1402/10/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: فلسفه / المنهج الثانی/ فصل 11
«و كذلك الضرورة الذاتيّة قد يراد بها ما هو بحسب مرتبة الذات في نفسها» بحث در فصل يازدهم از فصول منهج دوم در باب احکام ممکن بالذات و خواص و احکام ممکن بالذات است که در فصل دهم احکامي بيان شده، در اين فصل يک حکمي از احکام است که مورد اختلاف است که آيا ممکن بالذات اين حکم را دارد يا ندارد؟ از نظر برخي مخصوصاً حکمت مشاء و حکمت اشراق و امثال ذلک، آنهايي که به نوعي به ماهيت بهاي وجودي بخشيدند بهاي ثبوتي ميبخشند اينها قائلاند به اينکه ممکن بالذات مستلزم يک امر ممتنع بالذاتي نخواهد بود و دليلشان هم اين است که يلزم انفکاک معلول از علت و انفکاک لازم از ملزوم و نظاير آن پيش بيايد که مطالب را ملاحظه فرموديد.
جناب صدر المتألهين براساس اينکه ماهيت در نزد ايشان اعتباري ندارد يعني اعتبار وجودي ندارد و هيچ جايگاه ثبوتي براي ماهيت نيست، فرمودند که ممکن بالذات در حقيقت همان وجود ممکنات است و وجود ممکن اين مستلزم يک امر ممتنع بالذات هست اما به اين معنا که يک واجب بالغير بدون واجب بالذات نخواهد بود. يک ممتنع بالغير هم بدون يک ممتنع بالذات نخواهد بود که مراد از استلزامي که اينجا هست به وجود برميگردد نه به ماهيت. اين را در جلسات قبل گذراندند. يک بحثي را ما به لحاظ اقسام امکان ضرورت و امتناع و اشکالي که در اينجا در اين بخش مطرح است به عنوان «فإن قلت» اين را دارد مطرح ميکند که در حقيقت ميخواد مورد نقضي را نسبت به اين قاعدهاي که جناب صدر المتألهين ميخواهد بگشايد باز ميکند.
به اين صورت مطرح ميکند که اگر بنا باشد که ممکن بالذات مستلزم يک امر ممتنع بالذاتي باشد، يلزم که قياس خُلف از کار بيافتد. «و التالي باطل فالمقدم مثله» چرا؟ چرا اينجوري است؟ چون قياس خلف اين است به اين صورت دارد نتيجه ميگيرد که اگر به اصطلاح مقدمي ما داشتيم مثلاً گفتيم که «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» اين قضيه قياس خلف است. بعد ميگوييم که فساد واقع نميشود پس دو تا خدا وجود ندارد. اينکه از کجا دارند نتيجه ميگيرند؟ ميگويند چون لازم محال است پس ملزوم هم بايد محال باشد. اگر «لو کان فيهما آلهة الا الله» اين ملزوم «لفسدتا» اين لازم، اگر لازم وجود ندارد پس ملزومش هم که دو تا تعدد در اله باشد هم وجود ندارد.
ما اگر بياييم بگوييم که ممکن بالذات ميتواند مستلزم باشد يک ممتنع بالذاتي را يعني ما قياس خلف را از کار بياندازيم چون قياس خلف در حقيقت در اين فضاست يعني ميگويد چون لازم نيست فساد اتفاق نيفتاده است پس حتماً ملزوم هم محال خواهد بود و ديگر ملزوم نميتواند ممکن باشد. جناب صدر المتألهين جوابي دادند فرمودند که اين فرمايش درست است کاملاً درست است، ولي برگشت اين قضيه به امکان وقوعي است و نه امکان ذاتي.
