1402/10/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12
«أوهام و جزافات: من النّاس من جوّز كون بعض الممكنات ممّا وجوده أولي من عدمه بالنظر إلي ذاته لا علي وجه يخرج عن حيّز الافتقار إلي الغير»؛ همچنان در فصل دوازدهم در باب وضعيت ممکن بالذات هستيم که آيا ممکن بالذات در مرتبه ذات ميتواند از ناحيه ذات خودش براي خودش اولويت وجودي يا عدمي ايجاد بکند يا نه؟ چون آنچه را که حکما در باب وجود ممکنات بيان فرمودند اين است که «الشيء ما لم يجب لم يوجد»، تا شيء به مرحله وجوب و ضرورت نرسد يافت نميشود و اين يک دغدغهاي براي اهل کلام ايجاد کرده که فکر ميکنند که اگر بخواهد يک شيئي به مرز وجوب برسد الا و لابد فاعلش ميشود موجَب و بايد غير مختار باشد که اين سخن را إنشاءالله در فصل پانزدهم که الآن ما در فصل دوازدهم داريم بحث ميکنيم. إنشاءالله راجع به آن بحث خواهد شد.
اما به هر حال آن کساني که دارند تلاش ميکنند تا اين وجوب را کنار بزنند چون از يک طرف ميدانند که ممکن به لحاظ ذات در مرحله استواء است و در مرحله استواء نسبت به وجود و عدم يکسان است نميشود تحقق پيدا بکند حتماً بايد به يک سمتي گرايش پيدا بکند به سمت وجود يا عدم گرايش پيدا بکند بعد يافت بشود. اين را ميفهمند اما اينکه اگر به حد ضرورت برسد اين گرايش، مستلزم آن است که فاعش موجَب بشود و اگر به حد ضرورت نرسد اولويت را از راه ذات دارند تأمين ميکنند. تلاشهايي را انجام دادند آن «هدمٌ» در اين رابطه بوده است که بيان کند که آنچه که جناب فخر رازي بيان داشته است آن را ابطال کنند.
فخر رازي ميخواست که به اصطلاح ضرورت درست بکند ولي ضرورت در حد يک ممکن از ناحيه طرف مقابل آورده بود بحث را؛ يعني آنچه را که جناب فخر رازي راجع به آن فکر ميکرد، اين بود که حتماً بايد به ضرورت برسد که يافت بشود، ولي اين ضرورت از ناحيه ذات تأمين ميشود. اما اين آقاياني که الآن تحت عنوان «أوهام و جزافات» اينها اصل ضرورت را قائل نيستند بلکه ميگويند همين اولويت هم که باشد کفايت ميکند. پس چرا جناب صدر المتألهين آنجا را عنوان ديگري داد و اينجا يک عنوان ديگر؟ آنجا را گفت: «هدمٌ» اينجا را ميگويد «أوهام و جزافات»؟
براي اينکه جناب فخر رازي اين قدر متوجه ميشد که اگر شيء به مرز وجوب نرسد يافت نميشود ولي اين وجوب را از ناحيه ذات خود ممکن ميخواست تأمين بکند حالا با آن بياني که ملاحظه فرموديد. اما اينها در حد وجوب قائل نيستند بلکه در حد همين اولويت قائلاند و در حد اولويت يعني اينکه از جايگاه ذات يک اولويت غير کافيه هم اگر وجود داشته باشد کفايت ميکند. الآن طبعاً اقوالي دارند مطرح ميشود که اين اقوال همهشان در فضاي اولويت اين معنا هستند که ذات اشياء از جايگاه خود ذات نسبت به وجود و عدم يک اولويتي ايجاد ميکنند که اين اولويت باعث ميشود که نسبت به فاعل و علت در حقيقت قابليت تأمين را پيدا بکنند.
