح داشت ما علت دروني دارد مثلاً واجب سبحانه و تعالي علت دروني دارد و نيازي به علت بيروني ندارد. اما اگر يک چيزي علت دروني نداشت، از خارج بايد بيايد.
پرسش: ...
پاسخ: استقراء تام اين است که تمام افراد و اجزاء يک حقيقت بايد بررسي بشود مثلاً اگر انسان ميخواهيم بگوييم اين قرص براي الانسان که همان استقراقي است همه افراد را شامل ميشود مناسب هست درمان او هست بايد اين هشت ميليارد تست بشوند اين قرص را براي همه اينها بگوييم بعد بگوييم اين قاعده کلي صادر بکنيم و بگوييم که هر کس که مبتلاي به اين بيماري هست اين قرص برايش مناسب است.
پرسش: ...
پاسخ: حالا استقراء غير تام هم وجود دارد ولي ميشود علمي. مگر اينکه عقل اين استقراء غير تام در سطح بالا را تأييد بکند.
پرسش: ...
پاسخ: بله. «و فرقة تقول: ما يختصّ من الأحكام و الأحوال بأحد المتماثلين دون الآخر، غير معلّل بشيء؛ لأنّه بأي شيء علّل فسد».
پرسش: ...
پاسخ: آن به جهت علتش اينجوري ميشود. اين قول پنجم و گروه پنجم.
گروه ششم: «و فرقة تقول: الذوات متساوية بأسرها في الذاتيّة مع اختصاص بعضها دون بعض بصفة معيّنة دون سائر الصفات» ميفرمايند که همه ذوات ماده مگر چيست؟ ماده يعني استعداد و قابليت. صورت جسميه چيست؟ صورت جسميه هم جسم است يعني مرکّب از ماده و صورت است. چهجور اين صورت جسميه ميآيد روي ماده ميشود آتش، آن صورت جسميه ميآيد روي هوا ميشود هوا؟ اينها که باهم يکسان هستند «الذوات متساوية بأسرها» همه مواد يکي است «مع اختصاص بعضها دون بعض بصفة معينة دون سائر الصفات» اين صفت مثلاً آتش ميگيرد آن صفت آب ميگيرد آن صفت هوا ميگيرد. بنابراين به رغم اينکه همه ذوات به همه ذوات در عصر خودشان به کليت متساوياند در عين حال ما اين تفاوتها را ميبينيم اين شش گروه.
پرسش: ...
پاسخ: صورت جسميه است ما که صورت علميه نميبينيم ما صورت جسميه ميبينيم صورت علميه را بعضي قبول ندارند صورت جسميه است ماده است اما يکي شده آتش يکي شده هوا. جناب صدر المتألهين وقتي اين شش گروه را ياد کردند ميفرمايند که «فهذا متشبّثاتهم في الجدال» اينها اهل جدلاند مجادلاند و تشبّثشان به اصطلاح ميگويند «يتشّبث لحشيش» اين «يتشبّت» يعني تمسک کردن، «فهذه متشبثاتهم في الجدال» اينجا يک نکتهاي را بيان ميکنند «و لو تنبّهوا قليلاً من نوم الغفلة، و تيقّظوا من رقدة الجهالة لتفطّنوا أنّ لله في خلق الكائنات أسباباً غائبة عن شعور أذهاننا، محجوبة عن أعين بصائرنا، و أنَّ الجهل بالشيء لا يستلزم نفيه، و في كلّ من الأمثلة الجزئية الّتي تمسّكوا بها في مجازفاتهم بنفي الأولويّة في رجحان أحد المتماثلين: من طريقي الهارب و قدحَي العطشان و رغيفي الجائع مرجّحات خفيّة مجهولة للمستوطنين في عالم الاتفاقات».