بله، قطعاً اگر فساد نيست حتماً هم محال است به لحاظ وقوعي نه به لحاظ ذات. به لحاظ وقوعي که اين دو تا اله را ما داشته باشيم. بنابراين امتناع وقوعي ميسازد با امکان ذاتي. يعني درست است که چون فساد وجود ندارد دو تا اله هم قطعاً محال است وجود پيدا بکند اما آيا به لحاظ ذاتي اين امکان دارد يا ندارد؟ به لحاظ ذاتي به لحاظ ماهوي امکان دارد يا به لحاظ اينکه اين وجود بخواهد بله در طرز اينکه لازمش محال است که فساد اتفاق نيافتده، قطعاً دو تا اله ما امکان وقوعياش را نداريم اما امکان ذاتياش را داريم. لذا فرق گذاشتند بين امکان ذاتي و امکان وقوعي. گفتند اگر مراد از قياس خلف امکان وقوعي باشد که امکان وقوعي هم هست اين فرمايش درست است با نبود لازم قطعاً ملزوم هم نخواهد بود. اما چه بسا در عين حالي که امکان وقوعي ندارد و امتناع وقوعي دارد به لحاظ ذات امکان ذاتي داشته باشد. اما الآن چون علتش موجود است واقع نميشود. علتش که عدم علم به فساد است چون اين فساد در حقيقت باعث ميشود که ما او را لازم بدانيم چون لازم نيست و محال است که لازم باشد ملزوم هم ميشود محال. اين را در حقيقت پشت سر گذراندند که
پرسش: ...
پاسخ: نه، ميخواهيم در حکم علت ميشود، چون لازم و ملزوم مثل علت و معلول انفکاکشان جايز نيست قابل انفکاک نيستند.
اينجا ما در حقيقت چون بحث امکان مطرح شد فرمودند امکان بر دو نوع است امکان ذاتي امکان وقوعي، امتناع را هم دارند اقسامش را بيان ميکنند و ضرورت را هم دارند اقسامش را بيان ميکنند. ما تا جلسه ديروز اقسام امتناع را خوانديم که امتناع بر سه قسم است: يا امتناعي که در مقام ماهيت و ذات امتناع است. امتناع يعني چه؟ يعني عدم برايش ضرورت داشته باشد. اينکه عدم برايش ضرورت دارد سه صورت دارد:
1ـ خود ذات به گونهاي که عدم برايش ضرورت دارد. مثل شريک البارئ و اجتماع نقضين. خود ماهيت اجتماع نقيضين ماهيت شريک البارئ عدم برايش ضرورت دارد اين يک نوع از امتناع بالذات.
2ـ نوع ديگر از امتناع بالذات اين است که اين از ناحيه علت ممتنع باشد يعني چون علتش وجود ندارد اين ممتنع است. الآن مثلاً اين شجر فرضاً علتش بايد وجود داشته باشد وجود ندارد و خودش هم الآن معدوم است ممتنع است عدم برايش ضرورت دارد اما ضرورت بالغير است از ناحيه عدم علت برايش عدم معلول ميآيد و اين هم ممتنع است بالذات.
پرسش: ...
پاسخ: بله، ماهيت خودش شجر است و امکان وجودي دارد برخلاف ماهيت شريک البارئ يا اجتماع نقيضين که ماهيتشان عدم برايش ضرورت دارد. اما اين به لحاظ ماهيت همانطوري که اشاره کرديم عدم برايش ضرورت ندارد به لحاظ وجودي ضرورت دارد. اين را هم به آن ميگويند ممتنع بالذات به اين معنا.
3ـ يک نوع ديگر از ممتنع بالذات در ارتباط با مراتب وجودي است. مثلاً انسان يک موجود مادي است يعني زيد. زيد يک موجود مادي است. زيدي که مجرد تام باشد نيست. اين بايد در مرحله عقل باشد. علتش هست، يک؛ خودش هم در مرتبه ذات ممتنع نيست، نه از ناحيه علت امتناع برايش ميآيد نه از ناحيه ذات خودش. پس از ناحيه چيست؟ از اين ناحيه است که چون اين زيد مراتبي دارد و در مرتبه ماديت، تجرد برايش نيست. يک موجود مجرّدي بنام زيد چون الآن در مرتبه ماديت هست الآن آنجا وجود ندارد. بنابراين امتناع برايش هست عدم برايش ضرورت دارد نه بخاطر ذاتش مثل شريک البارئ. نه بخاطر عدم علتش که علتش وجود دارد. صرفاً بخاطر اينکه خودش در مرتبهاي که بايد باشد نيست و لذا يافت نميشود. قابليت تجرد را به تعبيري ندارد. اين را ما در حقيقت تا ديروز خوانديم که اينها اقسام ممتنع بالذات بود فرمودند که «و قد يراد به ضرورة ذلك في نفس الأمر» همين عبارت را بخوانيم تداعي ميکند و متبادر به ذهن ميشود مطالب گذشته همين دو سطر را ميخوانيم «و قد يراد به» به اين امتناع بالذات «ضرورة ذلک» يعني ضرورت عدم «في نفس الأمر» حالا اين نفس الأمر نه فقط در مرتبه ذات. نفس الأمر اعم است «سواءاً كان» اين امتناع بالذات که عدم برايش ضرورت دارد «سواءاً کان مصداق تلك نفس الماهيّة» يعني نفس ماهيتش ممتنع بالذات است «تلک نفس الماهية المفروضة»، يک؛ يا نه، ذاتش امتناع ندارد مثل شريک البارئ و اجتماع نقيضين نيست «أو شيئاً آخر وراء ماهيّته مستدعياً له مقتضياً إيّاه في نفس الأمر»، که آن علتي که بايد او را ايجاد بکند آن علت وجود ندارد وراء ماهيت علتي که بايد او را ايجاد بکند علتش وجود ندارد بنابراين عدم برايش ضرورت پيدا ميکند، اين دو. سه: «أو علّة مقتضية له» علتش وجود دارد خودش هم از نظر ماهيت مشکلي ندارد «بحسب طور الوجود و هيئة الكون و طباع الواقع» به حسب طور وجود چون وجودش مادي است نحوه وجود تجردش يافت نميشود يا اگر رسيد به عالم عقل مثلاً فوت کرد وفات کرد و به عالم عقل رسيد ديگر وجود مادياش نيست. اگر به عالم عقل رسيد وجود مادياش عدم برايش ضرورت پيدا ميکند. اگر در عالم ماده بود وجود عقلياش عدم برايش ضرورت پيدا ميکند، چون در آن مرتبه نيست.
پرسش: ...
پاسخ: معدوم بشود بله. چون الآن در رتبه ماديت است. مثل زيد در عالم طبيعت است. اين زيد ماهيتش که عدم برايش نيست. از ناحيه علت هم نه، علت هم هميشه آماده است. ولي اين چون در مرتبه ماديت است و قابليت تجرد را هنوز پيدا نکرده، از اين جهت معدوم ميشود. «أو علّة مقتضية له بحسب طور الوجود و هيئة الكون و طباع الواقع» که اين را اينطور تفسير کردند.
حالا تا اينجا بحث ديروز بود که اقسام ممتنع بالذات بود بعضي از آقايان تشريف نداشتند ديروز تکرار کرديم که دوستان هم در جريان قرار بيگرند. اما ضرورت يعني گفتند که امکان بر اقسامي است مثل امکان وقوعي، امکان ذاتي. امتناع بر اقسامي است امتناع ذاتي که داراي اقسامي است که يا ذاتش يا از ناحيه علت يا از ناحيه مرتبه وجودي.
اما ضرورت. ضرورت را هم ميفرمايند که اين هم اقسامي دارد. ضرورت يعني چه؟ يعني اينکه وجود برايش ضرورت داشته باشد واجب بشود. اين يک وقت است که به لحاظ ماهيت اينجوري است مثل ماهيت واجب. حي قيوم. اين ماهيت به گونهاي است که وجود براي او ضرورت دارد اين يک نوع از ضرورت است که اصطلاحاً ميگويند ضرورت ذاتي ازلي که در منطق به عنوان ضرورت ازلي و در فلسفه به عنوان ضرورت ذاتي شناخته ميشود، اين يک.
دو اين است که نه، از ناحيه ذاتش و ماهيتش وجود برايش ضرورت ندارد، بلکه از ناحيه علت وجود برايش ضرورت دارد اين هم يک نوع وجود است لذا به آن ميگويند واجب بالغير در مقابل واجب بالذات. اين هم نوع ديگري از ضرورت است که وجود دارد. اين بخش را ميخواهيد بخوانيد بعد واجب جواب قطعي بشويم.
