1402/10/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12
«و الحاصل إنّ الحكم علي ماهيّة مّا بالإمكان إنّما هو بحسب فرض العقل إيّاها مجرّدة عن الوجود» بحث در مباحث امکان خاص است و احکام امکان ذاتي است و خواص امکان ذاتي است. از فصل 10 آغاز شد و فصل 11 و اکنون در فصل 12 هستيم.
در فصل 12 اين بحث است که آيا اگر ممکن بالذات که حالت استواء نسبت به وجود و عدم دارد بخواهد از حالت استواء خارج بشود، خروجش از حالت استواء آيا منشأ چيست، اولاً؟ و اينکه تا چه حدي بايد اين خروج از حد استواء انجام بشود، ثانياً؟
اصطلاحاً اين بحث را بحث اولويت ممکن بالذات ميدانند. آيا ممکن اگر از حد استواء؟ خارج بشود و اولويت وجود يا عم پيدا بکند آيا کفايت ميکند به اينکه موجود بشود يا معدوم بشود يا نه، شيء تا به حد ضرورت و وجوب نرسد يافت نميشود؟ آنگونه که به صورت يک قاعده کليه در حکمت هست که «الشيء ما لم يجب لم يوجد» شيء تا به حد ضرورت و حتميت و صد درصد نرسد يافت نميشود خواه اولويت اول به 99 باشد يا کمتر. آنچه که لازم است اين است که بايد به مرز وجوب برسد تا وجود پيدا بکند.
در حقيقت اينجا دو تا بحث اصلي و اساسي مطرح است:
1ـ ممکن بالذات تا به حد ضرورت نرسد يافت نميشود. اين مطلب اول.
2ـ مطلب دوم اين است که چه منشأيي ميتواند ممکن بالذات را به حد ضوررت برساند، اين دو.
دو تا بحث اصلي و اساسي داريم. بحث اولي را اين قاعده پر ميکند که «الشيء ما لم يجب لم يوجد». اما بحث دوم اين است که آيا ممکن بالذات از جايگاه ذات خودش ميتواند به اين حد ضرورت برسد يا نه؟ اگر نه، آيا يک امر بيروني دخيل است در به ضرورت رساندن يا نه؟ اين بحثي است که ما در اين فضا داريم انجام ميدهيم.
با تحليلي که جناب صدر المتألهين از ممکن بالذات دارند ارائه ميدهند و اينکه موجود ممکن بالذات به لحاظ ماهيت در حد استواء است و با شناخت اينکه ماهيت «من حيث هي هي ليست الا هي لا موجودة و لا معدومة» و نظاير آن، ما هيچ حکمي را نميتوانيم بر ماهيت تحميل کنيم و بر ماهيت حمل بکنيم مگر همان ذاتيات او. واقعاً «الماهية من حيث هي ليست الا هي» حتي حکم به اينکه ممکن هم هست را نميتوانيم بر ممکن بالذات بدهيم يا ماهيت بدهيم.
مضاف بفرماييد اضافه بفرماييد به اين مسئله آنچه را که در حکمت متعاليه و بناي بر اصالت وجود آمده است. اين مسئله باز قويتر ميکند و ميگويد که حتي اگر ماهيت در وعاء وجود يا در کسوت وجود نباشد، حتي اين حکم هم، يعني حمل ذاتيات بر او هم ممکن نخواهد بود. کي ماهيت «من حيث هي هي ليست الا هي»؟ آن وقتي که آن ماهيت موجود باشد. ولي ماهيتي که معدوم باشد و نه در ذهن باشد و نه در خارج اين حکم را هم ندارد.
پس همه احکامي که براي ماهيت هست چه ماهيت در خارج چه ماهيت در ذهن به برکت وجود براي او حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: براي اينکه ما فقط جز ذاتيات در آنجا نداريم. ماهيت من حيث هي، اين جواب سؤال شما در خود سؤال شما نهفته است، چون شما ميفرماييد ماهيت من حيث هي هي، اين «من حيث هي هي» را که تحليل ميکنيد به شما جواب ميدهد ميگويد ماهيت «من حيث هي هي» يعني هيچ چيزي ندارد نه موجود است نه معدوم، نه کلي است نه جزئي، نه خارجي است نه ذهني. «من حيث هي هي» خود جواب سؤال جناب عالي در خود سؤال شما نهفته است که اگر به درستي تحليل بشود که ماهيت «من حيث هي هي» يعني چه، يعني اينکه «لا موجودة و لا معدومة، لا کلية و لا جزئية، لا خارجية و لا ذهنية» پس اين ماهيت چيست؟ ميگويند اين ماهيت تازه اگر به کسوت وجود در بيايد يا ذهني يا خارجي، فقط و فقط خودش است يعني ذاتياتش است، چون «من حيث هي هي» ديديم.
