1402/10/19
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12
بحث پيرامون خواص ممکن بالذات است. آيا ممکن بالذات ميتواند از جايگاه ذات خودش براي خودش يک اولويتي درست بکند که از جايگاه اولويت به وجود برسد؟ چون در مرحله ذات، ممکن که وجود ندارد «لا موجودة و لا معدومة» است آيا امکان دارد که از جايگاه ذات خودش براي خودش يک اولويتي ايجاد کند حالا اولويت يا اولويت کافيه باشد يا غير کافيه که از مرز استواء خارج بشود و به مرز وجود برسد يا نه؟
عرض کرديم که اين مسئله در نظام فلسفي ما براساس يک قاعده بسيار رسا و بالغ اين است که «الشيء ما لم يجب لم يوجد» که اين مسئله را در فصل پانزدهم مطرح ميکنند. ما الآن در فصل دوازدهم هستيم. بعضي از اساتيد مثل خود مرحوم علامه و حتي مرحوم حاجي سبزواري اين دو تا مسئله را در کنار هم آوردند در يک فصل ذکر کردند که آيا اولويت ذاتيه يا غير ذاتيه کافيه يا غير کافيه که مجموعاً چهار قسم خواهد بود آيا براي ممکن امکان دارد يا نه؟
اين اولويت غير ذاتيه يعني از ناحيه علت براي او باشد اگر اولويت غير ذاتيه باشد يک، و کافيه باشد دو، که به حد وجوب برسد، اين همان قاعده فلسفي ميشود که «الشيء ما لم يجب لم يوجد» خواهد بود.
پرسش: «الشيء لم يتشخص» هم هست؟
پاسخ: بله. اين حکم الآن از احکام ممکن بالذات است که ممکن بالذات آيا از جايگاه ذات خودش براي خودش يک اولويتي ميتواند درست بکند يا نه؟ حالا اولويت ذاتيه يا اولويت غير ذاتيه. جاي اين تفکيک بسيار روشن است و خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين اين تفکيک را به اين صورت داشتند که اول بيايند و ناحيه ممکن را به درستي بتراشند و کاملاً آنچه که اقتضاي ذات ممکن است را بيان کنند آيا ذات ممکن از جايگاه ذات خودش از بيرون کاري نداريم. از جايگاه ذات خودش ميتواند براي خودش يک اولويتي ايجاد کند که حالا اين اولويت يا کافيه يا غير کافيه، او را به وجود برساند آيا اين شدني است يا نه؟ که اين فصل دوازدهم را دارند بحث ميکنند. حالا اولويت غير ذاتيهاي که به مرز وجوب برسد، البته اين در فصل پانزدهم مطرح ميشود که همان بحث «الشيء ما لم يجب لم يوجد» خواهد بود.
اين در حقيقت مسئلهاي است که ما در فصل دوازدهم داريم بخشي از آن هم مطرح شده و بخشي الآن در اين است. از جناب فارابي اين انسانهاي بزرگ و اين حکيمان عالي مقام در يک جايگاهي هستند که سخن اينها استوار است متين است بعد از هزار سال هم ميتواند مورد استناد قرار بگيرد. يک کتابي هست حالا اگر واقعاً توفيق داشته باشيم فصوص فارابي را بحث بکنيم فصوص فارابي بسيار کتاب ارزشمندي است که در حقيقت شايد آدم تعجب بکند يعني واقعاً جاي تعجب است الآن ما بعد از حدود هفتصد سال بعد مثلاً جناب صدر المتألهين آمده اين همه صحبت و بحث و حکمت و امثال ذلک اين را، اما الآن واقعاً يعني بعد از اسفار آدم بخواهد به فصوص فارابي استناد بکند و آن را متقنتر ببيند واقعاً استوارتر و متينتر ببيند ولي متن است يعني اگر إنشاءالله توفيق باشد ما اين را هم در يک فرصتي بتوانيم شروع بکنيم خيلي کتاب غني و قوياي است. يک عبارتي از جناب فارابي اين را حاج آقاي ما نقل ميکردند که بوعلي سيناي بعلاوه صدر المتألهين، صدر المتألهين بعلاوه بوعلي سينا تازه ميشود فارابي. اين را حاج آقاي ما از مرحوم علامه طباطبايي نقل ميکردند که بوعلي سيناي بعلاوه صدر المتألهين، صدر المتألهين بعلاوه بوعلي سينا ميشود فارابي. اينها را بارها حاج آقاي ما خدا سلامتشان بدارد از مرحوم علامه(رضوان الله تعالي عليه) نقل ميکردند.