«و كذلك الضرورة الذاتيّة» اين «کذلک» يعني منقسم ميشود. «و کذلک» يعني همانطوري که امکان تقسيم دارد امتناع تقسيم دارد «و کذلک الضرورة الذاتية» هم تقسيم دارد. «قد يراد بها» گاهي اوقات اراده ميشود به اين ضرورت ذاتيه «ما هو بحسب مرتبة الذات في نفسها»، خود ذات يا ماهيت را که ما بررسي ميکنيم ميبينيم که وجود برايش ضرورت دارد. اين يک نوع از ضرورت ذاتي است که از اين به عنوان ضرورت ذاتي ازلي ياد ميشود. «و قد يراد أعمّ من هذا»، اين ضرورت ذاتي هست اما اينجور نيست که از ناحيه خود ذات وجود برايش ضرورت داشته باشد بلکه از ناحيه علت وجود برايش ضرورت دارد. «و هو ما يكون بحسب نفس الأمر مطلقاً» اين ضرورت ذاتي به حسب نفس الامر و مطلقا داراي هستي هست. حالا گاهي اوقات از ناحيه خودش است ملاحظه بفرماييد «و هو ما يکون بحس نفس الأمر مطلقاً» حالا که ميگوييم مطلقا يعني چه؟ «سواءاً كان بحسب مرتبة الذات أيضاً كذات القيّوم الأحدي تعالي» ذات قيوم احدي به لحاظ مرتبه ذاتي خودش که لحاظ ميکنيم ميبينيم که وجود برايش ضرورت دارد که اين را ميگويند ضرورت ذاتي ازلي. «سواءاً کان بحسب مرتبة الذات أيضاً» نه تنها به حسب نفس الامر و واقع، به حسب ذات هم همينطور است که اين «أيضاً» به اين ميخورد. نه تنها به حسب واقع اينطور است بلکه به حسب ذات هم ماهيتش را هم که نگاه ميکنيم ميبينيم که وجود برايش ضرورت دارد. «کذات القيوم الأحدي تعالي» اين يک.
دو: «أو» به مرتبه ذات نيست «لأجل علّة مقتضية له» آن چيزي که از ناحيه علت برايش وجود ضرورت پيدا ميکند که اين را ميگويند واجب بالغير. واجب بالغير اصطلاحاً داراي ضرورت ذاتي است اما واجب بالذات داراي ضرورت ذاتي ازلي است فرق بين اين دو اين است که يکي ذاتي هست اما بالغير. يکي ذاتي هست اما ازلي. اين اصطلاح ازلي اصطلاح منطقي است و الا در فلسفه يا واجب بالذات است يا واجب بالغير.
پرسش: ...
پاسخ: دو تا حقيقت است يک حقيقتي است که وجود برايش ضرورت دارد در مقام ذات مثل حي قيوم. يکي اين است که در مقام ذات برايش ضرورت دارد از ناحيه علت برايش ضرورت پيدا ميکند. اين را ميگويند مادام الذات. تا زماني که اين ذات از ناحيه غير برايش ميآيد اين وجود داشته باشد اين ضرورت دارد اما اگر نه،نه.
«و قد يقال للأوّل الدوام الأزلي»، آن ذات قيوم را ميگويند دوام ازلي دارد «و للثاني الدوام الذاتي».
حالا ببينيد حاج آقا، آن «إن قلت»ي که گفتيد «إن قلت» را ملاحظه فرموديد داريم جوابش را ميدهيم. اين جواب، جواب تفصيلتر است. «إن قلت» چه بود؟ «إن قلت» به صورت قياس استثنايي اينجور ترتيب داده ميشد که اگر يک ممکن بالذاتي بخواهد مستلزم يک امر ممتنع بالذات باشد يلزم که قياس خلف از کار بيافتد «و التالي باطل فالمقدم مثله» اين «إن قلت» است.
يک تصوير ديگري را هم اجازه بدهيم رسم بکنيم و آن اين است که مرحوم صدر المتألهين بر خلاف حکمت گذشته قائل است که «علي وجه» ممکن است که يک ممکن بالذاتي مستلزم يک ممتنع بالذات باشد. برخلاف گذشتگان. حکمت مشاء، حکمت اشراق و همه قبل و متکلمين همه اتفاق دارند که ممکن بالذات مستلزم يک ممتنع بالذات نخواهد بود حتي محقق طوسي حتي مير داماد همهشان متفقاند که چه؟ که يک ممکن بالذات مستلزم ممتنع بالذات نخواهد بود و محال است که يک ممکن بالذات مستلزم يک ممتنع بالذات باشد دليلشان اين بود که انفکاک معلول از علت پيش ميآيد و امثال ذلک.
جواب مرحوم صدر المتألهين آمد و جواب ديگري مطرح کرد چه فرمود؟ فرمود که بله، ما اگر بخواهيم امکان را امکان ماهوي بدانيم اگر امکان را ما امکان ماهوي بدانيم حق با شماست ولي براساس تحليل «علي أي وجه» کدام وجه؟ آن وجهي که در حقيقت ممکن ما ممکن به امکان فقري باشد نه امکان ماهوي، اين امکان دارد طبق آنچه بيان شده است. پس بنابراين آنچه را که جناب صدر المتألهين مطرح فرمودند راجع به امکاني است غير از امکان ماهوي. اين را ما گذرانديم. الآن ميخواهند همين جواب را دارند مطرح ميکنند.