اين «من حيث هي هي» دو تا بال دارد يک بال اثباتي يک بال سلبي. بال سلبياش ميگويد هيچ چيزي غير از خودش نيست. بال اثباتياش ميگويد ذاتياتش هست. اما خود همين هستي هم در ظرف وجود يا در کسوتي است که او موجود شده باشد به سايه وجود. اينها مطالبي است که ما د راين فصل داريم ميخوانيم که در حقيقت داريم تنقيح ميکنيم داريم تجريد ميکنيم و ماهيت را در حقيقت در فضاي ذهن و خارج از هر چه که غير خودش هست آزاد ميکنيم و حتي ميگوييم اگر ماهيت موجود نباشد ذاتياتش هم بر خودش حمل نميشود. اينها از مسائلي است که إنشاءالله در خلال مطالب داريد ملاحظه ميفرماييد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، آنها هم ميگويند ماهيت «من حيث هي هي» يعني ماهيت موجودهاي که «من حيث هي هي» باشد. آنها هم اگر باشد يعني اين ديگر مشاء و غير مشاء ندارد. هر حکمي بر هر چيزي بايد به تحقق برسد تا بر آن حکم باشد ولو ذاتياتش باشد.
«و الحاصل إنّ الحكم علي ماهيّة مّا بالإمكان» حکمي که شما ميکنيد ميگوييد که «الشجر ممکن، الحجر ممکن» هر ماهيتي. «ماهية مّا» يعني ماهيتي. «العقل ممکنٌ، النفس ممکنٌ، الإله» هر چه ميخواهيد بگوييد. «و الحاصل إنّ الحکم علي ماهية مّا بالإمکان» حکم که ميخواهيد بکنيد ميگوييد که آقا، ممکن است «إنّما هو بحسب فرض العقل إيّاها مجرّدة عن الوجود»، ببينيد عقل اول ميآيد ماهيت را از وجود تجريد ميکند جدا ميکند و بعد ميگويد ماهيت «من حيث هي لا موجودة و لا معدومة».
پرسش: ...
پاسخ: تجريد ميکند. ببينيد از وجود تجريد ميکند.
پرسش: ...
پاسخ: اگر خارج باشد خارج، ذهن باشد ذهن.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد به آن وجود داده است. ولي اينکه ميگوييم عقل اعتبار ميکند يعني چه؟ يعني تيغ جراحي ميگذارد تجردي ميکند تقشير ميکند ميگويد مگر ماهيت موجود نيست در ذهن؟ شما بيا با عقلت اين ماهيت را از وجود جدا بکن بعد ببين چه حکمي دارد؟ اعتبار يعني همين. اصلاً حيثيت ما شما که ميبينيد ببينيد همه اينها با تحليل يک واقعيت دارد روشن ميشود. شما بفرماييد «الماهية من حيث هي هي» اين «من حيث هي» يعني چه؟ اين «من حيث» يعني همان تجريد است.
پرسش: ...
پاسخ: از وجودش جدا کرديم «من حيث هي هي» ديديم همه اين يک قاعده فلسفي در ميآيد به اين راحتي که در نميآيد. يک قاعده در ميآيد آن قدر تلاش ميکنند آن قدر کوشش ميکنند آن قدر بررسي تا به يک قاعده تبديل بشود تا به يک قاعده ...
