1402/10/17
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه/ المنهج الثانی/ فصل 12
«فصل 12 في إبطال كون الشيء أولي له الوجود أو العدم أولوية غير بالغة حدّ الوجوب» همچنان همانطور که مستحضريد در باب ممکن بالذات سخن ميگوييم و از خواص ممکن بالذات مطالبي در اين فصل هم مطرح است. بعد از اينکه معناي امکان را به صورت تفصيلي بيان فرمودند که آيا امکان معناي سلبي دارد يا معناي ايجابي؟ حالا يا سلب تحصيلي يا ايجاب عدولي و نظاير آن، و تحليل اينکه چه جايگاهي براي امکان وجود دارد؟ و شبهاتي که در اين رابطه بود حتي شبهه اخيري که از جناب فخر رازي مطرح شد که ما اصلاً ممکن بالذات نداريم و براي اينکه شيء يا از ناحيه علتش موجود است که واجب بالغير است يا از ناحيه عدم علتش ممتنع است که ممتنع بالغير است و نظاير آن که مطالبش گذشت، وارد حکم ديگري از احکام ممکن بالذات ميشويم.
ممکن بالذات براي اينکه به مرحله وجود يا عدم بغلتد يا موجود بشود يا معدوم بشود، چه حالتي بايد داشته باشد؟ چون در مرتبه ذات، نه وجود براي او ضرورت دارد و نه عدم. سلب ضرورتين. موجودي که عدم برايش ضرورت نداشته باشد معدوم نيست موجودي که وجود براي او ضرورت نداشته باشد موجود نيست. اين موجود اگر بخواهد در مرز وجود و يا عدم قرار بگيرد بايد چه شأن و شرايطي براي او باشد؟
در فلسفه خوب با يک قاعدهاي مطلب را روشن کردند و آن اين است که «الشيء ما لم يجب لم يوجد» يعني تا حقيقتي و ماهيتي به مرز وجوب نرسد يافت نميشود. ولو اولويت آن 99 و 99 صدم درصد هم باشد يافت نميشود بايد به مرز وجوب برسد تا وجود پيدا بکند «الشيء ما لم يجب لم يوجد».
اما اين در ذائقه ديگرانديشان يا متکلمين و نظاير آن که غير حکمت متعاليه يا حتي غير حکمت جمهور هم ميانديشند فکر ميکنند که شيء همين که از ناحيه ذات يا از ناحيه غير ذات به مرحله اولويت وجودي رسيد يا اولويت عدمي رسيد يافت ميشود و يا معدوم ميشود.
اين عنوان را هم دقت بفرماييد «في إبطال كون الشيء أولي له الوجود أو العدم أولوية غير بالغة حدّ الوجوب» يعني باطل است اين سخن که يک شيء در حال وجودش يا در حال عدم بايد اولويت پيدا بکند غير از حد وجوب، اين سخن باطل است. بنابراين اولويت ممتنع است باطل است. يعني چه باطل است؟ يعني اينکه هرگز ممکن بالذات تا به مرز وجوب نرسد يافت نميشود و اولويت چه اولويت ذاتي چه اولويت غير ذاتي، چه اولويت کافيه و چه اولويت غير کافيه هيچ کدام به اصطلاح نقشي براي ممکن و اينکه موجود بشود يا معدوم بشود ندارد.
اين فضاي کلي بحث ما است. آنچه که در فصل دوازدهم خوانده ميشود اين مطلب است و مباحثي که به اين مطلب مرتبط است. پس بنابراين آقايان مستحضر باشيد که ماحصل بحث اين است که شيء تا به حد وجوب و ضرورت نرسد نه موجود ميشود و نه معدوم همچنان در حالت استوا باقي خواهد ماند. اولويت چه ذاتي چه غير ذاتي، چه کافيه چه غير کافيه، در حقيقت نميتواند منجي ممکن به لحاظ امکان باشد و او را به مرز وجود و يا عدم برساند اين خلاصه آنچه که در اين فصل إنشاءالله ملاحظه ميفرماييد.
