1402/10/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه / المنهج الثانی/ فصل 11
«فقد ثبت أنَّ كلّ ممكن و إن كان محفوفاً إمّا بالوجوبين السابق و اللاحق» بحث پيرامون احکام ممکن بالذات يا خواص ممکن بالذات است. بعد از اينکه روشن شد حقائق از يکي از اين سه تا بيرون نيستند يا واجب بالذاتاند يا ممتنع بالذاتاند يا ممکن بالذت، راجع به واجب بالذات فرمودند که بحثها در الهيات بالمعني الأخص بحث ميشود از آن جهت که ما در اين علم يعني در اين بخش از علم حکمت از مفهوم سخن نميگوييم بلکه از حقيقت سخن ميگوييم و طبعاً مباحثش متفاوت است. اين نکتهاي که در صد بحث خواص ممکن بالذات فرمودند قابل توجه است که إنشاءالله دوستان همهاش اين را فراموش نکنند که اين از آن نکات دقيقي است که جناب صدر المتألهين فرمودند اول صفحه را شما ملاحظه کنيد صفحه پنج همين را شما ملاحظه کنيد صفحه پنج اين کتاب فصل دهم که «يذکر فيه خواص ممکن بالذات» فرمودند «و إنّما أخرنا ذکر خواص الواجب بالذات إلي قسم الربوبيات» چرا که «لأنّ اللائق بذکرها اسلوب آخر من النظر لجلالة ذکرها أن يکون واقعاً في اثناء الأحکام المفهومات الکلّية و خواص المعاني العقلية الانتزاعية الا شيئاً نظراً منها و يتوقف عليه صحّة السلوک العلمي و تنوط به العبادة العقلية و هو الذي مرّ بيانه و سنعود إليه علي مسلک قدسي و طريق علوي».
حتماً اين فراز در مدّ نظر شريف آقايان باشد و اين را همواره فرق بين الهيات به المعني الأعم و الهيات بالمعني الأخص را در اين بيان عالي جناب صدر المتألهين داشته باشيد ضمن اينکه حضرت استاد هم نکاتي بر اين امر افزودند و در اشارات و امثال ذلک قابل توجه است. هم در شرح اين بخش از متن و هم در اشارات اين را فرمودند.
اکنون بحث در اين است که آيا خواص ممکن بالذات چيست؟ که فصل از همين ابتدا که فصل دهم بود دهم و يازدهم مربوط به اين بحث بود. يک بحث حاشيهاي هم مطرح شد که آيا ممکن بالذات مستلزم يک امر ممتنع بالذات هست يا نيست؟ که اين را به صورت مبسوط دارند مطرح ميکنند، چون از موارد چالشي و اختلافي است که بين مشائين و اشراقيين از يک سو و حکمت متعاليه و نظر خاص جناب صدر المتألهين از سويي ديگر است.
در اين رابطه اشکالاتي هم مطرح بود که بيان شد اکنون در بخش پاياني اين اشکالات و شبهات نکتهاي را دارند مطرح ميکنند و خصوصاً در ارتباط با رابطه بين وجود و ماهيت يک نکته بسيار لطيفي دارد مطرح ميشود که برگرفته از نگرشهاي عرفاني است و حضرت استاد هم بحثهاي نقلي را هم در اين زمينه اضافه فرمودند که إنشاءالله ملاحظه خواهيد فرمود. البته ما از جلسه فردا اگر توفيق باشد بحث اشارات اين فصل را هم پيشرو داريم که راجع به اين صحبت خواهيم کرد.
پرسش: ...
پاسخ: بله. الآن در حقيقت ميفرمايند که چون اشکال اينگونه مطرح شده بود که ما اگر بخواهيم رابطه بين ممکن بالذات و ممتنع بالذات را در حد استلزام بدانيم لازمهاش اين ميآيد که قياسات خَلفيه و همچنين قياساتي که شرطي استثنايي هستند اين قياسات از کار بيافتد و مختل بشوند. چراکه ما در قياسات شرطيه يا قياسات شرطي استثنايي يا قياسات خَلفيه در حقيقت از عدم انفکاک معلول از علت و ملزوم از لازم سخن ميگوييم و اگر چنين امري باشد که معلوم از علت بخواهد به اصطلاح جدا باشد و امکان جدايي وجود داشته باشد اين اختلال حاصل ميشود. لذا در اين رابطه اين اشکال مطرح شد و ما الآن در مقام جواب هستيم.