ماهيت «من حيث هي» همين وقتي ميگويند «الماهية من حيث هي هي ليست الا هي لا موجوة و لا معدومة» يعني چه؟ يعني ما ميآييم اين قاعده به اين راحتي بدست نيامده است. هر قاعده فلسفي اينجوري است هر قاعده فقهي اينجوري است هر قاعده. قاعده يعني خيلي روي آن کار شده است. اين قواعد مستفاد از اين حرفهاست اين قاعده هم همينطور است. شما الآن که سؤال کرديد با تأمل در خود نفس اين قاعده جوابش مشخص است. همين که ميگوييد «من حيث هي هي» يعني تجريد. «من حيث هي هي» يعني از وجود جدايش کرديد. گرچه با وجود هست اما شما اينگونه لحاظش کرديد.
«و الحاصل إنّ الحكم علي ماهيّة مّا بالإمكان إنّما هو بحسب فرض العقل إيّاها» اينکه عقل ماهيت را اياها يعني ماهيت را «مجرّدة عن الوجود»، عقل فرض ميکند ماهيت را مجرد از وجود. يا مجرد از وجود نه، «أو مع قطع النظر عن انصباغها بنور الوجود» با اين لحاظ دارد لحاظش ميکند. فرقي نميکند «مع قطع النظر عن انصباغها» اين هم باز يک نوع تجريد است ولي ميگويد آن را نميبينيم. الآن ماهيت به وجود موجود است چه در ذهن چه در خارج. اما ما آن وجود را با آن که منصبغ شده است و صبغه وجود پيدا کرده است را نميخواهيم نگاه کنيم. «أو مع قطع النظر عن انصباغها بنور الوجود. و أمّا باعتبار الخارج عن فرض العقل إيّاها كذلك، فهي ضرورية بضرورة وجودها» شما کي ميتوانيد حکم امکان را بر ماهيت حمل بکنيد؟ آن وقتي که مجرد از وجود لحاظ کردي. اگر مجرد از وجود لحاظ نشد چه؟ نه، به ضرورت وجود وجود دارد.
الآن شجر موجود، شما اول اين ماهيت شجر را از وجودش جدا بکن بعد بگو ممکن است. ولي اگر ماهيت شجر را از وجودش جدا نکردي چون وجودش وجوب بالغير دارد، آن هم به تبع وجوب دارد. «و أمّا باعتبار الخارج عن فرض العقل إيّاها كذلك»، اگر بخواهيد به اعتبار خارج از فرض عقل که فرض عقل چيست؟ فرض عقل چيست؟ تجريد است، تقشير است. اگر بخواهيد لحاظ بکنيد چه ميشود؟ «فهي» همين ماهيت ضروري ميشود چرا؟ «ضرورية بضرورة وجودها الناشئة» که اين ضرورت هم ناشي است «عن الجاعل التامّ بالعرض»، اين بالعرض مهم است. اين بالعرض اين را در خط تيره گذاشتند تا مشخص باشد که اين بالعرض وصف آن ماهيت است وصف تحقق ماهيت است.
ميگويد «فهي» يعني اين ماهيت «ضرورية بضرورة وجودها بالعرض و المجاز».
پرسش: مال خودش نيست.
پاسخ: بله مال خودش نيست و الا مال خودش باشد حکم ضرورت ندارد حکم امکان را دارد. «و ليست لها بحسب ذاتها» نيست اين اسم ليست، ضرورت است. نيست براي ماهيت به حسب ذات ماهيت، «صفة من الصفات لا ضرورة و لا إمكان و لا غيرهما أصلاً» و هر چيزي ديگر. هيچ وصفي هيچ صفتي را ماهيت «من حيث ذاته» ندارد. همانطوري که از حيث ذاتش «لا موجودة و لا معدومة» از حيث ذاتش «لا ضرورية و لا ممکنة» هيچ کدام از اين اوصاف را هم ندارد. اينها دقتهاي فلسفي است که باعث ميشود ما تحليل وجودشناسانه بکنيم و حکم ماهيت را به وجود و حکم وجود را به ماهيت سريان ندهيم.
بله، از ان طرف ما ميگوييم که وجود و ماهيت در خارج به يک وجود متحدند وجود دارند «و اتحدا هوية» ايندوتا يک وجود است. اين به لحاظ چيست؟ به لحاظ خارج است. اما به لحاظ اينکه ما تقشير بکنيم ميتوانيم. ببينيد همين ماهيت اگر تقشير نشود حکم ضرورت پيدا ميکند. اگر تقشير بشود، امکان پيدا ميکند. اگر از وجود اصل وجود هم تقشير بشود، امکان هم پيدا نميکند. همه اينها در حساب اين است که ما يک تحليل وجودشناسانه داريم ميکنيم و هستي را داريم بررسي ميکنيم.