واقعاً متن است آدم وقتي نگاه ميکند آن قرصي و متانت و آن صلابت و هيچ نفوذي نتواند اين متن از بس استوار است که در فصوص فارابي و آثار فارابي است فارابي اينجوري متننويس بود. يک متني که الآن از جناب فارابي هست همين است که در حقيقت اين قواعدي که ما الآن مثل «الشيء ما لم يجب لم يوجد» را داريم به استواري همان کلماتي است که از امثال فارابي در آمده است. ايشان دارند ميفرمايند که اگر ما ممکن را تحليل ذاتي بکنيم و هستي ماهيت را «من حيث هي» مورد تحليل قرار بدهيم اين تا به مرحله و مرز وجوب نرسد امکان ندارد که واجد بشود اصلاً شدني نيست که موجود بشود. اين را که چون جلسه ديروز ما به اينجا ختم شد که اگر کسي داراي فطرت سليم باشد، يک؛ و با دقت مسئله ماهيت را تصور بکند، دو؛ هرگز نميتواند به اولويت ذاتي اعم از ذاتي کافيه يا غير کافيه نظر بدهد. قطعاً ميفرمايد اين دو تا شرط لازم است يک: فطرت سليم داشته باشيم. فطرت سليم يعني به تعبير ايشان مرض و بيماري در فطرتش نباشد. دو: تصور درستي هم از ممکن بکند. اين قطعاً به اينجا ميرسد که اولويت اعم از ذاتيه و کافيه يا غير کافيه نميتواند اثر داشته باشد.
الآن اجازه بدهيد که فرمايش مرحوم جناب فارابي را بخوانيم اولاً، توضيح و شرحي که جناب صدر المتألهين راجع به اين عبارت ميدهيم را داشته باشيم ثانياً که اين تأکيدي نيست به آنچه که تاکنون ملاحظه فرموديد.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اولاً مستند است به مرحوم علامه، دو: تأکيد بر اين معنا است. «و للإشارة إلي مثل هذا» يعني کدام؟ که ممکن بالذات نميتواند در مقام ذات اولويتي اعم از کافيه و غير کافيه براي خودش داشته باشد. ايشان ميفرمايند که اين شدني نيست «و الإشارة إلي مثل هذا قال المعلم الثاني أبونصر الفارابي في مختصر له يسمي ب(فصوص الحكم)[1] :» که در يک کتاب مختصري است خيلي مختصر و موجز است اما استوار و متين است که به فصول الحکم معروف است. حضرت استاد فرمودند که گرچه اين فصوص الحکم هست از جناب فارابي ولي اين جمله را من اطلاعي پيدا نکردم «لم أعثر عليه فيما» در اين تعليقه ايشان است تعليقه يک. «فيما بأيدينا من نسخ الفصوص المنسوبة إلي الفارابي (رحمه الله)» ايشان چه ميگويد؟
جناب فارابي چه ميگويد؟ ميگويد: «لو حصلت سلسلة الوجود بلا وجوب لزم إمّا إيجاد الشيء نفسه، و ذلك فاحش، و إمّا صحّة عدمه بنفسه، و هو أفحش[2] » ايشان ميفرمايد که اگر سلسله وجود يعني سلسله ممکنات و موجودات «بلا وجوب» بخواهد يافت بشود يعني تا مرز وجوب نرسيده بخواهد يافت بشود، اولويت دارد مثلاً و فرضاً. اصلاً اولويت هم معنا ندارد ولي حالا اولويت ذاتيه دارد ولي غير کافي است به مرز وجوب نميرسد. اگر موجودي به مرز وجوب نرسد، موجود نخواهد شد. چرا؟ دو تا دليل هم ذکر ميکنند. «لو حصلت سلسلة الوجود بلا وجوب» يعني تحقق پيدا ميکند سلسله وجود بدون وجوب، يعني آن قاعده «الشيء ما لم يجب لم يوجد» نباشد «لزم إمّا إيجاد الشيء نفسه»، يا لازم ميآيد که اين اولويت به زعم شما کافيه باشد و شيء خودش را ايجاد بکند «و ذلك فاحش»، محذور دور را دارد يلزم تقدم شيء بر نفسش است. يعني قبل از اينکه وجوب پيدا بکند وجود پيدا بکند، چون ميخواهد خودش منشأ وجود خودش باشد. خودش در مرتبه ذات که ندارد «ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة». اگر بخواهد در مرتبه ذات به خودش وجود بدهد بايد وجود داشته باشد. پس اين مسئله اين است که ميگويند محذور دور پيش ميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: «لزم إمّا إيجاد الشيء نفسه»، لازم ميآيد که شيء خودش را بخواهد ايجاد بکند «و ذلك فاحش»، چرا؟
پرسش: تحصيل حاصل است ...