ما در اينکه ممکن «علي حد الاستواء» است سخني نداريم بحثمان را گذرانديم ممکن يعني نسبت به وجود و عدم علي السواء است برخلاف واجب که وجود براي او ضرورت دارد و برخلاف ممتنع که عدم براي او ضرورت دارد. اين دو تا حکمشان مشخص است روشن است اما اين ممکن است که «علي حد الاستواء» است نسبت به وجود و عدم علي السواء است و تا از ناحيه علت، وجود نيايد موجود نميشود و تا از ناحيه، عدم نيايد ممتنع نخواهد شد «علي حد السواء» است.
بعد از اينکه شناختيم که ممکن «علي حد السواء» است، سخن اين است که چه موقعي ممکن از حد استواء خارج ميشود و به موجود يا به معدوم ميرسد؟ حالا يا واجب بالغير يا ممتنع بالغير!
در اين رابطه عدهاي معتقدند که آن چيزي که ممکن را از مرحله استواء خارج ميکند ذات خودش است ذات ممکن خودش را از مرحله استواء خارج ميکند حالا يا اولويتي کافيه پيدا ميکند که به حد وجوب برسد يا اولويتي غير کافيه پيدا ميکند و بعد از اين اولويت پا به مرز وجود و يا عدم ميگذارد.
پرسش: ...
پاسخ: نميشود. سخن غير را داريم ميگوييم، چون ميخواهيم اين سخن و ادعايي که ديگران مطرح کردند را باطل کنيم. اجازه بدهيد که خود سخن غير تصور درستي بشود روشن بشود که مراد آنها چيست، و بعد بگوييم که اين اولويت اولويت ذاتي چه کافيه چه غير کافيه ناصواب است و مشخص نيست. ما الآن داريم قول را ميخوانيم تا ابطالب کنيم. ملاحظه کنيد عنوان را: «في إبطال كون الشيء أولي له الوجود أو العدم أولوية غير بالغة حدّ الوجوب» اين سخن باطل است ما الآن بحث اولويت را داريم ميخوانيم.
اگر سخن حکيم را بگوييم که «الشيء ما لم يجب لم يوجد»، وارد بحث خودمان شديم مستقيماً به اين فتوا داديم که ممکن زماني ميتواند از مرز استواء خارج بشود که به مرحله وجوب رسيده باشد که اين از ناحيه علتش است. از ناحيه علت واجب ميشود بعد وجود پيدا ميکند.
پس ما الآن بايد قول اولويت را ابطال بکنيم تا قول وجوب و ضرورت در بياي خصوصاً اولويت ذاتيه که عدهاي مدعياند و ادعا ميکنند که اولويت ذاتيه ما داريم. اولويت ذاتي يعني چه؟ اولويت ذاتي اين است که ذات ممکن، خود ذات ممکن «من حيث هي هي» اقتضاء ميکند که حالا به مرز وجود بيايد يا به مرز عدم بيايد. اين الآن خودش دو جور است. اولويت ذاتيه دو جور است. يا کافيه است که او را به مرز وجوب برساند يا غير کافيه است که همچنان به مرز وجوب نرسيده است.
دو قول ديگر هم اينجا مطرح است. پس تا الآن دو قول را خوانديم: اولويت ذاتيه، کافيه و غير کافيه. يک اولويتي هم از ناحيه بيرون دارد ميآيد از ناحيه علت ميآيد. آيا از ناحيه علت، اولويت کفايت ميکند؟ اولويت غير کافيه يا نه، آن اولويت بايد اولويت کافيه باشد؟ که مجموعاً ميشود چهار تا. دو تا اولويت ذاتيه کافيه و غير کافيه است. دو تا اولويت غير ذاتيه، کافيه و غير کافيه.
پس ما چهار صورت داريم. يک صورت آن چه اولويت غير ذاتيه و کافيه است همان مرز وجوب است. اولويت غير ذاتيه يعني از جايگاه ذاتش نيست از ناحيه علتش است و اين اولويت هم در حد کفايت يعني در حد وجوب است اين همان شيء همان قاعده «الشيء ما لم يجب لم يوجد» در ميآيد.
پس چهار امر داريم سه امرش باطل، يک امرش صحيح. امر باطل اول اولويت ذاتي غير کافي. دو: اولويت ذاتي کافيه. سه: اولويت غير ذاتي غير کافيه. چهار: اولويت غير ذاتي و کافي. اولويت غير ذاتي کافي همان بحث وجوب شيء است قبل از وجود «الشيء ما لم يجب لم يوجد» اين چهار مسئله است.