ببينيد اشکال چه بود؟ اشکال همانطوري که عرض کرديم به صورت قياس خلف اين بوده که اگر ما يک ممکن بالذاتي مستلزم يک امر ممتنع بالذات باشد، يلزم که قياس خلف از کار بيافتد يا قياسات شرطيه استثنايه که الآن توضيح ميدهيم از کار بيافتد «و التالي باطل فالمقدم مثله».
قياس خلف را ما زياد گفتيم يک قياس استثنايي شرطيه عرض بکنيم. ميگويند که «لو کانت النهار موجودا فاشمس طالعة لکن الشمس ليست بطالعة فالنهار ليس بموجود» اين را به آن ميگويند چه؟ به آن ميگويند شرطيه استثنايي. حالا يا شرطيه متصله است يا منفصله است. اينجا متصله است. اگر روز برآمده باشد حتماً بايد خورشيد طلوع کرده باشد. لکن خورشيد طلوع نکرد پس روز موجود نيست. اين را به آن ميگويند شرطيه استثنائي. چون شرطيه يک قياس اولي بود که اگر روز موجود باشد پس خورشيد طلوع کرده است اين را ميگويند قياس شرطي. بعد استثنا ميآوريم استثناي حملي. ميگوييم قضيه حمله است. ميگوييم لکن خورشيد طلوع نکرد نتيجه ميگيريم که چه؟ نتيجه ميگيريم که روز موجود نيست. مثل قياس خلف است. لذا الآن ميگويند که مثل قياس خلف يا قياس شرطيه استثنايي اينها ميشوند باطل.
اينها در چه حکمي هستند؟ وضعيتش را براي ما روشن کنيد. وضعيتشان اين است که ما در حقيقت بين ملزوم و لازم اين تلازم را ميبنيم ميگوييم اگر روز آمده باشد خورشيد طلوع کرده است. پس نسبت بين اين دو نسبت ملزوم و لازم است که اگر روز برآمده باشد اين ملزوم خورشيد طلوع کرده است لازم. لکن خورشيد طلوع نکرده اين لازم را نفي کرديم نقيض لازم نقيض ملزوم نتيجه ميگيريم. پس روز موجود نيست. عين همين قضيه در قياس استثنايي است «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» اگر در عالم هستي دو تا اله وجود داشته باشد فساد ايجاد ميشود لکن فساد وجود ندارد پس چه؟ پس دو تا خدا نيست. يعني چون ملزوم از لازم لازم از ملزوم انفکاکشان محال است، بنابراين به اصطلاح ما نميتوانيم اينجا يعني انفکاکشان محال است پس نميشود يک ملزومي ممکن باشد ولي لازمش ممتنع باشد.
مرحوم صدر المتألهين که روي حرف خودش ايستاده ميگويد که ما اگر ذات داشته باشيم امکان ماهوي داشته باشيم درست است، يان يک. نکته دوم اين است که اصلاً شما داريد اين نقضي که به ما ميکنيد نقض درستي نيست اصلاً تخصصاً بيرون است. چرا؟ چون اين مسئله امکاني که در اين قضايا مطرح است چه قضيه قياسات خلفيه يا قياسات شرطيه استثنائيه به امکان وقوعي برميگردد نه امکان ذاتي. بحث ما در بحث امکان ذاتي است و فرمايشات شما در ارتباط با امکان وقوعي است و اينها با هم ربطي ندارد يعني چه؟
ميفرمايد که حالا در همين مثالها پياده بکنيم ميفرمايند که اينکه شما ميگوييد اگر روز برآمده باشد پس خورشيد طلوع کرده، ما ميگوييم خورشيد طلوع نکرده پس حتماً روز برنيامده است. اين روز برنيامده به لحاظ امکان وقوعي است يعني ممتنع است وقوع پيدا بکند حتماً بايد اگر خورشيد نيامده روز نيامده اما اين به امکان ذاتياش ربطي ندارد. امکان ذاتياش ممکن است ادله ديگري هم داشته باشد اين ميتوانيد علتهاي ديگري هم مثلاً براي وجودش داشته باشد ولي امکان ذاتي يک چيزي است امکان وقوعي يک چيزي است.