پاسخ: تحصيل حاصل آن وقتي است که ما به موقعيت و وجود او فتوا بدهيم بعد بگوييم که! نه، الآن ميگوييم که خودش بخواهد منشأ خودش باشد. بله اگر، چون در حقيقت اين دو گانه را هم ميخواهيم داشته باشيم خودش منشأ خودش باشد. حتي در خصوص اينکه آيا واجب سبحانه و تعالي را ما چگونه توصيف بکنيم؟ بعضيها اينگونه توصيف کردند که واجب آن حقيقتي است که مقتضي ذات خودش باشد اين مقتضي ذات خودش باشد يعني خودش به خودش وجود بدهد. اين محذور دارد لذا اين تعبير را ميگويند تعبير درستي نيست.
«و ذلك فاحش»، چرا؟ چون محذور دور دارد. «و إمّا صحّة عدمه بنفسه، و هو أفحش» بياييم بگوييم که همانطوري که وجودش به ذاتش بسته است عدمش هم به ذاتش بسته است. اين را ميگويند أفحش است چرا؟ براي اينکه در دومي محذور علّيت هم يعني اصل علّيت هم نفي ميشود. در اوّلي علّيت پذيرفته است. يعني ميگويد خودش هست و خودش را چون خودش هست علّت خودش است. اين محذور نفي علّيت را ندارد. اما اگر دومي که بگوييم ذاتش بنفسه عامل عدمش باشد يعني با اينکه علت عدم وجود ندارد بخواهد معدوم بشود اين را ميگويند أفحش است. پس اوّلي فاحش است دومي أفحش است.
دومي دو تا محذور دارد: هم محذور دور را دارد هم محذور نفي عليت را دارد يک بار ديگر: «لو حصلت سلسلة الوجود» اگر سلسله وجود تحقق پيدا بکند «بلا وجوب» براساس اولويت بخواهد شکل بگيرد «لزم إمّا إيجاد الشيء نفسه، و ذلك فاحش، و إمّا صحّة عدمه بنفسه» ذاتاً خودش علت عدم خودش باشد «و هو أفحش» براي اينکه عدم علت مستند است که عليت باشد ولي الآن که عليت را شما قبول نکرديد يعني ذاتش که وجود ندارد. عدمش هم که وجود ندارد تا عدم علت، علت براي عدم معلول باشد.