پرسش: ...
پاسخ: از چه ناحيهاي ميرسد؟
پرسش: ...
پاسخ: گذشته نه، اولويت غير ذاتي کافيه اين مرز وجوب است. ببينيد اولويت يعني شيء از حد استوا خارج ميشود. أولاي به وجود ميشود يا اولاي به عدم. اين آيا تا مرز وجوب که صد درصد هست نرسيده باشد شيء را از حد استواء خارج ميکند؟ نميکند. بايد همين را بگوييم، چون عدهاي معتقدند که اين کفايت ميکند که اولويت ذاتي داشته باشد يعني از ذاتش اين رجحان حاصل بشود به سمت وجود يا به سمت عدم. اولويت غير ذاتي ميگويد نه، ذات اين توان را ندارد که به سمت وجود يا به سمت عدم باشد ذاتش «من حيث هي هي ليس الا هي» هيچ چيزي ندارد. آنچه که ميتواند او را از حد استواء خارج کند علت اوست. اين علت چکار بکند که از حد استواء خارج بشود؟ اول بايد به او ايجاب بدهد بعد ايجاد بدهد يعني وجوب بدهد چون «الشيء قررت فأمکنت فأوجبت فأوجدت فوجد» اين شش هفت مرحله است. ماهيت اول يک قرار ماهوي پيدا ميکند همان «من حيث هي»، يک؛ وقتي قرار ماهوي پيدا کرد امکان پيدا ميکند، دو؛ وقتي امکان پيدا کرد از ناحيه علتش واجب ميشود «اوجبت» سه؛ بعد «اوجدت» يعني يافت ميشود و «وجدت» بعد يافت ميشود اين مراحلي است که در حقيقت ما داريم ميخوانيم.
«فصل 12 في إبطال[1] كون الشيء أولي له الوجود أو العدم أولوية غير بالغة حدّ الوجوب» اين باطل است. اين کسي که ادعا بکند که براي شيء اولويتي حالا يا در حد اولويت به اصطلاح غير بالغ حد وجوب اگر باشد اين سخن باطل است.
«لعلّك لو تفطّنت بما سبق من حال الماهيّات في أنفسها و من كيفية لحوق معني الإمكان بها، لا تحتاج إلي مزيد مؤنة لإبطال الأولويّة الذاتيّة»، ما عرض کرديم چهار صورت داريم دو صورتش مال اولويت ذاتيه بود. ذاتي کافي و غير کافي. ايشان ميگويد شما اگر از سخنان گذشته ما درس آموخته باشيد و مطالب را فرا گرفته باشيد «لعلّك لو تفطّنت» با فطانت و زيرکي اين معنا را يافته باشيد اين مسئله براي تو روشن است دشوار نيست که بعد از اينکه تصور درستي از ماهيت کردي و اينکه ماهيت در حد ذاتش «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومة و لا کثيرة و لا واحدة لا کلية» هيچ چيزي ندارد، اين ماهيت در حقيقت در حد استواء است. وقتي در حد استواء بود اگر بخواهد به سمت وجود بيايد از جايگاه ذاتش اين اولويت توليد نميشود چرا؟ چون ذات هيچ چيزي ندارد. ذات روشن شد که فقط و فقط ذاتيات است از ناحيه ذات شما ميگوييد که اولويت ذاتيه يعني چه؟ يعني از ناحيه ذاتش اين رجحان به سمت وجود يا رجحان به سمت عدم بجوشد؟ اين شدني نيست هيچ چيزي ندارد. فقط و فقط ذاتيات است. لذا ميفرمايد که «لو تفطنّت» با فطانت و زيرکي اين معنا را يافتي امر براي تو روشن است که اولويت ذاتي چه کافيه چه غير کافيه معنا ندارد اصلاً.
پرسش: ...