آنچه که در قياسات خُلفيه يا خَلفيه، يا در قياسات شرطيه استثنائيه ميگذرد بحث از امکان وقوعي است. آنچه که ما الآن در اين رابطه داريم صحبت ميکنيم بحث از امکان ذاتي است و لذا اين دو تا باهم فرق ميکنند. «و بينهما فرقان» که اينجا گفتند در جلسه ديروز. جلسه ديروز اين بود که
پرسش: ...
پاسخ: بله، ولي از نظر ذاتي ميتواند باشد. انفکاک حاصل نميشود.
پرسش: ...
پاسخ: بله، انفکاک بين معلول و علت يا ملزوم و لازم اينجا نيست. انفکاک بين وقع مقدم و وقوع تالي است اينجا اگر تالي ممتنع شد حتماً به لحاظ وقوعي مقدم هم ممتنع است. اما همين که وقوعش ممتنع است به لحاظ ذات ميتواند ممکن باشد.
پرسش: اينها ماهيتش است.
پاسخ: بله ماهيتش است حالا اين «فإذن» دوباره جواب تفصيلي است براي همان «قلنا» ببينيد ملاحظه بفرماييد اول همين صفحه قبلي را ملاحظه بفرماييد «فإن قلت» اين «إن قلت» اشکالي است که ما گفتيم. جوابش را گفتند «قلنا هذا الإشکال». الآن چه ميگويند؟ الآن همين را دارند توضيح ميدهند. «فإذن» روشن شد که «قد ثبت أنّ أمثال الأقيسة الخلفية[1] »، قياسات خَلفيه، يک؛ «و كثيراً من الشرطيّات الاستثنائيّة» که قضيه شرطيه استثنائيه عرض کردم که مرکب از دو تا قياس است. مرکب از دو تا قضيه است که يک قضيه شرطيه است ميگوييم اگر روز برآمده باشد خورشيد طلوع کرده اين را ميگويند قضيه شرطيه. بعد يک قضيه حمليه ديگري اضافه ميکنيم لکن خورشيد طلوع نکرده نتيجه چه ميشود؟ نتيجه اين است که پس روز موجود نيست. اين را ميگويند قياسات شرطيه استثنائيه که از يک قضيه شرطيه و از يک قضيه حمليه تشکيل ميشود.
«فإذن قد ثبت أنّ أمثال الأقيسة الخلفية» يک؛ «و کثيراً من الشرطيات لاستثنائية» که بيان کرديم مثال زديم، دو؛ «إنّما يستبين فيها بالبديهة العقليّة»، بداهت عقل ميگويد که اگر تالي باطل شد مقدمه هم باطل است. «يستبين فيها بالديهة العقلية» که چه؟ که «أنّ مايلزم من فرض وقوعه ممتنع بالذات لا يكون ممكناً في نفس الأمر»، اين را کاملاً ما قبول داريم اين امکان، امکان وقوعي است و ما قبول داريم که اگر يک امري لازم داشته باشد يک امر ممتنع بالذاتي را اين قطعاً در مقام وقوع واقع امکان ندارد و واقع نميشود. امکان وقوعي ندارد. «إنّما يستبين فيها بالبديهة العقلية» به بديهت عقليه اين مطلب اشکار ميشود که چه؟ که «أنّ ما يلزم من فرض وقوعه» آنچه که لازم ميآيد از فرض وقوعش «ممتنع بالذات» اگر گفتيم که «لو کان فيهما آلهة الا الله لفسدتا» لکن فساد حاصل نشده است پس قطعاً به لحاظ وقوعي دو تا خدا واقع نميشود. اما اين ناظر به امکان وقوعي است نه امکان ذاتي.
«أنّ مايلزم من فرض وقوعه ممتنع بالذات لا يكون ممكناً» اضافه بفرماييد به امکان وقوعي «في نفس الأمر، بل» بلکه بالاتر «لا ينفكّ عن الامتناع الذاتي» حالا اين امتناع ذاتي «سواءاً كان بنفسه[2] و بماهيّته» باشد چون گفتيم که امتناع ذاتي سه قسم است. «سواءاً کان» اين امتناع ذاتي «بنفسه و بماهيته ممتنعاً» يک؛ «أو بواسطة سبب تام السببيّة لامتناعه»، دو؛ خيلي خوب! اگر اين ممتنع شد قطعاً مقدمش هم ممتنع خواهد بود. «بل لا ينفکّ عن الامتناع الذاتي» هرگز يعني اين ملزوم منفک نيست از امتناع ذاتي خواه آن امتناع ذاتي «بنفسه و بماهيته» باشد يا به واسطه سبب تام سسبيت که بيان کرديم.