جوابي که جناب صدر المتألهين ميدهند ميفرمايند که شما بين امکان بالذات به لحاظ ماهيت با ممکن بالذات به لحاظ وجود و عدم خلط کرديد در حقيقت جواب به اين برميگردد که ما يک وقتي ميگوييم ممکن بالذات نظر به ماهيت داريم. در اين فرض در حقيقت به اصطلاح ممکن است که نه واجب باش و نه ممکن، چون جناب فخر رازي يک اشکالي اينجا مطرح کردند و گفتند که ما اصلاً ممکن بالذات نداريم چرا؟ چون موجود يا علّتش موجود است سببش موجود است يا نه. اگر سببش موجود باشد معلول و مسبب موجود است اگر نه، موجود نيست سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم معنا ندارد که تقريباً جواب اين گرچه با دو تقرير مطرح شد اما جواب نهايي همان است که ملاحظه فرموديد که يک وقت ما ممکن را به لحاظ وجود و عدم لحاظ ميکنيم يک وقت ممکن را به لحاظ ذات و ماهيت لحاظ ميکنيم. اگر به لحاظ ذات و ماهيت لحاظ کرديم به اصطلاح ميتوانيم بحث سلب ضرورتين را مطرح کنيم نه وجود ضرورت دارد و نه عدم ضرورت دارد. اما اگر به لحاظ وجود و عدم بسنجيم ميگوييم علتش اگر وجود دارد پس موجود است و ضرورت دارد وجود براي او و اگر علت وجود ندارد پس عدم براي او ضرورت دارد. با اين لحاظ بنابراين فرق بين اين دو فضا و اين دو اعتبار اگر باشد اين شبهه مطرح نيست.
پرسش: ...
پاسخ: نه، اين امکان وقوعي ناظر به آن اشکال قبلي بود. الآن اشکال قبلي نيست اشکال بعدي است که جناب فخر رازي مطرح کرده که ايشان اصلاً ريشه ممکن بالذات را زد و گفت که ممکن بالذات نميتواند وجود داشته باشد. آن بحث قياس استثنايي شرطي و قياس خَلفي و امثال ذلک اين يک اشکال بود، اشکال بعدي اشکال جناب فخر رازي بود که قائل بود به اينکه شيء يا واجب بالغير است يا ممتنع بالغير و ما ممکن بالذات نداريم که الآن داريم بخش پاياني اين گفتگو را ملاحظه ميکنيم.
«فقد ثبت» اين «فقد ثبت» يعني بعد از اينکه روشن شد بايد بين اين دو مرز فاصله گذاشت مرز بين اينکه ما ماهيت را به لحاظ ذات اعتبار بکنيم يا ماهيت را به لحاظ وجود و عدم اعتبار بکنيم که اگر اين دو مرز جدا شد اين احکام باهم خلط نميشود جناب فخر رازي که دارد ممکن بالذات را نفي ميکند چون وجود و عدم ممکن را ميبيند و ديگراني که امکان بالذات را اثبات ميکنند براي اينکه آن وجود و عدم را نميبينند لحاظ را مدّ نظر دارند. «فقد ثبت أنَّ كلّ ممكن و إن كان محفوفاً إمّا بالوجوبين السابق و اللاحق» بله اگر ممکن را شما به لحاظ وجود و عدم لحاظ بکنيد يا محفوف به وجوبين است يا محفوف به عدمين است نسبت به علتش اين است. اگر علتش باشد وجوب سابق دارد چون «الشيء ما لم يجب لم يوجد» هم وجوب لاحق دارد اين وجوب بشرط محمول است در باب امتناع هم همينطور است يا عدم برايش ضرورت دارد به جهت اينکه علتش وجود ندارد چون علتش وجود ندارد بنا بر اين شيء عدم برايش ضرورت پيدا ميکند خودش هم معدوم است براي اينکه به شرط محمول است. ضرورت به شرط محمول است.