پاسخ: چيزي آدم بگويد که يک مقدار فکر کند. هر چند ايشان خودش دارد ميگويد که اگر تصور درستي داشته باشيد خودش روشن است. «لعلّك لو تفطّنت بما سبق من حال الماهيّات في أنفسها» شما اگر حال ماهيات «من انفسها» را يافتي و اينکه «و من كيفية لحوق معني الإمكان بها»، اصلاً معناي امکان را شما درست فهميدي، امکان يعني سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم، از يک طرف فهميدي که ماهيت «من حيث هي» جز ذاتيات چيزي ندارد، يک؛ از سويي ديگر هم فهميدي که ماهيت به اين اقتضاء ممکن است امکان دارد، دو؛ «لا تحتاج إلي مزيد مؤنة» هيچ نيازي به سخن اضافهاي براي ابطال اولويت ذاتيه نداريد. نيازي نداريد. شما فقط يک تصور درستي داشته باشد. ماهيت را بفرما که چيست؟ «من حيث انفسها»، يک؛ معناي امکان را بفرما که چيست؟ دو. خودت تصديق ميکني به اينکه اولويت ذاتي ما نداريم.
«لا تحتاج إلي مزيد مؤنة لإبطال الأولويّة الذاتيّة، سواءاً فسّرت باقتضاء ذات الممكن رجحان أحد الطرفين بالقياس إليها رجحاناً غير ضروري لا يخرج به الشيء عن حكم الإمكان، أو بكون أحد الطرفين أليق بالنسبة إلي الذات لياقة غير واصلة إلي حدّ الضرورة»، اينها زير مجموعه اين مسئله است اينها بحثهاي جزئي است. ميفرمايند که پس ما اولويت نداريم. حالا اين اولويت در حد ضرورت بخواهد باشد در حد وجوب بخواهد باشد در حد کفايت بخواهد باشد يا در حد غير کفايت، فايده ندارد، چرا؟ چون معناي امکان مشخص شد معناي ماهيت هم مشخص شد. «سواءاً فسّرت» يعني تفسير بشود اين اولويت. بگوييم اولويت يعني چه؟ چون دو تا تفسير شده است حالا در شرح حضرت استاد حتماً مطالعه ميفرماييد هست. دو جور اين تفسير هست «سواء فسّرت» اين اولويت. اولويت يعني چه؟ «باقتضاء ذات الممكن رجحان أحد الطرفين بالقياس إليها» ذات. يعني خود ذات ممکن اقتضاء بکند حالا حيثيت سببيت و اقتضاء است اقتضاء بکند رجحان يکي از دو طرف را يا وجود را يا عدم را.
پرسش: ...
پاسخ: «سواءاً فسّرت» اين اولويت تفسير بشود اين نائب فسّرت، اولويت است. «سواءاً فسّرت باقتضاء ذات الممكن» اولويت تفسير بشود به چه؟ که ذات ممکن اقتضاء ميکند «رجحان أحد الطرفين» وجود و عدم را «بالقياس إليها رجحاناً غير ضروري» در حد اولويت در حد غير. اگر ضروري باشد ميشود وجوب. در حد غير وجوب. «غير ضروري لا يخرج به الشيء عن حكم الإمكان»، چون اگر به مرز ضرورت و وجوب رسيد، خارج ميشود شيء از حد امکان. «غير ضروري لا يخرج به الشيء عن حکم الإمکان». اين يک معنا و يک تفسير از اولويت بود.
يا تفسير ديگري شده از اولويت «أو بكون أحد الطرفين أليق بالنسبة إلي الذات» يا بگوييم که اولويت يعني ذات ماهيت اقتضاء ميکند که ماهيت به سمت وجود و عدم برود، اين يک معناي از اولويت است. يا نه، بگوييم يکي از دو طرف وجود اليق است. يکي از دو طرف وجود و عدم براي آن ماهيت اليق است به ذاتش. «أو بکون أحد الطرفين» يعني طرف وجود و عدم أليق است بالنسبه الي ذات ماهيت «لياقة غير واصلة» چرا؟ چون اگر واصل باشد يعني حد ضرورت يعني حد وجوب. در حالي که شيء را در حال ممکن دايم ارزيابي ميکنيم.
پرسش: ...
