1402/10/06
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه / المنهج الثانی/ فصل 11
«وهم و ازاحة» اين بحث حالا إنشاءالله در اشاراتش شايد ما بيشتر توضيح بدهيم، ما الآن چون در فصل دهم و يازدهم در ارتباط با خواص ممکن بالذات داريم بحث ميکنيم که احکام ممکن بالذات چيست و برخي از احکام عامي که به عنوان موجبه کليه بيان شده و برخي از احکام هم که به عنوان بعضاً موجبه جزئيه که مورد اختلاف بوده است اما اين سخني که به عنوان «وهم و ازاحة» الآن دارد مطرح ميشود اين در ارتباط با اصل امکان است که آيا ما اصلاً امکان بالذات داريم يا نداريم؟ يعني سلب ضرورتين از ماهيت يعني چه؟ با توجه به اينکه ماهيت يا موجوده است يا معدومه، اگر موجوده باشد که وجود ضرورت پيدا ميکند و عدم ضرورت پيدا نميکند و سلب ضرورت عدم ميشود. اگر معدومه باشد، عدم ضرورت پيدا ميکند و سلب ضرورت وجود در حقيقت ضرورت يک طرفي ميشود و ضرورت دو طرفي نميشود که سلب بکنيم ضرورت هم وجود را هم عدم را.
يا تقرير ديگر اين است که اگر اين ممکن علتش وجود داشته باشد پس حتماً وجود دارد و عدم حتماً برايش ممتنع است و اگر علتش وجود نداشته باشد پس حتماً وجود ندارد و عدم وجود برايش ضرورت دارد و ديگر امکان بالذات معنا ندارد اصلاً. اين از اشکالات فخريهاي است که جناب صدر المتألهين تحت عنوان «وهم و ازاحة» دارند مطرح ميکنند که شما اگر در حقيقت در جمع حالا إنشاءالله اشکالات جمعبندي اين جواب مشخص ميشود که شما همه اعتبارات و لحاظات ماهيت را نديديد. ماهيت را به حيث وجود ديديد يا به حيث عدم ديديد اما ماهيت «من حيث هي هي» را لحاظ نکرديد و اين حکم امکان مال ماهيت «من حيث هي هي» است که حالا إنشاءالله در همين بحث داريم ميخوانيم.
پس اين يک نکته است حالا ما در اشارات حضرت استاد اگر حضرت استاد به اين اشاره فرموده باشند که دارند وگرنه حتماً ما بايد لحاظ بکنيم که اين بحث «وهم و ازاحة» مربوط به اين بحث ما نميشود. ما در ارتباط با خواص ممکن بالذات داريم صحبت ميکنيم اين وهم در ارتباط با اصل اينکه آيا امکان وجود دارد يا ندارد بحث ميکند. اين بايد مال چند فصل قبلتر باشد. اما در عين حال بحثها را ما داريم دنبال ميکنيم خدا غريق رحمت کند مرحوم صدر المتألهين را. اين کتاب عظيمي که به عنوان «في کتابنا الکبير» همين اسفار بوده طبيعي است که اين بعضاً آمد و شدها و بعضاً نابسامانيها وجود داشته باشد. واقعاً خدا غريق رحمتش کند با اين حجم از کار.
پرسش: ...
پاسخ: نه، منظور چون که حکمت متعاليه
پرسش: ...
پاسخ: نخير، اين دوستان ما خيلي افراطي ميخواهند نگاه بکنند به اينکه با اينکه ما وجود را فقط در خارج داريم اصلاً ماهيت در خارج وجود ندارد.
پرسش: ...
پاسخ: بله احسنتم، وجود ندارد. حالا ما کاري به اين هم نداريم. ما ماهيت را «في حد ذاته» که ميتوانيم لحاظ بکنيم حالا ولو در ذهن. در ذهن آيا امکان بالذات داريم يا نداريم؟
پرسش: ...
پاسخ: که الآن جناب چون در حقيقت اين تفاوت اين است که جناب فخر رازي ماهيت را به طرف وجود و عدم ديده و گفته بالاخره يک شيء يا موجود است يا معدوم است. اگر موجود باشد ضرورت وجود دارد عدم برايش ضرورت ندارد سلب ضرورت عدم ميشود. اگر معدوم باشد پس عدم ضرورت دارد و وجود برايش ضرورت ندارد سلب ضرورت وجود ميشود. اين اينجوري لحاظ کرده و گفته که پس ما امکان بالذات نداريم. در حالي که
پرسش: ...