پس يک ضرورت قبل است که ميگويند ضرورت سابق که از ناحيه علت ميآيد. يک ضرورت بعد است که از ناحيه خود معلول به لحاظ وجودش در حقيقت بررسي ميشود. اين را ميگويند وجود سابق و وجوب لاحق. عدم سابق و عدم لاحق.
پرسش: ...
پاسخ: بله از خودش است. «فقد ثبت أنَّ كلّ ممكن و إن كان محفوفاً إمّا بالوجوبين السابق و اللاحق» شما توضيح بدهيد که اين وجوبين را از کجا ميآيد؟ «الذين» اين الذين صفت وجوبين است «الذين» آن وجوبيني که «أحدهما بسبب اقتضاء العلّة» يک؛ «و الآخر بحسب حاله في الواقع» يعني به شرط محمول. ضرورت به شرط محمول با خود موضوع است با موجود است. وقتي وجود پيدا نکرده از ناحيه علتف اول «الشيء اوجب» واجب ميشود بعد «فوجد» واجد ميشود. يعني اول از ناحيه علت ايجاب ميآيد بعد معلول ايجاب را ميپذيرد که اين را ميگويند وجوب سابق. به لحاظ لاحق هم براي اينکه شيء موجود است. شيئي که موجود است ضرورت لاحق دارد و واجب بالغير است. لذا فرمودند «الذين» اين وجوبيني که «أحدهما بسبب اقتضاء العلّة، يک؛ و وجوب آخر «و الآخر بحسب حاله» خود همين وجود و ممکن «في الواقع» که ميگويند ضرورت به شرط محمول است. عين اين اتفاق در جانب عدم هم هست «و إمّا بالامتناعين للجانب المخالف السابق و اللاحق كذلك»، هر دو اينجوري هستند هم ما به لحاظ اينکه علت ممکن وجود پيدا نکند هم امتناعي سابق داريم و هم از اينکه وجود پيدا نکرده است، امتناع لاحق داريم.
پس همانطوري که «وجوبين السابق و اللاحق» است امتناعين السابق و اللاحق هم هست. «و إمّا بالامتناعين للجانب المخالف» که جانب مخالف يعني جانب مخالف وجود که ميشود عدم «السابق» امتناع سابق «و اللاحق» امتناع لاحق «كذلك»، اين کذلک ميخورد به همان «الذين احدهما سبب اقتضاء العلة و الآخر بحسب حاله في الواقع».
پس ما اين ضرورتها را داريم. تا اينجا فرمايش جناب فخر رازي است. از اينجا به بعد «لكن لا يصادم شيء منهما ما هو حاله بحسب ماهيّته من حيث هي هي» پس بنابراين ما يک لحاظ داريم به لحاظ وجود و عدم شيء ممکن. يک لحاظ داريم به لحاظ ذات ممکن. به لحاظ ذات ممکن چيست؟ همواره آن سلب ضرورتين مطرح است و ميتواند ممکن بالذات شکل بگيرد چون نه ضرورت وجود برايش مطرح است و نه ضرورت عدم. نه ضرورت وجود سابق و لاحق مطرح است و نه ضرورت عدم سابق و لاحق.
«هکذا قالوا» خيلي خوب! اينجا وارد آقايان اين يک بحث ديگري هست اتفاقاً حالا اينجا ذيلاً مطرح کردند که رابطه بين ماهيت و وجود را دارند بررسي ميکنند جاي دوستانمان که حساس هستند درست هم هست بايد هم حساس باشيم الآن اينجا خالي است که يک نگرشي را دارند مطرح ميکنند که با عنوان «و العارف البصير» دارند ذکر ميکنند. آن کسي که به اصطلاح نفوذ بصيرت دارد و مباحث را دقيق ملاحظه ميکند در عين حال يک نگرش ذوقي و عرفاني هم دارد، اين راجع به وجود و ماهيت اينگونه حرف ميزند.