برخي از ذوات هستند که وجود برايشان اولويت دارد بعضي هستند که عدم برايشان اولويت دارد بعضي هستند که نه، يکسان هستند و اولويت به اصطلاح براي وجود و عدم به آن صورت نيست و نسبت به همه وجود اولويت دارد يا نسبت به همه عدم مثلاً اولويت دارد و امثال ذلک.
پس ملاحظه بفرماييد اينها ميخواهند يک زمينهاي را از راه ذات اشياء و ذوات اشياء درست بکنند که از ناحيه علت وجوب نيايد از ناحيه ذات اولويت بيايد، يک؛ و اين اولويت به وسيله علت تأمين بشود و تکميل بشود و شيء تحقق پيدا بکند. بنابراين اين علت نيست که شيء را به مرز وجوب ميرساند بلکه اولويتي که در خود ذوات اشياء است امکان اينکه علت اينها را ايجاد بکند را فراهم ميکند. همه حرفها واقعاً تحت همان بياني است که ايشان فرمودند «اوهام و جزافات» حرفهاي گزاف و بيهوده چيز ديگري نيست ولي به هر حال مخصوصاً متکلمين داعيهدار هستند و فکر ميکنند که با اين مسئله در حقيقت آن شبهه موجب بودن را دارند جواب ميدهند. جناب صدر المتألهين هم با اين دغدغه دارند بحث را پيش ميبرند و الا حرف سابقه علمي ندارد به معناي صبغه علمي ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: چه جوابي دادند؟
پرسش: ...
پاسخ: فرمودند که دو تا جواب است يک جواب اين بوده که شما که ميخواهيد اولويت را در جانب عدم تقويت بکنيد، آن مرجوح که طرف عدم است اين مرجوح تا به ضرورت و حد امتناع قطعي و ضروري نرسد راجح ضرورت وجودي پيدا نميکند. اين يکي بود. جواب دوم هم اين بود که اين امتناع در حقيقت امتناع از مقام ذاتنيست، بلکه ضرورت وصفيه است نه ضرورت ذاتيه. يعني از جايگاه ذات نسبت به طرف مرجوح، عدم ضرورت پيدا نميکند بلکه اين از ناحيه ذات به شرط اين وصف لذا مثالي هم که زديم اين بود که گفتيم مثلاً «زيد متحرک الاصابع مادام کاتبا» اين مادام کاتبا ضرورت وصفي براي زيد ايجاد ميکند نه ضرورت ذاتي. ذات زيد متحرّک الاصابع نيست. اگر زيد به وصف کتابت باشد، متحرک الاصابع است اينجا هم ميگويند که اگر «لو سلّم» اگر ما فرض کنيم که مرجوح بودن جانب مخالف باعث بشود که عدم برايش ضرورت پيدا بکند از ناحيه ذات براي راجح اگر بخواهد ضرورت ايجاد بشود اين ضرورتي که از ناحيه ذات ايجاد ميشود به جهت اين وصفي است که از جانب مرجوح به آن رسيده است.
«أوهام و جزافات:» سخنان پنداري و وهمي و حرفهاي بيهوده و گزاف. ممکن است بفرماييد که چرا اين مسئله را جناب صدر المتألهين مطرح ميکنند؟ عرض کرديم که چون اين مسئله دغدغه الهياتي ايجاد کرده، براي اينکه اين دغدغه را برطرف بکنند مجبور هستند که به اين اوهام و جزافات هم جواب بدهند، چون اين آقايان متکلمين ادعا ميکنند که اگر از ناحيه ذات اولويتي حاصل نشود و بخواهد که شيء از ناحيه علت وجوب پيدا بکند پس «يلزم که واجب موجَب بشود «و التالي باطل فالمقدم مثله» پس ما بايد بياني داشته باشيم که منتهي به موجَب شدن واجب نشود که عرض کرديم اين بحث را در فصل پانزدهم إنشاءالله تحت عنوان «الشيء ما لم يجب لم يوجد» ميخوانيم. اما چرا به اين جزافات پرداختند؟ براي اينکه اينها فکر ميکنند که اگر ما يک اولويتي از ناحيه ذات اشياء درست بکنيم، اين اولويت باعث ميشود که از ناحيه علت وجود بيايد غافل از اينکه اين اولويت اولاً درست نميشود و ثانياً اولويت نميتواند تأمين کننده وجودات اشياء باشد.