حالا توضيحي که جناب صدر المتألهين نسبت به فرمايش جناب فارابي ميخواهند بدهند: «و توضيحه أنَّ الأولويّة الناشئة عن الذات» اولويتي که بناست از ذات ممکن صادر بشود «إمّا أنّها علّة موجبة للوقوع» يا بياييم بگوييم خود ذات ممکن علت براي پيدايش وجود خودش است. «إمّا أنّها علّة موجبة للوقوع» لازمهاش چه ميشود؟ «فيكون الشيء علّة نفسه»، اين ايراد اول. اگر خودش به اصطلاح بخواهد ايجاب داشته باشد اين لازمهاش اين است که خودش مقتضي وجود خودش باشد علّيت در اينجا نفي نميشود ولي محذور دور کاملاً هست. «و إمّا أنّه يقع الشيء لا بمقتض و موجب و لا باقتضاء و إيجاب من الذات»، اين دو تعبير را دقت بفرماييد اين دو تا چه فرقي باهم ميکنند؟
بعضيها ميگويند که واجب به لحاظ وجوب يعني چه؟ يعني واجب به لحاظ ذاتش مقتضي و موجب وجود خودش است. اينجوري ميگويند مقتضي است و موجب است. بعضي ميگويند نه، وقتي ميخواهيم تعريف کنيم واجب را، نميگوييم واجب مقتضي و موجب است که حيثيت علت در بيايد بلکه ميگوييم ذاتش اقتضاء دارد ذاتش ايجاب ميکند وجودش را. هر دو تعبير حالا آن دومي أولي است ولي چون بگوييم که ذات واجب مقتضي وجود خودش هست يک نوع علّيتي براي خود شيء دارد درست ميشود اين تعبير شايد تعبير درستي نباشد. بگوييم واجب يعني چه؟ واجب يعني ذاتي که اقتضاي وجودش را دارد يا ايجاب ميکند وجودش را که اين دو را باهم فرق بگذاريم.
«و إمّا أنّه يقع الشيء لا بمقتض و موجب» نه اينکه آن شيء واجب باشد که مقتضي و موجب باشد نه! «و لا باقتضاء و إيجاب من الذات، و هو صحيح العدم»، پس ذاتش اقتضاي وجودش را نميکند ذاتش اقتضاي ايجاب وجوبش را نميکند، و اين صحيح العدم است. در عين حالي که صحيح العدم هست بخواهد موجود بشود! اين ميشود نفي عليت. «و إمّا أنّه يقع الشيء لا بمقتض و موجب» اين يک تقرير در ارتباط با معناي واجب. «و لا باقتضاء و إيجاب من الذات»، اين هم تقرير دوم «و هو صحيح العدم»، اين در عين حال همچنان صحيح العدم است. چرا صحيح العدم است؟ «لعدم خروجه» اين ممکن «عن حيّز الإمكان الذاتي» همچنان در فضاي امکان ذاتي است. چطور؟ «بكونه ذا رجحان أحد الطرفين»، هر يک طرف وجود و عدم برايش رجحان دارد ميتواند اين طرف برود ميتواند حالت آن طرف برود. حالت استواء دارد. در عين حال اگر بخواهد معدوم بشود نه علت دارد و اگر هم بخواهد ما معدوميتش را لحاظ بکنيم يعني ذاتش علت معدوميتش باشد ميشود دور.
پرسش: هم دور است هم نفي عليت.
پاسخ: بله فني عليت است. «لعدم خروجيه عن حيز الإمکان الذاتي بکونه ذا رجحان أحد الطرفين و ليس يصلح لعلّية العدم إلّا عدم علّة الوجود»، اين موجود ممکن در حد ذات که صلاحيت براي عدم ندارد، چرا؟ چون علت عدمش يافت نميشود تا بخواهد يافت بشود. «و ليس يصلح لعلّية العدم إلّا عدم علّة الوجود» در همين حد که علت وجود، وجود ندارد. فقط چيست؟ فقط در حد امکان است. «و ليس هناك علّة للوجود، فإذن يكون الشيء بنفسه صحيح العدم».
داريم ما هستيشناسي ميکنيم و بررسي ميکنيم ماهيت را و تحليل ماهيت ميکنيم «من حيث هي». ماهيت «من حيث هي» هيچ چيزي ندارد نه ميتواند به جانب عدم از ناحيه ذات بغلطد نه ميتواند از ناحيه ذات به وجود بغلطد هيچ! اگر از ناحيه ذات خودش به وجود بغلطد يعني «تقدم الشيء علي نفسه» و دور است. اگر بخواهد از ناحيه ذاتش معدوم باشد هم دور است و هم نفي عليت. اين تا اينجا. «فإذن يكون الشيء بنفسه صحيح العدم» لازم ميشود که شيء با اينکه «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة» صحيح العدم باشد.