پاسخ: الآن بحث در اولويت ذاتيه است «أو بكون أحد الطرفين أليق بالنسبة إلي الذات لياقة غير واصلة إلي حدّ الضرورة، لا من قبل مبدء خارج، و لا باقتضاء و سببيّة ذاتيّة، علي قياس الأمر في الوجوب الذاتي» ملاحظه بفرماييد در بحث اولويت يا اين اولويت ذاتي است، يک؛ يا غير ذاتي است، دو؛ که اگر «من قبل» مبدأ باشد ميشود غير ذاتي. حالا آن «من قبل مبدء» هم باز دو گونه است يا در حد ضرورت است يا در حد غير ضرورت و اولويت. فقط عرض کرديم که يک مورد از اين چهار مورد است که درست با همان «الشيء لم يجب لم يوجد» ميسازد. همين اولويتي که «من قبل مبدء» باشد و به حد ضرورت برسد. چون هنوز ما در فضاي امکان هستيم و داريم براي ممکن ميگوييم اگر بنا باشد که به ضرورت رسيد از حد امکان در ميآيد مدام اصرار دارند بگويند که مواظب باشيد به ضرورت نرسيد.
«أو بكون أحد الطرفين أليق بالنسبة إلي الذات لياقة غير واصلة إلي حدّ الضرورة، لا من قبل مبدء خارج»، نه اينکه ما بخوايم اولويت غير ذاتيه را بگوييم. الآن اولويت ذاتيه را ميگوييم. «لا من قبل مبدء خارج»، يک؛ «و لا باقتضاء و سببيّة ذاتيّة»، دو؛ که اين هر دو چه مبدئيت بيروني باشد يعني اولويت غير ذاتيه، چه اولويت ذاتيه باشد که سبب باشد که اينها بخواهند به حد ضرورت برسانند. اگر به حد ضرورت برسانند از حد امکان خارج ميشوند «علي قياس الأمر في الوجوب الذاتي» در وجوب ذاتي ما چه داريم؟ ميگوييم ذاتش بذاته اقتضاء ميکند وجودش را به حد ضرورت. يعني وجود براي او ضروري است که ميشود واجب.
«أليس قد استبان من قبل أنّ علاقة الماهيّة إلي جاعل الوجود إنّما هي تبع للوجود»، اينجا هم باز يک عبارتي را در رابطه وجود و ماهيت دارند بيان ميکنند که قابل توجه است اين هم جناب آقاي صحرايي هم در صحنه هستند و اين بيان صريح مرحوم صدر المتألهين را هم اينجا ملاحظه ميفرمايند.
تحليل داريم ميکنيم هستي را. هستي را تحليل ميکنيم به وجود و ماهيت و اينکه چه جايگاهي براي وجود است و چه جايگاهي براي ماهيت است؟ «أليس قد استبان من قبل» آيا قبلاً اين معنا براي شما روشن نشد که «أنّ علاقة الماهيّة إلي جاعل الوجود» ارتباط ماهيت با جاعل وجود «إنّما هي تبع للوجود» علاقه و ارتباط ماهيت به جاعل به تبع است. اينجا تبع براساس حکمت مشاء واسطه در ثبوت و براساس حکمت متعاليه واسطه در اثبات است. اين تبعيت دو جور ميتواند باشد يا تبعيت واسطه در ثبوت است يا واسطه در اثبات است در واسطه در ثبوت ما مثال زديم گفتيم مثل حرارت ماء از حرارت نار. حرارت نار واسطه در ثبوت است براي حرارت ماء واسطه در ثبوت است. حقيقتاً ماء حار ميشود اما به واسطه نار.