«اوهام و جزافات: من النّاس» تعبير به ناس کرده است، نه حکيماند نه متکلماند نه هيچ! عدهاي هستند «من النّاس من جوّز» کساني که جايز ميدانند چه چيزي را؟ «كون بعض الممكنات ممّا وجوده أولي من عدمه» گفتند که بعضي از ممکنات اموري هستند که وجود آنها از عدمشان أولي است يعني ذات به گونهاي است که تمايل وگرايش به سمت وجود دارد تا نسبت به عدم. گرايششان به وجود بيش از گرايششان به عدم است. همين. «و من الناس من جوّز کون بعض الممکنات ممّا وجوده أولي من عدمه بالنظر إلي ذاته» البته نه از ناحيه علت. به نظر به ذات همان ممکن.
اين اولويت در چه حدي است؟ اولويت غير کافيه، نه کافيه «لا علي وجه» نه اين اولويت بر وجهي باشد که «يخرج» اين ممکن را «عن حيّز الافتقار إلي الغير» يک اولويتي ايجاد ميکند اما اين اولويت، اولويت غير کافيه است نه کافيه، چون اگر اولويت کافيه بود ديگر احتياجي به غير نميداشت. «لا علي وجه يخرج عن حيز الافقتار الي الغير و يسدُّ به إثبات الصانع له»، اگر بنا باشد که از ناحيه خود ذات يک اولويت ذاتيهاي بجوشد که اين اولويت ذاتيه کافيه باشد و اين شيء را از مرز استواء به مرز وجود برساند ما نيازي به علت نداشتيم به صانع نداشتيم همه ممکنات را يا لااقل آن دسته از ممکناتي که وجود برايشان أولي است با اين فرمول عمل ميکرديم ميگفتيم که اينها ممکنات ذواتي دارند که اين ذوات گرايش به وجود دارد و اين گرايش هم تام است و لذا از خود ناحيه ذات، اين شيء وجود پيدا ميکند و نيازي به صانع نبوده است.
اين «لا علي وجه» يعني اين اولويت «علي وجه» نيست که «يخرج» اين بعض ممکنات «عن حيز الافتقار الي الغير» و طبعاً «و يسدُّ به إثبات الصانع له» اگر يک شيئي به لحاظ ذات اولويت کافيه داشته باشد که اين اولويت کافيه او را به مرز وجود برساند نيازي به صانع ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: اگر موجودي وجود براي او ضرورت نداشته باشد قطعاً به خدا نياز دارد اما اگر يک موجودي وجود براي او ضرورت داشته باشد مثل خود خدا، نيازي به علت ندارد.
«لا علي وجه يخرج عن حيّز الافتقار إلي الغير و يسدُّ به إثبات الصانع له، لكونه مع ذلك في حدود الإمكان»، چون که همچنان آن شيء در حد امکان است «مع ذلک» يعني با اينکه اولويت دارد «مع ذلک» يعني با اينکه اولويت دارد همچنان در حد امکان است چون ميگوييم شيء ممکن.