پاسخ: بله، تمام حيثيات نيست. الآن جوابي که الآن امروز ميخواهيم بخوانيم اين است که در حقيقت حالا وارد جواب ميشويم اين است که شما ماهيت را داريد چگونه لحاظ ميکنيد؟ اگر ما ماهيت را که در حقيقت ايشان جواب را الآن از خود حکمت متعاليه نميگويند. جواب يک جواب روشني است از خود حکمت مشاء و اينها هم ميگويند که شما لحاظات ماهيات و اعتبارات ماهيت را تماماً نديديد. به تعبير جناب صدر المألهين در اينجا اين حصرتان حصر کامل نيست اين ترديد «إما موجودة و إما معدومة» کافي نيست. اين ترديد حصري است که اين حصر کامل نيست چرا؟ چون لحاظهاي ديگر و اعتبارات ديگر براي ماهيت وجود دارد.
بله، يک وقت ماهيت به لحاظ وجود لحاظ ميشود وجود دارد، ميشود ماهيت موجوده. عدم برايش سلب ضرورت ميشود. سلب ضرورت عدم ميشود. اگر معدومه باشد، عدم برايش ضرورت پيدا ميکند. ضرورت وجود از او سلب ميشود. اما به لحاظ حيثيت خود ذات ماهيت باشد، اين نه وجود ضرورت دارد و نه عدم که اين را در حقيقت دارند تبيين ميکنند. هم در اين فرض تقرير اول بود هم براساس تقرير دوم. تقرير دوم را ديروز ملاحظه فرموديد گفتند اين ممکن بالذات يا اين معلول يا اين مسبّب، يا سببش وجود دارد علّتش وجود دارد ميشود موجود. اگر سببش وجود نداشت ميشود معدوم و ديگر امکان بالذات معنا ندارد که اينجا هم باز مسئله جور ديگري مطرح ميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله، اين اصل وهم را با دو تقرير
پرسش: ...
پاسخ: نه، در حد استواء نه وجود برايش ضرورت دارد و نه عدم برايش ضرورت دارد. اگر يکي از اين دو تا باشد که حد استواء نيست. در حد استواء يعني نه وجود ضرورت دارد نه عدم. اگر يکي از اين دو تا ضرورت پيدا ميکرد اصلاً حد استواء نداشت اصلاً. پس ماهيت در حد استواء «لا ضرورة الوجود و لا ضرورة العدم» خواهد بود. آنچه که تا ديروز ملاحظه فرموديد اصل وهم بوده اما ازاحه و رفع اين وهم را ما از امروز داريم ميخوانيم به لطف الهي.
«فتسمعهم» يعني اين جوابي است که مشهور و عمده حکماء در اين رابطه دارند ميگويند که ميشنوي آنها را که اينجوري ميگويند در مقام جواب از اين شبهه و وهم. «يقولون[1] في دفع الأوّل:» دفع اول يعني تقرير اول. دو تا تقرير عرض کرديم. «و أيضا» که ديروز بود آن تقرير ثاني بود. اما تقرير اول «إنَّ الترديد غير حاصر للشقوق المحتملة» جوابش کلي همين است که اين ترديدي که شما گفتيد سطر دوم را ملاحظه بفرماييد «و هو أنّ الموصوف بالإمکان إما موجود أو معدوم» به اين ميگويند ترديد، يا موجود است يا معدوم است به اين ميگويند ترديد. الآن ميگويند اين ترديد «غير حاصر للشقوق» همه شقوق را شامل نميشود.
شما به لحاظ به تعبير ايشان نفس الامر و واقع ميخواهيد نگاه کنيد بله، به لحاظ واقع يا موجود است يا معدوم است اما به لحاظ ذات و «من حيث هي» اين چيست؟ بنابراين ترديد شما ترديد غير حاصر است حصر کامل حاصل نشده است. «للشقوق المحتملة، إنْ أُريد من الوجود و العدم التحييث»؛ اگر مراد شما از وجود و عدم حيثيتهاي ماهيت باشد، ما يک ماهيت موجوده داريم به حيث وجود، يا ماهيت بشرط لا ميشود که نيست. يک ماهيت هم لا بشرط داريم که اين ماهيت لا بشرط نه وجود با آن هست و نه عدم. اين يک حيثيت ديگري است.
«إذ يعوزه شقّ آخر» يعني شامل ميشود اين ترديد را شق آخر. يعني اين ترديد که دو تا شق داشت يا شق وجود يا شق عدم، يک شق ديگر هم برايش وجود دارد و آن چيست؟ «و هو عدم اعتبار شيء منهما»، اين است که شما نه وجود را در آن ببينيد و نه عدم. نه با وجود لحاظش بکنيد و نه با عدم لحاظش بکنيد.