«ثمّ علي تقدير وجود الممكن بالرجحان» همين را دارند باز تأکيد ميکنند توضيح ميدهند تحليل ميکنند که ما اصلاً اولويت را کاملاً کنار بزنيم به اولويت وقعي ننهيم و براي اولويت براي اينکه ممکن را از مرز استواء خارج کند هيچ اعتنايي نداشته باشيم «ثمّ علي تقدير وجود الممكن بالرجحان» شما فرض بفرماييد که ممکن يک اولويتي اما غير کافيه براي خودش دارد رججان وجود دارد «ثمّ علي تقدير وجود الممکن بالرجحان» اينجا «يكون متّصفاً بالوجود» اينجا با اينکه و در حالي که واو حاليه است، در حالي که «و ليس عينه»، با اينکه اين ماهيت عين وجود نيست مثل واجب که واجب ماهيتش عين وجودش است. با اينکه ممکن عين وجود نيست يک رجحان دارد به نظر شما، اما در عين حال اين رجحان بخواهد او را موجود بکند در حالي که عين وجود نيست لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که دور اتفاق بيافتد.
«ثمّ علي تقدير وجود الممكن بالرجحان يكون» اين ممکن «متّصفاً بالوجود» در حالي که «و ليس عينه»، عين اين ماهيت و عين ممکن بنابراين «فذاته كما أنّها مبدء رجحان الاتّصاف بالوجود كذلك علّة الاتّصاف بالوجود»، در عين حالي که در حد رجحان در حد ترجيح مبدأيت دارد بخواهد علتش باشد اين شدني نيست.
پس اولاً فرض ما کجاست؟ فرض ما اين است که ممکن در حد ذات رجحان پيدا کرده به سمت وجود. نه در حد ضرورت، چرا؟ چون «ليس عينه» براي اينکه ممکن در مرتبه ذات که عين وجود نيست. پس ما الآن اين فرض را داريم «ثم علي تقدير» اين فرض را داريم که چه؟ که ممکن رجحان وجودي دارد. اين مسئله است. در عين حالي که رجحان وجودي دارد و عدم هنوز برايش ممتنع نيست، وقتي عدم برايش ممتنع نباشد طبعاً ممکن است معدوم هم باشد در عين حال بخواهد وجود داشته باشد «فذاته کما أنها مبدأ رجحان الاتصاف بالوجود» در اينجا «كذلك علّة الاتّصاف بالوجود»، چرا اينجوري ميگوييد؟ چون عليت معنايش همين است معنا عليت چيست؟ «إذ لا نعني بالعلّة إلّا ما يترجَّح المعلول به»، آن چيزي که ما از علت قصد ميکنيم چيست؟ اين است که معلول به وسيله آن رجحان وجودي و تحقق پيدا کند. «و مع كونه علّة لاتّصاف نفسه بالوجود»، در عين حالي که همين ذات علت براي اتصاف ممکن به وجود است «يجوز عدمه»؛ چگونه ميشود اين بخواهد متصف به وجود بشود در حالي که «يجوز عدمه» چون رجحان است رجحان يعني اولويت غير کافيه. وقتي اولويت غير کافيه پيدا کرد رجحان پيدا ميکند. رجحان پيدا ميکند چطور ميشود که علت وجود بشود و متصف به وجود بشود در حالي که عدمش جايز است چون رجحان دارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اولش را بيان فرمودند، چون اگر اولويت ذاتيه باشد، ميشود وجوب.
پرسش: ...