اما در باب ماهيت که موجود ميشود اين وجود براي ماهيت واسطه در ثبوت نيست واسطه در اثبات است. اين واسطه در اثبات را ايشان الآن ميپذيرد دقت بفرماييد! «أليس قد استبان من قبل أنّ علاقة الماهيّة إلي جاعل الوجود إنّما هي تبع للوجود، و الوجود بنفسه مفاض» آنکه افاضه شده است از ناحيه جاعل، فقط وجود است. «كما أنّه بنفسه مفيض» آنکه دارد افاضه ميکند مفيض است وجود است آنکه افاضه ميشود مفاض است وجود است «بحسب اختلافه كمالاً» اگر مفيض باشد کمال باشد و اگر مفاض باشد «و نقصاً» اگر مفيض باشد اگر کمال باشد «و قوّةً» و اگر مفاض باشد «و ضعفاً». ملاحظه بفرماييد «و الماهيّة في حدّ نفسها» ماهيت در حد نفس خودش «لاعلاقة بينها و بين غيرها» يعني جاعل. بين ماهيت و جاعل علاقه نيست. به واسطه وجود اين علاقه تبعي يعني بالعرض و المجاز براي او حاصل ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: «و الماهية في حدّ نفسها لا علاقة بينها و بين غيرها» خيليها دنبال کد هستند دنبال شاهد هستند اينها شواهد روشن و بيني است در ارتباط با مسئله ما. اگر کسي واقعاً بخواهد بحث وجود و ماهيت را دنبال بکند اينها از موارد روشن و بيني است که جناب صدر المتألهين دارند. بعضيها خودشان مثلاً معتقد نيستند که ماهيت ولو در حد بالعرض و المجاز وجود دارد خيلي خوب اين نظر خودشان است خيلي خوب محترم است. اما وقتي شما ميخواهيد به جناب صدر المتألهين اسناد بدهيد بايد اين جور از سخناني که به مثابه کلمات محکم او در اين مسئله است توجه کنيد.
الآن ملاحظه بفرماييد ميگويند علاقهاي بين ماهيت و جاعل وجود ندارد يعني مستقيماً ارتباط ندارد اما به تبع وجود اين علاقه حاصل ميشود به تبع وجود. آن وقت اين تبع را ما به دو قسم تقسيم ميکنيم به تبعي که واسطه در ثبوت است به تبعي که واسطه در اثبات است.
«فما لم تدخل الماهيّة في عالم الوجود دخولاً عرضيّاً ليست هي في نفسها شيئاً من الأشياء»، تا ماهيت به تبع وجود در عالم هستي حالا ذهن يا خارج، به وجود نيايد اصلاً هيچ چيزي نيست «من حيث هي» است و هيچ وجودي براي اين نيست. تا زماني که «فما لم تدخل الماهيّة في عالم الوجود» اعم از ذهن و خارج «دخولاً عرضيّاً» يعني حقيقت و مجاز «ليست هي» ماهيت «في نفسها شيئاً من الأشياء، حتّي نفسها» حتي خودش با خودش نيست. ماهيت حتي شما وقتي ميگوييد «ماهيت من حيث هي هي» تصورش کرديد به او وجود بخشيديد در آن حد هم اگر شما به آن وجود نداديد وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله. «حتّي نفسها حتّي تصلح لإسناد مفهوم ما إليها» يک مفهومي که ميخواهيم بگوييم «ماهية من حيث هي هي» اين بايد بشود «إلّا بحسب التقدير البحت» بله در فضايي که هيچ چيزي نيست تقدير بحث يعني فرض محض که آن فرض هم فرض نشده وجود پيدا نکرده در آنجا.
پرسش: ...
پاسخ: «و الإمكان و إن كان من اعتبارات نفس الماهيّة قبل اتّصافها بالوجود، لكن مالم تقع في دار الوجود و لم تحصل إفادة وجودها من الجاعل، لا يمكن الحكم عليها بأنّها هي أو بأنّها ممكنة»، اينها دقائق عبارت جناب صدر المتألهين است. ببينيد ميفرمايد که هيچ شکي نيست که امکان از اوصاف ماهيت است ولي کدام ماهيت؟ آن ماهيتي که از ناحيه جاعل به او وجود داده شده يا از ناحيه فاعل شناسا به آن ذهنيت داده شده وجود داده شده است. اگر وجود داده شده باشد از ناحيه جاعل به عنوان فاعل شناسا، يا جاعل وجود آنوقت است که ما ميتوانيم براي آن سهمي از هستي به اين تبع قائل بشويم.
«لكن ما لم تقع في دار الوجود» تا زماني که ماهيت در دار وجود واقع نشد «و لم تحصل إفادة وجودها من الجاعل» و حاصل نشده است افاده وجودش از جاعل که اين جاعل يا فاعل شناسا است که ذهنيت دارد يا وجود حقيقي است. «لا يمكن الحكم عليها بأنّها هي» شما حتي نميتوانيد بگوييد «ماهية من حيث هي هي ليست الا هي» فقط خودش است، اين را هم نميتوانيد بگوييد «أو بأنّها ممكنة» آقا ماهيت ممکن است. کدام ماهيت ممکن است. تصور شده باشد و وجود پيدا کرده باشد. «و إن كان كونها هي» بله در مقام به تعبير ايشان در عالم بحت آنجا شايد بشود «و إن کان کونها» اگر چه ميباشد ماهيت «هي» يعني خودش «أو كونها» ماهيت «ممكنة من أحوالها السابقة علي وجودها و صفات وجودها».