پرسش: ...
پاسخ: ببينيد من ميخواهم که دقت کنيد مثلاً وقتي ميگوييم حيثيت، به لحاظ حيثيت خودش بحث را جدا ميکند. اين فرمايش شما درست است کاملاً درست است، ولي اينجا خودش خلط بحث ميکند دوباره. شما بگوييد که ماهيت را ما با چه حيثيتهايي لحاظ ميکنيم؟ يا به شرط شيء يا به شرط لا يا لا بشرط. بشرط شيء باشد حيثيت وجود. بشرط لا باشد حيثيت عدم که وجود ندارد. لابشرط باشد ميشود چه؟ ميشود نه وجود است و نه عدم، سلب ضرورتين در حقيقت ميشود.
«إذ الموصوف بالإمكان» اگر شما دنبال امکان ميگرديد به لحاظ وجود و ماهيت دنبالش نباشيد «إن الموصوف بالإمکان هو الماهيّة المطلقة عن الوجود و العدم»، ماهيت مطلق از وجود و عدم است يعني لابشرط است. مطلق است هم از وجود مطلق است هم از عدم مطلق است اين ماهيت.
پرسش: ...
پاسخ: نه وجود مطلق. مطلق الوجود است. ميگوييم لابشرط شرط اطلاق دارد. لذا «يجتمع مع الف شرط». اين ماهيت لابشرط يعني چه؟ يعني هم از وجود آزاد است هم از عدم آزاد است. اين ماهيت را ما ميگوييم امکان ذاتي دارد. «إذ الموصوف بالإمکان هو الماهية المطلقة عن الوجود و العدم، و لا يلزم من عدم قبول العدم حيثيّة الاتصاف بالوجود، عدم قبوله من حيثيّة أُخري»، اينجوري خوانده بشود اينجا يک مقدار عبارت سکت دارد. نه، سکت ندارد؛ ولي دقتش اينجوري است. «و لا يلزم من عدم قبول العدم حيثية الاتصاف بالوجود، عدم قبوله من حيثية أخري» اگر شما ديدي که از يک جهت ماهيت وجود را قبول نميکند نه يعني از جهت ديگر بايد قبول بکند.
ببينيد آقاي فخر رازي ميگويد چه؟ ميگويد اگر وجود را قبول نکرد پس عدم را بايد قبول بکند. اگر عدم را قبول نکرد پس وجود را بايد قبول بکند چرا؟ چون ارتفاع نقيضين که نميشود. چون ارتفاع نقيضين نميشود بايد يک طرف را قبول بکند. اگر وجود پيدا کرد، عدم را قبول نميکند. اگر عدم پيدا کرد وجود را قبول نميکند ايشان ميفرمايد که اينجور نيست که اگر عدم پيدا نکرد حتماً بايد وجود پيدا بشود، نه! آن وقتي که متصف به وجود است عدم را قبول نميکند. آن وقتي که متصف به عدم است وجود را قبول نميکند. ولي اين معنايش اين نيست که يک حيثيت ديگري نداشته باشد که خالي از حيثيت وجود و عدم باشد.
پرسش: هيچ کدام را قبول نکند.
پاسخ: بله هيچ کدام را قبول نکند به لحاظ ذات. والا به لحاظ نفس الأمر و خارج حتماً بايد يکي را قبول کند. «و لا يلزم من عدم قبول العدم حيثيّة الاتصاف بالوجود»، يعني ببينيد آن وقتي که متصف به وجود است لازم نيست «من عدم قبول العدم عدم قبوله من حيثيّة أُخري»، از جهت ديگر هم اين را قبول نکند نه! ميتواند از جهت ديگر اگر وجود نداشت عدم هم نداشته باشد. اين «من عدم قبوله من حيثية أخري» يعني به لحاظ ذات ميتواند در عين حالي که وجود را ندارد عدم هم نداشته باشد. اگر عدم ندارد وجود هم نداشته باشد. «و لا يلزم من عدم قبول العدم حيثية الاتصاف الوجود» لا يلزم چه؟ «عدم قبول» اين فاعل لا يلزم اين عدم دومي است. «لا يلزم عدم قبوله من حيثية أخري» لازم نميآيد که از جهت ديگر هم اين را قبول نکند. بله ميتواند اين را قبول نکند سلب ضرورتين است. متصف به وجود هست در اين صورت عدم قبول نميکند اما اگر عدم متصف به وجود نبود، معنايش اين نيست که حتماً بايد متصف به عدم باشد. عدمش را هم قبول نميکند. «و لا يلزم من عدم قبول العدم حيثية الاتصاف الوجود عدم قبوله من حيثية أخري و كذلك بالعكس»، اگر مثلاً وجودش را قبول کرد. يعني متصف شد به وجود. يا متصف شد به عدم. اينجا الآن عنوان اوّليمان اتصاف به وجود است. اتصاف به عدم را فرض بفرماييد ميفرمايد که «حيثية الاتصاف بالوجود» عکسش ميشود چه؟ عکسش اين است که متصف به عدم شده است. متصف به عدم شده، وجود را قبول نميکند اين به لحاظ نفس الامر است اما «من حيثية الأخري» وجود را هم قبول نميکند.