پاسخ: اين را اول گفتند. الآن ما در فرض عليت ذاتيه غير کافيه هستيم. اينکه ميگويد «ثم علي تقدير وجود الممکن بالرجحان» يعني اولويت غير کافيه. «إذ لا نعني بالعلّة» ما از علت قصد نميکنيم «إلّا ما يترجَّح المعلول به» مگر آن چيزي که معلول به سويله آن رجحان پيدا ميکند «و مع كونه» اين ممکن «علّة لاتّصاف نفسه بالوجود»، با اينکه شما ميخواهيد بگوييم همين ممکني که داراي اولويت غير کافيه است علت است در عين حال «يجوز عدمه»؛ اين چگونه ميشود که يافت بشود «لعدم بلوغه حدّ الوجوب»، اين ممکن به حد وجوب که نرسيده است. وقتي نرسيده باشد عدمش جايز است «فإذن قد صار العدم جائز الوقوع» در چنين وقتي که اولويت ذاتي باشد اما غير کافي باشد فقط رجحان داشته باشد همچنان عدمش امکانپذير است «فإذن قد صادر العدم جائز الوقوع لا بمرجّح، بل مع بقاء مرجّح الوجود، و هذه محض السفسطة» اينکه الآن آقاي ممکن به اصطلاح بخواهد وجود پيدا بکند با اينکه همچنان در حال استواء است درست است که حالا از استواء درآمده اما اولويت کافيه که پيدا نکرده است. چون اولويت کافيه پيدا نکرده در عين حال بخواهد به مرز وجود برسد اين محض سفسطه است اين چيزي جز مغالطه نيست چرا؟ چون شما ميگوييد که ممکن در حد ذات خودش «علي السواء» است خيلي خوب. يک اولويت ذاتيه هم پيدا کرد يک رجحاني وجود پيدا کرد. اين رجحان را شما گفتيد که «لم يبلغ حد الوجوب» به حد وجوب نرسيده است. در عين حال يک چنين ممکني که به حد وجوب نرسيده باشد بخواهد علت خودش باشد يلزم که سفسطه باشد. از خارج هم که مرجّح وجود ندارد. فقط خودش است. اگر از خارج مرجّح داشته باشد ما ميگوييم مرجّح خارجي به آن وجوب بخشيده بعد موجود شده است.
پرسش: ...
پاسخ: همين است ميگويد که ما از عليت چه قصدي ميکنيم؟ عليت اين است که معلول متوقف بر او باشد. اينکه نميتواند باشد. چون اولويت غير کافيه است نميتواند علت محسوب بشود. شما ميگوييد که معلول متوقف است و متوجه است بالعله. اين علت که ذا رجحان است اما اين رجحانش که کافيه نيست، چون فرمودند «لم يبلغ حد الوجوب».
پرسش: ...
پاسخ: احسنتم همين است ايشان همين را ميگويد که اين سفسطه است. شما در حالي که امکان عدم برايش هست بخواهيد بگوييد که موجود شده است اين جز سفسطه نيست «لعدم بلوغه حدّ الوجوب، فإذن قد صار العدم جائز الوقوع لا بمرجّح، بل مع بقاء مرجّح الوجود» با اينکه به اصطلاح ببينيد ميگويد «فإذن قد صار العدم جائز الوقوع لا بمرجّح»، يعني چه؟ يعني اينکه مرجحي از خارج نيامده يعني علت عدم نيامده است. بلکه از اين طرف استدراک ميکند «بل مع بقاء مرجّح الوجود»، با اينکه مرجّح وجود دارد در عين حال بخواهد معدوم بشود، اين نميشود. «بل مع بقاء مرجّح الوجود و هذه محض السفسطة».
«و حيث إنَّ هذا البحث إنّما الحاجة إليه» حالا ايشان ميفرمايد که چه؟ ميفرمايد که ما چکار کنيم؟ الآن بالاخره اولويت ميخواهيم درست کنيم، چون بحث اين است که آيا ممکن به لحاظ ذات از جايگاه ذات خودش ميتواند مرجحي براي وجودش درست بکند يا نه؟ ببينيد اين آقايان اين خيلي بحث مهمي است به لحاظ اينکه، اگر ما بگوييم ممکن ميتواند از ذات خودش براي خودش درست بکند، ما ديگر به خدا نياز نداريم. قضيه اين ميشود! اين ميشود به اين. اگر ممکن چه اولويت ذاتيه کافيه او چه غير کافيه او بتواند برايش وجود درست بکند، ما نياز به صانع نداريم نيازي به مبدأ نداريم. اينکه جناب فارابي ورود کرده براي اين است ميگويد اگر سلسله موجودات به وجوب ختم نشود، هرگز نميتواند تحقق پيدا کند.