دقيقتر ميخواهيم نگاه بکنيم به اين مسئله ميگوييم که فرق بين معدوم ممکن با معدوم ممتنع چيست؟ معدوم ممتنع اين است که مثل شريک البارئ است معدوم ممکن يعني آن شجري که در خارج وجود ندارد. معدوم ممتنع در مقام ذات ممتنع است؛ يعني اين ماهيت، عدم برايش ضرورت دارد مثل چيست؟ مثل شريک الباري، مثل اجتماع نقيضين است. ولي معدوم ممکن اين است که نه، عدم برايش ضرورت ندارد و لکن فعلاً وجود ندارد از ناحيه علت برايش علت تأمين نشده است. «و الفرق[1] بين المعدوم الممكن و المعدوم الممتنع» فرقشان چيست؟ فرق بين شريک الباري که معدوم است با شجري که در خارج معدوم است چيست؟ ميگويد «هو أنَّ العقل بحسب الفحص» براساس تحقيق و بررسي که کرده «يحكم بأنَّ المعدوم الممكن» شجري که در خارج نيست «لو انقلب» اين معدوم ممکن «من الماهيّة التقديرية إلي ماهيّة حقيقية مستقلّة كان الإمكان من اعتبارات تلك الماهيّة».
الآن ملاحظه بفرماييد ميگويد معدوم ممکن، شجر وجود ندارد. معدوم ممکن است ولي ما در عين حال ميتوانيم براي همين معدوم ممکن صفت امکان بياوريم، چرا؟ چون ميگوييم اگر اين معدوم ممکن به اصطلاح انقلاب پيدا بشود در او و ماهيتش از حالت تقديري و فرضي به ماهيت حقيقت در بيايد، اين ماهيتش چيست؟ ممکن است. معدوم ممکن است. ولي معدوم ممتنع اين را ندارد، چرا؟ چون انقلابي ندارد. او عدم برايش ضرورت دارد. پس فرق بين معدوم ممکن و معدوم ممتنع است.
پرسش: اين تقسيمات باب است؟
پاسخ: بله. «و الفرق بين المعدوم الممكن و المعدوم الممتنع هو أنَّ العقل بحسب الفحص يحكم» عقل حکم ميکند که چه؟
پرسش: ...
پاسخ: اين عقل دارد تقسيم ميکند. عقل اعتبارات مختلفي دارد. «هو أنّ العقل بحسب الفحص يحکم بأنَّ المعدوم الممكن لو انقلب» فاعل «انقلب» معدوم ممکن است «من الماهيّة التقديرية إلي ماهيّة حقيقية مستقلّة كان الإمكان من اعتبارات تلك الماهيّة»، اگر عقل بيايد ماهيت معدوم ممکن را اينگونه لحاظ بکند، ميتواند او را متصف بکند به صفت امکان.
«بخلاف الماهيّة التقديريّة الممتنعة»؛ ما هيچ وقت نميتوانيم ماهيت شريک الباري را حتي فرضش هم بکنيم محال است باز ماهيت شريک الباري را يعني وصف امکان برايش قائل بشويم. «بخلاف الماهية التقديرية الممتنعة، فإنّها» يعني ماهيت تقديري ممتنعه «و إن صارت ماهيّة حقيقية مستقلّة بحسب الفرض المستحيل» اما «لم ينفكّ طباعها عن الامتناع» طبيعت اين ماهيت چون عدم برايش ضرورت دارد. چون عدم برايش ضرورت دارد شما حتي اگر ماهيت را هم فرض کنيد از تقدير به در آمده و آمده مستقل شده، باز هم عدم براي او ضرورت دارد و وصف امکان براي او امکان ندارد.