«بل المصحّح لقبول كلٍّ منهما، حال الماهيّة بحسب إطلاقها» ماهيت «عن القيود» اين جواب قطعي است که به جناب فخر رازي ميدهد. ميفرمايد که چطور قبول ميکند هر دو بخش را؛ يعني هم سلب ضرورت وجود را قبول ميکند هم سلب ضرورت عدم را قبول ميکند، چرا؟ «بل المصحّح لقبول کلٍّ من الوجود و العدم حال الماهية بحسب اطلاقها» وجود. حال ماهيت به حسب اطلاقش که وقتي ميگوييم «من حيث هي هي لا موجودة و لا معدومية» از اين جهت اين مصحح اين دو هست.
آقا، در حقيقت به ما دارد ايراد ميگيرد که شما چگونه ميگوييد نه ضرورت وجود و نه ضرورت عدم؟ بالاخره ماهيت يا موجوده است يا معدومه! ميگوييم ما ماهيت به شرط اطلاق يعني لابشرط را لحاظ ميکنيم که ماهيت لا بشرط هم مصحح قبول عدم الوجود را دارد هم مصحح قبول عدم ماهيت را دارد. وقتي ميگوييم که ماهيت لا ضرورة الوجود و لا ضرورة العدم است يعني ماهيت قبول ميکند «لا ضرورة الوجود» را قبول ميکند «لا ضرورة العدم» را و اين حال اطلاقي اوست «حال الماهية اطلاقها عن القيود». «بل المصحّح لقبول کل منهما» از وجود و عدم «حال الماهية بحسب اطلاقها» ماهيت «عن القيود».
اين معنايش طبعاً روشن است آقايان. عملاً اينجوري ميتوانيم بگوييم که اگر شما ماهيت را به حساب نفس الأمر ببينيد، به حساب واقع ببينيد، بله ماهيت يا موجوده است يا معدومه و نميشود نه موجوده باشد و نه معدومه، نميشود هم موجوده باشد هم معدومه. فرمايش شما درست است. ولي ما ماهيت را به لحاظ ديگر و به اعتبار ديگر هم مورد مطالعه قرار ميدهيم که به آن لحاظ و به آن اعتبار اطلاق دارد نه به اصطلاح هم سلب ضرورت وجود دارد و هم سلب ضرورت عدم دارد.
پرسش: ...
پاسخ: اگر نگاهمان نگاه حيثيتي باشد. ما ميتوانيم از منظر ديگر هم باز جواب بدهيم. اين جوابي بود که «إن أريد من الوجود و العدم التحييث» اين حصر حاصر نيست. آن ترديد ترديد جامعي نيست. پس اگر «إن أريد من الوجود و العدم التحييث» يعني حيثيتها سه گونه هستند يا بشرط لا يا بشرط شيء يا لا بشرط.
اما از ناحيه ديگر باز يک جواب ديگري ميدهيم. اما «و إن أُريد بهما مجرّد التوقيت» توقيت يعني چه آقايان؟ يعني اينکه ما ميخواهيم ماهيت را حيثينه ببينيم وقتيه ببينيم. درست است، در وقتي که ماهيت را حينيه و وقتيه ببينيم يعني ميگوييم وقتي که ماهيت در خارج هست يا موجود است يا معدوم. در اينجا حق با شما است. «و إن أريد بهما مجرّد التوقيت» توقيت يعني قضيه حينيه و وقتيه ببينيم. اگر ما ماهيت را به لحاظ قضيه حينيه ديديم، گفتيم ماهيت در ظرف وجود يا ماهيت در ظرف عدم. حکم حق همين است که شما فرموديد يا موجوده است يا معدومه است. «و إن أريد بهما» يعني به وجود و عدم يا به سلب ضرورت وجود و سب ضرورت عدم «مجرّد التوقيت قلنا أن نختار كلاًّ من الشقّين» ما ميگوييم ما هر کدام از شقّين را که انتخاب کنيم قول شما که «قوله: في كل من الحالين أي الوقتين يمتنع أن يقبل مقابل ما يتّصف به، قيل هذا ممنوع، و المسلم هو امتناع الاتّصاف بشيء مع تحقّق الاتّصاف بمقابله، و هو غير لازم في معني الممكن. فالمحذور غير لازم، و اللازم غير محذور».