ملاحظه بفرماييد ما چرا اين بحث را ايشان اينجا مطرح ميکنند و نسبت بين وجود و ماهيت را يک نسبت خاصي است را اينجا مطرح ميکنند؟ چون مربوط به همين بحث ممکن بالذات و اشکالي است که جناب فخر رازي مطرح کرده است. اشکال فخر رازي چه بود؟ گفتند اصلاً ما ممکن بالذات نداريم، براي اينکه شيء يا موجود است يا معدوم. اگر موجود است ضرورت وجود براي او است سابق و لاحق. اگر معدوم است ضرورت عدم برايش هست سابق و لاحق. ممکن بالذات که سلب ضرورتين باشد معنا ندارد. يک طرف ميتواند سلب باشد وقتي ضرورت وجود پيدا کرد عدم ضرورت ندارد. اگر عدم ضرورت پيدا کرد وجود ضرورت ندارد. پس سلب ضرورتين اصلاً معنا ندارد. با دو تا تقرير اين مسئله مطرح شده است که تقريرها هم گفته شد جوابش هم داده شد.
الآن جناب صدر المتألهين از اين فرصت استفاده ميکنند و واقعاً نسبت بين وجود و ماهيت را تفکيک ميکنند، چون جوابي که دادند جواب براساس تفکيک وجود و ماهيت است. فرمودند به لحاظ وجود حق با شماست حصر حاصر است ولي به لحاظ ذات حصر حاصر نيست، براي اينکه ذات هم داراي اعتبار است. خيلي خوب!
پرسش: ...
پاسخ: «و العارف البصير» اين با مطالعه حل ميشود و تکرار کردن ندارد. ما الآن داريم چکار ميکنيم؟ داريم مرز بين وجود و ماهيت را جدا ميکنيم، يک؛ و اينکه الآن آمديم گفتيم که ماهيت سلب ضرورتين است اين را داريم توضيح ميدهيم مراد از اينکه ما ماهيت را لحاظ کرديم و سلب ضرورت وجود و عدم را نسبت به ماهيت داشتيم اجازه بدهيد که ما ماهيت را توضيح بدهيم که چيست؟ چون اين فرمايشي که الآن دارند ميکنند گويا اينکه يک سهمي از واقعيت دارد براي ماهيت مطرح ميشود. با اين بياني که از عارف بصير دارد نقل ميشود روشن ميشود که اين يک امر اعتباري انتزاعي است مبادا شما فکر کنيد که اگر گفتيم که ماهيت سلب ضرورت وجود و سلب ضرورت عدم دارد ماهيت سهمي از واقعيت دارد بلکه در حد حکايت است. اينجا يک مقداري دارند دقّت بيشتري به خرج ميدهند. ميگويند که ما يک وقت است که يک امري را داريم که به تبع است و آن اصل واسطه در ثبوت است مثلاً ملاحظه بفرماييد آب گرم هست ولي گرماي آب از راه آتش و نار ميآيد. اينجا ميگويند نار واسطه در ثبوت است. واسطه در ثبوت حرارت براي آب است. آب يک حقيقتي دارد ولي نار با حرارتي که از ذات خودش توليد ميکند اين واسطه در ثبوت است براي ماء. ماء حارّ است چون آتش آن ماء را گرم کرده است. اينجا ميگويند چه؟ ميگويند آب به تبع آتش گرم شده است.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ولي واسطه در ثبوت ميشود يعني ما براي اينکه حرارت را که يک حقيقتي است براي آب که حقيقتي است اثبات بکنيم يک واسطه در ثبوت ميخواهيم اين را نگه داريم. رابطه بين وجود و ماهيت از اين دست نيست که ماهيت يک امر بالتبعي باشد و پيرو وجود باشد مثل آب راي آتش باشد که آتش نار را و حرارت را به آب بدهد و واسطه در ثبوت نار و حرارت براي آب باشد. ماهيت يک حقيقتي است که هيچ برخوردار از هستي و واقعيت نيست و وجود فقط واسطه در اثبات است نه واسطه در ثبوت. خيلي فرق است. ما يک واسطه در ثبوت داريم اگر ما بخواهيم ماهيت را امر بالتبع بدانيم. يک وقت واسطه در اثبات است اگر بخواهيم ماهيت را امر بالمجاز بدانيم. فرق ميکند.