«بل علي وجه» اين اولويت چهجوري است؟ اولويت ميگويند اولويت ذاتيه است اولاً، اما کافيه نيست. چون اگر کافيه باشد او را از حد امکان خارج ميکند. درست است؟ پس ميگويند چيست؟ اولويتش اولويت غير کافيه است اين «بل» ميخواهد بگويد که اين نوع از اولويت است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، از کافيه درست ميشود اول از طرف مرجوح غير کافي است ولي چون طرف مرجوح غير کافي است و مرجوح بر راجح نميتواند غالب بشود، اينجا امتناع درست ميشود آن طرف ضرورت پيدا ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: اين يعني چه؟ اين يعني اينکه «لا علي وجه يخرج عن حيز الافتقار» در حدي نيست که از حيز افتقار خارج بشود. دارند تبيين ميکنند اين اولويت را که آيا اولويت در چه حدي است؟ ميگويند اولويت ذاتيه کافيه نيست. چگونه است؟ يک اولويت ذاتيه غير کافيه است. «بل علي وجه» که اين اولويت بر وجهي است که «يستدعي» اين اولويت چه چيزي را؟ «أكثريّة وقوع وجوده» با کمک ايجاب علت «بإيجاب العلّة و إفاضة الجاعل، أو أشدّ وجوداً أو أقلّ شرطاً للوقوع و بعض آخر بالعكس مما ذكر» جناب اين متوهم و اين گزافهگو ميگويد چه؟ ميگويد اين ذات به گونهاي است که يک اولويت را گرايشي براي برخي از ممکنات به صورت وجود ايجاد ميکند و اين گرايش هم در حدي نيست که اين را از حد امکان خارج بکند و از حد افتقار خارج بکند. بسيار خوب! يعني اولويت ذاتيه کافيه نيست. اولويت غير کافيه است.
غير کافي يعني چه؟ ميگويد اين اولويت بر وجهي است که «يستدعي» اقتضاء ميکند که اين شيء اکثراً يافت بشود نه هميشه. يا وجودش شديدتر از وجود ديگري باشد که اين نوع از البته به کمک ايجاب عله است اين را تصريح ميکنند. از ناحيه ذات يک نوع اولويتي و گرايشي به وجود حاصل ميشود که گاهي اوقات کمّاً که اکثر افرادش است يا گاهي اوقات اشداً که کيفيتش است همه اينها را در حد فضاي اولويت دارند تشريح ميکنند که اين اولويت ذاتيه است اولاً اما غير کافيه که از ناحيه علت کفايت پيدا ميکند.
«بل علي وجه يستدعي أكثريّة وقوع وجوده بإيجاب العلّة و إفاضة الجاعل»، يعني اين ممکنات به گونهاي هستند که اولويت وجودي آنها اقتضاء ميکند که اکثراً يافت بشوند. در اکثر مواقع يافت بشوند يا اگر يافت بشوند شديدتر باشند و امثال ذلک. «يستدعي اکثرية وقوع وجود اين ممکن به ايجاد علت و افاضه جاعل. اين راجع به کمّيت. «أو علي وجه» که «يستدعي أشدّ وجوداً» که کيفيت است. «أو أقلّ شرطاً للوقوع»، بعضي از ممکنات از اين جهت اولويت برايشان پيدا ميشود که ميخواهند تحقق پيدا بکنند شرط کمتري دارند. يا مانعي برايشان در سر راهشان وجود ندارد همه اينها در جهت اولويتبخشي به آن ذات است.
«أو اشدّ وجوداً أو اقلّ شرطاً للوقوع» اما «و بعض آخر بالعكس مما ذكر» اوليها چه بودند؟ فرمودند «وجوده أولي من عدمه» اين عکس است: «عدمه أولي من وجوده» اين يک دسته از افراد که چنين گمان و چنين سخن جزافي دارند.
«و منهم» باز از همين «من الناس» منهم به ناس برميگردد «منهم من ظنّ هذه الأولويّة في طرف العدم فقط بالقياس إلي طائفة من الممكنات بخصوصها» يا اينکه ما که ممکنات را که بررسي ميکنيم طائفهاي از ممکنات هستند که جانب عدم برايشان اولويت دارد لذا خيلي کم يافت ميشوند کم تحقق پيدا ميکنند يا اگر هم يافت نشوند ضعيف هستند به لحاظ کيفيت يا کمّيتشان ضعيف است يا کيفيتشان.