بنابراين ما ميخواهيم از اعتبارات مختلف احکام مختلفي در بياوريم. حکم امکان بالذات را از کجا در ميآوريم؟ از ماهيت «من حيث هي هي» در ميآوريم. اين امکان بالذات، و الا امکان بالذات که در خارج وجود ندارد، براي اينکه در خارج ماهيت يا موجود است يا معدوم است. ما اين حکم امکان بالذات را از کجا در ميآوريم؟ از اينکه ماهيت را لابشرط لحاظ ميکنيم. اين از اين.
اما «و إن أُريد بهما مجرّد التوقيت» يعني بگوييم که فقط و فقط به لحاظ ظرف وجودي يا در حالت وجود است يا در حالت عدم «و إن أريد بهما مجردّ التوقيت» يعني اين کلمه مجرد را ميخواهيم تأکيد کنيم منظور اين است که ما به لحاظ نفس الأمر ميخواهيم نگاه کنيم. قضيه حينيه ميخواهيم نگاه کنيم. قضيه وقتيه ميخواهيم نگاه کنيم نه قضيه «من حيث هي. «و إن أريد بهما مجرّد التوقيت فَلَنا أن نختار كلاًّ من الشقّين» ما اختيار ميکنيم هر کدام از اين دو شق را. يعني چه؟ يعني ميگوييم که در حال وجود، عدم برايش ضرورت ندارد. سلب ضرورت عدم ميشود. در حال عدم، وجود از آن سلب ميشود «فلنا أن نختار کلًّ من الشقّين» هر کدام از اينها را بگيريم آن درست است که اين قول اين آقا گفته چه؟ «قوله: في كل من الحالين أي الوقتين يمتنع أن يقبل مقابل ما يتّصف به، قيل هذا ممنوع» گفته چه؟ گفته که ممتنع است اگر هر کدام از اين حالت را بگيريم اين آقا گفته که هر کدام را بگيريم طرف مقابلش نميشود به آن متصف نميشود. «يمتنع أن يقبل مقابل ما يتصف به» يعني اگر مثلاً متصف است به وجود مقابلش که عدم است عدم را قبول نميکند «يمتنع عن يقبل مقابل ما يتّصف به» اگر متصف به وجود است مقابل وجود عدم است و آن را قبول نميکند. اگر متصف به عدم است، مقابل عدم وجود است او را قبول نميکند. ممتنع است و الا لازمهاش اين است که اجتماع نقيضين بشود. «فلنا ان نختار کلا من الشقين» هر کدام از اين دو شق يا ماهيت موجوده يا ماهيت معدومه.
در اين فرض اين آقا چه گفته؟ گفته که «قوله: في کل من الحالين أي الوقتين» يعني قضيه را حينيه را ببينيد قضيه را وقتيه ببينيد، «يمتنع» اين آقا اينجوري گفته که «يمتنع أن يقبل مقابل ما يتّصف به، قيل هذا ممنوع» اين را الآن دارند اشکال ميکنند. ميگويند اينکه شما ميگوييد اين جاي بحث و گفتگو دارد، چرا؟ ميفرمايند که «و المسلم هو امتناع الاتّصاف بشيء مع تحقّق الاتّصاف بمقابله» فرمايش شما درست است اگر يک شيئي متصف به وجود شد، ممتنع بر او که متصف به عدم بشود. يا اگر متصف به عدم شد، ممتنع است بر او که متصف به وجود بشود. اينها درست است «و المسلّم» آنکه مسلّم است «هو امتناع الاتّصاف بشيء مع تحقّق الاتّصاف بمقابله» اما «و هو غير لازم في معني الممكن» آنکه الآن ما به دنبالش هستيم در معناي ممکن نيست. ببخشيد، در غير معناي ممکن است.