حالا اينجا مثال ميزنند ميگويند که «كما يقال مثلاً: الجواهر البسيطة العقليّة يستحيل عدمها سابقاً و لاحقاً»؛ صادر نخستين، عقول چه موجوداتي هستند؟ موجوداتي هستند که موجودند به وجود الهي، نه به ايجاد الهي. باقياند به بقاي الهي. چون خدا يعالم بالذات وجد دارد و بالذات باقي است اينها هم بالذات وجود دارند و بالذت باقي هستند. عدم براي اينها نميآيد نه عدم سابق که قبل نداشته باشند و بعد داشته باشند. نه عدم لاحق. برخلاف موجودات عالم ماده.
پرسش: ...
پاسخ: ندارد ذاتاً دارد.
پرسش: ...
پاسخ: نه احسنتم اشکالتان درست است ولي جوابش هم روشن است ميفرمايند که در مرتبه اينها حدوث ذاتي دارند نه حدوث زماني يعني در مرحله خدا رحمت کند مرحوم صدر المتألهين حل کرد مسئله را والا يکي از چالشهاي جدي همين سؤال شما بود. اينها در مرتبه ذات حادثاند و در مقام واقع وجود دارند اما وجود بالغير دارند واجب هستند بالغير، ولي در مقام اينها را ميگويند قديم ظلي. حادث ذاتي. اين اصطلاحاتي است که اينها را ميگويند امکانات فلسفي. در اين امکانات فلسفي ما خوب ميتوانيم مسائل را پيش ببريم. اگر ببينيد حالا به قول ما مثالمان را يک مقدار کاملتر بکنيم که اين اشکال پيش نيايد. واجب سبحانه و تعالي و فيض او. فيض واجب قديم است يا حادث است؟ فيض واجب!
پرسش: ...
پاسخ: اگر فيض حادث باشد يعني خداي عالم بود فيض تعطيل بود بعد فيض صادر شد. «يا دائم الفضل علي البريه» «فيضه و فضله قديم، منّه قديم» اينها شواهد
پرسش: ...
پاسخ: حق سبحانه و تعالي به ذات خودش مثل اينکه الآن خورشيد نسبت به پرتو و شعاعش. شعاع خورشيد ممکن است اما اين امکاني که دارد وجوب بالغيري که دارد از ناحيه خورشيد دارد خوشيد وجوب بالذات دارد در مَثل و شعاعش بالغير است. جواهر بسيطه، جواهر عاليه.
پرسش: ...
پاسخ: نه، قديم ظلي به آن ميگويند زماني آنجا برنميدارد. زمان برنميدارد. اصلاً زمان نيست آنجا که زمان حادث زماني يا قديم زماني باشد. قديم زماني يعني تا زماني که زمان
پرسش: ...
پاسخ: حادث زماني ميشود. «الفيض منه دائم متصل ـ و المستفيض داثر و زائل» فيض که قطع نميشود و الا تعطيل در فيض خدا پيش ميآمد. اينها هم لذا ميگويند موجودند به وجود الهي، نه به ايجاد
پرسش: ...
پاسخ: نه، مثل اضافه اشراقيه است. خودش مفاض ايجاد ميکند آن اضافيه اشراقيه است. اضافه مقوليه بايد مضاف وجود داشته باشد مفاض بايد وجود داشته باشد در اضافه مقوليه اما اضافه اشراقيه خودش مفاضآفرين است مضافاليهآفرين است.
جواهر عقليه را ما ميخواهيم نگاه کنيم، صادر نخستين. اصلاً صادر نخستين هم نه. فيض حق ممکن است. فيض حق که واجب نيست. اين فيض از ذات بارئ که منقطع نبود که مثلاً يک وقت خدا بوده فيض برايش نبوده باشد. اين مستحيل است. خيلي خوب! آن تام الفاعليه است تام الفائضيه است و هستي او با فيض همراه است اما فيض او فعل اوست. خيلي خوب! اين فيض نه سابق عدم دارد نه لاحق عدم. پس عدم برايش ضرورت دارد. آن ممتنع بالذات است. برخلاف شجر و حجر که هم سابقه امکان دارند و هم لاحقه امکان. اما براي موجودات عقلي و جواهر بسيطه عقلي امکان نيست امتناع است. ممتنع است که نباشند هم ممتنع است به لحاظ سابق و هم ممتنع است به لحاظ لاحق.