خدا رحمت کند تنظيم اين عبارات که در عين حالي که موجز است و کافي و وافي باشد خيلي خوب است. ميفرمايند چه؟ ميفرمايند که من اين نکته را اينجا عرض کنم بعد فرمايش حضرت استاد را در کتاب که حتماً ملاحظه کنيد چون خيلي جاها به درد ميخورد و آن فرق بين ترجيح بلامرجّح با ترجّح لا مرجّح و اينکه اينها باهم تلازم دارند اين دو سه تا نکته را بايد إنشاءالله باهم بخوانيم باهم مرور کنيم اما قبل از اينکه برسيم گرچه حضرت استاد اول اين نکته را فرمودند بعد شرح کردند. شما حتماً ملاحظه کنيد ما الآن براي اينکه اين عبارت خوانده بشود را بيان کرديم. ميگوييم چه؟ ميگوييم که جناب صدر المتألهين ميفرمايند که ما يک برهان عقلي داريم و آن برهان عقلي اين است که اگر شيئي در حد استواء باشد و هيچ تفاوتي براي آن ذات نسبت به يکي از دو طرف نداشته باشد اين اگر بخواهد به يکي از دو طرف رجحان پيدا بکند علت خارجي ميخواهد منفصل يا مرجّحي ميخواهد اين برهان عقلي ماست. ما نميتوانيم يک شيئي را که در حد استواء است را يا ترجيح دو امري که عين هماند «طريقي الهارب، قدحي العطشان، رغيفي الجائع» اينها عين هم دو تا نان عين هم ماشيني، الآن نان ماشيني هست اينهايي که خيلي شبيه هم هستند يا مثلاً قدح العطشان و اينها.
اگر احياناً انسان به يکي تمايل پيدا ميکند يک نان را ميگيرد يا يک قدح را ميگيرد يا يک راه را انتخاب ميکند اين الا و لابد يک مرجّحي دارد يعني منفصلي دارد ولو من ندانم که چيست ولو جاهل باشم، اما مطمئنم که اگر اين اين دو تا طريق براي هارب يکساناند اين الا و لابد يک مرجّحي دارد. حالا يا مرجّح دروني است يا مرجّح بيروني است يک چيزي يک انگيزهاي يک تخيلي. اگر جهل به اين مرجّح باشد معنايش اين نيست که ما مرجّحي نداريم منفصلي نداريم. ملاحظه بفرماييد!
«فهذه متشبثاتهم في الجدال. و لو تنبّهوا قليلاً» يک مقدار آگاه بشوند «من نوم الغفلة، و تيقّظوا من رقدة الجهالة» رقود همان خواب است مرقد يعني همان خواب. «من رقدة» يعني خوابگاهش اگر بيدار بشوند «لتفطّنوا أنّ لله في خلق الكائنات أسباباً غائبة عن شعور أذهاننا»، اينها از شعور اذهان ما غائب است نه اينکه وجود نداشته باشد «محجوبة عن أعين بصائرنا»، ما نميدانيم ما نميبينيم اما دليل نيست که اينها وجود نداشته باشد. «و أنَّ الجهل بالشيء» اگر ما آگاهي به آن مرجّح و منفصل نداريم، «لا يستلزم نفيه»، آن مرجّح. اين تمام شد.
اين برهان ما بود اين تاکنون برهان ماست که اگر يک چيزي از ديدگاه ما غافل بود معنايش اين نيست که اين مرجّح وجود ندارد. اين بدون مرجّح نميتواند به يک سمتي از دو طرف حرکت بکند. پس اين موارد چيست؟ ميگويد اين موارد بخاطر اين است که ما در حقيقت نسبت به اينها غافليم و اين جزئيات را خبر نداريم. «و في كلّ من الأمثلة الجزئية الّتي تمسّكوا بها» همين آقايان صاحب اوهام «في مجازفاتهم بنفي الأولويّة في رجحان أحد المتماثلين:» اين مثالهاي مختلف «من طريقي الهارب و قدحَي العطشان و رغيفي الجائع» اينجا بايد ويرگول بخورد. ببينيد فرمودند «و في کلّ من لاأمثلة الجئزية الّتي تمسّکوا بها في مجازفاتهم بنفي الأولوية في رجحان أحد لمتماثلين» بايد بگوييم «مرجّحات» اينجا بايد ويرگول بزنيم. «مرجّحات خفيّة مجهولة للمستوطنين في عالم الاتفاقات»، آنهايي که در عالم اتفاق وطن گرفتهاند و عوالم و حادثهها را جزئي ميبينند اما از آن نگرش کلي غافلاند ببينيد چقدر اينها را به دام مياندازد. اگر علم باشد بدون فلسفه اينجاست. اين يک نمونه خيلي روشن و فاحشي است از اينکه علم بدون فلسفه ميتواند انسان را چالش بکشد و به گرفتار کند.