به لحاظ وجود که نگاه ميکنيم کاملاً فرمايش شما درست است. اگر متصف به وجود شد ممتنع است که قبول کند عدم را. اگر متصف به عدم شد ممتنع است که وجود را قبول کند. اين به جاي خودش محفوظ است ما به اين کاري نداريم. اما آنکه از ممکن سخن ميگوييم اين نيست. آنکه از ممکن سخن ميگوييم به لحاظ خارج نيست به لحاظ نفس الامر نيست به لحاظ ذاتش است.
دقت بفرماييد يک بار ديگر: «و إن أُريد بهما مجرّد التوقيت» يعني به اين دو تا وجود و عدم که در حقيقت به تعبير اين جناب صدر المتألهين اين ترديد، يعني دو طرف ترديد «إما موجود إما معدوم» «و إن أريد بهما مجرّد التوقيت» باشد «فلنا أن نختار كلاًّ من الشقّين. قوله: في كل من الحالين أي الوقتين يمتنع أن يقبل مقابل ما يتّصف به، قيل هذا ممنوع» اين ممنوع است که متصف بشود به ماقبلش. اما «و المسلّم».
پس قول اين آقا اين بود که در حال اتصاف به وجود اتصاف به عدم ممتنع است، در حال اتصاف به عدم اتصاف به وجود ممتنع است. گفتند که اين سخن در «ما نحن فيه» که ما راجع به ممکن بالذات داريم سخن ميگوييم ممتنع است ممنوع است «قيل هذا ممنوع» چرا؟ چون آنکه مسلّم است با آنکه غير مسلّم است فرق ميکند. آنکه محذور دارد با آنکه غير محذور هست فرق ميکند. الآن ميخواهند بگويند «المحذور غير المحذور» آنکه مسلّم است اين است که اگر متصف به وجود شد متصف به عدم نميشود. اگر متصف به عدم شد، متصف به وجود نميشود اين مسلّم است. اما آنکه ما از آن بحث ميکنيم اين نيست. آن اصلاً اتصاف به وجود يا اتصاف به عدم ندارد. در مرتبه ذات است که نه متصف به وجود است و نه متصف به عدم «و المسلم» آنکه مسلّم است چيست؟ «هو امتناع الاتّصاف بشيء مع تحقّق الاتّصاف بمقابله»، اين مسلّم است اما «و هو» يعني اين امر مسلّم «غير لازم في معني الممكن» در معناي ممکن که اين پيش نميآيد. در معناي ممکن هيچ کدام از اينها نيستند تا اتصاف به مقابل برايشان ممنوع باشد و ممتنع باشد.
بنابراين «فالمحذور غير لازم، و اللازم غير محذور» آنکه محذور دارد لازم نيست يعني به اصطلاح لزومي ندارد و آنچه که محذور دارد چيست؟ اين است که اگر متصف به وجود شد متصف به عدم نميشود. اگر متصف به عدم شد متصف به وجود نميشود اين محذور در مورد «ما نحن فيه» غير لازم است چرا؟ چون اتصاف به وجود يا اتصاف به عدم که ندارد در مرتبه ذات. «فالمحذور» محذوري که شما ميگوييد حين اتصاف به وجود به عدم متصف نميشود، يا حين اتصاف عدم به وجود متصف نميشود اين محذور در مورد «ما نحن فيه» که ذات ممکن باشد لازم نميآيد. «و اللازم» هم «غير محذور» يعني در ارتباط با اصل ذات ممکن اصلاً محذوري پيش نميآيد، چون اتصاف به وجود ندارد تا اتصاف به عدم برايش ممتنع باشد يا اتصاف به عدم ندارد تا اتصاف به وجود برايش ممتنع باشد.
اين عبارتها واقعاً
پرسش: خيلي سخت است! خيلي سخت است! ...
پاسخ: بله. اين باعث تشديد ذهن ميشود تجهيز ذهن ميشود ذهن فعال ميشود چون مرتّب ميخواهد شقوق مسئله را، اين خيلي کمک ميکند ذهن ميخواهد شقوق مسائل را بشکافد اين عبارتها، عبارتهاي کوتاهي هست اما خيلي معنا را به هم دارد.
اما «و في الثاني» تقرير دوم تقرير دوم اين بود که اين آقاي جناب فخر رازي ميگفت چه؟ ميگفت که اين ما رابطه بين ممکن و واجب را از اين دو حال خارج نميبينيم: يا علت ممکن يا علت معلول وجود دارد، ممکن هم وجود دارد. يا علتش وجود ندارد اين هم وجود ندارد. بنابراين ماهيت يا موجوده است يا معدومه، ممکن بالذات که سلب ضرورت وجود باشد سلب ضرورت عدم باشد اين نيست. باز همچنان اينها گفتند دو تا تقرير است دو تا تقرير است.