«و منهم من ظنّ هذه الأولويّة في طرف العدم» گفتند که اين ذوات به لحاظ عدم گرايش دارند به عدم گرايش دارند تا به وجود بالقياس الي طائفة من الممکنات، وقتي ما اين ممکنات را بررسي ميکنيم بعضيها طائفهاي هستند که اولويت وجودي دارند و بعضيها طائفهاي هستند که اولويت عدمي دارند.
«و منهم من ظنّها بالقياس إلي الجميع» برخي از همين «و من الناس»، منهم به اين ناس برميگردد که گمان ميکنند «ظنّها» ضمير «ها» به اولويت برميگردد. «من ظنّها» اين اولويت را «بالقياس إلي الجميع» يعني ميگويند که نوع ممکنات يا همه ممکنات عدم اسهل است وقوعاً. براي اينکه شيئي بخواهد يافت بشود شرايط بيشتري ميخواهد موانع بيشتري دارد انگيزه بيشتري بايد وجود داشته باشد پس عمده ممکنات عدم اولويت برايشان دارد «و منهم من ظنّها» اين اولويت در طرف عدم فقط «بالقياس إلي طائفة من الممکنات» بله.
«و منهم من ظنّها بالقياس إلي الجميع» پس قول گزاف دوم چه بود؟ که طايفهاي از ممکنات اولويت وجودي دارند. طايفهاي از ممکنات اولويت عدمي دارند. گزاف سوم چه ميگويد؟ ميگويد بالقياس الي الجميع. عمده ممکنات اولويت عدم دارند چون عدم اسهل است اينطور فکر کردند. «و منهم من ظنّ» اين اولويت را «بالقياس إلي الجميع» چرا؟ «لكون العدم أسهل وقوعاً» است. بعد جناب
پرسش: ...
پاسخ: تا الآن سه تا شد بله. جناب صدر المتألهين اينجا يک
پرسش: ...
پاسخ: آن يکي است که دو طرف دارد. اين را ميفرمايند الآن جناب صدر المتألهين ميفرمايند که اينها حرفهايي است که قبل از پختگي حکمت بوده و هنوز حکمت به ميدان نيامد و اينها هم خيلي اهل حکمت نبودند و حرفها گزاف و بيهودهاي را مطرح کردند. «و المتقوِّلون بهذه الأقاويل» آنهايي که به اين اقاويل سخن گفتند «كانوا من المنتسبين إلي الفلسفة» اينها فيلسوف نبودند اينها خودشان را تا آن زمان مثلاً اهل فکر و اينها ميدانستند. «فيما قدم من الزمان» در گذشته دور «قبل تصحيح الحكمة و إكمالها» قبل از اينکه حکمت به يک نصاب صحيح و کمالي برسد، اينها يک حرفهايي اين چناني زدند که بالاخره وجود داشته در پيشنيه تاريخي اين مسئله وجود داشت.
اين سه تا. چهارم: «و عند طائفة من أهل الكلام» اينجور گفتند که «كلّ ما هو الواقع من الطرفين فهو[1] أولي»؛ هر کدامي که به طرف وجود يا طرف عدم واقع بشوند اين نشان از اين است که از ناحيه ذات يک اولويتي براي طرف وجود يا طرف عدم وجود دارد. «و عند طائفة من أهل الکلام» که «کلّ ما هو الواقع من الطرفين فهو أولي» چرا؟ «لمنعهم تحقّق الوجوب فيما سوي الواجب و إن كان بالغير» اين نکته را بايد ... ايشان را هم يک مقداري منسوب کردند به اين قول اهل کلام و متکلمين.
متکلم ميگويند که ما اصلاً وجوب بالغير نداريم. هر چه هست فقط و فقط وجوب بالذات است، ما وجوب بالغير نداريم. چون اگر وجوب از ناحيه غير بخواهد باشد لازمهاش اين است که آن فاعلش و آن علتش موجَب باشد و لذا رأساً وجوب بالغير را منتفي ميدانند و ميگويند که وجوب بالغير را ما نداريم. اين هم يک. آن وقت تنها چيزي که ميماند همين اولويت است که بالاخره يا طرف وجود اولويت دارد يا طرف عدم.