مثالي که ميزنند «الجواهر البسيطة العقلية» اينها ممتنعاند بالذات «يستحيل عدما سابقاً و لاحقاً» هم سابقه عدم و هم لاحقه عدم برايش نيست «يستحيل عدمها» محال است عدم اين جواهر بسيطه عقليه، هم سابق عدم ندارند هم لاحق عدم ندارند.
«و إلّا» اگر سابقه عدم داشته باشند يعني چه آقايان؟ يعني خدا باشد فيضش نباشد. يا اگر لاحقه عدم دارند يعني علتشان باشد خودشان نباشند. «و إلّا» يعني چه؟ يعني «أي و إن كانت ممكنة العدم بوجه» ما تا الآن ميگفتيم «ضرورة العدم» عدم برايش ضرورت دارد. «و إلا أي و إن کانت ممکنة العدم بوجه لكان عدمها» يعني عدم جواهر بسيطه «بعدم علّتها الفيّاضة لذواتها»، يک؛ «أو لكانت لها[3] مادّة قابلة للوجود و العدم»، دو؛ «و كلا التاليين مستحيل بالذات كما بيّن فكذلك المقدّم» ميخواهيم قياس تشکيل بدهيم آقايان. يک بار ديگر اجازه بدهيد. ما قياس از بيرون تشکيل بدهيم بعد تطبيق کنيم.
قياس اين است اگر جواهر بسيطه عقليه عدم برايشان امکان داشته باشد يا به لحاظ سابق يعني اينکه حق سبحانه و تعالي فيضش منقطع شده باشد يا به لحاظ لاحق يعني اينها قابل نباشند در حالي که هر دو باطل است نه سابقه اينگونه است که به اصطلاح فيض حق معاذالله منقطع شده باشد و نه لاحقه که اينها حيثيت قابليشان را از دست داشته باشند و از تجرد درآمده باشند مادي شده باشند.
پرسش: ...
پاسخ: نه، به خود همين معلولشان به همين صادر نخستين به جواهر عقليه بسيطه. اين جواهر بسيطه عقليه نه سابقه عدم دارند نه لاحقه عدم. اگر سابقه عدم داشته باشند يعني فيض خدا معطل است تعطيل شده است. اگر لاحقه عدم داشته باشند يعني قابليت تجرد ندارند در حالي که هر دو باطل است پس بنابراين عدم برايشان ضرورت دارد و امکان نيست.
يک بار ديگر ملاحظه بفرماييد: «كما يقال مثلاً: الجواهر البسيطة العقليّة يستحيل عدمها سابقاً و لاحقاً؛ و إلّا» يعني اگر عدم برايشان ضرورت نداشته باشد عدم برايشان امکان داشته باشد «و إلا» يعني چه؟ «أي و إن كانت» اين جواهر بسيطه عقليه «ممكنة العدم بوجه لكان عدمها» يعني عدم اين جواهر عقليه «بعدم علّتها الفيّاضة لذواتها»، اين يک به لحاظ سابق «أو لكانت لها[4] » براي اين جواهر عقليه «مادّة قابلة للوجود و العدم» دو. هر دو باطل است «و كلا التاليين مستحيل بالذات كما بيّن فكذلك المقدّم» مقدم چيست؟ اينکه اگر براي اينها عدم امکان داشته باشد. اگر عدم امکان داشته باشد، يا لازم ميآيد فيض حق ناتمام باشد يا اينها قابليتشان را از دست داده باشند هر دو تالي باطل است پس بنابراين عدم براي آنها ضرورت دارد عدم برايش امکان ندارد. «فکذلک المقدم» مثل اينکه وقت گذشته اين تيکه را نتوانستيم بخوانيم.
پرسش: ...
پاسخ: ممتنع است احسنتم. اما امتناع ذاتي در مرتبه ذات به نفس ماهيت و به ذات نيست مثل شريک البارئ، مثل اجتماع نقيضين اينجور نيست. اين امتناع برايش ضرورت دارد اما امکان ذاتي هم هست امکان دارد. اين ميشود امکان وقوعي.