تا اينجا تقريباً يک ذهنيتي ما روشنتر نسبت به ماهيت پيدا کرديم و اينکه اگر ماهيت بخواهد حکم پيدا بکند به تبع وجود حکم پيدا ميکند و جايگاهش به اين صورت است.
ميفرمايد که «و قد علمت تقدّم» يک بحثي را از قبل دارند يک مروري نسبت به بحثهاي گذشته است ولي يک جمعبندي و يک چيز منقّحي است که اينجا دوستان ميتوانند به عنوان يک سند اين را محفوظ بدارند.
«و قد علمت تقدّم الماهيّة بحسب العقل» اين پيوندي که شما الآن بين ماهيت و وجود ايجاد کردهايد، در عقل چگونه است؟ در ذهن چگونه است؟ در عين چگونه است؟ در ذهن ماهيت مقدم است و وجود صفت اوست يعني ماهيت ميشود موصوف و وجود ميشود صفت. ميگوييم «الشجر موجودٌ، الحجر موجودٌ، الأرض موجودٌ، السماء موجودٌ» که ماهيت ميشود موصوف و وجود صفتش است. اما در خارج برعکس است اول وجود است ميگوييم وجود شجر، وجود حجر، وجود ارض، وجود سماء. وجود هست و وجود موصوف است و ماهيت صفت. اينها را هم بيان ميکنند.
«و قد علمت تقدّم الماهيّة بحسب العقل علي موجوديّتها» اين سخني که جناب حکيم سهروردي دارد که «النفس و مافوقها إنّيات» مرحوم حکيم سهروردي مال زنجان است؟
پرسش: ...
پاسخ: شما اهل کجاييد؟
پرسش: ميانه هستم.
پاسخ: نزديک است؟
پرسش: بله ميانه دو تا استان ميانش واقع شده زنجان و تبريز.
پاسخ: ما سهرورد رفتيم خيلي عجيب است آنجا چه شخصيتهاي ممتازي هستند آن سهروردي عارف صاحب العوارف مال همانجاست. يک منطقهاي است.
پرسش: صاحب؟
پاسخ: العوارف از کتابهاي مال قطب صوفيه است ايشان که در حقيقت آنجا جاي بسيار عجيبي است! اصلاً آن منطقه منطقه شمس است و فلان! همه آن طرفها هستند جاي عجيبي است.
پرسش: ...
پاسخ: واقعاً اينها اينکه حاج آقا ميفرمايند که ايران جغرافيا دارد همين است يعني هر کجاي از ايران که شما برويد ميبينيد که چه شخصيتهايي هستند! حالا جغرافيا يعني به هر حال مال چند قرن، پنج قرن، شش قرن، هفت قرن قبل کمتر و بيشتر اينها آنجا بالاخره واقعاً من اين بار که رفته بودم براي زنجان خصوصاً آن سلطانيه زنجان که رفته بودم آنجا هم دوست داشتم بروم رفتم آنجا يک غاري هم هست آنجا نزديکها.
پرسش: ...
پاسخ: ... اينها واقعاً جغرافياي ايران خيلي عزيز است جغرافياي کبير ايران که شامل افغانستان و اينها هم ميشود و بزرگان افغانستان، اينها واقعاً افتخار ميکند اينها چه کسانياند؟ اينها معادل ندارند يعني مثلاً هر کسي در حد خودش است واقعاً.
ميفرمايد که «و قد علمت تقدّم الماهيّة بحسب العقل علي موجوديّتها» يعني ماهيت به حسب عقل بر وجود خودش مقدم است «تقدّم الموصوف علي الصفة، فقس عليها تقدّم أحوالها الذاتيّة عليأحوالها الوجوديّة» احوال ماهيت هم در ذهن مقدم است بر احوال وجود، اين يک.