«بخلاف الماهيّة التقديريّة الممتنعة؛ فإنّها و إن صارت ماهيّة حقيقية مستقلّة» داخل پرانتز «بحسب الفرض المستحيل» اما همين ماهيت معدومه چرا «لم ينفکّ» گفت؟ بخاطر معدوم ممتنع. «فإنّ» معدوم ممتنع «لم ينفكّ طباعها» طبيعت اين ماهيت معدوم ممنتع «عن الامتناع و لم يصلح إلّا إيّاه»، هيچ صلاحيت ندارد مگر امتناع را «و لم يصلح الّا اياه، لا أنّ المعدوم بما هو معدوم موصوف بالإمكان و الامتناع»؛ نه اينکه معدوم از آن جهت که اين هم نکتهاي که از خارج عرض کرديم ولي تطبيق کنيم.
ببينيد معدوم «ما هو انّه معدوم» اصلاً وجود نداشته باشد ولو ماهيت ممکنه باشد ولي وقتي وجود نداشته باشد ما که نميتوانيم متصفش بکنيم، چون اتصاف يک امر وجودي است ما که نميتوانيم متصفش کنيم به امکان. «لا أنّ المعدوم بما هو معدوم موصوف بالإمكان و الامتناع؛ كيف» چگونه ميتوانيم اينها را متصف بکنيم در حالي که واو حاليه است «کيف و المعدوم ليس بشيء» معدوم اصلاً هيچ چيزي نيست. «فحينئذٍ من أين ماهيّة قبل جعل الوجود حتّي توضع أولويّة الوجود أو شيء مّا من الأشياء بالقياس إليها!».
پس لحاظي را عرض کرديم را ميخواهم عرض کنم که هر حکمي که براي ماهيت ميخواهد باشد بايد به تبع وجود باشد. حالا شما تقشير ميکنيد، عقل ميآيد تجريد ميکند بجاي خودش محفوظ است، ولي ماهيت زماني ميتواند متصف به امکان امتناع ضرورت و نظاير آن بشود که به يک نحوي از وجود درآمده باشد. «فحينئذٍ من أين ماهيّة» يعني اگر ما معدوم باشد ما ماهيت نداريم. ملاحظه کنيد: «کيف و المعدوم ليس بشيء» معدوم هيچ چيزي نيست. حالا «فحينئذ» اين «حينئذ» يعني چه؟ يعني آن وقتي که ما ماهيت را منهاي وجود ديدم. چيزي نيست وجود ندارد «فحينئذ من أين ماهية» از کجا ماهيت است؟ «قبل جعل الوجود» قبل از اينکه وجو براي ماهيت جعل بشود ما ماهيتي نداريم تا بگوييم که ممکن است يا ممتنع است يا ضرورت دارد.
«فحينئذ من أين ماهية قبل جعل الوجود حتّي توضع أولويّة الوجود أو شيء مّا من الأشياء بالقياس إليها!» ببينيد ايشان دارد ريشه مسئله اولويت را ميزند. اين عبارت اگر دقت بفرماييد که دقت ميفرماييد دارد ريشه مسئله اولويت ذاتي و اينها را ميزند. چرا؟ چون اولويت ذاتي ميرود به سراغ اينکه بگويد ذات ماهيت از درونش اولويت به سمت وجود يا عدم حرکت ميکند. ايشان ميگويد شمايي که داريد چنين وصفي را يعني وصف اولويت را براي ماهيت ميآوريد در حالي که ماهيت از وجود خالي است چطور شما ميخواهيد چنين وصفي را بدهيد؟ وجود ندارد حتي نميتواند وصف امکان داشته باشد. وصف امکان را نميتوانيد به او بدهيد چطور وصف اولويت را به او ميدهيد؟
«فحينئذٍ من أين ماهيّة قبل جعل الوجود» اصلاً ماهيت کجا وجود دارد؟ «حتّي توضع»
پرسش: ...
پاسخ: ... ظاهراً يک مقدار صدا يا تصوير مشکل داشت که دوستان متأسفانه نداشتند. الآن ميگويند صدا و تصوير هست آقاي راوندي ميگويند هست.