اين آقايان ميگويند چه؟ اين ماديها، اين حرف ماديهاست خيلي الآن ما اين مسئله را نداريم. ماديها ميگفتند اين ممکن است آن ممکن است آن ممکن است آن ممکن است و همينطور بينهايت. ما به خدا معاذالله نيازي نداريم. ممکن از، ايشان دارد تحليل هستيشناسي ميکند ميگويد خيلي خوب! اجازه بدهيد ما راجع به ممکني که شما ميفرماييد بحث کنيم که آيا ممکن از جايگاه ذات خودش ميتواند براي خودش وجود درست کند؟ يا اولويت ذاتيه کافيه يا غير کافيه. اگر کافيه بخواهد درست کند که مشکلش فاحش است براي اينکه «تقدم الشيء علي نفسه» پيش ميآيد اگر هم غير کافيه باشد أفحش است براي اينکه نفي عليت ميشود چون عدمش هست و عدمش هم مستند به عدم علت است الآن عدم علت که وجود ندارد خودش در مرتبه ذات است اگر بخواهد عدمش در عين حالي که علت عدمش وجود ندارد يافت بشود محذورش چيست؟ محذورش نفي علّيت است.
پس بنابراين سخني که ماديگرايان در اين رابطه مطرح ميکنند که ممکن از جايگاه خودش براي خودش دارد مرجّح وجودي درست ميکند اين سخن را ميخواهند نفي بکنند اين خيلي سخن مهمي است اينکه از زبان جناب فارابي دارد مطرح ميشود براي اينکه فارابي داراي موحدانه بحث ميکند توحيد را ميخواهد اثبات بکند که همه ممکنات الا و لابد به يک واجب بايد ختم بشوند تعبيرش اين است که «لو حصلت سلسلة الوجود بلا وجوب لزم إما ايجاد الشيء نفسه و ذلک فاحش و إما صحة عدمه بنفسه فهو أفحش» اين يک جمله يک سطر است يک صفحه است چقدر حرف دارد و کل جريان ممکنات را ميخواهد به هم بزند.
«و حيث إنَّ هذا البحث إنّما الحاجة إليه قبل إثبات الصانع»، چون اين بحث کجا اصلاً ما صانع را اثبات نکرديم واجب را که اثبات نکرديم ما داريم خواص ممکن بالذات را ميخوانيم. «حيث إنّ هذا البحث إنّما الحاجة إليه قبل إثبات الصانع»، يک؛ «و قبل ثبوت نفس الأمر مطلقاً»، دو؛ نه ما اثبات صانع کرديم و نه نفس الامر را اثبات کرديم بنابراين «فليس لقائل أن يقول: لعلَّ شيئاً من الماهيّات في وجوده العلمي» ببينيد اگر ما اثبات صانع کرده بوديم خيلي خوب، ميگفتيم که ممکن به واجب ارتباط دارد، يک؛ يا ميگفتيم که نفس الأمر در مقام نفس الأمر علم واجب به اين مسئله وجود دارد اين ممکن را وصلش ميکرديم به آنجا. الآن هيچ چيزي را نداريم. نه نفس الأمر داريم نه اثبات صانع کرديم چگونه ميتوانيم براي ممکن وجود داشته باشيم ما؟
«و حيث إنَّ هذا البحث إنّما الحاجة إليه قبل إثبات الصانع»، يک؛ «و قبل ثبوت نفس الأمر مطلقاً»، دو؛ در چنين موقعيتي هستيم بنابراين «فليس لقائل أن يقول: لعلَّ شيئاً من الماهيّات في وجوده العلمي يقتضي» اين دو تا خط تيره را ملاحظه بفرماييد «فليس لقائل أن يقول» يک نفر بگويد که چه؟ بگويد «شيئاً من الماهيات في وجوده العلمي» در مقام ذهن «أي في وجوده في علم الباري تعالي»، يک؛ آن اثبات صانع. دو: «أو ارتسامه» اين وجود علمي «في بعض الأذهان العالية» که مبادي عاليه باشد و مفارقات باشد و مثلاً علوم عالم عقول باشد «فعلّ شيئاً من الماهيات في وجوده العلمي يقتضي رجحان وجوده الخارجي»، آنها گفتند چه؟ گفتند که ممکن بالذات که از جايگاه ذات نميتواند بجوشد و وجود برايش بيايد؟ از کجا ميآيد؟ يا از علت صانع ميآيد واجب الوجوب ميآيد يا از ناحيه علمي است که در صانع وجود دارد يا در مبادي عاليه وجود دارد. ما که هنوز اثبات نکرديم هنوز. اثبات نکرديم که نميتوانيم براي اينها مبدأيي ايجاد کنيم.