پرسش: ...
پاسخ: امتناع هم دارد. يا امتناع اولويتي در حقيقت نه امتناع بالغير. امتناع بالغير هم ندارد. در حقيقت همين اولويت از طرف وجود و طرف عدم است. «و عند طائفة من أهل الكلام» فرمودند: «كلّ ما هو الواقع من الطرفين فهو أولي»؛ هر کدام از دو طرف، طرف وجود يا طرف عدم واقع بشود منشأ آن اولويت ذاتي است تمام شد و رفت. چرا اين آقايان متکلمين اين حرف را ميزنند «لمنعهم» چون آقايان متکلمين قائل نيستند منع ميکنند «لمنعهم تحقّق الوجوب فيما سوي الواجب» ما فقط يک نوع وجوب داريم و آن هم وجوب بالذات است که لائق است به جناب حق سبحانه و تعالي. تمام شد. «لمنعهم تحقق الوجوب فيما سوي الواجب» اين «و إن كان بالغير» متعلق است به «تحقق الوجوب». «لمنعهم تحقّق الوجوب و إن كان بالغير» يعني اصلاً ميگويند که ما وجوب بالغير نداريم. وجوب فقط بالذات است، يک؛ و فقط هم متعلق به ذات باري سبحانه و تعالي، دو.
حالا که ما وجوب بالغير نداريم چه در جانب عدم و چه در جانب وجود اگر اشياء تحقق پيدا کردهاند منشأش فقط اولويتي است که از ناحيه ذات اشياء براي آنها صادر ميشود. اين هم به اصطلاح مورد چهارم است.
پنجم: «و ربّما توهّم متوهِّم» چه بسا برخي اينگونه توهم کنند که چه؟ که «أنَّ الموجودات السيّالة كالأصوات و الأزمنة و الحركات لا شكّ أنَّ العدم أولي بها؛ و إلّا لجاز بقاؤها و يصحّ الوجود أيضاً عليها، و إلّا لما وُجِدت أصلاً»؛ ما برخي از ممکنات داريم که اينها به لحاظ تحقق ضعيف هستند مثل حرکت، مثل زمان. اينها موجوداتي هستند که به اصطلاح ميگويند سيال هستند و غير قارّ هستند و قراري ندارند. موجودات غير قارّ سيال مثل حرکت مثل زمان ذواتشان چه اقتضائي ميکند؟ ميگويد ذواتشان اولويت اقتضاء ميکند ولي يک اولويت ضعيفي که در حقيقت نميتواند براي اينها قرار درست بکند ثبات درست بکند يک سيلاتي است ميآيد و ميرود. اين زمان اين ثانيه آمد و رفت تمام شد.
پرسش: ...
پاسخ: بالاخره ببينيد فرق است بين زمان و حرکت، با شجر و حجر. ايشان هم همين را ميگويد. ببينيد از اينکه اينها علت دارند بحثي در آن نيست. اما سخن اين است که اين اولويتي که از ناحيه ذات ميجوشد گاهي وقتها اولويتي که از ناحيه ذات ميجوشد ثبات به همراه ميآورد گاهي اوقات ثبات و قرار نميآورد. ايشان لذا ميفرمايند که برخي از ذوات چنين ويژگياي دارند.
«و ربّما توهّم متوهِّم» که چه؟ که «أنَّ الموجودات السيّالة كالأصوات» الآن اين صدايي که ما گفتيم، تمام شد و رفت. اين ديگر قرار ندارد سيال است. «کالأصوات»، يک؛ «و الأزمنة»، دو؛ «و الحركات»، سه؛ «لا شكّ أنَّ العدم أولي بها»، چرا؟ «و إلّا لجاز بقاؤها» اگر اينها وجود برايشان أولي بود، اين صورت بايد ادامه پيدا ميکرد، اين زمان ادامه پيدا ميکرد، اين حرکت ادامه پيدا ميکرد.