ايشان ميفرمايد که از باب مثال ببينيد ما يک عکس داريم يک عاکس. يک صورت مرآتيه داريم يک شاخص. اين انساني که در مقابل و محاذي آينه ميايستد آينه صورتي است که دارد حکايت ميکند و تبعيت ميکند از اين عاکس و شاخص. اگر لباسش رنگش سياه است رنگش قرمز است رنگش آبي است رنگش سفيد است عينا منعکس ميکند. اگر به چپ و راست اين عاکس و شاخص حرکت کرد اين هم چپ و راست ميرود همه حرکتهايي که براي اين شاخص هست براي آن عکس هم هست اما اين بالتبع است. اما بالتبع يعني چه؟ يعني در حد حکايت است نه بالتبع در حد آب براي حرارت و آتش براي نار. نه، بلکه اين عاکس و شاخص واسطه در اثبات است چون آن چيزي که در آينه است که هيچ حقيقتي ندارد يک ظل است يک حکايت است چون در حد حکايت است پس بنابراين ما در اينجا امري وراء وجود به معناي حقيقي نداريم. پس اينجا وجود براي ماهيت واسطه در اثبات است و در آن مثال آتش براي آب واسطه در ثبوت است. آتش حقيقتاً حرارت را به آب منتقل ميکند و آب هم حقيقتاً اين حرارت را ميگيرد. آب هم حار ميشود اما اين حرارت به تبع است حقيقتاً هست ولي به تبع آتش است که اين آتش واسطه در ثبوت است.
اما در مثال وجود و ماهيت از باب واسطه در ثبوت نيست بلکه هستي هست اما در حد واسطه در اثبات است حد عکس و عاکس صورت مرآتيه و شاخصي که در مقابلش قرار ميگيرد اين نگرش، نگرش عرفاني است و حکمت متعاليه از اين بهره گرفته و لذا ماهيت را در حد وجود بالعرض و المجاز مجال به آن داده است نه در حد وجد تبعي. اين
پرسش: ...
پاسخ: نه، بالعرض و المجاز يکي است.
پرسش: ...
پاسخ: ما سه تا چيز نداريم. يا حقيقت است يا تبعش است يا بالعرض و المجاز است. بالعرض و المجاز يعني اسنادش عرضي است يعني چه؟ يعني وقتي که ما اسناد ميدهيم وجود را به ماهيت، اسنادش بالعرض و المجاز است يعني يکي بالذات دارد وجود بالذات، «الوجود موجود بالذات، الماهية موجود بالعرض و المجاز» چون بالعرض دقت کنيد شايد اين نکته باشد چون بالعرض به ذهن ميزند که در حد بالتبع باشد مجاز را اضافه کردند تا بگوييم که به منظور بالعرض، مجاز است نه بالتبع.
الحمدلله جناب آقاي صحرايي هم تشريف دارند اينجا و اين مسئله را بيشتر ميتوانند دقت کنند. «هكذا قالوا و العارف البصير يعلم» اين عبارت را ميخواهيم بخوانيم، چون مطالبش گفته شده و ميخواهيم امروز اين فصل را جمع کنيم. «و العارف البصير يعلم أنَّ هذا اعترافٌ» يعني اين سخني که ما آمديم گفتيم که ماهيت به لحاظ ذات خودش سلب ضرورتين دارد اين «اعتراف منهم» حکماء «بعدم ارتباط الماهيّة بعلّة الوجود»، ماهيت به علت وجود هيچ ارتباطي ندارد. ارتباط وجود اشياء است با وجود علت، نه ماهيت به علت وجود. «و أنّ المتّصف بالوجوب السابق و اللاحق إنّما هو وجود كلّ ماهيّة إمكانيّة، لا نفسها» ماهيت «من حيث نفسها؛ فإنّ حيثية الإطلاق عن الوجود و العدم» که حيثيت ذات باشد «من حيث هي هي» باشد «ينافي التلبّس به» به وجود و عدم. «سواءاً كان ناشئاً من حيثية الذات أو من حيثيّة العلّة المقتضية له»، يک وقت است که ما اين وجوب را از ذات خودش داريم وقتي موجود شده است. يک وقت هم از علت خودش داريم که واجب بالغير است.