پس «فليس لقائل أن يقول لعلّ شيئا من الماهيّات في وجوده العلمي أي في وجوده في علم الباري تعالي»، يک؛ «أو ارتسامه» اين وجود علمي «في بعض الأذهان العالية» که مبادي عاليه باشد، دو؛ «يقتضي رجحان وجوده الخارجي»، مضافاً به اينکه «علي أنَّ الكلام في الوجود الذهني و مرتبة اتّصاف الماهيّة به بعينه كالكلام في الوجود الخارجي في أنَّ الماهيّة لا توجد به إلّا بجعل جاعل الوجود»، ما که در فضاي علمي نميخواهيم بحث بکنيم. ما ميخواهيم ببينيم که آيا در خارج در عين به جعل جاعل يافت شده يا نه؟ شما بگوييد در علم باري تعالي وجود دارد، خيلي خوب! در علم مبادي عاليه و مفارقات وجود دارد، خيلي خوب! اينکه فايده ندارد. حتماً بايد از ناحيه جاعل جعل بشود. «علي أنَّ الكلام في الوجود الذهني و مرتبة اتّصاف الماهيّة به بعينه كالكلام في الوجود الخارجي» در اينکه حتي ميگويند که بخواهد در ذهن آن بالا هم باشد در مبادي عاليه هم باشد جاعل ميخواهد. مگر ميشود بدون جاعل؟ يک ممکني ولو در مبادي عاليه در ذهن مبادي عاليه يا در عقل مبادي عاليه قرار بگيرد، آن هم نميشود. «کالکلام في الوجود الخاريج في أنَّ الماهيّة لا توجد به إلّا بجعل جاعل الوجود، لعدم كون الماهيّة ماهيّة إلّا مع الوجود».
«ثمّ مع عزل النظر عن استحالة الأولويّة» حالا با قطع نظر از اينکه اولويت چه کافيه چه غير کافيه محال است «لو كفت في صيروة الماهيّة موجودة، يلزم كون الشيء الواحد مفيداً لوجود نفسه؛ و مستفيداً عنه، فيلزم تقدّمه بوجوده علي وجوده» يک محذور ديگري است.
اگر فرض بفرماييد که ماهيت «من حيث» ذات خودش بخواهد به خودش وجود بدهد يلزم اجتماع قابل و فاعل. هم خودش دارد هم خودش ندارد! از آن جهت که خودش دارد به خودش ميدهد، جاعل است عطا ميکند مفيد است. از آن جهت که دارد ميگيرد مستفيد است آيا جمع قابل و فاعل مگر محال نيست؟ «ثمّ» حالا اين يک دليل ديگر است: «مع عزل النظر عن استحالة الأولويّة» که اولويت باطل شد و ما محالش دانستيم «يقال: لو كفت» اگر گفته بشود يعني گفته ميشود يعني استدلال ديگر «لو کفت» به صورت قياس استثنايي اگر کافي باشد در اينکه ماهيت از جايگاه خودش وجود پيدا کند «في صيروة الماهيّة موجودة، يلزم كون الشيء الواحد مفيداً لوجود نفسه؛ و مستفيداً عنه، فيلزم تقدّمه بوجوده علي وجوده» پس اين قياس استثنايي مشخص شد؟
اين قياس اين است که اگر ماهيت از جايگاه خودش بخواهد به خودش وجود بدهد يلزم که هم مفيد باشد هم مستفيد «و التالي باطل فالمقدم مثله». يک بار ديگر: «يقال:» گفته ميشود «لو كفت» اگر کفايت کند «في صيروة الماهيّة موجودة»، اگر ماهيت بخواهد موجود بشود به چه کفايت کند؟ به خودش به ذات خودش يعني «کفت ماهيته» «لو کفت الماهية في صيرورة الماهية موجودة» يعني ماهيت خودش بذاته کفايت بکند در اينکه بخواهد وجود پيدا بکند «يلزم كون الشيء الواحد مفيداً لوجود نفسه؛ و مستفيداً عنه، فيلزم تقدّمه بوجوده علي وجوده».