پرسش: ...
پاسخ: ماندگار ميشد و براساس اين پس عدم براي آنها اولويت دارد. اين موجود سياله اينگونه هستند. توهمات است حالا مجبور شديم. «لا شكّ أنَّ العدم أولي بها؛ و إلّا» يعني اگر اولي نبود «لجاز بقاؤها» اين امور اصوات و ازمنه و حرکات. الآن البته از آن طرف هم «و يصحّ الوجود أيضاً عليها»، اينها اولويت في الجمله ضعيف دارند وگرنه اين صوت وجود هم پيدا نميکرد. اين زمان يک ثانيه هم وجود پيدا نميکرد همين که وجود پيدا ميکنند يعني «يصح الوجود عليها» درست هستند امکان دارند ولي از ناحيه ذات اولويت بقاء ندارند زود از بين ميروند. «و إلا لجاز بقاؤها» و از طرفي ديگر هم «و يصحّ الوجود أيضاً عليها» بر وجود هم امکان دارد «يصحّ» يعني «يمکن الوجود». «و إلّا» اگر وجود برايشان امکان نداشت «لما وُجِدت أصلاً»، اصلاً نبايد يافت بشوند ولو يک ثانيه ولو يک آن نبايد يافت ميشد. حالا که يافت ميشوند که «يمکن أن يوجد» مثلاً. «و إلّا لما وُجِدت أصلاً. و إذا جازت الأولويّة في جانب العدم فليكن جوازها في جانب الوجود أولي»؛ اگر اولويت در جانب عدم برايشان جايز بود اگر جايز بود اولويت در جانب عدم «فليکن جوازها في جانب الوجود أولي» پس بنابراين بايد در جانب وجود اولويت پيدا ميکردند.
اگر الآن شما ميبينيد که سيالاند غير قارّ هستند ور در يک لحظه هستند و ديگر نيستند، اين نشان دارد که يک اولويتي براي آنها هست به لحاظ عدمي گرچه «يصحّ الوجود عليها» اما اولويت عدمي برايشان هست «و إذا جازت الأولويّة في جانب العدم» اگر اولويت در جانب عدم براي اينها جائز بود «فليكن جوازها في جانب الوجود أولي» اين جواز اولويت در جانب وجود برايشان أولي بود. در حقيقت اينجور نبود که اينها فقط يک لحظه باشند و ديگر نباشند. چون اولويت در جانب عدم برايشان هست لذا سيالاند و غير قار.
ملاحظه بکنيد از اصلش «و ربّما توهّم متوهِّم أنَّ الموجودات السيّالة كالأصوات» اينها چگونه هستند: «لا شكّ أنَّ العدم أولي بها»؛ نسبت به اينها عدم اولويت دارد.
پرسش: ...
پاسخ: زودگذر است. البته باز هم متوجه هستند که ميگويند «يصح الوجود عليها» اينها وجود هم داشتند وگرنه ولو يک ثانيه هم يافت نميشدند «و الا لما وجدت اصلاً». حالا اينجا دارند يک جمعبندي ميکنند «و إذا جازت الأولويّة في جانب العدم» اگر اولويت در جانب عدم براي اينها جائز بود، «فليكن جوازها في جانب الوجود أولي» پس بايد اين اولويت در جانب وجود برايشان أولي باشد. چون در جانب عدم اين اولويت برايشان جواز پيدا کرده است در جانب وجود اولويتشان زياد نيست و لذا در يک لحظه هستند و ديگر نيستند.
وارد بخش ديگري ميشويم که حالا با توجه وضع صوت بنده و صداي بنده، اين را اجازه بدهيد در جلسه بعد بخوانيم إنشاءالله.