«و أمّا في الخارج من اعتبار العقل» اما اگر خارجي بخواهيم لحاظ کنيم نه به لحاظ ذهني. برعکس است «فلا موصوف ولا صفة متميزاً كلُّ منهما عن صاحبه» در خارج که ما دو تا چيز نداريم يک شجر است. اين وجود و ماهيت به حدي به هم درند و آميختهاند که ما دو تا نداريم «ان الوجود عارض الماهية تصورا اما واتحدا وجودا» اين را ميفرمايند. «و أمّا في الخارج من اعتبار العقل فلا موصوف و لا صفة متميزاً کلٌّ منهما عن صاحبه بل شيء واحد» يک حقيقت ما داريم «کون الشجر» تمام شد. «هو الوجود و الموجود بما هو موجود» وجود و موجود يعني چه؟ يعني آنکه هست اصلي است و اصالت دارد وجودش است موجوديت او هم که ماهيتش هست به وجود او هست در حقيقت. ميگويند «الوجود موجود بالذات و الماهية موجودة بالوجود».
«ثمّ العقل بضرب من التعمّل» عقل ميگويد اينکه ما الآن در خارج ميبينيم که شجر هست ما يک مفهوم از آن ميگيريم بنام شجر، يک مفهوم هم از آن ميگيريم بنام وجود، اين دو تا را در ذهن ميگوييم يکي مقدم يکي تالي يکي صفت يکي موصوف قرار ميدهيم.
«ثمّ العقل بضرب من التعمّل و التحليل يحكم بأنَّ بعض الموجود» که وجود باشد «يقترن» يا ماهيت باشد «بعض الموجود» که ماهيت باشد «يقترن به» وجود اما «معنيً غير معنيالوجود والموجود»، که در خارج اينها دو تا ويژگي دارند يکي وجود است يکي غير وجود که ماهيت باشد اما به يک وجود موجود هستند. «ثمّ العقل بضرب من التعمّل و التحليل يحكم بأنَّ بعض الموجود يقترن به معنيً غير معني الوجود و الموجود، و يصف» يعني عقل «يصف أحدهما» يکي از آنها را که ماهيت باشد «بالآخر في العقل و العين علي التعاكس»؛ در عقل اول ماهيت است بعد وجود، اما در عين اول وجود است بعد ماهيت «علي التعاکس؛ لأنّ اللائق بالعقل» بله اين را داشتيم عرض ميکرديم که اسم سهرورد را آورديم.
حکيم سهروردي چه فرموده بود؟ که «النفس و ما فوقها إنّيات محضه و وجودات صرفة» يعني وقتي شما در مدار وجود قرار گرفتيد ماهيت ميرود پي کار خودش. ولي وقتي از مدار وجود آمديد بيرون و رفتيد در ذهن، هر چه هست همهاش ماهيت است. چرا در خارج اول وجود بعد ماهيت اما در عقل اول ماهيت بعد وجود؟ چون در عقل که وجود وجود ندارد. يک مفهوم وجود است. چون در عقل ما وجود نداريم، آن ماهيت برجسته ميشود. در خارج «النفس و ما فوقها إنّيات» چون آنجا خارج است و وجود قوي داريم اما در اينجا در عالم طبيعت مسئله اينجوري است ذهن هم همين طور است.
پرسش: ...
پاسخ: بله سايه وجود است و چون سايه وجود ميآيد لذا ماهيت برجسته ميشود «لأنّ اللائق بالعقل تقدّم الماهيّة علي الوجود لحصولها» ماهيت «بكنهها فيه» عقل «و عدم حصول الوجود بالكنه فيه كما مرّ و اللائق بالخارج» پس آنکه شايسته است در خارج «تقدّم الوجود علي الماهيّة، إذ هو الواقع فيه بالذات فهو الأصل»، آنکه در خارج و واقع وجود دارد بالذات وجود است «و الماهيّة تتّحد» متحد ميشود «معه» وجود «اتّحاداً بالعرض» همه دقت بفرماييد «فهي» پس ماهيت «العارضة بهذا المعني اللطيف الذي قد غفل عنه الجمهور» إنشاءالله دوستان ما آقاي صحرايي و اينها از اين قضيه نباشد که «قد غفل عنه المجهور» باشد.