الآن اينها ميگويند ما که نميبينيم لذا اينها ميگويند ما که علّيت را نميبينيم. علّيت کجاست؟ ما اصلاً عليت را نميبينيم. تصادق است؟ ممکن است تصادف باشد. اتفاقا است؟ بله، اتفاق ميتواند بيافتد.
پرسش: ...
پاسخ: بله همينطور است. اينکه ميگويند فلسفه اگر نباشد علم ره به جايي نخواهد برد اين است. «فإنّما لهم» براي اين دسته از افراد «الجهل بالأولويّة لا نفي الأولوية»، اينها جاهلاند به آن مرجّح به آن منفصل نه اينکه منفصل را بخواهند نفي بکنند. آقاي صدر المتألهين شما بفرماييد مرجّحش چيست؟ «و أقلّها» کمترش اين است که «الاتّصالات الكوكبيّة»، آقا، «و في السماء رزقکم و ما توعدون» چه ميدانيم که اين اتصالات سماوي و کواکب و قضاء و قَدر و سرّ قدر و امثال ذلک چه نقشآفريني براي انسان دارد ما اين را خبر نداريم. جهل به علّيت يا جهل به مرجّح و منفصل دليل نميشود که اين منفصل نداشته باشد.
«و أقلّها الاتّصالات الکوکبية و الأوضاع الفلكيّة، و الهيئات الاستعدادية»، حالا تازه اينها حداقلش هستند.
پرسش: ...
پاسخ: «اقلّها» يعني اقل مرجّحات «الاتّصالات الکوکبية و الأوضاع الفلكيّة، و الهيئات الاستعدادية» اينها تازه اقلش هستند. ما به مسائل به اصطلاح مجردشان که مثلاً قضا و قدر باشد تقدير الهي باشد سرّ قَدر باشد را خبر نداريم «فضلاً عن الأسباب القصوي الّتي بها قدّر الله سبحانه الأُمور، و قضي من صور الأشياء السابقة في علمه الأعلي علي الوجه الأتم الأولي» ما يک أولي داريم و يک اُولي. اُولي مؤنث الأوّل است. اما أولي يعني برتر. آنچه که در جانب اله است اتم است و أولي است يعني برتر و کاملتر است.
اما آن نکتهاي که حضرت استاد فرمودند حتماً هم آقايان در مقام مطالعه مراجعه ميفرماييد اين است که البته ظاهراً در جلد دوم اسفار هم اين مطلب آمده و حضرت استاد آنجا خوب پروراندهاند. ما يک ترجيح بلامرجّح داريم و يک ترجّح بلامرجّح که هر دو محال است. هم ترجيح بلامرجح محال است هم ترجّح بلامرجح محال است. فرقشان چيست؟ در ترجيح بلامرجّح ما علت فاعي را نفي ميکنيم در ترجّح بلا مرجّح ببخشيد برعکس است در ترجّح بلامرجح ما علت فاعلي را نفي ميکنيم ميگوييم اين دو تا که عين هماند چهجوري يک نفر يکي را بر ديگري رجحان ميدهد؟ يعني در حقيقت آن دو تا رغيفه جائع يا دو تا قدح عطشان يا دو طريق هارب اينها که مساوياند چهجور يکيشان انتخاب ميشود؟
يک وقت ميگوييم يک انتخاب کننده، يک وقت ميگوييم انتخاب شونده. چهجور بين اين دو تايي که مساوياند يکيشان انتخاب ميشوند؟ اينها ميگويند ترجّح بلامرجّح. اما آن کسي که ميگويد ترجيح بلامرجّح است يعني اين شيء از ناحيه بيرون آمده، ولي مرجّح ندارد اين نفي علت غايي ميشود. يعني چه؟ در ترجّح بلامرجّح علت فاعلي نفي ميشود. در ترجيح بلامرجّح علت غايي نفي ميشود. آن وقتي که ما ترجّح داريم بلامرجّح ميگويند که اين دو تا به رغم اينکه مساوي بودند بدون علت فاعلي يکيشان انتخاب شده است. اين ميشود صدفه و اتفاق. در ترجّح بلامرجّح. در ترجيح بلا مرجح علت غايي و مقصد نفي ميشود ميگويد چه؟ ميگويد علت فاعلي دارد علت دارد علت فاعلي دارد اما به چه مقصدي آن را انتخاب کرده آن را انتخاب نکرده، اين غايت ندارد. اين فرق بين ترجح و ترجيح است. ترجح بلامرجح و ترجيح.