نه، «سواءاً کان ناشئاً من حيثية الذات» آن وقتي که يک شيء واجب بالذات باشد که اين وجود و وجوب از ذات خودش ميجوشد واجب بالذات است. «أو من حيثية العلّة المقتضية له» که از ناحيه علت براي او حاصل ميشود. اما «فالماهيّة الإمكانيّة لم تخرج و لا تخرج أبداً بحسب نفسها من كتم البطون و الاختفاء، إلي مجلي الظهور و الشهود»، ماهيت هيچ وقت به لباس وجود در نميآيد نه بالذات و نه بالعرض. بالعرض از ناحيه علتش ميتواند باشد و علتش هم که علت براي وجودش است نه براي خودش. «و الماهية الإمکانية لم تخرج» خارج نشده است «و لا تخرج أبدا بحسب نفسها من کتم البطون و الإختفاء» همواره يک امر مختلفي است و باطن است. «لم تخرج و لا تخرج إلي مجلي الظهور و الشهود فهي» يعني ماهيت «علي بطلانها و بطونها و كمونها أزلاً و أبداً» همواره ماهيت در حد يک مختلفي است يعني در هيچ وعائي ماهيت تحقق خارجي ندارد. اين در حد ظل و حکايت است.
«و إذا لم تتّصف بأصل الوجود»، حالا که روشن شد که هرگز ماهيت متصف به وجود نميشود «فعلي الطريق الأولي بسائر الصفات» يعني حالا که متصف به وجود نميشود اوصاف وجود را هم پيدا نميکند. اگر وجود بسيط است وجود خارجيت دارد وجود وحدت دارد و امثال ذلک هيچ يک از اوصاف کمالي وجود را ماهيت نميپذيرد. «و إذا لم تتّصف» ماهيت «بأصل الوجود» بنابراين «فعلي الطريق الأولي» يعني طريق أولي يعني لم تتّصف «بسائر الصفات الخارجيّة الّتي هي بعد الوجود»، در مقام اثبات البته. بعد از وجود است. يعني وقتي ميگفت که الله سبحانه و تعالي واجبٌ، بعد ميگوييم بسيطٌ صرفٌ واحدٌ و نظاير آنها که بعد «الا نفس الوجود».
پرسش: ...
پاسخ: بعضيها در اعيان ثابته ممکن است که بگويند در آن عالم در آن نشأه حتي در ذهن، حالا ما آن را هم کاري نداشت باشيم در ذهن هم متصف به وجود نميشود. آنکه هست
پرسش: ...
پاسخ: «فلم يتّصف بشيء من الحالات» يعني متصف نميشود اين ماهيت «بشيء من الحالات الكماليّة و الصفات الوجوديّة إلاّ نفس الوجود»، مگر اينکه خود وجود متصف ميشود و ماهيت بالعرض و المجاز به او متصف ميشود «و الماهيّة في جميع تلك الصفات تابعة للوجود»، اين تابعه را آقايان، آن تابعه آب نسبت به آتش نگيريد. اين بالعرض و المجاز مرادش است. «و كلُّ نحو من أنحاء الوجود تتبعه ماهيّة خاصّة» هر نحوي از نحاء وجود باشد يا وجود عقلي باشد يا وجود نفسي باشد يا وجود مادي باشد هر نحوي که باشد ماهيت به تبع آن وجود دارد حرکت ميکند «تتبعه ماهية خاصّة من الماهيّات المعبَّر عنها» که تعبير ميشود از آنها «عند بعضهم» که عرفا باشند «بالتعيّن» که اعيان ثابته ميگويند «و عند بعضهم بالوجود الخاص»، که وجود خاص از آن تعبير ميکنند که مراد از اينها همان امر بالعرض و المجاز است. «تابعية» حالا اينجا اين مثال دارد يک مثال عرفاني ميشود و در روايات هم حاج آقا هم إنشاءالله در شرح ملاحظه ميفرماييد که حاج آقا هم آن حديث معروفي که ظاهراً از امام رضا(عليه السلام) است که الآن شيء در آينه شما چيزي ميبينيد؟ آيا شما در آينهايد يا آينه در شما هست؟ آن حديث معروف را إنشاءالله اگر توفيق باشد آن را هم ميخوانيم. «تابعيّة الصورة الواقعة في المرآة للصورة المحاذية لها» همانگونه که صورت مرآتيه تابع آن شاخص هستند ماهيت هم تابع آن شاخص است.