«و في الثاني» جوابي که به اين ميدهند ميگويند «يقال: إنَّ قوله الشيء إمّا مع وجود سببه» يک؛ «أو مع عدم سببه»، دو؛ «الترديد فيه مختل» عين جواب اولي است. ترديد يعني «إمّا و إمّا» گفتند که يا سببش وجود دارد يا سببش وجود ندارد. اگر سببش وجود داشت سلب ضرورت عدم ميشود چون ضرورت وجود پيدا ميکند سلب ضرورت عدم است. ضرورت وجود دارد سلب ضرورت عدم. اگر سببش وجود نداشت، ضرورت عدم پيدا ميکند سلب ضرورت وجود خيلي خوب! اين ترديد درست است.
اين ترديد را ايشان ميفرمايند که به لحاظ واقع لحاظ بکنيم اين درست است. اما در مجموع به لحاظ اعتبارات ماهيت، اين ترديد مختل است. مختل است يعني چه؟ يعني حصر حاصر بين اين دو تا نيست بلکه جهات ديگر هم دارد. اينجا هم باز يک عبارت دقيقي دارد. «الترديد فيه مختل، إن أُريد المعيّة بحسب حال الماهية و اعتبار المراتب فيها»، اگر شما بخواهيد ماهيت را به لحاظ همه مراتب، هم مرتبه خارج هم مرتبه ذهن هم مرتبه ذات، اگر بخواهيد از آن لحاظ لحاظ بکنيد ترديد مختل است، چرا؟ چون ماهيت «من حيث هي هي» را شامل نشد. شما گفتيد يا سببش وجود دارد پس ضرورت وجود سلب ضرورت عدم است. يا علّتش وجود ندارد پس ضرورت عدم سلب ضرورت وجود است. اينها درست است اما همه مراتب ماهيت که اين نيست. اين ترديد مختل است چرا؟ چون شما اگر مرادتان از اين ترديد همه جهات ماهيت باشد «الترديد فيه مختل إن أُريد المعيّة» اين مع مع که ميگوييم «مع وجود سببه أو مع عدم سببه» «إن أريد المعية بحسب حال الماهية و اعتبار المراتب فيها» در معية. يعني تمام مراتب معيت را ميخواهيم نگاه کنيم. اين عبارت «إلاّ أن يراد في الشقّ الثاني رفع المعيّة لا معيّة الرفع» اين يک عبارتي است که ما ميخواهيم يک دقّتي داشته باشيم.
«رفع المعية» يعني چه؟ «معية الرفع» يعني چه؟ شق ثاني يعني مربوط به همين تقرير دوم. تقرير دوم دو تا شق دارد ميگويند که «إن أريد المعية بحسب حال الماهية و اعتبار المراتب فيها» إلّا أن يراد في الشقّ الثاني رفع المعية لا معية الرفع» شق اول آقايان چيست؟ شق اول اين است که ما ماهيت را با سببش لحاظ بکنيم. اگر سبب ماهيت وجود داشته باشد چه ميشود؟ ماهيت موجود ميشود. اما اگر گفتيم که نه، سبب ماهيت وجود نداشته باشد عدم سبب. اين عدم سبب دو تا شق پيدا ميکند: يکي اين است که پس عدم برايش ضرورت پيدا ميکند يکي اين است که عدم هم برايش ضرورت پيدا نميکند. اين دو تا شق پيدا ميکند اينجاست. در حد مثلاً امکان عام شما لحاظ بکنيد. ببينيد امکان عام دو شق داشت ببينيد امکان عام يعني ميگويند سلب ضرورت جانب مخالف. وقتي گفتيم که اين شيء ممکن است به امکان عام، يعني ممکن است به امکان خاص باشد ممکن است به ضرورت باشد.
اگر گفتيم مثلاً خورشيد فرضاً ممکن است به امکان عام، يعني ممکن است که حتماً وجود داشته باشد ممکن است باشد ممکن است نباشد. در جانب عدم هم همينطور. اگر يک شيئي وجودش به اصطلاح گفتيم که اين شيء وجودش امکان دارد، يعني يا عدمش ضرورت دارد که نداشته باشد يا عدمش هم امکان دارد که نباشد ميشود سلب ضرورت جانب ...