پس در ترجح بلا مرجح علت فاعلي نفي ميشود در ترجيح بلا مرجح علت غايي نفي ميشود. نکتهاي که در اينجا بسيار مهم است اين است که آقا، شما اگر به اصطلاح نفي علت فاعلي را قائل نيستيد ميگوييد که نه، علت فاعلي دارد اتفاق نيست اما مقصد و علت غائي را ما ميتوانيم نفي بکنيم، ميگويند که بازگشت نفي علت غائي به نفي علت فاعلي است. يعني چه؟ مگر نه آن است که علت غائي به علت فاعلي تکيه ميکند؟ مگر غايت بخواهد علت باشد به عنوان غايت نيازمند به علت فاعلي است. چرا غايت داريم؟ ببخشيد چرا فاعل داريم؟ براي اينکه آن غايت که علت غائي است فاعل را وادار ميکند که کار انجام بدهد.
پرسش: ...
پاسخ: علت غائي است بنابراين چون ترجح بلامرجح اين در نزد هر دو همه گروهها باطل است عدهاي ترجيح بلامرجح را که علت غائي نفي بشود را ميپذيرند اما همه نفي ميکنند نفي علت فاعلي را. ميگويند علت فاعلي نفي نميشود ما صدفه نداريم ما اتفاق نداريم اما اينکه هدف داشته باشيم و مقصدي داشته باشيم اين ممکن است نباشد. پس ترجّح بلامرجّح را همه محال ميدانند اما ترجيح بلامرجّح که هدف داشتن است بعضي ميگويند که ممکن است باشد. پس
پرسش: ...
پاسخ: علت غائي فرقش اين است که آن چيزي که علت غائي است غايت مؤخر است اما علت غائي مقدم بر علت فاعلي است ببينيد ما يک غايت داريم و يک علت غائي. علت غائي
پرسش: ...
پاسخ: نه، غايت مؤخر است. ببينيد علت غائي فاعل را به فاعليت وادار ميکند. اگر علت غائي نباشد فاعل کار نميکند. فاعل کي کار ميکند؟ چون فاعل به او ميگويند که برو دنبال آن هدف. چون او را به آن هدف دارد پس ما يک غايت داريم يک علت غائي. علت غائي بر علت فاعلي هم مقدم است. ولي در غايت، غايت مؤخر است و فاعل مقدم.
پرسش: ...
پاسخ: آن تصور هم کافي نيست بايد آن انگيزه باشد که علت غائي را وادار بکند علت فاعلي را وادار بکند. حالا إنشاءالله آقايان در مقام مطالعه، اين بحث را ملاحظه ميفرماييد. پس بنابراين سه تا مطلب است يک ترجيح بلامرجح محال است که ترجيح بلامرجح نفي علت غائي است. ترجّح بلامرجّح محال است که ترجّح بلامرجّح نفي علت فاعلي است. اما اين هر دو باهم تلازم دارند هر کجا که ترجيح بلامرجّح باشد به ترجّح بلامرجح برميگردد هر کجا هم که ترجّح بلامرجّح باشد ترجيح بلامرجّح را دارد که اين تلازم بين اين دو تا است. پس اين سه تا قضيه را اينشاءالله حتماً در مقام مطالعه مطالعه بفرماييد تا إنشاءالله در جلسه بعد.
إنشاءالله سلامت باشيد دوستان در فضاي مجازي آرزوي توفيق و سلامتي داريم.
پرسش: ...
پاسخ: تلازم اين است که اگر يک شيئي به لحاظ قابليت بخواهد اين امر را قبول بکند اين بدون ترجيح شدني نيست. اگر بخواهد قبول بکند اين حتماً بايد از ناحيه علت فاعلي باشد و چون ـ اين مهم است! ـ علت فاعلي بدون علت غائي وجود ندارد، پس هر کجا که علت فاعلي اثبات شد بايد علت غائي هم اثبات بشود.