ملاحظه بفرماييد؛ آيا عکسي که در آينه هست به تعبير حضرت استاد اگر هزار خصيصه اين شاخص داشته باشد يکياش را اين عکس ندارد فقط حکايت ميکند. ميگويد وجود ظلي است هيچ اصلي ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: «فكما أنَّ العكس يوجد بوجود ذي العكس» همانطوري که عکس به اصطلاح آينه وجود دارد اما به وجود ذي عکس است. «فكما أنَّ العكس يوجد بوجود ذي العكس و يتقدّر بتقدّره»، عکس يتقدّر به قدر ذي العکس. اين يتقدّر يعني عکس «بتقدره» ضميرش به ذي عکس ميخورد. «و يتشكّل بتشكّله، و يتكيّف بتكيّفه، و يتحرّك بتحرّكه، و يسكن بسكونه، و هكذا في جميع الصفات الّتي يتعلّق بها الرؤية، كلُّ ذلك علي طريق الحكاية[1] و التخيّل لا علي طريق الأصالة و الاتّصاف بشيء منها بالحقيقة»، آقايان، حرف نهايي را ببينيد حرف نهايي را در يک جا ميزنند. اگر بخواهيد بدانيد که رابطه بين وجود ماهيت کجاست اينجا ثبت بکنيد يادداشت بکنيد که اينجا جايي است که جناب صدر المتأهين نظر نهايياش را گفته است.
نظر نهايي خودش را اينجا به صورت روشن و واضح بيان کرده که نسبت بين وجود و ماهيت نسبت عاکس است و عکس، شاخص است و صورت مرآتيه. صورت مرآتيه در حد حکايت هست. در حد حکايت که هيچ خاصيتي از خاصيت موجود را چه اصل وجودش و چه اوصاف کمالياش را در حقيقت ندارد اما از همه آنها حکايت ميکند. «و يتشكّل بتشكّله، و يتكيّف بتكيّفه، و يتحرّك بتحرّكه، و يسكن بسكونه» اينها را دارد ميگويد که چه؟ ماهيت عين وجود دارد کار ميکند اما کار در حد عکس کار ميکند نه در حد يک امور تبعي. اين خيلي مثال خوبي هم زدند يک واسطها يدر ثبوت داريم يک واسطهاي در اثبات. واسطه در ثبوت کمال را ميپذيرد مثل آب که حرارت را از نار ميپذيرد اما واسطه در اثبات کمالي را نميپذيرد کمال را حکايت ميکند. در حد حکايت هست نگوييم که ماهيت در حد حکايت هم نيست فقط در ذهن است. نه! در حد حکايت دارد حکايت ميکند. ماهيت نار از نار حکايت ميکند و ماهيت ماء از ماء حکايت ميکند.
«فكما أنَّ العكس يوجد بوجود ذي العكس و يتقدّر بتقدّره، و يتشكّل بتشكّله، و يتكيّف بتكيّفه، و يتحرّك بتحرّكه، و يسكن بسكونه، و هكذا في جميع الصفات الّتي يتعلّق بها الرؤية»، که همه چيزهايي که رؤيت به آن تعلق ميگيرد «كلُّ ذلك علي طريق الحكاية و التخيّل لا علي طريق الأصالة و الاتّصاف» عرض کرديم که آقايان اينها را يادداشت کنيد اين صفحه، صفحه ويژهاي است که ما بايد چون خيلي از سالها الآن داريم بحث ميکنيم. نسبت بين وجود و ماهيت را جناب صدر المتألهين با اين بيان تکميل کرده است.