اينجا چه ميگويند؟ اينجا ميگويند که ما وقتي ما لحاظ ميکنيم يک ماهيت را با سببش، سبب وجودش، اين ماهيت موجود است. اما اگر سبب وجودش وجود نداشت، اين دو تا شق پيدا ميکند يا اينکه سبب عدم سبب است که حتماً طبعاً وجود ندارد. يا نه، مراد از عدم سبب نه اينکه ضرورت عدم باشد، بلکه امکان خاص عدم باشد. اينجا اينجوري ميشود.
يک بار ديگر ملاحظه کنيد «و في الثاني يقال:» يعني در ارتباط با تقرير دوم گفته ميشود «إنَّ قوله الشيء إمّا مع وجود سببه» يک؛ «أو مع عدم سببه»، دو؛ «الترديد فيه مختل إن أُريد المعيّة بحسب حال الماهية و اعتبار المراتب فيها»، اين تمام شد. ببينيد اين يک جواب است. اگر مراد شما از اين ترديد، ترديد به لحاظ سبب و وجود سبب و عدم سبب باشد اين ترديد کافي نيست ترديد مختل است. «إلاّ» مگر اينکه شما ترديد را اينجوري نگاه نکنيد بگوييد که يا سببش وجود دارد يا نه. اگر سببش وجود نداشت، يا عدم برايش ضرورت دارد يا نه. که امکان خاص را شامل بشود «إلّا أن يراد في الشقّ الثاني رفع المعيّة» رفع المعية بگوييم که آقا معيت سبب با مسبب نيست. اين معيت سبب با مسبب نبودن يا عدم السبب ضرورت پيدا ميکند يا عدم سبب امکان پيدا ميکند اين هر دو ميشود. اگر رفع المعيه باشد لازمهاش چيست؟ لازمهاش اين است که به اصطلاح حتماً سببش نباشد. اگر معيت رفع باشد يعني ممکن است ضرورت داشته باشد يعني عدمش ضرورت داشته باشد ممکن است که امکان خاص نباشد. اين تمام شد.
«و إن أريد» ملاحظه کنيد «و في الثاني» گفتند که «إنَّ قوله الشيء إمّا مع وجود سببه أو مع عدم سببه، الترديد فيه مختل إن أُريد المعيّة بحسب حال الماهية» اما «و إن أُريد المعيّة بحسب الوجود فيصحّ الترديد» بله اگر ما بخواهيم به حسب وجود نگاه کنيم به حسب نفس الأمر و خارج نگاه بکنيم حق با شماست يا ماهيت موجوده است يا ماهيت معدومه است. «و إن أريد المعية» اين معيت را از کجا ميگوييم؟ اين معيت معيت از کجا درآمده؟ ميگوييم که «مع السبب» يا «مع عدم السبب» اين مع از اينجاست. «و إن أريد المعية بحسب الوجود» به حسب نفس الأمر و واقع باشد «فيصحّ الترديد» ترديد درست است همين فقط دو قسم بيشتر نداريم ما. «لكن اتصّاف الماهيّة بالإمكان ليس في الوجود» آقا، وقتي ما ميگوييم که امکان بالذات به لحاظ وجود نگاه نميکنيم. «سواءاً كانت مع السبب أم لا»، سببش باشد يا نباشد ما با آن کاري نداريم اصلاً. ما به لحاظ ذات داريم نگاه ميکنيم.
خيلي خوب! پس يک بار ملاحظه بفرماييد ميگويند اين ترديد را تقريراً جوابش مثل جواب اول است. اگر ترديد را به لحاظ تحييث و به لحاظ مراتب ماهيت بخواهي لحاظ بکني ترديد مختل است حصر حاصر بين اين دو تا نيست اما اگر بخواهيد به لحاظ وجود و نفس الأمر نگاه کنيد ترديد درست است يا موجوده است يا معدومه است. ولي امکان به ترديد شما کاري ندارد امکان ربطي به ماهيت دارد.
پرسش: ...
پاسخ: به ذات دارد. «و إن أُريد المعيّة بحسب الوجود» اگر باشد نگاه کنيد اين «أريد» اينجا با «أريد» قبلي يک سطر بالاتر فرمودند که «الترديد فيه مختل إن أريد المعية بحسب حال الماهية» اما «و إن أريد المعية بحسب الوجود الماهية فيصحّ الترديد» ترديد درست است شما گفتيد يا موجوده يا معدومه درست است. «لكن اتصّاف الماهيّة بالإمكان ليس في الوجود سواءاً كانت مع السبب أم لا» اصلاً کاري ما با وجود سبب و عدم سبب نداريم «بل في اعتبارها» ماهيت «و أخذها» ماهيت «من حيث هي هي».
پرسش: ...
پاسخ: با خودش کاري داريم.