الآن الحمدلله ملاحظه بفرماييد چون بحثها دقيق است و دور شدن از اين صوت و متن يک مقداري سخت ميکند درست است. ملاحظه بفرماييد ايشان دارد ميگويد اين بحثي که شما به عنوان اولويت داريد مطرح ميکنيد آقايان متکلمين، اگر آمديد براساس اصالت وجود، وجود را اصل دانستيد و ماهيت را به تبع آن موجود يا به عرض آن موجود دانستيد چگونه ممکن است که بدون وجود شما بخواهيد وصف اولويت را براي ماهيات جعل بکنيد؟
ملاحظه بفرماييد: «كيف و المعدوم ليس بشيء» معدوم اصلاً هيچ چيزي نيست. «فحينئذٍ من أين ماهيّة» از کجا يک ماهيتي پيدا ميشود؟ «قبل جعل الوجود حتّي توضع أولويّة الوجود أو شيء مّا من الأشياء بالقياس إليها!» هر حکمي ميخواهيد بيان کنيد حکم امکان، حکم ضرورت، حکم امتناع، حکم اولويت، هر چه ميخواهد باشد بايد بعد از وجود باشد.
پرسش: ...
پاسخ: الآن چرا زودهنگام حرف ميزنيد آقاي؟ الآن ما بحث آن را نداريم الآن ما ميخواهيم بگوييم خود ذات ماهيت شما که ميخواهد اولويت را کارش را درست بکنيد، اصلاً اين وصف اولويت ميتواند براي ماهيت باشد؟ اين را اجازه بدهيد مستقر بشود اين بحث. اگر مستقر شد، بعد ميگوييم که حالا آيا اين شيء وجود ميشود يا نه؟
«فحينئذٍ من أين ماهيّة قبل جعل الوجود حتّي توضع أولويّة الوجود أو شيء مّا من الأشياء بالقياس إليها!» مثل امکان، مثل امتناع و فلان. «فأمّا تجويز كون نفس الشيء مكوّن نفسه و مقرّر ذاته مع بطلانه الذاتي، فلا يتصوّر من البشر» ببينيد ميگويد حالا که روشن شد که وضعيت ماهيت منهاي وجود صفر است و هيچ چيزي نيست تا هيچ وصفي از اوصاف را در حقيقت نپذيرد حالا که اينجور شد، اگر شما دقت بکنيد نسبت به اين مسئله و فطرتان سالم باشد هرگز بحث اولويت را مطرح نميکنيد. اولويت يعني چه اصلاً؟ شما بايد يک تصور درست داشته باشيد، ببينيد ما وجود را تمام حقيقت شيء ميدانيم. ماهيت را بالعرض و المجاز به او وابسته ميدانيم. اگر ماهيت بالعرض و المجاز به او وابسته است اگر وجود نبود او هم نيست. اگر آن نبود احکامي نخواهد داشت يعني چه؟ از کجا پس ميخواهيد اولويت درست کنيد؟ دقت کنيد!
«فأمّا تجويز» اگر شما بخواهيد بگويدي تجويز يعني چه؟ يعني جايز بشماريد که او اولويت داشته باشد «فأمّا تجويز كون نفس الشيء» اينکه خود شيء و ذات شيء «مكوّن نفسه» اين بخواهد خودش مکوّن نفس خودش باشد «و مقرّر ذاته» خودش بخواهد مقرّر ذات خودش باشد «مع بطلانه الذاتي»، با اينکه در مقام ذات باطل است و هيچ چيزي نيست و معدوم است ميخواهد اين کار را بکند «فلا» حالا اين جواب را ميدهند «فلا يتصوّر من البشر» اصلاً تصور نميتواند بکند از بشر «تجشّم ذلك مالم يكن مريض النفس» اين ظلم و زورگويي است. چطور يک شيئي که اصلاً وجود ندارد شما ميخواهيد متصفش کنيد به وصف امکان، بعد هم متّصفش کنيد به وصف اولويت؟ که او از جايگاه خودش مکوّن نفسش است و مقرّر ذاتش است، اين نميشود. «فلا يتصوّر من البشر تجشّم ذلك مالم يكن مريض النفس» اگر شخص حالا اين «مريض النفس» نه از نظر عقل عملي. عقل نظري است. اگر انسان يک فطرت سالمي داشته باشد و با فطرت سالم بخواهد نگاه بکند ميگويد اگر شيئي وجود نداشت در مرتبه ذات اصلاً وجود نداشت چگونه ميتواند مقرر ذات خودش باشد و مکوّن نفس خودش؟ اين سخن را جناب صدر المتألهين در مقابل متکلمين و امثال ذلک ميگويند که آنها بحث چون واقعاً برايشان مشکل است. اين قاعده «الشيء ما لم يجب لم يوجد» آن قدر شريف است زحمت کشيدن حکماء تا اين قاعده توليد بشود که «الشيء ما لم يجب» تا يک شيئي به ضرورت نرسد اين ضرورت از کجا ميآيد؟ اين ضرورت از ناحيه علتش ميآيد. اينها خيلي بحثهاي دقيقي بود که يعني چه از ناحيه علتش ايجاب ميآيد؟ بعد ايجاد ميآيد؟
«الشيء قرّرت، فأمکنت، فأوجبت، فوجبت و اوجدت و وجدت» اين چند مرحله است. شيء اولاً تقرّر ماهوي پيدا ميکند، يک؛ بعد از تقرّر ماهوي امکان پيدا ميکند، دو. وقتي امکان پيدا کرد از ناحيه علتش واجب ميشود، سه. وقتي از ناحيه علّتش واجب شد وجوب پيدا ميکند، چهار. وقتي وجوب پيدا کرد از ناحيه علت ايجاد ميشود، پنج. نهايتاً از ناحيه علت ايجاد که شد، وجود پيدا ميکند شش. اين شش مرحله بايد پشت سر هم باشد.
«الشيء قرّرت، فأمکنت، فأوجبت، فوجبت، و اوجدت، و وجدت» بايد اين مراحل باشد اينکه شما ميفرمايد «فأوجبت» يعني از ناحيه علت واجب ميشود اين يعني چه؟ اين خيلي مسئله مهمي است. يعني علت اگر بخواهد اين معلول را ايجاد بکند قبل از اينکه ايجادش بکند او را بايد به مرحله ضرورت برساند. از ناحيه علت به ضرورت ميرسد بعد شيء يافت ميشود.
«فقد ثبت أنّ الحكم بنفي الأولويّة الذاتيّة» که بعضي معتقدند که ذات اشياء براساس اولويت ذاتي وجود پيدا ميکند ميگويد «فقد ثبت أنّ الحكم بنفي الأولويّة الذاتيّة بعد التثبت علي ما قرّرناه من حال الماهيّة بشرط سلامة الفطرة، مستغن عن البيان» يعني چه؟ يعني اگر شما خوب فکر کنيد خوب تصور کنيد فطرتان هم سالم باشد، مريض نباشد، جهل و غفلت و بيتوجهي و اينها در آن نباشد. عرض ميکنيم اين مريضي مريضي در مقام عقل نظري است نه عقل عملي. در مقام عقل نظري اهل اشتباه و خطا و نسيان و جهل و غفلت نباشيد اينها تيرگيهاي حوزه عقل نظري است شهوت و غضب و امثال ذلک از تيرگيهاي عقل عملي است. اين اهل مرض اينگونه نباشيد، «مستغن عن البيان» کاملاً از بيان مستغني است که يک امر ذاتي ماهيت، اولويت نميتواند داشته باشد.
«فقد ثبت أنّ الحكم بنفي الأولويّة الذاتيّة بعد التثبت علي ما قرّرناه من حال الماهيّة» بعد از اينکه روشن کرديم که ماهيت چگونه باشد باشد «بشرط سلامة الفطرة، مستغن عن البيان».
اينجا يک سخني را اينگونه از موارد چون بحثهاي اوج ميگيرد به لحاظ نظري، سخنان بزرگان را اينجا براي تأييد ذکر ميکنند. اينجا سخني را از جناب فارابي دارند بيان ميکنند که يک نکتهاي در اينجا وجود دارد که بايد إنشاءالله در جلسه ديگر مطرح کنيم ولي حالا در تعليقهاي که اينجا هست حضرت آقا فرمودند که «لم أعثر عليه فيما بأيدينا من نسخ الفصوص المنسوبة إلي الفارابي» آن فصوصي که منسوب فارابي هست اين جمله را در آن نديديم. اينها قبلاً واقعاً در دست نسخهنويسها چگونه بوده؟ حالا اين را در جلسه فردا به اميد خدا مطرح ميشود إنشاءالله.