پرسش: ...
پاسخ: حکايت در ذهن است.
پرسش: ...
پاسخ: در خارج وجود است اما حکايتش از خارج به ذهن ميآيد. «ظهورات الأشياء في الأذهان» ظهور اين شيء از راه ماهيت به ذهن ميآيد.
پرسش: ...
پاسخ: نه، همان لذا فرمودند «ما يتعلق به الرؤية» تا آن جايي که رؤيت تعلق ميگيرد اينها حضور دارند. «لا علي طريق الأصالة و الاتّصاف بشيء منها بالحقيقة، فكذلك حال الماهيّة بالقياس إلي الوجود و توابعه» و احکام وجود، مثل بساطت مثل وحدت مثل خارجيت و نظاير آن. «فإنَّ الماهيّة نفسها خَيال الوجود» ماهيت خيال وجود است. «و عكسه» وجود «الذي يظهر منه في المدارك العقليّة» اين جواب روشن از سؤالي است که شما فرموديد «فإن الماهية نفسها خَيال الوجود و عکسه» البته «الذي يظهر منه في المدارک العقلية و الحسِّية، فظهر ما ذهب إليه المحقّقون[2] من العرفاء، و الكاملون من الأولياء أنَّ العالم[3] كلّه خَيال في خَيال».
پرسش: ...
پاسخ: اينکه عرفاء ميگويند عالم «کلّه خيال في خيال» يعني چه؟ ما البته در فضاي حکمت داريم سخن ميگوييم نه در فضاي عرفان. ما اين «خيال في خيال» را به لحاظ ماهيت داريم ميگوييم که ماهيت خيال است در خيال ما جا ميگيرد «خيال في خيال».
پرسش: ...
پاسخ: خيال آن عکس اشياء است. عالم «کله خيال في خيال» اين را عرفا گفتهاند. عرفا يک قدم جلوتر از حکماء هستند. عرفا ميگويند که وجودات اشياء «خيال في خيال». آقايان حکماء حکمت متعاليه البته، ميگويند ماهيت اشياء «خيال في الخيال» پس اين فرق را هم بگذاريم که اگر گفتند که «فإن العالم کله خيال في الخيال» به لحاظ عارف وجودات اشياء است به لحاظ حکيم، حکمت متعاليه تازه ماهيات اشياء است.
پرسش: ...
پاسخ: شما عارف هستي؟ حکيم هستي؟ اگر هيچ چيزي نيستي که نميشود! شما يا بايد عارف باشي يا حکيم.
پرسش: ...
پاسخ: دو مرحله از معرفت است. يک مرحله از معرفت عقلاني است يک مرحله از معرفت شهودي است مرحلهاي معرفت عقلاني که حکيم متأله ميگويد که وجودات هستند ماهيات نيستند. پس ماهيات چه هستند؟ «خيال في الخيال». اين را بگذاريم کنار. اگر بگوييم که نه، وجودات اشياء هم نيست ما واحد شخصي داريم واجب سبحانه و تعالي است وجودات هم وجود ندارند اينکه هست نمود است سراب است «فسيرت الجبال فکانت سرابا» نه اينکه چون شما فکر ميکرديد آب است شما فکر ميکردي کوه است کوه اينجا نيست آينه بشکست و رخ يار ديد يک روزي مشخص ميشود که «لمن الملک اليوم».
پرسش: ...
پاسخ: اگر عارفي اين است. «قال الشيخ العارف المتألِّه محيالدِّين بن عربي» اجازه بدهيد اين بحث خيلي شريف است ما از دست ندهيم فردا اين تيکه را هم ميخوانيم که هم بحث امروز را يک مقدار با شرافت بگذاريم هم اين نکته را إنشاءالله چون وقت هم تمام شد.